مرحوم قاضي در تهذيب نفس و اخلاق و سير و سلوك در معارف الهيّه،
ص 28
و واردات قلبيّه، و مكاشفات غيبيّۀ سبحانيّه، و مشاهدات عينيّه، فَريد عصر و حسنۀ دهر و سلمان زمان و تَرجُمان قرآن بود.
چون كوهي عظيم سرشار از اسرار الهي بود، و به تربيت شاگردان در اين قسمت همّت ميگماشت. و روزها در مجالس خصوصي كه در منزل داشت، شاگردان ساعتي مجتمع ميشدند، و آن مرحوم بنصيحت و موعظه و پند و ارشاد ميپرداخت.
جمع كثيري از اعلام به يمن تربيت او در احقاب مختلف، در مسير حقيقت قدم برداشتند، و صاحب كمالات و مقامات گشتند. و از وارستگان و پاكان و آزادگان شدند؛ و بنور معرفتِ توحيد منوّر، و در حرم امن وارد، و عالم كثرت و اعتبار را در هم نورديدند.
از جمله استاد گرانمايۀ ما علاّمۀ طباطبائي و برادر ارجمندشان آية الحقّ مرحوم حاج سيّد محمّد حسن إلهي رَحمةُ اللهِ عَليهما بودند كه در تمام مراحل و منازل با هم رفيق و شريك بوده و چون فرقَدان پيوسته با هم ملازم، و يار و غمگسار يكدگر بودند.
و از جمله، آيات ديگري چون حاج شيخ محمّد تقي آملي، و حاج شيخ علي محمّد بروجردي، و حاج شيخ علي أكبر مرندي، و حاج سيّد حسن مَسقَطي، و حاج سيّد أحمد كشميري، و حاج ميرزا إبراهيم سيستاني، و حاج شيخ علي قسّام، و وصيّ محترم آن استاد حضرت آيةالله حاج شيخ عبّاس هاتِف قوچاني، كه هر يك از آنان بنوبۀ خود ستارگان درخشان آسمان فضيلت و توحيد و معرفتند؛ شكّراللهُ مَساعِيَهم الجَميلة.
مرحوم قاضي رِضوانُ اللهِ عَلَيه خود در امور معرفت، شاگرد پدرشان مرحوم آية الحقّ آقاي سيّد حسين قاضي كه از معاريف شاگردان مرحوم مُجدّد آية الله حاج ميرزا محمّد حسن شيرازي رحمةُ اللهِ عليه بودهاند، ميباشند و
ص 29
ايشان شاگرد مرحوم آية الحقّ امام قلي نخجواني و ايشان شاگرد مرحوم آيةالحقّ آقا سيّد قريش قزويني هستند.
گويند: چون مرحوم آقا سيّد حسين قاضي از سامَرّاء از محضر مرحوم مجدّد عازم مراجعت به آذربايجان، مَسقط الرّأس خود بودهاند، در ضمن خداحافظي مرحوم مجدّد به ايشان يك جمله نصيحت ميكند؛ و آن اينكه: در شبانه روز يك ساعت را براي خود بگذار!
مرحوم آقا سيّد حسين در تبريز چنان متوغّل امور الهيّه ميگردد كه در سال بعد چون چند نفر از تجّار تبريز بسامرّاء مشرّف شده و شرفياب حضور مرحوم ميرزا شدند، مرحوم ميرزا از احوال آقا سيّد حسين قاضي استفسار ميكنند؛ آنان در جواب ميگويند: يكساعتي كه شما نصيحت فرمودهايد تمام اوقات ايشان را گرفته؛ و در شب و روز ايشان با خداي خود مراوده دارند.
ولي چون مرحوم قاضي بنجف آمدند، در تحت تربيت مرحوم آية الحقّ آقاي سيّد أحمد كربلائي طهراني قرار گرفتند و با مراقبت ايشان طيّ طريق مينمودهاند.
مرحوم قاضي، نيز ساليان متمادي ملازم و همصحبت مرحوم عابد زاهد ناسك، وحيد عصره حاج سيّد مرتضي كشميري رضوانُ اللهِ عليه بودهاند؛ البتّه نه بعنوان شاگردي، بلكه بعنوان ملازمت و استفاده از حالات؛ و تماشاي احوال و واردات. و البتّه در مسلك عرفانيّه بين اين دو بزرگوار تبايني بعيد وجود داشته است.
امّا طريقۀ تربيت آية الحقّ آقاي سيّد أحمد كربلائي طبق رويّۀ استادشان مرحوم آخوند ملاّ حسينقلي همداني، معرفت نفس بوده و براي وصول به اين مرام، مراقبه را از اهمّ امور ميشمردهاند. و آخوند، شاگرد آية الحقّ و فقيه عاليقدر مرحوم آقا سيّد علي شوشتري است كه ايشان استاد شيخ مرتضي
ص 30
أنصاري در اخلاق و شاگرد ايشان در فقه بودهاند.[11]
مرحوم قاضي شاگردان خود را هر يك طبق موازين شرعيّه با رعايت آداب باطنيّۀ اعمال و حضور قلب در نمازها و اخلاص در افعال، بطريق خاصّي دستورات اخلاقي ميدادند؛ و دلهاي آنان را آماده براي پذيرش الهامات عالم غيب مينمودند.
خود ايشان در مسجد كوفه و مسجد سَهله حجره داشتند، و بعضي از شبها را به تنهائي در آن حجرات بيتوته ميكردند؛ و شاگردان خود را نيز توصيه ميكردند بعضي از شبها را بعبادت در مسجد كوفه و يا سهله بيتوته كنند. و دستور داده بودند كه چنانچه در بين نماز و يا قرائت قرآن و يا در حال ذكر و فكر براي شما پيش آمدي كرد؛ و صورت زيبائي را ديديد؛ و يا بعضي از
ص 31
جهات ديگر عالم غيب را مشاهده كرديد، توجّه ننمائيد؛ و دنبال عمل خود باشيد!
استاد علاّمه ميفرمودند: روزي من در مسجد كوفه نشسته و مشغول ذكر بودم؛ در آن بين يك حوريّۀ بهشتي از طرف راست من آمد و يك جام شراب بهشتي در دست داشت و براي من آورده بود؛ و خود را بمن ارائه مينمود. همينكه خواستم به او توجّهي كنم ناگهان ياد حرف استاد افتادم؛ و لذا چشم پوشيده و توجّهي نكردم. آن حوريّه برخاست و از طرف چپ من آمد، و آن جام را بمن تعارف كرد؛ من نيز توجّهي ننمودم و روي خود را برگرداندم؛ آن حوريّه رنجيده شد و رفت. و من تا بحال هر وقت آن منظره بيادم ميافتد از رنجش آن حوريّه متأثّر ميشوم.
مرحوم قاضي از نقطۀ نظر عمل آيتي عجيب بود. اهل نجف و بالاخصّ اهل علم از او داستانهائي دارند. در نهايت تهيدستي زندگي مينمود با عائلۀ سنگين، و چنان غرق توكّل و تسليم و تفويض و توحيد بود كه اين عائله بقدر ذرّهاي او را از مسير خارج نميكرد.
يكي از رفقاي نجفي ما كه فعلاً از اعلام نجف است براي من ميگفت: من يك روز به دكّان سبزي فروشي رفته بودم، ديدم مرحوم قاضي خم شده و مشغول كاهو سوا كردن است؛ ولي بعكس معهود، كاهوهاي پلاسيده و آنهائيكه داراي برگهاي خشن و بزرگ هستند بر ميدارد.
من كاملاً متوجّه بودم؛ تا مرحوم قاضي كاهوها را بصاحب دكّان داد و ترازو كرد، و مرحوم قاضي آنها را در زير عبا گرفت و روانه شد. من كه در آنوقت طلبۀ جواني بودم و مرحوم قاضي مَرد مُسنّ و پيرمردي بود، بدنبالش رفتم و عرض كردم: آقا من سؤالي دارم! شما بعكس همه، چرا اين كاهوهاي غير مطلوب را سوا كرديد؟!
ص 32
مرحوم قاضي فرمود: آقا جان من! اين مرد فروشنده، شخص بيبضاعت و فقيري است، و من گاهگاهي به او مساعدت ميكنم؛ و نميخواهم چيزي به او بلا عوض داده باشم تا اوّلاً آن عزّت و شرفِ آبرو از بين برود؛ و ثانياً خداي ناخواسته عادت كند به مجّاني گرفتن؛ و در كسب هم ضعيف شود.
و براي ما فرقي ندارد كاهوي لطيف و نازك بخوريم يا از اين كاهوها؛ و من ميدانستم كه اينها بالاخره خريداري ندارد، و ظهر كه دكّان خود را ميبندد به بيرون خواهد ريخت،[12] لذا براي عدم تضرّر او مبادرت بخريدن كردم.
باري، شرح فضائل اخلاقي مرحوم قاضي بسيار است و اگر بخواهيم در اينجا ذكر كنيم از متن مطلب خارج ميشويم.
استاد ما علاّمه، از طرف پدر از اولاد حضرت امام حسن مجتبي عليهالسّلام و از اولاد إبراهيم بن إسمعيل ديباج هستند. و از طرف مادر از اولاد حضرت امام حسين عليه السّلام ميباشند. و لذا كتابهائي را كه در شادآباد تبريز نوشتهاند در آخر كتاب بنام «سيّد محمّد حسين حسني حسيني طباطبائي» نويسنده را نام برده و خاتمه دادهاند.
و سلسلۀ نسب ايشان بدين شرح است:
السّيّد محمّد حسين، بن السّيّد محمّد، بن السّيّد محمّد حسين،[13] بن
ص 33
السّيّد عليّ أصغر، بن السّيّد محمّد تقيّ القاضي، بن الميرزا محمّد القاضي، بن الميرزا محمّد عليّ القاضي، بن الميرزا صدرالدّين محمّد، بن الميرزا يوسف نقيب الاشراف، بن الميرزا صدرالدّين محمّد، بن مَجدالدّين، بن السّيّد إسمعيل، بن الامير عليّ أكبر، بن الامير عبدالوهّاب،[14] بن الامير عبدالغفّار، بن
ص 34
السّيّد عمادالدّين أمير الحآجّ، بن فخرالدّين حسن، بن كمالالدّين محمّد، بن السّيّد حسن، بن شهاب الدّين عليّ، بن عمادالدّين عليّ، بن السّيّد أحمد، بن السّيّد عماد، بن أبيالحسن عليّ، بن أبيالحسن محمّد، بن أبيعبدالله أحمد، ابن محمّد الاصغر (كه معروف به ابن خُزاعيّه بوده است) بن أبي عبدالله أحمد، بن إبراهيم الطّباطبا، بن إسمعيل الدّيباج، بن إبراهيم الغَمْر، بن الحسن المثنّي، بن الإمام أبي محمّد الحسن المجتبي، بن الإمام الهُمام عليّ بن أبيطالب عليه و عليهم السّلام.
و چون مادر إبراهيم غَمْر فاطمه دختر حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام بوده است، لذا سادات طباطبائي كه از إبراهيم طباطبا بوده، و او نوۀ إبراهيم غمر است، همگي از طرف مادر حسيني هستند.
و مرحوم قاضي رضوانُ اللهِ عَليه فرزند سيّد ميرزا حسين قاضي، فرزند ميرزا أحمد قاضي، فرزند ميرزا رحيم قاضي، فرزند ميرزا تقيّ قاضي هستند؛ و اين ميرزا تقيّ كه جدّ سوّم مرحوم قاضي است همان سيّد محمّد تقيّ قاضي است كه جدّ سوّم علاّمۀ طباطبائي است. و بنابراين، سلسلۀ نسب مرحوم قاضي نيز مشخّص شد.
مرحوم قاضي در سنّ بيست و يك سالگي كتاب «إرشاد» مفيد را تصحيح نموده (سنۀ 1306 هجريّۀ قمريّه) و در 17 شهر ربيع المولود سنۀ 1308 بدست محمّد بن حسين تبريزي نوشته شده و آمادۀ طبع گرديده است و در آخر آن، آن مرحوم سلسلۀ شريفۀ نسب خود را بهمين طريقي كه ما در اينجا آورديم تا
ص 35
حضرت أميرالمؤمنين عليه السّلام ذكر كردهاند.
حقير از حضرت استاد گرامي علاّمۀ طباطبائي راجع بتصحيح «إرشاد» مفيد بقلم مرحوم قاضي و طبع مصحَّحۀ ايشان و سلسلۀ نسب آن مرحوم سؤال كردم؛ همه را تصديق كردند، و اضافه كردند كه: مرحوم ميرزا سيّد تقيّ طباطبائي قاضي، جدّ سوّم ما و ايشان بوده و از اينجا ببعد ما اشتراك در نسب داريم.
آباء و اجداد علاّمه همگي تا چهارده پشت از علماء اعلام بودهاند. و نسب ششم ايشان كه آقا ميرزا محمّد عليّ قاضي است، قاضي القضاة خِطّۀ آذربايجان بوده، و تمام آن ناحيه در تحت نفوذ علمي و فقهي و قضائي ايشان بوده است؛ و روي همين جهت به قاضي ملقّب، و اين لقب از آن زمان در اولاد و احفاد ايشان مانده است.
علاّمۀ طباطبائي در سنّ پنج سالگي مادرشان، و در سنّ نُه سالگي پدرشان بدرود حيات ميگويند؛ و از آنها اولادي جز ايشان و برادر كوچكتر از ايشان بنام سيّد محمّد حسن كسي ديگر باقي نميماند.
وصيّ مرحوم پدر براي آنكه زندگي ايشان متلاشي نگردد، وضع آنها را بهمان نحوۀ سابق سامان ميدهد؛ و براي آنها يك خادم و يك خادمه معيّن،[15] و پيوسته در امر ايشان مراقبت و نظارت مينمايد، تا اين دو كودك كم كم رشد، و
ص36
تعليمات ابتدائيّه را بپايان ميرسانند و دروس مقدّماتي را نيز در تبريز بپايان ميبرند،[16] و در تعليم خطّ هر دو برادر مقام شيوائي را حائز ميگردند
ص37
.
مرحوم استاد ميفرمودند: روزهاي بسيار با برادر از تبريز بيرون ميآمديم و در دامنۀ كوهها و تپّههاي سرسبز أطراف، از صبح تا بغروب بنوشتن خطّ مشغول ميشديم. و بعداً نيز با هم بنجف أشرف مشرّف شديم.
در تمام مراحل و طيّ منازل علمي و عملي، اين دو برادر با هم بوده و چنان رفيق و شفيق، در سَرّاء و ضَرّاء با يكديگر پيوسته بودند كه گوئي حقّاً يك جان در دو قالبند.
آية الله حاج سيّد محمّد حسن طباطبائي إلهي من جميع الجهات مشابه و
ص 38
مماثل استاد ما حضرت علاّمه بودند. و در سبك و روش، و سعۀ صَدر و همّت عالي، و زندگاني عارفانه و زاهدانه بالمعني الحقيقي، و دوري از ابناء زمان و اهل دنيا و توأم با تفكّر و تأمّل و ادراك و بصيرت، و ربط با حضرت احديّت، و انس و الفت در زواياي خلوت؛ و از طرفي قدرت وسيع فكري، و شيفتگي بشرع مطهّر و خاندان عصمت، و ايثار و از خود گذشتگي در خطّ مشي آنان، و اعلاء كلمۀ حقّ، و خدمت به ابناء نوع از فقراء و ��ستضعفان نمونۀ بارز، و در خطّۀ تبريز و آذربايجان معروف و مشهور؛ و در بين اهالي آن خِطّه به قَداست و طهارت، زبانزد خاصّ و عامّ بودهاند.
و حقّاً دربارۀ اين دو برادر چقدر مناسب و زيباست اشعاري كه أبوالعلاء معرّي دربارۀ سيّد مرتضي و سيّد رَضيّ ـ در قصيدۀ طويلهاي كه در مرثيۀ پدرشان سروده است ـ انشاد نموده؛ آنجا كه گويد:
أبْقَيْتَ فينا كَوْكَبَيْنِ سَناهُما في الصُّبْحِ وَ الظَّلْمآءِ لَيْسَ بِخافِ (1)
مُتَـأَنِّـقَـيْـنِ وَ فـي الْمَــكارِمِ أرْتَعا مُتَّأَلِّقَيْنِ بِسُؤْدَدٍ وَ عَفافِ (2)
قدَرَيْنِ في الإرْدآءِ بَلْ مَطَرَيْنِ في الـ إجْدآءِ بَلْ قَمَرَيْنِ في الإسْدافِ (3)
رُزِقا الْعَلآءَ فَأهْلُ نَجْدٍ كُلَّما نَطَقا الْفَصاحَةَ مِثْلُ أهْلِ ديافِ (4)
ساوَي الرَّضيُّ الْمُرْتَضَي وَ تَقاسَما خِطَطَ الْعُلا بِتَناصُفٍ وَ تَصافِ (5) [17]
ص39
ده سال تمام اين دو برادر در نجف اشرف، مشرّف و با هم بتحصيل كمال مشغول؛ و در دروس فقهي و اصولي و فلسفي و عرفاني و رياضي پيوسته با يكديگر تشريك مساعي داشتهاند.
و بعلّت ضيق معاش و نرسيدن مقرّري معهود از ملك زراعتي تبريز، ناچار از مراجعت به ايران ميگردند. و ده سال در قريۀ شادآباد تبريز ـ جز مقدار مختصري ـ بفلاحت و زراعت اشتغال ميورزند، تا آنكه امور فلاحت تا اندازهاي سر و سامان ميگيرد؛ و استاد علاّمه براي حفظ حوزۀ علميّۀ قم از گزند حوادث عقيدتي طلاّب بقم مهاجرت ميكنند. و اخوي ايشان در خود تبريز ساكن شده و در آن سامان بتدريس طلاّب مشغول ميشوند.
آية الله حاج سيّد محمّد حسن إلهي در حوزۀ تبريز بتدريس فلسفه از
ص40
«شفاء» و «أسفار» و سائر كتب ملاّ صدرا اشتغال ميورزند، و احياناً بعضي از عاشقان راه خدا را دستگيري مينمايند؛ و به سر منزل مقصود رهبري ميكنند.
ايشان نيز بسيار مردي ساده و بيآلايش و متواضع و خليق و عارف به اسرار الهيّه و مطّلع از ضمائر، و مربّي پر ارزش بودهاند.
استاد ما از ايشان بسيار تمجيد و تحسين مينمودند؛ و فوق العاده اظهار علاقه و محبّت ميكردند. و ميفرمودند: در نجف اشرف نسخۀ خطّي منطق «شفاء» بوعلي كه طبع نشده بود بدست ما رسيد؛ و ما دو برادر تمام آنرا با خط خود استنساخ نموديم.
ميفرمودند: برادر ما راجع به تأثير صدا و كيفيّت آهنگها و تأثير آن در روح، و تأثير لالائي براي كودكان كه آنها را بخواب ميبرد؛ و بطور كلّي از اسرار علم موسيقي، و روابط معنوي روح با صداها و طنينهاي واردۀ در گوش، كتابي نوشتند كه انصافاً رسالۀ نفيسي بود؛ و تا بحال در دنياي امروز بينظير و از هرجهت بديع و بيسابقه بود.
ليكن بعد از اتمام رساله، خوف آنرا پيدا كرد كه بدست نااهل از ابناء زمان و حكّام جائر بيفتد؛ و از آن، حكومتهاي غير مشروع دنياي امروز استفاده و بهرهبرداري كنند؛ لذا آنرا بكلّي مفقود كردند.
حقير موفّق به ادراك محضر ايشان نشدم؛ گرچه ايشان مدّتي قريب يكسال نيز بقم مشرّف شده و در آنجا سكونت گزيدند، ليكن اين مصادف با اوقاتي بود كه براي تحصيل بنجف اشرف مشرّف بودم؛ و چون مراجعت كردم ايشان به تبريز بازگشت نموده بودند، و پس از چند سالي رحلت كردند.
جنازۀ ايشان را به قم آوردند و در جوار مرقد مطهّر بيبي حضرت معصومه سلامُ اللهِ عليها، در آن طرف پل آهنچي در مقبرۀ معروف به أبوحُسَين مدفون ساختند. و رحلت ايشان تأثيري عميق در استاد ما گذارد، و موجب
ص 41
پيدايش يا اشتداد كسالت قلبي و اعصاب شد.
و علّت ديگر، سكته و درگذشت عيالشان بود كه آن نيز تأثير عميقي در ايشان گذاشت؛ چون مهر و محبّت اين بانوي بزرگوار، چون شير و شكر با ايشان درآميخته، و زندگاني خوشي كه بر اساس مهر و وفا و صفا پايهگذاري شده بود برهم زد.
و چنانچه از پاسخ تسليتي كه براي حقير نوشتهاند پيداست؛ با آنكه چندين بار در اين نامه حَمد خدا را بجا آورده و جملات الحَمدُ للَّه و للّه الحَمد تكرار شده است؛ نوشتهاند: «با رفتن او براي هميشه خطِّ بطلان به زندگاني خوش و آرامي كه داشتيم كشيده شد.»
اين بانوي مؤمن كه او نيز از خاندان طهارت و از بنات اعمام ايشانست دختر مرحوم آية الله حاج ميرزا مهدي آقاي تبريزي بود كه او با پنج برادر خود آقايان: حاج ميرزا محمّد آقا، و آقاي حاج ميرزا علي أصغر آقا، و آقاي حاج ميرزا كاظم آقا (داماد مظفّرالدّين شاه) و آقاي حاج ميرزا رضا، و برادر ديگري، همه از علماء و از فرزندان مرحوم آية الله آقاي حاج ميرزا يوسف تبريزي بودهاند. نام آن مرحومه، قمرالسّادات و نام لقب او، مهدوي است، زيرا پدر ايشان: حاج ميرزا مهدي آقا، به مهدوي معروف بودهاند. و وفات آن مرحومه در شب چهارشنبه 27 ذوالقعدة الحرام 1384 واقع شده است.
ايشان ميفرمودند: عيال ما زن بسيار مؤمن و بزرگواري بود. ما در معيّت ايشان براي تحصيل بنجف اشرف مشرّف شديم، و ايّام عاشورا براي زيارت بكربلا ميآمديم، و پس از پايان اين مدّت چون به تبريز مراجعت كرديم؛ روز عاشورائي ايشان در منزل نشسته و مشغول خواندن زيارت عاشورا بود، ميگويد:
دلم ناگهان شكست؛ و با خود گفتم ده سال در كنار مرقد مطهّر حضرت
ص 42
أبا عبدالله الحسين در روز عاشوراء بوديم، و امروز از اين فيض محروم شدهايم.
يكمرتبه ديدم كه در حرم مطهّر در زاويۀ حرم بين بالا سر و روبرو ايستادهام، و رو بقبر مطهّر مشغول خواندن زيارت هستم. و حرم مطهّر و خصوصيّات آن بطور سابق بود؛ ولي چون روز عاشورا بود، و مردم غالباً براي تماشاي دسته و سينه زنان ميروند، فقط در پائين پاي مبارك، مقابل قبر سائر شهداء چند نفري ايستاده؛ و بعضي از خُدّام براي آنها مشغول زيارت خواندن هستند.
و چون بخود آمدم ديدم در خانۀ خود نشسته، و در همان محلّ مشغول خواندن بقيّۀ زيارت هستم.
باري، اين بانوي بزرگوار نيز در جوار حضرت معصومه سلامُ اللهِ عليها در قبرستان مرحوم آية الله حائري يزدي در قسمت الحاقي، دست چپ در يكي از بُقعههاي خانوادگي مدفون شدهاند.
و استاد ما پيوسته در عصرهاي پنجشنبه، اوّل به زيارت اين مخدَّره و سپس به زيارت اخوي خود، در ضمن زيارت اهل قبور ميرفتند.
* * *
روش علمي: استاد، مردي متفكّر و در تفكّر عميق بودند. هيچگاه از مطلبي به آساني عبور نميكردند؛ و تا بعمق مطلب نميرسيدند و اطراف و جوانب آنرا كاوش نمينمودند دست بر نميداشتند.
در بسياري از مواقع كه يك سؤال بسيط و سادهاي از ايشان ميشد، در يك مسألۀ فلسفي و يا تفسيري و يا روائي، و ممكن بود با چند كلمه جواب، فوري پاسخ داده شده و مطلب تمام شود؛ ايشان قدري ساكت ميماندند و پس از آن چنان اطراف و جوانب و احتمالات و مواضع ردّ و قبول را بررسي و بحث مينمودند كه حكم يك درسي را پيدا ميكرد.
ص 43
در مباحث فلسفي از دائرۀ برهان خارج نميشدند؛ و مواضع مغالطه و جدال و خطابه و شعر را خوب از قياسات برهانيّه جدا ميكردند، و تا مسأله به اوّليّات و نظائرها منتهي نميشد دست بر نميداشتند. و هيچگاه مسائل فلسفي را با مسائل شهودي و عرفاني و ذوقي خلط نمينمودند؛ در مسائل فلسفي ـ در موقع تدريس ـ يك سخن از مسائل شهودي داخل نميشد؛ و در اين جهت با صدرالمتألّهين و حكيم سبزواري فيالجمله متفاوت بودند.
بسيار دوست داشتند كه در هر رشته از علوم، بحث از مسائل همان علم شود؛ و از موضوعات و احكام همان علم بحث و گفتگو شود؛ و علوم با يكديگر درهم و برهم نگردند. و بسيار رنج ميبردند از كسانيكه فلسفه و تفسير و اخبار را با هم خلط ميكنند؛ و چون برهان دستي از آنها نميگيرد و در مسأله در ميمانند به روايات و تفسير متوسّل ميشوند و با استشهاد به آنها ميخواهند برهان خود را تمام كنند.
از مرحوم ملاّ محسن فيض كاشاني بسيار تمجيد ميكردند و ميفرمودند: اين مرد جامع علوم است و بجامعيّت او در عالم اسلام كمتر كسي را سراغ داريم؛ و ملاحظه ميشود كه در علوم مستقلاّ وارد شده، و علوم را با هم خلط و مزج نكرده است.
در تفسير « صافي » و « أصفي » و « مُصفَّي » كه روش تفسير روائي را دارد، ابداً وارد مسائل فلسفي و عرفاني و شهودي نميگردد. در اخبار، كسيكه كتاب « وافي » او را مطالعه كند ميبيند يك اخباري صرف است و گوئي اصلاً فلسفه نخوانده است. در كتابهاي عرفاني و ذوقي نيز از همان روش تجاوز نميكند، و از موضوع خارج نميشود؛ با اينكه در فلسفه استاد و از مبرّزان شاگردان صدرالمتألّهين بوده است.
استاد ما از بوعلي سينا تجليل ميكردند، و او را در فنّ برهان و استدلال
ص 44
فلسفي از مرحوم صدرالمتألّهين قويتر ميشمردند؛ ولي نسبت به صدرالمتألّهين و روش فلسفي او در دگرگوني فلسفۀ يونان، و بسبك و روش تازه و نوين چون أصالة الوجود و وَحدت و تشكيكِ در وجود، و پيدا شدن مسائل جديدي چون قضيّۀ امكانِ اشرف، و اتّحاد عاقل و معقول، و حركت جوهريّه، و حدوث زماني عالم بر اين اصل، و قاعدۀ بَسيطُ الحقيقَةِ كُلُّ الاشْيآء، و نظائرها[18] بسيار مُعجب و خوشايند بودند.
علاّمۀ طباطبائي فلسفۀ صدرالمتألّهين را بواقع نزديكتر مييافتند. و خدمت او را بعالم علم و فلسفه بعلّت تكثير مسائل فلسفه (كه در اين فلسفه، از دويست مسأله به هفتصد مسأله ارتقاء يافت) فوق العاده تقدير ميكردند.
و از اينكه صدرالمتألّهين تنها بدنبال مكتب مشّائين نرفته؛ و فلسفۀ فكري و ذهني را با اشراق باطني و شهود قلبي جمع كرده، و هردوي آنها را با شرع انور تطبيق نموده است بسيار تحسين ميكردند.
صدرالمتألّهين در كتب خود از جمله «أسفار أربعه» و «مبدأ و معاد» و «عرشيّه» و بسياري از رسالههاي ديگرش اثبات كرده است كه بين شرع كه حكايت از واقع ميكند، و بين روش فكري، و شهود وجداني تفاوتي نيست؛ و اين سه منبع از يك سرچشمه مبدأ ميگيرند، و هر يك ديگري را تأييد و تقويت ميكند.
و اين بزرگترين خدمتي است كه اين فيلسوف بعالَم وجدان و بعالم فلسفه
ص 45
و بعالم شرع نموده است. و براي مستعدّينِ كمال، و قبول فيوضات ربّانيّه، همۀ راهها را باز، و دري را بروي آنان نبسته است.
گرچه اساس و ريشۀ اين نظريّه در كلمات مُعلّم ثاني أبونَصر فارابي، و بوعلي سينا، و شيخ إشراق، و خواجه نصيرالدّين طوسي، وشمس الدین بن تُركه نيز ملاحظه شده است؛ ولي آن كسيكه موفّق به انجام اين مهمّ شد، كه بدين طرز عالي و اسلوب بديع اين مقصد را بپايان برساند، خصوص اين فيلسوفِ زندهدِل متشرّع عاليقدر است.
مرحوم استاد معتقد بودند كه صدرالمتألّهين فلسفه را از اندراس و كهنگي بيرون آورد، و روح نويني در آن بخشيد، و جان تازهاي در او دميد؛ پس ميتوان او را زنده كنندۀ فلسفۀ اسلاميّه دانست.
و از اينها گذشته استاد ما نسبت بمقام زهد و بیاعتنائي بدنيا، و بروش ارتباط با خدا، و تصفيۀ باطن، و رياضات شرعيّه، و انزوائي كه صدرالمتألّهين داشت و در كهَك قم بتصفيۀ سرّ مشغول شد و طهارت نفس را اهمّ از هر چيز شمرد، بسيار ارزش قائل بوده و تحسين مينمودند.
و معتقد بودند كه: غالب اشكالاتي كه بر صدرالمتألّهين و فلسفۀ او ميشود، ناشي از عدم فهم و عدم وصول ادراك بحاقّ مسائل اوست. گرچه خود ايشان نيز ببعضي از استدلالات او نظرهائي داشتند؛ ولي منحيثالمجموع او را زنده كنندۀ فلسفۀ اسلاميّه، و از طراز فلاسفۀ درجۀ اوّل اسلام چون بوعليّ و فارابي ميشمردند؛ و خواجه نَصيرالدّين و بَهْمَنيار و ابن رُشد و ابن تُركه را در رديف فلاسفۀ درجۀ دوّم ميدانستند.
استاد ما در مباحث وجود، به مسألۀ تشكيك وجود قائل بوده و وحدت عرفاء را نيز قبول داشته و آن را منافي با تشكيك نميدانستند؛ بلكه درجهاي عاليتر و مقامي رفيعتر از تشكيك از نقطۀ نظر ديدگاه عارف ميدانستند كه با
ص 46
وجود تشكيك، اين وحدت پيدا ميشد.
و در حوزۀ علميّۀ قم دورههائي از فلسفه چه «أسفار» و چه «شفاء» را تدريس نموده، و يگانه فيلسوف در عالم اسلام شمرده ميشدند. و حتّي در ساليان اخير يكدوره خارج فلسفه را براي بعضي از طلاّب خصوصي تدريس، و محصّل و نتيجۀ آنرا بصورت دو جلد كتاب «بدايةُ الحكمَة» و «نهايةُ الحكمَة» تهيّه و در معرض استفادۀ عموم قرار دادند.
در اينكه ايشان تنها متخصّص فلسفۀ شرق در تمام عالم بودهاند بين دوست و دشمن خلافي نيست.
گويند: آمريكا قبل از سيسال، ايشان را بهتر از آنچه ايرانيان شناختند شناخت؛ و براي آنكه علاّمه را به عنوان لزوم تدريس فلسفۀ شرق در آمريكا بدانجا برد، به شاه طاغوتي ايران (محمّد رضا) متوسّل شد، و شاه ايران از حضرت آية الله العظمي بروجرديّ رضوانُ اللهِ عليه اين مهمّ را خواستار شد، و آية الله بروجردي هم پيغام شاه را بحضرت علاّمه رسانيدند؛ ولي علاّمه قبول نكردند.
باري، بر خلاف بسياري كه معتقدند: در ابتداء خوبست محصّلين كاملاً بهاخبار و روايات ائمّۀ طاهرين عليهم السّلام اطّلاع پيدا كنند، و سپس فلسفه بخوانند؛ ايشان ميفرمودند: معناي اين كلام همان كَفانا كِتابُ اللَه است. روايات ما مشحون از مسائل عقليّۀ عميقه و دقيقه و مستند به برهان فلسفي و عقلي است؛ بدون خواندن فلسفه و منطق و ادراك طريق برهان و قياس كه همان رشد عقلي است، چگونه انسان ميتواند به اين درياي عظيم روايات وارد شود؟ و از آنها در امور اعتقاديّه بدون عنوان تقليد و شكّ، اطمينان و يقين حاصل كند؟ روايات واردۀ از ائمّۀ معصومين، غير از روايات واردۀ از اهل تسنّن است، و غير از روايات و اخبار واردۀ در سائر مذاهب و اديان؛ كه آنها همگي
ص 47
بسيط و قابل فهم عامّه است.
چرا كه ائمّۀ معصومين عليهم السّلام شاگردان مختلفي داشتهاند، و بيانات متفاوتي؛ بعضي از آنها ساده و قابل فهم عموم است؛ و غالباً آنچه در اصول عقائد و مسائل توحيد آمده مشكل و غامض است، كه براي افراد خاصّي از اصحاب خود كه اهل فنّ مناظره و استدلال بودهاند بيان ميكردهاند، و همان شاگردان بر اساس ترتيب قياسات برهانيّه با خصم وارد بحث ميشدند. آن وقت چگونه ميتوان بدون اتّكاء به عقل و مسائل عقليّه و ترتيب قياسهاي اقتراني و استثنائي تحصيل يقين نمود؟
از باب نمونه و مثال ما در اينجا يكي از اين مباحث را ميآوريم و آن، مبحث توحيد ذات پروردگار است:
يكي از مسائل مهمّ اسلام كه آنرا از سائر مذهبها و مكتبها متمايز ميكند، مسألۀ توحيد است. و اين مسأله در عين واقعيّت، به اندازهاي غامض است كه ادراك آن براي سائر ملل و مكاتب آسان نبوده، و هرچه گفتهاند و نوشتهاند و متفكّران آنها تحقيق و تدقيق نمودهاند؛ با وجود اعتراف اجمالي به توحيد، معذلك ملّيّين و الهيّين آنها از توحيد عددي ذات اقدس حضرت احديّت قدمي فراتر نگذاردهاند.
اين مسأله از اهمّ مسائل قرآن كريم است؛ و بلكه اُسّ و اساس معارف قرآن و تجلّيگر أصالت قرآن، و روشنگر تمام معارف و اخلاق و احكام واردۀ در قرآن است. و بر همين اصل، قرآن با سائر اديان و مذاهب تحدّي نموده و آنانرا به بحث فرا خوانده است. و نه تنها عليه وثنيّين و ثنويّين و مشركين و مادّيّين و طبيعيّين بمبارزه و مخاصمه برخاسته است، بلكه عليه اديان آسماني كه دستخوش تحريف شده و آن اصالت توحيد را بشكل محرّف و مَسخ شدهاي بيان ميكنند، بجدال برخاسته و آنانرا به مُحاجّه دربارۀ وحدت ذات حقّ
ص 48
ميخواند.
وحدت ذات حقّ جلّ و عزّ، وحدت عَدَدي نيست؛ بلكه وحدت بالصَّرافة است. يعني صِرف الوجود است، و مَحْض الوجود است؛ كه با تصوّر چنين وحدتي، وجود ديگري مماثل آن قابل تصوّر نيست.
و البتّه وجوديكه صرف و محض باشد، بينهايت است ازلاً و ابداً، ذاتاً و صفةً، و شدّةً و كَثرةً و سعةً؛ بطوريكه در هر مرحله اگر وجود ديگري فرض شود آن وجود داخل در آن وجود صرف بوده، و بنابراين ديگر فرض غيريّت و بينونت و استقلال معني ندارد؛ وَ كُلَّما فَرَضْتَهُ ثانيًا عادَ أوَّلاً.
لذا در روايت داريم: وَاحِدٌ لَا بِعَدَدٍ؛ قَآئِمٌ لَا بِعَمَدٍ.
اين حقيقت در قرآن كريم بطور روشني در همه جاي قرآن بچشم ميخورد. و تعليم قرآني تمام اقسام وحدتهاي عددي و جنسي و نوعي را از ذات اقدس او نفي ميكند، و بجنگ تثليث ميرود. و قول آنانكه اقانيم را كه عبارتند از اب و ابن و روح ـ كه مراد ذات و علم و حيات است ـ در عين اينكه سه تا است يكي ميشمرند (مثل انسانيكه زنده و عالم است؛ در عين آنكه يك انسان است سه تا است: ذات و علم و حيات انسان) مردود و باطل ميشمرد؛ و اين وحدت را لائق ذات حقّ نميداند.
قرآن كريم براي خداوند وحدتي قائل است كه با آن وحدت، فرض هرگونه كثرتي چه در ذات و چه در صفات باطل است، و هر چه از كثرت در اين باب فرض شود، عين همان ذات واحد بوده است. چون خداوند حدّ ندارد، و ذات او عين صفات اوست؛ و هر صفتي كه فرض شود، عين صفت ديگري است؛ كه براي او بطور لايتناهي و غير محدود و غير محصور و غير متعيّن فرض شده است.
تَعَالَي اللَهُ عَمَّا يُشْرِكُونَ، وَ سُبْحَانَهُ عَمَّا يَصِفُونَ.
ص 49
و بهمين سبب است كه هر جا در قرآن كريم نام قهّاريّت خدا برده ميشود، اوّلاً خدا را به وحدت توصيف ميكند و سپس به قهّاريّت. براي آنكه اين معني را برساند كه وحدت او بطوريست كه براي هيچكس مجال آنرا نميگذارد كه براي او وجود مماثلي بتواند فرض كند؛ تا چه رسد به آنكه از دائرۀ فرض خارج و در عالم وجود تحقّق گيرد و بمرحلۀ واقعيّت و ثبوت برسد.
در آيات زير توجّه كنيد:
ءَأَرْبَابٌ مُّتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَهُ الْوَ'حِدُ الْقَهَّارُ * مَا تَعْبُدُونَ مِن دُونِهِ إِلآ أَسْمَآءً سَمَّيْتُمُوهَآ أَنْتُمْ وَ ءَابَآؤُكُمْ.[19]
«آيا صاحب اختياران و مدبّرانِ جداجدا بهترند، يا الله كه او واحد و قهّار است؟ شما غير از ذات اقدس او چيزي را نميپرستيد مگر نامهائي را كه شما و پدرانتان بر آنها گذاردهايد!»
توصيف خداوند را به وحدت قاهره كه هر شريك مفروضي را مقهور ميكند؛ براي هر معبودي غير از ذات اقدس او، غير از اسم چيزي را باقي نميگذارد.
أَمْ جَعَلُوا لِلَّهِ شُرَكَآءَ خَلَقُوا كَخَلْقِهِ فَتَشَـٰبَهَ الْخَلْقُ عَلَيْهِمْ قُلِ اللَهُ خَـٰلِقُ كُلِّ شَيْءٍ وَ هُوَ الْوَ'حِدُ الْقَهَّـٰرُ.[20]
«آيا براي خداوند شريكاني قرار دادند كه آنها نيز مانند خلقت خدا خلق كنند، و در اينصورت خلق بر آنها مشتبه گردد؟ بگو خداوند خالق هرچيزيست؛ و اوست واحد قَهّار.»
ص 50
لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ لِلَّهِ الْوَ'حِدِ الْقَهَّارِ.[21]
«پادشاهي و صاحب اختياري امروز براي كيست؟ براي خداوند واحد قهّار است.»
چون ملكيّت مطلقۀ الهيّه، براي غير او مالكي نميگذارد الاّ آنكه نفس آن مالك و ما يَمْلك او را ملك طلق خدا قرار ميدهد.
از اين وحدت ذات اقدس احديّت، حضرت مولي الموحّدين أميرالمؤمنين عَلَيه أفضلُ الصّلوةِ و السّلام پرده برداشتند؛ و در بسياري از خطب و كلمات، آنحضرت بطور مشروحي وحدت بالصَّرافه خدا را بيان ميكند.
از جمله خطبۀ اوّل از «نهج البلاغة»: أَوَّلُ الدِّينِ مَعْرِفَتُهُ؛ وَ كَمَالُ مَعْرِفَتِهِ التَّصْدِيقُ بِهِ؛ وَ كَمَالُ التَّصْدِيقِ بِهِ تَوْحِيدُهُ؛ وَ كَمَالُ تَوْحِيدِهِ الإخْلَاصُ لَهُ؛ وَ كَمَالُ الإخْلَاصِ لَهُ نَفْيُ الصِّفَاتِ عَنْهُ ـ تا آخر خطبه.
و از جمله خطبۀ شصت وسوّم: الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَمْ يَسْبِقْ لَهُ حَالٌ حَالاً فَيَكُونَ أَوَّلاً قَبْلَ أَنْ يَكُونَ ءَاخِرًا، وَ يَكُونَ ظَاهِرًا قَبْلَ أَنْ يَكُونَ بَاطِنًا. كُلُّ مُسَمًّي بِالْوَحْدَةِ غَيْرُهُ قَلِيلٌ، وَ كُلُّ عَزِيزٍ غَيْرُهُ ذَلِيلٌ ـ تا آخر خطبه.
و از جمله خطبۀ صد و پنجاهم: الْحَمْدُ لِلَّهِ الدَّآلِّ عَلَي وُجُودِهِ بِخَلْقِهِ؛ وَ بِمُحْدَثِ خَلْقِهِ عَلَي أَزَلِيَّتِهِ؛ وَ بِاشْتِبَاهِهِمْ عَلَي أَنْ لَا شِبْهَ لَهُ. لَا تَسْتَلِمُهُ الْمَشَاعِرُ؛ وَ لَا يَحْجُبُهُ السَّوَاتِرُ؛ لاِفْتِرَاقِ الصَّانِعِ وَ الْمَصْنُوعِ، وَ الْحَآدَّ وَالْمَحْدُودِ، وَ الرَّبِّ وَ الْمَرْبُوبِ، الاحَدِ لَا بِتَأْوِيلِ عَدَدٍ، وَ الْخَالِقِ لَابِمَعْنَي حَرَكَةٍ وَ نَصَبٍ ـ تا آخر خطبه.
و از جمله خطبۀ صد و شصت و يكم: الْحَمْدُ لِلَّهِ خَالِقِ الْعِبَادِ، وَ سَاطِحِ الْمِهَادِ، وَ مُسِيلِ الْوِهَادِ، وَ مُخْصِبِ النِّجَادِ. لَيْسَ لاِوَّلِيَّتِهِ ابْتِدَآءٌ؛ وَ
ص 51
لَا لاِزَلِيَّتِهِ انْقِضَآءٌ. هُوَ الاوَّلُ لَمْ يَزَلْ، وَ الْبَاقِي بِلَا أَجَلٍ. خَرَّتْ لَهُ الْجِبَاهُ؛ وَ وَحَّدَتْهُ الشِّفَاهُ ـ تا آخر خطبه.
و از جمله خطبۀ صد و هشتاد و چهارم: مَا وَحَّدَهُ مَنْ كَيَّفَهُ؛ وَ لَا حَقِيقَتَهُ أَصَابَ مَنْ مَثَّلَهُ؛ وَ لَا إيَّاهُ عَنَي مَنْ شَبَّهَهُ؛ وَ لَا صَمَدَهُ مَنْ أَشَارَ إلَيْهِ وَ تَوَهَّمَهُ ـ تا آخر خطبه.
و از جمله خطبۀ آنحضرت در جواب ذِعْلب كه گفت: يَا أَمِيرَالْمُؤْمِنِينَ، هَلْ رَأَيْتَ رَبَّكَ؟
فَقَالَ عَلَيْهِ السَّلَامُ: وَيْلَكَ يَا ذِعْلَبُ! لَمْ أَكُنْ لاِعْبُدَ رَبًّا لَمْ أَرَهُ. اين خطبه طويل است و شامل مطالب بسيار عالي دربارۀ توحيد بالصَّرافه است، و آنرا صدوق در «توحيد» با إسناد خود از آنحضرت نقل ميكند.
و از جمله خطبۀ آنحضرت است كه در «احتجاج» طبرسي آمده است: دَلِيلُهُ ءَايَاتُهُ؛ وَ وُجُودُهُ إثْبَاتُهُ؛ وَ مَعْرِفَتُهُ تَوْحِيدُهُ؛ وَ تَوْحِيدُهُ تَمْيِيزُهُ مِنْ خَلْقِهِ؛ وَ حُكْمُ التَّمْيِيزِ بَيْنُونَةُ صِفَةٍ لَا بَيْنُونَةُ عُزْلَةٍ. ـ تا آنكه ميفرمايد: لَيْسَ بِإلَهٍ مَنْ عُرِفَ بِنَفْسِهِ؛ هُوَ الدَّآلُّ بِالدَّلِيلِ عَلَيْهِ؛ وَ الْمُؤَدِّي بِالْمَعْرِفَةِ إلَيْهِ.
پاورقي
[11] ـ مرحوم شيخ أنصاري رحمة الله عليه وصيّت كرده بود كه بر جنازۀ او مرحوم آقا سيّد عليّ شوشتري نماز بخواند و لذا بعد از رحلت شيخ، مرحوم شوشتري بر او نماز گزارد. و مرحوم شوشتري در مسند تدريس شيخ نشست و از همان جائي كه شيخ درس ميگفت، درس را ادامه داد و شش ماه تدريس كرد و سپس رحلت نمود.
جناب مستطاب شيخ الفضلاءِ العظام آية الله آقاي حاج ميرزا هاشم آملي أدام اللهُ أيّامَه از استاد خود مرحوم آية الله آقا شيخ ضياء الدّين عراقي رحمة الله عليه از استادش مرحوم آية الله آخوند ملاّ محمّد كاظم خراساني رحمة الله عليه نقل كردند كه او ميفرمود: ما چون به درس شيخ ميرفتيم، در بين حضّار سيّدي بود بسيار موقّر و ساكت كه در گوشهاي مينشست و با آنكه بسياري از شاگردان شيخ در بين بحث سخن ميگفتند، او هيچ نميگفت و ما چنين ميپنداشتيم كه او مرد بصير و بافهمي نيست و فقط براي عظمت درس شيخ حاضر ميشود و لذا هيچ تكلّم نميكند؛ ليكن پس از رحلت شيخ، چون او بجاي شيخ درس را شروع كرد و از همانجا ادامه داد و ما در محضرش حاضر شديم، ديديم عجيب درياي موّاجي است در تحقيق و تدقيق و سعۀ اطّلاع و قدرت فكر و دقّت نظر! مرحوم خراساني دو سال درس شيخ را ادراك كرده است.
[12] ـ در نجف اشرف در آخر بهار و تابستان بعلّت شدّت گرماي هوا دكّانها را از ظهر ميبندند.
[13] ـ آية الله حاج سيّد محمّد عليّ قاضي طباطبائي رحمة الله عليه عموزادۀ حضرت استادنا العلاّمة در ص 225، از تعليقۀ بر كتاب «جنّة المأوي» كاشف الغطآء، مرقوم داشتهاند: عموي ما علاّمه مجتهد اكبر سيّد ميرزا محمود شيخ الإسلام طباطبائي رحمة الله عليه رسالۀ مستقلّي در مسألۀ بداء نوشتهاند و آن را به «إبدآءُ البَدآء» موسوم كردهاند كه در سنۀ 1302 هجريّۀ قمريّه در طهران با رسالۀ «مسآئل الدّعآء» كه آن نيز به قلم ايشان است بطبع رسيده است. علاّمۀ كبير آقا حاج شيخ آقا بزرگ طهراني رحمة الله عليه در «الذّريعة» ج1، ص 64، در تحت عنوان «أبد» به شمارۀ 311 آوردهاند: «إبدآء البدآء» در حقيقت قضا و قدر، و تحقيق مسألۀ بداء، تأليف سيّد اجلّ حاج ميرزا محمود بن شيخ الإسلام ميرزا عليّ أصغر طباطبائي تبريزي، متوفَّي به مرض وبا در مكّۀ معظّمه سنۀ 0 131 ميباشد، و به طبع رسيده است.
از كلام اين دو بزرگوار بر ميآيد كه: مؤلّف كتاب «إبدآء البدآء» برادر مرحوم سيّد محمّد حسين است كه او جدّ حضرت استاد علاّمۀ طباطبائي قدَّس اللهُ سرَّه است، يعني برادر جدّ ايشان كه عموي پدر ايشان است.
[14] ـ آية الله حاج سيّد محمّد عليّ قاضي طباط��ائي رضوان الله عليه، عموزادۀ حضرت استاد علاّمۀ طباطبائي قدَّس اللهُ تربتَه الزّكيّة، كه خود شخصيّتي علمي و با حقير سابقهدار و همدوره در حوزۀ علميّۀ قم و نجف ميباشند و خود مرد محقّق و صاحب تصنيفات نفيسه و ممتّعهاي است، در تعليقۀ خود بر كتاب «الفِردَوس الاعلَي» تصنيف آيةالله حاج شيخ محمّد حسين آل كاشف الغطاء رضوان الله عليه در ص 65 مرقوم داشتهاند: شاه إسمعيل بن سلطان حيدر موسويّ صفوي از بزرگترين سلاطين شيعۀ اماميّه است كه در سال 892 هجريّه متولّد شد؛ مادرش دختر جدّ ما: سلطان حسن بِيْك آق قويُنْلو معروف به اوزُن حسن است، چون پدر شاه إسمعيل: حيدر، خواهر زادۀ حسن بيك بوده است و داماد دختري حسن بيك ايضاً بوده است؛ همچنانكه جدّ ما فقيه شهيد در اعماق زندانها و ظلمات چاهها، امير عبدالوهّاب حسني طباطبائي (شيخ الإسلام) معروف و مشهور قدَّس اللَه سرَّه، داماد ديگر حسن بيك بوده است. تفصيل اين مطالب را در كتاب ما: «خاندان عبدالوهّاب» بدست آور! ـ انتهي. و از اينجا استفاده ميشود كه: امير عبدالوهّاب كه رديف سيزدهم نسب حضرت علاّمۀ طباطبائي است، با سلطان حيدر والد شاه إسمعيل، باجناق و همريش بوده؛ و دو پسرانشان: امير عليّ أكبر و إسمعيل با هم پسر خاله بودهاند.
[15] ـ نام آن خادم، كربلائي قلي و نام آن خادمه، سلطنت خانم بوده است. حضرت استاد ميفرمودند: ما با معيّت اخوي و عائله كه براي تحصيل به نجف اشرف مشرّف شديم، اين خادم و خادمه را هم با خود برديم. پس از چند روز كه كربلائي قلي براي خريدن بعضي از ضروريّات مثل نان و سبزي و گوشت به بازار رفته بود، در وقت مراجعت حيرت زده و بهتانگيز ميگفت: آقا، آقا، بيا ببين، تماشا كن! اين بچّههاي سه ساله چهار ساله هم در كوچه با هم به زبان عربي صحبت ميكنند!
[16] ـ در روز سوّم شهر جُمادي الاُولي يكهزار و چهارصد و هفت هجريّۀ قمريّه كه صديق و سرور ارجمند جناب آية الله حاج شيخ صدر الدّين حائري شيرازي دامت بركاته به مشهد مقدّس مشرّف بودند و توفيق حضور و ملاقات حاصل شد، مطلبي را دربارۀ استادنا الاعظم بيان كردند كه ثبت آن در اينجا نيكوست. فرمودند: من از أخ الزّوجة خود جناب حجّة الإسلام حاج شيخ حسن آقا پهلواني نمكي طهراني أطال اللهُ عمرَه شنيده بودم كه دربارۀ علاّمه ميگفتند كه: ايشان گفتهاند: در زمان كودكي هيچ فكر ايشان خوب كار نميكرد و مطالب استاد را نميفهميدند؛ بالاخره در بيابان سجدهاي بجا آوردم و با خدا گفتم: يا مرگ يا فهم!
من مترصّد بودم كه در موقع مناسبي اين مطلب را از ايشان بپرسم، بطوريكه هم مطلب بدست آيد و هم چون موضوع نفهميدن ايشان بوده است، جملهاي و عبارتي كه خلاف شأن و مقام ايشان باشد، صادر نشود و سوء ادبي نگردد. تا يك سفر كه علاّمه با دامادشان جناب مرحوم حجّة الإسلام قدّوسي به شيراز تشريف آوردند، در وقتي كه من نزد ايشان تنها بودم و حتّي آقاي قدّوسي هم در اطاق مجاور به نماز مشغول بود و مجلس ما به تمام معني الكلمة فارغ بود، من كم كم شروع كردم بدينگونه مطلب را به ميان آوردن كه: شما حاضريد اگر من سؤالي داشته باشم جواب دهيد؟! ايشان فرمودند: چه ضرر دارد؛ اگر بدانم ميگويم! من عرض كردم: مطلب راجع به خود شماست؛ اگر حتماً ميدانيد كه بپرسم جواب ميدهيد، من بپرسم وگرنه از سؤال خود صرف نظر كنم! ايشان فرمودند: بفرمائيد! اگر بدانم ميگويم. من عرض كردم: اينطور شنيده شده است كه: شما در سنّ طفوليّت درسها را ادراك نميكردهايد و بعداً سجدهاي بجاي آوردهايد و خداوند به شما عنايتي فرمودهاست كه در مشكلترين مسائل علمي جوابش بدست ميآيد؛ اينطور است؟! تا من اين جملات را گفتم، ديدم حال علاّمه متغيّر شد و رنگ چهرهشان تند شد بطوري كه من از سؤال خود قدري شرمنده شدم! در اينحال گفتند: حال كه بنا بر گفتن است، ميگويم:
من وقتي كه در تبريز «سيوطي» ميخواندم، استادمان ما را امتحان ميكرد، و من از عهدۀ امتحان برنيامدم؛ استاد به من گفت: هم خودت را معطّل كردهاي هم ما را! من از اين كلام استاد بسيار برآشفته شدم؛ و گوئي اين سخن در جان و روح من نشست، بالاخره نتوانستم در شهر بمانم و رفتم در خارج تبريز بر سر تپّهها عملي انجام دادم كه خداوند تفضّل فرمود. و ذكر نكردند كه آن عمل سجده بود و يا عمل ديگري، و ديگر هيچ نگفتند. من عرض كردم: پس از آن موقع ديگر براي شما هيچ مطلبي لاينحلّ نماند، و هر چقدر هم مشكل بود حلّ ميشد؟! فرمودند: تا به حال چنين بوده است. تمام شد كلام آية الله حائري.
در روز چهارشنبه سوّم شهر ربيع المولود 0 141 هجريّۀ قمريّه كه حضرت صديق ارجمند و حبيب مكرّم آية الله حاج شيخ عبدالحميد شربياني دامت بركاته به منزل حقير در مشهد مقدّس رضوي سلامُ اللهِ علي شاهدِها تشريف آوردند، و بواسطۀ تبريزي بودنشان، از اقوام و اُسره و ارحام و جريانات حضرت علاّمۀ استاد كاملاً مطّلع بودند و از اين داستان هم با خبر بودند، پس از نقل اين قضيّه طبق نقل سابق، اضافه كردند كه: علاّمه گفتهاند: پس از آن عمل، من همان شب بر «حاشيۀ أبوطالب بر سيوطي» حاشيه نوشتم. ايشان فرمودند: آن معلّم و استاد «سيوطي» ايشان و اخوي ايشان: آقا سيّد محمّد حسن إلهي، آقاي شيخ محمّد علي سرابي بوده است كه او را براي تدريس، قيّم و وصيّ از طرف پدرشان: دائي آنها آقا سيّد محمّد باقر قاضي، والد حضرت صديق شهيد و متوفّاي ما: آية الله حاج سيّد محمّد عليّ قاضي معيّن نموده بود.
[17] ـ «شرح التّنوير» بر «سقط الزّند» أبوالعلاء معرّي، ج 2، ص 62 (از طبع بولاق): (1) تو در ميان ما دو ستارۀ درخشان از خود بيادگار گذاشتي كه شعاع پرتو آنها در دو وقت صبح روشن و شب تاريك پنهان نيست.
(2) اين دو برادر پيوسته در باغهاي مكارم اخلاق گردش ميكنند، و از مناظر دلفريب آن خوشايندند. و چون برق درخشان به بزرگواري و عفّت اشتهار دارند.
(3) اين دو برادر در بهلاكت رسانيدن دشمنان دين (ببحث و مجادله و مخاصمه) چون قضاء حتميّۀ الهيّه هستند، كه يكباره بر سر آنان فرود آيند. و در بخشش و عطاء چون باران ريزان؛ و در زيبائي چهره و سيماي منظر، چون دو ماه تابانند كه در هنگام سياهي شب ظاهر ميشوند.
(4) در مَجْد و بزرگي بپايهاي رسيدهاند كه هر زمان به فصاحت سخن بگويند، اهل نَجْد با آن فصاحت و بلاغت، گفتارشان بمثابۀ اهلِ دياف (كه سخنان ركيك است) جلوه ميكند.
(5) رضيّ و مرتضي در فضل و شرف يكسان هستند؛ و مكارم را بين خود تقسيم كردهاند. و عقيدۀ خود را نيز در استحقاق آنچه را برادر خود از كمالات حائز شده است پاك نموده؛ و بحقّ او اعتراف نمودهاند.
[18] ـ و از جمله متفرّدات فلسفۀ ملاّصدرا، يكي مسألۀ واحد بالصّرافه بودن ذات اقدس حقّ است، و ديگر مسألۀ علم حضوري داشتن علّت به معلول خود. بوعلي سينا در كتاب «شفاء» صريحاً قائل به وحدت عددي بودن حقّ شده است و نيز علم ذات اقدس حقّ را بموجودات علم حصولي ميداند نه حضوري. ملاّصدرا در اين دو مسأله نيز دليل بوعليّ را ابطال كرده است. و اين دو مسأله از اهمّ مسائل اعتقادي است.
[19] ـ ذيل آيۀ 39 و صدر آيۀ 40، از سورۀ 12: يوسف
[20] ـ ذيل آيۀ 16، از سورۀ 13: الرّعد