أعوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم
بِـسْـمِ اللَهِ الـرَّحْمَـنِ الـرَّحـيم
و لَعْنَةُ اللَهِ عَلَي أعْدآئِهِمْ أجْمَعينَ مِنَ الآنَ إلَي قيامِ يَوْمِ الدّينِ
و لا حَوْلَ و لا قُوَّةَ إلاّ بِاللَهِ الْعَليِّ الْعَظيم[25]
قال اللهُ الحكيمُ في كتابِه الكريم:
فَهَلْ يَنظُرُونَ إِلَّا السَّاعَةَ أَن تَأْتِيَهُم بَغْتَةً فَقَدْ جَآءَ أَشْرَاطُهَا. [26]
(هجدهمين آيه، از سورۀ محمّد: چهل و هفتمين سوره از قرآن كريم)
گفتار در مقدّمات شروع ورود به عالم قيامت بود. ذكر شد كه اخبار، اجمالاً تواتر معنوي دارد بر اينكه وقتي ميخواهد قيامت بر پا شود مردم دگرگون ميشوند و حالت انسانيّت خود را از دست ميدهند. فسق و فجور و فساد در روي زمين زياد ميشود، رحم و انصاف و مروّت از بين ميرود، نواميس مردم محترم شمرده نميشود، بر زيردستان كمك نميگردد، و احترام بزرگان رعايت
ص 54
نميشود، و قانون عدالت در ميان افراد بشر حكومت نميكند.
در مجلس سابق روايت شريفهاي از رسول الله صلّي الله عليه و آله و سلّم در حِجّةُ[27] الوَداع هنگامي كه دستهاي خود را به خانۀ كعبه گرفته بودند و نزديكترين افراد به رسول خدا سلمان فارسي بود، با سند متّصل از عبدالله بن عبّاس از «تفسير عليّ بن إبراهيم» نقل شد، و حقّاً داراي محتوائي عالي بود.
اينك روايت ديگري را كه محمّد بن يعقوب كليني در كتاب شريف «روضۀ كافي» با سند خود از حمران بن أعيَن نقل كرده است در اينجا ذكر ميكنيم.
(حمران بن أعين برادر زُرارة و عبدالملك و بكر بن أعين است، و تمام اين افراد از رُوات هستند.)
حمران ميگويد: روزي در محضر حضرت صادق عليه السّلام بوديم و سخن از وضع زمان پيش آمد و گرفتاريهاي شيعيان و ملالت و خستگي آنها، و شوكت و عظمت دولت بني عبّاس و ستمي كه آنها به شيعيان روا ميداشتند.
حضرت فرمودند: من يك روز با أبو جعفر منصور دوانيقي ميرفتم، و منصور با موكب خود حركت مينمود و بر روي اسبی
ص 55
نشسته بود و در مقابلش يك دسته از اسب سواران و در پشت سرش يك دستۀ ديگر از اسب سواران او را احاطه كرده بودند، و منصور در نهايت اُبَّهت و جلال و شوكت حركت ميكرد و من هم بر روي يك الاغي نشسته و در كنار منصور ميرفتم.
در حال حركت منصور روي به من نموده گفت: اي أبا عبدالله! سزاوار است كه از اين جلال و قدرتي كه خدا به ما عنايت فرموده، و از اين درِ عزّت و شوكتي را كه به روي ما گشوده است، تو هم بسيار خوشحال و مسرور باشي؛ وليكن مردم را از اين امر آگاه مكن و به مردم مگو كه تو و اهل بيت تو در اين رياست و حكومت و ولايت بر مردم از ما سزاوارتريد، زيرا بدين گفتار، ما را بر ضرر خودت و اهل بيتت تحريص، و بر اقدام عليه خود و آنها ترغيب مينمائي!
حضرت فرمود: من به منصور گفتم: هر كس چنين خبري به تو داده و از قول من به تو چنين سخني گفته است حقّاً دروغ گفته و كذب محض بوده است.
منصور گفت: آيا بر اين مدّعي و گفتارت سوگند ميخوري؟!
من گفتم: مردم سخني را ميشنوند و آن را تحريف نموده و تغيير ميدهند و سپس آن گفتار مُحرَّف را نقل ميكنند؛ يعني دوست دارند كه نيّت و نظريّۀ تو را بر من تغيير دهند و طرز تفكّرت را نسبت به من خراب و فاسد كنند.
گوش به سخن آنها مده، و گفتار آنانرا به جان و دلت مپذير، چون ما فعلاً به تو نياز بيشتري داريم از آنچه تو به ما نيازمندي!
ص 56
منصور گفت: آيا به خاطر داري كه قبل از اينكه من به خلافت برسم، روزي از تو سؤال كردم كه دولت و حكومت نصيب ما خواهد شد؟ و تو در جواب گفتي: بله دولت و حكومت عريض و طويلي، و قدرت و مَلِكيّت شديدي نصيب شما خواهد شد و پيوسته خدا به شما مهلت ميدهد، و در امر حكومت و رياست مجال واسع پيدا ميكنيد، و دنيا بر شما فراخ و گشاده خواهد شد تا جائي كه دست به ريختن خوني از ما، كه حرام است در ماه حرام و در بلد حرام خواهيد زد. (خون حرام يعني خون محترم در ماه محترم و در شهر محترم.)
منصور چون اين مطالب را ذكر كرد، دانستم كه آن حديثي را كه براي او نقل كرده بودم در حفظ دارد.
من در پاسخ منصور گفتم: من در آن حديث، تو را به خصوص در اين جنايت مشخّص نكردم، و شايد كه خداوند عزّوجلّ تو را كفايت كند، و آن عمل به دست تو انجام نگيرد!
از همۀ اينها گذشته، آن فقط حديثي بود كه من روايت كردم و ممكن است كه كسي غير از تو از اهل بيت تو متصدّي اين عمل شود.
منصور در مقابل سخنان من ساكت شد.
و چون از موكب منصور به منزل بازگشتم، بعضي از دوستان و مُواليان كه مرا در موكب منصور ديده بودند به منزل من آمده و گفتند: فدايت شوم! سوگند به خدا كه ما ترا امروز در موكب منصور به وضع عجيبي ديديم، تو روي الاغي سوار بودي و او بر روي اسب، و در پهلوي او راه ميرفتي و او نيز گهگاه از روي اسب نظري به تو نموده و با
ص 57
إشرافي كه پيدا مينمود با تو به سخن ميپرداخت، بطوريكه چنين مينمود كه گويا تو در زير او قرار گرفتهاي. و من با خود گفتم: اين حجّت خداست در روي زمين و بر تمام افراد مردم، و صاحب اين امر و مقام ولايت است كه مقتدي و پيشواي مردم بوده و بايد همه به او اقتدا كنند؛ و امّا آن ديگري با مردم به جور و ستم رفتار ميكند و فرزندان پيامبران را به قتل ميرساند و خونهاي بيگناهان را كه خدا دوست ندارد به روي زمين ميريزد. و با اين حال او با موكب و با جلال و عظمت حركت مينمود، و تو روي الاغي سوار بودي!
از اين منظره شكّي در دل من وارد شد، بطوريكه من بر دين خودم و بر نفس خودم ترسيدم.
حضرت فرمودند: من به آن شخص گفتم: اگر تو آن صفوف فرشتگان الهي را كه در گرداگرد من حركت ميكردند ميديدي! و آن ملائكهاي را كه در اطراف من بودند، در جلوي من و در پشت سر من و از طرف راست من و از طرف چپ من، مينگريستي، هر آينه منصور را با آن عظمت بسيار حقير و كوچك ميشمردي! و آن موكب و اسب تازان را كه با آن كيفيّت همراه او بودند نيز كوچك و حقير ميشمردي!
آن مرد گفت: اينك دل من آرام گرفت. و سپس گفت: دولت اين دسته تا به كي به طول ميانجامد و مردم چه وقت از دست اينها راحت ميشوند؟
من گفتم: آيا نميداني كه هر چيزي يك مدّت و زمان خاصّي
ص 58
دارد؟
گفت: آري.
گفتم: آيا ميداني كه اين امر (امر ما كه همان ظهور و قيام است) اگر فرا رسد، از يك چشم به هم زدن سريعتر است؟ اگر تو بداني كه حال آنها در نزد خداوند عزّ وجلّ چگونه است و چگونه در سختي و عذاب و نكبت بسر ميبرند، هر آينه بغض و عداوت تو نسبت به آنها افزون خواهد شد؛ و اگر تو و تمام افراد روي زمين كوشش كنيد كه آنها را در حالي خرابتر و شديدتر و بدتر از آن گناهاني كه آنها فعلاً بدان دست به گريبانند درآوريد، نميتوانيد!
فَلَا يَسْتَفِزَّنَّكَ الشَّيْطَانُ؛ [28] فَإنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ وَلَكِنَّ الْمُنَافِقِينَ لَا يَعْلَمُونَ. [29]
«شيطان تو را نلغزاند؛ چون حقّاً عزّت اختصاص به خدا و به رسول خدا و به مؤمنان دارد وليكن منافقان نميدانند.»
آيا تو نميداني كسي كه انتظار ظهور امر ما و فرج ما را بكشد و بر مراتب و درجات خوف و اذيّتي كه بر او وارد ميشود شكيبائي كند، فرداي قيامت در گروه و دستۀ ما خواهد بود؟
آن وقت حضرت شروع ميكنند به بيان علائمي كه در
ص 59
آخرالزّمان براي ظهور حضرت وليّ عصر و مقدّمۀ رجعت و قيامت بايد اتّفاق بيفتد؛ مفصّلاً بيان ميفرمايند كه در آخر زمان چه اتّفاق خواهد افتاد؛ تمام جزئيّات اخلاق و رفتار مردم و بدبختي و بيچارگي آنها و ظلمي كه به آنها وارد ميشود و معاصي كه بدانها مبتلا ميگردند يك يك بيان ميكنند كه به همين صفحههاي معمولي كتابهاي خشتي از چهار صفحه متجاوز است.
و سپس حضرت او را دلداري ميدهند كه خدا هميشه با ماست؛ إنشآءالله فرج ما را خداوند عزّ وجلّ نزديك خواهد نمود.
وَ اعْلَمْ أَنَّ اللَهَ لَا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ، [30] وَ أَنَّ رَحْمَةَ اللَهِ قَرِيبٌ مِنَ الْمُحْسِنِينَ [31]. [32]
صدوق رحمة الله عليه در كتاب «خصال» از أبوالطُّفَيل از حُذَيفة ابن أسيد روايت كرده است كه او گفت: ما جماعتي بوديم كه از شرائط و علامات قيام قيامت بحث و مذاكره ميكرديم. رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم كه در غرفهاي نزديك به ما بود، بر ما اشراف نموده و از بحث ما مطّلع شد و سپس فرمود:
لَا تَقُومُ السَّاعَةُ حَتَّي تَكُونَ عَشْرُ ءَايَاتٍ: الدَّجَّالُ، وَ
ص 60
الدُّخَانُ، وَ طُلُوعُ الشَّمْسِ مِنْ مَغْرِبِهَا، وَ دَآبَّةُ الارْضِ، وَ يَأْجُوجُ وَ مَأْجُوجُ وَ ثَلَا ثُ خُسُوفٍ: خَسْفٌ بِالْمَشْرِقِ وَ خَسْفٌ بِالْمَغْرِبِ وَ خَسْفٌ بِجَزِيرَةِ الْعَرَبِ، وَ نَارٌ تَخْرُجُ مِنْ قَعْرِ عَدَنٍ تَسُوقُ النَّاسَ إلَي الْمَحْشَرِ، تَنْزِلُ مَعَهُمْ إذَا نَزَلُوا وَ تَقِيلُ مَعَهُمْ إذَا قَالُوا. [33]
«ساعت قيامت فرا نميرسد مگر آنكه ده آيه از آيات الهيّه به ظهور ميپيوندد: دجّال، و پيدايش دودي در آسمان، و طلوع خورشيد از مغرب، و پيدا شدن دابّة الارض، و خروج يأجوج و مأجوج، و سه شكاف و فرو رفتگي در زمين: يك فرو رفتگي در ناحيۀ مشرق و يك فرو رفتگي در ناحيۀ مغرب و يك فرو رفتگي در جزيرة العرب، و آتشي از آخر و نهايت عدن پيدا ميشود كه مردم را بسوي محشر سوق ميدهد؛ هر جا كه مردم پائين آيند آن هم با مردم پائين ميآيد، و هر جا كه مردم قيلوله كنند (يعني براي استراحت قبل از ظهر بيارمند) آن هم با آنان قيلوله مينمايد.»
اين حديث در «خصال» مطبوع به طبع سنگي، افتاده است. ولي مجلسي در «بحار» در باب أشراط السّاعة از «خصال» با سند متّصل خود از أبوالطّفيل از حذيفة بن أسيد آورده است. وليكن به جاي جملۀ آخر، اين جمله را آورده است: وَ تُقْبِلُ مَعَهُمْ إذَا أَقْبَلُوا. يعني «هر جا كه مردم روي آورند آن آتش هم با ايشان روي ميآورد.» [34]
ص 61
باري، از علائم ظهور قيامت در اين حديث 9 عدد بيان شده است، و البتّه دهمي نزول حضرت عيسي بن مريم علي نبيّنا و آله و عليهما السّلام است. و شاهد بر اين گفتار آنكه اين حديث را در «صحيح مسلم» از أبوالطّفيل از حذيفة بن أسيد غِفاري آورده است و علاوه بر نُه فقرهاي كه ما در اينجا ذكر كرديم نزول عيسي بن مريم را ذكر كرده است. [35]
و شاهد ديگر آنكه در «خصال» صدوق با سند متّصل خود روايت ميكند از حذيفة بن أسيد يَقُولُ: سَمِعْتُ النَّبِيَّ صلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ يَقُولُ: عَشْرُ ءَايَاتٍ بَيْنَ يَدَيِ السَّاعَةِ: خَمْسٌ بِالْمَشْرِقِ وَ خَمْسٌ بِالْمَغْرِبِ. فَذَكَرَ الدَّآبَّةَ، وَ الدَّجَّالَ، وَ طُلُوعَ الشَّمْسِ مِنْ مَغْرِبِهَا، وَ عِيسَي بْنَ مَرْيَمَ عَلَيْهِ السَّلَا مُ، وَ يَأْجُوجَ وَ مَأْجُوجَ، وَ أَنَّهُ يَغْلِبُهُمْ وَ يُغْرِقُهُمْ فِي الْبَحْرِ؛ وَ لَمْ يَذْكُرْ تَمَامَ الا يَاتِ. [36]
«حذيفه ميگويد: از رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم شنيدم كه ميفرمود: ده آيه قبل از قيامت به وقوع خواهد پيوست: پنج آيه در جانب مشرق، و پنج آيه در جانب مغرب. و سپس رسول
ص 62
خدا قضيّۀ دابّه، و قضيّۀ دجّال، و طلوع خورشيد از سمت مغرب، و قضيّۀ عيسي بن مريم عليه السّلام و يأجوج و مأجوج را و اينكه بر ايشان غلبه پيدا ميكند و آنها را در دريا غرق ميسازد را ذكر فرمود؛ و بقيّۀ آيات را ذكر نفرمود.»
اين روايتي را كه با اين إسناد ذكر كرديم، راجع به فقرات مختلفۀ آن دربارۀ دجّال و نزول عيسي بن مريم و آمدن يأجوج و مأجوج و انحلال زمين و غيرها، روايات بسياري وارد شده است، با سندهاي مختلف و مضامين متفاوت، و ميتوان اجمالاً آنها را از آيات قرآن كريم نيز استنتاج كرد:
هَلْ يَنظُرُونَ إِلَّا ٓ أَن تَأْتِيَهُمُ الْمَلَائِكَةُ أَوْ يَأْتِيَ رَبُّكَ أَوْ يَأْتِيَ بَعْضُ ءَايَـٰتِ رَبِّكَ يَوْمَ يَأْتِي بَعْضُ ءَايَـٰتِ رَبِّكَ لَا يَنفَعُ نَفْسًا إِيمَـٰنُهَا لَمْ تَكُنْ ءَامَنَتْ مِن قَبْلُ أَوْ كَسَبَتْ فِيٓ إِيمَـٰنِهَا خَيْرًا قُلِ انتَظِرُوٓا إِنَّا مُنتَظِرُونَ. [37]
«چرا اين مردم ايمان نميآورند و منتظرند كه فرشتگان آسماني بسوي آنان فرود آيد، و يا آنكه پروردگار تو بسوي آنان بيايد، و يا پارهاي از آيات پروردگار تو بسوي آنها بيايد و مشاهدۀ اين غرائب را بنمايند؟
در روزي كه برخي از آيات پروردگار تو بيايد و بر مردم ظهور كند، در آن وقت كه به علّت مشاهدۀ آن آيات خود را مضطرّ و مجبور به ايمان و اذعان و اعتراف مينگرند؛ در آن روز، براي نفوسي كه سابقاً
ص 63
ايمان نياوردهاند و يا ايمان آورده ولي با ايمان خود كسب فضيلت ننموده و كار خيري نكردهاند، ايمان هيچ فائده و اثري ندارد؛ ايمان اضطراري مثمر ثمر و مفيد فائده نخواهد بود.
اي پيامبر! به اين دسته از مردم بگو: شما به انتظار آمدن چنين روزي باشيد؛ ما هم در انتظار مواعيد پروردگار و مشاهدۀ آمدن چنين روزي كه ايمان براي شما دردي را دوا نميكند هستيم.»
در اين آيۀ شريفه پيداشدن آيات پروردگار منحصر در اين آيات ظاهريّه كه فعلاً پيدا شده است از زمين و آسمان و باد و ابر و نزول باران و امثالها نيست؛ زيرا كه اينها و مشابه اينها را مردم ديده و ميبينند و ايمان نميآورند، بلكه دنبال مشاهدۀ يك نوع آيات خاصّۀ خارق عادت ميروند، و در جستجوي يك نوع عجائب و غرائبي هستند كه آنها و امثال آنها را به چشم نديدهاند.
بنابراين، آن آيات يك نوع آيات استثنائي است كه قدرت حضرت پروردگار را در زاويههاي خرق عادات و امور غير متعارف و نامأنوس نشان ميدهد، و ديگر در برابر ظهور چنين آياتي، منكران و كافران و مشركان و معاندان نميتوانند سرپيچي كنند.
ميتوان اين آيۀ شريفه را بر نزول حضرت عيسي علي نبيّنا وآله و عليه السّلام و طلوع شمس از ناحيۀ مغرب و يا بعضي از نشانهها و علائم خارق العاده تطبيق كرد.
در سورۀ كهف ميفرمايد:
قَالَ هَـٰذَا رَحْمَةٌ مِن رَبِّي فَإِذَا جَآءَ وَعْدُ رَبِّي جَعَلَهُ و دَكَّآءَ وَ كَانَ
ص 64
وَعْدُ رَبِّي حَقًّا * وَ تَرَكْنَا بَعْضَهُمْ يَوْمَئِذٍ يَمُوجُ فِي بَعْضٍ وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ فَجَمَعْنَـٰهُمْ جَمْعًا. [38]
«(ذوالقرنين كه سدّ را براي آن قوم در مقابل هجوم و آزار يأجوج و مأجوج بنا كرد) بدان قوم چنين گفت: بناي اين سدّ رحمتي است از جانب پروردگار من كه به من عنايت فرموده است. و اين سدّ پايدار و استوار خواهد بود تا زمانيكه وعدۀ پروردگار من راجع به قيام قيامت برسد. و چون وعدۀ پروردگار من در رسد آنرا خُرد و بيمقدار و ارزش خواهد نمود؛ و البتّه وعدۀ پروردگار من حقّ است.
و ما مردم را در آن زمان چنان به حال خود واميگذاريم كه از شدّت تحيّر و اضطراب گوئي مانند موج دريا بعضي به روي بعضي دگر ميريزند. و در آن هنگام در صور دميده خواهد شد و ما تمام افراد بشر را بدون استثناء در محشر گرد ميآوريم.»
و به دنبال آن فرمايد:
وَ عَرَضْنَا جَهَنَّمَ يَوْمَئِذٍ لِلْكَـٰفِرِينَ عَرْضًا * الَّذِينَ كَانَتْ أَعْيُنُهُمْ فِي غِطَآءٍ عَن ذِكْرِي وَ كَانُوا لَا يَسْتَطِيعُونَ سَمْعًا. [39]
«و ما در آن هنگام جهنّم را به مردمان كافر عرضه خواهيم نمود عرضه داشتن هر چه بيشتر و كاملتر.
و كافران آن گروهي هستند كه چشمهاي بصيرتشان در پرده و پوشش از ياد من و ذكر من فرو رفته و اين غطاء و پرده چون سدّي بين آنها و معارفشان حائل شده، بطوريكه ابداً قدرت و استطاعت
ص 65
شنيدن آيات مرا ندارند، و تحمّل استماع حقائق و مواعظ را نمينمايند.»
و براي آنكه معني آيۀ شريفه ـ كه از علائم قيامت و از مَلاحِم قرآن شمرده شده است ـ كاملاً مشخّص گردد بايد در سه موضوع بحث نمائيم: اوّل ذوالقرنين، دوّم طائفۀ يأجوج و مأجوج، سوّم سدّ.
امّا ذوالقرنين در قرآن مجيد فقط يكجا از آن ياد شده و آن در سورۀ كهف است، و مطالبي كه از آن ياد شده چند چيز است:
1 ـ ما او را در روي زمين تمكّن و استقرار داديم، و از تمام وسائل و اسباب در اختيارش قرار داديم.
2 ـ از آن اسباب استفاده نموده يك بار حركت به سمت مغرب نمود تا جائي كه (چون به آخر معموره رسيد در كنار درياي بيكران) چنين به نظر ميآمد كه خورشيد در چشمهاي از گِل و لاي فرو ميرود. و در آنجا جماعتي را يافت و ما به او گفتيم: در چنين موقعيّت و وضعيّتي كه با آنها داري، اختيار داري آنها را عذاب كني و به سزاي خود برساني، و يا طريقۀ نيكوئي دربارۀ آنها اتّخاذ كني!
ذوالقرنين به آنها گفت: كسي كه ستم ورزد، ما او را بزودي در اين دنيا به عذاب خود پاداش داده و سپس بسوي پروردگارش ميرود و خداوند او را به عذاب غير مأنوس و غير منتظر و غير معهودي معذّب ميفرمايد. و كسي كه عمل صالح انجام دهد، جزا و پاداش او نيكو خواهد بود و ما از امر خود با او به آساني گفتگو خواهيم نمود.
ص 66
3 ـ باز از آن اسباب استفاده نموده و به سمت مشرق آفتاب حركت كرد تا به مردمي رسيد كه در بيابان زندگي ميكرده و از طلوع و تابش خورشيد پرده و پوششي نداشتند و ستر و حفاظي براي آنان نبود؛ برهنگان و عرياناني بودند كه ساتر و لباس نداشتند.
4 ـ همچنين از آن اسباب استفاده نموده و حركت كرد تا رسيد به بين دو سدّي كه در آنجا جماعتي بودند كه از تمدّن و انسانيّت بهرهاي نداشته و گفتاري را بهيچوجه تعقّل نمينمودند.
آن جماعت به ذوالقرنين گفتند: يأجوج و مأجوج در روي زمين فساد ميكنند؛ آيا قبول ميكني كه ما مخارج سدّي را به تو بدهيم كه بين ما و بين آنها سدّ محكمي بنا كني؟
ذوالقرنين گفت: آنچه پروردگار من از اموال و عُدّه به من داده بسيار پسنديده و نيكوست؛ فقط شما با افراد و عِدّۀ خود به من كمك دهيد تا من سدّي محكم و استوار براي شما بكشم. شما قطعات بزرگ آهن را بياوريد و بين اين دو كوه بچينيد تا بر فراز دو كوه، اين فرجه و شكاف را پر كند. و چون چنين كردند گفت: اينك با دمهاي آهنگري قطعات آهن را داغ و تفته كنيد.
و در اينحال گفت قطعات مس را ذوب نموده و در خُلل و فُرج قطعات آهن بريزند تا همۀ شكافها پر شود و يك سدّ محكم و يكپارچه تشكيل گردد و بين دو كوه كاملاً مسدود شود.
و در اينصورت ديگر يأجوج و مأجوج نتوانستند از فراز آن سدّ بيايند و آن قوم را آزار كنند، و نيز نتوانستند كه آن سدّ را سوراخ كنند
ص 67
و بواسطۀ نقبي كه در زير آن ايجاد كنند باز براي خود امكان رفت و آمد داشته باشند.
در اينحال ذوالقرنين گفت: اين رحمت از پروردگار من است كه به من عنايت فرمود و من توانستم براي شما چنين سدّي بسازم، امّا در آن زماني كه وعدۀ پروردگار من براي قيامت برسد، ديگر اين سدّ، خراب و مندكّ و بدون ارزش و اثر خواهد شد.
اين است آنچه قرآن كريم دربارۀ ذوالقرنين بيان فرموده است.
امّا ذوالقرنين كيست و آيا در كتب سماوي ديگر و يا در تواريخ از او نامي به ميان آمده است؟
احتمالات بسيار است. مورّخين و مفسّرين بحثهاي طولاني دربارۀ اين موضوع نمودهاند و نهايت كوشش خود را با استمداد از رواياتي كه دربارۀ ذوالقرنين آمده است مبذول داشته و هر يك براي خود آيه را به نحوهاي تفسير و بعضي از مُلوك را مورد و مسمّاي لقب «ذوالقرنين» دانسته و اين عنوان را بر او منطبق نمودهاند.
دربارۀ تعيين ذوالقرنين و علّت تسميۀ او بدين لقب در «مجمع البحرين» در مادۀ «ق ر ن» و در خامس «بحار الانوار» در احوالات ذوالقرنين مفصّلاً بياناتي شده است.
علاّ مۀ طباطبائي مدّ ظلّه در تفسير اين آيۀ شريفه ميفرمايد:
روايات مرويّه از طريق شيعه و سنّي از رسول الله صلّي الله عليه و آله و سلّم، و از طريق شيعه از ائمّۀ اهل بيت عليهم السّلام و اقوال صحابه و تابعين در قضيّۀ ذوالقرنين به قدري مختلف است كه
ص 68
حقيقةً موجب شگفت است. چون علاوه بر آنكه آنها با هم معارضند مشتمل بر غرائب و عجائبي است كه عقل آنها را محال ميشمرد و ذوق سليم آنها را باطل ميكند و عالم وجود و هستي آنها را انكار دارد.
و چون شخص باحثِ ناقد بعضي از آنها را با بعضي ديگر قياس كند و پس از آن در آنها تدبّر نمايد، مييابد كه از وضع و دسّ و جعل سالم نمانده، و مبالغات و غرائبي كه در آنها آمده است در اثر جعل راويان صورت گرفته است. و غريبترين رواياتي كه در اين مقام آمده است آنهائي هستند كه از علماء يهود تازه مسلمان شده مانند وهب ابن مُنبِّه و كعب الاحبار روايت شده است، و يا آنهائي كه از قرائن استفاده ميشود كه أنظار و آراء اين تازه مسلمانان در وضع و دسّ آنها مؤثّر و دخيل بوده است.[40]
و ما مختصراً در اينجا آنچه را ايشان در تفسير «الميزان» آوردهاند ذكر ميكنيم:
در قرآن مجيد ذكري از اسم ذوالقرنين و تاريخ ولادت و حياتش و نيز از نسبش و سائر مشخّصاتش برده نشده، كما اينكه دأب قرآن دربارۀ قصص گذشتگان بطور كلّي اينچنين است، بلكه قرآن كريم فقط از سه سفر او ذكري به ميان آورده است.
و آنچه از خصوصيّات و جهات جوهريّۀ اين داستان استفاده ميشود آنست كه صاحب اين قضيّه قبل از نزول قصّه در قرآن، بلكه
ص 69
حتّي در زمان حيات خود به ذي القرنين معروف بوده است، چون قرآن ميفرمايد:
وَ يَسْـَلُونَكَ عَن ذِيالْقَرْنَيْنِ. قُلْنَا يَـٰذَاالْقَرْنَيْنِ. قَالُوا يَـٰذَا الْقَرْنَيْنِ. [41]
و ديگر آنكه مؤمن به خدا و روز قيامت بوده و متديّن به دين حقّ بوده است.
و سوّم آنكه از كساني بوده كه براي او خير دنيا و آخرت جمع شده ��ود. امّا خير دنيا، همان حكومت عظيمي كه بين مشرق تا مغرب خورشيد امتداد داشته و عالمگير بوده است و چيزي در مقابل او مانع و سدّ راه نبود، و اسباب پيشرفت را خداوند عزّ وجلّ به او عنايت كرده بود؛ و امّا خير آخرت همان بسط عدل و اقامۀ حقّ و صَفح و عفو و رفق و كرامت نفس و بثّ خير و دفع شرّ بود.
پس او از دو نقطۀ نظر جسمانيّت و روحانيّت سيطره داشت.
و چهارم آنكه با بعضي از مردمان ستمگر در مغرب برخورد نموده و آنانرا عذاب كرد. و سفري به مشرق نموده، و در سفر ديگرش سدّ محكمي بنا كرد، و اين سدّ در مغرب يا مشرق آفتاب نبود، چون بعد از آنكه سفر مغرب و مشرق را طيّ كرد، حركت كرد بسوي قومي كه از تمدّن دور بودند و براي آنان سدّ را بنا كرد.
و از مشخّصات سدّ او علاوه بر آنكه محلّش در مشرق و مغرب
ص 70
نيست آنستكه در بين دو كوه كه مثل دو حائط و ديوارند قرار دارد. و ذوالقرنين بين شكاف آن دو كوه را بست و در بناء آن از قطعات آهن و مس گداخته بكار برد، و بنابراين لامحاله بايد آن سدّ در مضيق و تنگهاي باشد كه بين دو ناحيه از نواحي ارض مسكونه را ربط دهد.
باري، در أخبار سابقين و تواريخ قدماءِ از مورّخين نيامده است كه پادشاهي در عهد خود به نام ذوالقرنين ناميده شده باشد و نه آنكه اسمش در غير زبان عرب معناي ذوالقرنين دهد، و نه خصوص لفظ يأجوج و مأجوج و نه بناي سدّي به او نسبت داده شده باشد.
بلي به بعضي از ملوك حِمْيَر از يمنيّين أشعاري در مقام مباهات نسبت داده شده است كه در آنها ذوالقرنين را از أسلاف خود كه تَبابِعَه بودهاند شمرده و سفر او به مشرق و مغرب و سدّ يأجوج و مأجوج را بيان كرده است.
از كتاب «كيهان شناخت» للحسن بن قطّان مروزي ـ طبيب منجّم متوفّي 548 هجري ـ وارد است كه آن كسي كه سدّ را بنا كرده يكي از ملوك آشور بوده به نام بلينس و او را ايضاً اسكندر ناميده است.
چون در حَوالاي [42] قرن هفتم قبل از ميلاد اقوامي، كه در نزد
ص 71
غربيها به نام سِيت و در بين يونانيها به نام ميگاك ناميده ميشوند، از تنگۀ كوههاي قفقاز به ارمنستان و به نقاط غربي ايران حمله مينمودند، و چه بسا به بلاد آشور و پايتخت آن كه نينوا بود ميرسيدند و ميكشتند و اسير ميبردند و غارت ميكردند؛ پادشاه آشور براي دفع آنان سدّ را بنا نمود.
وليكن إشكال اين كلام در انطباق خصوصيّات داستان بر اوست.
و در «روح المعاني» آورده است كه چنين گفته شده است كه ذوالقرنين، فريدون، فرزند اثفيان، فرزند جمشيد، پنجمين پادشاه از سلسلۀ پيشداديان ميباشد؛ و او پادشاهي عادل و مطيع خدا بوده است، و در كتاب «صُوَر أقاليم» أبي زيد بلخي آمده است كه مؤيّد به وحي الهي بوده است.
و اشكال اين گفتار آنست كه تاريخ اعتراف به چنين مطلبي ندارد.
و بعضي گفتهاند كه ذوالقرنين إسكندر مقدوني بوده است و اوست كه سدّ را بنا كرده است؛ و سدّ إسكندر مَثَل معروف و مشهور در زبانها شده است. و در «قرب الاسناد» روايتي از موسي بن جعفر عليه السّلام و نيز در «الدّرّ المنثور» دو روايت از عُقْبة بن عامر و وهب بن منبّه از رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم در اين موضوع
ص 72
وارد است.
و بعضي از قدماء مفسّران از صحابه و تابعين مثل مَعاذ بن جبل بنا به نقل «مجمع البيان» و قَتادة بنا به نقل «الدّرّ المنثور» به اين قول قائل شدهاند.
و بر اين مطلب بوعلي سينا در كتاب «شفاء» ـ كه سخن از أرِسطو كه استاد اسكندر بوده به ميان آورده است و او را ذوالقرنين دانسته است ـ تصريح نموده؛ و امام فخر رازي در تفسير كبير خود بر اين معني اصرار ورزيده است.
ليكن اين معني با لسان قرآن سازش ندارد. چون اوّلاً قرآن ميگويد ذوالقرنين مؤمن به خدا و روز قيامت بوده است و دين او دين توحيد بوده است؛ ولي ما ميدانيم كه إسكندر مشرك بوده و از وَثَنيها و از صابئين بوده است، و در تاريخ آمده است كه ذبيحۀ خود را براي ستارۀ مشتري ذبح نموده است.
و ثانياً قرآن ذوالقرنين را مرد صالح از عباد خدا و صاحب عدل و رفق ميشمارد؛ و تاريخ براي إسكندر خلاف آنرا بيان ميكند.
و ثالثاً در هيچيك از تواريخ نيامده است كه إسكندر مقدوني سدّ يأجوج و مأجوج را بنا كرده باشد.
و جمعي از مورّخين گفتهاند كه ذوالقرنين يكي از ملوك تبابعة أذواء يمن بوده است، از ملوك حِميَر. و از قائلين به اين معني أصمَعي است در تاريخ «عرب قبل از اسلام» و ابن هشام در «سيره» و «تيجان الملوك» و أبوريحان بيروني در «الاثار الباقية» و نَشوان بن
ص 73
سعيد حِميَري در «شمس العلوم».
و مَقريزي در «خُطَط» بحث مفصّلي در اين موضوع نموده كه از مجموعش استفاده ميشود كه: اوّلاً لقب ذوالقرنين به بسياري از ملوك حِمير اطلاق ميشده است، و ثانياً آن ذوالقرنين اوّل كه سدّ يأجوج و مأجوج را بنا كرده است قبل از إسكندر مقدوني به چندين قرن بوده است.
وليكن در كلام او دو اشكال است: يكي آنكه موضع سدّي كه تُبّع حِميري بنا كرد كجاست؟ و دوّم اينكه اين امّت مُفسد في الارض كه يأجوج و مأجوج هستند كيانند كه ملوك حمير براي دفع آنان سدّ بنا كردهاند؟
آيا اين سدّ در يمن و اطراف آن بنا شده مثل سدّ مآرِب؟ اين صحيح نيست، چون سدّ مآرب براي جمعآوري آب ساخته شده، نه براي دفع دشمن. و ديگر آنكه در سدّ مآرب قطعات آهن و مس گداخته بكار نرفته است. و سوّم آنكه اطراف تُبّع از حِمير، امثال قبط و آشور و كلدان از اهل تمدّن بودهاند نه از قبائل وحشي كه نياز به سدّ داشته باشند.
و علاّ مه سيّد هبة الدّين شهرستاني در تأييد اين گفتار فرموده است: ذوالقرنين كه در قرآن مجيد آمده است به چندين قرن قبل از إسكندر مقدوني منتهي ميشود. و او يكي از پادشاهان صالح از تبابعۀ أذواء يمن بوده، و عادت طائفهاي از آنان اين بوده است كه خود را به لقب «ذي» مُسمّي كنند مثل ذي همدان، ذي غمدان، ذي المَنار،
ص 74
ذي الاذعار، و ذي يَزَن.
و اين مرد، مسلمان و موحّد و عادل و حسن السّيرة بوده و سفري به جانب مغرب نموده و به بحر أبيض رسيد و سفري به مشرق نموده و سپس به جانب شمال رفت تا به مدار سرطان رسيد. و شايد آنچه در زبانها رائج است كه داخل در ظلمات شد همين باشد. و اهل آن بلاد از او تقاضاي سدّ كردند و او ساخت. پس اگر اين سدّ، ديوار بزرگ چين باشد كه بين چين و طائفۀ مغول كشيده شده است پس بايد گفت كه ذوالقرنين تعمير و مرمّت قسمتهائي از آن را نموده است كه به مرور ايّام خراب شده و نياز به مرمّت داشته، چون اشكالي نيست در آن كه اصل ديوار چين را پادشاهان چين قبل از اين تاريخ بنا كردهاند، و اگر سدّ ديگري باشد كه اشكالي در آن نيست.
و سيّد هبة الدّين براي تأييد مطلب خود شاهدي آورده است و آن اينكه: بودن ذوالقرنين پادشاه صالحي از عرب كه اعراب از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم دربارۀ چنين مرد عرب سؤال كنند، و قرآن براي تذكّر و اعتبار، آن را ذكر كند، اين قابل قبولتر است و به مذاق عرب و سؤال آنها نزديكتر است تا سؤال از ملوك روم و عجم و چين كه از امّتهاي دوري هستند كه با تاريخ عرب تماسّي نداشته و اعراب ميل و هواي شنيدن اخبار و عبرت گرفتن از آثار آنان را نداشتهاند و لذا قرآن كريم متعرّض ذكر اخبار جماعتهاي دور و طوائفي كه با اعراب سر و كاري ندارند نشده است. ـ انتهي ملخّص كلام شهرستاني.
ص 75
ليكن اشكالي كه بر اين نظريّه هست آنستكه بهيچوجه نميتوان سدّ ذوالقرنين را منطبق بر ديوار چين نمود چون ذوالقرنين چندين قرن قبل از إسكندر بوده، و ديوار چين را بعد از نيم قرن از زمان اسكندر بنا نمودهاند. و امّا از ديوار چين گذشته، در ناحيۀ شمال غربي چين سدهاي ديگري وجود دارد ليكن آنها را از سنگ ساختهاند و اثري از آهن و مس در آنها نيست.
و در تفسير «جواهر» گفته است كه با شواهد تاريخي كه از نقوش خرابههاي يمن در آثار باستاني آنجا بدست آمده است استفاده ميشود كه در يمن سه دولت حكومت كرده است:
1 ـ دولت مُعين و پايتختش قَرْناء بوده است، و زمان حكومتشان از 14 قرن قبل از ميلاد تا 7 قرن و يا 8 قرن قبل از ميلاد مسيح بوده است.
2 ـ دولت سَبا و ايشان از قَحطانيّين هستند و ابتداء دولتشان از 850 قبل از ميلاد تا 115 سال قبل از ميلاد بوده است.
3 ـ دولت حِميَريّين و آنها دو دسته هستند:
اوّل ملوك سَباوريدان كه از 115 سال قبل از ميلاد تا 275 سال بعد از ميلاد بودهاند.
دوّم ملوك سَباوريدان و حَضْرَموت و غيرها، و حكومت آنها از 275 ميلادي تا 525 ميلادي بوده است.
و پس از توضيحاتي گفته است:
و از آنچه ذكر شد استفاده ميشود كه لقب داشتن به ذي، مثل
ص 76
ذي القرنين راجع به ملوك يمن بوده و در غير آنها مانند ملوك روم ديده نشده است؛ پس ذوالقرنين از ملوك يمن است؛ و در تاريخ، بعضي از ملوك يمن را به نام ذي القرنين ياد كرده ولي آيا ذو القرنيني كه در قرآن بيان شده است همان ذو القرنين است يا نه؟ جواب ميگوئيم: نه.
چون اين ذي القرنين را كه در تاريخ از او ياد ميكنند، قريب العهد به زمان رسول الله و قرآن بوده و نامي از سدّ با چنين خصوصيّاتي و نيز نامي از سفرهاي او در تاريخ نيامده است مگر در أخباري كه قصّه پردازان ذكر كردهاند؛ و ابن خَلدون تمام اين اخبار را تكذيب كرده و آنها را به نشانههاي مبالغه و گزافگوئي متّهم ساخته است و با ادلّۀ جغرافيائي و تاريخي آنها را نقض نموده است. ـ انتهي ملخّص آنچه راكه در «جواهر» آورده است.
و اخيراً سِر أحمد خان هندي گفته است كه ذوالقرنين، كورش كه يكي از پادشاهان هخامنشي بوده و تاريخش از 560 سال قبل از ميلاد تا 539 سال قبل از ميلاد است ميباشد.
و اوست كه تأسيس امپراطوري ايراني نموده و بين مملكت فارس و ماد را جمع كرد؛ و بابِل را به تصرّف در آورد. و يهود را اجازه داد تا از بابل به اورشَليم بازگشت كنند، و در بناي هَيكَل يهود مساعدت كرد. و مصر و يونان را تسخير نمود؛ و تا مغرب پيش تاخت و سپس بسوي مشرق سير نمود تا به آخرين نقاط معموره رسيد.
ص 77
و اين مدّعي را محقّق خبيرِ باحث أبوالكلام آزاد پذيرفته و براي تبيين و توضيح آن نهايت كوشش را به عمل آورده است:[43]
اوّلاً اوصافي كه در قرآن مجيد دربارۀ ذوالقرنين بيان فرموده همه بر اين ملك عظيم منطبق است، از ايمان به خدا و به توحيد، و عدالت در بين رعيّت و با رأفت و رفق و احسان با آنان رفتار كردن، و با اهل ظلم و ستم به مجازات و سياست رفتار كردن. و خداوند سررشتۀ همۀ امور را بدو سپرده، و او جامع بين كمالات دين و عقل و فضائل اخلاق، و بين عِدّه و قوّه و شوكت و ثروت و مطاوعۀ مردم و پذيرش اسباب و امور بوده است.
و او يكبار همانطور كه قرآن بيان كرده است به سمت مغرب حركت كرد تا بر ليديا و حوالاي آن استيلا يافت. و براي بار دوّم به سمت مشرق رفت و تا به مطلع الشّمس رسيد و در آنجا گروهي از مردم وحشي و بياباني را يافت كه در صحراها و بيابانها زيست ميكردند، و پس از آن به بناي سدّ همّت گماشت.
و اين سدّ همانطور كه شواهد گواه است سدّي است كه در تنگۀ دارْيال بين كوههاي قفقاز در نزديك شهر تَفليس بنا شده است.
امّا ايمانش به خدا و روز قيامت، در كتب عهد عتيق مثل كتاب عَِزْرا (إصحاح 1 ) و كتاب دانيال (إصحاح 6 ) و كتاب أشعياء (إصحاح 44 و 45 ) آمده است.
ص 78
و با قطع نظر از وحي الهي، يهود با همان عصبيّت مذهبي كه دارند، مرد مشرك مجوسي و يا وثني را نميستايند؛ و اگر كورش چنين مردي بود، او را مسيح خدا و مهدي مؤيّد و راعي پروردگار نميگفتند.
علاوه بر اينها، نقشها و نوشتجاتي كه از زمان داريوش به خطّ ميخي كشف شده است ـ و بين كورش و داريوش به قدر هشت سال فاصله بوده است ـ دلالت دارد بر آنكه كورش مشرك نبوده است؛ و معني ندارد كه بگوئيم در اين زمان كوتاه عقيده دربارۀ كورش تغيير كرده و بعداً او را بعنوان مردي مؤمن و موحّد ستودهاند.
و امّا فضائل نفسانيّۀ او: كافي است كه به أخبار و سيرۀ او رجوع شود كه چگونه با طاغيان و جبابره كه بر او خروج كرده بودند يا او با آنها محاربه نمود مانند پادشاهان ماد و ليديا و بابل و مصر و طاغيان بيابان در اطراف بَكْتريا كه بلخ است جنگيد؛ و چون بر قومي غلبه مييافت از مجرمين آنها ميگذشت و عفو مينمود و كريم آنانرا اكرام ميكرد و بر ضعيفشان رحمت ميآورد و مفسد و خائن را سياست مينمود.
كتب عهد قديم از او تجليل ميكند، و طائفۀ يهود او را با شديدترين درجات احترام محترم ميدارند؛ چون آنها را از اسارت بابل كه توسّط بُخت نَصّر (نبوكد نضر)[44] انجام گرفته بود و معبدشان را
ص 79
خراب كرده بود آزاد ساخت و به شهرهاي خودشان عودت داد، و اموال بسياري براي تجديد بناي هَيكَل به آنها داد، و نفائس غارت شدۀ هَيكل را كه در خزائن شاهان بابل بود به آنها ردّ كرد.
و اين نيز شاهدي است بر آنكه ذوالقرنين همان كورش است. چون سؤال از ذوالقرنين در قرآن كريم همانطور كه در روايات آمده است به تلقين يهود بوده است؛ و قَرْن در لغت عبري و عربي به يك معني آمده است.
و مورّخين يونان قديم مثل هِرُدوت و غيره با آنكه دشمن ايران و پادشاهان ايران هستند او را به مروّت و فتوّت و سماحت و كرم و صَفح و قلّت حرص و رحمت و رأفت ياد كرده و وي را ثناء و تمجيد نمودهاند.
و امّا ناميدن كورش را به ذوالقرنين، گرچه تواريخ از اين معني خالي است ليكن مجسّمۀ سنگي او كه اخيراً در مشهد مُرغاب در
ص 80
جنوب ايران بدست آمد تمام دريچههاي شكّ و ترديد را بر انسان مسدود ميسازد كه كورش همان ذوالقرنين است.
اين مجسّمه بنا بر گفتار دي لافواي نمونۀ بسيار پر ارزش و گرانبهائي از حجّاري قديم است كه با بهترين مجسّمههاي يوناني برابري ميكند، و يگانه نمونه از هنر آسيائيها است. اين مجسّمه كه در زمان اردشير ساخته و نصب شده است و چندين بار علماي بزرگ آلمان فقط به قصد تماشاي آن به ايران آمدهاند، در قرن نوزدهم ميلادي در مرغاب كشف شد.
اين مجسّمه به قدر قامت انسان است و كورش را در وضعي نشان ميدهد كه دو بال بزرگ مانند دو بال عقاب از دو جانبش گشوده شده است، و دو شاخ به صورت شاخهاي قوچ روي سر دارد، و شاخها در دو طرف سر نيست بلكه در وسط سر و پشت سر هم قرار دارند؛ و با همان لباسي كه شاهان بابل ميپوشيدند.
اين مجسّمه بدون ترديد ثابت ميكند كه تصوّر معناي صاحب دو شاخ بودن (ذوالقرنين) در نزد كورش و در تفكّر وي وجود داشته است و بدينجهت در تصوير مجسّمه بصورت دو شاخ حكّاكي شده است.
دو شاخ در وسط سر روئيده شده و از رستنگاه واحد، يكي از شاخها به طرف جلو و ديگري به طرف پشت سر رفته است. [45]
ص 81
و اين تقريب به گفتار بعضي از قدماء كه ميگفتند: ذوالقرنين را بدين لقب ناميدهاند چونكه در سر او تاج يا كلاهخودي بوده كه دو شاخ داشته است، نزديك است.
باري، معناي دو شاخ كه در مجسّمۀ كورش است و لقب او به ذوالقرنين، همان تشكيل دولت واحده از فارس و ماد بوده است كه تا آن زمان دو حكومت مستقلّ بود و هر كدام يك حاكمي داشت ولي كورش بر هر دو غلبه كرد و تشكيل حكومت واحدي داد؛ و همين معناست كه در رؤياي دانيال پيغمبر آمده است:
در كتاب دانيال (إصحاح هشتم از ص 1 تا ص 9 ) آمده است كه:
در سال سوّم از سلطنت بيلْشاصَّر پادشاه، به من كه دانيال هستم رؤيائي نمايانده شد، بعد از رؤيائي كه اوّلاً به من نمايانيده شده بود.
من در رؤيا ديدم مثل اينكه گوئي من در قصر شوشان كه در كشور ايلام است ميباشم، و در خواب ديدم كه من در كنار نهر اولاي هستم. پس چشمان خود را بلند كردم كه ناگهان ديدم قوچي در برابر نهر ايستاده و دو شاخ دارد، و شاخهايش بلند بود ليكن يكي از ديگري بلندتر بود، و آن شاخ بلندتر عقبتر بر آمده بود.
و ديدم كه آن قوچ به جانب مغرب و شمال و جنوب شاخ ميزد و هيچ حيواني در برابر او ايستادگي نمينمود و از دست او راه رهائي
ص 82
نبود، لهذا آن قوچ طبق ميل و ارادۀ خود عمل ميكرد و بزرگ ميشد.
و در اين حال كه من در تأمّل و تفكّر بودم ناگهان ديدم يك بُز نَري از جانب مغرب آمد و بر روي تمام زمين استيلا يافت بطوريكه زمين را مسّ نمينمود؛ و اين بز نر يك شاخ معتبري در پيشانيش و ميان دو چشمش بود.
و اين بز نر آمد بسوي آن قوچي كه داراي شاخ بود و من آن را در كنار نهر، ايستاده ديده بودم؛ و با شدّت قوّتي كه داشت بسوي او ميدويد. و ديدم كه به آن قوچ رسيد و به حال غضب بر او بر آمد و قوچ را زد و دو شاخش را شكست، و براي آن قوچ هيچ قدرتي براي مقاومت در برابر او نماند؛ و لذا او را بر روي زمين انداخته و پايمالش كرد و براي آن قوچ هيچ گريزگاهي از دست آن نبود؛ و بنابراين آن بز نر جدّاً بزرگ شد.
و سپس دانيال بعد از تماميّت اين رؤيا ذكر ميكند كه جبرائيل به او نمايانيده شد و رؤياي او را تعبير نموده به تعبيري كه در آن، قوچ صاحب دو شاخ، منطبق بر كورش ميشد و دو شاخش دو كشور فارس و ماد بود و آن بز نر كه صاحب يك شاخ بود إسكندر مقدوني بود.
در رؤياي دانيال آمده است كه قوچي كه به نظر او آمده، دو شاخ داشته ولي نه مانند شاخ سائر قوچها، بلكه يكي از آن دو شاخ در پشت ديگري بوده است و اين معني بعينه همان است كه در صورت مجسّمۀ باستاني كورش مشاهده ميشود.
ص 83
و امّا آن دو بالي كه مانند بالهاي عقاب در مجسّمۀ كورش است، آن تصوير خواب أشعياء است كه كورش را در رؤيا، عقاب شرق خوانده است، و به همين مناسبت مجسّمۀ كورش به مرغ شهرت يافته؛ و رودي كه در زير پاي كورش در مجسّمه تصوير شده است مرغاب ناميده ميشود.
يهود از بشارت دانيال چنين دريافتند كه پايان اسارت آنها در بابل منوط به همان پادشاه صاحب دو شاخ است كه بر مملكت فارس و ماد استيلا خواهد يافت كه بر ملوك بابل چيره ميشود و بالنّتيجه آنانرا از اسارت بيرون ميآورد.
چند سال پس از رؤياي دانيال، كورش كه يهود او را خورس و يونانيان سائرس مينامند ظهور نمود و بر دو مملكت فارس و ماد مسلّط شد و حكومتي عظيم پيدا كرد. و همانطور كه در رؤياي دانيال آمده كه به مغرب و شمال و جنوب شاخ ميزد، كورش نيز فارس و ماد را تسخير كرد و در جنوب كه همان بابل بود پيشرفت كرد و يهود را آزاد ساخت. و لذا وقتي يهود كورش را در بابل بعد از تسخير آن ملاقات كردند و رؤياي دانيال را براي او بيان كردند خوشحال شد و بنا بر مساعدت و مهرباني با يهود گذارد و آنانرا به اورشليم عودت داد و معبدشان را تعمير نمود.
باري، اينها همه شواهد صدقي است بر اينكه كورش نيز خود را ذوالقرنين ميدانسته (يعني صاحب دو كشور فارس و ماد، كه در رؤيا به صورت دو شاخ متّصل به هم بر مغز سرش روئيده بود) و لذا در
ص 84
تاج يا كلاه خودش اين دو شاخ را كه علامت و نشانۀ دو كشور است مينهاده و در مجسّمهاش نيز منعكس شده است.
و امّا سير و مسافرتش به مغرب براي رفع طغيان ليديا بوده است. ليديا عليرغم قرابت و پيماني كه با كورش داشت بدون هيچ مجوّزي، از روي ظلم و عدوان به طرف كورش لشكركشي نمود و سلاطين اروپا را نيز عليه او تحريك كرد. كورش با او جنگ نموده و او را فراري داد و سپس او را تعقيب نمود و پايتختش را محاصره نمود و پس از محاصره فتح كرد و ليديا را اسير نموده و پس از اسارت او را عفو كرد و سائر هميارانش را نيز عفو كرد و اكرام نمود و به آنها نيكوئي نمود، با آنكه ميتوانست آنها را سياست نموده و نابود كند؛ و اين قصّه منطبقٌ عليه اين آيه است:
حَتَّي'ٓ إِذَا بَلَغَ مَغْرِبَ الشَّمْسِ وَجَدَهَا تَغْرُبُ فِي عَيْنٍ حَمِئَةٍ (و شايد مراد ساحل غربي از آسياي صغير باشد) وَ وَجَدَ عِندَهَا قَوْمًا قُلْنَا يَـٰذَاالْقَرْنَيْنِ إِمَّآ أَن تُعَذِّبَ وَ إِمَّآ أَن تَتَّخِذَ فِيهِمْ حُسْنًا. [46]
ما در اينجا به ذوالقرنين گفتيم: نسبت بدين جماعت كه ستم كرده و فعلاً در دست تو گرفتارند، اختيار داري آنانرا به پاداش خود عذاب كني، يا از آنها درگذري و طريقۀ نيكوئي دربارۀ آنان اتّخاذ كني!
ذوالقرنين گفت: آن كساني كه از اين به بعد ستم كنند، آنها را مجازات نموده و عذاب ميكنيم؛ و امّا كساني كه ايمان بياورند و
ص 85
عمل صالح انجام دهند گذشته از جزاي اخروي آنان، ما به طريق نيكو با آنان رفتار خواهيم نمود.
و پس از سفر مغرب، به سمت صحراي بزرگ در مشرق در حوالاي بكتريا براي خوابانيدن غائلۀ قبائل بدوي و بياباني كه پيوسته هجوم نموده و فساد ميكردند حركت كرد:
حَتَّي'ٓ إِذَا بَلَغَ مَطْلِعَ الشَّمْسِ وَجَدَهَا تَطْلُعُ عَلَي' قَوْمٍ لَمْ نَجْعَل لَهُم مِن دُونِهَا سِتْرًا.
و امّا طائفۀ يأجوج و مأجوج در دو مورد در قرآن كريم آمده است.
اوّل: در سورۀ كهف كه داستان ذوالقرنين را بيان ميكند و شرحش گذشت.
دوّم: در سورۀ أنبياء، آيۀ 96 و 97:
حَتَّي'ٓ إِذَا فُتِحَتْ يَأْجُوجُ وَ مَأْجُوجُ وَ هُم مِن كُلِّ حَدَبٍ يَنسِلُونَ * وَ اقْتَرَبَ الْوَعْدُ الْحَقُّ فَإِذَا هِيَ شَـٰخِصَةٌ أَبْصَـٰرُ الَّذِينَ كَفَرُوا يَـٰوَيْلَنَا قَدْ كُنَّا فِي غَفْلَةٍ مِنْ هَـٰذَا بَلْ كُنَّا ظَـٰلِمِينَ.
در مواضعي از كتب عهد عتيق، نامي از اين دو طائفه برده شده است. در توراة به « مأجوج » و « جوج و مأجوج » ذكر شدهاند.
در إصحاح دهم از سِفر تكوين و كتاب حَزقيّال، إصحاح 38 و 39، و در رؤياي يوحنّا در إصحاح 20 مطالبي آمده است كه دلالت دارد بر آنكه مأجوج يا جوج و مأجوج يك امّت يا امّتهائي بودهاند كه در شمال آسيا در اراضي معموره ساكن و قاطن بودهاند، و آنان
ص 86
افرادي بودند كه اهل جنگ و حرب بوده و به جنگ و فتنه و غارت اشتغال داشتهاند.
و بنابراين، چنين به نظر ميرسد كه كلمۀ يأجوج و مأجوج عبري باشد وليكن اصل اين دو كلمه عبري نيست بلكه از لغات خارج به عبري وارد شده است، زيرا اين دو كلمه در يوناني به گاگ و ماگاگ تلفّظ ميشود و در ترجمۀ سبعيني تورات و سائر لغات اروپائي نيز بدين قسم آمده است.
و از مسلّمات تاريخ است كه ناحيۀ شمال شرقي آسيا كه دشتها و مرتفعات شمال چين است، محلّ توطّن طوائف بزرگي از بيابانيهاي وحشي بوده كه پيوسته بر عددشان اضافه ميشده و بر نفراتشان افزوده ميگشته است. و آنگاه بر امّتهاي مجاور خود مثل چينيها حمله ميكردند و چه بسا از چين گذشته و به كشورهاي وسط آسيا و كشورهاي نزديك آسيا ميرسيدند و از آنجا به شمال اروپا ميرفتند. و بعضي از آنان در همان اراضي غارت شده توطّن مينمودند مانند اغلب ساكنين اروپاي شمالي كه آنجا را شهر خود انتخاب نموده و كمكم متمدّن شده و به زراعت و صناعت مشغول ميشدند، و برخي ديگر پس از غارت مراجعت نموده و سپس حمله و غارت ميكردند.
و بعضي گفتهاند: يأجوج و مأجوج امّتي هستند كه در جزء شمالي از آسيا ساكن بودهاند، و شهرهاي آنان از تبّت و چين تا اقيانوس منجمد شمالي ادامه داشته و غرباً تا بلاد تركستان ميرسيده
ص 87
است.
و اين قول از «فاكهة الخُلفآء» و «تهذيب الاخلاق» ابن مِسكويه و «رسائل إخوان الصّفا» نقل شده است.
امّا از نقطۀ نظر بحث در تطوّرات الفاظ ميتوان گفت كه اصل چيني آن، مُنگوك يا مُنچوگ بوده است و سپس به عبراني و عربي به يأجوج و مأجوج درآمده و در يوناني به گوك و ماگوگ آمده است.
و از مشابهت كامل بين ماگوگ و منگوگ ميتوان حكم كرد كه اين كلمه از لفظ چيني منگوگ تطوّر يافته است، همچنانكه منغول و مغول از تطوّرات آنست.
پس يأجوج و مأجوج همانا طائفۀ مغول هستند كه از روزگاران قديم در شمال شرقي آسيا سكونت داشته و اين امّت بزرگ گاهي بر چين هجوم ميبردند و گاهي از طريق داريال قفقاز به ارمنستان و شمال ايران حمله ميآوردند، و گاهي بعد از بناي سدّ به شمال اروپا حملهور ميشدند و در نزد آنها به سِيت معروفند. و از ايشانند جماعتي كه به روم حمله ميبردند و در اين مرتبه دولت رومان ساقط شد و يونانيان آنها را سِي تِهين ميگويند و همين نام در كتيبۀ داريوش در استخر فارس ذكر شده است.
و سابقاً گفتيم كه از كتب عهد عتيق استفاده ميشود كه اين امّت مفسد از سكنۀ دورترين نواحي شمالي بودهاند. [47] و [48]
ص 88
و امّا سدّ كجاست؟
در تفسير «الدّرّ المنثور» از ابن عبّاس، در تفسير حَتَّي'ٓ إِذَا بَلَغَ بَيْنَ السَّدَّيْنِ وارد است كه مراد دو كوه ارمنستان و آذربايجان است. [49]
و در پيدا كردن اين سدّ بايد دو جهت را در نظر داشت: يكي آنكه سدّ در جائي ساخته شده است كه كوهها از اطراف آن مانند ديوار بلندي بالا رفتهاند؛ يعني سدّ در تنگۀ كوهستاني واقع شده است. ديگر آنكه در ساختمان اين سدّ، قطعات آهن و مس گداخته بكار رفته است. زيرا قرآن كريم اين خصوصيّات را در مشخّصات سدّ ذكر ميكند.
و بنابراين، آنچه به بعضي نسبت داده شده كه گفتهاند اين سدّ ذوالقرنين ديوار چين است صحيح نيست.
ديوار چين ديواري است طولاني كه بين چين و بين منغوليا (مغولستان) بنا شده است، و بنا كنندۀ آن شين هوانگ تي يكي از خاقانهاي چين است كه آنرا براي دفع طائفۀ مغول و جلوگيري از هجوم آنها بنا كرده است. طول اين ديوار سه هزار كيلومتر و عرضش نه متر و ارتفاعش پانزده متر است و با سنگ ساخته شده است.
شين هوانگ تي حاكم چين، ساختن آنرا در سنۀ 264 قبل از
ص 89
ميلاد مسيح شروع كرد و در مدّت ده سال يا بيست سال خاتمه يافت.
و بنابراين، سدّ ذوالقرنين نميتواند ديوار چين بوده باشد. زيرا اوّلاً در تاريخ چين نيامده است كه اين خاقان سفري به مغرب زمين نموده است. و ثانياً ديوار چين بين دو كوه قرار ندارد بلكه ديواري است به طول سه هزار كيلومتر كه در مسير آن از كوهها و دشتها عبور ميكند. و ثالثاً از سنگ ساخته شده و در ساختمان آن ابداً آهن و مس بكار نرفته است. [50]
و بعضي گفتهاند كه ديوار دربند است و در عربي باب الابواب ناميده شده است. بيضاوي در تفسير خود اين قول را اختيار كرده است و گويد: انوشيروان او را تعمير و مرمّت كرد ولي اصل بناي آن به دست ذوالقرنين بوده است.
باب الابواب ديوار بلند و طويلي است كه در ساحل بحر خزر بنا شد، و با سدّ تنگۀ داريال در جوار هم قرار دارند.
اين قول نيز صحيح نيست، چون هيچيك از اوصافي كه قرآن مجيد دربارۀ سدّ ذوالقرنين ذكر ميكند در آن نيست.
و برخي از مورّخين معاصر نيز دچار اين اشتباه گرديده و ديوار دربند را سدّ ذوالقرنين پنداشتهاند. و از طرف مورّخين اسلام ثابت شده است كه اصل ديوار دربند در زمان ساسانيان و به دستور انوشيروان ساخته شده است، و معني ندارد كه يوسف يهودي
ص 90
جهانگرد معروف اسرائيلي كه قرنها قبل از انوشيروان ميزيسته است از آن ديدن كرده باشد، زيرا مسلّم است كه اين جهانگرد در سفرهاي خود از سدّ ذوالقرنين ديدن كرده و خصوصيّات آن را بيان كرده است.
بنابراين سدّ ذوالقرنين همان سدّ موجود در تنگۀ كوههاي قفقاز است كه اين كوهها از بحر خزر تا بحر اسود امتداد دارد و تنگه، داريال ناميده ميشود.
( داريال محرّف داريول است كه به زبان تركي به معناي تنگه است، و اين سدّ را به لغت محلّي دميرقاپو كه به معناي در آهنين است مينامند.)
اين تنگه واقع است بين تفليس و بين ولادي كيوكز، و اين سدّ در بين دو كوه بلند واقع است كه آن دو كوه از دو طرف امتداد دارند و فقط اين تنگه فاصلۀ بين آن سلسله جبال است. تنها راهي كه رابطۀ بين نواحي شمالي و نواحي جنوبي است همين تنگه است. چون آن سلسلۀ جبال به همراه بحر خزر و بحر اسود، خود به خود يك مانع و حاجز طبيعي هستند كه هزاران كيلومتر ادامه داشته و جنوب آسيا را از شمال آن جدا ميكنند.
و در آن اعصار اقوام شروري از سكنۀ شمال شرقي آسيا از اين تنگۀ قفقاز وارد قسمتهاي جنوبي آن از ارمنستان و سپس وارد ايران شده و حتّي به آشور و كلده ميرفتند و غارت ميكردند و در هجومهاي خود از هيچ قتل و سبي و نَهب [51] دريغ نمينمودند. و يك بار در
ص 91
حوالاي قرن هفتم قبل از ميلاد هجوم آورده و تا به نينوا كه پايتخت آشور است رسيدند. و اين واقعه تقريباً در قرن سابق بر عهد كورش است.
مورّخين يوناني مثل هردوت مسافرت كورش را به شمال ايران براي خاموش نمودن نائرهاي كه مشتعل بود ذكر كردهاند. و ظاهراً در همين سفر بود كه كورش سدّ را در تنگۀ داريال در مسيرش به استدعاي اهل شمال و تظلّم آنها ساخت و آن را با سنگ و مس و آهن بنا نمود؛ و آن يگانه سدّ محكمي است كه در آن آهن بكار رفته است؛ و آن سدّي است بين دو كوه كه منطبق ميشود بر آن گفتار خداي تعالي:
فَأَعِينُونِي بِقُوَّةٍ أَجْعَلْ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُمْ رَدْمًا * ءَاتُونِي زُبَرَ الْحَدِيدِ.
و از شواهدي كه اين امر را مسلّماً به كورش منتسب ميسازد، يكي نهري است در نزديكي اين سدّ كه سايروس ناميده شده است و سايروس در نزد غربيها كورش است؛ و ديگر اينكه در آثار باستاني ارمنيها، اين ديوار هاگ گورائي ناميده شده و معناي اين لفظ تنگۀ كورش يا معبر كورش است. و معلوم است كه نوشتجات ارمنيها در اين موضوع از نظر قرب ارمنستان به محلّ تنگه، به منزلۀ شهادت محلّي محسوب ميگردد.
و همانطور كه گفتيم، يوسف يهودي از آن ديدار كرده و پس از او مورّخ معروف، پروكوپِيُس در قرن ششم ميلادي آن را ديده و
ص 92
شرحي دربارۀ آن نوشته است.[52]
تا اينجا بحث ما راجع به ذوالقرنين و يأجوج و مأجوج و بناي سدّ به پايان ميرسد.
حال بايد ببينيم معناي دَكّ چيست كه در قرآن كريم دكّ سدّ ذوالقرنين را از علائم قيامت شمرده است:
فَإِذَا جَآءَ وَعْدُ رَبِّي جَعَلَهُ و دَكَّآءَ.
و ديگر آنكه بازشدن راه يأجوج و مأجوج از هر جانب و سرازير شدن آنها را بسوي شهرها و بلاد از علائم ميشمرد؛ و شكستن سدّ و سرازير شدن آنها، از مَلاحِم و اخبار غيبيّۀ قرآن است.
حَتَّي'ٓ إِذَا فُتِحَتْ يَأْجُوجُ وَ مَأْجُوجُ وَ هُم مِن كُلِّ حَدَبٍ يَنسِلُونَ * وَ اقْتَرَبَ الْوَعْدُ الْحَقُّ فَإِذَا هِيَ شَـٰخِصَةٌ أَبْصَـٰرُ الَّذِينَ كَفَرُوا يَـٰوَيْلَنَا قَدْ كُنَّا فِي غَفْلَةٍ مِنْ هَـٰذَا بَلْ كُنَّا ظَـٰلِمِينَ.[53]
«تا زماني كه يأجوج و مأجوج گشوده ميشوند، و آنها از هر مكان مرتفع كوه و تپّهاي با سرعت سرازير ميشوند و وعدۀ حقّ پروردگار نزديك ميگردد. پس در آن هنگام ديدگان كساني كه كفر ورزيدهاند از شدّت خوف و وحشت به بالا گرائيده ميشود؛ و ميگويند: اي واي بر ما! ما از بروز چنين حادثهاي در غفلت بوديم، و حقّاً ما از ستمكاران بودهايم.»
پاورقي
[25] ـ مطالب گفته شده در روز بيست و يكم ماه مبارك رمضان.
[26] ـ «آيا اين كافران و مشركان اميد و انتظاري را دارند مگر انتظار ساعت قيامت كه ناگهان بيايد و آنها را دربر گيرد؟ حقّاً كه علامات قيامت آمده است.»
[27] ـ وزن فَعْلَة به فتح براي مرّه آيد، يعني يكبار؛ مثل ضرَبتُه ضَربةً. و امّا وزن فِعلَة به كسر براي كيفيّت و هيئت آيد؛ مثل جلَستُ جِلسَة العبدِ يعني به كيفيّت نشستن غلامان نشستم. و از اينجا استفاده ميشود كه حِجّة الوَداع به كسر صحيح است نه به فتح، يعني آن كيفيّت خاصّي از حجّ كه داراي وصف وداع بود.
[28] ـ اقتباس از آيۀ 64، از سورۀ 17: الإسرآء است: وَ اسْتَفْزِزْ مَنِ اسْتَطَعْتَ مِنْهُم بِصَوْتِكَ.
[29] ـ اقتباس از آيۀ 8، از سورۀ 63: المنافقون است: وَلِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ وَلَـٰكِنَّ الْمُنَـٰفِقِينَ لَا يَعْلَمُونَ.
[30] ـ اقتباس است از آيهاي كه در سه جاي قرآن بدين ألفاظ وارد است:
اوّل: آيۀ 120، از سورۀ 9: التّوبة: إِنَّ اللَهَ لَا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ. دوّم: آيۀ 115، از سورۀ 11: هود: وَ اصْبِرْ فَإِنَّ اللَهَ لَا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ. سوّم: آيۀ 90، از سورۀ 12: يوسف: إِنَّهُو مَن يَتَّقِ وَ يَصْبِرْ فَإِنَّ اللَهَ لَا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ.
[31] ـ اقتباس از آيۀ 56، از سورۀ 7: الاعراف است.
[32] ـ «روضۀ كافي» طبع مطبعۀ حيدري، ص 36 تا ص 42
[33] ـ «خصال» باب العشرة، حديث 13 و از طبع حيدري: ص 431 و 432
[34] ـ «بحار الانوار» طبع حروفي، ج 6، ص 303
[35] ـ «صحيح مسلم» طبع محمّد فؤاد عبد الباقي ـ بيروت، ج 4، كتاب الفتن و أشراط السّاعة، صفحۀ مسلسل 2225 و 2226
[36] ـ «خصال» باب العشرة، حديث 46 و از طبع حيدري: ص 446 و 447؛ و نيز در حديث 52 از همين باب، همين روايت را با مختصر اختلافي در لفظ و با سند متّصل از أبي الطّفيل از حذيفه آورده و در آن خروج عيسي بن مريم عليهما السّلام را هم بيان نموده است؛ مگر اينكه در آن دخان را ذكر نكرده است.
[37] ـ آيۀ 158، از سورۀ 6: الانعام
[38] ـ آيات 98 تا 101، از سورۀ 18: الكهف
[39] - همان
[40] ـ تفسير «الميزان» طبع سنۀ 1386 ه ق، ج 13، ص 397
[41] ـ در آيات 83، 86 و 94 از سورۀ 18: الكهف
[42] ـ لفظ حَوالي كه در لغت عامّۀ فارسي زبانان به معناي اطراف و جوانب استعمال ميشود غلط است، چون در لغت عرب حَواليّ به كسر لام و تشديد ياء، جمع حَوليّ است و حَوليّ يعني گاو و گوسفندي كه يك حَول (يك سال) از آن گذشته است؛ و صحيحش حَوالَي به فتح لام است چون حَول و حَولَي و حَوال و حَوالَي به معناي جهات مكتنفه است ولي چون حَولَي و حَوالَي را اضافه كنند ألف تبديل به ياء ميشود و ميگويند: حَولَيْه و حَوالَيْه، و بعضي گويند ياءِ تثنيه است و جوهري گويد قلب است. بنابراين در لغت عرب حَولَه و حَولَيْه و حَوالَه و حَوالَيْه گويند و در لغت فارسي بايد «حَولِ آن» و «حَوالايِ آن» استعمال شود.
[43] ـ شمارۀ اوّل و دوّم و سوّم نشريّۀ «ثقافة الهند»
[44] ـ در «شرح قاموس» در مادّۀ «بخت» گويد: بُخْتُ نَصَّر بضمّ اوّل و فتح نون و تشديد صاد مهمله، اسم پادشاه جابر معروف است. و در «سفينة البحار» طبع سنگي، ج 1، ص 60 آورده است: رُويَ أنّه سُمّي بذلك، بدين اسم ناميده شده است چون با شير سگي در طفوليّت، شير خورد و اسم آن سگ بُخْت، و اسم صاحبش نَصَّر بوده است. و بخت نصّر مردي مجوسي بود كه ختنه هم نشده بود و بيت المقدّس را غارت كرد و با ششصد هزار سرباز در آنجا وارد شد. ـ إلخ.
و در «مجمع البحرين» گويد: و بخت نصّر با تشديد؛ اصل آن بوخت است، بمعناي پسر، و نصّر بر وزن بَقَّم است؛ و وجه تسميهاش اينستكه چون پدرش شناخته نشد و هنگاميكه از مادرش متولّد شد او را در كنار بُتي يافتند كه اسم آن بت نصَّر بود لذا به او پسر آن بت گفتند. اينطور در «قاموس» گفته است. ـ انتهي.
[45] ـ دانشمند معظّم آقاي سيّد صدرالدّين بلاغي در «فرهنگ قصص قرآن» از ص 359 تا ص 374 (از طبع ششم انتشارات اميركبير) در پيرامون نظريّة أبوالكلام آزاد بحث بليغي نموده و در ص 364 گراور مجسّمه را تصوير نموده است كه شايان ملاحظه و دقّت است.
[46] ـ آيۀ 86، از سورۀ 18: الكهف
[47] ـ تفسير «الميزان» ج 13، از ص 387 تا ص 426؛ و در اينجا علاّ مه فرمودهاند: اين ملخّص كلام أبوالكلام آزاد بود كه ما آورديم، و اگر چه از في الجمله اشكال و ايرادي در بعضي از گوشههاي مطلب خالي نيست، ولي انطباقش با آيات قرآن بهتر از ديگر اقوال بوده و بيشتر قابل قبول است.
[48] ـ بخشي از مطالب گذشته از «فرهنگ قصص قرآن» نقل شده است.
[49] ـ «الميزان» ج 13، ص 406
[50] ـ همان مصدر، ص 411
[51] ـ سَبْي: اسير گرفتن؛ نَهْب: غارت نمودن.
[52] ـ «الميزان» ج 13، ص 425 و «فرهنگ قصص قرآن» ص 374؛ هر دو از قول أبوالكلام آزاد