ص123
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلى الله على محمد و آله الطاهرين،
و لعنة الله على اعدائهم اجمعين، من الآن الى قيام يوم الدين،
و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم
قال الله الحكيم فى كتابه الكريم:
سال سائل بعذاب واقع. للكافرين ليس له دافع. من الله ذى المعارج. [1]
«درخواست كنندهاى از عذاب روز قيامت كه حتما واقعشدنى است پرسش كرد، آن عذابى كه براى كافران است، و هيچ امرى جلوى آن را نمىتواند بگيرد، و آن عذاب از خداوند است كه مالك درجات و طبقات آسمانهاست (آن عذابى كه بر حارث بن نعمان فهرى، و يا بر جابر بن نصر بن حارث بن كلده، بوسيله سنگى از آسمان فرود آمد، و او را به علت اعتراض به رسول خدا، در نصب على بن ابيطالب عليه السلام بر خلافت و ولايت، هلاك كرد) .»
آرى كسيكه منكر ولايت آنحضرت باشد، با وجود علم، در برابر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم، مستحق چنين نكال و نقمتى است، زيرا كه او منكر اصالت و واقعيت تشريع و تكوين است، و لايق بوار و نابودى.
ابو العلى درباره نص رسول الله بر خلافت على بن ابيطالب بر ولايت گويد كه: من ادعا نمىكنم كه او پيامبر مرسل است، و ليكن با نص واضح و آشكارا داراى مقام ولايت كليه الهيه، بدون شك و ترديد است:
ص124
على امامى بعد الرسول سيشفع فى عرصة الحق لى 1
و لا ادعى لعلى سوى فضائل فى العقل لم يشكل 2
و لا ادعى انه مرسل و لكن امام بنص جلى 3
و قول الرسول له اذ اتى له سيما الفاضل المفضل 4
الا ان من كنت مولى له فمولاه من غير شك على5 [2]
1- پس از رسول خدا، على امام من است كه در عرصات حق در نزد حق از من شفاعت مىكند.
2- و من چيزى را براى على ادعا نمىكنم، مگر فضائلى را كه پذيرش آنها در نزد عقل، مشكل نيست.
3- و من ادعا نمىكنم كه او پيامبرى مرسل است، و ليكن او به نص آشكار امام و مقتداى مردم است.
4- و گفتار رسول خدا براى على در وقتيكه آمد، او را اختصاص به صاحب مقام فضيلت و منقبتى داده است كه او را از همه برتر و راقىتر معين فرموده است، و آن گفتار اين است كه:
5- آگاه باشيد: هر كس كه من مولى و آقاى او هستم، بدون شك، على، مولى و آقاى اوست.
و ابو الفرج درباره نصب ولايت گويد:
تجلى الهدى يوم الغدير على الشبه و برز ابريز البيان عن الشبه 1
و اكمل رب العرش للناس دينهم كما نزل القرآن فيه و اعربه 2
و قام رسول الله فى الجمع جاذبا بضبع على ذى التعالى من الشبه 3
ص125
و قال: الا من كنت مولى لنفسه فهذا له مولى فيالك منقبه4 [3]
1- راه هدايت در روز غدير، بر هر گونه ضلال و باطلى، متجلى و هويدا شد، و طلاى ناب و خالص وضوح و روشنى، از مس تار و تيره، ظاهر شد، و تفوق گرفت، و برتر آمد.
2- و پروردگار عرش، دين مردم را براى آنها تكميل فرمود، به همان نحوى كه قرآن نازل شد، و پرده برداشت.
3- و رسول خدا در ميان جمعيت مردم برخاسته و بازوى على را گرفت، آن على كه از داشتن امثال و اقران، برتر و بالاتر است، و از داشتن نظاير و اشباه، رفيعتر و بلند پايهتر.
4- و گفت: بدانيد كه هر كس كه من مولاى نفس او هستم، اين على مولاى اوست، پس چه منقبت و فضيلت والائى است اين شرف و منقبت!
و ابن رومى گويد:
يا هند لم اعشق و مثلى لا يرى عشق النساء ديانة و تحرجا 1
لكن حبى للوصى مخيم فى الصدر يسرح فى الفؤآد تولجا 2
فهو السراج المستنير و من به سبب النجاة من العذاب لمن نجا 3
و اذا تركت له المحبة لم اجد يوم القيمة من ذنوبى مخرجا 4
قل لى: ءاترك مستقيم طريقه جهلا و اتبع الطريق الاعوجا 5
و اراه كالتبر المصفى جوهرا و ارى سواه لناقديه مبهرجا 6
و محله من كل فضل بين عال محل الشمس او بدر الدجى 7
قال النبى له مقالا لم يكن يوم الغدير لسامعيه تمجمجا 8
من كنت مولاه فذا مولى له مثلى و اصبح فى الفخار متوجا 9
ص 126
و كذاك اذ منع البتول جماعة خطبوا و اكرمه بها اذ زوجا10 [4]
1- اى هند (كنايه از زن زيبا و قابل معاشقه) من عشق به تو را ندارم، و هيچگاه همچو مثل منى، عشق زنان را دين و منهاج خود نمىگيرد، و پيوسته از آن تجنب و احتراز دارد.
2- و ليكن محبت من به وصى رسول خدا همچون خيمهاى است كه در سينه من برافراشته شده است، در قلب من مىرود، و داخل مىشود و جاى مىگزيند.
3- زيرا كه على وصى رسول خدا، يگانه چراغ نوربخش است، و كسى است كه سبب نجات از عذاب نجاتيافتگان است.
4- و چون من از محبت او دستبردارم، در روز قيامت راه گريزى از گناهان خودم پيدا نمىكنم.
5- تو به من بگو: آيا من طريق مستقيم او را از روى جهالت ترك كنم، و از طريق كج و ناهموار پيروى كنم؟ !
6- چون بنابر نقد و تميز ذات و جوهره گذاشته شود، من جوهره او را همچون طلاى خالص و ناب مىبينم، و غير او را پست و باطل و منحرف از راه استوار و راست و روشن مىيابم.
7- و منزلت و مكانت او از هر فضيلتى، روشن و آشكارا و رفيع القدر و عالى المرتبه است، همچون مكان و محل خورشيد، و يا مكان و محل ماه شب چهاردهم، در ميان طبقات امواج ظلمات.
8- درباره على، پيامبر در روز غدير، گفتارى را بيان كرد كه براى شنوندگان هيچ ابهامى نماند.
9- هر كس كه من مولاى او هستم، على نيز همانند من، مولاى اوست.و على اين تاج افتخار را دريافت كرد.
10- و همچنين در وقتى كه رسول خدا جماعتى را كه از بتول عذرآء و فاطمه زهرآء خواستگارى نمودند، منع كرد و نپذيرفت، و على را بواسطه ازدواج با
ص 127
بتول، مكرم و معظم داشت. [5]
ثعلبى ابو اسحاق نيشابورى [6] در تفسير الكشف و البيان گويد كه: چون سائلى از سفيان بن عيينه از تفسير گفتار خداوند عز و جل: سئل سائل بعذاب واقع، و شان
ص 128
نزول آن سؤال كرد كه درباره چه كسى نازل شده است؟ او در پاسخ گفت: از مسئلهاى از من سؤال كردى كه هيچكس پيش از تو درباره اين مسئله از من چيزى نپرسيده است:
پدرم حديث كرد براى من از جعفر بن محمد، از پدرانش - صلوات الله عليهم كه: چون رسول خدا در غدير خم بود، مردم را ندا كرده و فرا خواند، و مردم جمع شدند، آنگاه دست على را گرفت و گفت: من كنت مولاه فعلى مولاه، اين گفتار شيوع پيدا كرد، و همه جا پيچيد و به شهرها رسيد، و از جمله به حرث بن نعمان فهرى رسيد، و به نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله، در حالى كه بر روى شتر خود سوار بود، آمد، و تا به ابطح رسيد، و از شتر خود پياده شد، و شتر را خوابانيد، آنگاه به پيغمبر گفت: يا محمد! تو از جانب خداوند ما را امر كردى كه شهادت دهيم: جز خداوند معبودى نيست، و اينكه تو فرستاده و پيامبر از جانب خدائى! و ما اينها را قبول كرديم و پذيرفتيم! و تو ما را امر كردى كه در پنج نوبت نماز بخوانيم، و ما پذيرفتيم! و تو ما را امر نمودى كه زكات اموال خود را بدهيم، و ما پذيرفتيم! و تو ما را امر كردى كه يك ماه روزه بگيريم، و ما پذيرفتيم! و تو ما را امر كردى كه حج انجام دهيم، و ما پذيرفتيم! و پس از اينها به اينها راضى و قانع نشدى، تا آنكه دو بازوى پسر عمويت را گرفته، و برافراشتى، و او را بر ما سرورى و آقائى دادى و گفتى: من كنت مولاه فعلى مولاه.
آيا اين كارى كه كردى از جانب خودت بود، و يا از جانب خداوند عز و جل؟ !
پيامبر فرمود: سوگند به آن كه جز او خداوندى نيست، اين از جانب خدا بوده است!
حرث بن نعمان، پشت كرد و به سوى شتر خود مىرفت و مىگفت: اللهم انكان ما يقول محمد حقا فامطر علينا حجارة من السمآء او ائتنا بعذاب اليم [7]«بار پروردگارا اگر آنچه را كه محمد مىگويد، حق است، سنگى از آسمان
ص 129
بر ما ببار، و يا آنكه عذاب دردناكى براى ما بفرست.»
حرث بن نعمان، هنوز به شتر خود نرسيده بود كه خداوند سنگى از آسمان بر او زد، و آن سنگ بر سرش خود، و از دبرش خارج شد، و او را كشت، و خداوند عز و جل اين آيه را فرستاد:
سئل سآئل بعذاب واقع - الآيات. [8]
سبط ابن جوزى همين روايت را از تفسير ثعلبى، به همين كيفيت روايت كرده است، و در جواب رسول خدا به حرث بن نعمان بدين عبارت آورده است كه:
و قال رسول الله صلى الله عليه و آله و قد احمرت عيناه: و الله الذى لا اله الا هو انه من الله و ليس منى. قالها ثلاثا. [9]
«رسول خدا در حاليكه دو چشمشان از غضب قرمز شده بود، گفتند: سوگند به خداوندى كه هيچ معبودى جز او نيست، از جانب خدا بوده است.و اين سوگند را رسول خدا سه بار تكرار كردند» .
ابو الفتوح رازى در تفسير خود، اين حديث را مفصلا از ثعلبى در تفسير «كشف و بيان» نقل كرده است.و نيز گويد كه چون حرث به سوى رسول الله آمد، آنحضرت در ميان مهاجر و انصار نشسته بود، و علاوه بر آن اعتراضات نيز گفت: يا محمد بيامدى، و ما را گفتى: سيصد و شصت معبود رها كنيد، و بگوئيد كه: خدا يكى است! بگفتيم! و گفتى كه: جهاد كنيد، و ما تلقى به قبول كرديم!
و در پايان قصه گويد: خداى تعالى سنگى از آسمان فرستاد، و بر سر او خورد، و او را همچنان بر جاى بكشت، و اين آيه را فرستاد:
سئل سآئل بعذاب واقع - للكافرين ليس له دافع.
حق تعالى رحمت فرستاد، او عذاب خواست.گفتند: چون تو را رحمت نافع نيست، كسى عذاب را از تو دافع نيست.
ليس له دافع من الله ذى المعارج.
من ولايتى فرستادم كه كمال دين و تمام نعمت در او بستم
اليوم اكملت لكم
ص 130
دينكم.
خداوند اين كمال طفل بود، در بين اطفال، انمايش فرمودم [10] تا به ايمان به حد كمال رسيد.
دين پنداشتى همچو او طفل بود، به ولايت اوش به حد كمال رسانيدم، كه:
اليوم اكملت لكم دينكم فكمل به الدين طردا و عكسا.
دين همچو طفل بود، به تبليغ بالغ شد.
كان طفلا كيحيى و عيسى، فصار بالاسلام كاملا قبل وقت الكمال، بالغا قبل وقت البلوغ.فصار الاسلام بولايته بالغا حد الكمال، لابسا بردة الجمال، مترديا بردآء الجلال، لما نصب له منبر من الرحال، و رفع عليه خير الرجال، نصب رسول الله ارحلا، و رفع عليه رجلا، و ضمه الى صدره، و فتح فاه بنشر ذكره، و كسر سوق اعدائه باعلائه، و اخذه بيده، و وقفه عند خده [11] ، و جر على اعدائه رجلا بل اجلا، و جزمهم جزما و خجلا، و جرهم جرا.فالمنبر منصوب و صاحبه مرفوع، فالمنبر منصوب صورة و معنى، و صاحبه مرفوع حقيقة و فحوى، و هو مرفوع و عدوه منصوب، و هو رافع، و عدوه ناصب.
ليتشعرى: عدوه ناصب ام منصوب؟ ! ناصب اللقب، منصوب المذهب.
فيا عجبا من ناصب هو منصوب.در اين كلمات، حركات اعراب و بنا گفته شد، اگر كسى تامل كند. [12]
ص 131
ابن شهرآشوب در «مناقب» خود، قضيه حرث بن نعمان را به همين گونهاى كه آورديم، از ابو عبيد، و ثعلبى، و نقاش، و سفيان بن عيينه و رازى [13] ، و قزوينى، و نيشاربورى، و طبرسى، و طوسى از تفاسير آنها نقل كرده است، و در پايان گويد: و در كتاب «شرح الاخبار» آمده است كه: در اينحال اين آيه فرود آمد:
افبعذابنا يستعجلون. [14]
و ابو نعيم فضل بن دكين روايت كرده است.
و عونى در اين باره گويد:
يقول رسول الله هذا لامتى هو اليوم مولى رب ما قلت فاسمع 1
فقام جحود ذو شقاق منافق ينادى رسول الله من قلب موجع 2
اعن ربنا هذا ام انت اخترعته فقال: معاذ الله لستبمبدع 3
فقال عدو الله: لا هم ان يكن كما قال حقا بى عذابا فاوقع 4
ص 132
فعوجل من افق السماء بكفره بجندلة فانكب ثاو بمصرع5 [15]
1- رسول خدا مىگفت: اين على بن ابيطالب، امروز براى امت من، مولى و صاحب اختيار است، و اى پروردگار من، آنچه را كه گفتم: بشنو و گواه باش!
2- در اينحال يك نفر مرد منكرى كه داراى شقاق و نفاق بود، برخاست، و از روى دل دردناك و اندوهگين خود رسول خدا را مخاطب نموده و بدين جمله ندا كرد:
3- آيا اين امر از طرف پروردگار ماست، و يا تو آنرا ابداع و اختراع نمودهاى؟ ! و رسول خدا در پاسخ او گفت: من پناه مىبرم به خدا، من از بدعتگذاران نيستم!
4- پس آن دشمن خدا گفت: اى پروردگار! اگر آنچه را كه محمد مىگويد، حق است، پس عذابى را به سوى من بفرست، و بر من قرار بده!
5- در اين حال از افق آسمان، به سبب كفرى كه ورزيده بود، سنگى به شتاب فرود آمد، و او را در محل افتادن و زمين خوردنش، به روى خود در انداخت، و در آنجا هلاك ساخت.
و حاكم حسكانى، اين واقعه را از پنج طريق روايت كرده است.
اول از ابو عبد الله شيرازى با سند متصل خود از سفيان بن عيينه از حضرت امام جعفر صادق از حضرت امام محمد باقر از حضرت امير المؤمنين عليه السلام. [16]
و نام آن مرد منكر و منافق را نعمان بن حرث فهرى آورده است.
دوم از جماعتى، از احمد بن محمد بن نصر بن جعفر ضبعى با سند خود، از سفيان بن عيينه از حضرت جعفر بن محمد از حضرت محمد بن على، از حضرت على بن
ص 133
الحسين عليهما السلام. [17]
سوم از تفسيرى عتيق از ابراهيم بن محمد كوفى با سند خود از جابر جعفى از حضرت امام محمد باقر عليه السلام. [18]
چهارم از ابو الحسن فارسى، و از ابو محمد بن محمد بغدادى، هر دو با سند خود از سفيان بن سعيد، از منصور، از ربعى، از حذيفه بن يمان. [19]
و نام آن مرد منكر و منافق را نعمان بن منذر فهرى ذكر كرده است.و رجال اين حديث همگى صحيح و از ثقات معتمد هستند.
پنجم از عثمان از فرات بن ابراهيم كوفى با سند خود از سعيد بن ابى سعيد مقرى از ابو هريره [20] .
و شيخ الاسلام حموئى از شيخ عماد الدين عبد الحافظ بن بدران بن شبل مقدسى در شهر نابلس، اجازة از قاضى جمال الدين ابى القاسم بن عبد الصمد بن محمد انصارى، متصلا از ابو اسحق ثعلبى در تفسير خود از سفيان بن عيينه از حضرت جعفر بن محمد [21] از پدرانش عليهم السلام روايت كرده است، و در اين روايت آمده است كه حرث بن نعمان فهرى، سوار ناقه خود شده، و در ابطح بر رسول خدا فرود آمد و چنين و چنان گفت، تا آخر روايت.و حموئى در پايان روايت گويد:
و ابطح محل سيل وسيعى است كه در آن ريزههاى سنگ خرده موجود است، و مؤنث آن بطحاء است، و از آن اوصافى است كه موصوف آنها در عبارات انداخته مىشود، مثل راكب، و صاحب، و اورق، و اطلس.گفته
ص134
مىشود: تبطح السيل يعنى در بطحاء گسترده شده و آنرا فرا گرفت. [22]
و در «غاية المرام» اين حديث را از حموئى ابراهيم بن محمد بعين الفاظ آن ذكر كرده است. [23]
و شيخ محمد زرندى حنفى از ابو اسحق ثعلبى از تفسيرش، اين داستان را مفصلا آورده است. [24]
و ابن صباغ مالكى نيز از ثعلبى از تفسيرش آورده است. [25]
و در كتاب «سيرة النبوية» برهان الدين حلبى شافعى متوفى در سنه 1044 ذكر كرده است. [26]
و ابو السعود در تفسير خود، در شان نزول اين آيه كريمه سال سائل گويد: يعنى خواهندهاى درخواست كرد، و طلب نمود، و او نضر بن حارث است كه از روى انكار و استهزاء گفت: ان كان هذا هو الحق من عندك فامطر علينا حجارة من السمآء او ائتنا بعذاب اليم.
و بعضى گفتهاند: طلب كننده اين عذاب، ابو جهل بوده است در وقتيكه گفت:
اسقط علينا كسفا من السماء. [27]
و گفتهاند: خواستار اين عذاب، حرث بن نعمان فهرى است، و داستان از اين قرار است كه: چون گفتار رسول خدا درباره على (رضى الله عنه) كه فرمود: من
ص135
كنت مولاه فعلى مولاه به او رسيد، گفت: بار خدايا اگر آنچه را كه محمد مىگويد حق است، سنگى از آسمان بر ما ببار!
چندان درنگ نكرد كه خداوند تعالى سنگى را بر او زد، كه بر مخش وارد شد، و از دبرش خارج گشت، و همان دم هلاك شد. [28]
و قرطبى در تفسير خود، در ذيل اين آيه گويد: قائل اين سؤال، نضر بن حارث است كه گفت: اللهم ان كان هذا هو الحق من عندك فامطر علينا حجارة من السمآء او ائتنا بعذاب اليم.
و سؤال او پذيرفته شد، و در روز جنگ بدر، صبرا كشته شد. [29]او و عقبة بن ابى معيط صبرا كشته شدند، و غير از اين دو نفر صبرا كشته نشدند.اين گفتار ابن عباس و مجاهد است.
و گفته شده است: سائل اين سوال حارث بن نعمان فهرى است، و داستان او از اينقرار است كه چون گفتار پيامبر درباره على بن ابيطالب: من كنت مولاه فعلى مولاه به او رسيد، سوار ناقه خود شده، و آمد تا به ابطح رسيد، و شتر خود را بخوابانيد و سپس گفت: يا محمد! تا آخرين اعتراض از اعتراضات خود را بيان كرد.[30]
علامه امينى اعتراض كننده به ولايت امير المؤمنين عليه السلام را كه از تفسير قرطبى نقل مىكند، او را نضر بن حارث ذكر كرده است، و سپس در تعليقه گويد: اين نضر، نضر بن حارث بن كلدة بن عبد مناف كلدرى است.و در اين حديث
ص136
تصحيفى به عمل آمده است، چون نضر در روز بدر بدست مسلمين اسير شد، و با رسول خدا شديد العداوة و دشمن سرسختى بود، و رسول خدا امر بكشتن او نمودند، و امير المؤمنين عليه السلام او را صبرا كشتند، همچنانكه در «سيره ابن هشام» ج 2 ص 286، و «تاريخ طبرى» ج 2 ص 286، و «تاريخ يعقوبى» ج 2 ص 34، و غيرها مذكور است. [31]
و از آنچه ما از تفسير قرطبى آورديم، معلوم مىشود كه: در حديث تصحيفى نيست، زيرا قرطبى اولا مىگويد: گوينده اين سؤال، نضر بن حارث است، كه در بدر كشته شد، و سپس مىگويد: بعضى گفتهاند: گوينده اين سؤال، حارث بن نعمان فهرى است كه اعتراض به ولايتحضرت امير المؤمنين عليه السلام داشت.فعليهذا بين گفتار قرطبى و ساير مفسران، تفاوتى نيست.
بارى علاوه بر آنچه ما از اعيان عامه در اينجا راجع به شان نزول آيه معارج درباره منكر ولايت آورديم، علامه امينى از بسيارى از اعيان ديگر آنها نيز نقل مىكند، مانند حافظ ابو عبيد هروى در تفسير غريب القرآن، و ابو بكر نقاش موصلى در تفسير شفآء الصدور، و حاكم حسكانى در كتاب دعاة الهداة الى حق الموالاة، و شهابالدين احمد دولتآبادى در كتاب هداية السعدآء، و سيد نور الدين حسنى سمهودى شافعى در كتاب جواهر النقدين، و شمس الدين شربينى قادرى شافعى در تفسير السراج المنير، و سيد جمال الدين شيرازى در كتاب الاربعين فى مناقب امير المؤمنين، و سيد ابن عيدروس حسينى يمنى در كتاب العقد النبوى و السر المصطفوى، و شيخ احمد بن باكثير مكى شافعى در كتاب وسيلة المال فى عد مناقب الال، و شيخ عبد الرحمن صفورى در كتاب نزهة، و سيد محمود بن محمد قادرى مدنى در كتاب «الصراط السوى فى مناقب النبى» ، و شمس الدين حنفى شافعى در شرح جامع الصغير سيوطى، و شيخ محمد صدر العالم در كتاب «معارج العلى فى مناقب المرتضى، و شيخ محمد محبوب العالم در تفسير شاهى، و شيخ احمد بن عبد القادر حفظى شافعى در ذخيرة المآل
ص137
فى شرح عقد جواهر اللآل، و سيد محمد بن اسمعيل يمانى در الروضة الندية فى شرح التحفة العلوية، و سيد مؤمن شبلنجى شافعى در نور الابصار فى مناقب آل بيت النبى المختار، و شيخ محمد عبده مصرى در تفسير المنار.بطور كلى علامه امينى مجموعا از سى كتاب، حكايت كرده است[32]
سيد هاشم بحرانى در «غاية المرام» از طريق عامه، دو حديث، و از طريق خاصه، شش حديث در شان نزول آيه سال سائل روايت كرده است. [33]
و علامه مجلسى در «بحار الانوار» ، از سه طريق: يكى از حاكم حسكانى در كتاب دعاة الهداة الى حق الموالاة، و دويمى از ثعلبى در تفسير خود، و سومى از صاحب كتاب النشر و الطى آورده است. [34] و[35]
بارى آنچه ما تفحص نموديم، هيچيك از علماء اسلام، داستان نزول آيه سال سائل بعذاب واقع را انكار نمىكند، غير از ابن تيميه حرانى، آن مرد بغيض و غليظ، و منكر، و زشتخو، و زشتزبان، و كوردل، و تاريك منظرى كه چنين كمر خود را بسته است، تا هر داستانى كه در آن فضيلتى از فضائل و منقبتى از مناقب سرور اوليآء امير مؤمنان على بن ابيطالب عليه السلام باشد، انكار كند، و رد كند و ضعيف و مطرود بشمارد، و در روز روشن در برابر آفتاب جهانتاب، منكر روشنائى گردد، و با اصرار و ابرامى هر چه بيشتر اثبات عدم خورشيد و انغمار عالم را در ظلمتبنمايد.
ابن تيميه بدون هيچ پروائى با كمال وقاحت، در برابر علماء اسلام، و مورخان،
ص138
و ارباب حديث، و سير و تفسير، احاديث مسلمه مستفيضه را انكار مىكند، آنجا كه با مذهبش مساعد نباشد، و صريحا نسبت كذب و دروغ مىدهد، و شيعه را رافضى، و بيدين، و ملحد، و زنديق و كذاب و فاجر و باطل و مجوسى و يهودى مىخواند، و در هر صفحه از كتاب خود يكبار و چندين بار نسبت كذب مىدهد، و تهمت مىزند، و آيات قرآن را نيز بر مدعاى خود شاهد مىآورد.
عينا همانند حجاج بن يوسف ثقفى كه حافظ قرآن بود، و با قرآن استدلال مىكرد و آنرا طبق راى و هدف خود معنى مىنمود، و شيعيان امير المؤمنين عليه السلام را از اطراف و اكناف مىآورد و بر اساس آيه قرآن:
اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم
كه خود را اولوا الامر مىپنداشت، با آنها با قرآن محاجه مىكرد، و در زير تيغ بران و شمشير پرخون خود، خون آن افراد پاك و آن ستارگان تابناك را مىريخت، و از كشتههاى شيعيان پشتهها ساخت.گويند هفتاد هزار نفر و بيشتر كشت.
ابن تيميه، معاصر بود با عالم جليل، و فقيه نبيل، افضل المتقدمين و المتاخرين، عالم، و متكلم، و حكيم، و مفسر و محدث، و فقيه و پاسدار دين و مذهب تشيع: علامه حلى: حسن بن يوسف بن على بن مطهر حلى، كه ميلادش در يازده روز گذشته، و يا مانده از ماه رمضان سنه 648 هجرى [36] ، و رحلتش در شب شنبه بيست و يكم از ماه محرم الحرام سنه 726 واقع شد، [37] و تولد ابن تيميه در سال 661 و وفات او در سال 728 بوده است.يعنى درست تولد او پس از سيزده سال از تولد علامه، و وفاتش پس از دو سال از رحلت علامه بوده است.
ابن تيميه با علوم عقلى، همچون فلسفه و حكمت مخالف بود، و نيز با ارباب شهود و وجدان و عرفان و حقيقت مخالف بود، و در مواضع مكرره در كتاب خود
ص139
بر اين دو طايفه مىتازد.
يعنى نه از علوم عقلى و جولان انديشه بهرهاى داشت، و نه از علوم باطنى و سرى و قلبى توشهاى برداشته بود، فلهذا صرفا به ظواهرى از كتاب و سنتبدون ادراك محتواى آنها دل بسته و بدان قانع شده، و همچون خوارج خشك، و بىمحتوى، عالم و خلقت و دنيا و آخرت و خدا و شيطان و سعادت و شقاوت را با همان فكر و انديشه ساختگى تخيلى خود، بنا نهاده و بر طبق آن حكم خود را مجرى ساخته است.
او كتاب خود را كه به نام منهاج السنة فى نقض كلام الشيعة و القدرية است، در رد كتاب علامه حلى: منهاج الكرامة فى معرفة الامامة نوشته است.
علامه حلى كتاب «منهاج الكرامه» را در استدلال بر امامت على بن ابيطالب و افضليت آنحضرت از جميع خلايق بعد از رسول خدا، براى سلطان محمد خدابنده (الجايتو) نوشته است، و در آن كتاب از آيات قرآن و احاديث مسلمه در نزل اهل تسنن مطالبى را آورده است، كه جاى شك و ترديد نيست.
سلطان محمد خدابنده كه در اثر مباحثه علامه حلى در سال 707 هجرى با فقهاى بزرگ مذاهب اربعه تسنن (حنفى و حنبلى و شافعى و مالكى) و محكوم و مفحم شدن آنها، دانست كه حق با شيعيان و مذهب راستين در مكتب تشيع است، دست از مذهب ديرين خود برداشته، و شيعه شد، و به تمام امصار و شهرها نوشت تا در خطبهها نام خلفاى ثلاثه را حذف كنند و نام على بن ابيطالب و ائمه دوازده گانه شيعه را ببرند، [38] و در مساجد و تكايا نام آن بزرگواران را كه فقهاى اهل بيت و امامان راستين هستند، بنگارند و نقش كنند، و رسميت مذهب
ص140
شيعه را اعلان نمايند.و اين حكم عملى شد، و به فرمان او كتيبهها نقش شد و خطبهها خوانده شد، و بر روى سكهها، نام ائمه را نقش كردند.فلهذا بر روى دراهم و دنانيز دست مردم، نام آن واليان والامقام سكه زده شد، [39] و حتى در مسجد جامع اصفهان در قسمتى از زاويه شبستان معروف به شبستان خدابنده، در سه محل آن از جمله محراب، نام دوازده امام را به بهترين خط، و زيباترين طرز و نگار، و محكمترين صنعت گچبرى، چنان نقش كردهاند كه همين اكنون پس از هفت قرن باقى است، و مورد نظر و دقت و مطالعه اهل فن و صاحبان خرد و پويندگان حق و حقيقت قرار دارد. [40]
علامه حلى از برجستگان نوادر دهر است، كه نام او تا ابديتبر صفحه تحقيق و تدقيق نوشته شده، و چنان بحر محيط علم، و درياى بيكران معرفت و تحقيق است كه همه فقهاى شيعه از آنزمان تا بحال به كتب فقهيه او همچون تذكره و تحرير و مختلف و منتهى و قواعد و تبصره نيازمندند.
و در علوم عقليه و كلام كتابهاى كشف المراد فى شرح تجريد الاعتقاد، و انوار الملكوت فى شرح فص الياقوت فى الكلام، و نهاية المرام فى علم الكلام، و القواعد و المقاصد فى المنطق و الطبيعى و الالهى، و الاسرار الحقية فى العلوم العقلية، و الدر المكنون فى علم القانون فى المنطق، و المباحثات السنية و المعارضات النصيرية، و المقاومات كه در آن با حكماء سابقين بحث كرده است، و حل المشكلات من كتاب التلويحات، و ايضاح التلبيس فى كلام الرئيس كه
ص141
در آن با شيخ ابو على سينا بحث دارد، و القواعد الجلية فى شرح الرسالة الشمسية، و الجوهر النضيد فى شرح التجريد در علم منطق، و ايضاح المقاصد من حكمة عين القواعد، و نهج العرفان فى علم الميزان، و كشف الخفاء من كتاب الشفاء فى الحكمة، و تسليك النفس الى حظيرة القدس در علم كلام، و مراصد التدقيق و مقاصد التحقيق فى المنطق و الطبيعى و الالهى، و المحاكمات بين شراح الاشارات، و منهاج الهداية و معراج الدراية در علم كلام، و استقصاء النظر فى القضآء و القدر، را نوشته است.
علامه در اصول مذهب علاوه بر «منهاج الكرامة» كتابهاى ديگرى را نيز تاليف كرده است، مانند كتاب مناهج اليقين، و كتاب نهج الحق كه فضل بن روزبهان، رد آنرا نوشته است، و كتاب نهج المسترشدين، و رساله واجب الاعتقاد، و كتاب كشف الحق و نهج الصدق كه اين كتاب را در كيفيت مناظره با علمآء اربعه سنى مذهب، در حضور سلطان خدابنده نوشته است.و قاضى سيد نور الله شوشترى در ابتداى كتاب خود: احقاق الحق اشاره به مقدارى از اين مناظره، و علت غلبه علامه بر فقهاى مخالفين با ادله باهره و براهين ساطعه كرده است، كه چگونه آنها را در نزد سلطان محكوم نمود، بطوريكه اعتراف بر عجز خود نمودند.و همگى منكوب و مخذول شدند.
در كتاب مجالس المؤمنين قاضى نور الله شهيد اعلى الله تعالى مقامه از كتاب تاريخ حافظ ابرو كه شخص سنى مذهب متعصبى بوده است، و نيز از غير اين كتاب آورده است كه: سلطان الجايتو محمد مغولى ملقب به شاه خدابنده، چون در خاطرش حقانيت مذهب اماميه و تشيع، على الاجمال پيدا شد، امر به احضار علماى اهل تسنن كرد.و از جمله كسانيكه در نزد او حضور يافتند علامه حلى با جمعى از علماء شيعه بود.و در آن مجلس، امر اقدس از جانب سلطان صادر شد كه شيخ نظام الدين عبد الملك مراغى كه افضل علماء شافعيه بود، با علامه حلى، در امر امامت، به مناظره پردازد.
در اين مناظره چنين پيش آمد كرد كه علامه با براهين قاطعه بر اثبات امامت على بن ابيطالب، و فساد ادعاى سه خليفه پيشين، غلبه كرد، بطورى كه براى
ص142
هيچيك از حضار مجلس از بزرگان علمآء و غيرهم شبههاى باقى نماند، [41] و شيخ نظام الدين مراغى چون ديد در مقابل علامه زمين خورده، و خود را باخته و سرشكسته شده است، شروع كرد در تحسين علامه و بيان محاسن و محامد او، و چنين گفت:
قوت دلائل اين شيخ (علامه) در نهايت ظهور است، الا اينكه پيشينيان ما، راهى را پيمودند، و پسينيان ما براى دهان بستن زبان عوام و دفع شكاف در اجتماع امت اسلام، از بيان لغزشهاى قدمهاى پيشينيان سكوت كردند.پس سزاوار است كه اسرار آنها را هتك و پاره نكرد، و در لعنتبر آنها تظاهر ننمود.
حافظ ابرو بعد از اين سخن مىگويد: پس از اين مجلس بين علامه حلى و
ص143
شيخ نظام الدين مراغى، مناظرات بسيارى واقع شد، و در همه آنها نظام الدين، احترام علامه را نگاه مىداشت، و در تعظيم حرمت او بسيار مىكوشيد. [42]انتهى.
و البته اين منقبتى استبراى علامه كه چنين منتى بر مذهب تشيع دارد، و براى شيعيان و اهل حق، عنايتبزرگى است، كه احدى از مخالفين و موافقين منكر آن نيستند، حتى من در بعضى از تواريخ عامه ديدهام كه: اين داستان را بدين صورت بيان كردهاند كه:
از وقايع تلخ سنه 707، اظهار تشيع خدابنده است، كه به اضلال و گمراهى ابن مطهر حلى پيدا شد.
و پيداست كه اين بيان از قلب سوختهاى برخاسته است، كه جاى انكار آنرا نداشته است. [43]
علامه از اين پس، به كمك و معاونت اين سلطان بيدار و مستبصر رؤوف و علم دوست، دست در تشييد اساس حق زد، و در ترويج مذهب آنطور كه مىخواست و اراده داشت، اقدام نمود، و كتاب منهاج الكرامة را در امامت و كتاب يقين را كه گذشتبراى او نوشت.و در قرب و منزلت در نزد سلطان به پايهاى رسيد كه بالاتر از آن تصور نمىشود، و بدين جهت از ساير علماى محضر سلطان مانند: قاضى ناصر الدين بيضاوى و قاضى عضد الدين ايجى و محمد بن محمود آملى، صاحب كتاب نفآئس الفنون و شرح مختصر و غيره، و شيخ نظام
ص144
الدين عبد الملك مراغى و مولى بدر الدين شوشترى، و مولى عز الدين ايجى، و سيد برهان الدين عبرى و غير آنها فائق آمد، و همه در تحت نظر علامه بودند.
علامه در قرب و منزلت در نزد سلطان، و براى حفظ افكار او در استقامت طريق حق، و عدم تشويش ذهن او به وساوس شيطانيه مخالفين و منحرفين، تا اين حد حاضر شد كه در حضر و سفر، از او مفارقت نكند، و هر كجا وسوسهاى از ملحدى پيدا شود، با تيغ بران علم و حكمت پاسخ دهد، و بدين جهتسلطان امر كرد تا براى جناب علامه، مدرسه سيارى كه داراى حجرههاى طلاب، و مدرسهائى براى تدريس بود، از خيمههاى كرباس ساختند، و هر جا كه خدابنده، با سپاه و يا غير سپاه مىرفت، اين مدرسه سيار علامه با او همراه بود.و همينكه سلطان در جائى وقوف مىكرد، و در منزلى نزول مىنمود، فورا مدرسه كرباسى بر سر پا مىشد، و طلاب و محصلين و مدرسين، با خود آن عالم جليل بكار مطالعه و تاليف و تصنيف مشغول مىشدند.
و نقل شده است كه در اواخر بعضى از كتابهاى علامه اين جمله است كه: فراغ از اين كتاب در مدرسه سياره سلطانيه در كرمانشاهان وقوع يافته است.
و تشكيل چنين مدرسه مهمى از خدابنده بعيد نيست، زيرا آنچه در تواريخ آمده است: مرد علم دوستبود و علما را بسيار دوست داشت، و به علمآء و صلحاء ارج مىنهاد، فلهذا در دوران او، علم و فضل رونقى به سزا يافت، و رواج بسيارى داشت.و عجيب آنستكه سال رحلت علامه در همان سال مرگ اين سلطان بوده است.
علامه در علم كلام و فقه و اصول [44]و عربيت و سائر علوم شرعيه در نزد دائى خود: محقق نجم الدين ابو القاسم صاحب شرايع، و در نزد پدرش شيخ سديد الدين يوسف و در مطالب عقليه و فلسفه و حكمت در نزد استاد بشر و عقل ثانى عشر: خواجه نصير الدين طوسى و شيخ عمر كاتبى قزوينى و غير از آنها چه از خاصه و چه
ص145
از عامه درس خوانده است.و همچنين از على بن طاوس و احمد بن طاوس، اين دو برادر عاليمقام استفادههاى علمى نموده است. [45]
بارى چون علوم و مقام و پيشرفت مكتب علمى و مذهبى علامه چشمگير شد، مخالفان در اطراف و اكناف، خجل و منكوب شدند و كتابهاى علامه را به نسخههاى متعدد مىنوشتند، و براى مردم در مجالس و محافل درس مىگفتند.يكى از اين نسخههاى «منهاج الكرامة» بدست ابن تيميه در شام رسيد، و او با وجود حقد و حسادتى كه از شكستخلفآء در قلوب مردم، و از بالا رفتن نام اهلبيت رسول خدا، و امامان طاهرين، در دل داشت كتاب «منهاج السنه» را در رد مذهب اهل البيت نوشت و معلوم است كتابى كه در رد مذهب حق نوشته شود، چه چيز از آب در مىآيد.
فماذا بعد الحق الا الضلال فانى تصرفون - كذلك حقت كلمة ربك على الذين فسقوا انهم لا يؤمنون. [46]
«از حق كه بگذريم، جز گمراهى چه چيز خواهد بود؟ پس چرا شما باينطرف و آنطرف مىگرديد؟ ! اينطور كلمه پروردگار تو اى پيغمبر بر كسانيكه فسق ورزيدند، و راه كج پيمودند، ثابتشد، كه هيچگاه ايشان ايمان نمىآورند» .
ص146
در اين كتاب عينا شيعه را از پيروان يهود مىخواند، [47] و تقريبا در سه صفحه از اول كتاب، از قياس نمودن احكام و عقائد شيعه با يهود، و افترآءها و تهمتها دريغ نمىكند، و از هيچ ناسزائى فرو نمىگذارد.
پاورقي
[1] ـ آيات اوّل تا سوّم ، از سورۀ معارج ، هفتادمين سوره از قرآن كريم .
[2] ـ «مناقب» ابن شهرآشوب ، طبع سنگي ، ج1 ، ص531 ، و ابن أبيات را در «الغدير» ج4 ، ص 118 آورده است . و در نيم بيت چهارم آورده است كه : له شَبه الفاضِل المفضّلِ . شاعر اين أبيات أبوالعَلاي سَرَوي مازندراني است كه از اعلام و بزرگان قرن چهارم است. و بين او و أبوفضل بن عميد مكاتبات و مساجلاتي بوده است. شرح احوال و بعضي از اشعار او ، در «يَتيمة الدَّهر» و در «محاسن اصفهان» ، و در «نهاية الارَب في فُنونِ الادَب» مذكور است .
[3] ـ «مناقب» ابن شهرآشوب ، ج 1 ، ص 531 ، و در «الغدير» ج 4 ، ص 172 ، اين ابيات را از «مناقب» و «صراط المستقيم» بياضي نقل كرده است ، و گفته است : شاعر آنها ، أبوالفرج محمّد بن هندوي رازي است و آل هندو از طائفه اماميّه و پرچم داران نشر علم و فضيلت هستند واين أبوالفرج ، مؤسّس بيت آل هندوست . و افرادي ديگري نيز آمدهاند كه همگي داراي مقامات علمي و صاحب درجات شعري و ادبي هستند .
[4] ـ «مناقب» ابن شهرآشوب ، ج 1 ، ص 531 .
[5] ـ سيّد ابن طاوس در كتاب «اقبال» ص 459 گويد : فصلٌ و در اين مقام ولايت و إنعام امامت ، امر حسد به مولانا علي عليه السّلام به حدّي رسيد كه موجب هلاك واستيصال بعضي شد . حاكم عبيدالله بن عبدالله حسكاني در كتاب «ادّعاء الهُدَاة إلي أدَاءِ حقّ الموالاة» ـ در حالي كه او از اعيان رجال عامّه است ـ گويد : من بر أبوبكر محمّد بن محمّد الصّيدلاني قرائت كردم و او تصديق كرد . تا روايت را ميرساند به منصور بن ربعي از حذيفه بن يمان كه او گفت : چون رسول خدا گفت : من كنت مولاه فهذا مولاه ، نعمان بن منذر فهريّ برخاست و گفت : اين چيزي را كه گفتي از جانب خودت بود ، يا چيزي بود كه پروردگارت به تو امر كرده بود ؟ پيغمبر گفت : بلكه پروردگارم به من امر كرده است . او گفت : اللهمّ انزل علينا حجارةً من السّماء ، و هنوز به مركب خود نرسيده بود كه سنگي آمد و او را خونين كرد و مرده به روي زمين افتاد و خداوند اين آيه را فرستاد ، سأل سائل بعذاب واقع .
من ميگويم : اين حديث را ثعلبي در تفسيرش به طوري أفضل و أكمل از اين روايت بيان كرده است و همچنين صاحب كتاب «النشر و الطّي» . آنگاه مفصّلاً حديث را ذكر ميكند و سپس ميگويد : و چون حال و كيفيّت امر منكران و ناپسنددارانِ آنچه را كه خدا نازل كرده و رسول خدا بدان امر كرده است از ولايت علي بن أبيطالب براي اسلام و مسلمين ، اينطور بوده باشد و اين قضيّه در حال حيات پيغمبر واقع شده باشد كه پيغمبر مورد اميد مردم بوده و مورد خوف نيز بوده ، و وحي بر او نازل است ، پس چه استبعادي دارد كه كساني كه در حسد و عداوت با علي بن أبيطالب به همين درجه از صفات بوده باشند ، ولايت را از مولانا علي بن أبيطالب عليه السّلام بعد از وفات رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم برگردانيده باشند ، او را منعزل نموده باشند ، و بسياري از نصوص را كتمان كرده باشند كه آن نصوص دلالت بر امامت و ولايت آن حضرت داشته باشد .
باعوه بالامَلِ الضَعيف سَفَاهَةً وقتَ الحيوة فكيفَ بعد وفاته
«او را در حال زندگي از روي حماقت و سفاهت به آرزوي ضعيفي فروختند ، تا چه رسد به پس از مرگ او» .
خَذَلوه في وقتٍ يُخاف و يُرتجي أيراد منهم أن يَقُوا لِمَماته
«او را ذليل و بيارزش شمردند در وقتي كه از او ميترسيدند ، و به او اميد داشتند ، آيا چنين ميخواهند از ايشان كه او را بعد از مردنش حفظ كنند؟» .
[6] ـ أبو اسحق ثعلبي نيشابوري ، از ثقات معتمد در نزد عامّه است كه كتاب او از جمله مصادري است كه از آن نقل ميكنند . او داراي تفسيري است كبير ، و نيز داراي كتاب «العرائس في قِصَص الانبياء» ميباشد ، و در سنۀ 427 و يا 437 ، وفات يافته است .
[7] ـ اين گفتار ، برداشتي است از آيۀ 32 ، از سورۀ 8 ، انفال : وَ إذ قَالُوا اللهُمَّ إِن كَانَ هَذَا هُوَ الْحَقُّ مِن عِندِكَ فَأَمْطِر عَلَينَا حِجَارَةً مِنَ السَّمَاءِ أَوِ أئتِنَا بِعَذَابٍ أَلِيمِ .
[8] ـ «الغدير» ج 1 ، ص 240 ، و در «مجالس المؤمنين» در مجلس اوّل ، از ثعلبي به نقل «تفسير أبوالفتوح» ذكر كرده است .
[9] ـ «تذكرة خواصّ الامّة» ص 19 .
[10] ـ «خداوند اين كمال» يعني : صاحب اين كمال . «انمايش فرمودم» يعني : او را رُشد و نمْوّ دادم .
[11] ـ در طبع مظفّري عند خَدِّه با خاء معجمه است ، يعني علي را پهلوي صورت و رخسار خود نگاهداشت . و در طبع اسلاميّه با حاء مهمله است ، يعني علي را در حدّ و مقدار خود نگاهداشت .
[12] ـ «تفسير رَوْح الجِنان و رُوحُ الجنّان» ، طبع مظفّري ، ج 2 ، ص 194 و ص 195 . و طبع اسلاميّه ، ج 4 ، ص 282 و ص 283 . و در اين عبارات اخير ، أبوالفتنح جملاتي را كه مفاد خطبه و دعاي رسول الله دربارۀ أميرالمؤمنين است ، با الفاظ رَفَع ، و نَصْب ، و كَسْر ، و جَزْم ، و جَرّ ، و فَتْح ، ضَمّ كه حركات إعراب و بناست و نحويّون دركتب خود استعمال ميكنند ، آورده است و ترجمه آنها اين است : دين همچو طفلي بود ، با تبليغ بالغ شد ، همچون يحيي و عيسي طفل بود ، و به اسلام قبل از آنكه اسلام كامل شود ، كامل شد . و قبل از آنكه اسلام بالغ شود ، بالغ شد ، و لباس جمال در بَر كرد ، و رداي جلال را بر دوش افكند ، در آن هنگامي كه براي آن منبري از جهازهاي شتر نصب كردند ، و بهترين مردمان را بر فراز آن جهازها بالا بردند . رسول خدا جهازهائي را از شتر نصب كرد ، و بر بالاي آنها مردي را بالا برد ، و او را به سينۀ خود چسبانيد ، و دهان خود را به نشر ذكر او و فضائل او باز كرد ، و بازار دشمنان او را شكست ، با اعلاء او و بلند نمودن او . و پيامبر او را با دست خود گرفت ، و او را در حدّ و اندازۀ خود نگاهداشت و بر دشمنان منقصت و مرض بلكه مرگ و نابودي را كشانيد ، و آنها را مقطوع و پاره پاره ساخت ، و مرتكب جريره و گناه برشمرد . پس بنابراين منبر نصب شده است (منصوب) و صاحب آن بالا برده شده است (مرفوع) منبر منصوب است هم در صورت و هم در معني ، و صاحبش مرفوع است هم در حقيقت و هم در فحوي .
او يعني علي بن أبيطالب مرفوع است (بالا برده شده) و دشمنش منصوب است (مريض و دردناك و خسته) او از رافع است (بالا برنده) و دشمن او ناصب است( كينهتوز و متعدّي) اي كاش ميدانتسم كه دشمن او ناصب است يا منصوب ؟ آري لقب او ناصبي است و عنوان او ناصب و ليكن مذهب و عقيدۀ او منصوب (يعني خراب و فاسد و تباه) . اي عجب چه بس شگفتي است از اين ناصبي كه منصوب است (از اين كينهتوز متعدّي كه دينش خراب و فاسد و تباه است) .
[13] ـ مراد از رازي در اين عبارتِ ابن شهرآشوب نم؟يتواند فخر رازي بوده باشد ، زيرا او در تفسير خود چنين مطلبي را نقل نكرده است و عليهذا ممكن است مراد شيخ ابوالفتوح رازي باشد كه هم در تفسير خود آورده است ، و هم ابن شهرآشوب معاصر و متأخّر از او بوده است .
[14] ـ آيۀ 204 از سورۀ 26 شعرآء : پس آيا ايشان در عذاب ما شتاب ميورزند .
[15] ـ «مناقب» ج 1 ، ص 538
[16] ـ «شواهد التنزيل» ج 2 ، ص 286 حديث شمارۀ 1030 . و اين روايت را بدين سند ، شيخ طبرسي در تفسير «مجمع البيان» در تفسير ايۀ كريمه از حاكم حسكاني روايت كرده است و در «غاية المرام» قسمت دوّم باب 117 حديث دوّم ص 398 از سيّد أبوالمحمد از حاكم حسكاني با همين طريق روايت كرده است .
[17] ـ «شواهد التنزيل» ج 2 ، ص 287 حديث شمارۀ 1031 ، و در «الغدير» ج 1 ، ص 240 و از حاكم حسكاني آورده است .
[18] همان ص 288 حديث شمارۀ 1032
[19] همان ص 288 حديث شمارۀ 1033
[20] همان ص 289 حديث شمارۀ 1034 و در «الغدير» ج 1 ، ص 241 از حاكم حسكاني آورده است .
[21] ـ اين جمله از نسخۀ «فرائد السمطين» ظاهراً صحيح باشد ، زيرا سفيان بن عيينه ، خودش بدون واسطۀ پدرش از حضرت صادق روايت ميكند . فلهذا در بعضي از نسخ «فرائد السمطين» ، و در بعضي از كتب ديگر كه بدين عبارت آمده است كه : سفيان بن عُيَينَة عن أبيه الصّادق ظاهراً تصحيف شده باشد .
[22] ـ «فرائد السمطين» ج 1 ، ص 82 و ص 83 حديث 63 در باب پانزدهم ، وليكن در «الغدير» ، ج 1 ، ص 242 آنرا از باب سيزدهم از «فرائد» نقل كرده است .
[23] ـ «غاية المرام» قسمت دوّم ، ص 397 و ص 398 باب 117 ، حديث اوّل .
[24] ـ «نظم دُرَر السِمطين» ص 93 ، و «الغدير» ج 1 ، ص 242 و ص 243 ، از همين كتاب ، و از كتاب «معارج الوصول» زرندي .
[25] ـ «الفصول المهمّة» طبع سنگي ص 26 ، و طبع حروفي نجف ص 24 .
[26] ـ «سيرۀ حلبيّه» ، ج 3 ، ص 309 ، از طبع مطبعۀ محمد علي طبيح مصر سنۀ 1353 هجري .
[27] ـ آيۀ187، از سورۀ 26 : شعراء : فَأَسْقِطْ عَلَيْنَا كِسَفًا مِنَ السَّمَاءِ إِن كُنتَ مِنَ الصَّادِقِينَ : پس بينداز بر ما قطعهاي از آسمان را اگر تو را راستگويان هستي .
[28] ـ تفسير «ارشاد العقل السليم الي مزايا الكتاب الكريم» مشهور به تفسير أبوالسعود ، از منشورات مكتبة الرياض الحديثة ، ج 5 ، ص 388 . و نيز در هامش تفسير فخر رازي ج 8 ص 292 طبع شده است . و أبوالسعود ، قاضي القضاة و پسر محمّد عمادي حنبلي است كه در سنۀ 900 هجري متولد و در سنۀ 982 فوت كرده است .
[29] ـ قلت صَبرا آنست كه شخص مقتول را براي كشته شدن منصوب ميكنند و سپس سر او را جدا مينمايند .
[30] ـ تفسير «الجامع لاحكام القرآن» ، أبو عبدالله محمّد بن احمد انصاري قرطبي ، طبع دار الكاتب العربة ، قاهره سنۀ 1387 هجري ، ج 18 ، ص 278 .
[31] ـ «الغدير» ج 1 ، ص 241 .
[32] ـ «الغدير» ج 1 ، ص 239 تا ص 246 .
[33] ـ «غاية المرام» قسمت دوّم ، باب 117 و باب 118 ، ص 397 و ص 398 .
[34] ـ «بحار الانوار» ، طبع كمپاني ، ج 9 ، ص 206 .
[35] ـ و حلبي در «السيرة النبوية» ، ج 3 ، ص 308 و ص 309 اين داستان را از حارث بن نعمان فهريّ روايت كرده است . و گويد : فأناخ راحلته عند باب المسجد و دخل . «او شتر خود را در مسجد خوابانيد و داخل مسجد شد» . تا آخر داستان كه : وَ أنزَلَ اللَهُ تَعَالَي سَأَلَ سَائِلٌ بِعَذَابٍ وَاقِعٍ لِلْكَـٰفِرِينَ لَيْسَ لَهُ دَافِعٌ ـ الآية و كان ذلك اليوم الثامن عشر من ذي الحجة . و البته اين داستان را در جزؤ بيان سيرۀ رسول الله آورده است ، و بدون هيچگونه ايراد و اشكال و اشكال و تأمّلي بطور ارسال مسلّم از آن گذشته است .
[36] ـ در «روضات الجنّات» كه از خطّ خود علاّمه حكايت ميكند ؛ تولّدش را بيست و نهم ماه رمضان ثبت كرده است .
[37] ـ وفات علاّمه در شهر حلّه واقع شد ، و جنازۀ او را به نجف اشرف حمل ، و در جوار أميرالمؤمنين دفن كردند . «روضات الجنات» طبع حروفي ، ج 2 ، ص 282 .
[38] ـ در «مجالس المؤمنين» ، در مجلس هشتم ضمن ترجمۀ حال سلطان خدابنده ، در ص 403 گويد : و حكم رفت كه در تمامت ممالك ايران زمين خطبه كنند ، و نام صحابه سه گانه را از خطبه بيندازند و بر نام أميرالمؤمنين علي ، و اما حسن و امام حسين عليهم السّمم اختصار نمايند . و در سنۀ تسع و سبعمأة تغيير سكّه كردند و از نام صحابه به نام أميرالمؤمنين علي ، اختصار نمودند ، و حيّ علي خير العَمَل در اذان إظهار كدند ، و در تمام ممالك الجايتو سلطان اين معني منتشر شد مگر در قزوين ، و مذهب مهجور شيعه رونقي و رواجي تمام گرفت .
[39] ـ در «مجالس المؤمنين» در مجلس هشتم ، در ص 402 گويد : و خطبهها و سكّهها به اسامي حضرت أئمّة هدي عليهم السّلام زيب و زينت يافت ، چنانكه بر رخسارۀ دنانير كلمۀ طيّبۀ لا إله إلاّالله محمّد رسول الله ، علي ولي الله در سه سطر متوازي أبعاض متكافي اجراء نقش كردند ، و اسامي أئمّۀ اثنا عشر صلوات الله عليهم بر ترتيب واقع ، پيرامُنِ دائرۀ مخمس الاضلاع مرقوم گردانيدند .
[40] ـ و همچنين در معبد پير مكران لِنجان ، و مبعد شيخ نور الدين نطنزي كه از عرفاء بوده است و همچنين بر منارۀ دارلسّيارة كه سلطان محمّد خدابنده بعد از بناء و احداث برادر خود : غازان آنرا به اتمام رسانيد بر روي همگي نام مقدس أئمّه طاهرين منقوش شده است «روضات الجنات» طبع حروفي ج 2 ، ص 280 و ص 281 .
[41] ـ قاضي نورالله شوشتري در كتاب «مجالس المؤمنين» در مجلس پنجم ص 246 ، بعد از نقل اين داستان و داستان سيّد موصلي كه بر علاّمه راجع به صَلَوات بر آل محمّد اع��راض كرد ، و علاّمه آن جواب بكر و بديع را بداهةً به او داد و او را مبهوت ساخت ، گويد : مؤلّف گويد كه از بدايع اتفاقات روزي مرا با يكي از سادات سيفي قزويني در مبحث امامت مناظره افتاد ، بعد از آنكه اثبات مطلب خود بر او نمودم ، عاجز شده گفت : كه اگر مذهب اماميّه در مطلب امامت حقّ بودي ، چرا در اين مدت بسيار علماي ايشان با علماي اهل سنّت مناظره نميكردند ؟ و حقيقت مذهب خود را برايشان متوجّه نميساختند ؟ و ايشان را از مذهب سلف بر نميگردانيدند ؟ فقير گفت كه : هميشه اهل سنت سواد أعظم بودهاند ، و سلاطين زمان صرفۀ خود را در اقتداء به مذهب ايشان ميديدهاند ، و هميشه در اطفاي نور تشيّع بودهاند . لاجرم اين طايفه نتوانستهاند كه اظهار مذهب خود نمايند . و با وجود اين هرگاه اندك مددي از سلاطين زمان يافتهاند فتح باب مناظره نمودهاند ، و در آن باب طريق الزام و إفحام خصمان را پيمودهاند . چنانچه در زمان آل بويه شيخ مفيد و مير مرتضي علم الهدي و غير ايشان از علماي اماميّه هميشه معاصران خود را از علماي اهل سنت ملزم و ماليده ميداشتهاند . و در زمان سلطان خدابنده شيخ جمال الدين با علماي أهل سنت مناظره نموده ، ايشان را الزام تمام فرمود . و چون آن معاند قزوين دعواي سيادت ميكرد و مانند سيّد موصلي از حزب سفيان بود ، نقل مناظرۀ مذكوره را كه ميان شيخ و سيّد موصلي واقع شده بود ، مناسب ديدم و چون بذكر آن سخن رسيدم كه شيخ با سيّد موصلي خطاب كرد كه : چه مصيبت از اين بدتر باشد كه مانند تو فرزندي از جهت ايشان بهم رسيده ، و در اثناي تقرير به سرانگشت اشاره به جانب آن ناسيّد قزويني مينمودم ، از ملاحظۀ آن اشارت و اشتراك خود با سيّد موصلي در دعواي سيادت و اظهار مذهب اهل سنت ، مناظرۀ خود را با فقير ، نظير مناقشه و مناظرۀ سيّد موصلي با شيخ جمال الدين شناخته ، منفعل گرديده ، و دستها بر سينه نهاده گفت : الحق ما را خوش طبعانه آزار نمودي .
و ما داستان سيّد موصلي را با علاّمه در ج 3 «امام شناسي» در درس سي و نهم آوردهايم .
[42] ـ «مجالس المؤمنين» مجلس پنجم ، در ترجمۀ أحوال علاّمه حلّي ، ص 245 و ص 246 .
[43] ـ داستان مفصّل شيعه شدن سلطان محمّد خدابنده را به دست علاّمۀ حلّي أعلي الله مقامه ، در جلد سوّم «مستدرك الوسائل» ص 460 و در جلد دوّم «سفينة البحار» ص 734 در مادّۀ شَيَع ذكر كرده است . و ما نيز بحمدالله و منّه در جلد سوّم «إمام شناسي» در درس سي و هشتم و سي و نهم آوردهايم . و شيخ محمّد نبي تويسركاني در اواخر كتاب «لئالي الاخبار» از ص 651 تا ص 656 راجع به تشيّع خدا بنده و بطلان مذاهب أربعه و فتاواي غَلَط و موحش رؤساي مذاهب أربعه ، وفسق و فجور شايع در عامّه ، مطالبي را ذكر كرده است . و در «مجالس المؤمنين» در دو جا يكي در مجلس پنجم در شرح أحوال علاّمه از ص 245 تا ص 248 ، و ديگري در مجلس هشتم در شرح أحوال سلطان محمد خدابنده از ص 402 تا ص 405 آورده است .
[44] ـ آنچه ما در اينجا دوبارۀ علاّمۀ حلّي ذكر كرديم ، گلچيني است از مطالب «روضات الجنّات» ، طبع حروفي ، ج 2 ، از ص 269 تا ص 286 .
[45] ـ در حاشيۀ «روضات الجنات» ج 2 ، ص 287 از قاضي ناصرالدين بيضاوي آورده است كه در نامهاي كه براي علاّمه نوشته است صدرش بدين عبارت است : يا مولانا جمال الدّين ـ ادام الله فَواضِلك أنت امام المجتهدين في علم الاصول ـ الخ . ويكي از سروران عزيز ما از قول جناب آقاي شيخ محمد تقي قمي عضو دار التّقريب نقل كردند كه او گفت : من به يكي از علماء درجه اوّل جامع الازهر كه ميل داشت به اقوال و فتاواي شيعه و جهات اختلاف آن با أقوال اهل سنت ، چنان شيفتۀ اين دو كتاب شد ، و از سيطرۀ اين دو عالم بزرگوار بر أقوال عامّه در هر مسألهاي به شگفت درآمده بود كه ميگفت : من اقوال علماء عامّه چون مالك و شافعي و أبوحنيفه و احمد حنبل و سفيان ثوري و غيرهم را از روي اين كتاب بهتر ميتوانم پيدا كنم تا از روي كتابهاي خودمان ، و لذا از روزي كه اين دو كتاب را مطالعه كردم هر وقت بخواهم بر مسألهاي بنا بر قول يكي از علماء خودمان واقع شوم ، بدين دو كتاب مراجعه ميكنم ، و از مراجعه به كتاب خودمان منصرف ميشوم .
[46] ـ آيۀ 32 و 33 ، از سورۀ 10 : يونس .
[47] ـ از كتاب «تذكرة» شيخ نورالدين علي بن عراق مصري نقل شده است كه تقي الدين بن تيميّه كه از جملۀ علماء سنّت است معاصر با شيخ جمال الدين علاّمه حلّي بوده است ، و در اختفاء شديداً منكر او بوده است و علاّمۀ اين دو بيت را سروده و براي او فرستاده :
لو كُنتَ تَعْلَم كُلَّ ما عَلِمَ الوَرَي طُرّاً لَصِرْتَ صديقَ كُلِّ العَالِمِ
لكِن جَهِلتَ فَقُلْتَ : إنَّ جميعَ مَن يَهْوَي خِلافَ هَواكَ لَيْسَ بِعِالِمِ
«اگر آنچه همۀ مردم جهان ميدانستند تو ميدانستي ، در اين صورت صديق و دوست هر عالمي بودي ! و ليكن جاهل هستي فلذا ميگويي : تمام كساني كه افكارشان به خلاف افكار من است ، هيچكدام عالم نيستند» . (روضات ج 2 ، ص 286) .