و همچنين ابن اثير در ترجمه احوال ابو زينب ابن عوف انصارى آورده است كه: اصبغ بن نباته گفته است كه: نشد على الناس: من سمع رسول الله صلى الله عليه (و آله) و سلم يقول يوم غدير خم ما قال الا قام.فقام بضعة عشر فيهم ابو ايوب الانصارى، و ابو زينب، فقالوا: نشهد انا سمعنا رسول الله صلى الله عليه (و آله) و سلم و اخذ بيدك يوم غدير خم فرفعها، فقال:
الستم تشهدون انى قد بلغت و نصحت؟ قالوا: نشهد انك قد بلغت و نصحت! قال: الا ان الله عز و جل وليى و انا ولى المؤمنين، فمن كنت مولاه فهذا على مولاه! اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه، و احب من احبه، و اعن من اعانه، و ابغض من ابغضه.اخرجه ابو موسى. [1]
و ابن حجر عسقلانى از طريق ابن عقده با دو سند مختلف از اصبغ بن نباته مضمون اين حديث را روايت كرده است. [2]
و همچنين ابن اثير در احوال ابو قدامه انصارى با سند متصل خود از ابو طفيل روايت كرده است كه او مىگويد: ما در نزد على رضى الله عنه بوديم و او گفت: من با سوگند به خداوند تعالى از شما مىخواهم كه هر كس در روز غدير خم حضور داشته ستبرخيزد.و هفده نفر برخاستند كه در ميان آنها ابو قدامه انصارى بود و گفتند: ما با رسول خدا صلى الله عليه (و آله) و سلم از حجة الوداع برمىگشتيم تا اينكه چون ظهر فرا رسيد، آنحضرت بيرون آمد و دستور داد درختهائى را كه در آنجا بود بهم بستند و پارچه بر روى آنها كشيدند و پس از آن اعلان نماز در داد.ما براى نماز بيرون شديم و نماز را بجاى آورديم، و سپس رسول خدا حمد و ثناى
ص 55
الهى را بجاى آورد و گفت: ايها الناس! اتعلمون ان الله عز و جل مولاى و انا مولى المؤمنين، و انى اولى بكم من انفسكم؟ - يقول ذلك مرارا - قلنا: نعم و هو آخذ بيدك، يقول: من كنت مولاه فعلى مولاه.اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه - ثلاث مرات - .
عدوى گويد: اين ابو قدامه كه رواى روايت است، فرزند حارث است و در غزوه احد حضور داشته و مردانگىهائى بهمرسانيده است، و حيات داشت تا در زمان صفين در ركاب على عليه السلام شهيد شد، و از او اولادى باقى نماند.او گويد: نسب او چنين است: ابو قدامة بن حارث از بنى عبد مناة از بنى عبيد.و گفته شده است: ابو قدامة بن سهل بن حارث بن جعدبة بن ثعلبة بن سالم بن مالك بن واقف بوده است.و اين حديث و نسب او را بدينگونه ابو موسى تخريج كرده است. [3]و اين حديث را ابن حجر عسقلانى از طريق ابن عقده در كتاب خود: الموالاة فى حديث الغدير روايت كرده است.[4]
و همچنين ابن اثير در احوالات امير المؤمنين عليه السلام با سند متصل خود از عبد الرحمن بن ابى ليلى عين حديثى را كه از احمد حنبل در ص 119 آورديم و در آن بود كه: ابن ابى ليلى مىگفت: دوازده نفر بدرى برخاستند و شهادت دادند و گويا من دارم يكى از آنها را مىبينم كه در بدن او سراويل است، روايت كرده است و در پايان روايت گويد: و مثل اين حديث را برآء بن عازب آورده است، و اين جمله را اضافه آورده است كه: و عمر بن خطاب گفت: يابن ابى طالب! اصبحت اليوم ولى كل مؤمن. [5]
«اى پسر ابو طالب! تو در امروز ولى هر مؤمن شدى» !
و شيخ الاسلام حموئى با همين عبارت از احمد حنبل با سند خود از ابى ليلى آورده است. [6]
ص 56
و ملا على متقى در «كنز العمال» كه اين حديث را از ابن ابى ليلى روايت مىكند، در ذيلش مىگويد: و كتم قوم، فما فنوا من الدنيا الا عموا و برصوا [7]
«و جماعتى در رحبه از شهادت خوددارى كردند، و از دنيا نرفتند مگر آنكه كور شدند و پيس شدند.»
و همچنين ابن اثير در ترجمه احوال ناجية بن عمرو از طريق ابو نعيم و ابو موسى مدائنى با سلسله سند خود از عمرو بن عبد الله بن يعلى بن مرة، از پدرش از جدش، يعلى روايت مىكند كه: شنيدم رسول خدا صلى الله عليه و آله مىفرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه.اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه.
و چون على عليه السلام به كوفه وارد شد، مردم را به سؤال با سوگند طلبيد و ده و اندى نفر برخاستند و شهادت دادند كه در بين آنها ابو ايوب انصارى صاحب منزلى كه رسول خدا در مدينه در آن وارد شدند و ديگر ناجية بن عمرو خزاعى بودند. [8]
و ابن حجر عسقلانى از كتاب «موالات» ابن عقده، اين حديث را نيز روايت كرده است. [9]
ابو نعيم اصفهانى با سند متصل خود از عميرة بن سعد آورده است كه او گفت: من شاهد بودم كه على عليه السلام بر فراز منبر اصحاب رسول خدا را با سوگند به خدا مورد استفهام قرار داده بود، و در ميان آنها ابو سعيد و ابو هريره و انس بن مالك بودند، و ايشان دور منبر بودند، و على عليه السلام گفت:
نشدتكم بالله هل سمعتم رسول الله صلى الله عليه و آله يقول: من كنت مولاه فعلى مولاه؟ ! فقاموا كلهم فقالوا: اللهم نعم.و قعد رجل، فقال: ما منعك ان تقوم؟ قال: يا امير المؤمنين! كبرت و نسيت.
فقال: اللهم ان كان كاذبا فاضربه ببلاء حسن، قال: فما مات حتى راينا بين
ص 57
عينيه نكتة بيضاء، لا تواريها العمامة. [10]
«من از شما با قسم به خدا مىپرسم: آيا شنيديد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله مىگفت: من كنت مولاه فعلى مولاه؟ همه برخاستند و گفتند: آرى! بار پروردگارا.و يك مرد نشست و برنخاست.حضرت به او گفت: چرا برنخاستى؟ ! گفت: اى امير مؤمنان! پير شدم و فراموش كردهام!
حضرت گفت: بار پروردگارا! اگر اين مرد دروغ مىگويد: او را به بلاى نيكوئى مبتلا كن! راوى روايت كه عميرة بن سعد است مىگويد: آنمرد نمرد مگر اينكه ما در بين دو چشم او نقطه سفيدى را ديديم كه عمامه سرش آن را نمىپوشانيد» .
اين مرد همچنانكه كه در روايات كثيرى آمده است انس بن مالك بود، و مراد از آن نكته سفيد، پيدايش مرض پيسى است در پيشانى او كه بقدرى او را كريه و قبيح المنظره نمود كه نمىتوانستبراى پنهان كردن آن، عمامه خود را پايين بكشد، زيرا اين نكته سپيد ميان دو چشمش بود.
علامه امينى پس از نقل اين حديث از «حليه» ابو نعيم، در تعليقه گويد: لفظ حسن در گفتار آنحضرت كه مىگويد: او را به بلاى نيكوئى مبتلا كن، از زيادى راويان و يا ناسخان حديث است، زيرا آنچه به اين مرد كه انس رسيد به قرينه احاديث ديگر، كورى و يا پيسى بوده است، و اين مرض براى او نقمتبوده است، كه در پى آمد آن گفتار دروغش، از نسيان مسبب از پيرى به او رسيده است، و اين بلاء حسن و ابتلاء نيكو نيست.چگونه؟ و مراد از آن بلآء، فضيحت و رسوائى است، و خود انس به اين مطلب تكيه داشت و كرارا بيان مىكرد كه اين بدبختى من و نكبت و قبح منظر در اثر دعاى امير المؤمنين است. [11]
و شيخ سليمان قندوزى حنفى نيز از حافظ ابو نعيم اصفهانى در «حلية
ص 58
الاولياء» از ابو طفيل در احتجاج به حديث غدير در روز رحبه و مناشده امير المؤمنين عليه السلام حديث مفصلى نقل مىكند و در آن تعداد اصحابى را كه شهادت دادند، هفده نفر ذكر مىكند كه از ايشانند: خزيمة بن ثابت، سهل بن سعد، عدى بن حاتم، عقبه بن عامر، ابو ايوب انصارى، ابو سعيد خدرى، ابو شريح خزاعى، ابو قدامه انصارى، ابو ليلى، و ابو الهيثم بن تيهان.و سپس آن بزرگواران، خصوصيات روز غدير خم با سفارش پيامبر درباره ثقلين: كتاب خدا و عترت و درباره ولايت را گواهى مىدهند. [12]
و موفق بن احمد: خطيب خوارزم با سند متصل خود، از سعيد بن وهب، و عبد خير روايت كرده است كه ايشان مناشده امير المؤمنين عليه السلام و پاسخ اصحاب رسول خدا به لفظ فقام عدة من اصحاب النبى صلى الله عليه و آله و حكايتحديث موالات را بيان كردهاند.
و پس از آن گويد: يقال: نشدتك الله، و ناشدتك الله، و انشدتك بالله، اى سالتك به و طلبت اليك.و هو مجاز قولهم: نشد الضالة ينشدها اذا طلبها.و انشدها اذا عرفها. [13]
«چون گفته شود: نشدتك الله، و يا ناشدتك الله، و يا انشدتك بالله در هر سه صورت معناى آن اينست كه: من بحق خدا از تو مىپرسم و از تو طلب مىكنم.و اين استعمال مجازى است از گفتار عرب كه مىگويد: نشد الضالة ينشدها يعنى از حيوان گم شده جويا شد و آنرا پىجوئى و طلب نمود.و چون بگويد: انشد الضالة يعنى آن را معرفى كرد و خصوصيات آنرا شناسانيد.»
و اين اثير در ترجمه احوال عبد الرحمن بن مدلج آورده است كه: ابن عقده با اسناد خود از ابو غيلان: سعد بن طالب، از ابو اسحق، از عمرو بن ذى مر و يزيد بن يثيع و سعيد بن وهب و هانئ بن هانى روايت كرده است - و ابو اسحق گويد: كسانى را كه اين حديث را براى من روايت كردهاند، نمىتوانم به شمارش درآورم -
ص 59
كه: على عليه السلام در رحبه مردم را به مناشده طلبيد كه: هر كس از رسول خدا شنيده است: من كنت مولاه فعلى مولاه.اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه، شهادت دهد.جماعتى برخاستند و شهادت دادند كه از رسول الله شنيدهاند، و كتم قوم فما خرجوا من الدنيا حتى عموا و اصابتهم آفة، منهم يزيد بن وديعة و عبد الرحمن بن مدلج.اخرجه ابو موسى. [14]
«و جماعتى نيز كتمان كردند، و آنها از دنيا نرفتند مگر آنكه كور شدند و آفتى به آنها رسيد.و از اين جماعت استيزيد بن وديعه و عبد الرحمن بن مدلج» .
بارى بحث ما در احتجاج به حديث غدير در رحبه، پايان مىيابد.و اين احتجاج را بطور مشروحتر و مفصلتر آورديم، زيرا از همه احتجاجها مهمتر و استناد به آن مسلمتر و در كتب شايعتر است.ما كتابى را در حديث و تاريخ و سيره نمىيابيم مگر آنكه از احتجاج رحبه كوفه سخنى به ميان آورده است.فلهذا از نقطهنظر احتجاج و استناد به آن با مسلميت آن در نزد ارباب تاريخ و سير، حائز اهميتخاصى است.
و بالاخص آنچه در متن آورديم از كتب عامه بود تا برادران شيعى ما بر مسلميت مطلب در نزد خصم مطلع شوند، و برادران عامه ما نيز بدانند كه اين مطالب در مدارك معتبره كتب خود آنهاست و واقعيت امر پوشيده نيست، گر چه عامه و اكثريتبر خلاف باشند.و اينستحق و هو احق ان يتبع.و با وجود اين سند و اين دلالت در حديث غدير، چگونه عمر در وقت مردنش مىگويد: اگر ابو عبيده جراح زنده بود من خلافت را به او مىسپردم و در روز قيامتبه خدا مىگفتم: رسول تو گفته است كه: او امين امت است.
چگونه او اين بحر بىكران فضائل و مناقبى را كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره
امير المؤمنين عليه السلام شنيده بود فراموش كرد؟ و يا خود را به فراموشى سپرد؟ و هر يك از اين فضائل هزار مرتبه و بيشتر از قول رسول الله: هذا امين الامة [15] بر فرض
ص 60
صحت صدورش، قوىتر و قاطعتر و براى احتجاج و استدلال، برهانىتر و كوبندهتر است. او نمىتوانست در روز قيامتبه خدايش بگويد: من خلافت را به على سپردم چون خودم با اين دو گوشم شنيدم و با اين دو چشمم ديدم كه على را بر فراز منبر، دستهاى او را بلند كرده و به امت اسلام از مهاجر و انصار مىگفت: من كنت مولاه فعلى مولاه.اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه، و انصر من نصره، و اخذل من خذله، و اعن من اعانه، و احب من احبه و ابغض من ابغضه.
و چون خودم در آن روز با گفتارم كه: بخ بخ لك يا بن ابيطالب! اصبحت مولاى و مولى كل مؤمن و مؤمنة اعتراف به امارت و ولايت و حكومت و اولويت او در اوامر و نواهى و احكام و سياسات و معاملات، بر خودم كردم، ديگر نمىتوانم نقض آن عهد كنم، و بدين جهتخلافت را به او سپردم، بلكه از غصب خلافت در دوران پيشين توبه و عذرخواهى كردم!
به حديث غدير، استشهادى است كه امير المؤمنين عليه السلام در واقعه جنگ جمل با طلحه و زبير كردند، چون آن دو تن نقض بيعت كردند و براى حب رياست و امارت مسلمين با همكارى عائشه: زن پيامبر كه رياست لشگر را به عهده داشت، و با ترغيب و تحريض دو فرزندشان، محمد بن طلحه و عبد الله بن زبير كه هر دو آنها خواهرزاده عائشه بوده و عائشه خاله آنها بود، لشگرى انبوه ترتيب داده و به بهانه خونخواهى عثمان، با دوازده هزار نفر به سمتبصره حركت كردند، و دستبه قتل و كشتن زدند، و عثمان بن حنيف كه استاندار بصره از جانب امير المؤمنين عليه السلام بود محاسنش را كندند و به زجرها شكنجه كردند و خواستند او را نيز بكشند، از ترس انتقام برادرش سهل بن حنيف كه در مدينه بود خوددارى كردند.
حضرت امير المؤمنين عليه السلام در وقتى كه صفوف لشگريان در برابر هم ايستاده بودند و آماده جنگ بودند ابتداى به جنگ نكردند، بلكه اول طلحه و زبير را جدا جدا خواستند و آنها در وسط ميدان آمده و حضرت با يك يك از آنها اتمام حجت كردند.شرح اين داستان مفصل و بسيار شنيدنى است.و ليكن ما در اينجا فقط براى استشهاد به حديث غدير در مقام احتجاج و مناشده، فقط به اين قضيه اكتفا
ص 61
مىكنيم:
حافظ كبير: ابو عبد الله محمد بن عبد الله معروف به حاكم نيشابورى متوفى در سنه 405 هجرى در «مستدرك» خود با سند متصل خود از رفاعة بن اياس ضبى، از پدرش، از جدش، روايت كرده است كه قال: كنا مع على يوم الجمل فبعث الى طلحة بن عبيد الله ان القنى.فاتاه طلحة، فقال: نشدتك الله هل سمعت رسول الله صلى الله عليه و آله يقول: من كنت مولاه فعلى مولاه.اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه؟ قال: نعم: قال: فلم تقاتلنى؟ ! قال: لم اذكر: قال: فانصرف طلحة.[16]
«جد رفاعة بن اياس مىگويد: من با على در روز جمل بوديم، و على فرستاد به دنبال طلحه و پيام داد كه: مرا ملاقات كن.طلحه به نزد على آمد.على عليه السلام گفت: من با سوگند به خدا از تو مىپرسم: آيا شنيدى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله مىگفت: من كنت مولاه فعلى مولاه.اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه؟ !
طلحه گفت: آرى! على عليه السلام گفت: پس چرا با من جنگ مىكنى؟ ! طلحه گفت: به خاطر نداشتم! و بنابراين از كارزار منصرف شد (و يا اينكه از نزد حضرت برگشت) .
و اخطب خطباى خوارزم، موفق بن احمد، با سند خود از حاكم نيشابورى: حافظ ابو عبد الله، عين اين روايت را سندا و متنا آورده است، و در آخرش دارد: فانصرف طلحة و لم يرد جوابا. [17]
يعنى «طلحه از نزد على عليه السلام برگشت و پاسخى به آنحضرت نداد» .
و سبط ابن جوزى، بدين عبارت آورده است كه: و فى رواية ان عليا عليه السلام قال لطلحة:
نشدتك الله! الم تسمع رسول الله صلى الله عليه (و آله) و سلم يقول: من كنت مولاه فعلى مولاه؟ ! فقال: بلى و الله.ثم انصرف عنه. [18]
«و در روايتى چنين وارد است كه على عليه السلام به طلحه گفت: من با سوگند به
ص 62
خدا از تو مىپرسم، آيا نشنيدهاى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله مىگفت: من كنت مولاه فعلى مولاه؟ ! طلحه گفت: سوگند به خدا آرى شنيدهام.و سپس از حضرت منصرف شد» .
و اين روايت را هيثمى از طريق بزار [19] و ابن حجر عسقلانى از طريق نسائى [20] آوردهاند.
و ابو الحسن على بن حسين مسعودى متوفى در سنه 346 هجريه بدينطور آورده است كه چون مكالمه و احتجاج حضرت با زبير تمام شد و زبير برگشت،
ثم نادى على رضى الله عنه طلحة حين رجع الزبير: يا ابا محمد! ما الذى اخرجك؟ ! قال: الطلب بدم عثمان!
قال على: قتل الله اولانا بدم عثمان.اما سمعت رسول الله يقول: اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه؟ و انت اول من بايعنى ثم نكثت، و قد قال الله عز و جل: «و من نكث فانما ينكث على نفسه» [21] فقال: استغفر الله.ثم رجع. [22]
«و چون زبير برگشت، على عليه السلام طلحه را فرا خواند و صدا زد: اى ابا محمد! چه باعثشده است كه خروج كردى؟ ! طلحه گفت: خوانخواهى عثمان.على عليه السلام گفت: خداوند بكشد هر كدام از ما را كه در خون عثمان بيشتر سهيم بودهايم.آيا نشنيدى كه رسول خدا مىگفت: خداوندا! تو ولايت آن كس را داشته باش كه او ولايت على را بر عهده گرفته است، و دشمن بدار آن كس را كه با على دشمنى كند؟ و تو اولين كسى هستى كه با من بيعت كردى و سپس بيعتخود را شكستى، و خداوند عز و جل مىفرمايد: «پس كسيكه بيعتخود را بشكند او اقدام بر شكستن بر عليه نفس خود كرده است» ؟ طلحه گفت: از خدا آمرزش
ص 63
مىطلبم.و سپس بازگشت» .
و اما احتجاج امير المؤمنين عليه السلام و بازگشت زبير به نحو ديگرى است.
مسعودى چنين گويد: چون دو صف آراسته شد، على عليه السلام بر روى بغله رسول خدا صلى الله عليه و آله بدون سلاح و زره و كلاه خود نشسته و به ميان دو صف آمد و ندا در داد: اى زبير! به سوى من بيا.زبير با تمام تجهيزات جنگى از شمشير و خود و زره و غيرها به سوى على آمد.
و چون به عائشه گفتند: على زبير را طلبيده و زبير به سوى على رفت، گفت: واثكلك يا اسماء! [23] «اى اسمآء! تو به عزاى زبير نشستى! اى واى بر تو!» و چون به او گفتند: على بدون تجهيزات جنگى و با خلع سلاح آمده است، آرام گرفت.على و زبير با يكديگر معانقه كردند.آنگاه على عليه السلام به او گفت: اى واى بر تو اى زبير! باعثخروج تو چيست؟ !
زبير گفت: خونخواهى عثمان! حضرت فرمود: خداوند بكشد هر كدام از ما را كه در ريختن خون او سهيمتريم! اى زبير آيا به خاطر ندارى روزى را كه من رسول خدا صلى الله عليه و آله را در بنى بياضة ملاقات كردم و پيغمبر بر روى الاغش سوار بود و آنحضرت به من خنديد و من نيز به او خنديدم، و تو با رسول خدا بودى و تو گفتى: يا رسول الله! ما يدع على زهوه (اى رسول خدا! على دست از مزاح و باطلگوئى خود برنمىدارد)، و حضرت به تو فرمود: ليس به زهو (در على باطلگوئى و سخن غير حق نيست) .آنگاه رسول خدا گفت: اتحبه يا زبير (اى زبير! آيا تو على را دوست دارى؟) تو در پاسخ گفتى: آرى سوگند به خدا من او را دوست دارم!
فقال لك: انك و الله ستقاتله و انت له ظالم (آنگاه رسول خدا به تو گفت: سوگند به خداوند كه تو با او جنگ مىكنى در حاليكه تو نسبتبه حق او ستم كردهاى) ! زبير گفت: از خدا آمرزش مىطلبم، سوگند به خدا اگر اين داستانى را كه بيان كردى من به خاطر داشتم براى منازعه با تو بيرون نمىشدم!
حضرت فرمود: اى زبير! برگرد! زبير گفت: الآن چگونه مىتوانم برگردم و قد
ص 64
التقت حلقتا البطان [24] امر مشكل شده و شدت يافته است، دو صف آمده شده و با اين جمعيت فراهم آورده شده به دست ما، راه بازگشت نيست، اين بازگشت، سوگند به خدا لكه ننگى است كه هيچگاه شسته نخواهد شد) .
حضرت فرمود: يا زبير! ارجع بالعار قبل ان تجمع العار و النار (اى زبير! اين ننگ را بر خود نخر و برگرد پيش از آنكه روزى آيد و در آنجا هم ننگ و هم آتش قيامت از دو سو تو را در برگيرد)
.زبير بازگشت و با خود اين ابيات را مىخواند:
اخترت عارا على نار مؤججة ما ان يقوم لها خلق من الطين 1
نادى على بامر لست اجهله عار لعمرك فى الدنيا و فى الدين 2
فقلت: حسبك من عذل ابا حسن فبعض هذا الذى قد قلتيكفينى [25] 3
1- «من عار را بر آتش افروخته شده اختيار كردم، آن آتشى كه مخلوق آفريده شده از گل تاب مقاومت آنرا ندارد.
2- على مرا به امرى متنبه كرد كه من جاهل به آن نبودم، سوگند به جان تو آن امرى بود كه هم براى دنيا ننگ بود و هم براى دين.
3- من به على گفتم: اى ابو الحسن من سخن تو را شنيدم و به گوش جان خريدم، ديگر دست از ملامت من بردار، اين گفتارى كه با من داشتى، بعضى از آن براى توجه و تنبه و آگاهى من كافى است» .
مسعودى مىگويد: زبير پس از گفتگوهائى كه بين او و بين پسرش عبد الله رد و بدل شد و شجاعتى را كه در ميدان از خود نشان داد، از جنگ منصرف شد، و از صحنه خارج شد، و حركت كرد تا به زمين وادى السباع رسيد.و احنف بن قيس كه از بنى تميم بود در ميان قوم خود رفته و اعتزال اختيار كرده بود.مردى به نزد
ص 65
احنف آمد و به او خبر داد كه اينك در اينجا زبير است كه دارد از اين سرزمين عبور مىكند.احنف گفت: من با زبير چه كارى بايد بكنم؟ او ميان دو گروه بزرگ از مردم را جمع كرده كه با يكديگر جنگ كنند و برخى برخى را بكشند، و اينك خودش بطور سلامتبه منزل خود باز مىگردد.
چند نفر از بنو تميم خود را به زبير رساندند و از ميان آنها عمرو بن جرموز سبقت كرده و خود را به زبير رسانيد، در حاليكه زبير پياده شده بود و آماده نماز بود (و به او گفت: آيا تو امام من مىشوى يا من امام تو شوم؟) و زبير امام او براى نماز شد.عمرو بن جرموز در حال نماز زبير را كشت در سن هفتاد و پنجسالگى.و بعضى گفتهاند: احنف بن قيس بواسطه افرادى كه از قوم خود گسيل داشت زبير را كشته است و در حقيقت او قاتل زبير است.
عمرو بن جرموز شمشير و انگشترى و سر زبير را نزد امير المؤمنين عليه السلام آورد، و بعضى گفتهاند: سر را نياورده است. حضرت فرمود: سيف طالما حلا الكرب عن (وجه) رسول الله صلى الله عليه و آله لكنه الحين و مصارع السوء، و قاتل ابن صفية فى النار.[26]
«چون چشم حضرت به شمشير زبير افتاد فرمود: اين شمشيرى است كه چه بسيار در مدتهاى دراز، غصه و اندوه را از (چهره) رسول خدا زدوده است و برطرف نموده است، و ليكن محنت و هلاكتبه رو در افتادن و زمين خوردن در لغزشگاههاى ناپسند، كار زبير را بدينجا كشانيد، و كشنده پسر صفيه (زبير) در آتش است» .
براى آنكه زبير را غيلة و غفلة كشت، و در اسلام فتك نيامده است و كشتن به طور غفلت كه در امروز آنرا ترور نامند جائز نيست.و علاوه در كشتن زبير خودسرى نموده و بدون دستور امام او را كشته است.زبير اينك دست از جنگ برداشته و به راه ديگر مىرفت، به چه مجوز شرعى بدون اجازه امام او را كشت؟
و اما سرگذشت طلحه اينطور شد كه: او با جماعتى از اصحابش مشغول جنگ
ص 66
شد، و لشكر جمل را دعوت به صبر و پايدارى مىكرد، تا اينكه مروان بن حكم كه از اعضاء همان لشگر خودش بود، تيرى به زانوى او پرتاب كرد، و آنقدر خون آمد تا جان سپرد. مروان مىگويد: من مىدانستم كه طلحه، مردم را به كشتن عثمان دعوت مىكرد و از مسببين قتل عثمان بود، در اين صورت براى خونخواهى از او هيچ فرصتى را مناسبتر از آن روز نديدم، تيرى پرتاب به او كردم و يكى از قاتلان عثمان را از پاى درآوردم.
يعقوبى مىگويد: طلحة بن عبيد الله، در معركه كارزار و گيراگير جنگ كشته شد.مروان بن حكم او را با تيرى هدف گرفت و به روى زمين انداخت و گفت: من درباره خونخواهى عثمان از طلحه، تاخير امر را از امروز جايز نمىدانم و من طلحه را كشتم.
چون طلحه به روى زمين افتاد، گفت: قسم به خدا من هيچوقت مانند امروز نديدم كه شيخى از شيوخ قريش اينطور خونش ضايع شود.سوگند به خدا من در هيچ موقفى نايستادم مگر آنكه پيش از آن، جاى قدم خود را ديدهام، الا در اين موقف كه بدون بصيرت آمدهام. [27]
و مسعودى مىگويد: چون مروان بن حكم، طلحه را در ميدان نبرد ديد، گفت: براى من تفاوتى ندارد به اين طرف تير افكنم يا به آنطرف: جيش على و يا جيش بصره.و تيرى به اكحل طلحه زد و او را شكست. [28]
استدلالى است كه نيز در كوفه در سنه 36 و يا 37 صورت گرفته است، و شرح آن اينست كه جماعتى به نزد امير المؤمنين عليه السلام آمدند و با خطاب يا مولانا به آنحضرت سلام كردند.حضرت فرمودند: چگونه من مولاى شما هستم با آنكه شما عرب هستيد؟ (يعنى مولى به آقا و سيد و سالار، و صاحب غلام و كنيز و صاحب اسير و نظائرها گويند، و با اينكه شما عرب هستيد و از اسراى خارج نيستيد و غلام و بنده من نيستيد چگونه شما مرا مولاى خود
ص 67
مىدانيد؟) و با لفظ مولى به من خطاب مىكنيد؟ آنها گفتند: ما از رسول خدا شنيدهايم كه در روز غدير خم مىفرمود: من كنت مولاه فعلى مولاه.
على بن عيسى اربلى در «كشف الغمه» احاديثى را در منقبت امير المؤمنين عليه السلام از حافظ ابو بكر احمد بن موسى بن مردويه روايت مىكند، و در ابتدايش مىگويد: و اما ما رواه الحافظ ابو بكر احمد بن موسى بن مردويه فانا اذكره على سياقته، و ماتوفيقي الا بالله عليه توكلت واليه انيب[29] و سپس شروع به فضائل مىكند تا مىرسد به آنكه مىگويد: از رياح بن حرث [30] روايت است كه او مىگويد: من در رحبه با امير المؤمنين عليه السلام بودم كه يك قافله كوچكى وارد شدند تا اينكه در رحبه بار انداخته و پياده شدند، و پس از آن بطور پياده، روى آورده و به نزد على عليه السلام آمدند و گفتند: السلام عليك يا امير المؤمنين و رحمة الله و بركاته حضرت فرمود: ايشان چه كسانى هستند؟ آنها گفتند: مواليك يا امير المؤمنين (اى امير مؤمنان! ما مواليان تو هستيم!)
رياح مىگويد: من به امير المؤمنين نظر كردم و او مىخنديد و مىگفت: من اين و انتم قوم عرب؟ (از كجا هستيد و چگونه موالى من هستيد در حاليكه شما عرب مىباشيد؟) ايشان گفتند: ما از رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز غدير خم در حاليكه بازوى تو را گرفته بود شنيديم كه گفت:
ايها الناس! الست اولى بالمؤمنين من انفسهم؟ ! قلنا: بلى ��ا رسول الله! فقال: ان الله مولاى، و انا مولى المؤمنين، و على مولى من كنت مولاه، اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه. [31]
امير المؤمنين عليه السلام به ايشان گفت: آيا شما بدين كلام گويا هستيد؟ گفتند:
ص 68
آرى! فرمود: و علاوه بر گفتار، شهادت هم بر اين مطلب مىدهيد؟ گفتند: آرى.حضرت بآنها فرمود: صدقتم (راست گفتهايد) .
آن جماعت رفتند و من هم به دنبال آنها رفتم و به يك نفر از آنها گفتم: اى بنده خدا! شما چه كسانى هستيد؟ ! گفتند: ما جماعتى هستيم از انصار، و اين مرد ابو ايوب صاحب منزل رسول خدا صلى الله عليه و آله است.من دست ابو ايوب را گرفتم و بر او سلام كردم و مصافحه نمودم. [32]
و در همين مطلب از حبيب بن يسار از ابو رميله روايتشده است كه: يك قافله چهار نفرى به نزد على عليه السلام آمدند و در رحبه پياده شدند و پس از آن به آنحضرت روى آورده و گفتند: السلام عليك يا امير المؤمنين و رحمة الله و بركاته! حضرت فرمود: و عليكم السلام! انى اقبل الركب (از كجا اين قافله آمده است؟)
گفتند: اقبل مواليك من ارض كذا و كذا (مواليان تو از فلان و فلان زمين آمدهاند) .حضرت فرمود: انى انتم موالى (شما چطور مواليان من هستيد؟ !) گفتند: از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيديم كه در روز غدير خم مىگفت: من كنت مولاه فعلى مولاه. اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه. [33]
ابن اثير جزرى در ترجمه احوال حبيب بن بديل بن ورقآء آورده است كه: ابو العباس ابن عقده با اسناد خود از زر بن حبيش روايت كرده است كه: على عليه السلام از قصر كوفه خارج شد كه جماعتى از سواران با شمشيرهاى حمايل كرده به او روى آوردند و گفتند: السلام عليك يا امير المؤمنين! السلام عليك يا مولانا و رحمة الله و بركاته.
امير المؤمنين عليه السلام فرمود: در اينجا از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله چه كسانى
ص 69
هستند؟ دوازده نفر برخاستند كه از آنها بود: قيس بن ثابتبن شماس و هاشم بن عتبة و حبيب بن بديل بن ورقاء و گواهى دادند كه آنها از پيغمبر صلى الله عليه و آله شنيدهاند كه مىگفت: من كنت مولاه فعلى مولاه.و اين حديث را ابو موسى تخريج كرده است. [34]
و شيخنا الاجل: ابو عمرو محمد كشى در «رجال» خود، پس از نقل مضمون اين حديث را از منهال بن عمرو، از زر بن حبيش، و بيان كردن عنوان شهود را به نامهاى: خالد بن زيد: ابو ايوب و خزيمة بن ثابت ذوالشهادتين و قيس بن سعد بن عبادة و عبد الله بن بديل بن ورقآء، گويد: على عليه السلام به انس بن مالك و براء بن عازب گفت: چرا شما برنخاستيد براى آنكه شهادت دهيد؟ چون همانطور كه اين گروه شنيدهاند شما هم شنيدهايد! و پس از آن گفت: بار پروردگارا اگر كتمان آنها از روى معاندت باشد آنها را مبتلا كن!
براء بن عازب كور شد، و دو پاى انس بن مالك را پيسى فرا گرفت.اما انس پس از اين ابتلاء سوگند ياد كرد كه ديگر منقبتى را از على بن ابيطالب هيچگاه كتمان نكند، و فضيلتى را پنهان ندارد.و اما براء بن عازب به علت نابينائى از منزل خودش مىپرسيد و به او مىگفتند: در فلان جاست.و او مىگفت: چگونه راه را پيدا كند كسيكه دعوت و نفرين على بن ابيطالب به او رسيده است؟ [35]
علامه امينى نام كسانى را در قافله كه شهادت به ولايت دادند و در تواريخ به آن، روز ركبان گويند، و پس از آن نام كسانى را كه كتمان كردهاند بدين ترتيب آورده است: اما شهود:
1- ابو الهيثم بن تيهان كه در غزوه بدر حضور داشته است.
2- ابو ايوب: خالد بن زيد انصارى.
ص 70
3 - حبيب بن بديل بن ورقاء خزاعى.
4- خزيمة بن ثابت ذو الشهادتين كه در غزوه بدر حضور داشته و در صفين شهيد شده است.
5- عبد الله بن بديل بن ورقاء كه در صفين شهيد شده است.
6- عمار بن ياسر كشته شده جماعتستمكار در صفين او در غزوه بدر حضور داشته است.
7- قيس بن ثابتبن شماس انصارى.
8- قيس بن سعد بن عباده خزرجى انصارى.
9- هاشم مرقال بن عتبة لوادار امير المؤمنين و شهيد در صفين.
و اما نام كسانى كه از شهادت كتمان نمودند، برحسب ضبط كتب تاريخ عبارت است از:
1- ابو حمزة: انس بن مالك متوفى در سنه 90 و يا 91 و يا 93.
2- برآء عازب انصارى متوفى در سنه 71 و يا 72.
3- جرير بن عبد الله بجلى متوفى در سنه 51 و يا 54.
4- زيد بن ارقم خزرجى متوفى در سنه 66 و يا 68.
5- عبد الرحمن بن مدلج.
6- يزيد بن وديعة. [36]
مناشدهاى است كه حضرت امير المؤمنين عليه السلام در جنگ صفين نمودهاند در حضور لشگريان و جماعتى از مردم و آن كسانى كه از اطراف به نزد او آمده بودند و مهاجرين و انصار.
اين احتجاج در موقعى است كه معاويه نامهاى را به همراهى ابو هريره و ابو درداء مىنويسد و به نزد آنحضرت مىفرستد، و در عين حال سؤالاتى هم شفاها بوسيله آن دو نفر از حضرت مىكند.
و چون اين نامه و سؤالها و پاسخهاى حضرت بسيار جالب است، فلهذا
ص 71
داستان را از اولش نقل مىكنيم و سپس به استشهاد امير المؤمنين عليه السلام به حديث غدير مىپردازيم.اين داستان مفصلا در كتاب تابعى عظيم الشان سليم بن قيس هلالى كوفى كه از اعاظم اصحاب آنحضرت است و جلالت و وثاقت و امانت و صداقت او در نقل، در ميان خاصه و عامه جاى گفتگو نيست، آمده است:
ابان بن ابى عياش از سليم بن قيس روايت مىكند كه او مىگويد: ما با امير المؤمنين عليه السلام در صفين بوديم.و ابو هريره عبدى چنين مىداند كه او از عمر بن ابى سلمه شنيده است كه معاويه، ابو درداء و ابو هريره را كه از جزو اصحاب او بودند به نزد خود فراخواند و گفتشما دو نفر به نزد على برويد و از من به او سلام برسانيد و به او بگوئيد: سوگند به خدا من مىدانم كه توبه خلافت از من سزاوارتر و لايقترى، زيرا كه تو از مهاجرين نخستين هستى، و من از آزادشدگان هستم، و من همانند تو سابقه در اسلام و قرابت رسول خدا و علم به كتاب خدا و سنت پيامبر او را ندارم.
مهاجرين و انصار پس از آنكه سه روز با هم به مشورت پرداختند به نزد تو آمدند و همگى با طوع و رغبتبدون اجبار و اكراه بيعت كردند.و اولين كسانى كه با تو بيعت كردند طلحه و زبير بودند، و پس از آن بيعتخود را شكستند و ستم كردند و طلب چيزى را نمودند كه حق آنها نبود.
و به من چنين رسيده است كه تو نسبتبه خون عثمان اعتذار مىجوئى و از خون او برائت دارى! و چنين مىدانى كه او كشته شد و تو در خانهات نشسته بودى! و چون كشته شد تو گفتى: بار پروردگارا من به اين امر راضى نبودم و ميل نداشتم.و در روز جنگ جمل چون از لشگر مقابل تو فرياد برآوردند: يا لثارات عثمان (نداى استغاثه براى خونخواهى او) تو گفتى: كب قتلة عثمان اليوم لوجوههم الى النار (كشندگان عثمان، امروز با صورتهاى خود به رو در آتش افتند) آيا ما عثمان را كشتيم؟ عثمان را آن دو نفر و آن زن مصاحب و همراهشان (طلحه و زبير و عائشه) كشتند و فرمان به قتل او دادند، و من در خانه خودم نشسته بودم و من ابن عم او و مطالب خون او مىباشم.
اگر مطلب از همين قرار است كه گفتهاى، كشندگان عثمان را در اختيار ما
ص 72
بگذار و به ما رد كن تا - اى پسر عموى ما - ما آنها را بكشيم، و در اينصورت ما به خلافتبا تو بيعت مىكنيم و امر ولايت و امارت را به تو مىسپاريم! اين يك سؤال.
و اما سؤال دوم آنست كه: جواسيس من به من خبر دادهاند و نامههائى نيز از اولياى عثمان از كسانيكه با تو هستند و به نفع تو مىجنگند - و ما چنين مىپنداريم كه جسد آنها با توست و به راى تو گوش فرا مىدهند و به امر تو راضى هستند، و ليكن انديشه و خاطره آنها با ماست و دل آنها در نزد ماست - به من رسيده است كه تو نسبتبه ابو بكر و عمر، اظهار محبت مىكنى و بر آنها رحمت مىفرستى، و ليكن از ذكر نام عثمان خوددارى مىكنى، نه رحمت مىفرستى و نه لعنت مىكنى! (و در روايتى است كه: نه سب مىكنى و نه برائت مىجوئى!)
و به من چنين رسيده است كه تو وقتى كه با همرازان خبيثخودت شيعيان و پيروان خاص متعصب و دروغگوى خودت، خلوت مىنمائى، در نزد ايشان از ابو بكر و عمر و عثمان برائت مىجوئى و آنها را لعنت مىكنى و ادعا دارى كه تو وصى رسول الله در امت او و خليفه و جانشين او در ميان مردم هستى و خداوند عز و جل اطاعت امر تو را بر مؤمنين واجب كرده است و به ولايت تو در كتاب خود و سنت پيامبرش امر كرده است، و خداوند محمد را امر كرده است كه در ميان امت اين امر را به پا بدارد، و بر محمد اين آيه را فرستاده است:
يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته و الله يعصمك من الناس. [37] و رسول او، طائفه قريش و انصار و بنى اميه را در غدير خم گرد آورد (و در روايت ديگرى است كه امية را در غدير خم گرد آورد) و آنچه را كه از طرف خدا به او درباره تو وحى شده بود تبليغ كرد، و امر كرد كه شاهدان به غائبان برسانند، و پيغمبر به مردم اخبار كرد كه انك اولى بهم من انفسهم، و انك منه بمنزلة هارون من موسى.
و نيز چنين به من رسيده است كه تو هيچوقتخطبهاى نمىخوانى مگر آنكه
ص 73
قبل از آنكه از منبر خود فرود آئى مىگويى:
و الله انى لاولى الناس بالناس، و ما زلت مظلوما منذ قبض رسول الله.
(سوگند به خدا من از مردم به آنها سزاوارترم، و پيوسته من از روزى كه رسول خدا رحلت كرد مظلوم بودهام) .
اگر اين گفتارى كه از تو به من رسيده استحق باشد، هر آينه ستمى را كه ابو بكر و عمر نسبتبه تو كردهاند از ستم عثمان بيشتر بوده است.چون اينطور به من رسيده است كه تو مىگوئى: رسول خدا در وقتى كه رحلت كرد و ما بر جنازه او حاضر بوديم، عمر رفت و با ابو بكر بيعت كرد، و از تو نظريهاى نخواست و مشورتى ننمود.و اين دو نفر (ابو بكر و عمر) با انصار با حق تو و حجت تو و قرابت تو نسبتبه رسول خدا محاجه و مخاصمه نمودند و با اين استدلال پيروز شدند، و اگر امر ولايت را به تو مىسپردند و با تو بيعت مىكردند، سريعترين كسيكه به سوى تو مىآمد و اجابت مىكرد عثمان بود، به جهت قرابتى كه تو با او داشتى و حقى كه بر او داشتى، چون عثمان پسر عموى تو و پسر عمه تو بود!
و پس از آن ابو بكر در وقت مردنش، خلافت را به عمر واگذار كرد و در حين استخلاف و وصيتبراى او، از تو صلاحديد نخواست و مشورت ننمود، و سپس عمر تو را در ميان شش نفر در شورى قرار داد، و از آن شورى جميع مهاجرين و انصار و غير آنها را خارج كرد.و شما امر خود را در روز سوم كه ملاحظه نموديد مردم اجتماع كردهاند و شمشيرها آماده كردهاند و قسم خوردهاند كه اگر خورشيد غروب كند و شما يكنفر را براى ولايت انتخاب نكنيد گردنهاى شما را مىزنند و امر عمر و وصيت او را درباره شما تنفيذ مىكنند، به عبد الرحمن بن عوف سپرديد، و ابن عوف با عثمان بيعت كرد و شما هم با او بيعت نموديد! و پس از آن عثمان محصور شد و از شما يارى خواست و او را يارى نكرديد، و شما را فرا خواند و اجابت ننموديد، در حاليكه بيعتبا او در عهده شما و در ذمه شما بود.
و شما اى جماعت مهاجرين و انصار همگى حاضر و شاهد بوديد، و راه را براى آمدن مصريان باز گذاشتيد تا آمدند و عثمان را كشتند، و گروهى از شما نيز بر كشتن او معاونت و كمك نموديد و همگى شما او را مخذول و تنها گذاشتيد، و بنابراين تمام افراد شما درباره امر عثمان از يكى از سه حال بيرون نبودند: يا قاتل
ص 74
عثمان بودند، و يا امر كننده و فرمان دهنده در خون او، و يا تنها گذارنده و مخذول و منكوب كننده او.
و سپس مردم با تو بيعت كردند، و تو به خلافت از من سزاوارترى پس كشندگان عثمان را در اختيار ما بگذار، تا اينكه آنها را بكشم، و امر خلافت را به تو تسليم كرده و بيعت كنم، و تمام كسانى كه از ناحيه من از اهل شام با من هستند آنها نيز بيعت نمايند.
چون على عليه السلام نامه معاويه را خواند، و ابو درداء و ابو هريره پيام و گفتار معاويه را ابلاغ كردند، به ابو درداء فرمود: آنچه را كه معاويه به وسيله شما پيغام كرده بود و شما را به جهت آن فرستاده بود رسانديد! اينك آنچه را كه مىگويم بشنويد و سپس از ناحيه من به معاويه برسانيد و به او بگوئيد:
عثمان بن عفان، حال او از حال يكى از دو مرد تجاوز نمىكند: يا اينكه پيشواى هدايتبوده، و خونش حرام، و نصرت او لازم، و معصيت او جائز نبوده است و امت را حق خذلان او نبوده است، و يا رهبر ضلالتبوده، خونش حلال، و ولايت و يارى او جائز نبوده است.عثمان از يكى از اين دو صفت و اين دو حال بيرون نبوده است.
آنچه فرض و واجب و حتم استبر مسلمين، در حكم خدا و در حكم اسلام، بعد از آنكه امام و رهبرشان بميرد و يا كشته شود، گمراه باشد و يا اهل هدايت، مظلوم باشد و يا ظالم، حلال الدم باشد و يا حرام الدم، آنست كه عملى انجام ندهند و دستبه كارى نزنند و چيزى به وجود نياورند و دست و پائى دراز نكنند و ابتداء فعلى بجا نياورند، پيش از آنكه براى خودشان امام و رهبر عفيف و عالم و با تقوى و عارف به قضاء و سنت، اختيار كنند كه زمام امورشان را در دست گيرد و در ميان آنها فصل خصومت كند و حق مظلوم را از ظالم بستاند و رجال و كريمان و دانشمندان آنها را محافظت كند و فيئ و صدقات و منافع آنها را جمعآورى كند و حجت آنها را اقامه كند، و سپس بروند نزد او و درباره رهبر و امامشان كه از روى ستم كشته شده استحكم و دادخواهى بطلبند تا آنكه او درباره آنها حكم به حق كند.
ص 75
در اينصورت اگر امامشان مظلومانه كشته شده بود براى اولياى آن امام حق خونخواهى او را مىدهد، و اگر ظالمانه كشته شده بود، نظر مىكند كه حكم در اين باره چگونه است.
و اين اولين چيزى است كه سزاوار استبه جاى آورند، و آن اينكه براى اجتماع امور خود امامى را اختيار كنند و از او متابعت و پيروى نموده و اطاعت او را بنمايند.اين در صورتى است كه حق تعيين امام از آنها باشد، و اگر حق اختيار و انتخاب امام با خداى عز و جل و با رسول او باشد، خداوند زحمت و مشقت نظر در امام و انتخاب او را از ايشان برداشته و خود كفايت اين امر را نموده است، و رسول خدا امامى را براى آنها پسنديده و امر به اطاعت و متابعت از او كرده است.
و مردم پس از كشته شدن عثمان با من بيعت كردند و مهاجرين و انصار پس از آنكه سه روز با هم به مشورت نشستند با من بيعت كردند.و ايشان همان كسانى بودند كه با ابو بكر و عمر و عثمان بيعت كردند و پيمان امامت آنها را بر ذمه خود نهادند.و كسانى كه متصدى و متولى بيعتشدهاند افرادى هستند كه در غزوه بدر حضور داشته و از سابقهداران از مهاجرين و انصار مىباشند، با اين تفاوت كه بيعتى كه آنها با خلفاى قبل از من كردهاند بدون مشورت با عامه صورت گرفت و بيعتبا من با مشورت با عامه بود.
و بنابراين اگر خداوند جل اسمه حق اختيار و انتخاب خليفه را به امت واگذار كرده است و ايشان هستند كه بايد در مصالح خودشان نظر كنند و تصميم بگيرند و نظر و تصميم و انتخاب آنها از اختيار و نظر خدا و رسول خدا بهتر مىباشد، و آن كسى را كه اختيار كردهاند و با او بيعت كردهاند، بيعت هدايتبوده، و آن كس امام واجب الطاعة و النصرة مىباشد، پس مردم درباره من مشورت كردند و با اتفاق و اجماعى كه از آنها تحقق يافت مرا به خلافتبرگزيدند.
و اگر حق اختيار و انتخاب با خداوند است، پس او مرا براى امت اختيار نمود و مرا به عنوان خلافت و جانشينى برگزيد و در كتاب منزل خود و در سنت پيغمبر مرسل خود صلى الله عليه و آله مردم را امر به اطاعت از من و نصرت من نمود، پس اين امر
ص 76
حجت مرا قوىتر و حق مرا استوارتر مىكند.و فرضا اگر عثمان در زمان خلافت ابو بكر و عمر كشته مىشد، مگر معاويه چنين حقى را داشت كه براى خونخواهى او با آنها بجنگد و بر آنها خروج كند؟ !
ابو هريره و ابو درداء گفتند: نه چنين حقى را نداشت.
على عليه السلام گفت: همينطور است نسبت امر با من.و اگر معاويه بگويد: آرى چنين حقى داشتم، شما به او بگوئيد: پس در اين صورت براى هر كسى كه به او مظلمهاى رسيده باشد و يا از او كشته شدهاى بجاى ماند چنين حقى بايد بوده باشد كه: اجتماع مسلمين را در هم شكند و جماعت آنها را پراكنده كند و قيام نموده و مردم را به امارت و حكومتخويش بخواند.
و از طرف ديگر حق خونخواهى با اولاد عثمان است و آنها حضور دارند و از معاويه نزديكتر و سزاوارتر هستند كه خون پدر خود را طلب كنند.
پاورقي
[3] ـ «اُسدُ الغابة» ج 5 ، ص 275 و ص 276 .
[4] ـ «الإصابة» ج 4 ، ص 159 .
[5] ـ «اسُد الغابة» ج 4 ، ص 28 .
[6] ـ «فرائد السمطين» ج 1 ، سمط اوّل ، باب دهم ، ص 69 . و «البداية و النّهاية» ج 5 ، ص 2121 .
[7] ـ «كنزل العمّال» ج 6 ، ص 397 .
[8] ـ «اُسد الغابة» ج 5 ، ص 6 .
[9] ـ «الإصابة» ج 3 ، ص 542 .
[10] ـ «حلية الاولياء» ج 5 ، ص 26 ، و ص 27 و «الغدير» ج 1 ، ص 180 و ص 181 و اين روايت را مختصراً ابن مغازلي شافعي در كتاب «مناقب علي بن أبي طالب» ص 26 ، حديث شمارۀ 38 آورده است.
[11] ـ «الغدير» ج 1 ، ص 181 ، تعليقۀ (1) .
[12] ـ «ينابيع المودة» طبع اوّل اسلامبول ، ص 38 .
[13] ـ «مناقب» خوارزمي ، طبع سنگي ، ص 94 ، و طبح حروفي ، ص 95.
[14] ـ «اسُد الغابة» ج 3 ، ص 321 .
[15] ـ گفتار عُمَر به اينكه أبوعبيدة امين امّت است ، مجعول و ساختگي است و در هيچيك از كتب شيعه اعمّ از مصادر و مجاميع ، و يا غير آنها ديده نميشود .
[16] ـ «مستدرك حاكم» ج 3 ، ص 371 .
[17] ـ «مناقب» خوارزمي طبع سنگي ، ص 112 ، و طبع حروفي ، ص 115 .
[18] ـ «تذكرة خواصّ الامّة» ص 42 .
[19] ـ «مجمع الزوائد و منبع الفوائد» ج 9 ، ص 107 .
[20] ـ «تهذيب التهذيب» ج 1 ، ص 391 .
[21] ـ آيۀ 10 ، از سورۀ 48 : فتح . إِنَّ الَّذِينَ يُبَايِعُونَكَ إِنَّمَا يُبَايِعُونَ اللَهَ يَدُ اللَهِ فَوقَ أَيْدِيهِمْ فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّمَا يَنكُثُ عَلَي نَفسِهِ وَ مَن أَوْفَي بِمَا عَاهَدَ عَلَيْهُ اللَهَ فَسَيُوْتِيهِ أَجْرًا عَظِيمًا .
[22] ـ «مُروج الذَّهب» طبع دار السّعادة ، ج 2 ، ص 373 ، و طبع دار الاندلس ، ص 364 و ص 365 .
[23] ـ أسماء دختر أبوبكر و خواهر عائشه ، زوجة زُبَير بود .
[24] ـ بطان ، تسمه و كمربندي را گويند كه در زير شكم اسب و قاطر ميبندند ، و داراي دو حلقه است كه در زير شكم بهم متّصل ميشود ، و در صورتي كه اين دو حلقه بهم نرسيده باشند حيوان مركب آماده براي سواري و حركت نيست ، و چون اين دو حلقه بهم متّصل شود آماده براي حركت است ، و كار تمام شده و مدّت آن رسيده است . و اين جمله التَقَتْ حَلقَتَا البطَانِ ، مثالي است كه در عرب زده ميشود براي سر رسيدن كارهاي مهم و اشتداد امور .
[25] ـ «مروج الذهب طبع دار السعادة ، ج 2 ، ص 371 و ص 372 .
[26] ـ «مروج الذّهب» ج 2 ، ص 372 و ص 373 .
[27] ـ «تاريخ يعقوبي» ج 2 ، ص 182 .
[28] ـ «مروّج الذهب» ج 2 ، ص 373 .
[29] ـ «كشف الغمّة» ص 92 .
[30] ـ أبوالمثنّي رياح بن حارث نخعي كوفي متوفي در سنۀ 36 ، ابن حَجَر در «تهذيب التهذيب» در زمرۀ كساني كه رياح ناميده شدهاند ترجمۀ او را آورده است و گفته است : او از رجال أبوداود ، و ابن ماجه و نسائي است .
[31] ـ حديث ركبان را ابن مغازلي جُلابّي شافعي از احمد بن محمّد بزّاز با سند خود از رياح بن حَرْث در ص 22 از «مناقب» خود آورده است . و علاّمۀ أميني در «الغدير» از احمد بن حنبل از رياح بن حرث در ج 1 ، ص 187 ، و نيز در «احقاق الحقّ» ج 6 ، ص 326 آورده است .
[32] ـ در اينجا در نسخه بدل آمده است كه إربلي ميگويد : اين روايت را با الفاظي مختصرتر از اين از «مسند» احمد بن حنبل و رياح بن حارث سابقاً ذكر كرديم . و «البداية والنهاية» ج 5 ، ص 212 .
[33] ـ «كشف الغمّة» ، ص 93 و ص 94 . و در كتاب «الرّياضُ النّضرة» طبع شركة الطّباعة المتّحدة الفنيّة ، ج 3 ،ص 161 مختصر اين حديث را از رباح بن حارث از احمد بن حنبل و از بَغَوي در «معجم» خود ذكر است . و مختصر اين حديث را احمد در «فضائل» بنا به نقل مجلسي در «بحار الانوارش ج 9 ، ص 209 روايت كرده است .
[34] ـ «اُسد الغابة» ج 1 ، ص 368 و ص 369 .
[35] ـ «رجال كشي» ص 30 و ص 31 ، فيما روي من جهة العامّة . و مجلسي در «بحار الانوار» ج 9 ، ص 223 از ابن أي الحديد آورده است كه او گويد : و قد ذكر ابن قُتيبة حديث البّرص والدّعوة التي دعا بها أميرالمؤمنين عليه السّلام علي أنس بن مالك في كتاب المعارف ، و ابن قَتَيبة غير متّهم في حقّ عليَّ علي المشهور من انحرافه عنه .
[36] ـ «الغدير» ج 1 ، ص 191 و ص 192 .