و اما بحث از نقطه نظر دلالت آيه تبليغ، و انتساب آن به قضيّۀ ولايت، و بيان مفاد آن كه به فقه الآيه تعبير میشود از اين قرار است:
در اين آيۀ جهاتي از نكات ادبي است كه آنرا از ساير آيات متمايز میكند:
اول خطاب به رسول الله به لفظ يَا أيُّهَا الرَّسُولُ (اي فرستاده و پيغام آورنده) كه در اينجا آنحضرت را به صفت رسالت مخاطب ساخته است؛ و در هيچ جاي قرآن بدين صفت رسول خدا مورد خطاب قرار نگرفته است غير از همين مورد؛ و
ص 119
فقط يك مورد ديگر باز هم در همين سورۀ مائده آيۀ 41:
يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ لَا يَحْزُنْكَ الَّذِينَ يُسَارِعُونَ فِي الْكُفْرِ مِنْ الَّذِينَ قَالُوا آمَنَّا بِأَفْوَاهِهِمْ وَلَمْ تُؤْمِنْ قُلُوبُهُمْ «اي فرستادۀ ما، به غم و اندوه نيندازد تو را كساني كه در كفر شتاب میورزند! از آن كساني كه با زبانهايشان میگويند ايمان آورده ايم؛ ولي با دلهايشان ايمان نياوردهاند»!
و ليكن خطاب به آنحضرت به لفظ يا ايها النبي (اي خبر داده شده؛ و از عوالم غيب مطلع گرديده، كه به صفت نبأ و انباء آنحضرت را ياد میكند؛ و دلالت بر مجرد اطلاع و علم به عالم غيب و نزول وحي توسط جبريل میكند) در سيزده جاي از قرآن آمده است.
و چون امر به تبليغ در آيۀ بلغ، امر و الزام به رساندن حكم نازل شدۀ از سوي خداست؛ فلهذا انسب است به لفظ رسول، مخاطب شود تا همانند برهاني باشد بر وجوب تبليغ مضمون آيۀ؛ تا آنحضرت را هشدار دهد كه وظيفۀ رسول خدا تبليغ رسالت اوست؛ طبق آنچه كه رسالت را تحمل كرده و متعهد به قيام در برابر مشكلات وارده از ناحيۀ رسالت شده است.
دوم كلمه بَلِّغْ است كه امر است به تبليغ؛ و تبليغ عبارت است از رسانيدن و ايصال كردن و ابلاغ نمودن و اتمام حجّت كردن؛ غير از كلمه قُلْ و اِقْرَءْ و اُتْلُ و اُذْكُرْ و ذَكَّرْ و امثال اينهاست كه فقط دلالت بر گفتن و خواندن و تذكر دادن و گذشته است. چنانچكه در سورۀ 33: احزاب آيۀ 38 و 39 گويد: مَا كَانَ عَلَى النَّبِيِّ مِنْ حَرَجٍ فِيمَا فَرَضَ اللَّهُ لَهُ سُنَّةَ اللَّهِ فِي الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلُ وَكَانَ أَمْرُ اللَّهِ قَدَرًا مَقْدُورًا (38) الَّذِينَ يُبَلِّغُونَ رِسَالَاتِ اللَّهِ وَيَخْشَوْنَهُ وَلَا يَخْشَوْنَ أَحَدًا إِلَّا اللَّهَ وَكَفَى بِاللَّهِ حَسِيبًا.
«براي پيغمبر در رسانيدن و ابلاغ كردن آن چيزي را كه خدا بر او واجب كرده است هيچگونه گرفتگي و سختي و مشقّتي نيست. و اين داب و سنت خداوند است در همۀ پيامبراني كه قبلاً آمده و وظايف خود را انجام داده و گذشتهاند؛ و امر خداوند معين و مشخص و در تحت قدر و اندازه، اندازه گيري شده است. آن كساني كه رسالات خداوند را تبليغ میكنند؛ و از خدا میترسند؛ و از هيچكس جز خداي ترس ندارند؛ و خداوند در حساب و رسيدگي كافي
ص 120
است».
و از همين جهت است كه شأن رسالت را در قرآن ابلاغ دانسته است: در آيۀ 99، از سورۀ 5: مائده: مَا عَلَي الرَّسُولِ إلا الْبَلَاغُ «بر عهدۀ رسول غير از رسانيدن چيزي نيست».
سوم كلمۀ مَا اُنزِلَ إلَيْكَ است يعني ابلاغ كن چيزي را كه به تو نازل شده است. در اينجا نام آن چيز را بخصوصه نبرده است، بلكه با صفت ما انزل آورده است، تا دلالت بر اهميت و بزرگي اين امر كند؛ و اينكه چون فرستاده شدۀ از جانب خداست، پيامب�� در تأخير آن حقّي ندارد؛ و نيز براي بيان آن به مردم، براي آنحضرت عذري است.
چهارم قيد مِنْ رَبكَ است. يعني از جانب پروردگار تو؛ و اين میرساند كه خداوند رحيم و كريم و خالق و مدبر و هادي تو كه همه چيز تو در تحت قدرت اوست؛ اين را فرستاده است. پس چگونه جاي ترديد و تأمل و تروي و تأخير است؟
پنجم جملۀ وَ إنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ، اگر اين مأموريت را بجا نياوري، اصلاً اداي رسالت پروردگارت را ننموده أي! و در بعضي از قرائتها فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ«اصلاً رسالت هاي پروردگارت را انجام نداده أي،» آمده است! و اين جمله نهايت تأكيد، و اهميت حكم مزبور را میرساند؛ كه آن در درجه و منزله أي، است كه اگر تنها آن را انجام ندهي، مثل آنست كه بطور كلي هيچيك از رسالات خدا را كه متحمل و متعهد شده اي، انجام نداده أي!
و اين جمله به صورت تهديد آمده است، كه بفهماند: اهيمت اين حكم تا حدي است كه اگر به مردم نرسد؛ و حق آن كاملاً مراعات نگردد؛ گويا هيچ حكم از احكام خدا توسط رسول او به مردم نرسيده است و هيچيك از اجزاء دين به محل و مقر خود ننشسته؛ و به جاي خود قرار نگرفته است.
بايد دانست كه اين جملۀ شرطيّۀ: اگر بجاي نياوري رسالت خدا را بجا نياورده أي! مانند ساير جملههاي شرطيۀ متداوله نيست؛ چه معمولاً جملۀ شرطيّه را وقتي بكار میبرند، كه تحقق جملۀ شرطيه مجهول باشد؛ و بنابر اين جملۀ جزائيه مترتب بر تحقق جملۀ شرطيه است.
و ليكن در اينجا مقام پيامبر اكرم اشرف و
ص 121
ارفع است از آنكه خداوند دربارۀ او احتمال تبليغ حكم و عدم تبليغ حكم را بدهد؛ در حالي كه خود خدا میفرمايد: اَللَهُ أعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسَالَتَهُ. [160]
«خداوند داناتر است آنجائي را كه رسالت خود را قرار دهد». فعليهذا اين جملۀ شرطيه در ظاهر مفادش تهديد؛ و در حقيقت اعلام به غير رسول الله است كه تا چه سر حدّ اين امر نازل شده، حاوي اهميت بوده و رسول خدا در تبليغش معذور است.
ششم دو وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنْ النَّاسِ إنَّ اللَهَ لَايَهْدِي الْقَوْمَ الْكَافِرينَ «خداوند تو را از مردم حفظ میكند! و حقاً خداوند گروه مخالفان و معاندان را كه پيوسته روي حق را میپوشانند، و با حقّ باطناً در ستيز و منازعهاند؛ به مقاصد دنيوي و اسباب وصول به اهداف خود در شكستن اين حكم نازل شدۀ از ناحيۀ ما رهبري و هدايت نمي نمايد.
جملۀ اول می رساند كه در تبليغ اين حكم، پيامبر اكرم (ص) از مردم نگراني و وحشت داشته است؛ و جملۀ دوم به منزلۀ جملۀ تعليليۀ براي اين جمله است. زيرا خداوند همۀ گروهها و دستجات مخالف را مهار و مقيد میكند؛ و آنها را به دسترسي به اسبابي كه بتوانند در اين حكم با پيغمبر منازعه و مخاصمه نمايند؛ و براي برانداختن دين او و آئين او قيام و اقدام كنند متمكن نمي گرداند، و آن اسباب را عاطل و باطل میسازد. و بالنتيجه ايشان موفق به ستيزه و منازعۀ با او در اين امر نخواهند شد.
در اينجا اولا میبينيم كه عصمت از مردم را مطلق آورده و بيان نكرده است كه: خداوند از كدام گونه از انواع تعديات مردم، از آزار رسانيدن به جسم مثل كشتن و يا مسموم كردن و يا به اقسام قتل ناگهاني بدون توجه (فتك و ترور)؛ و يا معارضه با عرض و آبرو مثل سب و لعن و شتم و افتراء و اتهام؛ و يا معارضه با آنحضرت به غير اين امور مانند بر گردانيدن وجهۀ نبوت و خطّ مشي آنرا با مكر و خدعه و كيد و حيله؛ پيغمبر خود را حفظ میكند؛ و بطور كلي از بيان آن سكوت كرده است.
اين براي افادۀ تعميم است كه خلاصه از هرگونه گزند كه راجع به
ص 122
دين باشد او را حفظ میكند. و آنچه را كه سياق آيۀ حتماً میرساند؛ آن نوع شرّ و فتنه أي، است كه موجب انقلاب امر نبوت براي پيغمبر میشدهه است؛ بطوريكه زحمات پيغمبر را در بالا بردن پرچم دين و اعلاء كلمۀ توحيد و عدل؛ و دعوت مردم را به عبوديت حضرت حق ساقط میكرده است.
و ثانياً لفظ ناس (مردم) را مطلق آورده است، تا دلالت كند كه در اين سواد مردم همه گونه از مؤمن و منافق و كساني كه دلشان مريض و قلبشان آلوده است يافت میشود كه همه با هم مخلوط بوده و تمايزي ندارند.
و عليهذا اگر بنا بشود ترس وجود داشته باشد؛ بايد از عامۀ آنان ترسيد؛ و جمله تعليليۀ: إنَّ اللَهَ لَايَهْدِي الْقَوْمَ الْكَافِرينَ اشعار به اين نكته دارد.
و ثالثاً مراد به كافرين، خصوص مشركات و يا يهود و نصاري نيستند؛ بلكه كفر در اينجا به معناي عام خود از پوشانيدن و مستور نمودن روي حق آمده است، همچنانكه در آيۀ 97 از سورۀ 3: آل عمران:
وَ مَنْ كَفَرَ فَإنَّ اللَهَ غَنِيُّ عَنِ الْعَالَمِينَ «و كسي كه (به امر خدا در ايجاب حجّ بيت الله الحرام در صورت استطاعت) كفر ورزد؛ (يعني نپذيرد و به حقّ نگرايد و به باطل متوجه شود) پس خداوند از جهانيان بینياز است»، دلالت بر همين قسم از اقسام كفر به معناي عام و مطلق دارد؛ و همانطور كه خواهيم دانست: مراد از كفر، استكبار و استنكار از اصل دين نيست كه با امتناع از شهادتين متحقق شود؛ زيرا آن معناي از كفر مناسبت با مورد آيه ندارد؛ مگر در صورتي كه بگوئيم مراد از ما انزل اليك من ربك مجموع احكام و دستورات دين بوده باشد؛ و اين را هم خواهيم دانست كه صحيح نيست.
و رابعاً مراد از عدم هدايت خداوند، عدم هدايت آنهاست در كيد و مكرشان؛ بطوريكه با توسل به اسباب جاريۀ دنيويۀ موفق به وصول به هدف هاي خود نگردند؛ و به آنچه را كه از شر و فساد آرزو میكنند نرسند مانند آيۀ 6 از سورۀ 63: منافقون: إنَّ اللَهَ لَايَهْدِي الْقَوْمَ الْفَاسِقينَ «خداوند گروه فاسقان را به اهداف خود رهبري نمي كند».
و اما اينكه مراد از عدم هدايت، عدم هدايت آنها در ايمان باشد، اين معني صحيح نيست؛ زيرا كه منافات با اصل دعوت پيامبر و تبليغ دارد؛ زيرا كه معني
ص 123
ندارد خدا بگويد: أي، پيغمبر ما! تو كافران را به اسلام و حكم خدا دعوت كن؛ و من البته آنها را رهبري نمي كنم؛ و راه ايمان را نشان نمي دهم مگر در مورد اتمام حجّت!
علاوه بر اين ما پيوسته بالعيان میبينيم كه خداوند پيوسته كافران را هدايت میكند؛ و گروه گروه مسلمان میشوند و خداوند وعده هدايت ايشان را اجمالاً داده است؛ آنجا كه فرمايد:
وَاللَهُ يَهْدِي مَنْ يَشَآءُ إلَي صِرَاطٍ مُسْتَقيمٍ (آيۀ 213، از سورۀ 2: بقره) «دو خداوند هر كس را كه بخواهد به راه راست هدايت مینمايد».
و از آنچه كه بيان شد، روشن شد كه مراد از عدم هدايت كافران آنست كه خداوند آنها را در مقاصد و مهمّات خود آزاد نمي گذارد؛ و در توسّل به اسباب عاديۀ دنيويۀ براي خاموش كردن نور خدا و احكام نازل شده از جانب او يله و رها نمي كند.
زيرا كه هميشه كافران و ظالمان و فاسقان روي سوء سريره و نيّات خود میخواهند دست به اسبابي زنند، تا سبب خدا را دگرگون كنند؛ و با اين اسباب به مسبّبات منويّۀ خود كه محو دين و كلمۀ حقّ باشد نائل گردند. در اين حال خداوند راه جريان و سريان اسباب صوريه را می بندد، و از وصول به غايات و مسببّات جلوگير میشود. زيرا كه سببيّت اسباب به دست خدا است؛ و هيچگاه حضرت خداوندي مقهور و محكوم اسباب ساخته شده به دست خود نخواهد شد.
اين گروه چه بسا در مساعي خود به هدفهايشان موفق میشوند؛ و در زمانهاي كوتاهي دست میيابند و بلند پروازي نموده استعلا میجويند و استكبار میورزند؛ ليكن دير زماني نمي پايد كه علم ايشان واژگون و خدعۀ آنها به خود آنها بازگشت میكند.
وَلَا يَحِيقُ الْمَكْرُ السَّيءُ إلَّا بِأهله. (آيه 43، از سورۀ 35: فاطر)
«مگر بد و خدعۀ بد نمي چسبد، و واجب و لازم نمي شود، مگر به اهل آن مكر».
كَذَلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْحَقَّ وَالْبَاطِلَ فَأَمَّا الزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفَاءً وَأَمَّا مَا يَنفَعُ النَّاسَ فَيَمْكُثُ فِي الْأَرْضِ كَذَلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَالَ. (آيه 17، از سورۀ 13: رعد)
ص 124
«اينطور خداوند حقّ را به باطل میزند (و درهم میريزد و مخلوط میكند) اما زبد و كف در جاي خود مستقر نمي ماند و از بين میرود؛ و اما آنچه كه به مردم منفعت میرساند، در روز زمين درنگ میكند؛ اينطور خداوند مثالها میزند»
و محصل آنچه ذكر شد اينست كه: اين إنَّ اللَهَ لَايَهْدِي الْقَوْمَ الْكَافِرِينَ در حكم تعليل و تفسير جملۀ وَ إنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ میباشد؛ و مراد از عصمت، حفظ رسول الله است از آفاتي كه به او برسد؛ بدون اينكه او به هدفش نائل آيد؛ و به مقصد و مرام خود در برافراشتن لواي حمد و توحيد برسد؛ به اينكه او را متهم به بیديني و دنيا پرستي كنند؛ يا او را بكشند بدون اخذ نتيجه و انگيزه از بعث و نبوّت.
و اما اينكه اگر بخواهيم آيه را به اطلاقش اخذ كنيم و بگوئيم: خداوند رسول خود را از هرگونه گزندي محفوظ میدارد؛ اين منافات با آيات قرآن و حديث و تاريخ قطعي دارد. آنقدر نفس نفيس آنحضرت از امت خود چه از كفارشان؛ و چه از منافقانشان؛ و چه از مؤمنانشان؛ رنج و مصيبت ديد؛ و به انواع اذيّتها و آزارها مبتلا گشت، كه هيچ ذي نفسي قابل تحمّل اين همه بلايا و مصائب نيست مگر نفس شريف خود آنحضرت. چنانكه در حديث مشهور فرموده است: ما اوذي نبي مثل ما اوذيت قط «هيچگاه پيغمبري بقدري كه من آزار ديده ام؛ آزار نديده است».
از آنچه بيان كرديم معلوم شد كه مفاد اين آيۀ بسيار مهّم؛ و شايد از مهمترين آياتي است كه در قرآن كريم وارد شده است. اين آيه، آيۀ 67 از سورۀ مآئده است؛ و سورۀ مآئده آخرين سوره أي، است كه بر رسول خدا (ص) در مدينه نازل شده است؛ و همه و يا بيشتر آن در حجّه الوداع نازل شده است، [161]
و به اتّفاق جميع مفسّران از سورههاي مدني است؛ زيرا كه سورههاي مدني به سورۀ هائي گويند كه بعد از هجرت رسول خدا نازل شده است؛ گرچه آنحضرت در سفر بودهاند.
ص 125
و ليكن قبل از اين آيۀ و بعد از اين، آيات راجع به اهل كتاب است؛ و اين آيه در ميان آمده است. قبل از اين آيه، اينست:
وَلَوْ أَنَّهُمْ أَقَامُوا التَّوْرَاةَ وَالْإِنجِيلَ وَمَا أُنزِلَ إِلَيْهِمْ مِنْ رَبِّهِمْ لَأَكَلُوا مِنْ فَوْقِهِمْ وَمِنْ تَحْتِ أَرْجُلِهِمْ مِنْهُمْ أُمَّةٌ مُقْتَصِدَةٌ وَكَثِيرٌ مِنْهُمْ سَاءَ مَا يَعْمَلُونَ. (آيه 66)
«و اگر هر آينه اهل كتاب، تورات و انجيل را بر پا میكردند؛ و آنچه را كه از پروردگارشان به سوي ايشان نازل شده اقامه مینمودند، هر آينه از سمت بالايشان و از زير پاهايشان نعمت میخوردند. بعضي از ايشان گروه مقتصد و ميانه رو هستند، و بسياري از آنان اعمالي كه انجام میدهند زشت است».
و آيۀ بعد، اين آيه است: قُلْ يَا أَهْلَ الْكِتَابِ لَسْتُمْ عَلَى شَيْءٍ حَتَّى تُقِيمُوا التَّوْرَاةَ وَالْإِنجِيلَ وَمَا أُنزِلَ إِلَيْكُمْ مِنْ رَبِّكُمْ وَلَيَزِيدَنَّ كَثِيرًا مِنْهُمْ مَا أُنزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ طُغْيَانًا وَكُفْرًا فَلَا تَأْسَ عَلَى الْقَوْمِ الْكَافِرِينَ. (آيۀ 68)
«بگو (اي، پيغمبر) اي، اهل كتاب! شما مايه و وزني نداريد، و به چيزي اتكاء و اعتماد نداريد، و ارزش و قيمتي نداريد تا زمانيكه تورات و انجيل آنچه را كه از پروردگارتان به سويتان نازل شده است اقامه كنيد! (و اي، پيغمبر) براي بسياري از ايشان، آنچه كه از پروردگار تو به سوي تو نازل شده است؛ موجب مزيد طغيان و سر كشي و كفر میگردد؛ پس بر قوم كافران أسف مخور؛ و اندوهگين مباش»!
آيۀ مورد بحث ما (آيۀ تبليغ) در وسط اين دو آيه است؛ و بسيار جاي تعجّب است؛ زيرا كه مناسبت و ارتباطي بين اين آيه، و آيات ماقبل و ما بعد، منجمله اين دو آيه نيست؛ و حقّاً نمي توان گفت: آيۀ تبليغ، تبليغ دربارۀ اهل كتاب است؛ و به همين مناسبت در لابلاي آيات راجع به آنها آمده باشد.
زيرا اولاً در اين آيات راجع به اهل كتاب جز يك دستورات عمومي و دعوت هاي كلي چيزي نيست تا در وسط، نياز به آيۀ تبليغ با آن شدّت و وحدّت باشد!
و ثانياً سورۀ مآئده در آخر حيات رسول خدا و در مدينه نازل شده؛ و در آن زمان اسلام به اعلي درجۀ شوكت و عزّت خود رسيده؛ كفار و مشركان و يهود و نصاري مخذول و منكوب شده بودند، و ديگر قدرتي نداشتند كه نياز به تبليغ حكمي باشد كه در آن رسول خدا ترس و دهشت داشته باشد؛ و خداوند به او وعدۀ عصمت و
ص 126
مصونيّت دهد.
در دوران هجرت رسول خدا (ص) به مدينه، اهل كتاب بالاخصّ يهود دشمنيها نمودند، و ستيزگيها كردند؛ و با كفّار قريش در جنگها مساعدتها نمودند؛ و احزاب تشكيل دادند؛ تا بالاخره منجرّ به قضيّۀ بني قريظه و بني النّضير و بني قينقاع و بالاخره يهود خيبر و فدك شد؛ و همه مخذول و منكوب شدند. علاوه بر اين، آيه متضمّن امر شديد و حكم حادّ و تندي نسبت به يهود نيست و در قرآن كريم در مواضع عديده، دستوراتي آمده است كه براي يهود بسيار تلختر و سنگينتر بوده است؛ و معذلك نحوۀ خطاب به پيامبر همانند آيه تبليغ نبوده است؛ و از طرف ديگر پيامبر نيز مأموريّت هاي شديدتر و سنگين تري داشته است مانند تبليغ توحيد و نفي بت پرستي از كفّار قريش و مشركين عرب.
و آنها از طائفۀ يهود خونخوارتر و غليظتر و سختتر بودهاند. معذلك خداوند پيامبرش را در تبليغ به آنان بمانند چنين آيه اي، تهديد ننموده است و براي او عصمت و محفوظيّت را تضمين نكرده است.
آيات متعرّض به اهل كتاب در اين سورۀ؛ غالب آيات اين سوره را تشكيل میدهند؛ و آيه تبليغ هم مسلّماً در همين سوره نازل شده است. و در آن هنگام كه صولت يهود شكسته شده و غضب الهي ايشان را فرا گرفته است كلّما اوقدوا ناراً للحرب أطفاها الله چه معني دارد كه آيه تبليغ با اين خصوصيّت دربارۀ آنها و نصاري نازل شود؟ در آن زمان همۀ آنها در تحت حظيرۀ اسلام و پناه آن آمده بودند و يهود و نصاراي نجران كه شديدترين مسيحيان بودند؛ قبول جزيه كرده بودند؛ و با اين حال تهديد خدا چه معني دارد؟
و عليهذا آنچه را كه فخر رازي و به تبع او بعضي از مفسّران ديگر عامۀ از جمله محمّد عبده در «المنار» آوردهاند [162] كه اين آيه به مناسبت سياق آيات، راجع به اهل كتاب است؛ خالي از تحقيق و محتواي صحيح است؛ زيرا علاوه بر آنچه ذكر شد، وارد شدن آيه أي، در ميان سياق آيات؛ قابل معارضه با دليل قطعي و روايات و اخبراي كه از علماء عامّه و از بزرگان آنها در كتبشان ثبت شده و از اصحاب بزرگ رسول خدا و تابعين روايت كردهاند نمي باشد. كجا میتوان به
ص 127
مجرّد حفظ سياق، دست از دليل قطعي و حجّت عقلائي شست؛ در حالي كه سياق جز في الجمله ظهوري بيش نيست؟
و به همين جهت بسياري از مخالفان ولايت از عامه چون در اين محذور واقع شدند؛ گفتهاند كه: آيۀ تبليغ در ابتداي بعثت رسول خدا و در مكّه نازل شده؛ و راجع به كفار قريش است؛ كه دست از تبليغ بر ندار! و در رساندن آيات به كفّار قريش كوتاهي مكن؛ كه در اينصورت گويا انجام وظيفۀ نبوّت ننموده أي! و خداوند تو را از شرّ كفّار محفوظ میدارد! و بنابر اين، اين آيۀ مكّي در ميان سورۀ مآئدة مدني قرار گرفته است.
اين كلام نيز خالي از تحقيق است زيرا اولاً آيات ابتداي بعثت همگي از تهديد و شدّت وحدّت عاري هستند، و لسان آيات نرم و ملايم است همانند اقرا باسم ربك الذي خلق تا آخر سورۀ علق 96: «بخوان به نام پروردگارت كه آفريده است». و مانند يا ايها المدثر. قم فأنذر. و ربك فكبّر «اي، دثار و ردا به خود پيچيده برخيز؛ و پروردگارت را به بزرگي ياد كن»! تا آخر سورۀ 74؛ و مانند فاستقيموا اليه و استغفروه و ويل للمشركين [163]
«پس به سوي خدا راستي و استقامت پيشه گيريد! و از او طلب غفران و آمرزش كنيد! و واي بر مشركان».
و ثانياً رسول خدا در مقام اطاعت امر خدا و تبليغ احكام او ترسي ندارد؛ مقام و احوال پيامبر اكرم اشرف و اجلّ است از آنكه نفس خود را براي امر خدا فدا نكند؛ و در مقابل اطاعت از او، از دادن خون خود دريغ نمايد. اين كلامي است0 كه وجدان – شاهد و سيرۀ شريفۀ او در مظاهر دوران زندگي و حيات او آن را تكذيب میكند.
علاوه بر اين، خداوند آنچه از حالات پيامبرانش نقل كرده همه بر خلاف اين مطلب است كه آنها بترسند.
مَا كَانَ عَلَى النَّبِيِّ مِنْ حَرَجٍ فِيمَا فَرَضَ اللَّهُ لَهُ سُنَّةَ اللَّهِ فِي الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلُ وَكَانَ أَمْرُ اللَّهِ قَدَرًا مَقْدُورًا ـ الَّذِينَ يُبَلِّغُونَ رِسَالَاتِ اللَّهِ وَيَخْشَوْنَهُ وَلَا يَخْشَوْنَ أَحَدًا إِلَّا اللَّهَ وَكَفَى بِاللَّهِ حَسِيبًا. [164]
ص 128
بايد دانست كه طبق نصّ صريح اين دو آيه، اصولاً پيامبر اكرم (ص)، و بطور عموم، ساير پيامبران هيچگونه وحشت و دهشتي در برابر مسئوليّت الهي و انجام اوامر ذات احديّت ندارند. و آن مقام و درجۀ نبوّت و اتّصال به عالم غيب، و انس با موجودات مجرّده، و انوار بسيطه و عقول كامله، و فرشتگان مقرّب، و ذات و صفات و اسمآء خداوند جلّ شأنه؛ ديگر براي آنان ميل و محبّتي به پيكر مادّي و كالبد طبعي و طبيعي باقي نمي گذارد.
اين آيه ظهور دارد در اينكه: براي پيغمبر تكويناً حرجي و ترس نيست؛ و همچنين سنّت خدا بر اين بوده كه براي پيامبران پيشين نيز تكويناً حرجي و ترسي نبوده باشد؛ و اقتضاي مقام نبوّت، يكنوع شجاعت و پر دلي است كه عشق و جاذبۀ حضرت الهي چنان ايشان را مجذوب و محو و مطموس كرده است كه فقط ملاحظۀ جمال و جلال او را دارند؛ و براي هيچ موجود ديگري اصالت نمي بينند تا از آن بترسند و خوف داشته باشند؛ در اينجا ديگر سخني از بدن و پيكر و گزند و آسيب و قتل و فتك و غيرها نيست؛ اينجا خداست و بس ويخشونه ولا يخشون احداً الا الله فقط و فقط، خشيت حضرت او ايشان را گرفته؛ و از هيچكس جز او خشيتي ندارند.
خداوند مؤمنين را منع میكند كه از سر و كار داران با شيطان بترسند:
إِنَّمَا ذَلِكُمْ الشَّيْطَانُ يُخَوِّفُ أَوْلِيَاءَهُ فَلَا تَخَافُوهُمْ وَخَافُونِي إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ. [165]
«اينست و غير از اين نيست كه اين شيطان اولياي خود را كه با او دوستي و محبّت میكنند؛ و از او پيروي مینمايند؛ و با او سرو كار دارند؛ میترساند. پس أي، گروه مؤمنين شما! شما از اولياي شيطان مترسيد؛ و از من بترسيد اگر ايمان داريد»!
و خداوند جماعي از مؤمنان را كه در عين حالي كه مردم آنها را میترسانيدند، آنها نترسيدند، تمجيد و تحسين میكند:
الَّذِينَ قَالَ لَهُمْ النَّاسُ إِنَّ النَّاسَ قَدْ جَمَعُوا لَكُمْ فَاخْشَوْهُمْ فَزَادَهُمْ إِيمَانًا وَقَالُوا حَسْبُنَا اللَّهُ وَنِعْمَ الْوَكِيلُ. [166]
ص 129
«(آن كساني دعوت خدا و رسول را بعد از آنكه زخم و جراحت ديده بودند؛ اجابت كردند؛ براي محسنان و متّقيان از آنها مزدي بزرگ است) آن كساني كه مردم به ايشان گفتند: مردم براي نبرد و كارزار با شما اتفّاق كرده و مجهّز شدهاند؛ و بنابر اين از آنها بترسيد! اين ارعاب و ترسانيدن موجب زيادي ايمانشان شده؛ و گفتند: خداوند ما را كافي است؛ و او وكيل و عهده دار خوبي است».
و همچنين صحيح نيست كه بگوئيم: پيغمبر میترسيد او را بكشند و بالنّتيجه اثر دعوت به خدا باطل می شد؛ و نتيجۀ نبوّت عقيم میماند؛ فعليهذا اين مأموريّت به ما انزل را به تعويق می انداخت؛ تا اين مفسده بر آن مترتّب نشود؛ زيرا كه خداوند تعالي به او خطاب دارد: لَيْسَ لَكَ مِنَ الأمرِ شَي ءٌ. [167]
«أي پيغمبر تو در اين مطلب، اختياري نداري (فقط مأموريت داري! كار خود را بكن!)». زيرا خداوند تعالي عاجز و ناتوان نبود كه در صورت كشته شدن پيغمبرش (ص) با بعضي از وسائل ديگر؛ و با سببي از اسباب غير از وجود رسولش، دعوت به توحيد و اسلام را زنده كند.
آري فقط معناي صحيحي كه براي خوف رسول خدا از وَاللَهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ میتوان استنباط كرد، انست كه: پيامبر در امر تبليغش میترسيد كه او را متهم به اتهامي كنند كه با آن تهمت، اثر دعوت بكلّي خراب و فاسد میشد؛ و ديگر در اثر مساعي جميلۀ او قابل جبران نبود.
مثل اينكه بگويند: اين نبوّت نيست؛ حكومت دنيوي و رياست مادي و تراس و تحكّم بر مردم در لباس نبوّت و در كسوت رسالت ظاهري است. امري است تهي و توخالي و دليل آن اينست كه اكنون كه میخواهد از دنيا برود؛ به روش سلاطين مادّي و حكّام دنيوي، رياست را در اعقاب خود به ارث نهاده است. و چون فرزند پسر ندارد؛ داماد خود را كه در حكم رياست دختر اوست بجاي خود منصوب كرده است.
اين نوع تهمت اگر بر جاي خود مینشست؛ اثر دعوت رسول الله را بكلّي ضايع مینمود و عاطل و باطل میساخت.
آري اين گونه اجتهاد و رأي دربارۀ رسول خدا جايز بوده است؛ و آنحضرت
ص 130
در اعمال اين نحوه مأذون بوده است؛ بدون اينكه مرجع خوف به نفس شريفش بوده باشد.
و از اينجا معلوم میشود كه همچنانكه بعضي از مفسّران گفتهاند: كه آيۀ تبليغ در ابتداي بعثت نازل شده است؛ درست نيست زيرا نزول در بدو بعثت وقتي جائز بود كه معناي وَاللَهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ اين بوده باشد كه پيامبر از جهت خوف از مردم كه مبادا او را بكشند، در انجاز تبليغ و دعوت مردم مماطله میكرد. زيرا اگر او را در آنوقت می كشتند. لواي دعوت بكلّي میخوابيد. اين احتمال دربارۀ رسول اكرم نمي رود، پس آيه در ابتداي بعثت فرود نيامده است.
و علاوه بر اين، اگر آيه در ابتداي بعثت نازل شده بود بايد مراد از مَا اُنْزِلَ إلَيْكَ مِنْ رَبّكَ اصل دين و يا مجموعۀ احكام و مسائل دين بوده باشد؛ و ديگر مسئلۀ خاصّ مهمّي نبود تا عدم تبليغ آن مساوق با عدم تبليغ اصل رسالت باشد. و بنابر اين فرض، معناي وَ إنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ به اين بازگشت مینمود كه: اي پيغمبر! دين را تبليغ كن، و اگر دين را تبليغ نكني؛ دين را تبليغ نكرده اي! و اين كلام غلط است.
فخر رازي براي رفع اين اشكال گفته است در اينصورت، آيه از قبيل شعر ابوالنجم است كه گويد:
أنَا أبُوالنَّجم وَ شِعْري شِعْرِي «من ابوالنّجم هستم؛ و شعر من شعر من است».
يعني اگر تو رسالت پروردگارت را تبليغ نكني؛ شناعت قصور در تبيلغ، و اهمال در مسارعت در اطاعت امر خدا كه به تو فرو فرستاده است؛ تو را خواهد گرفت؛ همچنانكه معناي شعر ابوالنّجم اينست كهك من ابوالنّجم هستم؛ و شعر من اينكه كه میسرايم؛ همان شعر معروف و مشهور به بلاغت و براعت است. [168]
اين كلام امام رازي صحيح نيست؛ زيرا اين گونه صناعت شعري در موارد حمل خبري بر همان عنوان وقتي صحيح است كه: بين آنها اختلافي از قبيل اختلاف عامّ و خاصّ، و يا مطلق و مقيّد و امثال ذلك بوده باشد؛ و با اين سياق در قضيّۀ حمليّۀ اتّحاد آن دو معني را می رسانيم؛ مثل گفتار ابوالنّجم كه مفادش
ص 131
اينست كه:
شعر من، همان شعر من است. يعني كسي نپندارد كه قريحۀ شري من خراب شده؛ و ار كار افتاده و كند شده است، و يا اينكه حوادث روزگار مرا خسته كرده؛ و از شعر گفتن همانند شعر سابق انداخته است؛ بلكه شعر من در امروز از جهت فصاحت و بلاغت، همان گونه شعري است كه ديروز میسروده ام.
ولي اينگونه توجيه دربارۀ آيۀ تبليغ درست نيست؛ چون بنابر فرض نزول آيۀ در اول بعثت، رسالت رسول الله كه اصل دين و يا مجموعۀ دين است؛ امر واحدي بوده است، كه هيچوقت دستخوش تغيير و تبديل و اختلاف قرار نمي گرفته است؛ تا اينكه گفته شود: اگر آن رسالت را تبليغ نكني؛ يا اصل رسالت را تبليغ نكني! زيرا كه مفروش اينست كه رسالت رسول الله؛ همان اصل رسالتي است كه مجموعۀ معارف دينيه است.
و از اينجا استفاده میشود كه اين آيه صلاحيّت ندارد كه در بدو بعثت آمده باشد؛ و مراد از مَا اُنْزِلَ إلَيْكَ اصل دين و يا مجموع معارف و احكام آن باشد. و به همين دليل اين آيه صلاحيّت ندارد كه در وقت ديگري تا آخر زمان حيات رسول خدا نازل شده باشد؛ اگر مراد از مَا اُنْزِلَ إلَيْكَ اصل دين و يا مجموع معارف آن باشد. زيرا كه اشكال در هر صورت يكي است؛ و آن لزوم لغويّت در گفتار خدا است كه مفادش به اين بر گردد كه: اگر تبليغ اصل دين و يا مجموعۀ آنرا نكني؛ تبليغ اصل دين و يا مجموعۀ آنرا نكرده أي! و علاوه اشكال خوف رسول خدا بر نفس خود در اينصورت باقي است؛ گرچه آيه در بدو بعثت نيامده باشد.
و از آنچه گفتيم واضح شد كه مراد از وجوب تبليغ رسول خدا، در اين آيه در هر تقدير نمي تواند اصل دين و يا مجموعۀ معارف آن باشد؛ و لابد بايد آنرا بعض از دين قرار دهيم. و در اينصورت نيز اگر جملۀ فما بلغت رسالته نيز معنايش همين رسالت بعضي از دين باشد؛ عين همان محذور و اشكال بر میگردد. پس چاره أي، نيست مگر آنكه مراد از رسالت را تمام دين و يا اصل آن بگيريم؛ و در اينصورت معناي آن اينطور میشود كه:
اگر اين حكم خاصّي كه به تو نازل شده است تبليغ نكني؛ اصل دين و مجموعه احكام آنرا تبليغ نكرده اي! و اين معنائي صحيح و قابل قبول است نظير
ص 132
گفتار ابوالنّجم كه شعري شعري به همين گونه توجيه شد.
بعضي گفتهاند: چون معارف و احكام دين همگي با هم مرتبط هستند، بطوريكه اگر اخلال به بعضي از آنها وارد شود؛ اخلال به تمام آنها وارد شده است، و اين به جهت بساطت امر نبوّت و كمال ربط و ارتباط در مسائل آن است؛ و بالأخصّ در تبليغ آن؛ از اينجهت صحيح است كه گفته شود: اگر اين حكم را تبليغ نكني، اصل نبوّت را تبليغ نكرده أي! [169]
اين مطلب صحيح است و ليكن با ذيل آيه مناسبت ندارد. زيرا دو جملۀ وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنْ النَّاسِ إنَّ اللَهَ لَايَهْدِي الْقَوْمَ الْكَافِرينَ دلالت دارند بر آنكه: جماعتي از كافران اهتمام به مخالت اين حكم نازل شده داشتند؛ و يا لااقل از كيفيّت حال آنان چنين انتظار میرفت كه با اين حكم به مخالفت شديد برخيزند؛ و به هر وسيله أي، كه ممكنست، و به هر تدبير و تواني كه در خور قدرت و حيطۀ استطاعت آنهاست، دست زنند، تا اين دعوت را باطل كنند؛ و آنرا مهمل گذارند بطوريكه هيچ قابل بهره برداري و نتيجه أي، نباشد. و در اينصورت خداوند وعده میدهد كه پيغمبر را از كيد ايشان مصون نگاه میدارد؛ و مكر و حيله ايشان را باطل میكند، و نمي گذارد به نتيجۀ منظور برسند.
و اين مفاد ذيل آيه با هر حكمي كه در صدر آيه بتوان فرض نمود، مناسبت ندارد. زيرا احكام و معارف اسلام با آنكه همگي از جهت اهميّت در رتبۀ واحدي نيستند بعضي مانند نماز حكم ستون دين را دارد، و بعضي مانند دعا خواندن هنگام ديدن ماه در شب اول ماه است؛ برخي مانند زناي محصنه شديد است، و برخي مانند نگاه كردن به زن نامحرم آن شدّت را ندارد؛ و اخلال به هر يك از آنها از نظر ارتباط به دين اخلال به اصل دين است؛ ولي معذلك دهشت و وحشت رسول الله، و وعدۀ عصمت الهي در زمينۀ تبليغ آنها؛ با هيچيك از اين احكام و نظائر آن مناست ندارد.
حكم مورد تبليغ بايد امر بسيار مهمّي بوده باشد
و بنابر اين بايد ملازمه بين عدم تبليغ اين حكم خاصّي كه نازل شده، و بين عدم تبليغ اصل دين و عدم اداء رسالت بطور كلّي به جهت اهميّتي باشد كه در اين
ص 133
حكم وجود دارد؛ بطوريكه اگر مهمل گذارده شود گوئي شريعت مهمل گذاشته شده؛ و تمام معارف و احكام آن به خاك نسيان و بطلان سپرده شده است. گوئي اين حكم به منزلۀ جان و روح است؛ كه به كالبد و جسد افتادۀ شريعت و ناموس دين حيات میبخشد؛ و آن را زنده میكند؛ و به آن شعور و حسّ و حركت میدهد.
و از اينجا می توان به دست آورد كه آيه دلالت دارد بر آنكه خدا به پيامبر اكرم امري نموده و حكمي فرستاده است كه به آن امر دين صورت كمال پذيرد؛ و شريعت به مقام تمام و درجۀ منتظرۀ خود برسد؛ و كشتي نجات در محلّ خود قرار گيرد و در اين حال انتظار میرفت كه مردم به مخالفت برخيزند؛ و امر نبوّت را بر پيغمبر واژگون كنند؛ و چهرۀ شريعت را بر گردانند؛ بطوريكه ستونهاي دين كه رسول اكرم با دست خود بنا نهاده است؛ منهدم گردد؛ و اركان و اجزاء دين متلاشي شود؛ و پيامبر اين مطلب را میفهميد؛ و از كيفيّت حال و وضعيّت قوم خود تفرّس مینمود؛ و میترسيد كه چنين صحنه أي، پيش آيد.
فلهذا تبليغ اين حكم مهمّ را كه روح و جان دين بود؛ به تأخير میانداخت؛ و از زماني به زمان ديگر محوّل میكرد؛ تا ظرف صالح؛ و جوّ پسنديده و آرامي پيش آيد؛ تا در آن جوّ بتواند دعوت خود را ابلاغ و امر خدا را به مردم برساند؛ و سعي و كوشش او خراب و بيهوده نماند.
در اينجا خداوند امر به تبليغ فوري مینمايد؛ و اهمّيّت حكم را براي او بيان میكند؛ و وعدۀ مصوييّت میدهد؛ و پيامبر را دلگرم میكند، كه جلوي خدعه و مكر دشمنان را میگيرد؛ و اجازه نمي دهد كه امر نبوّت را واژگون كنند؛ و دعوت او را تباه و بيهوده سازند.
و بيم پيامبر از واژگون كردن دعوت اسلام و چهرۀ نبوّت، در زمان انتشار صيت اسلام است؛ و طبعاً بايد در مدينه و سالياني بعد از هجرت باشد. زيرا اين بيم از كفّار مكّه و در زمان قبل از هجرت نبود.
گفتار مشركان و كيفيّت مخالفت هاي ايشان راقرآن بيان كرده است همانند:مُعَلَّمٌ مَجْنُونٌ [170]
«محمّد ديوانه اي، است كه مردم قرآن را به او
ص 334
آموختهاند». و همانند: إنْ تَتَّبِعُونَ إلا رَجُلاً مَسْحُوراً [171]
«شما مردم پيروي نمي كنيد مگر از مردي جادو شده».
و همانند: أسَاطِيرُ الأوَّلينَ اكْتَتَبَها فَهِيَ تُمْلَي عَلَيْهِ بُكْرَهً و أصِيلاً [172] «گفتاري كه دارد چيزي نيست مگر افسانههاي پيشينيان كه خواسته است براي او بنويسند و آن افسانه هر صبح و شب بر او خوانده میشود».
و همانند: أنِ امْشُوا وَ اصْبِرُوا عَلَي آلِهَتِكُمْ إنَّ هَذَا لَشَيْ ءٌيُرَادُ [173]
«شما مردم برويد در راه خود، و در پرستش خدايان خود پافشاري كنيد! آن چيزي است كه مطلوب است و از شما خواسته شده است».
و اين گونه گفتار و نظائر آن چيزي نيست كه موجب سستي پايۀ دين و هدم اركان آئين گردد؛ بلكه دلالت دارد بر آنكه قوم رسول خدا (كفار قريش) در امرشان مضطرب بوده و استقامتي نداشتهاند.
علاوه بر همه اينها، اين اتّهامات و افترائات، و اين كار شكنيها اختصاص به رسول ما ندارد تا اينكه چون تفرّس كند مضطرب شود؛ و از وقوع آن در ترس و دهشت افتد. سائر انبيآء و پيغمبران نيز در ابتلاء به سختيها و بلايا و مشكلات دعوت، با پيامبر ما شريك بودهاند؛ و امّت هايشان با بسياري از آزارها و انواع اذيّتها آنها را میآزردند. همچنانكه میبينيم قرآن مجيد از حضرت نوح و پيامبراني كه بعد از او آمدهاند مفصّلاً بيان دارد.
و امّا بعد از هجرت و استقرار امر دين در مجتمع اسلامي، اين امر بسيار تصوّرش ساده است؛ زيرا در اين برهۀ از زمان، در مسلمانان همه گونه اشخاص مختلف از مؤمنان و منافقان، و كساني كه در پنهان براي كفّار جاسوسي میكردهاند، و كساني كه در دلهايشان مرضي بود يافت میشدند. و اين افراد در عين اينكه به پيغمبر اكرم ايمان آورده بودند؛ ولي معذلك با آنحضرت معاملۀ با پادشاهان را میكردند؛ و از جهت حكومت و رياست دنيوي به آنحضرت می نگريستند؛ و با قرآن مجيد كه كتاب وحي آسماني است، معاملۀ با قوانين
ص 135
ظاهريّۀ وضعيّۀ بشريّه را میكردند.
و اين زمينه و اين طرز تفكرّ سواد جمعيّت، ايجاب میكرد كه چنانچه رسول خدا حكمي بياورد كه در آن نمونه اي، و يا شائبه اي، از نفع شخصي خود باشد، نسبت به شريعت او توطئه كنند، و بگويند: اين همان سلطنت و امارت استبداي شاهان است كه بدينصورت نبوت، و به لباس رسالت براي مردم تجلّي كرده است.
و اين شبهه اگر صورت تحقّق خارجي به خود میگرفت، و حزب مخالف موفّق میشدند آنرا به كرسي بنشانند؛ و در اين اتّهام فائق آيند؛ رخنه و فسادي در دين پيدا میشد كه ابداً قابل تدارك و جبران نبود؛ و هيچ مصلحتي نمي توانست آنرا اصلاح كند. البتّه براي پيامبر بعضي از اختصاصاتي كه در آن توهّم نفع شخصي بوده است، كه در آن مزايا منحصر به فرد بوده موجود بوده است؛ ولي طوري نبود كه بتوان آنرا دستاويز كرد؛ و به اصطلاح هو و جنجال راه انداخت. نظير قضيّۀ زيدبن حارثه و طلاق زينب عمّه زادۀ پيامبر و ازدواج با او، كه عيال پسر خواندۀ او بود. و نظير اختصاص آنحضرت به خمس غنائم؛ و نظير تعدّد ازدواج، و امثالها.
زيرا جواز ازدواج با عيال مطلّقۀ پسر خوانده، اختصاص به رسول الله نداشته است. و آنحضرت به امر خدا در اولين وهله اين حكم را درباره خود اجرا كرد، تا زمينۀ اجراي آن در بين همۀ مسلمين آسان شود.
و جواز ازدواج با بيشتر از چهار زن براي آنحضرت اگر از روي هواي نفس و بدون اذن خدا بود؛ هيچگاه آن را از مسلمانان دريغ نمي نمود؛ زيرا سيرۀ آنحضرت در ايثار مسلمانان و مقدّم داشتن آنها را بر منافع شخصي خود، در آنچه براي خدا و براي خود از اموال و غيرها معيّن میفرمود؛ هيچ شبهه و شكّي را باقي نمي گذارد كه اين نحوه ازدواج بر اساس امر خداست؛ و نه ملاحظۀ منفعت شخصي.
از اينجا خوب به دست میآيد كه آيۀ تبليغ دلالت دارد بر آنكه حكمي كه نازل شده است؛ حكمي است كه در آن شائبۀ توهّم انتفاع رسول خدا، و اختصاص او به مزاياي حياتي است، كه آنها نيز مورد نظر و خواست غير رسول خدا بوده؛ و
ص 136
تبليغ آن موجب حرمان سائر مردم میشده است. و رسول خدا از ابلاغ چنين امري در بيم بوده است، كه خداوند امر به تبليغ آن میكند؛ و وعدۀ مصونيّت از قوم مخالف و عدم موفقيّت ايشان را در كيدشان میدهد.
و اين مطالبي را كه اينك مفصّلاً ذكر كرديم همه مؤيّد نصوص مستفيضه اي، است كه از طريق شيعه و عامّه همگي دلالت دارند كه آيۀ درباره ولايت علي بن ابيطالب (ع) فرود آمده است؛ و خداوند امر به تبليغ آن میفرموده است؛ و رسول خدا بيم از آن داشته است كه او را دربارۀ پسر عمويش متّهم نمانيد؛ و لهذا پيوسته به تأخير میانداخته تا زمينه مساعد، و زمان موافق شود. تا اينكه در غدير خمّ اين امر را ابلاغ نموده؛ و دو دست علي را در زير درختهاي سمرات در بيان قريب جحفه در روي جهازهاي شتر، در برابر تمام حجّاجي كه با آنحضرت از مكّه مراجعت كرده بودند، و گرفته؛ و بعد از خطبۀ بليغي به همۀ مردم نشان داد و فرمود:
مَنْ كُنْتُ مَوْلَاهُ فَعَلِيٌّ مَوْلَاهُ «هر كس من وليّ و قائم به امر او هستم علي ولي و قائم به امر اوست». آري امر ولايت امّت مطلبي نيست كه مبهم و مخفي باشد؛ و كسي در لزوم آن شكّ و ترديد نمايد.
ما روي حكم فطري و عقلي میبينيم كه: هر صاحب مسئوليّتي چون بخواهد غيبت كند، امور خود را يله ورها نمي گذارد، و به ديگري كه مورد امانت و لايق قيام به امر اوست میسپرد. عالم كه میميرد؛ شاگردان خود را به معلّمي امين میسپارد.
طبيب كه می ميرد، محكمۀ خود را به طبيب اميني میسپارد. تاجر و كاسب و زارع و حتّي حمّامي كه میميرد و يا غيبت جزئي میكند، مثلاً به سفر میرود، امور خود را حتماً و الزاماً به ديگري میسپارد. و حتّي چغندر فروش در طشت چغندر پختهاش كه در سر كوچه فرياد می زند: آي لبو آي لبو! چون بخواهد براي قضاء حاجت و نماز برود، آن لوك و ترازوئي را كه مجموعاً با لبوها و چغندر پختههايش كمتر از يك دينار ارزش دارد، به كاسب محلّي و همسايهاش میسپرد؛ و اگر اينها اينكار را نكنند، مورد مذمّت عقلا واقع میشوند، میگويند: عجبا مگر آن حمّامي ديوانه شده است كه: از حمّام رفته، و در را باز گذارده و به كسي نسپرده است؟ عجبا آن تاجر مگر ديوانه شده است كه:
ص 137
تجارتخانۀ خود را به كسي نسپرده؛ و خود به سفر رفته است؟
و اين امر آنقدر بديهي است كه به قول اهل ادب من القضايا التي قياساتها معها نياز به استدلال و برهان ندارد. امر وصيّت در اينگونه امور از مسلّمات است.
آنگاه چگونه شخصي میتواند به خود اجازه دهد كه: چنين گمان كند كه: ديني همچون اسلام كه از نقطۀ اتّساعش براي همۀ جهان تا روز قيامت است؛ و نطاق محتوياتش جميع مايحتاج اليه البشر است، از حكم طهارت اوّليۀ بدويّه تا نهايت درجۀ مسائل غامضۀ توحيد و معارف الهيّه؛ و از اصول اخلاقيّه و احكام فرعيّۀ فقهيّۀ عامّه براي جميع حركات انسان فرداً و اجتماعاً؛ نيازمند به قائم و وليّ امر نباشد؛ و پيامبري همچون محمّد كه عقل كلّ است؛ از دنيا برود و ولايت امور مردم را به كسي نسپارد؛ و امت را همچون گله بیچوپان رها كند، كه دستخوش حملات گرگها و گزند آفات و مهالك خانمان سوز فقدان رئيس و امام و سرپرست و مدبّر و مدير؛ قرار گيرند؟
آيا دين اسلام بر خلاف ساير موازين و مقررّات عامّه و قوانين است كه نياز به حافظ و نگهبان ندارد؟ و آيا امّت اسلام و مجتمع ديني، از ساير مجتمعات انساني مستثني هستند؛ و نيازمند به والي و وليّ امر كه امورشان را منظّم و مرتّب سازد نيستند؟ و آيا نيازمند به مجري امري كه امور آنها را جريان دهد؛ و چرخ حيات آنها را به گردش در آورد، نمي باشند؟ و آن شخص دانشمندي كه در سيره و منهاج رسول اكرم مطالعه میكند؛ و میبيند كه چون به غزوه أي، میرود بجاي خود شخصي را میگمارد كه چرخ آسياي مجتمع را در غيبت او به گردش آورد؛ و دولاب حركت از حركت باز نايستد، و به چه عذري میتوان او را قانع كرد كه پيغمبر رحلت كرد؛ و براي مردم سرپرست و خليفه معيّن نكرد؟
پيغمبر چون به غزوۀ تبوك میرفت علي بن ابيطالب را بجاي خود خليفه نمود؛ و علي (ع) به او عرض كرد: يَا رَسُولَ اللَهِ! أتَخْلُفُنِي عَلَي النَّسآءِ وَ الصِّبْيَانِ؟! «آيا مرا براي سرپرستي و ولايت بر زنان و كودكان بجاي خود خليفه نمودي»؟!
رسول خدا (ص) در پاسخ گفت: أمَا تَرْضَي أنْ تَكُونَ مِنِّي بِمَنْزِلَهِ هَارُونَ
ص 138
مِنْ مُوسَي إلَّا أنَّهُ لَا نَبِيَّ بَعْدِي!؟ [174]
«آيا خوشايند تو نيست كه: نسبت تو با من همان نسب هارون به موسي پيامبر باشد؛ با اين تفاوت كه پيامبري پس از من نيست»؟!
پيغمبر اكرم (ص) براي شهرهائي كه به دست مسلمين بود مانند مكّه و طائف و يمن والي معيّن میكرد؛ و براي جيوش و سرايايئ كه به اطراف میفرستاد، امير و رئيس مقررّ مینمود. چه تفاوتي است بين حيات او و بين مرگ او؟ آيا نياز مردم به والي و قيّم و سرپرست در زمان مرگ بيشتر نيست؟!
آري بيشتر است، و بر همين منهاج، رسول خدا والي و وليّ معيّن كرد؛ و امور امّت را بدو سپرد؛ و در آن زمين بیآب و علف، در زير پنج درخت بياباني به همۀ جهانيان اعلام كرد كه عليّ وصيّ من است؛ خليفۀ من است؛ اولي به هر مرد مؤمن و زن مؤمنه، همانند اولويّت من است.
اين بحثي بود كه به مقداري كه مقام، گنجايش داشت در پيرامون شأن نزول و مفاد آيۀ تبليغ نموديم و دانستيم كه: بزرگان از علماي عامّه آنرا در كتب حديث و تفسير خود آوردهاند و همچون طبري، و ابن ابي حاتم، و ابونعيم اصفهاني، و ابو اسحاق ثعلبي، و واحدي، و سجستاني، و نطنزي، و رسعني، و ابن مردويه و ابن عساكر و حسكاني و غير هم با سندهاي مختلف از بزرگاني از صحابه و غيرهم همانند
ص 139
برآء بن عازب، و جابربن عبدالله انصاري، و عمّار بن ياسر، و ابوذر غفاري، و سلمان فراسي، و حذيفة يماني، و ابن عباس، و ابوسعيد خدري، و زيدبن ارقم، و ابوهريره، و ابن مسعود، و عامربن ليلي بن ضمره و حضرت امام باقر محمّدبن علي (ع) روايت كردهاند؛ و شأن نزول اين آيه را دربارۀ ولايت، از ائمّۀ ستّۀ اهل تسنّن؛ ترمذي، و نسائي، و ابن ماجه، و احمدبن حنبل در كتب خود روايت كردهاند.
و در اينصورت به آنچه در بعضي از كتب خود در شأن نزول اين آيه آوردهاند؛ و خواستهاند مصبّ آيه را از ولايت برگردانند؛ وجوهي است ضعيف؛ و روايات مرسله و مقطوعه، و غير قابل اعتماد؛ و همانطور كه مرحوم علاّمۀ اميني گفته است: يا تفسير به رأي است؛ و يا از روي استحسان بدون حجّت و برهان؛ و يا به جهت تكثير طرق در مقابل حديث ولايت، تا آنكه آن را از احكام و استحكام بيندازند؛ و از درجۀ تصديق و يقين ساقط كنند و يأبي الله الا ان يتم نوره. [175]
فخر رازي كه آثار تعصّب و ناراحتي از عبارتش پيداست، ده وجه در شأن نزول آيه ذكر كرده است:
1_ اين آيه دربارۀ قصّه رجم و قصاص ردّاً علي مذهب اليهود نازل شده است.
2_ دربارۀ عيب يهوديان و استهزاء آنان به اسلام و دين خدا آمده است.
3_ چون آيۀ تخيير آمد: يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِأَزْوَاجِكَ إِنْ كُنْتُنَّ تُرِدْنَ الْحَيَاةَ الدُّنْيَا وَزِينَتَهَا فَتَعَالَيْنَ أُمَتِّعْكُنَّ وَأُسَرِّحْكُنَّ سَرَاحًا جَمِيلًا ـ وَإِنْ كُنْتُنَّ تُرِدْنَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَالدَّارَ الْآخِرَةَ فَإِنَّ اللَّهَ أَعَدَّ لِلْمُحْسِنَاتِ مِنْكُنَّ أَجْرًا عَظِيمًا. [176]
«اي، پيغمبر به زنهايت بگو: اگر شما زندگي و عيش دنيوي و زينت هاي آنرا میطلبيد؛ پس بيائيد من شما را از ماليّه أي، متمتّع كنم؛ و بطور نيكي شما را آزاد كنم و رها نمايم! و اگر شما اينطور هستيد كه خدا و رسول او و دار آخرت را میطلبيد؛ پس خداوند براي نيكوكاران از شما مزد بزرگي مقررّ كرده است»!
ص 140
پيغمبر اين را به زنهايش نگفت از خوف آنكه آنها دنيا را بخواهند؛ و پيامبر آنها را رها كند.
4_ دربارۀ داستان زيدبن حارثه و زوجهاش زينب دختر عمّۀ رسول الله وارد شده است.
5- درباره جهاد نازل شده؛ چون آنحضرت بعضي از اوقات از ترغيب منافقين به جهاد خودداري میكرد.
6_ چون آنحضرت از عيب گوئي خدايان دو گانه پرستان سكوت كرد؛ اين آيۀ فرود آمد.
7_ چون درحجّه الوداع بعد از بيان مناسك و شرايع فرمود: هل بلغت آنها گفتند: نعم. پيغمبر عرض كرد: اللّهم اشد در اينحال اين آيه نازل شد.
8_ چون يك اعرابي قصد كشتن او را نمود؛ در وقتيكه در زير درخت خوابيده بود؛ اين آيۀ آمد.
9_ چون از قريش و يهود میترسيد؛ خداوند با اين آيۀ هيبت آنها را از دلش بيرون كرد.
10_ دربارۀ قصّۀ غدير خمّ نازل شده است. [177]
فخر رازي كه اين وجوه را ذكر كرده و قصّۀ غدير را دهمين يعني آخرين آنها شمرده است؛ سپس همان وجه نهم را ترجيح داده و از مطلب عبور كرده است؛ با آنكه او از دانشمندان است و به طرق روايت و استفاضۀ آن؛ و به ضعف و ارسال وجوه ديگر خوب مطّلع بوده است؛ فلهذا نظام الدين نيشابوري كه نيز از مفسّران عامّۀ است قصّه غدير را اوّلين وجه شمرده و از ابن عبّاس و برآء بن عازب و ابوسعيد خدري و حضرت باقر (ع) آورده و بقيّۀ وجوه را با لفظ قيل (يعني گفته شده است) كه دلالت بر ضعف آنها میكند ذكر كرده است. [178]
و طبري كه از اينها مقدّم است نه در تاريخ و نه در تفسير خود اين وجوه را نياورده است؛ و ليكن كتابي مستقلّ در ولايت تأليف كرده و حديث ولايت (من
ص 141
كنت مولاه فعلي مولاه) را از هفتاد و چند طريق آورده است. و در اين كتاب دربارۀ شأن نزول آيۀ تبليغ دربارۀ علّي بن ابيطالب با اسناد خود از زيدبن ارقم سخن گفته است.
باري عمدۀ تمسك فخر رازي و تابعان او اينست كه آيۀ تبليغ در سوره مآئده آمده؛ و در بين آيات راجعۀ به اهل كتاب است؛ پس مناسب است دربارۀ حكم نازل درباره اهل كتاب بوده باشد.
با آنكه هر كه مختصر بصيرتي به سر گذشت قرآن داشته باشد، میداند كه: ترتيب نزول آيات غالباً غير از ترتيب ذكر آنهاست. و ترتيب سورههاي نازله غير از ترتيب اين سورههاي قرآن است؛ سورههاي اولين؛ سورۀ علق و مدّثر و مزّمّل و نون و القلم و ساير سور قصار است كه مكّي است؛ و آخرين سورۀ، سوره مآئده و سورۀ نصر است: اذا جاء نصر الله و الفتح. و بسياري از آيات در مكّه نازل شده و در سورههاي مدني قرار گرفته است و بالعكس.
سيوطي در كتاب «اتقان» گويد: اجماع و نصوص دلالت دارد بر اينكه ترتيب آيات توقيفي است؛ و ما بايد قرآن را به همين كيفيّتي كه نوشته شده است بخوانيم. و در اين مطلب شبهه اي، نيست.
اما اجماع را بسياري از بزرگان از جمله زركشي در كتاب «برهان» و ابوجعفر بن زبير در كتاب «مناسبات» خود نقل كردهاند؛ و عين عبارت ابوجعفر اينست: «ترتيب آيات در سورهها به توقيف و قرارداد رسول خدا (ص) است؛ و بدون خلاف با امر آنحضرت صورت گرفته و مسلمين در اين مطلب اختلافي ندارند». و سپس نصوصي را ذكر كرده است كه: رسول خدا (ص) اصحاب خود را تلقين میكرد؛ و به آنها قرآن را بر همين ترتيبي كه امروزه ما در مصاحف خودمان مشاهده میكنيم، با دلالت و راهنمائي جبرائيل آن را بر اين نهج، تعليم می داد. و هر آيه أي، كه نازل میشد، مردم را اعلان میكرد كه بايد عقب فلان آيه در فلان سوره قرار گيرد. [179]
و ما مفصّلاً بيان كرديم كه ترس رسول خدا از يهود و نصاري، يا بايد در اول بعثت باشد؛ و يا بعد از هجرت به فاصله مختصري؛ نه در آخر هجرت كه شوكت
ص 142
اسلام به درجۀ اعلا رسيده؛ و يهود و نصاري مخذول و منكوب شدند، در آن وقتيكه دول عالم را اسلام به دهشت انداخته بود؛ و به امراء و سلاطين عالم رسول خدا نامه نوشت؛ و رسماً آنها را امر به اسلام كرد.
در اينصورت هيچ منع ندارد كه آيه تبليغ كه در سورۀ مآئده (آخرين سورۀ نازلۀ بر پيامبر اكرم) وارد شده است، راجع به يهود و نصاري باشد. قرطبي در تفسير خود میگويد: اجماع قائم است بر اينكه سوره مآئده، مدني است؛ و چون از ابن نقّاش نقل میكند كه در سال ششم (حديبيّه) [180] نازل شده است؛ فوراً به دنبال اين نقل، اغز ابن عربي نقل میكند كه: اين گفتاري است ساختگي و حلال نيست بر مسلماني بدان اعتقاد كند. [181] و بنابر اين مجرّد ورود آيه تبليغ در بين آيات وارده در ميان آيات راجع به اهل كتاب منشأ اثري از نقطه نظر برهان و دليل علمي براي تمسّك نخواهد بود.
و نيز از آنچه ذكر كرديم معلوم میشود كه: آنچه را قرطبي ذكر كرده است بیاساس است. او گويد: از ابن عباس آمده است كه: ابوطالب هر روزه مرداني را از بني هاشم میفرستاد تا رسول خدا را حراست كنند؛ تا اينكه اين آيه نازل شدكه وَاللَهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ و چون خواست كساني را با رسول خدا بفرستد حضرت رسول فرمود: يَا عَمَّاهْ اِنَّ اللَهَ عَصَمَنِي مِنَ الْجِنَّ وَ الانْسِ! أي، عموجان! خداوند مرا از جنّ و انس محافظت كرده است. و قرطبي گويد: صحّت اين روايت مبني بر انست كه اين آيه مكّي باشد؛ و اين آيه مدني است. [182]
و اين روايت ضعيفتر است از آنكه بتواند با احاديث گذشته و اجماع و نصوص مفسّران مقاومت كند. علاوه بالبداهه میبينيم كه چه مصائب و آزارهائي از دست اين انسانها به رسول خدا رسيد.
پاورقي
[160] _ آيه 124، از سورۀ 6: انعام.
[161] _ «اتقان» طبع اول ج 1 ص 23 از محمّدبن كعب از طريق ابي عبيد آورده است كه: سورۀ مائده در حجه الوداع، فيما بين مكّه و مدينه نازل شده است.
[162] _ تفسر «مفاتيح الغيب» ج 3، ص 636، و «تفسير المنار» ج 6 ص 467.
[163] _ آيۀ 6، از سورۀ 41: حم سجده.
[164] _ آيۀ 38 و 39، از سورۀ 33: احزاب.
[165] _ آيۀ 175، از سورۀ 3: آل عمران.
[166] _ آيۀ 173، از سورۀ 3: آل عمران.
[167] _ آيه 128، از سورۀ 3: آل عمران.
[168] _ «تفسير مفاتيح الغيب» ج 3، ص 635.
35._ «تفسير مفاتيح الغيب» ج 3، ص 635.
[169] _ «تفسير جواهر» طنطاوي جلد 3، ص 201.
[170] _ آيۀ 14، از سورۀ 44: دخان.
[171] _ آيۀ 47، از سورۀ 17: اسراء.
[172] _ آيۀ 5، از سورۀ 25: فرقان.
[173] _ آيۀ 6، از سورۀ 38: ص.
[174] _ اين روايت از احاديث متواترۀ وارده از رسول خدا (ص) است كه علاوه بر شيعه آنقدر در كتب معتبره عامه آمده است كه از حد احصاء خارج است؛ و حتي شاه ولي الله دهلوي در كتاب «ازله الخفاء عن خلافه الخلفاء» در ص 260 و 261 از ج 2 در ضمن فصلي كه در ترجمه احوال امير المومنين (ع) ذكر كرده است آورده است؛ اين ترجمه شايان دقت است. و در ضمن آن داستان غدير خم را در ج 2 ص 259 آورده است و در ص 261 به روايت ولايت بدين عبارت: من كنت مولاه فان مولاه علي اقرار و اعتراف دارد؛ و داستان غدير را بدين عبارت آورده است كه: چون از حجه الوداع مراجعت فرمودند در غدير خم خطبه خواندند، متضمن اظهار فضائل حضرت مرتضي _ رضي الله عنه _ اخرج الحكام و ابوعمرو و غيرهما _ و هذا لفظ الحاكم _ عن زيدبن ارقم: لما رجع رسول الله (ص) من حجه الواع و نزل غدير خم امر بدوحات فقممن؛ قال: كأني قد دعيت فاجبت. اني قد تركت فيكم الثقلين: احدهما اكبر من الاخرك كتاب الله تعالي و عترتي، فانظروا كيف تخلفوني فيها فانهما لن يتفرقا حتي يردا علي الحوض. ثم قال: ان الله عز و جل مولاي و انا ولي كل مؤمن. ثم اخذبيد علي رضي الله عنه _ فقال: من كنت وليه فهذا وليه؛ اللهم وال من واله، و عاد من عاداه.
[175] _ «الغدير» ج 1، ص 226.
[176] _ آيۀ 28، از سورۀ 33: احزاب.
[177] _ «تفسير مفاتيح الغيب» ج 37 ص 635 و ص 636.
[178] _ «تفسير غرائب القرآن» ج 6، ص 129 و ص 130.
[179] _ «اتقان» طبع اول مصر در سنه 1278 ج 1، ص 75.
[180] _ سال ششم از هجرت را به جهت اينكه واقعۀ حديبيه در آن واقع شده است، سال حديبيه گويند.
[181] _ «تفسير قرطبي» ج 6 ص 30.
[182] _ «تفسير قرطبي» ج 6، ص 244.