آنگاه بحثى در لزوم اخذ بعضى از اين معانى در حديث ولايت كرده است كه ما مختصر از آن را مىآوريم:
«معناى اول را كه رب باشد نمىتوان مراد از مولى در حديث رسول الله گرفت، زيرا لازمه آن كفر است.و معناى دوم و سوم تا سيزدهم را نيز نمىتوان گرفت، زيرا لازمه آن كذب و دروغ است، چون معلوم است كه صحيح نيستبگوئيم: هركس كه رسول خدا عموى اوست، يا مثلا معتق اوست، يا مالك اوست، يا شريك اوست، و يا همپيمان و همعهد با اوست، على بن ابيطالب هم عموى او، و يا معتق او، و يا مالك او، و شريك او، و همعهد با اوست، و معناى چهاردهم تا هيجدهم يعنى صاحب و همسايه و وارد بر قبيله و داماد و قريب
ص 247
را نمىتوان مراد از حديث گرفت، چون لازمهاش سخافت و كوتاهى معرفى و بىارزش بودن اين خطبه مهم است.
معنى ندارد كه رسول خدا در اين مجتمع عظيم، در بين مسير، و گرماى هوا، امر به توقف كند و دستور بدهد كه آنان كه پيشاپيش رفتهاند مراجعت كنند، و آنان كه از عقب مىرسند بمانند و حركت نكنند، و همه را در يك محلى كه منزلگاه نيست نگهدارد بر اساس وحى خداوندى كه شبيه به تهديد صورت گرفت، و مردم هم كه در رنجسفر و در گرماى هوا و نامساعد بودن محل توقف، بطوريكه چون روى زمين براى استماع خطبه مىنشستند، نيمى از رداى خود را زير پا، و نيم ديگر را بر سر مىانداختند، كه گرما از زمين و از آسمان آنان را به تعب نيفكند، آنگاه منبرى از كوهانهاى شتر ترتيب دهند، و پيامبر بر آن منبر بالا رود، و بگويد: چون خبر رحلت مرا خداوند به من اطلاع داده است، لذا اين امر مهم و توقف مردم براى اين جهت است كه مبادا وقتش فوت شود، و مطلبى است كه از نظر دين و دنيا در كمال اهميت، بلكه در اقصى درجه عنايت است، آنوقت مردم را خبر دهد به مطلبى كه هيچ فائدهاى بر آن مترتب نيست، و در اعلان عمومى آن آنهم بدين كيفيت و خصوصيت هيچ نيازى نباشد.مثل اينكه بگويد: هر كس كه من همنشين او هستم و يا همسايه او و يا وارد بر قبيله و عشيره او و يا داماد او و يا نزديك و قريب به او، على بن ابيطالب همانند من همنشين او و يا همسايه او، و يا وارد بر قبيله او، و داماد و نزديك اوست.
ما اين كار را درباره صاحبان عقلهاى ضعيف، احتمال نمىدهيم، تا چه رسد درباره صاحب عقل اول و انسان كامل: پيامبر رحمت و خطيب بلاغت.و عليهذا تهمت زشتى است كه ما درباره پيامبر اسلام بعضى از اين معانى را از كلمه مولى نسبت دهيم.
و بنابر فرض آنكه يكى از اين معانى مراد باشد چه فضيلتى براى امير المؤمنين عليه السلام خواهد بود كه در آن محفل عظيم به او تهنيت گويند، و صدا به بخ بخ بلند كنند، و سعد بن ابى وقاص در حديث وارد شده از او، اين فضيلت را بر تمام شترهاى سرخ مو، و يا از تمام دنيا و آنچه در آنست، ترجيح دهد، اگر بنا به فرض عمر نوح را هم به او بدهند، و در اين مدت طولانى از اين شترهاى سرخ مو، و يا از
ص 248
دنيا و ما فيها بهرهمند گردد؟!
و منعِم و عَقيد، يعنى نعمتدهنده و همپيمان، اينها را هم نمىتوان مراد از مولى در حديث گرفت.زيرا معلوم است كه ملازمهاى نيستبين اينكه هر كس كه رسول الله منعم او باشد على بن ابيطالب نيز منعم او باشد.و ملازمهاى نيستبين اينكه هر كس كه رسول خدا با او همعهد و پيمان باشد على عليه السلام هم با او چنين باشد، مگر آنكه بگوئيم: مراد آنست كه هر كه رسول خدا در دين و هدايت و تهذيب و ارشاد و عزت در دنيا و نجات در آخرت منعم اوست، على عليه السلام نيز به مثابه پيامبر منعم اوست، چون قائم مقام او، و حافظ شريعت او، و مبلغ دين او، و اعلان كننده نهج و سنت اوست، فلهذا خداوند دين خود را به او كامل كرده، و نعمتخود را تمام نموده است.و در اينصورت با معناى امامت و ولايتى كه ما درصدد اثبات آن هستيم انفكاك ندارد و مساوق با همان جهتى است كه از معناى اولويت و ولايتبه معناى رياست و صاحب اختيارى استفاده مىشود.
و در عقيد بگوئيم: مراد از پيمان، عهدهائى بوده است كه بين رسول خدا و بعضى از قبائل براى صلح و آرامش، و يا براى نصرت آنحضرت منعقد شده است، و امير المؤمنين عليه السلام در اين پيمانها بعد از رسول خدا به منزله پيغمبر خدا هستند كه براى تنظيم سلطنت اسلاميه، و حكومت الهيه، و رفع هرج و مرج، قيام و اقدام نمايند.و در اينصورت نيز با معناى ولايتبه معناى امامت و رياست عامه الهيه منافات ندارد، و مطلوب در هر حال حاصل است.
و محبّ و ناصر نيز در هر صورت و بر هر تقدير نمىتواند مراد از حديثشريف باشد، زيرا كه منظور از من كنت محبه او ناصره فعلى ناصره او محبه اگر اخبار از وجوب محبت و نصرت مؤمنان بر على بن ابيطالب، و يا انشاء اين معنى است، و معنايش اين مىشود كه: هر كس من دوستدار او هستم، و يارىكننده او هستم، على دوستدار و يار اوست، و يا بر على واجب است كه دوستدار و يار او باشد، در اينصورت لزومى نداشت كه اين اخبار از محبت و نصرت على و يا انشاء وجوب آنها را در حضور جمعيتبگويد، و به مستمعان ابلاغ كند، بلكه لازم بود رسول خدا به خود امير المؤمنين عليه السلام اخبار دهد، و يا انشاء وجوب كند.
مگر اينكه مراد از خطبه و استماع تودههاى مردم، جلب عواطف و تشديد
ص 249
محبت آنها به على عليه السلام گردد كه چون بدانند امير المؤمنين در رتبه و درجه پيغمبر اكرم، دوستدار و يار آنهاست، بنابراين بر آنها لازم است از او متابعت كنند، امر او را گردن نهند و هيچگاه در مقام خلاف و رد گفتار او برنيايند.
و چون رسول خدا صلى الله عليه و آله گفتار خود را با جمله من كنت مولاه آغاز كردند معلوم مىشود كه بنابراين تقدير، از محبت و نصرت اراده نفرموده است مگر همان - گونه محبت و نصرتى را كه خود نسبتبه افراد مؤمنين داشته است.فلهذا على عليه السلام همچنين محبتى به مردم دارد، و چنين نصرتى از آنها مىنمايد.
و در اينصورت اين نوع از محبت و نصرت همانند محبت و نصرت رسول خدا اختصاص به زعيم دين و دنيا و مالك امور، و دافع از كيان و ناموس آنها و نگهدار بيضه اسلام خواهد داشت، و اين معنى همان معناى اولويتبه آنها از نفوسشان است كه اگر نباشد، گرگان درنده، و وحوش درهم شكننده، و ايادى اعادى كفر و نفاق، جامعه اسلام را درهم مىشكنند، و دستهاى عناد از هر سو دراز مىشود، غارتهاى بنياد بركننده اموال مسلمين را مباح، و نفوسشان را در معرض هلاك، و ناموس و حرم خدا را هتك مىنمايند.و ديگر غرض از دعوت و بسط نظام دين از بين مىرود.و البته كسى كه در محبت و نصرت تا اين سر حد بايد بوده باشد او خليفه خداوند بر روى زمين و خليفه رسول خدا خواهد بود.و اينست معناى ولايت كبراى الهيه.
و اگر مراد از حديث، اخبار از وجوب محبت و نصرت على بن ابيطالب استبر جماعت مؤمنان و يا انشاء اين معنى است، و معنايش اين مىشود كه: هر كس كه من دوستدار و يار او هستم او دوستدار و يار على بن ابيطالب است، و يا بر او واجب است كه دوستدار و يار على باشد، در اينصورت اين معنى امر تازهاى نبود كه محتاج به خطبه و تشكيل اجتماع مردم بدين نحو بوده باشد، زيرا معلوم است كه چون امير المؤمنين از مؤمنان است، طبق آيات قرآن كريم، مردم او را دوست دارند، و يا بايد دوست داشته باشند.
از اين گذشته اگر مراد از حديث انشاء و يا اخبار از محبت مسلمانان و يا نصرت آنها نسبتبه امير المؤمنين عليه السلام بود، بايد بفرمايد: من كان مولاى فهو مولى علىّ يعنى هر كس محب و يا ناصر من استبايد او محب و ناصر على باشد،
ص 250
در صورتى كه معناى مولى محب و ناصر است نه محبوب و منصور.و بنابراين نمىتوان معنائى براى اين حديث قائل شد.و شايد به ملاحظه همين هتسبط ابن جوزى در «تذكره» خود ص 19 گفته است كه: در اين حديث نمىتوانيم لفظ مولى را بر معناى ناصر حمل كنيم.
و نيز از اين گذشته وجوب محبت و نصرت مسلمين، اختصاص به امير المؤمنين ندارد، بلكه بر مسلمين لازم است كه همه مؤمنين را دوست داشته باشند و آنها را يارى كنند.بنابراين وجه اختصاص امير المؤمنين عليه السلام بدين جهت چيست؟ و اگر از محبت و نصرت، يكدرجه و مرتبه مخصوص از آن اراده شود كه از محبتهاى معمولى كه رعايا و امت نسبتبهم دارند بيشتر است، مانند وجوب پيروى و اطاعت، و امتثال اوامر و تسليم در برابر فرامين، در اينصورت مرجع اين محبت و نصرت، همان حجيت و امامت است، بخصوص كه نبى اكرم همانند آنرا در حديثبراى خود بيان كرده و فرمودند: من كنت مولاه فعلى مولاه، و تفكيك بين اين دو مزيت، در كلام واحدى كه داراى سياق واحدى است معنى ندارد.
بارى از اين معانى بيست و هفتگانه كه براى مولى بيان شد تا بحال در بيست و دو معناى آن بحث كرديم، و معلوم شد كه هيچيك از آنها نمىتوانند مراد و منظور از لفظ مولى در حديث ولايتباشند، باقى ماند پنج معناى ديگر:
1- ولى 2- اولى بالشىء (سزاوارتر به چيزى) 3- سيّد (آقائى كه مالك بنده و يا آزادكننده بنده نباشد، و بدين لحاظ به او مولى نگويند، بلكه به جهت نفس سيادت و آقائى به او مولى گويند) 4- متصّرف فى الامر (متصرف در چيزى) 5- متولّى فى الامر (متولى و صاحب اختيار در چيزى).
اما معناى سيد نيز بايد همان معناى اولى از نقطهنظر سيادت دينيه عامه بر امت اسلام باشد، زيرا كه معنى ندارد رسول اكرم صلى الله عليه و آله با آنكه سيادت خودش الهى بود به پسر عم خود سيادتى بدهد كه در آن ظلم و ستم باشد.
و همچنين معناى متصرف در امر بايد تصرف الهى معنوى باشد كه همان مساوق با سيادت الهيه و ولايتسبحانيه است.تصرف در امر را بسيارى معناى ولايتشمردهاند، همچنانكه فخر رازى در تفسير خود از قفال در تفسير آيه مباركه:
ص 251
و اعتصموا بالله هو مولاكم[326] آورده است كه قفال گفته است: هو مولاكم يعنى سيدكم و المتصرف فيكم يعنى خداوند آقاى شما و متصرف در امور شماست.و نيز سعيد چلبى مفتى روم، و شهاب الدين احمد خفاجى هر دو آنها در تعليقه خود بر تفسير «بيضاوى» آوردهاند، و در «صواعق» از معانى حقيقيه مولى شمرده است، و كمال الدين جهرمى نيز در «ترجمه صواعق» آورده است، و محمد بن عبد الرسول برزنجى در «نواقض»، و شيخ عبد الحق در «لمعات» خود ذكر كردهاند.
و بنابراين مراد از اين مولى متصرفى است كه خداوند سبحانه او را برانگيخته است كه متبوع واقع گردد و عالم بشريت را به مدارج و معارج انسانيت و رستگارى رهبرى كند، پس او اولى و سزاوارتر است از غير خود در تصرف در جامعه انسانى.و او بايد يا پيغمبر مبعوثى باشد، يا امام واجب الاطاعة كه از ناحيه آن پيامبر منصوص باشد به امر حضرت خداوندى.
و همچنين معناى متولّى امر و صاحب اختيار در امور بايد اينطور باشد تا بتواند از طرف خدا به حق اختيارات مردم را در دست گيرد و آنها را به كمال، هدايت كند.
ابو العباس مبرد متولّى امر را از معانى مولى شمرده است، آنجا كه خداوند فرمايد:
بان الله مولى الذين آمنوا[327] يعنى: خداوند متولى امور مردمى است كه ايمان آوردهاند.آنگاه گفته است كه ولى و مولى يك معنى دارند.و ابو الحسن واحدى در تفسير «وسيط» خود، و قرطبى در تفسير خود در آيه شريفه:
بل الله مولاكم[328] آوردهاند كه مراد از مولى متولى امور است.و ابن اثير در «نهايه»، و زبيدى در «تاج العروس» و ابن منظور در «لسان العرب» همين معنى را براى مولى ذكر كردهاند، و گفتهاند: از اين قبيل است معناى حديث وارد از رسول خدا صلى الله عليه و آله كه: ايّما امراة نكحتبغير اذن مولاها فنكاحها باطل «هر زنى كه بدون اذن متولى در امور خود نكاح كند، آن نكاح باطل است».و در روايتى
ص 252
آمده است: بغير اذن وليها يعنى متولى امر خود.
و بيضاوى در سه جاى از تفسير خود: در قوله تعالى:ما كتب لنا هو مولانا[329] «آنچه خداوند براى ما نوشت، اوست متولى امور ما»، و در قوله تعالى:و اعتصموا بالله هو مولاكم[330] «اعتماد و استمساك به خدا كنيد كه اوست متولى امور شما»، و در قوله تعالى:و الله مولاكم[331] «و خداوند متولى امور شماست»، آورده است كه مراد از مولى در اين آيات متولى امر است.
و ابو السعود عمادى در تفسير خود در آيه شريفه:و الله مولاكم[332] «و خداوند مولاى شماست»، و در آيه شريفه:هى مولاكم[333] «آتش مولاى شماست» ذكر نموده است كه مراد از مولى، متولى امر است.و راغب اصفهانى در «مفردات» خود نيز همينطور ذكر كرده است.
و از احمد بن حسن زاهد درواجكى در تفسير خود نقل است كه: المولى فى اللغة من يتولى مصالحك فهو مولاك يلى القيام بامورك و ينصرك على اعدائك «مولى در لغتبه كسى گويند كه متولى مصالح توست، اوست مولاى تو كه به امور تو قيام مىكند! و تو را بر عليه دشمنانتيارى مىنمايد»! و به همين مناسبتبه پسر عمو و معتق (آزادكننده بنده) مولى گويند.و پس از اين مولى اسم واقع شد براى كسى كه بر چيزى ثبات و دوام داشته باشد، و از آن جدائى و مفارقت نكند.
و زمخشرى در «كشاف»، و ابو العباس احمد بن يوسف شيبانى در «تلخيص كشاف»، و نسفى در تفسير خود، در قوله تعالى:انت مولانا[334] «تو هستى مولاى ما»، و نيشابورى در «غرائب القرآن» در گفتار خداوند:انت مولانا[335]، و در گفتار ديگر خداوند: فاعلموا ان الله مولاكم[336] «پس بدانيد كه خداوند مولاى
ص 253
شماست» و در گفتار ديگر خداوند: هى مولاكم[337] «آتش است مولاى شما» در همه اين موارد گفتهاند: مراد از مولى متولى امر است.
و بر همين نهجسيوطى در «تفسير جلالين» در آيه شريفه:انت مولانا[338] «تو هستى مولاى ما»، و در آيه شريفه:فاعلموا ان الله مولاكم[339] و در آيه شريفه: قل لن يصيبنا الا ما كتب الله لنا هو مولانا[340]. «بگو (اى پيغمبر) به ما هيچ گزندى از جانب كفار نمىرسد مگر آنچه خداوند براى ما مقدر نموده است.اوست مولاى ما»، - يعنى متولى امرنا - مشى كرده و مولى را به معناى متولى و صاحب اختيار و مدبر امور گرفته است.
اين بحثى بود كه در اطراف معانى عديده مولى شد، و دانسته شد كه: در حديثشريف ولايت غير از معناى رياست كليه و امامت الهيه و صاحب اختيارى امت اسلام همانند پيامبر اعظم نمىتواند معنائى داشته باشد.
علاوه بر اين، آنچه ما به صدد آن مىباشيم آنست كه: بعد از خوض در بطون لغت عرب و مجاميع ادب و جوامع عربيت آنچه به دست مىآيد، آنست كه: حقيقت معناى مولى، اولى به شىء يعنى سزاوارتر به چيز است، و معنائى غير از اين ندارد، و همه معانى به اين معنى بازگشت مىكنند.و اين معناى اولويت در همه معانى ملحوظ بوده، و در هر يك به نوع عنايتخاصى استعمال شده است.
و عليهذا مولى فقط يك معنى دارد و بس، و آن سزاوارتر و اولى است.و اين اولويتبه حسب استعمال در هر موردى تفاوت مىكند.و قبل از ما اين نظريه را ابن بطريق كه از اعلام طائفه شيعه در قرن ششم است در كتاب «عمده» خود بيان كرده، و كم و بيش اين معنى از بسيارى از علماء اهل سنت در وقتى كه معناى مولى را نمودهاند استفاده مىشود.
و يكى از ادله آنكه معناى اول و متبادر به ذهن از لفظ مولى، اولى بشىء ��ستخبرى است كه مسلم در «صحيح» خود از رسول خدا صلى الله عليه و آله روايت كرده
ص 254
است كه آنحضرت فرمودند: لا يقل العبد لسيده مولاى: «بنده به آقاى خودش نگويد: مولاى من»! و در حديث ابى معاويه اين جمله را اضافه دارد كه: فان مولاكم الله «به علت اينكه مولاى شما خداست».و اين خبر را بسيارى از ائمه حديث در تاليفات خود آوردهاند.[341]
شيخ ابو الفتوح رازى گويد: در حديث من كنت مولاه فعلى مولاه از معانى وارده در كلمه مولى هيچ احتمال نكند، جز اولى يا سيد مطاع چنانكه اخطل گويد عبد الملك مروان را.و اخطل ترسا بود، ممكن نيست كه بر او حواله توان كردن كه او را غرضى بوده استيا ميلى به اين مذهب و اين جماعت.و ممدوح وى آنست كه در عداوت اهل البيت علم بود، مىگويد:
فما وجدت فيها قريش لاهلها اعف و اوفى من ابيك و امجدا 1
و اورى بزنديه و لو كان غيره غداة اختلاف الناس اكدى و اصلدا 2
فاصبحت مولاها من الناس كلهم و احرى قريش ان يجاب و يحمدا 3
1- «طائفه قريش براى خلافت كسى را كه اهليتبراى آن را داشته باشد غير از پدرت (مروان حكم) عفيفتر و كثير الوفاتر كه بهتر حق را از موردش بستاند و به اهلش برساند، و عزيزتر و رفيعتر نيافتند.
2- او با هر دو آتش گيرانهاى كه در دست داشت آتش را از اعماق بيرون آورد، و اگر هر آينه غير از او كسى ديگر خليفه مىشد دوران اختلاف مردم به محروميتهاى بيشتر و آوازههاى بدون محتوى منجر مىشد.
3- و اينك تو (عبد الملك بن مروان) در حالى هستى كه مولا و سيد و پيشواى خلافتى براى جميع مردمان! و سزاوارترين فرد از افراد قريش مىباشى كه به نداى تو لبيك مىگويند، و تو را مورد تمجيد و تحسين و تحميد قرار مىدهند»!
و على اى حال به لفظ مولى، سيد و اولى خواست.[342]
و از جمله ابياتى كه صراحت در امامت و امارت امير المؤمنين عليه السلام دارد، و از
ص 255
لفظ مولى استفاده مىشود ابيات عمرو بن عاصى است كه چون معاويه به او نامه مىنويسد و بر عليه امير المؤمنين و حمايت از خودش او را از محل اقامهاش در فلسطين به سوى خود در شام دعوت مىكند، او در جواب، قصيدهاى مفصل در مقام و منزلت و امارت و امامت امير المؤمنين عليه السلام مىگويد، و آنرا براى معاويه مىفرستد، و مىخواهد بفهماند كه تو مرا براى يارى خودت با چنين شخصيتى مواجه مىكنى! و نتيجه و بهره من از اين دعوت بايد چيز بزرگ و با ارزشى باشد نه چيز كوچك و كماهميت.و از جمله ابيات اين قصيده كه شاهد بر مقام ماست اين ابيات است:
و كم قد سمعنا من المصطفى وصايا مخصصة فى على 1
و فى يوم خم رقى منبرا و بلغ و الصحب لم ترحل 2
فامنحه امرة المؤمنين من الله مستخلف المنحل 3
و فى كفه كفه معلنا ينادى بامر العزيز العلى 4
و قال: فمن كنت مولى له على له اليوم نعم الولى[343] 5
1- «و چه بسيار سفارشها و وصيتهائى را كه درباره على بن ابيطالب كه اختصاص به او داشت ما از مصطفى شنيديم.
2- و در روز غدير خم پيامبر بر منبر بالا رفت و تبليغ على را نمود در حالى كه اصحاب آنحضرت كوچ نكرده بودند.
3- و مقام امارت و رياست مؤمنان را به او عطا نمود، از طرف خداوندى كه قراردهنده جانشين است، و آن خداوند اين مقام امارت را به امير المؤمنين عليه السلام عطا كرد.
4- و دست على در دست رسول خدا بود، كه به طور اعلان و آشكارا به امر خداوند عزيز و بلندمرتبه ندا مىكرد:
5- و چنين گفت كه: هر كس من مولاى او هستم در امروز على بن ابيطالب
ص 256
براى او ولى خوب و شايستهاى است».
و شاعر معروف عرب و عربيت ابو تمام: اديب قرن دوم و سوم در اين موضوع چنين گويد:
و يوم الغدير استوضح الحق اهله بضحيآء لا فيها حجاب و لا ستر 1
اقام رسول الله يدعوهم بها ليقربهم عرف و يناهم نكر 2
يمد بضبعيه و يعلم انه ولى و مولاكم فهل لكم خبر 3
يروح و يغدو بالبيان لمعشر يروح بهم غمر و يغدو بهم غمر 4
فكان لهم جهر باثبات حقه و كان لهم فى بزهم حقه جهر[344] 5
1- «و در روز غدير حق مىخواستبراى اهلش واضح شود در روز روشن آفتاب برآمده كه در آن هيچ حجاب و پردهاى نبود.
2- رسول خدا على را بر پا داشت، و مردم را در آن روشنائى فراخواند، تا اينكه شايستگى و پسنديدگى به آنها نزديك شود، و زشتى و بدى از آنها دور گردد.
3- دو بازوى على را به بالا مىكشيد، و مردم را اعلام مىنمود كه اوست ولى خدا و مولاى شما! پس آيا شما چنين علم و اطلاع حاصل از مشاهده را داريد؟!
4- پيامبر با بيان و وضوح، شب و صبحگاه به جماعتى رفت و آمد داشت كه شبانگاه آنها در ظلمتشديد فرو مىرفتند، و صبحگاه نيز در ظلمتشديد فرو مىرفتند.
5- و آن جماعت چنان بودند كه براى اثبات حق على و اعتراف به آن، سخن خود را بلند و آشكارا كردند، همچنانكه براى گرفتن و ستردن حق على نيز سخن بلند كرده و آشكارا نمودند».
ص 257
و عبدى كوفى از شعراء اهل بيت و معاصر حضرت صادق عليه السلام در ضمن قصيدهاى طولانى چنين گويد:
و كان عنها لهم فى خم مزدجر لما رقى احمد الهادى على قتب 1
و قال و الناس من دان اليه و من ثاو لديه و من مصغ و مرتقب 2
: قم يا على فانى قد امرت بان ابلغ الناس و التبليغ اجدربى 3
انى نصبت عليا هاديا علما بعدى و ان عليا خير منتصب 4
فبايعوك و كل باسط يده اليك من فوق قلب عنك منقلب 5
عافوك لا مانع طولا و لا حصر قولا و لا لهجبالغش و الريب 6
و كنت قطب رحى الاسلام دونهم و لا تدور رحى الا على قطب 7
و لا تماثلهم فى الفضل مرتبة و لا تشابههم فى البيت و النسب[345] 8
1- «و چون حضرت احمد كه هادى امت است در خم بر روى كوهانهاى شتر بالا رفت، افرادى از آن جماعتبودند كه پيوسته مىخواستند خلافت را از على منع و طرد كنند و به دور افكنند.
2- و در حالى كه بعضى از آن جماعتبه پيامبر نزديك بودند، و بعضى در كنار آنحضرت سكنى گزيده بودند، و بعضى گوش فرا مىدادند، و بعضى انتظار وقوع حادثهاى را داشتند، پيغمبر صلى الله عليه و آله گفت:
3- بپاخيز اى على! زيرا كه من مامور شدهام به اينكه تبليغ كنم و به مردم برسانم، و تبليغ براى من سزاوارتر است.
4- من على را به عنوان هدايت و علم رهبرى بعد از خودم نصب كردم و بدرستى كه على بن ابيطالب بهترين فرد پسنديده و انتخاب شده و گزيده شده براى منصب امامت است.
5- پس آن جماعتبا تو (اى على) بيعت كردند و هر يك از آنها دستخود را براى بيعتبه سوى تو دراز كرد، و ليكن اين بيعت از فراز دل و قلب بود نه از درون آن، و خواسته آنان از تو منقلب و به سوى غير تو منعطف و متوجه بود.
6- ايشان تو را از هر بدى و علت و ناپاكى مبرا و منزه مىدانستند، نه از
ص 258
جهتسعه و قدرت تو منعى بود، و نه از جهت گفتار و سخن تو كوتاهى و ضعفى بود، و نه از جهت تحريض و اصرار به غش و خيانت و شك و تهمت متهم بودى!
7- تو اى على قطب آسياى اسلام و محور گردش آن بودى نه ايشان، و هيچگاه چرخ آسيا بدون قطب نمىگردد.
8- نه در فضيلت و شرف هم رتبه ايشان بودى! و نه در اصالتخاندان و نسب شبيه آنان بودى»!
بارى اينها همه شواهدى است كه معناى مولى، امام و پيشوا و حاكم بر مقدرات مردم و صاحب اختيار امور دنيوى و اخروى آنان از جانب حضرت حق تعالى است.يعنى آن كه به مقام فناء فى الله رسيده و بين او و حضرت حق در سير مراتب تقرب، هيچ بعد و فاصلهاى نمانده است، تمام حجابها و فاصلههاى ظلمانى و نورانى برداشته شده است، و اينستحقيقت ولايت كه همان مقام عبوديتحقه حقيقيه و آخرين درجه سير از كمالات بشر است.
بزرگان از اهل ادبيّات عرب كه مَوْلي را به معناي امام و أوْلي گرفتهاند
و غير از امير المؤمنين عليه السلام و شعراى هم عصر رسول خدا و هم عصر با ائمه طاهرين - سلام الله عليهم اجمعين - كه تا به حال ياد كرديم بسيارى از بزرگان فضل و فضيلت و بلاغت و ادب و عربيت هستند كه يا در زمان ائمه عليه السلام بوده و يا بعد از ايشان آمدهاند و درباره غدير و ولايت و فضايل و محاسن و مناقب امير المؤمنين عليه السلام - كه متخذ از معناى مو0ى و مستفاد و مستنبط از احاديثى است كه در آنها كلمه ولايت و يا مولى بكار رفته - اشعارى سرودهاند كه در بين اهل عربيت، كلام و شعر ايشان مورد اتفاق و اجماع است، همانند دعبل خزاعى، و امير ابو فراس، و حسين بن حجاج، و حمانى كوفى، و شريف علم الهدى سيد مرتضى، و شريف سيد رضى، و ابن رومى، و صنوبرى، و مفجع، و صاحب بن عباد، و ناشى صغير، و ابن علوية، و ابن حماد، و ابن طباطبا، و ابن عودى نيلى و جوهرى، و زاهى، و تنوخى، و صولى نيلى، و ابوالعلا سروى، و مهيار،[346] و فنجكردى، و ابو الفرج رازى. و ما از بعضى از همين بزرگان نيز اخيرا ياد كرديم، و
ص 159
برخى از ابيات رشيق و عالى المضمون آنان را به عنوان شاهد آورديم.آيا كسى مىتواند در معانى كلمات اين اعلام كه بعضى از آنها را اصل و اصول عربيت دانستهاند شك نمايد؟
بايد دانست كه بسيارى از مفسران عامه در تفسير آيه وارده در سوره حديد:
فاليوم لا يؤخذ منكم فدية و لا من الذين كفروا ماواكم النار هى مولاكم و بئس المصير،[347] «پس در امروز از شما عوض و فدا (كه بدهيد و برهيد از آتش دوزخ) قبول نمىشود و نه از كسانى كه كافر شدهاند، ماواى شما آتش است، آن آتش مولاى شماست و بد بازگشتى است» گفتهاند: معناى مولى در اينجا اولى است، يعنى آتش به شما سزاوارتر است، و اولويت دارد.از جمله اين افراد كلبى و زجاج و فرآء و ابو عبيده است.[348] ابو عبيده: معمر بن مثنى بصرى متوفى در سنه 210 است كه بنا به قول بسيارى از اعلام عربيت همانند سيد مرتضى علم الهدى، و اخفش اوسط: سعيد بن مسعدة، و ابن قتيبه، و ثعلب: احمد بن يحيى، و ابو بكر انبارى، و شهاب الدين احمد خفاجى، ابو عبيده
در اين معنى استشهاد به بيت لبيد بن ربيعه كرده است، و همگى در بيت لبيد اتفاق دارند كه مراد از مولى، اولى مىباشد.و ما اخيرا شعر لبيد را از «تفسير ابو الفتوح» آورديم.و اينك از خود «ديوان لبيد» با چند بيت قبل از آنرا مىآوريم تا مطلب خوب روشن شود:
و تضىء فى وجه الظلام منيرة كجمانة البحرى سل نظامها 1
حتى اذا انحسر الظلام و اسفرت بكرت تزل عن الثرى ازلامها 2
علهت تردد فى نهآء صعائد [349] سبعا تؤآما كاملا ايامها 3
حتى اذا يئست و اسحق حالق لم يبله ارضاعها و فطامها 4
و توجست رز الانيس فراعها عن ظهر غيب و الانيس سقامها 5
فغدت كلا الفرجين تحسب انه مولى المخافة خلفها و امامها[350] 6
ص 260
اين قصيده مجموعا هشتاد و هشتبيت است، و در اين چند بيتى كه ما در اينجا ذكر كرديم، وصف يك گاو وحشى زيبائى را در غايتحسن و لطافت مىكند كه بچه او را شكار كردهاند و او در فراق گوسالهاش از ترس آدميان متحير و سرگردان، روزها و شبها به دنبال بچهاش در بيابانها مىگردد، و آنقدر ترس و وحشت او را گرفته است كه جهتخاصى براى دهشت و ترس او نيست، بلكه جلو و عقب او هر كدام به تنهائى مولاى مخافت استيعنى اولويتبه ترس دارند.
1- آن گاو سپيد رنگ، در اول شب همانند لؤلؤ دريائى كه در يك رشته كشيده و بند كرده شده، و اينك رشته پاره شده و دانههاى لؤلؤ متفرق و مشتتبه روى زمين ريختهاند، در نقاط مختلف دشت، درخشان است، از اين طرف به آن طرف مىرود، و در هر نقطه نور مىدهد و درخشش دارد.
2- و همينطور است تا وقتى كه تاريكى برطرف مىشود و خود را در سفيدى صبح طالع مىنگرد، در اول روز مىآيد در حالى كه پاهاى خود را از خاكهاى مرطوب برداشته و در جستجوى بچه است.
3- از فقدان بچه خود پيوسته جزع و فزع مىكند، و در آبهاى بالا آمده مكان صعائد هفتشبانه روز كامل تردد مىكند و گردش دارد كه شايد طفل خود را پيدا كند.
4- و آنقدر مىگردد تا مايوس مىشود، و پستانهاى پر از شير او كمشير مىگردد، و اين كم شيرى به واسطه سپرى شدن دوران شير دادن، از رضاع و از شير باز گرفتن نيست (بلكه به علت اندوه از بچه است).
5- در اين حال صداى خفيف انسانى را احساس مىكند بدون مشاهده انسانى، بلكه از وراء حجاب و مانع، و به وحشت و ترس مىافتد زيرا كه انسان مايه دهشت اوست، انسان است كه او را مىگيرد و صيد مىكند.
6- و چنان مىترسد، كه نمىداند و تشخيص نمىدهد كه كدام يك از دو شكاف و فاصله ميان دستها و پاهاى او سزاوارتر و اولى به ترس است، جانب جلو و يا جانب عقب (يعنى وحشت او به اندازهاى است كه جهتخطر و آمدن انسان را نمىفهمد، بلكه خود را از جميع جوانب در خطر مىبيند)».
در شرح معلقّات در تفسير اين بيت آورده است كه: ثعلب گويد: مولي در اين بيت به معناي اولي بي شي است مانند گفتار خداوند: النّار هي مولاكم يعني هي الاولي بكم. و بنابر اين معني چنين میشود كه: صبح كرد آن گاو، در حالي كه میپنداشت هر يك از دو فاصلة ميان دو دست و ميان دو پاي او سزاوارتر است از ترسيدن از آن، تا ترسيدن از ديگري.
و يا آنكه فرج (شكاف بين دو دوست و بين دو پا) محلّ و موضع مخافت است؛ و معني چنين میشود كه: آن گاو میپنداشت هر يك از دو فاصله ميان دو دست و ميان دو پاي او موضع و محلّ ترس است. [351]
لبيد از شعراي زمان جاهليّت بود، و بهترين قصيدة او در جاهليت يكي همين معلقه است و ديگري قصيدة لاميّة او كه در آن اين بيت است:
ألَاكُلُّ شَيً مَا خَلَا اللهَ بَاطِلُ وَ كُلُّ نَعِيمٍ لَامَحَالَهَ زَائِلُ
«آگاه باشيد كه هر چيزي غير از خداوند باطل است، و هر نعمتي به ناچار زوال پذير است».
و چون اين بيت را براي رسول خدا خواندند فرمود: اصدق شعر قالته العرب «اين بيت راستين ترين شعري است كه عرب سروده است».
لبيد زمان اسلام را نيز ادراك كرد و اسلام آورد؛ و تا زمان عثمان حيات داشت؛ و از معمّرين و كهنسالان بود. كساني كه شرح حال او را نوشتهاند، عمر او را از يكصد و ده سال كمتر نگفتهاند و تا يكصد و پنجاه و هفت سال نيز گفته شده است.
و ديگر از كساني كه تصريح كردهاند معناي مولي در آية هي مولاكم، اولي و سزاوارتر است، بخاري و ابوجعفر طبري [352]، و ابوالحسن واحدي در «وسيط»، و ابوالفرج ابن جوزي [353]؛ و محمّدبن طلحة شافعي [354]، وسبط ابن جوزي[355]، و تفتازاني
ص 262
در «شرح مقاصد» نقل از ابوعبيده [356]؛ و ابن صبّاغ مالكي [357]، و سيوطي [358]، و غيرهم میباشند.
شيخ مفيد در رساله اي، كه در معناي مولي تصنيف نموده است؛ و سيّد مرتضي علم الهدي در كتاب «شافي»، مولي را به معناي اولي گرفته و به همين نهج استدلال بر امامت امير المؤمنين _ عليه افضل صلوات المصلّين _ نمودهاند.
قوشجي در «شرح تجريد الاعتقاد» در شرح قول خواجه نصير الدّين: ولحديث الغدير المتواتر در تقرير استدلال شيعه گفته است: يكي از معاني مولي، اولي در تصرف است خداوند میفرمايد: مَأوَيكُمُ النَّارُ هِيَ مَوْلَاكُمْ يعني أوْلَي بِكُمْ. اين معني را أبوعبيده ذكر كرده است؛ و رسول خدا (ص) فرموده است: أيُّمَا امْرَأَهٍ نَكَحَتْ بِغَيْرِ اذْنِ مَوْلَاهَا يعني بِغَيْرِ إذْنِ الأَوْلَي بِهَا وَ الْمَالِكِ لِتَدْبِيرِ أمْرِهَا. و نظير اين در شعر بسيار است.
و بالجمله استعمال مولي به معناي متولي و مالك امر و اولي در تصرّف در كلام عرب شايع است؛ و از امامان لغت منقول است. و مراد آنست كه مولي اسم است براي اين معني، نه صفت است به مثابه اولي تا اعتراض نشود كه: مولي از صيغة اسم تفضيل نيست و به معناي تفضيل استعمال نمي شود.
و البته در حديث غدير بايد همين معني مراد باشد تا با صدر حديث آنحضرت: ألَسْتُ أوْلَي بِكُمْ مِنْ أنْفُِسُكمْ «آيا من اولي و سزاوارتر به شما از شما به خود شما نيستم؟!» مطابقه كند.
قوشجي چون مذهب عامّه را دارد، سپس در مقام دفع از استدلال به حديث غدير بر آمده است؛ و ليكن از جهات ديگر نه از جهت معناي مولي كه يكي از آنها اولي به شيء است. [359]
زمخشري نيز در تفسير آية هِيَ مَوْلَاكُمْ گويد: گفته شده است كه معناي آن اولي بكم است، و گفتار لبيد را در شعر شاهد آورده است و به دنبال آن گويد: وَ
ص 263
حَقِيقَهُ مَوْلَاكُمْ مَحْرَاكُمْ وَمَقْمَنُكُمْ أيْ مَكَانُكُمُ الَّذِي يُقَالُ فِيهِ هُوَ أوْلَي بِكُمْ كَمَا قِيلَ: هُوَ مَئَنَّهُ الْكَرَمِ أيْ مَكَانٌ لِقَوْلِ الْقَائِلِ: إنَّهُ الْكَريُم. [360]
«و حقيقت مولاكم يعني خليق و جدير به شماست يعني محلّ شماست؛ آن محلّي كه سزاوار است دربارة آن گفته شود: آن اولي و اليق به شماست. همچنانكه گفته میشود: او محلّ و مكان كرم است بجاي آنكه گفته شود: او كريم است».
بيضاوي نيز در تفسير خود عين همين عبارت زمخشري و استشهاد به بيت لبيد را ذكر كرده است؛ و روشن است كه: بيضاوي از زمخشري اقتباس كرده است؛ زيرا وفات زمخشري در سنة 538 و وفات بيضاوي در سنة 791 بوده است. و هر دو نفر آنها احتمال اين را كه مراد از مولي در آيه شريفه ناصر بوده باشد دادهاند؛ ولي در اينجا هر يك مثالي جداگانه میزنند: زمخشري گويد: و جايز است كه مراد هِيَ نَاصِرُ كُمْ بوده باشد، يعني لَانَاصِرَ لَكُمْ غَيْرَهَا؛ و مراد نفي ناصر است بطور حتم.
مثل آنكه می گويند: اُصِيبَ فُلَانٌ بِكَذَا فَاسْتَنْصَرَ الْجَزَعَ. «فلان كس به فلان مصيبت مبتلا شد؛ و از جزع و فزع ياري طلبيد»؛ يعني يار و معيني غير از جزع نداشت. و از همين قبيل است گفتار خداوند تعالي: وَ إنْ يَسْتَغِيثُوا يُغَاثُوا بِمَآءٍ كَالْمُهْلِ [361] «جهنّميان اگر استغاثه كنند و فرياد رس خواهند، به فرياد آنها با آبي كه همانند فلزّ گداخته است، خواهند رسيد».
و بيضاوي گويد: يا اينكه معناي مولي ناصر باشد بر طريق گفتار عرب كه گويد: تَحِيَّهُ بَيْنِهِمْ ضَرْبٌ وَجِيعٌ يعني «تحيّت و تهنيتي كه در بين آنها صورت گرفت كتك زدن دردناكي بود» [362]
و خازن در تفسير آية هِيَ مَوْلَاكُمْ گويد: يعني وليكم و گفته شده است: هي اولي بكم؛ آتش به شما سزاوارتر است به جهت گناهاني كه در دنيا بجاي آوردهاید. و معني اين میشود كه: آتش همان چيزي است كه ولايت بر شما دارد،
ص 264
چون امور شما را تملّك كرده است، و شما خودتان را به آتش تسليم نمودهاید، پس آتش اولي و سزاوارتر است به شما از هر چيزي! و گفته شده است كه معناي آيه اينست: لَا مَوْليَ لَكُمْ وَ لَا نَاصِرَ، چون هر كس كه آتش مولاي او باشد، پس مولائي ندارد. [363]
فخر رازي با اعتراف به آنكه يكي از معاني مولي، اولي است، اونهجي ديگر را پيموده است و گفته است كه: بر اين نهج، استدلال شريف مرتضي به آيه بر ولايت امير المؤمنين (ع) تمام نمي شود. ما عين ترجمة عبارات او را در اينجا ذكر میكنيم و سپس در اين باره به بحث می پردازيم:
او گفته است: در آية شريفة: (مَأوَاكُمُ النَّارُهِيَ مَوْلَاكُمْ وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ) در لفظ مولي در اينجا چند قول است: يكي قول ابن عباس مَوْلَاكُمْ يعني مَصِيرُكُمْ. و تحقيق اين معني آنست كه مَوْليَ موضع و محل ولي است. و ولي به معناي قرب است. و بنابر اين معني اينطور میشود كه: آتش موضع و محل شماست؛ آن محلي كه شما به آن نزديك میشويد و به آن میرسيد.
دوم: قول كلبي است، او گويد: معنايش اينست كه: أوْلَي بِكُمْ آتش اولي و سزاوارتر به شماست. و اين نيز قول زجّاج و فرّآء و ابوعبيده میباشد. و بدان كه اين معني معنائي است كه ذكر كردهاند؛ و تفسير لفظ مولي نيست؛ زيرا اگر لفظ مولي و لفظ اولي در لغت داراي يك معني باشد؛ بايد استعمال هر يك از آنها در جاي ديگري صحيح باشد. و بنابر اين بايد صحيح باشد كه بگوئيم: هذا مولي من فلان، همچنانكه میگوئيم: هَذَا أوْلَي مِنْ فُلَانٍ. و همچنين بايد صحيح باشد كه بگوئيم: هَذَا أوْلَي فُلَانٍ، همچنانكه می گوئيم: هذا مولي فُلَانٍ. و چون اين گفتار باطل است، فلهذا بايد گفت: معنائي كه براي مولي ذكر كردهاند (أوْلَي) معني و مقصود از رساندن مراد است نه تفسير لفظ مَوْلَي.
و ما بر اين نكته تنبيه كرديم، چون شريف مرتضي براي امامت علي (ع) به گفتار رسول خدا: مَنْ كُنْتُ مَوْلَاهُ فَعَلِيٌّ مَوْلَاهُ تمسّك كرده است و گفته است:
ص 265
يكي از معاني مَوْلَي، أوْلَي است. و براي اثبات مدّعاي خود به گفتار ائمه لغت در تفسير آيه هِيَ مَوْلَاكُمْ استدلال نموده است؛ كه آنان گفتهاند: معناي مولي، اولي است.
و چون ثابت شد كه لفظ مولي میتواند متحمّل معناي اولي باشد، واجب است كه در حديث مَنْ كُنْتُ مَوْلَاهُ حمل بر آن كنيم. زيرا بعضي از معاني ديگر يا ثبوت آن دربارة علي واضح است همچون ابن عمّ و ناصر؛ و يا انتفائش واضح است همچون معتق و معتق؛ و در صورت اول ارادة آن موجب بيهودگي و لغويّت است؛ و در صورت دوم موجب كذب و خلاف واقع. انتهي كلام سيّد مرتضي.
سپس گويد: و چون ما با دليل اثبات كرديم كه گفتار اين جماعت از اهل لغت در اينجا، معني و مرادي است كه ذكر شده است، نه تفسير و معناي حقيقي آن، در اينصورت استدلال به آية هِيَ مَوْلَاكُمْ براي اثبات مذهب سيّد مرتضي ساقط میشود.
و در آية وجه ديگري نيز متصوّر میشود؛ و آن اينست كه بگوييم: معناي هِيَ مَوْلَاكُمْ، لَانَاصِرَ لَكُمْ است. چون كسي كه آتش مولاي او باشد بنابر اين مولي ندارد؛ همچنانكه گفته میشود؛ نَاصِرُهُ الْخِذْلَانُ وَ مُعِينُه الْبُكآءُ (ناصر او عدم موفقيّت است؛ و يار و معين او گريه است) يعني ناصر و معيني ندارد.
و آنچه موجب تأييد و تقويت اين وجه است، گفتار خداست كه میفرمايد: وَ أنَّ الْكَافِرِينَ لَامَوْلَي لَهُمْ. [364]
«و بدرستيكه كافران مولي ندارند». و نيز گفتار خداست كه میفرمايد: يُغَاثُوا بِمَآءٍ كَالْمُهْلِ [365] و [366]. «به فرياد دوزخيان با آبي كه همانند فلزّ گداخته است، رسيده میشود».
علاّمة اميني – رحمه الله عليه _ بعد از بيان و نقل بيشتر از قسمت هائي را كه ما از فخر رازي نقل كرديم، گفتاري را از او از كتاب «نهايه العقول» نقل میكند، كه او گويد: تصرّف واضع لغت در الفاظ و كلمات فقط در مفردات است نه در جمل تركيبيّه؛ مثلاً لفظ انسان را براي معناي منظوري وضع كرد، و
ص 266
لفظ حيوان را براي معناي منظور ديگري.و ما چون نسبت حيوان را به انسان داديم و گفتيم: الْإنْسَانُ حَيْوَانٌ اين نسبت مربوط به وضع نيست بلكه عقلي است. و بنابر اين اگر لفظ مَوْلي، و لفظ أوْلَي داراي يك معني باشند بدون زياده و نقصان، ما بايد در تركيب هاي كلام بتوانيم هر يك را به جاي ديگري بگذاريم. چون دانستيم كه نسبت مربوط به وضع نيست؛ بلكه فقط كلمات مفرده راجع به وضع است. و چون نمي توانيم لفظ مولي را به جاي أوْلَي بگذاريم و نه بالعكس؛ فلهذا بايد بگوئيم مَوْلي و اولي دو معناي جداگانه دارند. [367]
و نيز گويد: رازي در سخن ديگرش پا را از اين مرحله فراتر نهاده و سخن خود را حقّ پنداشته، و در كتاب «نهايه العقول» خود گفته است كه: احدي از علماء علم نحو و لغت، آمدن صيغة مفعل را كه براي زمان، و يا مكان، و يا باي حدث مصدري است، به معناي افعل كه صيغه أي، است كه افادة تفضيل و برتري میكند ذكر نكردهاند.
و بر اين گفتارش، قاضي عضد ايجي در «مواقف»؛ و شاه صاحب هندي در «تحفة اثنا عشريّه»؛ و كابلي در «صواقع»؛ و عبد الحق دهلوي در «لمعات» و قاضي سنآء الله پاني پتي در «سيف مسلول»، از او پيروي كردهاند. و بعضي در انكار چنان مبالغه كردهاند كه استعمال نشدن صيغة مفعَل را به جاي افعَل مستند به انكار اهل عربيّت نمودهاند.
اساس اين شبهه از رازي است كه خود در كتابهاي خود بيان كرده و به ديگري نسبت نداده است؛ و اين پيروان از او كور كورانه تقليد كرده و به هر جا كه به هر قدر كه میتوانستند در ضعف دلالت حديث طبق مرام و منظور اماميّه، كوشيدهاند.
و بر همين اصل شاه ولي الله صاحب هندي در «تحفة اثنا عشريه» گفته است كه: دلالت حديث غدير بر امامت وقتي تمام است كه مولي به معناي ولي آيد با آنكه صيغة مفعَل به معناي صيغة فَعيل نيامده است.
و بنابر اين می خواهد نصوصي را كه اهل لغت در آمدن مولي به معناي ولي
ص 267
نمودهاند، انكار كند با آنكه میدانيم مولي به معناي ولي امر، دربارة وليّ زن، و ولي يتيم، و ولي بنده، و ولايه سلطان، و وليّ عهد، و نظاير اينها در لغت و محاورات استعمال فراوان دارد.
علاّمة اميني با اصراري هر چه تمامتر در مقام دفع شبهات رازي بر امده؛ و در صدد است كه معناي حقيقي و اصلي كلمة مولي را به اولي به شي برگرداند. او میگويد: بسيار جاي شگفت است از رازي كه براي او پنهان مانده است كه در حالات مختلفه مشتقّات، از جهت لزوم و تعديه، به حسب صيغههاي متفاوت آنها، متّحد بود معني يا ترادف بين الفاظ، در جوهريّات و حقايق معاني واقع میشود نه در عوارض حادث از أنحاء در تركيب و صرف الفاظ و صيغههاي مختلف آنها.
پس از اختلاف حاصل در بين كلمة مولي و كلمه اولي به اينكه دومي بايد مصاحب با باء استعمال شود و بگوئيم: اولي به؛ و اولي بدون باء و بگوئيم: مولي، راجع به صيغة افعل است از اين مادّه؛ همچنانكه مصاحبت با من از مقتضيات همان صيغه است و میگوئيم: اولي به من فلان. و بنابر اين مفاد و معناي فلان اولي بفلان با فلان مولي فلان واحد است. زيرا در هر دو حال مراد اولويّت او از غير اوست.
همچنانكه صيغة أفْعَلْ اضافه به تثنيه و جمع، و يا ضمير آنها بدون ادات میشود و میگوئيم: زَيْدٌ أفْضَلُ الرَّجُلَيْنِ وَ أفْضَلُهُمَا؛ وَ أفْضَلُ الْقَوْم وَ أفْضَلُهُمْ. و اما اگر بعد از آن مفرد باشد نمي توانيم اضافه كنيم؛ نمي توانيم بگوئيم: زَيْدٌ أفْضَلُ عَمْروٍ؛ و بايد با أدات بياوريم و بگوئيم: أفْضَلُ من عَمْروٍ.
و هيچ عاقلي شكّ ندارد كه: معني و مفاد، در جميع اين صيغههاي مختلف، واحد است؛ و همچنين در بقيّة صيغههاي افعل همانند اعلم و اشجع و احسن و اسمح و اجمل و نظائرها.
و براي تأييد كلام خود از گفتار تفتازاني در «شرح مقاصد»؛ و قوشجي در «شرح تجريد» دليل آورده است كه آنها آمدن مولي را در حديث به معناي اولي انكار نكردهاند؛ و همچنين مير سيّد شريف جرجاني در «شرح مقاصد» گفتار آن دو را قبول كرده؛ و زياده بر آنها مناقشه قاضي عضد را به اينكه مفعل را به معناي افعل كسي ذكر نكرده است، ردّ كرده است، با اين پاسخ كه: مولي به معناي متولّي و مالك امر و اولي به تصرّف، در كلام عرب شايع؛ و از امامان لغت منقول است.
و ابن حَجَر در «صواعق» ص 24 با سر سختي او در ردّ استدلال به حديث غدير؛ آمدن مولي را به معناي اولي به شي قبول دارد، و ليكن مناقشة او در اينست كه آيا اولويت در جميع امور است و يا در بعضي از جهات؟ آنگاه احتمال اخير را اختيار كرده است. و نسبت فهم اين معني را از حديث، به شيخين: ابوبكر و عمر داده است، كه به امير المؤمنين (ع) گفتند: أمْسَيْتَ مَوْلَي كُلِّ مُومِنٍ وَ مُؤْمِنَه.
و شيخ عبد الحقّ در «لمعات» خود اين معني را از ابن حجر حكايت كرده است. و شيخ شهاب الدّين احمدبن عبدالقادر شافعي در «ذخيره المال»، از ابن حجر پيروي كرده و گفته است: اَلتَّوَلَّي الْوَلَايَه و آن صديق و ناصر و اولي به پيروي و نزديكي است؛ مانند گفتار خداوند تعالي: إنَّ أوْلَي النَّاسِ بِابْرَاهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ، [368]
(سزاوارترين مردم به ابراهيم، آن كساني هستند كه از او متابعت میكنند). و اين همان معنائي است كه عمر از حديث فهميد، چون حديث را شنيد گفت: هَنِيئاً يَابْنَ أبِي طَالِبٍ! أَمْسَيْتَ وَلِيَّ كُلَّ مُؤمِنٍ وَ مُؤمِنَه. انتهي كلام ابن حجر.
و شريف سيّد مرتضي از ابوالعبّاس مبرد نقل كرده است كه: اصل يَاوَليُّ، اَلَّذِي هُوَ أوْلَي وَأحَقّ بوده است و همچنين است مَوْلَي.
و ابونصر فارابي جوهري در «صحاح اللغه» در مادة ولي در شرح بيت لبيد گويد: مراد لبيد اين بوده است كه: أوْلَي مَوْضِعٍ يَكُونُ فِيهِ الْخَوْفُ. و ابو زكريا خطيب تبريزي، در شرح «ديوان حماسه» ج 1 ص در قول جعفر بن علبه الحارثي:
ألَهْفِي بِقُرَّي سَحْبَلٍ [369] حِينَ أحْلَبَتْ عَلَيْنَا الْوَلَايَا وَ الْعَدُوُّ الْمُبَاسِلُ
ص 269
«اي، حست اسف انگيز من! اي، كاش بودي و میديدي كه در سرزمين قري كه در بيابان واسعي است، چگونه زنان نزديك به من _ و يا ضعفاء و عشاير و قبايل _ با دشمنان قهّار و متجاوز دست به دست هم داده، و يكديكر را در شوريدن به حريم ما ياري كردند»،
از جمله معاني هشتگانة مولي را ولي و اولي به شيء شمرده است. و از عمربن عبدالرحمن فارسي قزويني در «كَشْفُ الكَشَّاف» در بيت لبيد گويد: مَوْلَي الْمَخَافَهِ يعني أوْلَي وَ أحْرَي بِأنْ يَكُونَ فِيهِ الْخَوْفُ.
وسبط ابن جوزي در «تذكره» ص 19 اولي را يكي از معاني ده گانه اي، شمرده است كه به علماء عربيّت استناد داده شده است. و همانند سبط ابن جوزي، ابن طلحة شافعي است كه در كتاب «مَطَالِبُ اسَّؤول» ص 16 اولي را در طليعة معاني وارده در كتاب خود آورده است؛ و از او شبلنجي در كتاب «نور الابصار» ص 78 پيروي كرده و اين معني را نسبت به علمآء داده است؛ و دو شارح معلّقات سبع: عبدالرحيم بن عبد الكريم؛ و رشيد نبي در بيت لبيد گفتهاند كه: مرا از وَلِيُّ الْمَخَافَهِ: الاوْلَي بِالْمَخَافَهِ است. [370]
باري، مرحوم اميني پافشاري میكند در اينكه اصل معناي لغوي مَوْلي، أوْلي است، و حتّي در بقيّة معاني بيست و ششگانة مولي يكايك بحث میكند و آنها را به اولي بر میگرداند. و فخر رازي و پيروانش نيز پافشاري دارند در اينكه معاني اصلي مولي، اولي نيست و صيغة مفعَل به جاي افعَل تفضيل نيامده است؛ و بنابر اين حديث من كنت مولاه فعلي مولاه همچنانكه سيّد مرتضي در «شافي» استدلال بر امامت كرده است، نمي توان استفاده نمود.
پاورقي
[326] ـ آيۀ 78، از سورۀ 22: حجّ.
[327] ـ آيۀ 11، از سورۀ 47: محمّد صلّي الله عليه و آله.
[328] ـ آيۀ 150، از سوره 3: آل عمران.
[329] ـ آيۀ 51، از سورۀ 9: توبه. و تمام آيه اينست: قُلْ لَن يُصِيبُنَا إِلَّا مَا كَتَبَ اللَهُ لَنَا هُوَ مَوْلَانَا وَ عَلَي اللَهِ فَلْيَتَوَكَّلُ الْمُؤمِنُونَ.
[330] ـ آيۀ 78، از سورۀ 22: حجّ.
[331] ـ آيۀ 2، از سورۀ 66: تحريم.
[332] آيۀ 2، از سورۀ 66: تحريم.
[333] ـ آيۀ 15، از سورۀ 57: حديد.
[334] ـ آيۀ 268، از سورۀ 2: بقره.
[335] آيۀ 268، از سورۀ 2: بقره
[336] ـ آيۀ 40، از سورۀ 8: أنفال.
[337] ـ آيۀ 15، از سورۀ 57: حديد
[342] ـ «تفسير أبوالفتوح رازي» ج 2، ص 198.
[343] ـ اين اشعار جزء قصيدهاي است كه عمرو بن عاص از مصر براي معاويه فرستاد؛ و چون معاويه ميخواست او را از ولايت مصر عزل كند با اين قصيده كه در ذمّ او و مدح أميرالمؤمنين عليه السّلام بود منصرف شد. اين ابيات را در «أنوار نعمانيّه» سيّد نعمت الله جزايري در ص 38 و ص 39 آورده است.
[344] ـ «ديوان أبي تمام طائي» ص 143. و شرح حال أبو تمام را خطيب در «تاريخ بغداد»، ج 8، از سص 248 تا ص 253، تحت عنوان حبيب بن أوس أبو تمام طائي شاعر آورده است.
و در «مناقب» ابن شهرآشوب ج 1، ص 539 اين پنج بيت را با يك بيت ديگر آورده است؛ و آن بيت اينست:
أحجَّةُ ربّ العالمين و وارثُ النَّبيِّ ألا عهدٌ و فيّ و لا اصر
[345] ـ از أبو محمّد سفيان بن مصعب عَبدي كوفي است (الغدير، ج 2، ص 292).
[346] ـ در كتاب «نقض» كه معروف است به «بعض مثالب النّواصِب في نقض بعض فضائح الرَّوافض» تصنيف أبو رشيد عبدالجليل قزويني رازي، در ص 247 آورده است كه: مَهيار بن مرزويه كاتب، از فرزندان انوشيروان عادل است.
[347] ـ آيۀ 15، از سورۀ 57: ص 131.
[348] ـ «تفسير فخر رازي»، ج 7، ص 131.
[349] ـ نُهاء: آب بالا آمده از روي زمين، و صعائد؛ نام محليّ است.
[350] ـ «ديوان لُبَيد» طبع دار صادر بيروت، 1386 هجري ص 172 و ص 173.
[351] _ «شرح معلّقات سبع» زوزني، شرح قصيدة لبيدبن ربيعة انصاري طبع سنگي، ص 78.
[352] _ «تفسير طبري»، ج 9، ص 117.
[353] _ تفسير ابن جوزي: «زاد المسير».
[354] _ «مطالب السّوول» ص 16.
[355] _ «تذكره خواصّ الامه» ص 19.
[356] _ ص 288.
[357] _ «الفصول المهمه» ص 27 طبع سنگي، و ص 25 از طبع حروفي نجف.
[358] _ «تفسير جلالين».
[359] _ «شرح تجريد قوشجي» سيزده ورق به آخر كتاب مانده.
[360] _ «تفسير كشاف»، ج 2، ص 435، طبع اول در مطعبه شرقيه.
[361] _ آيه 29، از سورة 18: كهف.
[362] _ «تفسير انوار التنزيل و اسرار التاويل» بيضاوي، طبع مكتبه الجمهوريه المصريه، ص 555.
[363] _ «لباب التاويل في معاني التتزيل»، تفسير علي بن محمّدبن ابراهيم بغدادي معروف به خازن، مطبعة مصطفي محمّد، ج 7، ص 29.
[364] _ آية 11: از سورة 47: محمّد صلي الله عليه و آله.
[365] _ آية 29، از سورة 18: كهف.
[366] _ «تفسير مفاتيح الغيب» مشهور به تفسير فخر رازي، جز 8 ص 131.
[367] _ ما مختصر و محصّل از كلام رازي را آورديم، نه عين كلمات او را.
[368] _ آية 68. از سوره 3: آل عمران.
[369] _ در «الغدير» الهفي بقري سجل آورده است، و چون معناي صحيحي نداشت، و به شرح «ديوان حماسه» در گفتار جعفر بن علبه الحارثي مراجعه شد، در آنجا به الهفا بقري سحبل ضبط كرده بودند، فلهذا ما طبق آن در متن آورديم و ترجمه نموديم. در آنجا آورده است: «همزه حرف نداء است. و لهفا منادي است با حذف ياء و يا بدون آن. و قري _ باضم قاف و تشديد راء مفتوحه _ اسم زميني است، و يا به معناي اجتماع است. سحبل مكان واسع است. و ولايا با جمع وليه مؤنث ولي به معناي قريب، يا كنايه از زنان است، و يا به معناي ضعفاء كه يار و كمك اغنيا هستند، و يا به معناي عشاير و قبايل. و ممكن است موالي روايت شده باشد كه به معناي بني اعمام است. آنگاه گويد: مولي براي چند معني استعمال میشود: براي عبد، و سيد، و پسر عمو، و داماد، و همساية، و هم سوگند، و ولي، و اولي به شيء».
[370] _ مختصر و محصّل گفتار اميني (ره) در «الغدير» ج 1 ص 351 تا ص 362.