صفحه قبل

درس هفتاد و ششم تا هفتاد و هشتم

تفسير آيه «يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك...»


ص 9

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلى الله على محمد و آله الطاهرين

و لعنة الله على اعدائهم اجمعين من الآن الى قيام يوم الدين

و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم

قال الله الحكيم فى كتابه الكريم:

يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته و الله يعصمك من الناس و الله لا يهدى القوم الكافرين[1].

«اى پيغمبر! برسان و تبليغ كن به مردم آنچه را كه از جانب پروردگارت به تو نازل شده است! و اگر نرسانى، رسالت پروردگارت را نرسانده‏اى! و خداوند تو را از مردم حفظ مى‏كند، و خداوند گروه كافران را هدايت نمى‏كند!».

اين تهديد شديد الهى به پيامبر از جانب خداوند، درباره غدير خم و نصب مولى الموالى حضرت امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام به مقام ولايت و امامت و خلافت‏بلافصل رسول الله و معرفى ايشان به عموم مردم بوده است.

بازگشت به فهرست

غديريه آيه الله العظمي :شيخ محمد حسين غروي

باده بده ساقيا ولى زخم غدير         چنگ بزن مطربا ولى به ياد امير

تو نيز اى چرخ پير بيا زبالا به زير         داد مسرت بده ساغر عشرت بگير

بلبل طبعم چنان قافيه پرداز شد         كه زهره در آسمان به نغمه دمساز شد

محيط كون و مكان دائره ساز شد         سرور روحانيان هو العلى الكبير


ص 10

نسيم رحمت وزيد، دهر كهن شد جوان         نهال حكمت دميد پر ز گل ارغوان

مسند حشمت رسيد به خسرو خسروان         حجاب ظلمت دريد زآفتاب منير

وادى خم غدير، منطقه نور شد         يا زكف عقل پير تجلى طور شد

يا كه بيانى خطير ز سر مستور شد         يا شده در يك سرير قران شاه و وزير

شاهد بزم ازل، شمع دل جمع شد         تا افق لم يزل روشن از آن جمع شد

ظلمت ديو و دغل، ز پرتوش قمع شد         چه شاه كيوان محل شد به فراز سرير

چون به سر دست ‏شاه شير خدا شد         بلند به تارك مهر و ماه ظل عنايت فكند

به شوكت فر و جاه به طالعى ارجمند         شاه ولايت پناه به امر حق شد امير

مژده كه شد مير عشق وزير عقل نخست         به همت پير عشق اساس وحدت درست

به آب شمشير عشق نقش دوئيت‏ بشست         به زير زنجير عشق شير فلك شد اسير

فاتح اقليم جود، به جاى خاتم نشست         يا به سپهر وجود نير اعظم نشست

يا به محيط شهود، مركز عالم نشست         روى حسود عنود سياه شد همچو قير

صاحب ديوان عشق، عرش خلافت گرفت         مسند ايوان عشق زيب و شرافت گرفت

گلشن خندان عشق حسن و لطافت گرفت         نغمه دستان عشق رفت‏ به اوج اثير

جلوه به صد ناز كرد ليلى حسن قدم         پرده ز رخ باز كرد بدر منير ظلم

نغمه‏ گرى ساز كرد معدن كل حكم         يا سخن آغاز كرد عن اللطيف الخبير

به هر كه مولا منم، على است مولاى او         نسخه اسما منم، على است طغراى او

سر معما منم، على است مجلاى او         محيط انشا منم، على مدار و مدير

طور تجلى منم، سينه سينا على است         سرانا الله منم، آيت كبرى على است

دره بيضا منم، لؤلؤلالا على است         شافع عقبى منم، على مشار و مشير

حلقه افلاك را سلسله جنبان على است         قاعده خاك را اساس و بنيان على است

دفتر ادراك را طراز و عنوان على است         سيد لولاك را على وزير و ظهير

دائره كن فكان، مركز عزم على است         عرصه كون و مكان خطه رزم على است

در حرم لا مكان خلوت بزم على است         روى زمين و زمان به نور او مستنير

قبله اهل قبول، غره نيكوى اوست         كعبه اهل وصول، خاك سر كوى اوست

قوس صعود و نزول حلقه ابروى اوست         نقد نفوس و عقول به بارگاهش حقير


ص 11

طلعت زيباى او ظهور غيب مصون         لعل گهرزاى او مصدر كاف است و نون

سر سويداى او منزه از چند و چون         صورت و معناى او نگنجد اندر ضمير

يوسف كنعان عشق، بنده رخسار اوست         خضر بيابان عشق تشنه گفتار اوست

موسى عمران عشق طالب ديدار اوست         كيست ‏سليمان عشق بر در او يك فقير

اى به فروغ جمال، آينه ذو الجلال         مفتقر خوش مقال مانده به وصف تو لال

گرچه براق خيال در تو ندارد مجال         ولى ز آب زلال تشنه بود ناگزير[2]

و قالوا: على علا، قلت: لا         فان العلى بعلى علا

و لكن اقول كقول النبي         و قد جمع الخلق كل الملا

الا ان من كنت مولى له         يوالى عليا و الا فلا [3]

«و گفتند: على داراى مقام رفيع و مرتبه بلندى است.من گفتم: چنين نيست، بلكه بلندى و رفعت و شرف بواسطه على، حائز رفعت و بلندى شده، و محل و مقام رفيع خود را يافته است.

و ليكن من همان سخنى را مى‏گويم كه رسول خدا در وقتى كه تمام خلائق را به دور هم جمع كرده و گرد آورده بود، درباره على گفت:

اى معشر مردم آگاه باشيد و بدانيد: كه هر كس من ولى و صاحب اختيار او هستم، او بايد على را ولى و صاحب اختيار خود بگيرد، و گرنه مرا ولى و صاحب اختيار خود نگرفته، و به نبوت من و به قرآنى كه ولايت‏خدا را به من داده است، نگرويده است‏».

اين اشعار از صاحب بن عباد است[4] و بيت اول آن بسيار ارزشمند است،


ص 12

مى‏گويد: بزرگى و مجد و رفعت و علو مقام، به على پيدا شد، نه آنكه على به بزرگى و مجد و علو مقام، بزرگ شد.

بازگشت به فهرست

ميزان ومحور حق ،علي علیه السلام است

و اين گفتار نظير گفتار و متخذ از گفتار حضرت رسول صلى الله عليه و آله است كه:

اللهم ادر الحق معه حيث دار. «خداوندا هر جا كه على دور مى‏زند و مى‏گردد، حق را هم با او بگردان‏» ! و نمى‏فرمايد: اللهم ادر عليا مع الحق حيث دار! «خداوندا هر جا كه حق دور مى‏زند و مى‏گردد، على را هم با او بگردان‏»!


ص 13

و اين جمله آن حضرت حقا حاوى يك دنيا حكمت است، كه براى شرح آن بايد كتاب‏ها نوشت، كه ميزان و معيار واقعيت و اصالت، و قطب و محور سنجش حق و حقيقت، على است، و در تمام عوالم بايد فعل و صفت و اخلاق و ملكات او را الگو و ميزان قرار داده، و بدان تاسى جست زيرا حق بر آن اساس است.او اسم اعظم خدا، و كانون ولايت است، و اصالت و واقعيت از اينجا پيدا مى‏شود و نشات مى‏گيرد نه آنكه خارج از اسم و ولايت، چيزى به عنوان حق و واقعيت وجود دارد، آنگاه اسم اعظم الهى و حقيقت ولايت از آن نشات گيرند، و بنا بر اين تمام پندارها و افكار و آراء و نيت‏ها و عقايد و صفات و خوبى‏ها بايد با پندار و فكر و راى و نيت و عقيده و صفت و نيكويى على سنجيده شود، و آن را كه مطابق بود نيكو شمرد، و آن را كه مخالف بود، زشت و خراب انگاشت، و گرنه هر كس مى‏گويد: من كارهاى على را با حق سنجيدم، آنچه مطابق بود گرفتم، و آنچه نامطابق بود رها كردم.بايد به او گفت: حقى را كه تو گرفته‏اى! پندار توست، و زاييده نفس زبون و گرفتار قوه واهمه! فلهذا كار على را خلاف حق ديده‏اى! بيا و از مرحله نفس عبور كن! و از منزله خودخواهى و خودپسندى و خود محورى بدر آى! تا بر تو همچو آفتاب، روشن گردد كه على عين حق و منبع حق و نفس اصالت و واقعيت است. درباره اين حديث‏ شريف كه حق با على است و على با حق است و هر كجا على برود و بگردد، خداوندا حق را با او به گردش در آور و به دنبال او ببر، روايات بسيارى از طريق خاصه و عامه وارد شده است كه بزرگان از شيعه و سنت در كتب خود ذكر كرده‏اند.و ما اينك از كتاب «غاية المرام‏» سيد هاشم بحرانى - رحمة الله عليه - كه از طريق عامه پانزده حديث، و از طريق خاصه يازده حديث ذكر كرده است، چند حديث مى‏آوريم:

اما از طريق عامه: ابراهيم بن محمد حموئى كه از اعيان علماء عامه است‏با سلسله سند متصل خود از ابو حيان تيمى از حضرت امير المؤمنين عليه السلام آورده است كه: قال: قال رسول الله صلى الله عليه و آله: رحم الله عليا، اللهم ادر الحق معه حيث دار[5].

رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: «خداوند على را رحمت كند، خداوندا بگردان حق را با على، هر كجا كه على بگردد» !

و همين ابراهيم حموئى با سند ديگر متصل خود روايت مى‏كند از برادر دعبل بن على خزاعى كه او گفت: هارون الرشيد از ازرق بن قيس از عبد الله بن عباس براى من روايت كرده است كه:

قال: قال رسول الله صلى الله عليه و آله: الحق مع على بن ابيطالب حيث دار [6].

رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده است: «حق با على بن ابيطالب است، هر جا على برود و بگردد».

و در كتاب «جمع بين الصحاح الستة‏» كه مؤلف آن: رزين - امام الحرمين - است در جزء سوم از آن در مناقب اميرالمؤمنين عليه السلام از «صحيح بخارى‏» از امير المؤمنين عليه السلام آورده است كه:

قال: سمعت رسول الله صلى الله عليه و آله يقول: رحم الله عليا، اللهم ادر الحق معه حيث دار[7].


ص 15

مى‏گفت: «شنيدم از رسول خدا صلى الله عليه و آله كه مى‏فرمود: خداوند على را رحمت كند! خداوندا حق را با على به گردش درآور هر جا كه على مى‏گردد».

در جزء اول از كتاب «فردوس‏» از امير المؤمنين عليه السلام روايت كرده است كه:

قال: قال رسول الله صلى الله عليه و آله: رحم الله عليا، اللهم ادر الحق معه حيث دار[8].

«فرمود: رسول الله صلى الله عليه و آله فرمود: خداى رحمت كند على را، خداوندا بگردان حق را با على هر جا كه على بگردد».

موفق بن احمد خوارزمى پس از آنكه با سلسله سند متصل خود از ابو الحباب تيمى از پدرش از على عليه السلام اين حديث را روايت مى‏كند، مى‏گويد: اين حديث را ابو عيسى ترمذى در «جامع‏» خود آورده است. [9]

و ابراهيم حموئى مى‏گويد كه: عز الدين احمد بن ابراهيم به من نوشت كه: ابو طالب عبد الرحمن هاشمى نقيب عباسيين در واسط با سلسله سند متصل خود براى من روايت كرد از اعمش از علقمة و اسود كه آن دو نفر گفتند: ما به نزد ابو ايوب انصارى آمديم و به او گفتيم: اى ابو ايوب! خداوند تبارك و تعالى پيغمبرش را گرامى داشت، و از فضل خدا كه بر پيامبرش ارزانى داشت، در اثر صحبت، چيزهائى را به تو مرحمت كرده است كه بدين وسيله داراى فضيلت و شرافت ‏شده ‏اى!

تو ما را با خبر كن كه چگونه با على عليه السلام خروج كردى و با گويندگان لا اله الا الله به جنگ پرداختى!

ابو ايوب در پاسخ گفت: براى شما دو نفر به خدا سوگند مى‏خورم كه رسول خدا در همين اطاقى كه فعلا شما در آن با من هستيد بود، و غير از رسول خدا هيچ كس نبود، جز على كه در طرف راست رسول خدا نشسته بود، و من در طرف چپ او نشسته بودم، و انس ايستاده بود، كه ناگهان صداى در به گوش رسيد.

رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: در را براى عمار - آن مرد پاك و پاكيزه شده - باز


ص 16

كن! در را باز كردند، و عمار داخل شد، و بر رسول الله صلى الله عليه و آله سلام كرد، رسول خدا به عمار خوش آمد گفتند.و سپس به او فرمودند: بعد از من بزودى در ميان امت من حوادث سخت و ناگوارى پديد خواهد آمد، تا به جايى كه بر روى يكديگر شمشير بكشند، و بعضى بعضى ديگر را بكشند.

و چون تو چنين مشاهده كردى فعليك بهذا الاصلع عن يمينى - يعنى على بن ابيطالب - فان سلك الناس كلهم واديا و سلك على واديا فاسلك وادى على عليه السلام و خل عن الناس! يا عمار ان عليا لا يردك عن هدى، و لا يدلك على ردى! يا عمار طاعة على طاعتى، و طاعتى طاعة الله عز و جل! [10]

«بر تو باد به اين مردى كه جلوى سر او مو ندارد، و در سمت راست من است! يعنى على بن ابيطالب! پس اگر تمام مردم همگى در راهى به راه افتادند، و على به راه ديگر افتاد، تو آن راه را برو كه على مى‏رود! و مردم را ترك كن! اى عمار على تو را از هدايت‏بر نمى‏گرداند، و به ضلالت رهبرى نمى‏نمايد! اى عمار! اطاعت كردن از على، اطاعت كردن از من است، و اطاعت نمودن از من، اطاعت نمودن از خداوند عز و جل است‏».

و اما از طريق خاصة: شيخ طوسى در «امالى‏» خود با سند متصل روايت مى‏كند از مالك بن حفويه از ام سلمة رضى الله عنها قالت: سمعت رسول الله صلى الله عليه و آله يقول و هو آخذ بكف على عليه السلام: الحق بعدى مع على عليه السلام يدور معه حيث دار [11].

ام سلمه گويد: «از پيامبر خدا - در حاليكه دست على عليه السلام را گرفته بود - شنيدم كه مى‏گفت: بعد از من حق با على عليه السلام است، و هر كجا كه على برود و دور بزند، حق با او مى‏رود و دور مى‏زند».

و نيز شيخ طوسى در «امالى‏» از جماعتى از ابو المفضل با سند متصل روايت مى‏كند از صلة بن زفر انه ادخل راسه تحت الثوب بعد ما سجى على حذيفة، فقال له: ان هذه الفتنة قد وقعت، فما تامرنى؟!


ص 17

قال: اذا انت فرغت من دفنى، فشد على راحلتك و الحق بعلى عليه السلام فانه على الحق و الحق لا يفارقه. [12])

صلة بن زفر مى‏گويد: «چون رحلت‏حذيفه نزديك شد، در همان لحظات آخر كه مى‏خواست جان تسليم كند، و پارچه سراسرى به روى او كشيدند، من سر خود را در زير پارچه بردم و به حذيفه گفتم: اين فتنه واقع شد، حال تو مرا به چه امر مى‏كنى؟ !

حذيفه گفت: چون از دفن كردن من فارغ شدى! بر مركبت‏سوار شو و با سرعت‏خود را به على برسان و به او ملحق شو! زيرا كه او بر حق است، و حق از او مفارقت نمى‏كند» !

و نيز ابن بابويه با سند متصل روايت مى‏كند از شداد بن اوس كه مى‏گفت: چون جنگ جمل بر پا شد، من نه بر له على بودم و نه بر عليه او، و تا هنگامى كه روز به نيمه رسيد، من دست از قتال برداشته و متوقف بودم، و چون نزديك شد كه شب فرا رسد، خداوند در دل من انداخت كه به على بپيوندم و بر له او جنگ كنم، و عليهذا به او پيوستم و جنگ كردم تا به جائى كه كار منتهى شد به همانجا كه منتهى شد، و پس از آن به مدينه آمدم و بر ام سلمه وارد شدم.

ام سلمه به من گفت: از كجا می‌آئی ؟! گفتم: از بصره!

ام سلمه گفت: با كداميك از دو گروه بوده‏اى؟ !

گفتم: اى ام المؤمنين! من تا نيمه روز از جنگ كردن توقف داشتم! و خداوند در دل من انداخت كه به نفع على جنگ كنم!

ام سلمه گفت: كار خوبى كردى! چون من از رسول خدا شنيدم كه مى‏گفت: من حارب عليا فقد حاربنى، و من حاربنى فقد حارب الله.

«هر كس با على جنگ كند، با من جنگيده است، و هر كس با من جنگ كند، با خدا جنگيده است‏».

من گفتم: افترين ان الحق مع على؟!


ص 18

آيا نظر تو اينست كه حق با على است؟ !

گفت: آرى به خدا سوگند على مع الحق و الحق مع علي.على با حق است و حق با على است.سوگند به خدا كه امت محمد با پيغمبرشان از در انصاف در نيامدند، زيرا كه مقدم داشتند كسى را كه خدا او را مؤخر داشت، و مؤخر داشتند كسى را كه خدا او را مقدم داشت، و ايشان زن‏هاى خود را در خانه‏هاى خودشان محفوظ و مصون نگاه داشتند، آنگاه زوجه رسول خدا را از خانه بيرون برده و در منظر و مرآى همه مردم به جنگ بردند».

و الله لقد سمعت رسول الله يقول: ان لامتى فرقة و خلفة فجامعوها اذا اجتمعت، و اذ افترقت من النمط الاوسط، ارقبوا اهل بيتى! فان حاربوا فحاربوا، و ان سالموا فسالموا، و ان زالوا فزولوا، فان الحق معهم حيث كانوا.

«سوگند به خدا كه من از رسول خدا شنيدم كه مى‏گفت: در امت من اختلاف و جدائى واقع مى‏شود، پس اگر همه امت من بر امرى اجماع و اجتماع كردند، شما نيز با آنان اجتماع كنيد! و اگر از راه ميانه و معتدل جدائى را پيشه ساختند شما مراقب و ملازم اهل بيت من بوده باشيد، پس اگر جنگ كردند، شما نيز جنگ كنيد! و اگر صلح كردند شما نيز صلح كنيد! و اگر به جائى حركت كنند شما نيز با آنان حركت كنيد! زيرا حق با ايشان است، هر كجا كه بوده باشند».

من گفتم: اهل بيت رسول خدا چه كسانى هستند؟ !

گفت: آن كسانى كه خداوند ما را به پيروى و تمسك از ايشان امر كرده است، و ايشان امامان بعد از او هستند كه تعدادشان به مقدار نقباء بنى اسرائيل (دوازده عدد) است.

على است و دو سبط رسول خدا و نه نفر از صلب حسين، اهل بيت رسول خدا هستند، و ايشانند امامان معصوم و پيشوايان مطهرون.

من گفتم: انا لله، هلك الناس اذا.انا لله بنابر اين همه مردم هلاك هستند!


ص 19

گفت: كل حزب بمالديهم فرحون. [13] هر گروه و جماعتى به آنچه دارا هستند، خرسند و خوشحالند.

و نيز شيخ در «مجالس‏» خود از جماعتى از ابو المفضل با سند متصل خود از اعمش از سالم بن ابى الجعد مرفوعا از ابوذر آورده است كه عمر بن الخطاب امر كرد كه على عليه السلام و عثمان و طلحة و زبير و عبد الرحمن بن عوف و سعد بن ابى وقاص بعد از مرگ او، در خانه‏اى بروند، و در آن خانه را بر روى خود ببندند، و در امر خلافت مشورت كنند.و سه روز آنان را مهلت داد كه چنانچه پنج نفر از آنها بر خلافت‏يكى متفق القول شدند، و يك نفر از آنها مخالفت كرد، بايد آن يك نفر كشته شود، و اگر چهار نفر از آنها بر خلافت‏يكى متفق شدند، و دو نفر از آنها مخالفت كردند، بايد آن دو نفر كشته شوند.

و چون همه آنها بر راى واحدى اتفاق كردند، على بن ابيطالب عليه السلام به آنها گفت: من دوست دارم كه آنچه را كه مى‏گويم از من بشنويد! پس اگر حق بود قبول كنيد، و اگر باطل بود رد كنيد!

همگى گفتند: بگو.امير المؤمنين عليه السلام يكايك از فضائل خود را بر شمرد، و آنچه را كه رسول خدا درباره او گفته بود، بازگو كرد، و همگى تصديق مى‏نمودند، تا آنكه فرمود:

اتعلمون ان رسول الله صلى الله عليه و آله قال: الحق بعدى مع على، و على مع الحق يزول الحق معه حيث زال؟ ! قالوا: نعم! [14]

«آيا مى‏دانيد كه رسول خدا فرمود: بعد از من، حق با على است، و على با حق است، و هر كجا على برود، حق به دنبال او مى‏رود؟ ! همگى گفتند: آرى‏»!

بازگشت به فهرست

غديريه ابن حمادعبدي

چقدر خوب و عالى ابن حماد عبدى [15] در غديريات خود، عيد غدير را توصيف


ص 20

كرده، و مقام و منزلت مولا امير المؤمنين عليه السلام را همانند بسيارى از شعراى ديگر بيان كرده است، آنجا كه گويد:

يوم الغدير لاشرف الايام         و اجلها قدرا على الاسلام 1

يوم اقام الله فيه امامنا         اعنى الوصى امام كل امام 2

قال النبي بدوح خم رافعا         كف الوصى يقول للاقوام 3

من كنت مولاه فذا مولى له         بالوحى من ذى العزة العلام 4

هذا وزيرى فى الحياة عليكم         فاذا قضيت فذا يقوم مقامى 5

يا رب والى [16] من اقر له الولا         و انزل بمن عاداه سوء حمام 6

فتهافتت ايدى الرجال لبيعة         فيها كمال الدين و الانعام [17] 7

1- حقا كه روز غدير شريف‏ترين روزها، و گرانقدرترين روزها، در عالم اسلام است.

2- روزى است كه در آن، خداوند امام ما را كه وصى رسول خدا و امام هر امامى است‏به ولايت نصب كرد.

3- پيغمبر خدا در كنار سايبان درخ��ان خم كه دست وصى خود را بلند كرده بود، به تمام گروه و جماعت مردم گفت:

4- هر كس من بر او ولايت دارم، اين على بر او ولايت دارد، و اين وحيى است كه از خداوند عزيز و علام رسيده است.


ص 21

5 - اين على در زمان حيات من، وزير من بر شماست، و چون بدرود حيات گفتم جانشين من خواهد شد.

6- اى خداى من! تو ولى آن كس باش كه ولايت او را اقرار كند! و بر دشمن او مرگ بد را فرود آر!

7- پس بنابر اين گفتار، دست‏هاى مردمان براى بيعت كردن با على از يكديگر پيشى مى‏گرفت، و براى بيعت هجوم آورده و سبقت مى‏گرفتند، آن بيعتى كه در آن كمال دين خدا و نعمت او منطوى بود.

ما بحول الله و قوته در ابحاث سابق مدلل و مبرهن ساختيم كه: ولايت از مهمرين اساس و پايه‏هاى دين مبين است، بلكه مى‏توان گفت‏بزرگترين ستون و تكيه گاه ايمان و اصالت و واقعيتى است كه تمام دل‏ها را به خود جذب و به كعبه و قبله مقصود رهبرى مى‏كند، فلهذا در حديث عشيره كه در پيرامون آيه انذار بيان شد، اسلام و پذيرش نبوت رسول الله را توام با ولايت و پذيرش مقام اولويت مولى الموالى حضرت امير المؤمنين عليه السلام قرار داده است.تو گوئى كه نبوت و ولايت، دو شاخه‏اى هستند كه از يك بن روئيده شده، و يا دو طفلى مى‏باشند كه از يك پستان شير خورده‏اند، خلافت و وصايت و ولايت آن حضرت، در امتداد خلافت اللهى و ولايت رسول خدا بوده، و علت مبقيه حيات و زندگى و سير تكاملى نفوس به مقام امن و امان خدائى، و آرامش در حريم دل و كعبه توحيد، پس از فراق و عبور از عالم كثرت و غوغاى آشوبگرانه قواى خياليه و وهميه، بعد از علت محدثه آن كه وجود اقدس حضرت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم است، مى‏باشد.

و بر همين قاعده، رسول خدا پيوسته و هميشه مرارا و كرارا، در سفر و حضر، و شب و روز، و خلوت و جلوت و در بين مجتمع مردم، و در نزد خواص و نزديكان، بر اين مهم مراقبت دارد، و وصايت و ولايت امير مؤمنان را ابلاغ و تبليغ مى‏نمايد، و او را معرفى مى‏كند، و يكايك از مكارم اخلاق و حسن شيم او را بر مى‏شمرد، و مقام علم وسعت دانش و بينش او را تذكر مى‏دهد، و ولايت را بر آنها استوار مى‏نمايد.

ولى تا سال آخر حيات رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آيه‏اى كه با صراحت و روشنى


ص 22

‏اين مسئله را بيان كند نازل نشده، و رسول خدا در مجمع علنى در ضمن خطبه‏اى آن حضرت را معرفى ننموده و به مقام خلافت و ولايت نسبت‏به جميع مؤمنين و مؤمنات، نصب ننموده بودند.

و البته معلوم است كه نصب آن حضرت كارى بس مشكل و دشوار است.اعراب تازه مسلمان و خوگرفته به آداب جاهليت كه درست معناى نبوت را نمى‏فهمند، و بين آن و حكومت فرقى نمى‏گذارند، و ولايت را فقط يك رياست و زعامت ظاهرى مى‏پندارند، و در ميان آنان جماعت كثيرى از منافقان نيز ديده مى‏شوند كه به ظاهر، اسلام را پذيرفته، و در دل‏هاى آنان احقاد بدريه و حنينيه و خيبريه و احديه غليان دارد، راضى نيستند كه به آسانى ولايت را بپذيرند، همچنانكه نبوت را نيز به آسانى نپذيرفته بودند.

آرى پيامبر اكرم تمام دستورات و قوانين خدا را براى مردم در مدت بيست و سه سال - سيزده سال در مكه و ده سال در مدينه - بيان كرده است، و اصول معارف و توحيد و ارسال رسل و انزال كتب و معاد خلايق را در روز باز پسين در پيشگاه و موقف حضرت ربوبى مشروحا مبين ساخته است، و مهلكات و منجيات و مفاسد و مصالح و طريق شقاوت و راه سعادت را بطور مفصل و مشروح تذكر داده است، و ليكن اينك نوبت آن رسيده است كه دين خدا را كامل و نعمت او را بر مردم تمام گرداند، و با معرفى و نصب حضرت على بن ابيطالب عليه السلام به مقام ولايت و خلافت كه حاوى زعامت و حكومت مطلقه اوست، دايره تبليغ را مختوم و كامل و مكمل گرداند، و خير و رحمت و بركت و فيض الهى را بر مردم بطور مداوم و مستمر جارى سازد، و بدينوسيله تمام ثلمه‏ها و شكاف‏ها و موارد نقص و كوتاهى را كه در ظاهر دين پديد مى‏آمد براى ابد تتميم و ترميم فرمايد.

اين امر پيوسته ادامه داشت تا سال آخر عمر رسول خدا، كه در اين سال سفارش‏ها بيشتر، و توصيه‏‌ها افزون‏تر، و تاكيدها قوى‏تر و شديدتر بود.زيرا كه رسول خدا مى‏دانستند كه از دنيا مى‏روند، و غير از على كسى نيست كه واجد ولايت‏ باشد، و متحمل اعباء خلافت گردد، و در حقيقت‏ حافظ و نگاهدارنده و پاسبان و


ص 23

پاسدار دين خدا و قرآن كريم و روح و سر نبوت باشد، و در حقيقت ولايت على در امتداد بيست و سه سال نبوت رسول الله، و حافظ خط مشى آن حضرت بود، و بدون اعلان و معرفى ولايت، نبوت رسول الله ناقص و زحمات طاقت فرساى آن حضرت عقيم مى‏ماند.

از اين روى در اين سال پيوسته رسول الله به وصايت امير المؤمنين، و ولايت او بر هر مؤمن و مؤمنه، و خلافت و زعامت او، توصيه‏ها داشتند، تا اينكه پيامبر مامور مى‏گردند از طرف خدا، ولايت او را علنا بدون خفيه و پنهانى، بلكه علنى در مجمع مردم بيان كنند، و او را معرفى كنند، در جائى كه همه طبقات و اصناف مردم، از شهرها و قراء و كشورها گرد آمده‏اند، تا اينكه آنان اين پيام را به همه مردم جهان برسانند.

پيامبر در اين سال كه سال دهم از هجرت است، خود عازم حج ‏بيت الله الحرام شدند، و از مدتى قبل در مدينه اعلام و اعلان حج آن حضرت شد.اين سفر، سفر عادى نيست، زيرا پيغمبر خدا با تجهيزات كافى براى اداء مناسك حج‏حركت مى‏كند، تمام زوجات آن حضرت، همراه هستند، و هر كدام در كجاوه‏ها نشسته و با حالت احرام از ذو الحليفة (مسجد شجره) همراه رسول الله به سوى مكه رهسپارند.اصحاب آن حضرت و ارحام آن حضرت همگى هستند.و از شهر مدينه آنقدر مسلمانان حركت كرده‏اند كه قابل شمارش نيست، زن و مرد، پير و جوان، غنى و فقير، قدرتمند و ناتوان، همه و همه احرام بسته و به سوى مكه مى‏روند، بطوريكه در روايات و سير و تاريخ، يكصد هزار نوشته، و بسيارى يكصد و بيست و چهار هزار نفر ضبط كرده‏اند.و خلاصه مطلب آنكه هر كس بنحوى كه ممكن بوده است‏با رسول الله حركت كرده، و با كاروان نبوت به راه افتاده است، و غير از مردمان عاجز و فرتوت و مريض‏هائى كه قدرت بر حركت نداشتند، تمام اهل مدينه در اين سفر ملازم پيامبر خدا هستند.وه چه سفرى!

بازگشت به فهرست

كيفيت حج وعمره‌هاي رسول خدا ص

بايد دانست كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بعد از هجرت خود از مكه به مدينه فقط يك حج‏بجاى آوردند، و آن همين حجى است كه در سال دهم از هجرت بوده است‏


ص 24

و نيز سه عمره انجام داده‏اند:

اول، عمره حديبيه كه در آن پس از احرام و حركت رسول الله و اصحاب، كفار مكه جلوى حضرت را گرفتند و مانع از دخول مكه شدند، و حضرت دستور دادند در همان محل منع و توقف، سرها را بتراشند، و شترها را قربانى كنند، و از احرام بيرون آيند، و در ضمن معاهده نامه با كفار قريش شرط شد كه مسلمانان در سال بعد به مكه روند و عمره به جاى آورند.

دوم، عمره فضآء كه در سال بعد، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم با اصحاب به احرام عمره، محرم شده و به مكه مكرمه داخل و عمره را بجاى آوردند.

سوم، عمره‏اى بود كه پس از پايان غزوه حنين چون رسول خدا غنائم جنگ را تقسيم كردند، و از راه طائف مراجعت مى‏كردند، به مكه داخل شده و از جعرانة[18] احرام بستند و يك عمره بجاى آوردند.

و در بين اين سه عمره بين شيعه و سنى اختلافى نيست، و ليكن تواريخ اهل تسنن، براى رسول خدا يك عمره ديگر نيز ذكر مى‏كنند و مى‏گويند: آن عمره‏اى است كه رسول الله با حج‏ خود در سنه دهم هجرت انجام داده است، و حج ايشان توام با عمره بوده است، و بنابراين مجموع عمره‏هاى رسول الله بعد از هجرت به چهار عدد مى‏رسد. [19] وليكن اكثر اخبار شيعه اين مطلب را رد مى‏كند و ثبات مى‏كند كه رسول الله طبق مدارك خود اهل تسنن در حجة الوداع فقط حج ‏بجاى آورده‏اند، و با آن عمره‏اى نبوده است. [20]


ص 25

گويند: همه آن عمره‏ هاى سه گانه در ماه ذو القعدة الحرام واقع شده است. [21]

اما آيا حضرت رسول الله قبل از هجرت حج انجام داده‏اند؟ و يا قبل از نبوت هم حج انجام داده‏اند؟ چون حج از جمله شرايع حضرت ابراهيم عليه السلام است، و مشركين قبل از اسلام هم در جزيرة العرب بنا به پيروى از سنت آن حضرت حج را با دخل و تصرفات و تحريفاتى بجاى مى‏آوردند، اين مسئله محل خلاف است.ابن كثير گويد: رسول خدا قبل از نبوت و بعد از نبوت و قبل از هجرت حج‏بجاى مى‏آورده‏اند. [22]

ابن سعد گويد: از روزى كه رسول خدا به مقام نبوت برانگيخته شدند، تا آن روزى كه خداوند، آن حضرت را به سوى خود برد و قبض روح نمود، غير از يك حج كه همان حجة الاسلام در سال دهم از هجرت باشد انجام ندادند، و ابن عباس را ناخوشايند بود كه بگويند: اين حج حجة الوداع است، و مى‏گفت: حجة الاسلام است. [23]

ابن برهان حلبى شافعى گويد: از وقتيكه رسول الله به مدينه هجرت كردند، غير از اين حجة الوداع حجى انجام ندادند، و اما قبل از هجرت سه حج‏بجاى آوردند، و گفته شده است: دو حج و آن دو حجى است كه انصار مدينه در عقبة با آن حضرت بيعت كردند.و در كلام ابن اثير آمده است كه آن حضرت قبل از هجرت همه ساله حج مى‏كرده‏اند.و در كلام ابن جوزى آمده است كه آن حضرت قبل از نبوت و بعد از نبوت بقدرى حج نموده‏اند كه حساب آن را غير از خداوند كسى نداند. [24]

ابن شهر آشوب گويد: بخارى گفته است رسول خدا قبل از نبوت و بعد از نبوت بقدرى حج نموده‏اند كه مقدارش معلوم نيست، و بعد از هجرت غير از حجة الوداع حج ديگرى را نكرده‏اند.و جابر بن عبد الله انصارى گفته است: رسول خدا سه حج كرده‏اند: دو تا قبل از هجرت و يكى بعد از هجرت كه حجة الوداع


ص 26

‏است.و علاء بن رزين و عمرو بن يزيد از حضرت صادق عليه السلام آورده‏اند كه فرمود: رسول خدا بيست‏حج‏بجا آورد.و طبرى از ابن عباس آورده است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم چهار عمره: حديبية و قضآء و جعرانة و عمره‏اى كه با حجشان نمودند بجاى آوردند.اما معاوية بن عمار از حضرت صادق عليه السلام آورده است كه: رسول الله سه عمره جدا جدا انجام داده‏اند: حديبية و قضآء و جعرانة، و ده سال در مدينة توقف كردند و سپس حجة الوداع را انجام دادند و على بن ابيطالب را در روز غدير خم به امامت نصب نمودند. [25]

در «كافى‏» با سند خود از حضرت صادق عليه السلام آورده است كه رسول الله بعد از ورود به مدينه يك حج‏بيشتر نكردند ولى در مكه با قوم خود حج‏هاى بسيارى بجاى آورده‏اند. [26]

و نيز در «كافى‏» با سند خود از حضرت صادق عليه السلام آورده است كه رسول خدا بيست‏ حج‏ بجاى آورده‏ اند. [27]

و در «علل الشرايع‏» با سند خود از حضرت صادق عليه السلام روايت مى‏كند كه چون سليمان بن مهران خدمت آن حضرت عرض كرد: چند حج رسول خدا بجاى آورده‏اند؟

حضرت در پاسخ گفتند: بيست‏حج در پنهانى و مخفيانه، و چون در هر نوبت از حج از مازمين [28] عبور مى‏كرد پياده مى‏شد و بول مى‏كرد.سليمان مى‏گويد: گفتم به چه علت در مازمين پياده مى‏شد و بول مى‏كرد؟ !

حضرت گفتند: به جهت آنكه آنجا اولين مكانى بود كه بت‏پرستى رواج يافت، و از سنگ كوه آنجا قطعه‏اى را برداشته، و بت هبل را تراشيده بودند، همان بتى كه على بن ابيطالب آن را از بام كعبه به زير انداخت در وقت ظهور اسلام و علو


ص 27

قدرت رسول الله، و پيغمبر خدا امر كردند كه آن را در زير در ورودى باب بنى شيبة دفن كردند، تا چون مردم داخل مى‏شوند، آن را در زير قدم خود بگيرند، و از اين روست كه دخول از با�� بنى شيبه مستحب شده است. [29]

ازگشت به فهرست

دنباله متن

پاورقي


[1] ـ (آيۀ 67، از سورۀ مائده‌: پنجمين‌ سوره‌ از قرآن‌ كريم‌)

[2] «ديوان‌» آيت‌ الله‌ فقيه‌، فقيد كمپاني‌، ص‌ 26 تا ص‌ 28.

[3] ـ «الغدير» ج‌ 4، ص‌ 41، و «مناقب‌» ابن‌ شهرآشوب‌، طبع‌ سنگي‌، ج‌ 1، ص‌ 531.

[4] ـ در «اعيان‌ الشّيعة‌» ج‌ 11، ص‌ 232 از طبع‌ دوّم‌ در ترجمۀ اسمعيل‌ بن‌ عبّاد آورده‌ است‌ كه‌: ابوالقاسم‌ ملقّب‌ به‌ كافي‌ الكفاة‌ و صاحب‌ ؛ اسمعيل‌ بن‌ عبّاد در سنۀ 326 متولّد و در سنۀ 385 رحلت‌ كرده‌ است‌ ؛ و اصل‌ او از اصطخر فارس‌ و يا از طالقان‌ بوده‌ است‌ ؛ سكونت‌ او در ريّ، و أوّلاً مصاحبت‌ با استادش‌، أبوالفضل‌ بن‌ عميد داشته‌ است‌ ؛ و به‌ همين‌ مناسبت‌ او را صاحب‌ گويند ؛ و بعداً هم‌ كه‌ به‌ مقام‌ وزارت‌ رسيد، اين‌ لقب‌ به‌ عنوان‌ عَلَم‌ براي‌ او باقي‌ ماند. و سپس‌ وزير مؤيّد الدّولة‌ ديلمي‌، و پس‌ از او، وزير فخرالدوله‌ شد. و در وقت‌ فوت‌ او، بر جنازۀ او، أبوالعبّاس‌ ضَبِّي‌ نماز خواند كه‌ بعد از او شاغل‌ مقام‌ وزارت‌ شد. و در ص‌ 257 گويد: مجلسي‌ اوّل‌ دربارۀ او گفته‌ است‌ كه‌: او از فقيه‌ترين‌ فقهاء اصحاب‌ ما اماميّه‌ بوده‌ است‌ ؛ و مجلسي‌ دوّم‌ در مقدّمات‌ «بحار الانوار» همين‌ سخن‌ را گفته‌ و از پدر خود پيروي‌ كرده‌ و تصريح‌ نموده‌ كه‌ صاحب‌ از اماميّه‌ بوده‌ است‌ ؛ و قاضي‌ شهيد سيّد نورالله‌ در «مجالس‌ المؤمنين‌» او را از ورزاء شيعه‌ شمرده‌ است‌، و شيخنا شيخ‌ حرّ عاملي‌ در كتاب‌ «أمّلُ الآمِل‌» او را شيعي‌ امامي‌ ياد كرده‌ است‌، و شهيد ثاني‌ او را از اصحاب‌ ما شمرده‌ است‌ ؛ و در «الغدير» ج‌ 4 ص‌ 47 گويد: صاحب‌ بن‌ عبّاد در شهر ريّ كتابخانۀ بسيار بزرگ‌ و مجلّلي‌ داشته‌ كه‌ مورد استفاده‌ بوده‌ است‌ ؛ و خودش‌ از وجود چنين‌ كتابخانه‌اي‌ پرده‌ برمي‌دارد در آنجا كه‌ سلطان‌ خراسان‌، مَلِك‌ نوح‌ بن‌ منصور ساماني‌ از او استدعا مي‌كند تا به‌ خراسان‌ برود و در محضر او مشغول‌ خدمت‌ شود ؛ و در اين‌ تقاضا بسيار ترغيب‌ مي‌كند و پولهاي‌ گراني‌ بذل‌ مي‌كند، صاحب‌ از جمله‌ عذرهاي‌ خود را اين‌ قرار مي‌دهد كه‌ چگونه‌ من‌ مي‌توانم‌ اموال‌ و أثقال‌ خود را با خود حمل‌ كنم‌ ؟ با وجودي‌ كه‌ خصوص‌ كتابهاي‌ علمي‌ كه‌ دارم‌ بالغ‌ بر چهارصد بار است‌ يا بيشتر !

در «معجم‌ الادباء» أبوالحسن‌ بيهقي‌ گفته‌ است‌: كتابخانه‌اش‌ كه‌ در شهر ريّ مي‌باشد دليل‌ بر وجود چنين‌ كتابهايي‌ بوده‌ است‌، بعد از آن‌ كه‌ سلطان‌ محمود بن‌ سبكتكين‌ آنرا آتش‌ زد ؛ چون‌ كه‌ من‌ اين‌ كتابخانه‌ را ديده‌ام‌ و مطالعه‌ كرده‌ام‌، فقط‌ فهرست‌ مجلّدات‌ آن‌ ده‌ جلد بود. سلطان‌ محمود چون‌ در لشكركشي‌ خود به‌ شهر ري‌ رسيد، به‌ او گفته‌ شد: اين‌ كتابها كتابهاي‌ شيعيان‌ و روافض‌ و اهل‌ بدعت‌ است‌. او دستور داد كتابهايي‌ كه‌ در علم‌ كلام‌ و تأييد مذهب‌ شيعه‌ در آنجا بود، همه‌ را خارج‌ نموده‌ و آتش‌ زدند.

و از اين‌ گفتار بيهقي‌ چنين‌ ظاهر مي‌شود كه‌ قسمت‌ مهمّ از كتابهايي‌ را كه‌ آتش‌ زدند ؛ كتابهاي‌ خزينۀ كتابخانۀ صاحب‌ بن‌ عبّاد بوده‌ است‌. آري‌ اين‌ چنين‌ دست‌ ستم‌ و جنايت‌ به‌ آثار شيعه‌ و كتابهاي‌ آنها و آثار آنها بازي‌ مي‌كند و به‌ ديار نابودي‌ مي‌فرستد.

صاحب‌ بن‌ عبّاد در لغت‌ و ادبيّت‌ عرب‌ و شعر و كلام‌ و فقه‌ و سياست‌ و متانت‌ و رصانت‌، مقام‌ اوّل‌ را حائز بوده‌ است‌ ؛ و حقّاً بايد او را از اساتيد درجۀ اوّل‌ علم‌ و ادب‌ و درايت‌ نام‌ برد. و حقّاً از مفاخر شيعه‌ مي‌باشد. و از جمله‌ مراثي‌ كه‌ درمرگ‌ او گفته‌اند اين‌ است‌:

مَضَي‌ نَجْلُ عِبِّادٍ المُرْتَجَي     ‌ فَمَاتَ جَمِيعُ بَنِي‌ آدَمِ

أوَارِي‌ بِقَبْرِكَ أهْلَ الزَّمَان ‌     فيَرْجَعُ قَبْرُكَ بِالعَالَم‌

«پسر عبّاد كه‌ يك‌ دنيا اميد بود درگذشت‌ ؛ پس‌ بنابراين‌، تمام‌ بني‌ آدم‌ درگذشتند و مردند.

من‌ چون‌ تو را در ميان‌ قبر پنهان‌ كردم‌، تمام‌ اهل‌ زمان‌ را پنهان‌ كردم‌، و در عين‌ حال‌ قبر تو بر همۀ عالم‌ برتري‌ و رجحان‌ دارد».

و سيّد أبوالحسن‌ محمّد بن‌ الحسين‌ الحسني‌ معروف‌ به‌ وصي‌ همداني‌ در مرثيۀ او اشعاري‌ سروده‌ كه‌ بدون‌ ترجمه‌ مي‌آوريم‌:

نَومُ العُيُونِ عَلَي‌ الجُفُونِ حَرَامٌ         وَ دُمُوعُهُنَّ مَعَ الدِّمَاءِ سَجَامُ

تَبْكِي‌ الوَزيرَ سَلِيلَ عَبّادِ العُلَا         وَالدِّينَ وَالقرآنَ وَالإسْلمُ

تَبْكِيِهِ مَكَةُ وَالمَشَاعِرُ كُلُّهَا         وَ حَجِيجُهَا وَالنُّسْكُ وَالإحْرَامُ

تَبْكِيهِ طيْبَةُ وَالرَّسُولَ وَ مَن‌ بِهَا         وَعَقيقُهَا وَالسَّهْلُ وَالاعلمُ

كَافِي‌ الكَفَاةِ قَضَي‌ حَمِيداً نَحْبَهُ         ذَاكَ الإمَامُ السَّيِّدُ الضَّرْغَامُ

مَاتَ المَعالي‌ وَالعُلُومُ بِمَوتِهِ         فَعَلي‌ المَعَالِي‌ وَالعُلُومِ سَلمُ

(«الغدير» ج‌ 4، ص‌ 78 و ص‌ 88)

[5] ـ «غاية‌ المرام‌» مقصد دوّم‌، ص‌ 539، حديث‌ دوّم‌.

[6] ـ حديث‌ سوّم‌.

[7] ـ حديث‌ چهارم‌.

[8] ـ «غاية‌ المرام‌» مقصد دوّم‌ ص‌ 539، حديث‌ پنجم‌.

[9] ـ حديث‌ هفتم‌.

[10] ـ «غاية‌ المرام‌» مقصد دوّم‌، ص‌ 540، حديث‌ يازدهم‌.

[11] ـ«غاية‌ المرام‌» مقصد دوّم‌، ص‌ 540 و ص‌ 541، حديث‌ اوّل‌.

[12] ـ «غاية‌ المرام‌» مقصد دوّم‌، ص‌ 541، حديث‌ دوّم‌.

[13] ـ «غاية‌ المرام‌» مقصد دوّم‌، ص‌ 541 و ص‌ 542، حديث‌ ششم‌.

[14] ـ «غاية‌ المرام‌» مقصد دوّم‌، ص‌ 542، حديث‌ هشتم‌.

[15] ـ أبوالحسن‌ عليّ بن‌ حمّاد بن‌ عبيدالله‌ بن‌ حمّاد عَدْوي‌ بَصريّ است‌ ؛ و در «الغدير» ج‌ 4، از ص‌ 141 تا ص‌ 171، در ترجمۀ احوال‌ او و غديريّات‌ و مراثي‌ و قصائد او مطالبي‌ نغز و دلنشين‌ آورده‌ است‌ ؛ الحقّ اشعار او دلكش‌ و سليس‌ و پر محتوي‌ است‌، و مي‌توان‌ او را در رديف‌ اوّل‌ از شعراي‌ اهل‌ بيت‌ محسوب‌ داشت‌. گويا سلاست‌ ألفاظ‌ و نظم‌ معني‌ از درون‌ آن‌ موج‌ مي‌زند ؛ و يكپارچه‌ چه‌ معاني‌ مرتّباً و مسلسلاً در قالب‌ الفاظ‌ ريخته‌ مي‌شود. اين‌ اشعار عاشق‌ دلسوختۀ اهل‌ بيت‌ است‌ و داستان‌ مظلوميّت‌ آنان‌ خواب‌ و خوراك‌ را از او ربوده‌ است‌. داستان‌ كربلا و قضاياي‌ واقعه‌ را خوب‌ مجسّم‌ مي‌كند. اين‌ شاعر در قرن‌ چهارم‌ مي‌زيسته‌است‌ و معاصر شيخ‌ صدوق‌ و از أقران‌ او بوده‌ است‌ ؛ و نجاشي‌ او را درك‌ كرده‌ است‌ ؛ و او از كتب‌ أبي‌ أحمد جلَودي‌ بصري‌ متوفّي‌ در سنۀ 332 روايت‌ مي‌كند.

[16] ـ والي‌ صيغۀ أمر از وَاَلي‌ يُوالِي‌ است‌ و بايد والِ باشد با حذف‌ لام‌ الفعل‌ چون‌ در ناقصات‌ در حال‌ جزم‌ بجاي‌ حركت‌ آخر، حرف‌ آخر ساقط‌ مي‌شود. ليكن‌ چون‌ وَالِ قافيه‌ و وزن‌ را مي‌شكند، كسرۀ لام‌ را اشباع‌ كردند و از آن‌ ياء متولّد شد.

[17] ـ «الغدير» ج‌ 4، ص‌ 148. و در «مناقب‌» ابن‌ شهرآشوب‌، طبع‌ سنگي‌، ج‌ 1، ص‌ 531 شش‌ بيت‌ اوّل‌ را آورده‌ است‌.

[18] ـ جِعرَانَةُ و جِعْرَّانَةُ به‌ كسر جيم‌ و سكون‌ عين‌ ؛ و به‌ كسر عين‌ و فتحۀ راء مشدّده‌، هر دو قسم‌ صحيح‌ است‌.

[19] ـ «البداية‌ و النّهاية‌» ج‌ 5، ص‌ 109 و ص‌ 114 ؛ و «مناقب‌» ابن‌ شهرآشوب‌ از طبري‌ از ابن‌ عبّاس‌ ج‌ 1، ص‌ 121.

[20] ـ در «كافي‌» با سند خود از حضرت‌ صادق‌ عليه‌ السّلام‌ روايت‌ مي‌كند كه‌: اعتمر رسول‌ الله‌ صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ وسلزّم‌ ثلاث‌ عُمَر مفترقات‌: عمرة‌ في‌ ذالقعدة‌ أهَلَّ من‌ عَسْفان‌ و هو عمرة‌ الحَدبيّة‌، و عمرة‌ أهَلَّ من‌ الجُحْفة‌ و هي‌ عمرة‌ القضاء و عمرة‌ أهَلز من‌ الجِعرانَة‌ بعد ما رجع‌ من‌ الطائف‌ من‌ غزوة‌ حنين‌. («كافي‌»، جلد چهارم‌ از فروع‌، ص‌ 251). و امّا روايتي‌ را كه‌ در «بحار الانوار» ج‌ 6، ص‌ 666 از «خصال‌» صدوق‌ و «أمالي‌» طوسي‌ ذكر مي‌كند از ابن‌ عبّاس‌ كه‌ رسول‌ خدا چهار عمره‌ انجام‌ داده‌اند و يكي‌ از آنها با حجّشان‌ بوده‌ است‌، قابل‌ اعتماد نيست‌.

[21] ـ «البداية‌ و النّهاية‌»، ج‌ 5، ص‌ 109، از بخاري‌ و مسلم‌ و احمد.

[22] ـ «البداية‌ و النّهاية‌»، ج‌ 5، ص‌ 109.

[23] ـ «الطبقات الکبری»، ج‌ 2، ص‌ 173.

[24] ـ «سيرۀ حلبيّه‌»، ج‌ 3، ص‌ 289.

[25] ـ «مناقب‌» ابن‌ شهرآشوب‌، طبع‌ سنگي‌، ج‌ 1، ص‌ 121.

[26] ـ «فروع‌ كافي‌» ج‌ 4، ص‌ 244. و «الوفاء بأحوال‌ المصطفي‌»، ج‌ 1، ص‌ 209.

[27] ـ «فروع‌ كافي‌» ج‌ 4، ص‌ 245.

[28] ـ مِازَمْ راه‌ باريك‌ و تنگ‌ بين‌ دو كوه‌ را گويند ؛ و از همين‌ جهت‌ موضعي‌ را كه‌ بين‌ عَرفات‌ و مَشعر است‌ و راه‌ باريك‌ مي‌شود مِأزَمَيْن‌ گويند.

[29] ـ «علل‌ الشّرايع‌» ج‌ 2، ص‌ 450.

بازگشت به فهرست

دنباله متن