امّا طائفه وهابيه، آنان قدرت و عظمت و علم و احاطه و حيات و ساير اسماء و صفات حضرت حق را از موجودات، جدا مىدانند، بدين معنى كه عنوان وساطت را از وسائط، و مرآتيت را از آئينههاى وجود كه مظاهر و مجالى ذات حقند، الغاء مىكنند، و بنابر اين اصولا معناى ظهور و تجلى را در عالم امكان نمىدانند.
و بنابر اين در اشكال و محذورى واقع مىشوند، كه تا روز قيامت هم اگر فكر كنند ابدا رهائى و خلاصى از آن را ندارند، و آن اشكال اين است كه:
ما وجدانا و شهودا موجودات بسيارى را در اين عالم مشاهده مىكنيم، و همه آنها را داراى حيات و علم و قدرت مىبينيم، اين جاى شبهه و ترديد نيست، موجودات مؤثر را در اين جهان نمىتوانيم انكار كنيم.
حال مىگوئيم: اگر حيات و قدرت و علم را در ذات ازلى حق بدون اين موجودات و كثرات بدانيم، اين كلام وجدانا و شهودا غلط است، زيرا وجود اين صفات در موجودات از ضروريات و يقينيات است.
ص143
و اگر اين موجودات را داراي قدرت مستقلّ و حيات و علم مستقلّ بدانيم، گر چه به اعطاء حقّ باشد، اين هم غلط است؛ زيرا اين كلام عين شرك و ثنويّت و تعدّد آلِهه و اشكالات بیشماري ديگر ميگردد.
عنوان إعطاء با عنوان استقلال سازش ندارد؛ چون لازمۀ اين گفتار، تولّد موجودات از ذات حقّ ميشود، و اين كلام عين تَفويض است؛ و ميدانيم كه خداوند لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوًا أحَدٌ است.
و بنابراين هيچ چارۀ علمي و فلسفي نداريم، مگر آنكه كثرات اين عالم و موجودات را مَظاهر و مَجالي ذات اقدس حقّ بدانيم، بدين گونه كه قدرت و حيات و علم، اختصاص به ذات حقّ دارد، و در اين موجودات به حَسب سعه و ضيق ماهيّت و هويّت آنها ظهور و بروز كرده است؛ يعني استقلال در وجود منحصر به ذات اقدس حقّ است، استقلال در حيات و علم و قدرت و ساير اسماء و صفات اختصاص به ذات حقّ دارد، و در غير ذات حقّ، تَبَعي و عَرَضي است؛ در ذات حق أصالتي است، و در موجودات مرآتي و آيتي.
و عليهذا در أرواح مجرّده، و نفوس قدسيّۀ فرشتگان عِلْي، و نفوس ناطقۀ مطهرّۀ انبياء و أئمّۀ عليهم السّلام، و در حضرت مهدي قائم آل محمّد كه سِعۀ وجودي آنها بيشتر است، طبعاً بيشتر ظهور و بروز نموده و آئينهها بطور تامّ و تمامي، حكايت از ذات و صفات اقدس حضرت حقّ ميكنند.
و روي اين اصل قدرت و علم و حيات، در عين اختصاص به ذات حقّ، ظهورش در اين مَرائي و آئينهها شهوداً غير قابل انكار، و عقلاً لازم و ثابت است.
ظهور و ظاهر، و حضور و حاضر؛ يك چيز است؛ معناي حرفي مندكّ در معناي اسمي است.
موجودات، بدون استثناء همگي آيات و علامات و معاني حرفيّه نسبت به ذات حقّ متعال هستند؛ و تصوّر معناي استقلال براي معناي حرفي غير معقول است؛ و در قياس برهاني موجب خُلف ميگردد.
معناي حرفي با معناي اسمي دو چيز نيستند؛ معناي حرفي كيفيّت و خصوصيّت معناي اسمي را نشان ميدهد.
ص144
حاجت خواستن از پيامبر اكرم، و امامان معصوم، عين حاجت خواستن از خداست؛ و اين مسأله عين توحيد است.
در فلسفۀ متعاليه و حكمت اسلام، وجود وَحدت در كَثرت، و كَثرت در وحدت ذات حقّ به اثبات رسيده است، خداوند تبارك و تعالي همانطور كه داراي اسم أحديّت است، كه مبرّي از جميع أسماء و تعيّنات، و مُنزّه از هر اسم و رسم ميباشد، و آن احديّت دلالت بر همان ذات بسيط و صِرف كه عاري از هر گونه تعلّقات، و منطبقٌ عليه مفهومات ميكند؛ همين طور داراي اسم واحِديّت است، كه به ملاحظۀ ظهور و طلوع او، در عالم أسماء و صفات كليّه و جزئيّه، و پيدايش همۀ عوالم چه از مُلك و چه از ملكوت ملاحظه شده است.
وَهَّابيّه ميگويند : خداوند عوالم را بدون واسطه خلق كرده است؛ و موجودات عِلوي، و فرشتگان سماوي؛ و ارواح مجردّۀ قدسيّه، هيچ تأثيري در آفرينش ندارند؛ و هيچگونه عنوان واسطگي به خود نميگيرند؛ بنابر اين استمداد از روح رسول الله، و امامان و از ملائكه حتّي ملائكۀ مقرّبين شرك است.
جواب ميدهيم : آيا استمداد از ارواح به صورت زنده، مثل پيغمبر زنده، و امام زنده شرك نيست ؟! آيا استمداد از عالِم، و طبب، و متخصّص، و كشاورز، و صنعتكار، شرك نيست ؟
اگر شرك است، چرا شما استمداد ميكنيد ؟ دست از هر گونه استمدادي در عالم طبع و در حيات دنيا برداريد، تا پس از چند لحظهاي همگي بميريد ! و بديار عدم، و موطن اصلي خود برگرديد !
و اگر شرك نيست، چه تفاوت دارد؛ بين استمداد از پيامبر زنده، و از روح او پس از مرگ ؟ چه تفاوت دارد بين استمداد از طبيب جرّاح، براي عمل آپانديس مثلاً، و استمداد از جبرئيل ؟
ميگويند : اينها شرك نيست؛ و آنها شرك است ! چون ارواح آنها ديده نميشوند، و به صورت نميآيند؛ و خلاصه استمداد از اسباب طبيعي و مادّي شرك نيست؛ ولي از امور معنوي و روحاني شرك است. استمداد از مادّۀ كثيف شرك نيست، و از نفوس عاليۀ مجرّدۀ قدسيّه شرك است.
ص 145
در جواب ميگوئيم : قاعدۀ عقليّه استثناء پذير نيست؛ اگر استمداد از غير خدا شرك باشد، همه جا شرك است، و همه جا غلط است. پس چگونه شما با دليل عقلي ميخواهيد، اثبات توحيد حقّ را بنمائيد ؟ آنگاه در خصوص امور مادّي و طبيعي، استثناء ميزنيد !؟ آيا خندهآور نيست ؟ يا گريه آور، بر مسكنت و تهيدستي شما از علم و عرفان حضرت حقّ ؟!
ميگويند : طواف بر گرد قبر معصوم شرك است، بوسيدن ضريح مطهّر شرك است، بوسيدن عَتَبه شرك است، سجده كردن بر روي تربت سيّد الشّهداء عليه السّلام شرك است؛ واسطه قرار دادن أئمّه و حضرت صديّقه فاطمۀ زهرا را براي قضاء حوائح، شرك است.
جواب ميدهيم : چرا شرك است ؟ چه تفاوت بين بوسيدن حَجَر الاسود يا بوسيدن ضريح است ؟ چه تفاوت بين خانۀ بنا شدۀ حضرت ابراهيم علي السّلام به نام كعبه؛ و بين مرقد مطهّر آيت كبراي الهي و صاحب مقام أو أدني و صاحب شفاعت كبري و حامل لواء حمد ميباشد ؟ چرا طواف در آنجا جايز است، و در اينجا كه از جهت اهمّيت، حائز مزايايي است جائز نيست ؟ [1]
چرا سجده كردن بر روي زمين و خاك و هر چيزي جايز است، ولي خصوص تربت پاك يگانه شهيد راستين شرع و شريعت، و حقّ و حقيقت أبا عبدالله الحسين جايز نيست ! اگر سجده كردن بر روي چيزي شرك است، چرا بر روي فرش و
ص 146
قالي، و زمين و حصير جايز است، ولي در اينجا بخصوصه حرام شد ؟ در آنجا توحيد است؛ و در اينجا شرك شد؟
استمداد از هر شخص زندهاي هم كه ميكنيد، از روح او ميكنيد نه از بدن او ! و در اين صورت چرا استمداد از نفوس خبيثۀ كافره كه در دنيا هستند شرك نيست ! و از روح صديقّۀ طاهره شرك شد ؟
اينها سؤالاتي است كه نميتوانند جواب آن را بگويند؛ و هيچگاه هم نميتوانند و نتوانستهاند.
جواب اين است كه : اگر به عنوان استقلال باشد، همه شرك است؛ چه طواف به گرد خانۀ خدا، و چه بوسيدن حَجرُ الاسود؛ و چه سجده كردن بر روي فرش و زمين معمولي؛ و چه واسطه قرار دادن طبيب و جرّاح و عالم و متخصّص؛ و اگر به عنوان استقلال نباشد، هيچكدام شرك نيست؛ بلكه نفس توحيد و عين توحيد است.
آيا در موجودت اين عالم بنظر به استقلال نگريستن شرك نيست ؟ پس طائفۀ وهّابيّه، با اين تنزيه و تقديسي كه ميخواهند از ذات حقّ كنند، خودشان كوركورانه در دامن شرك افتادهاند؛ وَ مِمَّن يَعْبُدُ اللَهَ عَلَي حَرْفٍ [2] گرديدهاند.
نظر به آيات الهي از جهت آيتيّت، عين نظر به توحيد است؛ بوسيدن امام به جهت امامت عين احترام به خداوند است؛ عرض حاجت به ارواح مقدّسه از جهت معنويّت و روحانيّت و تقرّب آنها به خداوند، عين عرض حاجت به خدا، و عين توحيد است؛ حُبّ محبوبان خدا حبّ خداست.
مذهب وهابيّه ملازم انكار صريح آيات قرآن است
اين از نظر دليل عقلي. و امّا از نظر دليل نقلي : ميگوئيم : تمام آيات و روايات سرشار از اينكه : موجودات وسائط در وجود و ايجاد هستند، و خلقت با سببيّت صورت ميگيرد، و إلغاء واسطه در عالم تكوين، علاوه بر آنكه انكار امر وجداني است، انكار منقولات شرعيّه از كتاب و سنّت است.
مگر در قرآن كريم نميخوانيم : وَالْمُدَبِّراتِ أمْرًا (آيۀ 5، از سورۀ 79 : نازعات).
ص 147
«سوگند به فرشتگاني كه تدبير امور ميكنند».
وَ أَرْسَلْنَا الرِّيَاحَ لَوَاقِحَ (آيۀ 22، از سورۀ 15 : حجر).
«و ما بادها را فرستاديم، تا درختها را آبستن كنند. (و از گردهاي نَر به درختهاي ماده زنند، و در اين صورت تلقيح صورت گرفته و درخت ميوه ميدهد)».
وَ اللَهُ الَّذِي أَرْسَلَ الرِّيَاحَ فَتُثِيرُ سَحَابًا فَسُقْنَـٰهُ إِلَي بَلَدٍ مَيِّتٍ فَأَحْيَيْنَـهُ بِهِ الارْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا كَذَلِكَ النُّشُورُ. (آيۀ 9، از سورۀ 35 : فاطر).
«و خداوند آن است كه بادها را ميفرستد، تا ابرها را حركت دهند، و بنا براين ما آن ابر را به مكان مرده (و بيآب و علف) سوق ميدهيم؛ تا به سبب آن ابر، زمين را پس از مردنش زنده ميكنيم، نشور مردگان هم همينطور است».
وَ هُوَ الَّذِي أنزَلَ مِنَ السَّمَآءِ مَآءً فَأخْرَجْنَا بِهِ نَبَاتَ كُلِّ شَيءٍ (آيۀ 99، از سورۀ 6 : انعام».
«و اوست آن كه از آسمان آب را فرود آورد؛ تا آنكه ما بوسيلۀ آن، روئيدني هر چيز را استخراج نمائيم».
چگونه در اين آيات، تدبير امور را از فرشتگان ميداند، و باران را از حركت أبرها به نقاط محروم؛ و بهرهبرداري از درختان را بواسطۀ تليقح بادها؛ و بيرون آوردن هر قسم از روئيدنيها را به سبب ريزش باران از آسمان، و نيز در بسياري از آيات ديگر صريحاً ايجاد تكوّنات را از اين اسباب ذكر ميكند.
و بنا براين ما چگونه ميتوانيم نفي سببيّت كنيم، در حالي كه اين آيات صريحاً اثبات آن را مينمايد ؟
بلي بايد گفت : اين اسباب، همه مقهور و مأمور خدا هستند و استقلال ندارند؛ و ما هم دربارۀ اين اسباب، و همه گونه اسباب ديگر از مادّي و معنوي، همين را ميگوئيم كه : از خود استقلال ندارند؛ بلكه شفيع و شافع و واسطع براي أخذ از جانب خدا و افاضۀ به عوالم ميباشند.
ميگويند : استمداد از ارواح پيغمبران و امامان، استمداد از روح مرده است، و اين يك نوع مردهگرائي است؛ و يك نوع بت پرستي كه انسان از چيز مرده، و بدون عين و اثر حاجتي را طلب كند؛ و آن را نزد خداوند شفيع قرار دهد؛ چه تفاوت ميكند بين درخواست از صَنَم، و بين درخواست حاجت از موجود بدون اثر؟
ص 148
جواب ميدهيم : به نصّ آيات قرآن و براهين عقليّه، روح انسان پس از مرگ، مرده نيست بلكه زنده است و بنا بر تجرّد نفس نميتواند معدوم صِرف گردد؛ و مرگ عبارت است از انتقال از دنيا به آخرت، و علاوه دربارۀ شهداء مگر قرآن كريم نميفرمايد : زندهاند و در نزد خداوند روزي ميخورند ؟
وَ لَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَهِ أَموَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ يُرزَقُونَ . (آيۀ 169، از سورۀ 3 : آل عمران).
«و البتّه البتّه (اي پيغمبر) چنين گمان مكن كه : آنانكه در راه خدا كشته شدهاند، مردگانند ! بلكه زندگانند؛ و در نزد پروردگارشان روزي ميخورند».
ميگويند : اين آيه، دربارۀ خصوص شهيدان است؛ شهيدان غزوۀ اُحُد چون حَمْزه و غيره.
جواب آنستكه : آيا حمزه و غير او، از شهيدان؛ مگر در تحت نبوّت رسول الله نبودهاند ؟! آيا مقام حمزه از رسول الله بالاتر شد، كه او زنده است؛ و رسول الله پس از مرگ مرده است ؟!
نه، چنين نيست؛ بلكه رسول الله شهيد شُهداء و موكَّل بر أرواح پيغمبران است.
ما در تمام نمازها به پيامبر درود ميفرستيم : السَّلَامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا النَّبِيُّ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَكاتُه.
«سلام خدا بر تو باد اي پيغمبر خدا ! و رحمت خدا و بركات خدا بر تو باد!»
مخاطب به خطاب، مگر ميتواند غير از شخص زنده و مستمع كلام ما بوده باشد ؟
باري درست به خاطر دارم در سنۀ 1390، هجريّۀ قمريّه كه براي بار دوّم به بيت الله الحرام با دو نفر از پسران خود بجهت اداء مناسك حجّ مشرّف شده بودم؛ صبحگاهي پس از چند طواف مستحبّي، در گوشهاي از مسجد الحرام نشستيم؛ و به تماشا و زيارت بيت و كيفيّت طواف مردم مشغول بوديم.
در اين حال يكي از علماء سنّي مذهب آمده و با ما معانقه نمود؛ و پهلوي ما نشست و ميگفت : من از اهل سوريا و از شهر حَلَب هستم؛ وا سم من : عَمر عادِل
ص 149
مَلا حِفجَي است. و ما با او گرم تكلّم و صحبت شديم.
در اين حال به مناسبت آشنايي با او، يكي ديگر از علماي عامّه كه ميگفت : از أئمّه جمات مدينه است آمد؛ و سلام كرد و روبروي من نشست؛ و بعد كم كم جماعت كثيري از اهل تسنّن آمدند و همه پهلوي ما نشستند، و تقريباً مجلسي تشكيل شد.
در اين هنگام، من از مُتعۀ حجّ از آنها پرسيدم ! گفتند : ما تا حجّ را بجاي نياوريم تمتّع نميكنيم !
گفتم : ميدانيم كه رسول الله در حِجّة الوداع در بالاي كوه صفا، براي مردم اعلان كرد كه : از حالا تا روز قيامت، حجّ تبديل به حجّ تمتّع شده است، براي كساني كه خانه و منزلشان در نزديكي مسجد الحرام نيست. بدين معني كه از ميقات كه احرام ميبندند، بايد به قصد عُمره باشد؛ و پس از وارد شدن در مكّه و أداء مناسك عمره، مُحِلّ شوند؛ و ميتوانند در اين صورت با زنان تمتّع كنند؛ و در مكّه ميمانند تا براي اداء مناسك حجّ و وقوف به عرفات و مَشعر، از خود مكّه مُحْرِم ميشوند؛ و حجّ را بجاي ميآورند.
و به پيغمبر اعتراض كردند كه چگونه ما براي اداي مناسك حجّ آمدهايم، و اينك در زير درخت اراك جوانهاي ما بنشينند؛ و از موهاي سرشان قطرات آب غسل جنابت بچكد ؟!
رسول الله فرمود : من از جانب خودم نگفتم؛ اينك جبرائيل است كه آمده؛ و اين حكم را آورده است ! و در اينحال شَبَّكَ أَصَابِعَهُ انگشتهاي دو دست را رسول خدا در هم فرو برد؛ و فرمود : از حال تا روز قيامت اينطور حجّ و عمره در هم داخل شدند؛ و عمل واحدي گرديدند؛ و بنابراين هر كس از راه دور ميآيد، بايد عمره و حجّ را با هم انجام دهد؛ و بين آن دو عمل مُحِلّ گردد؛ اين است حكم خدا.
گفتند : بلي همينطور است ولي عُمَر بنا بر مصالحي اين را تغيير داد؛ يعني مُتعه را برداشت؛ و دستور داد هر كس از ميقات إحرام ميبندد، به قصد حجّ باشد؛ و بنابراين تا آخرين عمل حجّ، حقّ تمتّع و آميزش با زنان را كسي ندارد.
گفتم : بگذريم از اين كه عُمَر اين عمل را از روي مصلحتي طبق انديشۀ
ص 150
خود انجام داد، فعل در اين بحث وارد نميشويم؛ ولي ميخواهم بگويم : آيا عمل عُمَر حجّت است ؟ و ما تا روز قيامت بايد از او پيروي كنيم ؟!
عُمَر كه مسلّماً پيامبر نبوده است؛ و بر او وحي نازل نميشده است. ما چگونه كلام پيغمبر رسول الله كه بر او از جانب خدا وحي نازل ميشده؛ و جبرائيل به محضرش ميرسيده است، كنار بگذاريم، و به گفتار عمر عمل كنيم ؟
عُمَر در زمان خود براي مردم خود گفتاري را گفت؛ آن گفتار به ما چه مربوط است ؟
آيا گفتار عُمَر بر گفتار رسول الله، و جبرائيل، و آيۀ قرآن مُقَدّم است ؟! آيا عُمَر در حجّيت گفتار با رسول الله شريك است، كه در صورت معارضه بين دو گفتار، كلام او را مثلاً مقدّم بداريم ؟ يا آنكه گفتار او ناسخ كلام رسول الله است ؟ و بالاخره تا يكي از اين امور متحقّق نگردد؛ و به اثبات نرسد؛ ما كه نميتوانيم روي انديشۀ شخصي و ذوق نفساني، از حجّيت كلام رسول خدا رفع يد كنيم !
در اينجا اين دو عالم سُني سكوت اختيار كردند، و هيچ پاسخي ندادند، مدّتي به سكوتِ محض مجلس مبدّل شد.
در اين حال من رو كردم به شيخ عُمَر عادل كه از اهل حلب بود، و بسيار چهرۀ زيبائي داشت و معلوم بود كه سخنان مرا پذيرفته است؛ و گفتم : شما چرا به اينها نميگوئيد : دست از مزاحمت زوّار بردارند ؟!
در دور قبر رسول الله، شُرطه گماشتهاند، كسي قبر مطهّر را نبوسد، اين چه كاري است ؟ زوّار از راه دور از نقاط مختلف دنيا با اشتياق در تمام مدّت حياتشان چه بسا يكبار مشرّف ميشوند و ميخواهند اظهار محبّت كنند، رسول الله را ببوسند، دستشان از آن حضرت كوتاه است؛ درِ حَرَم را ميبوسند؛ ضريح را ميبوسند، گريه ميكنند يك دنيا عواطف دارند.
همينكه ميخواهند ببوسند، ناگهان شرطه با شلاّق بر سر آنها ميزند : اي مشرك نبوس ! اين ضريح از آهن است، آهن بوسيدن ندارد ! بوسيدن آهن شرك است؛ و آمران به معروف هم تأييد ميكنند و ميگويند : اين اعمال شرك است.
زوّار بيچاره حالشان گرفته شده، مثل چوب خشك متحيّر در گوشهاي
ص 151
ميايستند؛ و با خود ميگويند : اين ديگر چه داستاني است ؟! اين چه شركي است ؟!
شما را به صاحب اين بيت سوگند ! آيا زوّار، آهن و فولاد را ميبوسند، يا بدن رسول الله، يا نفس رسول الله را ؟! آنها چدن و چوب را ميبوسند، يا نفس مقدّس حضرت صديقّه را ؟! آيا شما در وجدان خود نمييابيد كه دست پدر و مادر وا ستاد و معلّم و مربّي روحاني را ميبوسيد ؟ آيا احترام به نفس او ميگذاريد، يا صرفاً نظر به قطهۀ گوشت داريد ؟!
مگر أشعار قَيب سن مُلَوَّح عَامِريّ را نخواندهايد، كه دربارۀ معشوقۀ خود ليلي عَامِيّ ميگويد : ؟
أمُرٌ علي جِدارِ ديَارِ لَيْلَي أقبلُ ذالدَّيَارَ وَذَالجِدَارا
وَ مَا حُبُّ الدِّيارِ شَغَفْنَ قَلبِي وَلِكِن حُبُّ مَن سَكَنَ الدَّيارا
«من عبور ميكنم و ميگذرم بر ديوار شهر ليلي، و آن شهر را ميبوسم، و آن ديوار را ميبوسم.
و اين طور نيست كه دل من از محبّت شهر و ديار، آكنده باشد؛ وليكن دل من سرشار از محبّت آن كسي است كه در شهر سكونت گزيده است [3].»
شيخ عمر عادل در اينحال با كمال ناراحتي و عصبانيّت رو به من كرد و گفت : يا سَيِّدُ ! وَاللهِ هُم مُشرِكُونَ؛ هُم مُشرِكُونَ ! سوگند به خدا كه خود اين وَهّابيها شرك هستند؛ آنگاه گفت :
من امروز صبح پس از انجام فريضۀ صبح و طواف، ديدم جماعتي از ايرانيان ايستادهاند؛ و يك نفر براي آنها دعا ميكند؛ و آنها هم دعا را با او ميخوانند.
آن دعا خواننده ميگفت : إلَهي بِحَقِّ فَاطِمَةِ وَ أَبِيهَا وَ بَعْلِهَا وَ بَنِيهَا وَالسّرِّ المُسْتَوْدَعِ فِيهَا كذا وَ كَذَا : «خداوندا به حقّ فاطمه و پدرش، و به حقّ شوهرش و پسرانش؛ و به حقّ سِريّ كه در او به وديعت نهاده شده است؛ ترا سوگند ميدهيم كه حاجات ما را برآورده كني».
ص 152
امام جماعت همين مسجد : مسجد الحرام از آنجا ميگذشت؛ و به آنها نهيب زد : اين شرك است؛ نگوئيد ! از فاطمه چيزي خواستن شرك است !
من بسيار ناراحت شدم؛ جلو رفتم و گفتم : إخْسَأ ! إخْسَأ خفه شو و لال شود، و ساكت شو، و برو گم شو !
و بعد به او گفتم از تو سئوالي دارم (و سوگند به خداوند و به اين بيت كه : اين مطلب و اين سوال را أبداً در جائي نديده بودم؛ و در كتابي نخوانده بودم؛ و قبلاً هم به نظر من نيامده بود؛ و در همان حال گويا بر دل من الهام شد كه اين طور بگو» و آن سؤال اينست كه : ميداني كه : چون پيراهن يوسف را از مصر آوردند؛ و در كَنعان بر سر يعقوب كه كور شده بود؛ انداختند چشمش باز و بينا شد ؟
فَلَمَّا أَنْ جَآءَ الْبَشِيرُ أَلْقَـٰهُ عَلَي وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِيرًا (آيۀ 96، از سورۀ 12 : يوسف).
«چون بشير از مصر آمد؛ و آن پيرهن را بر روي صورت يعقوب انداخت، جشمانش باز شد و بينا شد».
امام مسجد گفت : بلي ميدانم !
گفتم : جنس آن پيرهن از چه بود ؟!
گفت : از پنبه و يا كتان !
گفتم : پنبه و كتان چنين اثري دارد كه چشمان نابيناي يعقوب را بينا كند، امّا فاطمۀ زهرا كه پيغمبر ما او را سيّدۀ عالميان خوانده است، چنين اثري ندارد كه در نزد خدا شفيع شود، و حاجت چند نفر مؤمن را برآورده كند ؟!
بعد گفت : يَا سَيِّدُ ! وَاللَهِ خَسأَ خَسَأَ ؛ سوگند به خدا كه در پاسخ سؤال من خفه شد و لال شد؛ و مطرود و دور شد.
و سپس گفت : ما تمام طوائف سنّيها از وهّابيها بيزاريم ! آنها آئين و مذهب خاصّي آوردهاند، بسيار خشك و بيمحتوا، ما هم از راه دور آمدهايم و اشتياق داريم قبر رسول خدا را ببوسيم، اينها مانع ميشوند !
و پس از اين، ما را به حَلَب دعوت كرد، كه در آنجا برويم، و در منزلش وارد شويم و ميگفت : ما به اهل عصمت فوق العاده محبّت داريم؛ زنان ما تا خواب فاطمۀ زهراء را نبيند، ميگويند : اعمال ما قبول نشده است و مخصوصاً ميگفت
ص 153
«بياييد و خودتان زنان ما را ببينيد ! و از آنها گفتگو كنيد ! من خواهراني دارم كه از محبّت اهل بيت دلشان سرشار است».
يكي از مفاسد مهمّ مذهب وهّابيّه آن است كه آنان قائل به تجسّم خداوند هستند؛ زيرا معتقدند : از ظواهر قرآن نبايد تجاوز كرد؛ و معناي ظاهري هم همان معناي متعارف و معمول است، كه در بين مردم شايع است؛ و بنابراين : آياتي كه در قرآن مجيد، نسبت دست، و چشم و جانب و وَجْه و غيرها را به خدا ميدهد، مراد از آنها همين معاني ظاهريّۀ متعارف و معمولي هستند. و لازمۀ اين معني جسميّت خداوند است، سبحانه و تعالي. ميگويند: آيات قرآن مثل : يَدُ اللَهُ فَوْقَ أَيْدِيهِم (آيۀ 10، از سورۀ 48 : فتح).
«دست خداوند، بالاي دستهاي ايشان است».
و مثل : وَاصْنَعِ الْفُلْكَ بِأَعْيُنِنَا (آيۀ 37، از سورۀ 11 : هود)
«(اي نوح) كشتي را در برابر چشمان ما بساز».
و مثل : وَلُتُصْنِعَ عَلَي عَيْنِي (آيۀ 39، از سورۀ 20 : طه).
«(و اي موسي) بجهت آن كه تو در برابر جشم من تربيت شوي و رشد كني).
و مثل : وَ لَوْ تَرَي إِذْ وِقُفُوا عَلَي رَبِّهِمْ (آيۀ 30، از سورۀ 6 : انعام).
«و اي كاش ميديدي تو (اي پيغمبر) در آن وقتي كه ايشان در برابر پروردگارشان ايستادهاند».
و مثل : يَا حَسْرَتَا عَلَي مَا فَرَّطْتُ فِي جَنْبِ اللَهِ (آيۀ 53، از سورۀ 39 : زُمر).
«(گفتار ستمگران است در روز قيامت كه) اي حسرت و ندامت براي من بر آنچه من دربارۀ حنب خدا كوتاهي كردهام».
و مثل : كُلُّ شَيءٍ هَالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ (آيۀ 88، از سورۀ 28 : قَصَص).
«هر چيز از بين رونده و زائل شونده است، مگر وجه خدا.
و مثل : فَأيْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَهِ (آيۀ 115، از سورۀ 2 : بقره).
«هر جا روي خود را بگردانيد؛ پس آنجا وجه خداست».
و مثل : الرَّحْمَـٰنُ عَلَي الْعَرْشِ اسْتَوَي (آيۀ 5، از سورۀ 20 : طه).
«خداوند رحمن، بر روي تخت استوار شده است».
ص 154
و مثل : يَخَافُونَ رَبَّهُمْ مِن فَوْقِهِمْ (آيۀ 50، از سورۀ 16 : نحل).
«از پروردگارشان ميترسند، از جانب بالاي خودشان».
و مثل : وَ جَآءَ رَبُّكَ (آيۀ 23 از سورۀ 89 : فجر).
«و آمد پروردگار تو».
و مثل : اللَهُ يَسْتَهْزِيُ بِهِم (آيۀ 15، از سورۀ 3 : بقره).
«خداوند آنان را مسخره ميكند».
و مثل : غَضِبَ اللَهُ عَلَيْهِ (آيۀ 93، از سورۀ 4 : نسآء).
«خدا بر او غضبناك شد».
و مثل : إِلَّا مَن رَحِمَ اللَهُ (آيۀ 42، از سورۀ 44 : دخان)
«مگر آن كسيكه خدا بر او رحم كند).
و امثال اين آيات كه در قرآن مجيد بسيار است. ميگويند همين معناي ظاهري را دارد؛ خداوند دست دارد؛ و پهلو دارد، و چشم دارد؛ و بر روي تخت قرار گرفته است؛ و غضب ميكند؛ و رحم ميكند؛ و مسخره مينمايد».
اين است عقايد ايشان : سِبْحَـٰنَهُ وَ تَعَالَي عَمَّا يَقُولُونَ عُلُوًا كَبِيرًا.
پيشتاز اين كفريّات، ابن تيميّة حَرَّانري شامي است؛ او تابع احمد حنبل بود و در عناد و دشمني با اهل بيت بالاخصّ أميرالمؤمنين عليه السّلام بيتاب و بيقرار بود است؛ در كتاب خود به نام «منهاج السنّة» كه در ردّ براهين و ادلّۀ افتخار عالم تشيّع و اسلام؛ علاّمۀ حلّي نوشته است، انكار ضروريّات و مسلّمات و يقينيّات را ميكند، هر حديثي كه در فضائل أميرالمؤمنين و اهل بيت وارد شده است؛ ردّ ميكند؛ و آن را دروغ و باطل ميشمرد؛ و يا آن را مرسل و يا ضعيف و يا مجعول ميداند گرچه در نهايت إتقان و صحّت باشد؛ و گرچه مستفيض و متواتر باشد؛ و گرچه بزرگان از حفّاظ و مشايخ و راويان اهل سنّت با طرق عديدهاي آن را آورده باشند و در كتب خود تصريح به صحّت متن و صحّت إسناد و رجال آن كرده باشند؛ به مجرّد اينكه در آن حديث ذكري از مولي الموحّدين آمده باشد؛ آن را رَمي به مجعول بودن نموده و به شيعه إفترا ميزند؛ و راوي آن حديث را گرچه از مشايخ «صحاح ستّه) عامّه باشد، فقط و فقط به جرم روايت اين روايت ضعيف ميشمرد؛ و بطور كلّي ملاك صحّت و عدم صحّت
ص 155
در نزد او، پيروي و تشيّع و نقل فضائل عليّ بن أبيطالب است؛ و صريحاً از خلفاي بني ايمّه حتّي معاويه و يزيد و خلفاي عبّاسي جانبداري ميكند، آري مظلوميّت اهل بيت تنها در بدري بيابانها و حبس و شكنجه و كشتن و به دار آويختن و سوزاندن و غارت كردن نبوده است؛ بلكه إخفاء فضائل آنان و نسبت آن فضايل را به دشمنان از مهمترين كودتاهاي ظاهري و باطني براي قلع و قمع آنان و برداشتن نام آنان از صفحۀ روزگار بوده است؛ امثال اين مرد شامي تابع حزب اموي و علمدار امضاء سيّات خلفاء جور، همچون معاويه و امثال او در كودتاها سعي وافري نمودهاند؛ و ليكن معذلك كار آنان بجائي نرسيد و فضائل عليّ بن أبيطالب سراسر آفاق را گرفت و دوست و دشمن حتّي يهوديها و نصرانيها و مادّيها و همه و همه در برابر عظمت و شخصيّت و اصالت و واقعيّت آن راستين مرد و آن امام مظلوم سرتسليم فرود آورده و مهر و محبّت او را در روح و سر و سويداي خود جاي دادهاند. وامق نصراني : بقراط بن أشوط كه از اهل ارمنستان است و از سرلشگران مهمّ بوده است در عصر متوكّل قصيدهاي غرّآء دربارۀ فضائل و محامد أميرالمؤمنين ميسرايد كه بعضي از آن ابن شهرآشوب در «مناقب» طبع سنگي ص 286 و ص 532 آورده است؛ و عبدالمسيح انطاكي در قصيدۀ علويّه خود كه بالغ بر 5595 بيت است؛ و بولس سلامة قاضي مردم مسيحي در بيروت قصيدهاي به نام عبدالعزيز كه بالغ بر 3085 بيت است دربارۀ مناقب و فضائل أميرالمومينن سرودهاند و از حقّ آن حضرت دفا كردهاند. يكي از شعراي مسيحي مذهب به نام ريبا ابن اسحق رسعني موصلي اشعاري ميگويد كه شايان دقّت است :
عَديُّ وَ تيمٌ لا اُحاوِلُ ذِكْرَهَا بِسُوء وَلَكِنَّي مُحِبَّ لِهَاشِمِ
وَ مزا تَعْتَريني فِي عَليٍّ وَ رَهْطِهِ إذا ذُكِروا فِي اللَهِ لَوْمَةُّ لائِم
يَقُولُونَ مَا بَالُ النَّصارَي تُحِبُّهُم وَ أهْلُ النُّهَي مِن أعْرُبٍ وَ أعاجِم
فَقُلْتُ لَهُم إنِّي لاحْسِبُ حُبَّهُمْ سَرَي فِي قُلُوبِ الخَلْقِ حَتزي البَهَائِم[4]
«من دربارۀ أبوبكر و عمر كه از بَني عَدَي و بَني تَيْم هستند، نامي به زشتي
ص 156
نميبرم؛ وليكن من دوستدار عليّ بن أبيطالب اين مرد هاشمي هستم. از بردن نام و ذكر ايشان آنچه راجع به علي و اقوامش از گزند و آزار ملامت كنندگان به من برسد در من أبداً اثر بدي نخواهد گذاشت.
ميگويند : چرا مسيحيان علي و اولاد علي را دوست دارند ؟ و چرا خردمندان و دانشمندان از عرب و عجم آنها را دوست دارند؛ من به آنها در پاسخ گفتم كه : من چنين ميپندارم كه محبّت آنان در دل جميع مخلوقات حتّي بهائم و حيوانات بيزبان نيز جاري و ساري شده است.
باري بزرگان از عامّه ابن يتيمّه را ردّ كردهاند؛ و او را گمراه و كافر شمردهاند و ميگويند : صريحاً معترف به جسميّت خداست. و ما در اين جا عين گفتار حافظ ابن حَجَر را در كتاب خود به نام «الفتاوي الحديثة» ص 86 ميآوريم و ترجمۀ آنرا ذكر ميكنيم :
ابن تيميّة عبدٌ خَذَله اللهَ و أضَلَّه و أعْماه و أصَمَّه و أذَلَّه، و بذلك صَرَّح الائمّة الذين بيَّنوا فَسادَ أحواله، و كُذْبَ أقواله؛ وَ من اراد ذلك فعليه بمطالعة كلام الإمام المجتهد المتَّفق علي إمامته و جلالته و بلوغه مرتبة الاجتهاد أبي الحسن السّبكي وَ وَلَدِهِ التاج و الشيخ الإمام العزّ بن جَمَاعة و أهل عصرهم و غيرهم من الشَّافعيّة و المالكيّة و الحنفيّة؛ و لم يقصر اعتراضه علي متأخّري الصّوفيّة بل اعترض علي مثل عمر بن الخطّاب و عليّ بن أبيطالب ـ رضي الله عنهما.
و الحاصل أنّه لا يقام لكلامه وزنٌ بل يُريمي في كلِّ وَعرٍ وَ حَزنٍ، و يعتقد فيه أنّه مبتدع ضالٌ مضلٌ غالٍ؛ عامله الله بعدله و أجارنا من مثل طريقته و عقيدته و فعله، آمين (إلي أن قال) إنّه بالجهة وله في إثباته جزءٌ؛ و يلزم اهل هذا المذهب الجسميّة و المحاذاة و الاستقرار؛ أي فلعلّه في بعض الاحيان كان يصرّح بتلك اللوازم فنسبت اليه؛ سيّما و ممّن نسبت إليه ذلك من أئمّة الاسلام المتفق علي جلالته و امامته و ديانته و انّه الثقّة العدل المرتضي المحقّق المدقّق؛ فلا يقول شيئاً إلاّ عن تثبّتٍ و تحقّق و مزيد احتياط و نحرٌ سيّما ان نسبت الي مسلم ما يقتضي كفره وردته و ضلاله و إهداء ردمه؛ الكلام.[5]
ص 157
«ابن تيميّه كسي است كه خداوند او را مخذول و منكوب نموده؛ و گمراه كرده و كور و كر كرده؛ و ذليل و بيمقدار نموده است؛ و بدين امر بزرگان از علماء كه فساد احوال او را بيان كردهاند و دروغ گفتار او را معيّن كردهاند تصريح نمودهاند؛ و كسيكه بخواهد اين حقيقت را دريابد بايد به مطالعۀ گفتار امام مجتهد كه همگي بر امامت و جلالت و درجۀ اجتهاد او اعتراف وا تّفاق دارند يعني شيخ أبوالحسن سبكي بپردازد و نيز به مطالعۀ گفتار فرزندش تاج امّت و شيخ جماعت عزّ بن جَمَاعة و ساير هم عصران ايشان و غير هم عصران از شافعيها و مالكيها و حنفيها بپردازد تا كاملاً بر انحرافات ابن تيميّه واقف گردد؛ ابن تيميّه اعتراض خود را فقط بر طائفۀ متأخّرين از صوفيّه مقصور نداشته است بلكه بر مثل عمر بن خطّاب و عليّ بن أبيطالب اعتراض داشته است.
و حاصل مطلب آن است كه براي او گفتار او قيمت و ارزشي نيست زيرا علماء به گفتار او به نظر عدم ارزش و قابليّت مطالعه و به نظر سخن دورافتادهاي مينگرند و دربارۀ او اعتقاد دارند كه مرد ضالّ و مضلّ و گمراه وگمراه كننده و مرد بدعت گذار و متجاوزي بوده است. خداوند او را به دست انتقام عدالتش بگيرد و ما را از پيمودن راهي همانند راه او بر حذر دارد و از عقيده و كردار او در پناه خود حفظ فرمايد؛ آمين.
(ابن حجر گفتار خود را ادامه ميدهد تا آنكه ميگويد) : ابن تيميّه در عقائد خود معتقد است به اينكه خداوند جَهَت دارد و براي اثبات اين عقيده جزوي از كتاب خود را قرار داده است و لازمۀ اين عقيده جسميّت خداست و محاذات با موجودات دگر و مستقرّ شدن و متكّن گشتن در مكان. و چون ابن تيميّه در بعضي از اوقات به اين لوازم تصريح ميكرده است مذهب او را به جسميّت خدا و مكان داشتن خدا ميدانستهاند. بالاخصّ آنكه از جمله كساني كه به او نستب جسميّت دادهاند از بزرگان أئمّۀ اسلام كه اتّفاق بر جلالت و امامت و ديانت او كردهاند همين بزرگ مرد شيخ ابوالحسن سبكي است چون او مردي است محقّق و مدقّق و مورد وثوق و امضاي علماء اعلام؛ شيخ سبكي چيزي نميگويد مگر از روي تحقيق و تجسّس كامل و احتياط فراوان و بررسي تامّ و تمام بالاخصّ در نسبت به مسلماني كه مقتضي
ص 158
كفر و ارتداد و گمراهي و به هدر شدن خون او باشد؛ (و بنابراين ابن تيميّه كه نسبت به كفر و ضلال ارتداد داده است بر اساس تحقيق و تدقيق در معتقدات او بوده است)».
عالم جليل آية الله محسن أمين جبل عاملي گويد : تمام طايفۀ وهّابيّه و مؤسّس دعوت آنها : محَمَّد بن عبدالوهّاب : و آنكه اوّلين تخم اين كشت را پاشيد؛ أحمد بن تيميّه و شاگردش : ابن قَيِّم جَوزي، و پيروانشان، مدّعي هستند كه آنان موحّدند؛ و به اعتقاد خودشان چنين ميپندارند كه : ايشان عالم توحيد را حفظ ميكنند كه شائبهاي از شرك در آن وارد نشود؛ و وهّابيها ادّعا دارند كه فقط خودشان توحيدند؛ و بقيّه مسلمانان بدون استثناء همگي مشرك ميباشند.
وليكن حقيقت مطلب اين است كه : ابنِ تَيميَّه و ابنِ عَبدالوهّاب و پيروانشان، ورود در قرقگاه توحيد را مباح كردند؛ و پردههاي آن را پاره نمودند؛ و حجاب آن را دريدند؛ و به خداوند تعالي چيزهائي را نسبت دادند كه لايق به مقام قدس او نيست. وَ تَعَالَي عَمَّا يَقُولُ الظَّـٰلِمُونَ عُلُّوًا كَبِيرًا.
و براي خدا جهت بالا قرار دارند؛ و قرار گرفتن بر روي تخت و كرسي كه بالاي آسمانها و زمين است، معتقد شدند؛ و پائين آمدن به آسمان دنيا؛ و آمدن؛ و نزديك شدن، با معاني معمولي آن پنداشتند؛
و براي خدا صورت و دو دست : دست راست و دست چپ؛ و انگشتان؛ و كف دست؛ و دو چشم قرار دادند؛ بدون آنكه اين معاني را تأويل كنند بلكه با تجسّم صريح ذكر كردند.
و همچنين صفاتي را مانند غَضب، و محبّت، و رضا و رحمت، و غير آنها را بر همين معاني متعارف گرفتند و تصريح كردند كه : خداوند سخن ميگويد، با همين حروف و الفاظ؛ و سخنش صدا دارد؛ و عليهذا خداوند را محلّ حوادث و آثار طبيعي پنداشتند؛ و اينها همه از لوازم حدوث است.
امّا ابن تَيميَّة او صريحاً قائل به جهت داشتن، و جسميّت، و قرار گرفتن بر روي عرش (تخت) حقيقتاً؛ و سخن گفتن با حروف و اصوات ميباشد.
او اولين كسي است كه بدين گفتار اعلان كرد؛ و رسالههاي مستقلّي مانند رسالۀ عقيدۀ حَمَويَّة و رسالۀ عقيدۀ واسِطيّة و غير اين دو را نوشت؛ و شاگردان او : ابن
ص 159
قيِّم جَوزي و ابنِ عبدالهادِي و پيروانشان از او تبعيّت كردند.
و از همين جهت بود كه علماي عصرش حكم به كفر و ضلالت او نمودند؛ و سلطان را امر به قتل و يا حبس او كردند؛ و لهذا او را گرفتند؛ و به مصر فرستادند، علماء با او مناظره كردند؛ و حكم به حبس او نمودند؛ و او را زنداني كردند و بالاخره پس از آنكه توبه كرد؛ و دوباره از توبۀ خود برگشت، در زندان جان داد.
و ما اينك آنچه را كه از او حكايت كردهاند؛ و آنچه را كه دربارۀ او گفتهاند؛ در اينجا ميآوريم؛ تا آنكه ميزان ارزش ابن تيميّه در نزد علماء معلوم شود :
أحمدُ بنُ حَجَرِ هَيتَمِيّ مَكّيّ شَافعِيّ صاحب كتاب الصّواعق المحرقة در كتاب خود به نام : جَوْهَرُ المُنَظَّم فِي زَيارَةِ القَبْرِ المُكَرَّم گويد : ابن تيميّه به جناب مقدّس حق تجاوز كرد؛ و ديوار عظمت او را شكست؛ به آنچه براي عامّۀ مردم بر روي منبرها، از دعواي جهت داشتن و جسميّت داشتن حقّ بيان كرد.
ابن حَجَر نيز در كتاب الدُّر الكامِنَة بر حسب حكايتي كه شده است گفته است : مردم دربارۀ ابن تيميّۀ به چند دسته تقسيم شدهاند :
بعضي او را نسبت به تجسّم خدا ميدهند چون عقيده خود را در كتاب «حَمَيّه» و «واسطيّه» و غيرهما ابراز كرده است؛ كه : خدا دست دارد، و پا دارد، و ساق دارد، و چهره دارد، و اينها همان معناي معمولي صفات خدا هستند.
و اينكه خدا با ذات خود بر روي تخت قرار گرفته است؛ و چون به او ايراد كردند كه لازمۀ اين قول : تَحَيُّز و انقسام است؛ در جواب گفت : ما قبول نداريم كه تحيّز و نياز به مكان داشتن؛ از خواصّ اجسام است، و بنابرين مُلزم شد كه او دربارۀ ذات خدا قائل به تحيّز و مكان داشتن است.
و بعضي او را نسبت به زندقه دادهاند چون گفتهاست؛ إنَّ النبيَّ لايُسْتَغاثُ بِهِ «مردم در شدائد نميتوانند از پيغمبر مدد جويند؛ و او را ندا كنند» و اين موجب تنقيص؛ و منع از تعظيم رسول الله است.
و آن كسي كه از همۀ مردم در اين ايراد بر ابن تيميّه شديدتر و سختتر بود نُوربَكريّ بود؛ چون مجلسي براي محاكمۀ اين امور ترتيب دادند؛ بعضي از حضّار گفتند : بايد او را تعزير كرد.
ص 160
نُور بَكريّ گفت : اين حرف معني ندارد؛ زيرا اگر تنقيص باشد بايد كشته شود؛ و اگر نباشد تعزير هم نبايد بشود.
و بعضي او را به نفاق نسبت دادهاند چون دربارۀ عليّ گفته است : او از هر جانب كه حركت كرد مخذول شد؛ و كراراً به دنبال رياست رفته؛ و نائل نشد؛ و جنگهايش براي رياست بود، نه براي ديانت؛ و او رياست را دوست ميداشت، عثمان مال را دوست ميداشت.
و ميگفت : ابوبكر وقتي اسلام آورد، شيخ بود، و ميدانست چه بگويد و عليّ در حال صباوت ايمان آورد؛ و اسلام صبّي بنا بر قولي صحيح نيست.
و به جهت گفتاري كه در داستان أبي العاص بن ربيع دارد كه از مفهوم آن استفاده تشنيع و بغض به عليّ بن ابيطالب استفاده ميشود؛ و روي اين اصل او را منافق دانستهاند؛ زيرا رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم ميفرمايد : لَا يُبغِضُكَ إلاّ مُنافِقٌ.
«اي علي كسي تو را دشمن ندارد، مگر آنكه او منافق است».
و بعضي از جماعات او را نسبت دادهاند كه در حيازت إمامت كُبرَي كوشش داشت؛ چون در نام بردن از ابنِ تُومَرْت [6] مبالغه ميكرد؛ و بدان مفتون بود؛ و او را تمجيد و تحسين بسيار ميگفت.
ص 161
و همين امر سبب شد كه مدّت زنداني شدن او به طول انجامد. باري وقايع ابن تيميّه كه در آنها مخالتفش ظاهر بود، بسيار است؛ و هر وقت كه در هنگام بحث محكوم ميشد؛ و حقّ بر او ثابت ميگشت، ميگفت : من اين جهت را اداره نكردهام؛ مقصود من چيزي ديگري بوده است؛ و يك احتمال بعيدي را ذكر ميكرد. تمام شد گفتار ابنِ حَجَر در كتاب : الدُّرُّ الكامِنَة».
و از مُنتَهي المَقالِ فِي شَرحِ حَدِيثِ لَا تُشَدُّ الرِّحَالُ كه مؤلّف آن : مفتي صدرالدّين است، چنين وارد است كه : او در كتاب گفته است : شيخ امام و حِبر هُمام سند سند محدّثين : شيخ محمّد بُرلُسي در كتاب خود : إتْحافُ أهلِ العرفانِ بِرُويَةِ الانبياء وَالملائِكَةِ وَالجَانِّ چنين گفته است كه :
ابن تيميّة حنبلي ـ كه خداوند با او با عدالتش رفتار كند ـ قدم جسارت فرا نهاده است؛ و بيان حرمت سفر كردن براي زيارت پيغمبر صلّي الله عليه وآله وسلّم را كرده است؛ تا آنكه گويد :
حتّي از اينها هم قدم بالاتر گذارده؛ و تجاوز به جناب حقّ اقدس كه
ص 162
مستحقّ نفيسترين كمال است، كرده است؛
و ديوار كبريائيّت و جلال خدا را شكافته است؛ و با ادّعاي جهت داشتن و جسم بودن خدا در مقام اثبات منافي عظمت و كمال خدا برآمده است؛ و كسي را هم كه اعتقاد به جهت و تجسّم خدا ندارد، او را نسبت به ضلالت و گناه داده است. و اين مطلب را در روي منبرها اظهار كرده؛ و بين أصاغر و أكابر شايع و ذايع گردانيده است؛ بطوري كه همه از معتقدات او مطّلع شدهاند.
و از صاحب كتاب أشْرَف الوَسائِلِ إلَي فَهْم الشَّمَائِلِ نقل شده است كه: او در بيان آويزان كنار عمامه را بين دو كتف گفته است :
ابن قيِّم جَوزِي از استادش ابن تيميّة مطلب بديعي را ذكر كرده است؛ و آن اين است كه : چون رسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّم ديد كه : خداوند دست خود را در ميان دو كتف او قرار داده است؛ اينجا را محترم شمرد؛ و آن را براي آويختن كنار عمامه معيّن كرد.
عراقي گويد : ما براي اين كلام، اصلي و روايتي نيافتيم.
و سپس صاحب كتاب «اشرف الوسائل» گويد : اين گفتار هم از قبيل ساير آراء و افكار باطلۀ اين دو نفر است (استاد و شاگرد» زيرا كه اين دو نفر در استدلال بر مذهب خودشان كه تجسّم خدا باشد، إطالۀ سخن دادهاند؛ و اهل سنّت را كه اين معني را نفي ميكنند؛ به حساب خودشان ميخواهند محكوم كنند.
تَعَالَي اللَهُ عَمَّا يَقُولُ الظَّالِمُونَ وَ الجاهِدونَ عُلواً كبيراً.
و از براي اين استاد و شاگرد (ابن تيميّه و ابن جَوزي) در اين مقام از انواع قبائح و اعتقاد فاسد، به اندازهاي است كه گوشها از شنيدن آن كر ميشوند؛ و گفتارشان محكوم به دروغ و باطل و ضلالت و بهتان وافتراء است. خداوند آن دو را قبيح گرداند و قبيح گرداند هر كه را به گفتار ايشان گوياست.
و امام احمد بن حنبل و بزرگان از مذهب ابن تيميّه، از اين لكّۀ ننگ و قبيح، بري هستند؛ واز قول به جسم بودن و جهت داشتن حقّ بيزارند، چگونه اينطور نباشد، در صورتي كه اين عقيده در نزد اكثر اهل سنّت كفر است. تمام شد گفتار صاحب «اشرف الوسائل».
و از مولَويّ عبدُ الحَليم هِندي در كتاب حَلُّ المَعَاقِد در حاشيۀ شَرح العقائد
ص 163
وارد است كه : ابن تيميّه حنبلي بودها ست؛ وليكن از حدّ تجاوز كرد؛ و در مقام اثبات منافيات عظمت حقّ برآمد؛ و براي حقّ اثبات جسم و جهت كرد؛ و لغزشها و گفتارهاي بيهودۀ بسياري ديگر نيز دارد؛ تا آنكه گويد :
در قعلۀ جبل، مجلسي براي مناظره و محاضره با ابن تيميّه تشكيل دادند؛ و علماي أعلام و فقهاي عظام و رئيس ايشان قاضي القُضاة زَين الدِّين مالِكي حاضر شدند؛ و ابن تيميّه نيز حضور يافت؛ و بعد از گفتگوها و بحثها ابن تيميّه بُهت زده و محكوم شد؛ و قاضي القضاة در سنۀ 705 او را محكوم به حبس كرد؛ و پس از آن در دمشق ندا كردند كه هر كس بر عقيدۀ ابن تيميّه بوده باشد، مال او و خون او حلال است.
اينطور در «مرآة الجنان» امام أبو محمّد عبدالله يافِعِي آمده است؛ و سپس ابن تيميّه توبه كرد؛ و در سنۀ 707 از زندان خلاص شد، و گفت : من أشعري هستم؛ و پس از آن عهد خود را شكست، و سرّ خود را آشكار نمود؛ و به حبس شديدي محكوم شد؛ و باز توبه كرد؛ و از زندان رهائي يافت؛ و در شام سكونت گزيد؛ و از او در شام وقايعي به ظهور رسيده است كه در كتب تاريخ ثبت است.
ابن حَجَر در جلد اوّل، از دُرَذُ الكامِنَة احوال او را بيان كرده؛ و اقوال او را ردّ كرده است؛ و ذَهَبي در تاريخ خود، نيز چنين كرده است؛ و غير از ابن حجر و ذهبي نيز بسياري از محقّقين او را رد كردهاند.
و حاصل مرام اينست كه چون ابن تيميّه قائل است به اينكه خداوند جسم است، گفته است كه : او داراي مكان است؛ زيرا كه ثابت شده ايت كه هر جسمي بايد داراي مكان باشد؛ و بجهت آنكه در فرقان حميد آمده است : الرَّحْمَنُ عَلَي الْعَرْشِ اسْتَوَي «خداوند رحمن بر روي كرسي و تخت قرار گرفت».
و بر اين اصل گفت : عرش، مكان خداست.
و چون ابن تيميّه خودش خدا را أزلي ميداند؛ و أجزاء اين عالم در نزد او حادث ميباشند؛ لهذا در اينجا ناچار شد كه بگويد : جنس عرش، ازلي و قديم است؛ وليكن افراد و اشخاص غير متناهيۀ عرش يكي پس از ديگري به دنبال هم ميآيند؛ و آن جنس ازلي، و اين اشخاص متعاقب حادث، مكان خدا هستند.
ص 164
پس مطلق مكان داشتن خدا، ازلي و قديم است؛ و مكان گرفتنهاي به خصوص در نزد او حادثاند؛ همچنانكه متكلّمين اينطور در حدوث تعلّقات معتقدند. تمام شد گفتار مولوي عبدالحليم.
و از يَافِعِي در مزاة الجنان است كه در ضمن بيان فتنۀ ابن تيميّه گفته است : آنچه كه ابن تيميّه در مصر ادّعا كرد، اين است كه ميگفت : خداوند تحقيقاً بر روي تخت نشسته است، و گفتگويش با سخني است كه داراي صوت و حروف است؛ و از اين پس در دمشق ندا در دادند : هر كس بر عقيدۀ ابن تيميّه باشد، مال او و خون او هَدَر است. تمام شد گفتار يافعي.
و از تاريخ أبُو الفدآء در حوادث سنۀ 705 وارد است كه : و در اين سال تقيّ الدين احمد بن تيميّه از دمشق به مصر خوانده شد؛ و براي او مجلسي ترتيب دادند؛ و از اظهار عقيدۀ خود امساك كرد؛ و از بيان آن خودداري كرد؛ زيرا او قائل به جسميّت خداوند بود.
و در منشوري كه از ناحيۀ سلطان صادر شد اين بود كه : مرد شَقيّ : ابن تيميّه در اين مدّت، زبانۀ قلم خود را گشوده، و عنان گفتار خود را گسترده است؛ و در مسائل قرآن و صفات حقّ، گفتار مُنكَر و كلام زشتي را ابراز كرده است؛ و مطالبي را اظهار كرده است كه آن را علماء اسلام منَر شمردهاند؛ و بر مخالفت او علماء اعلام اجماع كردهاند؛ و جميع علماء عصر او و فقهاء شهر شام و مصر او را مخالف دانستهاند؛ و ما دانستيم كه او پيروان خود را سبك شمرده، و آنان از او اطاعت كردند؛ تا اينكه به ما چنين رسيده است كه پيروان او در ذات حقّ تعالي تصريح به جسميّت و گفتار با حروف و صوت را دارند، تمام شد گفتار أبوالفداء.
و از كشف الظنّون از بعضي چنين نقل شده است كه : در ردّ بر ابن تيميّه مطلب را به اينجا رسانيده است كه تصريح نموده است كه : هر كس به ابن تيميّه، شيخ الاسلام بگويد، كافر است. تمام شد گفتار كشف الظنّون. [7]
تا اينجا مرحوم آية الله جَبَل عامِلي رضوان الله عليه، دربارۀ خود ابن تيميّه
ص 165
بحث كرده، و از اين به بعد دربارۀ محمّد بن عبدالوهّاب [8] كه به دنبال آثار ابن تيميّه رفته است، در زيارت اهل قبور و تشفّع و توسّل و غيرها؛ بحث ميكند و ميگويد : ابن عبدالوهّاب براي خداوند جهت، و استواء بر عرش كه بالاي آسمانها و زمين است، و جسميّت، و رحمت، و رضا و غضب و دو دست : راست و چپ و كف و انگشتان، به معاني معمولي و متعارف آن بدون تأويل قائل است.
او كتابي نوشته است به نام : التَّوحيد الَّذي هُوَ حَقُّ عَلَي العَبِيد و در ضمن بحث از آيۀ حَتَي إِذَا فُزِّعَ عَن قُلُوبِهِمْ قَالُوا مَاذَا قَالَ رَبُّكُمْ قَالُوا الْحَقَّ وَ هُوَ الْعَلِيُّ الْكَبِيرُ (آيۀ 23 از سورۀ 34 : سَبا).
«(براي مردم روز بازپسين) تا جائي كه چون ترس و ناراحتي از ايشان برداشته شود؛ به آنان ميگويند : پروردگار شما چه گفت : ميگويند : حقّ ! و اوست بلند پايه و بزرگ مرتبه».
ميگويد : براي خداوند جهت علوّ و بالائي، و غضب، و رضا، و استواء بر عرش و غيرها ميباشد؛ و سپس استدلال ميكند به آيۀ : وَ مَا قَدَرُو اللَهَ حَقَّ قَدْرِهِ وَ الارْضُ جَمِيعًا قَبْضَتُهُ يَوْمَ القِيَـٰمَةِ (آيۀ 67، از سورۀ 39 : زمر).
«و حقّ قدر و ميزان خدا را نشناختند، در حاليكه تمامي زمين در روز قيامت در مشت و قبضۀ اوست».
و ميگويد : خداوند انگشتان دارد، بر روي يك انگشتش آسمانها قرار دارد، و بر روي انگشت ديگرش زمينها، و بر روي يك انگشت درختها؛ و بر روي
ص 166
يك انگشت آبها؛ و بر روي يك انگشت خاكها؛ و بر روي يك انگشت ساير ملخوقات.
و بعداً از روايتي كه از ابن مسعود دربارۀ يك نفر از أحبار نقل ميكند، كه به خدمت رسول الله آمد، و از اين مقولات سخناني گفت : و از خندۀ حضرت رسول كه دليل بر امضاي كلام او گرفته است، اثبات جسميّت و جهت و كيف براي خدا ميكند.
و پس از مردن محمّد بن عبدالوهّاب، پيروان او نيز اثبات جسميّت و جهت و وجه و دو دست و دو چشم و پائين آمدن به آسمان دنيا، و راه رفتن، و نزديك شدن و غير اينها را با همين معاني معمولي و متعارف براي خدا نمودند.
در رسالۀ چهارم از پنج رسالهاي كه مجموعۀ آنها به الهَدِيَّةُ السَّنِيَّةِ ناميده ميشود، و متعلّق به عبداللَّطيف : نوادۀ پسري محمّد بن عبدالوهّاب است، چون برخي از اعتقادات وهَّابيّه را ميشمرد، كه آنها با عبارت ابوالحسن اشعري مطابقت دارد ميگويد :
خداوند تعالي بر روي عرش خود است همچنانكه ميگويد : الرَّحْمَنُ عَلَي العَرْشِ اسْتَوَي.
و او دو دست دارد بدون كيفيّت همچنانكه ميگويد : لِمَا خَلَقْتُ بِيَدِيَّ ـ بَلْ يَدَاهُ مِبْسُوطَتَانِ.
و او دو چشم دارد بدون كيفيّت؛ و او چهره و صورت دارد، همچنانكه ميگويد : وَ يَبْقَي وَجْهُ رَبِّكَ ذُوالجَلَـٰلِ وَ الإكْرَامِ.
و بر اين مطالب گواهي ميدهد : رواياتي كه از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم وارد شده است كه : خداوند به سوي آسمان دنيا پائين ميآيد و ميگويد : آيا استغفار كنندهاي هست ؟
تا آنكه ميگويد : و در قرآن ميخوانند كه خداوند در روز قيامت ميآيد؛ همچنانكه ميگويد : وَ جَاءَ رَبُّكَ وَالْمَلَكُ صَفًّا صَفّا.
و به آفريدگانش بهر گونه كه بخواهد نزديك ميشود، همچنانكه ميگويد: وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِن حَبْلِ الْوَرِيدِ.
و در رسالۀ پنجم كه متعلّق به محمّد بن عبداللّطيف است، وارد است كه :
و ما معتقديم كه خداوند تعالي بر روي عرش خودش قرار گرفته و تمكّن
ص 167
يافته است؛ و بر مخلوقاتش عُلُوّ و بلندي دارد؛ و عرش و تخت او بالاي آسمانهاست؛ چون ميگويد : الرَّحْمَنُ عَلَي الْعَرْشِ اسْتَوَي.
و بنابراين ما به ظاهر اين لفظ ايمان داريم؛ و حقيقت برقراري تمكّن و بر روري عرش را اثبات ميكنيم ولي كيفيّت آنرا مشخّص نميكنيم؛ و براي آن مثالي هم نميآوريم.
إمَام دَارِ الهِجْرَة : مالِك بن أنَس ميگويد ـ و ما هم به قول او ميگوئيم ـ در وقتي كه مردي از إستواء از او پرسيد؛ فَقَالَ : الاسْتِواء مَعْلُومٌ وَلكَيْفُ مَجْهُولٌ وَالإيمانُ بِهِ وَاجِبٌ وَالسُّوالُ عَنْهُ بِدْعةٌ.
«او در جواب آن مرد گفت : استواء معنايش معلوم است؛ و كيفيئت آن نامعلوم است؛ و ايمان به آن واجب؛ و پرسش از آن بدعت است».
تا آنكه ميگويد : پس بنابراين هر كس خدا را به مخلوقاتش شبيه بداند، كافر است؛ و كسيكه انكار كند آنچه را كه خداوند خودش را به آن صفت توصيف كرده است كافر است؛ و ما ايمان داريم به آنچه وارد شده است كه خداوند تعالي يَنْزِلِ كُلِّ لَيْلَةٍ إلَي السَّماءِ الدُّنيا حِينَ يَبقَي ثُلْثُ اللَّيْلِ فَيَقُولُ....
«خداوند تعالي هر شب به سوي آسمان دنيا پائين ميآيد؛ در هنگامي كه ثلث از شب مانده است؛ و ميگويد : آيا توبه كنندهاي هست؟».
و در اينجا مرحوم امين فرموده است : از اين گفتار يكي از دو امر لازم ميآيد : يا قول به تجسّم، يا قول به محال؛ و هر دو محال است؛ زيرا حصول معناي استواء به معناي معروف و معمولي بدون كيفيّت محال است به حكم عقل؛ و يا كيفيّت هم تجسّم است؛ و بنابراين حتماً بايد به قرينۀ عقلي،مراد از استواء را به استيلاي حقيقي و معنوي و تسلّط تفسير كنيم. [9]
و دهخدا گويد : ابن تَيْمَة منسوب به تَيما، شهركي است به شام : تقيّ الدين ابوالعبّاس احمد بن عبدالحليم بن عبدالسّلام بن عبدالله بن محمّد بن تيميّه حَرّاني (تولّد 661 وفات 728 هجري قمري) تولّد او در حرّان نزديك دمشق است (تا آنكه گويد) :
ص 168
ابن تَيميّة با أشاعره و حكماء و صوفيّه و كليّۀ فرق اسلام جز سلفين معارضه كرده؛ و همه را باطل شمرده و به تجسّم معتقد بوده؛ و از ظاهر لفظ قرآن و حديث تج��وز روا نميداشته؛ و زيارت قبور أوليا را بدعت ميشمرده؛ چنانكه در اين امر او را پيشرو وَهّابيان ميتوان گفت.[10]
ابن بَطوطه در سفر خود به دمشق ابن تيميّة را ملاقات كرده است؛ و در ضمن بيان قضاة دمشق؛ پس از آن گويد : حِكَايَةُ الَفِقِيهِ ذِي اللَّوية «حكايت فقيهي كه داراي حماقت بود» آنگاه گويد :
در دمشق از بزرگان فقهاي حنابله، ابن تيميّه بزرگ شام بود؛ و در همۀ فنون سخن ميگفت إلاّ أنَّ فِي عَقْلِهِ شَيئاً جز اين كه عقلش سبك بود؛ و خللي داشت.
أهل دمشق او را به نهايت تعظيم ميكردند؛ و او آنان را بر فراز منبر موعظه مينمود؛ و يك بار در مطلبي سخن گفت كه فقهاء انكارش نمودند؛ و شكايت او را به سوي مَلِك ناصر كه در مصر بود بردند؛ ملَك ناصر امر كرد او را به مصر آوردند.
همگي قضات و فقهاء در مجلس ناصر گرد آمدند؛ و شرف الدّين زَوَاريّ مالكي سخن ميگفت؛ و گفت : اين مرد چنين و چنان گفته است؛ و آنچه را كه بر ابن تيميّه مُنكَر ميدانست بر شمرد؛ و نامههاي شهادت را حاضر كرده؛ و همه را در برابر قاشي القضاة قرار داد و
قاضي القضاة به ابن تيميّه گفت : چه ميگوئي ؟! گفت : لَا إلَهَ إلاّ اللهُ ؛ دوباره قاضي القضاة گفت : چه ميگوئي ؟ باز ابن تيميّه همان جلمه را تكرار كرد؛ مَلِك ناصر امر كرد تا او را به زندان بردند؛ و چندين سال در زندان بود؛ و در زندان كتابي در تفسير قرآن نوشت در چهل جلد و آن را «بحر محيط» نام نهاد.
مادر ابن تيميّه به نزد مَلِك ناصر رفت؛ و شكايت به سوي او برد؛ و مَلِك ناصر امر كرد تا او را آزاد كردند؛ تا دوباره آن اشتباهات از او سر زد؛ و من در آن وقت در دمشق بودم؛ روز جمعهاي در مسجد حاضر شدم ديدم اين تيميّه بر بالاي منبر است؛ و مردم را موعظه ميكند؛ و سخناني ميگويد؛ و از جمله كلام او اين بود كه 5
إِنَّ الله يَنزِلُ إلي سَماء الدُّنيا كَنُزولي هَذا و نَزَل دَرَجَةً مِن دَرَج المِنبَر .
ص 169
«خداوند به آسمان دنيا پائين ميآيد، همانطور كه من پائين ميآيم؛ و درا ين حال از يك پلّه از پلّههاي منبر به زير آمد».
در اين حال يك فقيه مالكي كه به ابن الزَّهراء معروف بود، بر عليه او سخن گفت : و به معارضه برخاست. و آنچه را كه ابن تيميّه گفته بود به شدّت ردّ كرد.
همۀ مردم برخاستند و به سمت اين فقيه آمدند؛ و با دستها و كفشهاي خود او را مفصّلاً كتك زدند بطوري كه عِمامه او به زمين افتاد و كلاه زير عمامهاش معلوم شد كه حَرير است؛ اين لباس را منكر شمردند؛ و او را به خانۀ عِزّالدين بن مُسلِم كه قاضي حنابله بود بردند. قاضي حكم كرد كه او را زندان بردند و تعزير كردند؛ ولي فقهاي مالكيّه و شافعيّه تعزير او را نپسنديدند و منكر شمردند.
و بالاخره داستان به سوي ملك اللامرا سيف الدين تنكيز ارجاع شد؛ و او از بهترين اُمراء و صالحان ايشان بود، و او داستان را براي مَلِك ناصر نوشت. و نامۀ مفصّلي مبني بر شهادت شرعي بر عليه ابن تيميّه كه در آن امور منكرهاي را بر شمرده بود، نوشت. و آن نامه را به سوي ملك ناصر فرستاد و او امر كرد ابن تيميّه را در قلعه حبس كنند؛ و او را حبس كردند تا زماني كه وفات يافت.[11]
بنابر آنچه ذكر شد بسيار صريح و بطور روشن معلوم ميشود كه : ابن تيميّه قائل به تجسّم خدا بوده است؛ و تمثيل او به پائين آمدن خودش از يك پله مِنبر خوب ميرساند كه مراد از نزول خدا، نزول مكاني بوده است؛ تَعَالَي اللهُ عَن ذَلِك . و بنا براين آنچه را كه محمّد بَهْجَت عَطّار در كتاب «حياة ابن تيميّه» آورده است كه : در آن وقتي كه ابن بطوطه در دمشق بوده است، ابن تيميّه در قلعۀ دمشق محبوس بوده؛ و بنابراين شخص ديگري بر منبر دمشق سخنان مزبور را اظهار داشته؛ و ابن بطوطَه او را با ابن تيميّه اشتباه كرده است؛ سخني بيجا و توجيهي غير قابل قبول است؛ زيرا ابن بطوطه با آن فراست و كياست و با آن سابقه، چگونه ممكن است ابن تيميّه را نشناسد؛ و شخص ديگري را بجاي او اشتباه كند؛ آن هم با اين خصوصيّاتي كه ابن بطوله از اين داستان ذكر كرده است.
از همۀ اينها گذشته ابن بطوطه سيّاح و جهانگرد بوده است؛ و در اين رحله،
ص 170
سفرنامۀ خود را ذكر ميكند، و رحلۀ به معناي سفر است؛ و معلوم است كه جهانگردان كه سفرنامه و رحله مينويسند وقايع هر روز را در همان روز مينويسند، نه بعد از مدّتي كه چيزي از يادشان نرود، و همۀ خصوصيّات را ثبت كنند. و ابن بطوطه هم مدّتي در دمشق اقامت كرده است، و اگر احياناً اين قضيّه متعلّق به ابن تيميّه نبود؛ مخفي نميماند و در دمشق مشهور ميشد و ابن بطوطه مينوشت. و اين سفر نامه نيز نزد مورّخين داراي اهميّت و اعتبار است؛ و با وجود احوال، اشتباه ابن بَطوطَه، آن هم در امري چنينواضح و هويدا غير قابل توجيه است.
علاوه از همۀ اين گفتگوها، ما چه داعي داريم او را تا به اين حدّ تقديس كنيم، كه براي توجيه اغلاطِ او به چنين راههاي دور و غير قابل عبوري برويم؛ مردي كه همۀ علماء اسلام به انحراف فكري او شهادت دادهاند؛ و خود ابن بطوطه در عقل او؛ خَلَلْ و نارسائي ميبيند؛ و به عنوان فَقِيه ذي اللَّوثَة، يعني دانشمند احمق از او نام ميبرد.
اين أغلاط ابن تيميّه و ابن عبدالوهّاب، همه ناشي از جمود به ظاهر و عدم تعقّل در آيات خداست.
فقط يك جمله ياد گرفتهاند كه : از قرآن و سنّت نبويّه نميتوان تجاوز كرد؛ اما قرآن يعني چه و چه قسم بايد آن را بفهميم ؟ قرآن را كه كتاب عمل و برنامۀ دانش عقلا و حكماء عالم تا انقراض و قيام قيامت است، چگونه تفسير كنيم ؟ أبداً نميفهمند. ميگويند : وَجَاء رَبُّكَ يعني خدا آمد؛ و محييء هم به معناي راه رفتن است؛ پس خدا راه ميرود.
پاورقي
[1] ـ «در اينجا براي عدم جواز طواف قبرها بعضي استدلال كردهاند به روايت حَلبي از حضرت صادق عليه السّلام و به روايت محمّد بن مسلم از آن حضرت و يا از حضرت باقر عليهما السّلام كه فرمود : وَ لَا تَطُف بِقَبْرٍ وليكن ظاهراً اين استدلال بيمورد است؛ زيرا مراد از طواف در اين دو روايت شريفه غئط كردن است نه طواف نمودن و دور زدن يعني : روي قبر سرگين مكن ! و غائط مكن ! و شاهد بر اين معني كلام أئمّۀ لغت است : «صحاح اللّغة» و «تاج العروس» و «لسان العرب» و غيرها و در «شرح قاموس» در مادّۀ طَوف گويد : و طوف به معناي غائط است طَاف يعني : بشداز براي غائط كردن مثل اِطَاف از باب افتعال. و در «مجمع البحرين» گويد : وَالطَّوفُ : الغَائِطُ و منه الخبر : لا يُصَلِّ أحَدُكُم وَ هُوَ يُدافِعُ الطَّوفَ يعني در حاليكه كسي فشار غائط كردن دارد؛ نماز نخواند؛ و نيز در حديث آمده است : لَاتَبُل في مَاءٍ مُسْتَضْقَعِ وَ لَا تَطُف بِقَبْرِّ ! در آب راكد، بول مكن ! و در روي قبر غائط مكن ! باري ما در ضمن بحث از بعضي مسائل فقهيّه، رسالۀ كوتاهي مستدلاً در اين موضوع نوشتهايم كه بدون هيچ گونه شبههاي نشان ميدهد كه طواف برگرد قبور اشكال ندارد؛ و مراد از اين روايات غائط كردن است.
[2] ـ (آيۀ 11، از سورۀ 22 : حجّ) و برخي از مردم هستند كه خدا را از يك سو و يك جانب فقط عبادت ميكنند ـ يعني خدا را از يك دريچه ميبينند و مينگرند و قدرت و عظمت او را فط در بعضي از چيزها ميدانند نه در همه چيز و در همه جا.
[3] ـ بوسه گر بر در زنم ليلي بود خاك اگر بر سر كنيم ليلي بود
[4] ـ «الغدير» ج 3، ص 7 و ص 8.
[5] ـ «الغدير» ج 3، ص 217.
[6] ـ ابن تومرت از کسانی است که در مغرب زمين يعنی در نواحی شمال آفريقا در اواخر قرن پنجم و اوئل قرن ششم هجری ادعای مهدويت کرد؛ و کارش بالا گرفت؛ و مريدان بسياری به دور او گرد آمدند؛ و به حنگ برخاست؛ و سلسله موحدين را تشکيل داد؛ و بعد از او بسلسله مومنيه کوميه معروف شدند.
در «لغت نامۀ دهخدا» گويد : ابن تُومرتُ : أبوعبدالله، محمّد بن عبدالله بن تومرت منعوت به مَهْدِيّ هرغي. ابن خلدون او را أمغار مينامد كه در زبان بربري بمعناي رئيس است، مولد او بين 470 و 480 هجري در قريهاي از كوه سُوسُ الاقصي از بلاد مغرب است. در جواني به مشرق مسافرت كرد؛ و بدانجا علوم ديني را فرا گرفت. و ابن خلكان گويد : صحت أبو حامد غزالي را نيز درك كرد؛ و پس از آن به مغرب بازگشت؛ و در آن وقت مذهب تجسُّم به مغرب رواج داشت؛ و اهل آن مردمي خشك و متعصّب بودند؛ چنانكه كتابهيا غزالي را يكبار بسوختند. ابن تومَرتُ در آنجا ادّعاي مهدويّت كرد؛ و به امر به معروف و نهي از منكر پرداخت؛ و نسب خود به عليّ بن أبيطالب پيوست. مردي موسوم به عبدالمؤمن بن عليّ كه پس از وي به نشر دعوت او پرداخت پيروي او گزيد؛ و دعوت آنان قوّت گرفت. در سال 517 ابن تومرت، عبدالمؤمن را به جنگ مُرابطين فرستاد، و سپاه او هزيمت يافت؛ ليكن به علّت ضعف مرابطين دوبارۀ قوّت گرفتند تا در سال 522 يا 524 ابن تُومَرت وفات كرد (قبر او در شهر يِينمّل است) و عبدالمؤمن به وصيّت او جانشين ابن تُومَرت شده و سرسلسلۀ موحْدين او باشد (در لغت ابن تُومَرْت، ص 297، از مجلّد اوّل).
وَزَركُلِي در «أعلام» مطالبي را آورده است كه ما مختصري از آن را در اينجا ميآوريم :
المَهْدِيّ ابنِ تُومَرْتِ 485 ـ 524 هـ. (1092 ـ 1130م)
محمد بن عبدالله بن تُومرت مصمودي بَربَري أبوعبدالله المتلقّب بالمهديّ و به او مَهْديُّ المُوَحِدين گويند؛ او صاحب دعوت سلطان عبدالمؤمن بن علي پادشاه مغرب است و وضع كننده و پديد آورندۀ اساس دولت مؤمنيّة كُوميه. او از قبيلۀ هَرْغَه، از مصامدة، از قبائل كوه سوس در مغرب اقصي ميباشد و هَرغَة خود را به حسن بن علي نسبت ميدهند. و ليكن در نسب ابن تومرت، اقوالي است كه در هامش همين ترجمه ميآوريم؛ به مشرق آمد و به عراق رسسيد، و حجّ بجا آورد؛ و مدّتي در مكّه اقامت كرد و سپس به مصر آمد و حكومت آن، او را بيرون كرد، و او به مغرب بازگشت و أنصاري را به دور خودجمع كرد و در حضور علي بن يوسب بن تاشفين كه پادشاه بردبار و حليمي بود گرد آمد؛ و بر او خروج كرد و در جاي استواري از كوههاي بَيْنَملَّل فرود آمد. و مردم را موعظه ميكرد تا به دور او جمع شدند او مردم را بر عليه تاشفين برانگيخت و بسياري از لشكريان او را كشت و خودشان در كوه جا گرفتند و بواسطۀ اين ياران، كار ابن تُومَرت بالا گرفت، و به المَهْدِيُّ القائم بأمرِالله لقب يافت ولي قبل از آنكه مراكش را فتح كند فوت كرد. او قواعد و دستوري معيّن كرده بود؛ تا پس از او عبدالمؤمن فتوحات را انجام داد؛ و سلطان مغرب شد. سلاوي گويد : او در اذان صبح «أصبحُ وَ لِلَّهِ الحَمدُ» را زياد كرد «اعلام» زركلي، ج 7، ص 104 و 105.
[7] ـ «كشف الارتياب في أتباع محمد بن عبدالوهّاب» طبع سوّم؛ ص 129 تا ص 133.
[8] ـ در «خلاصة الكلام في امراء البلد الحرام» تأليف شيخ احمد بن زيني دَحْلان وارد است كه : محمّد بن عبدالوّهاب در سنۀ 1111 هجري متولد شده و در سنۀ 1207 وفات يافت و مدت عمرش 96 سال بود. و اظهار عقيده و دعوت او در سال 1143 واقع شد؛ وليكن شهرتش بعد از سنۀ 1150 بود. «كشف الارتياب»، ص 3، ص 5. و در كتابي كه جاسوس انگليسي در بلاد اسلامي كه به نام «مُذاكرت» مستر همفر نوشته؛ و دكتر ج خ به زبان عربي ترجمه كرده است؛ و در آنجا به روشني، حركت و قيام محمّد بن عبدالوهّاب را بر عليه اسلام و بر عليه جميع فرق مسلمين و تأسيس مذهب جديد به بريطانياي كبير و عمّال استعماري آن توسطّ وزارت انگلستان نسبت ميدهد ود ر ص 83 از اين كتاب آمده است كه در سنۀ 1143 محمّد بن عبدالوهّاب ارادهاش براي دعوت قوي شد؛ و ان��ار قابل توجّهي به گرد خودجمع كرد؛ و دعوت خود را با كلمات مبهم و الفاظ مجمل براي اخصّ خواصّ خود شروع كرد.
[9] ـ «كشف الارتياب» از ص 133 تا ص 137 .
[10] ـ «لغت نامۀ دهخدا» لغت ابن تيميّه ج 1، ص 297.
[11] ـ «رحلة ابن بَطوطَة» طبع دار صادر، دار بيروت، 1384 هجريّه ص 95 و 96.