در «كافى» در ضمن حديثى از حضرت باقر عليه السلام روايت است كه:
ان الله جل جلاله قال: ما تقرب الى عبد من عبادى بشىء احب الى مما افترضت عليه، و انه ليتقرب الى بالنافلة حتى احبه، فاذا احببته كنتسمعه الذى يسمع به، و بصره الذى يبصر به، و لسانه الذى ينطق به، و يده التى يبطش بها، ان دعانى اجبته، و ان سالنى اعطيته - الحديث [47].
«خداوند سبحانه و تعالى ميفرمايد: هيچگاه بندهاى از بندگان من به من تقرب و نزديكى نجسته است، كه در نزد من محبوبتر باشد از آنچه من بر او واجب كردم، و بنده من پيوسته بواسطه بجا آوردن كار نافله و مستحب به من تقرب و نزديكى ميجويد، تا جائيكه من او را دوست ميدارم، و چون او را دوست داشتم، من گوش او هستم كه با آن ميشنود، و چشم او هستم كه با آن ميبيند، و زبان او هستم كه با آن تكلم ميكند، و دست او هستم كه با آن ميگيرد.
اگر بنده مؤمن من مرا بخواند او را اجابت ميكنم، و اگر از من سؤال كند به او ميدهم-الحديث».
اين حديث را فريقين از شيعه و عامه روايت كردهاند، و از احاديث رائجه و دارجه محسوب است.
و تصديق صحت متن آن، اين آيه مباركه است:
«قل ان كنتم تحبون الله فاتبعونى يحببكم الله و يغفر لكم ذنوبكم» (آيه 31، از سوره 3: آل عمران).
«بگو (اى پيامبر) اگر شما چنين هستيد كه خدا را دوست داريد، بايد از من پيروى كنيد تا بالنتيجه خدا هم شما را دوست داشته باشد، و گناهان شما را بيامرزد».
بارى انسان قبل از وصول به اين مرحله، در بين مردم بود، معاشرت ميكرد، گفتگو و تكلم داشت، با قواى نفسانى خود از چشم، و گوش، و زبان، و دست،
ص 61
اينك در بين مردم با نور خداست، معاشرت ميكند و گفتگو و تكلم دارد، ولى آن تقوا تغيير و تبديل پيدا كرده است، و به نور خدا مبدل شده، اينك چشم و گوش و زبان و دست از آن او نيست، از آن خداست.
چو تافتبر دل من پرتو جمال حبيب بديد ديده جان حسن در كمال حبيب [48]
مسعودى در «اثبات الوصية» در ضمن خطبهاى كه امير المؤمنين عليه السلام درباره انتقال رسول الله از آدم تا وقتيكه متولد شدند بيان ميكند نقل كرده كه آنحضرت چنين به درگاه خدا عرض ميكند:
سبحانك اى عين تقوم نصب بهاء نورك؟ و ترقى الى نور ضياء قدرتك؟ و اى فهم يفهم ما دون ذلك الا ابصار كشفت عنها الاغطية، و هتكت عنها الحجب العمية، و فرقت ارواحها الى اطراف اجنحة الارواح فناجوك فى اركانك، و ولجوا بين انوار بهائك، و نظروا من مرتقى التربة الى مستوى كبريائك، فسماهم اهل الملكوت زوارا، و دعاهم اهل الجبروت عمارا-الخطبة [49].
«پاك و مقدس هستىاى خداوند!كدام چشمي است كه در برابر روشنى نور تو تاب بياورد؟و بتواند به نور درخشنده و نوربخش قدرت تو، بالا رود و دستيابد؟و كدام فهمي است كه بتواند پائينتر از اينها را بفهمد، و ادراك كند؟مگر آن چشمانى كه تو از روى آنها پوششها را برگرفتى، و پردهها و حجابهاى كور و تاريك را از آنها زدودى و پاره كردى، و جانهاى آنها را به سوى اطراف بالهاى ارواح، منتشر و پراكنده نمودى،
پس ايشان با تو در مقامات تو و اركان عظمت تو وارد شده، و با تو آهسته سخن گويند، و در ميان انوار روشنى بخش بهاء و درخشش تو فرو روند، و از اين خاكدان و تربتبا نظر ارتقاء به سوى مستواى مقام كبريائيت تو نظر كنند، پس اهل ملكوت آنان را زائر شمارند، و اهل جبروت آنان را عامر و آباد كننده بخوانند».
در اينجا ملاحظه ميشود كه بالصراحه ميفرمايد: آن چشمهائيكه از روى آنان حجاب و پرده را برداشتى، ميتوانند به بهاء نور عظمت تو، و به نور درخشنده
ص62
قدرت تو نظر كنند، و اين نيست مگر به فناء صفت در صفات و اسماء خداوند. چون تا مقام فناء در صفت ابصار متحقق نگردد، رؤيت نور حضرت احديت محال است، و در حال فناء ديگر چيزى غير از خدا نيست كه بر او محيط شود، و اوست و بس، او خود را ميبيند.
و از جمله رواياتى كه دلالتبر فناء صفت است، روايتى است كه صدوق در «توحيد» آورده از هشام در حديث زنديقى كه از حضرت صادق عليه السلام از نزول خداوند تعالى به آسمان دنيا پرسيده بود، و حضرت در پاسخ گفته بودند: ليس كنزول جسم عن جسم الى جسم، «نزول خداوند همچون نزول جسمي از جسمي به سوى جسمي نيست» تا آنكه فرمودند:
و لكنه ينزل الى سماء الدنيا بغير معاناة و لا حركة فيكون هو كما فى السماء السابعة على العرش كذلك فى سماء الدنيا.
«و ليكن خداوند به سوى آسمان دنيا كه نزول مينمايد، بدون تهيه اسباب و بدون حركت است، پس بعد از نزول هم در آسمان دنيا، همانطور است كه در آسمان هفتم بر روى عرش است».
حضرت در اينجا اضافه كردند كه:
انما يكشف عن عظمته، و يرى اولياءه نفسه حيثشاء، و يكشف ما شاء من قدرته، و منظره بالقرب و البعد سواء [50].
«خداوند از عظمتخود پرده برميدارد، و خود را به هر قسمي كه بخواهد به اولياى خود نشان ميدهد، و به هر مقدارى كه بخواهد قدرت خود را ظاهر و منكشف ميكند، و محل نظر خدا در نزديكى و دورى يكسان است».
نشان دادن خود را به اولياى خود، غير از فناء وصفى، يعنى فناء در عالم بصر، در عالم علم و بصيرت خداوند نيست، زيرا كه با وجود بقاء و عدم حصول فناء، ممكن، محال استخدا را ببيند، زيرا كه معنايش احاطه محدود بر غير محدود است، و اما در فناء چيزى نيست غير از ذات اقدس او كه بيننده باشد، و لذا اين ارائه و نشان دادن را فقط براى اولياى خود كه رفع هر گونه حجاب نمودهاند متذكر ميگردد.
ص63
در «عدة الداعى» مرحوم ابن فهد از وهب بن منبه نقل ميكند كه
فيما اوحى الله الى داود: يا داود! ذكرى للذاكرين، و جنتى للمطيعين، و حبى للمشتاقين، و انا خاصة للمحبين [51].
«از جمله چيزهائى كه خداوند به داود وحى فرستاد، اين بود كه گفت:اى داود من ياد كسانى هستم كه مرا ياد ميكنند، و بهشت من براى كسانى است كه اطاعت مرا مينمايند، و محبت من به كسانى است كه شوق ديدار مرا دارند، و من (با تمام صفات جمال و جلال) براى كسانى هستم كه مرا دوست دارند».
در دعاهاى متعارف و معمول، از اين قبيل مطالب و درخواستهاى دعا كنندگان بسيار است، از جمله در مناجات شعبانيه حضرت امير المؤمنين عليه السلام چنين وارد است كه:
الهى و الهمنى ولها بذكرك الى ذكرك! و اجعل همي الى روح نجاح اسمائك و محل قدسك! [52]
«خداوندا به من الهام كن و عطا كن شدت اشتياق و وجد و سرور را در ذكر خودت و ياد خودت، كه بدانها به مرتبه عالىتر از ذكر خودت و ياد خودت راه يابم، و هم و اراده مرا قرار بده در فرح و راحتى وصول و ظفر و كاميابى به اسماء خودت، و محل پاكى و پاكيزگى ذات مقدست».
تا آنكه عرض ميكند:
الهى هب لى كمال الانقطاع اليك، و انر ابصار قلوبنا بضياء نظرها اليك، حتى تخرق ابصار القلوب حجب النور فتصل الى معدن العظمة و تصير ارواحنا معلقة بعز قدسك.
الهى و اجعلنى ممن ناديته فاجابك و لاحظته فصعق لجلالك، فناجيته سرا، و عمل لك جهرا.
«خداوندا!كمال انقطاع مرا به سوى خودت، بر من ارزانى دار، و چشمهاى دلهاى ما را به درخشش و روشنى نظر كردن به سوى تو، روشن و نورانى فرما، تا جائيكه ديدگان دل ما، حجابهاى نور را پاره كند و سپس به معدن عظمت تو واصل شود، و جانهاى ما به مقام عز قدس تو معلق گردد».
ص 64
خداوندا!مرا از آنان قرار ده، كه ايشان را ندا فرمودى، و به سوى خود خواندى، و آنها اجابت تو را نمودند!و با ديده مراقبتبر آنان نظر افكندى!و از جلال تو مدهوش شدند!و سپس با آنان در سر و خلوت به نجوى و سخن پنهان گفتن پرداختى!و ايشان در جهر و آشكارا و علن براى خدمت تو قيام كردند و عمل نمودند!»
تا آنكه عرض ميكند
الهى و الحقنى بنور عزك الابهج فاكون لك عارفا و عن سواك منحرفا و منك خائفا مراقبا [53].
«خداوند: مرا به نور عزت خودت كه بسيار نيكو و نشاط انگيز استبرسان!تا اينكه به مقام تو عارف شوم!و از غير تو چشم بپوشم!و از تو پيوسته در خوف و مراقبتباشم».
و پس از فناء در اوصاف، مرحله سوم از فناء پيش ميآيد، و آن فناء در ذات است، يعنى ذات ولى خدا در ذات خداوند مندك و فانى ميشود، و وجودش مضمحل ميگردد، و از او اثرى نميماند.
در اينجا هر اسم و رسمي محو و نابود مي���شود، و حضرت حق قائم مقام او ميگردد.
اين مقام مقمي استبزرگتر و برتر از آنكه لفظى بتواند آن را حكايت كند، و يا اشارهاى بدان راه يابد. و اصولا اطلاق مقام بر آن مجاز است، و اين از مواهب حضرت سبحان استبه رسول اكرمش: محمد بن عبد الله صلى الله عليه و آله و سلم، و پس از آن حضرت براى اولاد طاهرين آنحضرت نيز مفتوح گرديده است، و نيز براى اولياى خدا از امت آنحضرت مفتوح است، به مقتضى و مدلول روايات بسيارى كه دلالت دارند بر آنكه خداوند سبحانه و تعالى، شيعيان آنها را در درجات اخروى به آن سروران ملحق مينمايد.
درباره فناء در ذات در روايت وارده در معراج رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم آمده است كه درباره ولى خدا، خداوند ميفرمايد:
و ينقل من دار الفناء الى دار البقاء، و من دار الشيطان الى دار الرحمن [54].
ص 65
«از خانه فانى به سوى خانه باقى انتقال پيدا ميكند، و از خانه شيطان به سوى خانه رحمن منتقل ميشود».
و از اينجا به دست ميآيد كه: آنچه را كه خداوند سبحانه و تعالى به امتها وعده داده است، از مقامات و كرامات در آخرت، براى اولياى خدا در دنيا معين فرموده، و به آنها در دنيا روزى كرده، و لحوق به امامشان نيز در اينجا تحقق ميگيرد.
و از جمله موهبتهاى حضرت حق تبارك و تعالى به اولياى خودش، سير دادن آنهاست در عوالم متوسطى كه بين مبدا سير، و بين وصول و فناء در خدايشان حاصل ميشود.
در اينجا روايات در كتب مفصله اخلاقيه و عرفانيه، بالاخص در «بحار الانوار» مرحوم مجلسى رضوان الله عليه بسيار است. و ما براى نمونه، قدرى از روايت معراجيه رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم را، كه مصدر به يا احمد است ذكر ميكنيم:
در «ارشاد القلوب» [55] مرفوعا و در «بحار الانوار» از «ارشاد القلوب»، و با دو سند ديگر كه از بعضى از كتب حديث، و بعضى از كتب قديمه يافتشده است، روايتى بسيار عالى المضمون كه داراى نكات دقيق و عجائب سير و سلوك الى الله است، بيان ميكند. اين روايتحقا روايتى است جامع و كامل و براى سير در مقام ولايت، از بيان هيچ دستورى خوددارى نكرده است، و ما در اينجا مختصرى از آن را ميآوريم:
يا احمد: هل تدرى اى عيش اهنا، و اى حياة ابقى؟!قال: اللهم لا!
قال: اما العيش الهنىء، فهو الذى لا يفتر صاحبه عن ذكرى، و لا ينسى نعمتى، و لا يجهل حقى، يطلب رضاى فى ليله و نهاره!
و اما الحياة الباقية، فهى التى يعمل لنفسه، حتى تهون عليه الدنيا، و تصغر فى عينه، و تعظم الآخرة عنده، و يؤثر هواى على هواه، و يبتغى مرضاتى، و يعظم حق عظمتى، و يذكر علمي به، و يراقبنى بالليل و النهار عند كل سيئة او معصية، و ينقى قلبه عن كل ما اكره، و يبغض الشيطان و وساوسه، و لا يجعل لابليس على قلبه سلطانا و سبيلا.
فاذا فعل ذلك، اسكنت قلبه حبا حتى اجعل قلبه لى، و فراغه و اشتغاله و همه و
ص 66
حديثه من النعمة التى انعمتبها على اهل محبتى من خلقى! و افتح عين قلبه و سمعه حتى يسمع بقلبه و ينظر بقلبه الى جلالى و عظمتى، و اضيق عليه الدنيا و ابغض اليه ما فيها من اللذات، و احذره من الدنيا و ما فيها كما يحذر الراعى غنمه من مراتع الهلكة فاذا كان هكذا يفر من الناس فرارا، و ينقل من دار الفناء الى دار البقاء، و من دار الشيطان الى دار الرحمن.
«اى احمد!آيا ميدانى كدام عيش گواراتر، و كدام زندگى باقىتر است؟!عرض كرد: بار خدايا نه!
خداوند خطاب كرد: اما عيش گوارا، آن عيشى است كه كسى كه داراى آن است، از ياد من سست نشود، و نعمت مرا فراموش ننمايد، و نسبتبه حق من نادان نباشد، و رضا و پسند مرا در شب و روز خود بجويد،
و اما زندگى جاودان و باقى، آن حياتى است كه شخص براى خود كار كند، تا بجائيكه دنيا در نزد او سبك شود، و در نظر او كوچك نمايد، و آخرت در نزد او بزرگ آيد، و خواهش مرا بر خواهش خود مقدم دارد، و در دنبال رضايت من برآيد، و آن را بجويد، و حق بزرگى و عظمت مرا بزرگ شمارد، و علم مرا به خودش ياد آورد، و در شبانهروز، در وقت پيشآمد هر طاعت و معصيتى، مرا در نظر آورد، و مراقبت كند، و دل خود را از هر چه كه ناخوشايند من است پاك كند، و شيطان و وسوسههاى او را دشمن دارد، و براى تسلط ابليس بر دلش هيچ قدرت و راهى نگذارد، و چون چنين كند من محبت و عشق خود را در قلب او جا ميدهم، تا جائيكه قلب او را براى خودم ميگذارم، و فراغت او، و اشتغال او، و هم او، و گفتار او را از آن گونه نعمتهائى قرار ميدهم كه با خصوص اهل محبت از بندگان خودم كردهام، و به آنها بدينگونه نعمتبخشودهام، و چشم دل او را باز ميكنم، و گوش دل او را باز ميكنم، تا آنكه با دلش بشنود، و با دلش ببيند جلال و عظمت مرا، و دنيا را بر او تنگ ميكنم، و لذات دنيا را در نزد او ناگوارا و ناپسند مينمايم، و همچون شبانى كه گوسپندان خود را از مرتعها و چراگاههاى هلاكت بر حذر ميدارد، من او را از دنيا و آنچه كه در دنياست، بر حذر ميدارم.
يا احمد! و لازيننه بالهيبة، و العظمة، فهذا هو العيش الهنىء و الحياة الباقية، و
ص 67
هذا مقام الراضين.
فمن عمل برضاى الزمه ثلاث خصال: اعرفه شكرا لا يخالطه الجهل، و ذكرا لا يخالطه النسيان، و محبة لا يؤثر على محبتى محبة المخلوقين.
فاذا احبنى احببته، و افتح عين قلبه الى جلالى، و لا اخفى عليه خاصة خلقى، و اناجيه فى ظلم الليل، و نور النهار، حتى ينقطع حديثه مع المخلوقين، و مجالسته معهم، و اسمعه كلمي و كلام ملائكتى، و اعرقه السر الذى سترته عن خلقى، و البسه الحياء حتى يستحيى منه الخلق كلهم، و يمشى على الارض مغفورا له، و اجعل قلبه واعيا و بصيرا، و لا اخفى عليه شيئا من جنة و لا نار.
و اعرفه ما يمر على الناس فى يوم القيامة من الهول و الشدة، و ما احاسب الاغنياء و الفقراء و الجهال و العلماء.
و انومه فى قبره، و انزل عليه منكرا و نكيرا حتى يسالاه، و لا يرى غمرة الموت و ظلمة القبر، و اللحد، و هول المطلع، ثم انصب له ميزانه، و انشر ديوانه، ثم اضع كتابه فى يمينه فيقرؤه منشورا.
ثم لا اجعل بينى و بينه ترجمانا، فهذه صفات المحبين.
«اى احمد!و من او را به هيبت و عظمت زينت ميدهم!اينست عيش گوارا، و زندگانى جاودان!، و اينست مقام كسانى كه از من راضىاند.
و بنابر اين، هر كس به رضاى من عمل كند، من سه صفت را پيوسته ملازم با او ميگردانم:
من آن گونه شكرى را به او ميشناسانم كه ابدا در آن جهل نباشد، و آن گونه به ياد بودن را به او مينمايانم كه در آن نسيان نباشد، و محبتى را كه با وجود آن هيچگاه محبت مخلوقات را بر محبت من مقدم ندارد.
و چون او مرا دوستبدارد، من هم او را دوست ميدارم، و چشم دل او را به سوى جلال خود باز ميكنم، و خواص از بندگان خود را از او پنهان نميدارم، و در شبهاى تاريك، و در روشنى روز با او در پنهان سخن ميگويم، و مناجات دارم، تا آنكه ديگر، گفتارش با مردمان قطع ميشود، و رفت و آمدش با آنان بريده ميگردد.
و من گفتار خودم را، و گفتار فرشتگانم را به او ميشنوايانم، و آن راز و سرى
ص68
را كه از خلق خودم مخفى داشتهام، به او نشان ميدهم، و لباس حياء بر قامت او ميپوشانم، بطوريكه تمام مخلوقات از او حيا ميكنند، و با حال آمرزيدگى و بخشودگى در روى زمين راه ميرود، و دل او را فراگير و بينا ميكنم، و هيچ چيز از بهشت و جهنم را از او پنهان نميدارم، و آنچه در روز قيامتبر مردم ميگذرد، از هول و اضطراب، و شدت، به او مينمايانم، و آن كيفيتى را كه از اغنياء و فقراء و جهال و علماء حساب ميكشم، به او ميشناسانم، و او را در قبرش به خواب ميبرم، و نكير و منكر را خودم بر او وارد ميسازم، تا از او پرسش كنند.
و او به هيچ وجه سكرات مرگ، و تاريكى قبر و لحد را نميبيند. و ترس از امور هولناك آخرت كه بر او اشراف ميكنند ندارد.
و سپس من خودم، ميزان عمل او را نصب ميكنم، و نامه عمل او را باز ميگردانم، و نامه عمل او را از طرف راست كه جانب سعادت استبه او ميرسانم، و او آن نامه را گسترده و باز شده ميخواند.
و ديگر آنكه من بين خودم و او هيچ مترجم و واسطه در سخن گفتن قرار نميدهم، و اينست صفات محبان».
يا احمد! اجعل همك هما واحدا! فاجعل لسانك لسانا واحدا! و اجعل بدنك حيا لا تغفل عنى، من يغفل عنى لا ابالى باى واد هلك - الحديث [56].
«اى احمد! اراده و مقصود خود را، مقصود واحدى قرار بده! و زبانت را زبان واحدى بگردان! و پيوسته افكار و خيالت را زنده كن، تا هيچوقت از من غافل نشوى! هر كس از من غافل شود، من باكى ندارم كه در هر بيابان و هر نقطهاى هلاك شود».
در «كافى» با اسناد خود روايت كرده است كه: رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم به حارثة بن مالك بن نعمان انصارى برخورد كردند و گفتند: حالت چطور استاى حارثه؟!
فقال: يا رسول الله: مؤمن حقا! فقال له رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: لكل شىء حقيقة، فما حقيقة قولك؟! فقال يا رسول الله! عزفت نفسى عن الدنيا فاسهرت ليلى، و اظمات
ص 69
هواجرى، و كانى انظر عرش ربى، و قد وضع للحساب، و كانى انظر الى اهل الجنة يتزاورون فى الجنة، و كانى اسمع عواء اهل النار فى النار.
فقال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: عبد نور الله قلبه، ابصرت فاثبت-الحديث [57].
«حارثه گفت:اى رسول خدا!مؤمن هستم به حقيقت ايمان!
رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: از براى هر چيزى حقيقتى است، حقيقت گفتار تو چيست؟!
حارثه گفت: نفس من به دنيا پشت كرده است!و من شبها بيدارم، و روزهاى گرم روزه و تشنهام، و گويا من چنين ميبينم كه عرش پروردگارم را براى حساب خلايق گذراندهاند، و گويا من چنين ميبينم اهل بهشت را كه در بهشتبه ديدار و زيارت هم ميروند، و گويا من چنين ميبينم كه در ميان آتش، جهنميان فرياد ميكشند، و زوزه ميكشند.
رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند: اين بندهايست كه خداوند دل او را به نور ايمان منور كرده است،اى حارثه شمتباز شده است، و مخفيات را ميبينى، و بنابر اين بر اين حال ثابتباش»
ما به حول الله و قوته در ج 2 «معاد شناسى» مجلس نهم، مقدار مختصرى در حالات اولياء الله آوردهايم، و اين مطالبى كه در اينجا آورديم، اجمال و اختصارى است، كه از يك دنيا اخبار و آثار و قصص و حكايات زنده، درباره اولياى خدا بازگو ميكند، و اگر با ذهنى صاف و فكرى استوار در آنها تدبر كنيم خواهيم يافت كه راه ولايت و وصول به مقام عبوديت محضه حضرت حق متعال باز است، و بر روى كسى بسته نيست، غاية الامر، امامان و پيشوايان دين، معلمان اين طريق، و هاديان اين سبيل ميباشند. فلله درهم و عليه اجرهم. و لازمه مقام امامت آنست كه: دست ماموم را بگيرند، و به همان جائى كه خودشان رفتهاند رهبرى كنند، و السلام علينا و على عباد الله الصالحين.
پاورقي
[47] اين حديث را كلينى با دو سند متصل آورده است. «اصول كافى» ج 2 ص 352، از طبع حيدرى.
[48] از مغربى است.
[49] «اثبات الوصية» طبع سنگى، ص 95.
[50] «بحار الانوار»، كتاب الاحتجاج، از طبع كمپانى، ج 4 ص 137 و مرحوم مجلسى اين جملات را از بعضى از نسخههاى «توحيد» صدوق نقل ميكند.
[51] «عدة الداعى»، ص 186.
[52] «عدة الداعى» ص 186.
[53] «اقبال» ص 685 تا 687، از ابن خالويه روايت ميكند.
[54] «ارشاد القلوب» باب 54، حديث معراج، ص 284 از طبع مصطفوى.
[55] همين مصدر اخير.
[56] «بحار الانوار» طبع كمپانى، ج 17، ص 8 و 9، و طبع حروفى، ج 77، ص 28 و 29. و نيز اين حديث را شيخ حر عاملى در «جواهر السنية» از ص 145 تا 154 از طبع سنگى آورده است.
[57] اين روايت را به اين مضمون، از حضرت صادق عليه السلام در ج 2، از «اصول كافى» آورده است ص 54، و به مضمون قريب به آن نيز در ص 53 آورده است، و مجلسى در «بحار الانوار» در ج 15 از طبع كمپانى در قسمت دوم كه كتاب ايمان و كفر است، در ص 63 و 64، از «كافى» و در ص 67 و 68 از «محاسن» برقى روايت كرده است.