صفحه قبل

آيات و روايات وارد در فناء در اوصاف الهي

در «كافى‏» در ضمن حديثى از حضرت باقر عليه السلام روايت است كه:

ان الله جل جلاله قال: ما تقرب الى عبد من عبادى بشى‏ء احب الى مما افترضت عليه، و انه ليتقرب الى بالنافلة حتى احبه، فاذا احببته كنت‏سمعه الذى يسمع به، و بصره الذى يبصر به، و لسانه الذى ينطق به، و يده التى يبطش بها، ان دعانى اجبته، و ان سالنى اعطيته - الحديث [47].

«خداوند سبحانه و تعالى مي‌‏فرمايد: هيچگاه بنده‏اى از بندگان من به من تقرب و نزديكى نجسته است، كه در نزد من محبوبتر باشد از آنچه من بر او واجب كردم، و بنده من پيوسته بواسطه بجا آوردن كار نافله و مستحب به من تقرب و نزديكى مي‌‏جويد، تا جائيكه من او را دوست مي‌‏دارم، و چون او را دوست داشتم، من گوش او هستم كه با آن مي‌‏شنود، و چشم او هستم كه با آن مي‌‏بيند، و زبان او هستم كه با آن تكلم مي‌‏كند، و دست او هستم كه با آن مي‌‏گيرد.

اگر بنده مؤمن من مرا بخواند او را اجابت مي‌‏كنم، و اگر از من سؤال كند به او مي‌‏دهم-الحديث‏».

اين حديث را فريقين از شيعه و عامه روايت كرده‏اند، و از احاديث رائجه و دارجه محسوب است.

و تصديق صحت متن آن، اين آيه مباركه است:

«قل ان كنتم تحبون الله فاتبعونى يحببكم الله و يغفر لكم ذنوبكم‏» (آيه 31، از سوره 3: آل عمران).

«بگو (اى پيامبر) اگر شما چنين هستيد كه خدا را دوست داريد، بايد از من پيروى كنيد تا بالنتيجه خدا هم شما را دوست داشته باشد، و گناهان شما را بيامرزد».

بارى انسان قبل از وصول به اين مرحله، در بين مردم بود، معاشرت مي‌‏كرد، گفتگو و تكلم داشت، با قواى نفسانى خود از چشم، و گوش، و زبان، و دست،


ص 61

اينك در بين مردم با نور خداست، معاشرت مي‌‏كند و گفتگو و تكلم دارد، ولى آن تقوا تغيير و تبديل پيدا كرده است، و به نور خدا مبدل شده، اينك چشم و گوش و زبان و دست از آن او نيست، از آن خداست.

چو تافت‏بر دل من پرتو جمال حبيب         بديد ديده جان حسن در كمال حبيب [48]

مسعودى در «اثبات الوصية‏» در ضمن خطبه‏اى كه امير المؤمنين عليه السلام درباره انتقال رسول الله از آدم تا وقتيكه متولد شدند بيان مي‌‏كند نقل كرده كه آنحضرت چنين به درگاه خدا عرض مي‌‏كند:

سبحانك اى عين تقوم نصب بهاء نورك؟ و ترقى الى نور ضياء قدرتك؟ و اى فهم يفهم ما دون ذلك الا ابصار كشفت عنها الاغطية، و هتكت عنها الحجب العمية، و فرقت ارواحها الى اطراف اجنحة الارواح فناجوك فى اركانك، و ولجوا بين انوار بهائك، و نظروا من مرتقى التربة الى مستوى كبريائك، فسماهم اهل الملكوت زوارا، و دعاهم اهل الجبروت عمارا-الخطبة [49].

«پاك و مقدس هستى‏اى خداوند!كدام چشمي‌ است كه در برابر روشنى نور تو تاب بياورد؟و بتواند به نور درخشنده و نوربخش قدرت تو، بالا رود و دست‏يابد؟و كدام فهمي‌ است كه بتواند پائين‏تر از اينها را بفهمد، و ادراك كند؟مگر آن چشمانى كه تو از روى آنها پوشش‏ها را برگرفتى، و پرده‏ها و حجاب‏هاى كور و تاريك را از آنها زدودى و پاره كردى، و جان‏هاى آنها را به سوى اطراف بالهاى ارواح، منتشر و پراكنده نمودى،

پس ايشان با تو در مقامات تو و اركان عظمت تو وارد شده، و با تو آهسته سخن گويند، و در ميان انوار روشنى بخش بهاء و درخشش تو فرو روند، و از اين خاكدان و تربت‏با نظر ارتقاء به سوى مستواى مقام كبريائيت تو نظر كنند، پس اهل ملكوت آنان را زائر شمارند، و اهل جبروت آنان را عامر و آباد كننده بخوانند».

در اينجا ملاحظه مي‌‏شود كه بالصراحه مي‌‏فرمايد: آن چشم‏هائيكه از روى آنان حجاب و پرده را برداشتى، مي‌‏توانند به بهاء نور عظمت تو، و به نور درخشنده


ص62

‏قدرت تو نظر كنند، و اين نيست مگر به فناء صفت در صفات و اسماء خداوند. چون تا مقام فناء در صفت ابصار متحقق نگردد، رؤيت نور حضرت احديت محال است، و در حال فناء ديگر چيزى غير از خدا نيست كه بر او محيط شود، و اوست و بس، او خود را مي‌‏بيند.

و از جمله رواياتى كه دلالت‏بر فناء صفت است، روايتى است كه صدوق در «توحيد» آورده از هشام در حديث زنديقى كه از حضرت صادق عليه السلام از نزول خداوند تعالى به آسمان دنيا پرسيده بود، و حضرت در پاسخ گفته بودند: ليس كنزول جسم عن جسم الى جسم، «نزول خداوند همچون نزول جسمي‌ از جسمي‌ به سوى جسمي‌ نيست‏» تا آنكه فرمودند:

و لكنه ينزل الى سماء الدنيا بغير معاناة و لا حركة فيكون هو كما فى السماء السابعة على العرش كذلك فى سماء الدنيا.

«و ليكن خداوند به سوى آسمان دنيا كه نزول مي‌‏نمايد، بدون تهيه اسباب و بدون حركت است، پس بعد از نزول هم در آسمان دنيا، همانطور است كه در آسمان هفتم بر روى عرش است‏».

حضرت در اينجا اضافه كردند كه:

انما يكشف عن عظمته، و يرى اولياءه نفسه حيث‏شاء، و يكشف ما شاء من قدرته، و منظره بالقرب و البعد سواء [50].

«خداوند از عظمت‏خود پرده برمي‌‏دارد، و خود را به هر قسمي‌ كه بخواهد به اولياى خود نشان مي‌‏دهد، و به هر مقدارى كه بخواهد قدرت خود را ظاهر و منكشف مي‌‏كند، و محل نظر خدا در نزديكى و دورى يكسان است‏».

نشان دادن خود را به اولياى خود، غير از فناء وصفى، يعنى فناء در عالم بصر، در عالم علم و بصيرت خداوند نيست، زيرا كه با وجود بقاء و عدم حصول فناء، ممكن، محال است‏خدا را ببيند، زيرا كه معنايش احاطه محدود بر غير محدود است، و اما در فناء چيزى نيست غير از ذات اقدس او كه بيننده باشد، و لذا اين ارائه و نشان دادن را فقط براى اولياى خود كه رفع هر گونه حجاب نموده‏اند متذكر مي‌‏گردد.


ص63

در «عدة الداعى‏» مرحوم ابن فهد از وهب بن منبه نقل مي‌‏كند كه

فيما اوحى الله الى داود: يا داود! ذكرى للذاكرين، و جنتى للمطيعين، و حبى للمشتاقين، و انا خاصة للمحبين [51].

«از جمله چيزهائى كه خداوند به داود وحى فرستاد، اين بود كه گفت:اى داود من ياد كسانى هستم كه مرا ياد مي‌‏كنند، و بهشت من براى كسانى است كه اطاعت مرا مي‌‏نمايند، و محبت من به كسانى است كه شوق ديدار مرا دارند، و من (با تمام صفات جمال و جلال) براى كسانى هستم كه مرا دوست دارند».

در دعاهاى متعارف و معمول، از اين قبيل مطالب و درخواست‏هاى دعا كنندگان بسيار است، از جمله در مناجات شعبانيه حضرت امير المؤمنين عليه السلام چنين وارد است كه:

الهى و الهمنى ولها بذكرك الى ذكرك! و اجعل همي‌ الى روح نجاح اسمائك و محل قدسك! [52]

«خداوندا به من الهام كن و عطا كن شدت اشتياق و وجد و سرور را در ذكر خودت و ياد خودت، كه بدانها به مرتبه عالى‏تر از ذكر خودت و ياد خودت راه يابم، و هم و اراده مرا قرار بده در فرح و راحتى وصول و ظفر و كاميابى به اسماء خودت، و محل پاكى و پاكيزگى ذات مقدست‏».

تا آنكه عرض مي‌‏كند:

الهى هب لى كمال الانقطاع اليك، و انر ابصار قلوبنا بضياء نظرها اليك، حتى تخرق ابصار القلوب حجب النور فتصل الى معدن العظمة و تصير ارواحنا معلقة بعز قدسك.

الهى و اجعلنى ممن ناديته فاجابك و لاحظته فصعق لجلالك، فناجيته سرا، و عمل لك جهرا.

«خداوندا!كمال انقطاع مرا به سوى خودت، بر من ارزانى دار، و چشم‏هاى دلهاى ما را به درخشش و روشنى نظر كردن به سوى تو، روشن و نورانى فرما، تا جائيكه ديدگان دل ما، حجاب‏هاى نور را پاره كند و سپس به معدن عظمت تو واصل شود، و جان‏هاى ما به مقام عز قدس تو معلق گردد».


ص 64

خداوندا!مرا از آنان قرار ده، كه ايشان را ندا فرمودى، و به سوى خود خواندى، و آنها اجابت تو را نمودند!و با ديده مراقبت‏بر آنان نظر افكندى!و از جلال تو مدهوش شدند!و سپس با آنان در سر و خلوت به نجوى و سخن پنهان گفتن پرداختى!و ايشان در جهر و آشكارا و علن براى خدمت تو قيام كردند و عمل نمودند!»

تا آنكه عرض مي‌‏كند

الهى و الحقنى بنور عزك الابهج فاكون لك عارفا و عن سواك منحرفا و منك خائفا مراقبا [53].

«خداوند: مرا به نور عزت خودت كه بسيار نيكو و نشاط انگيز است‏برسان!تا اينكه به مقام تو عارف شوم!و از غير تو چشم بپوشم!و از تو پيوسته در خوف و مراقبت‏باشم‏».

و پس از فناء در اوصاف، مرحله سوم از فناء پيش مي‌‏آيد، و آن فناء در ذات است، يعنى ذات ولى خدا در ذات خداوند مندك و فانى مي‌‏شود، و وجودش مضمحل مي‌‏گردد، و از او اثرى نمي‌‏ماند.

در اينجا هر اسم و رسمي‌ محو و نابود مي‌���شود، و حضرت حق قائم مقام او مي‌‏گردد.

اين مقام مقمي‌ است‏بزرگتر و برتر از آنكه لفظى بتواند آن را حكايت كند، و يا اشاره‏اى بدان راه يابد. و اصولا اطلاق مقام بر آن مجاز است، و اين از مواهب حضرت سبحان است‏به رسول اكرمش: محمد بن عبد الله صلى الله عليه و آله و سلم، و پس از آن حضرت براى اولاد طاهرين آنحضرت نيز مفتوح گرديده است، و نيز براى اولياى خدا از امت آنحضرت مفتوح است، به مقتضى و مدلول روايات بسيارى كه دلالت دارند بر آنكه خداوند سبحانه و تعالى، شيعيان آنها را در درجات اخروى به آن سروران ملحق مي‌‏نمايد.

درباره فناء در ذات در روايت وارده در معراج رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم آمده است كه درباره ولى خدا، خداوند مي‌‏فرمايد:

و ينقل من دار الفناء الى دار البقاء، و من دار الشيطان الى دار الرحمن [54].


ص 65

«از خانه فانى به سوى خانه باقى انتقال پيدا مي‌‏كند، و از خانه شيطان به سوى خانه رحمن منتقل مي‌‏شود».

و از اينجا به دست مي‌‏آيد كه: آنچه را كه خداوند سبحانه و تعالى به امت‏ها وعده داده است، از مقامات و كرامات در آخرت، براى اولياى خدا در دنيا معين فرموده، و به آنها در دنيا روزى كرده، و لحوق به امامشان نيز در اينجا تحقق مي‌‏گيرد.

و از جمله موهبت‏هاى حضرت حق تبارك و تعالى به اولياى خودش، سير دادن آنهاست در عوالم متوسطى كه بين مبدا سير، و بين وصول و فناء در خدايشان حاصل مي‌‏شود.

بازگشت به فهرست

روايت معراجيه (( يا احمد )) در آثار سلوك به ولايت

در اينجا روايات در كتب مفصله اخلاقيه و عرفانيه، بالاخص در «بحار الانوار» مرحوم مجلسى رضوان الله عليه بسيار است. و ما براى نمونه، قدرى از روايت معراجيه رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم را، كه مصدر به يا احمد است ذكر مي‌‏كنيم:

در «ارشاد القلوب‏» [55] مرفوعا و در «بحار الانوار» از «ارشاد القلوب‏»، و با دو سند ديگر كه از بعضى از كتب حديث، و بعضى از كتب قديمه يافت‏شده است، روايتى بسيار عالى المضمون كه داراى نكات دقيق و عجائب سير و سلوك الى الله است، بيان مي‌‏كند. اين روايت‏حقا روايتى است جامع و كامل و براى سير در مقام ولايت، از بيان هيچ دستورى خوددارى نكرده است، و ما در اينجا مختصرى از آن را مي‌‏آوريم:

يا احمد: هل تدرى اى عيش اهنا، و اى حياة ابقى؟!قال: اللهم لا!

قال: اما العيش الهنى‏ء، فهو الذى لا يفتر صاحبه عن ذكرى، و لا ينسى نعمتى، و لا يجهل حقى، يطلب رضاى فى ليله و نهاره!

و اما الحياة الباقية، فهى التى يعمل لنفسه، حتى تهون عليه الدنيا، و تصغر فى عينه، و تعظم الآخرة عنده، و يؤثر هواى على هواه، و يبتغى مرضاتى، و يعظم حق عظمتى، و يذكر علمي‌ به، و يراقبنى بالليل و النهار عند كل سيئة او معصية، و ينقى قلبه عن كل ما اكره، و يبغض الشيطان و وساوسه، و لا يجعل لابليس على قلبه سلطانا و سبيلا.

فاذا فعل ذلك، اسكنت قلبه حبا حتى اجعل قلبه لى، و فراغه و اشتغاله و همه و


ص 66

حديثه من النعمة التى انعمت‏بها على اهل محبتى من خلقى! و افتح عين قلبه و سمعه حتى يسمع بقلبه و ينظر بقلبه الى جلالى و عظمتى، و اضيق عليه الدنيا و ابغض اليه ما فيها من اللذات، و احذره من الدنيا و ما فيها كما يحذر الراعى غنمه من مراتع الهلكة فاذا كان هكذا يفر من الناس فرارا، و ينقل من دار الفناء الى دار البقاء، و من دار الشيطان الى دار الرحمن.

«اى احمد!آيا مي‌‏دانى كدام عيش گواراتر، و كدام زندگى باقى‏تر است؟!عرض كرد: بار خدايا نه!

خداوند خطاب كرد: اما عيش گوارا، آن عيشى است كه كسى كه داراى آن است، از ياد من سست نشود، و نعمت مرا فراموش ننمايد، و نسبت‏به حق من نادان نباشد، و رضا و پسند مرا در شب و روز خود بجويد،

و اما زندگى جاودان و باقى، آن حياتى است كه شخص براى خود كار كند، تا بجائيكه دنيا در نزد او سبك شود، و در نظر او كوچك نمايد، و آخرت در نزد او بزرگ آيد، و خواهش مرا بر خواهش خود مقدم دارد، و در دنبال رضايت من برآيد، و آن را بجويد، و حق بزرگى و عظمت مرا بزرگ شمارد، و علم مرا به خودش ياد آورد، و در شبانه‏روز، در وقت پيشآمد هر طاعت و معصيتى، مرا در نظر آورد، و مراقبت كند، و دل خود را از هر چه كه ناخوشايند من است پاك كند، و شيطان و وسوسه‏هاى او را دشمن دارد، و براى تسلط ابليس بر دلش هيچ قدرت و راهى نگذارد، و چون چنين كند من محبت و عشق خود را در قلب او جا مي‌‏دهم، تا جائيكه قلب او را براى خودم مي‌‏گذارم، و فراغت او، و اشتغال او، و هم او، و گفتار او را از آن گونه نعمت‏هائى قرار مي‌‏دهم كه با خصوص اهل محبت از بندگان خودم كرده‏ام، و به آنها بدينگونه نعمت‏بخشوده‏ام، و چشم دل او را باز مي‌‏كنم، و گوش دل او را باز مي‌‏كنم، تا آنكه با دلش بشنود، و با دلش ببيند جلال و عظمت مرا، و دنيا را بر او تنگ مي‌‏كنم، و لذات دنيا را در نزد او ناگوارا و ناپسند مي‌‏نمايم، و همچون شبانى كه گوسپندان خود را از مرتع‏ها و چراگاههاى هلاكت بر حذر مي‌‏دارد، من او را از دنيا و آنچه كه در دنياست، بر حذر مي‌‏دارم.

يا احمد! و لازيننه بالهيبة، و العظمة، فهذا هو العيش الهنى‏ء و الحياة الباقية، و


ص 67

هذا مقام الراضين.

فمن عمل برضاى الزمه ثلاث خصال: اعرفه شكرا لا يخالطه الجهل، و ذكرا لا يخالطه النسيان، و محبة لا يؤثر على محبتى محبة المخلوقين.

فاذا احبنى احببته، و افتح عين قلبه الى جلالى، و لا اخفى عليه خاصة خلقى، و اناجيه فى ظلم الليل، و نور النهار، حتى ينقطع حديثه مع المخلوقين، و مجالسته معهم، و اسمعه كلمي‌ و كلام ملائكتى، و اعرقه السر الذى سترته عن خلقى، و البسه الحياء حتى يستحيى منه الخلق كلهم، و يمشى على الارض مغفورا له، و اجعل قلبه واعيا و بصيرا، و لا اخفى عليه شيئا من جنة و لا نار.

و اعرفه ما يمر على الناس فى يوم القيامة من الهول و الشدة، و ما احاسب الاغنياء و الفقراء و الجهال و العلماء.

و انومه فى قبره، و انزل عليه منكرا و نكيرا حتى يسالاه، و لا يرى غمرة الموت و ظلمة القبر، و اللحد، و هول المطلع، ثم انصب له ميزانه، و انشر ديوانه، ثم اضع كتابه فى يمينه فيقرؤه منشورا.

ثم لا اجعل بينى و بينه ترجمانا، فهذه صفات المحبين.

«اى احمد!و من او را به هيبت و عظمت زينت مي‌‏دهم!اينست عيش گوارا، و زندگانى جاودان!، و اينست مقام كسانى كه از من راضى‏اند.

و بنابر اين، هر كس به رضاى من عمل كند، من سه صفت را پيوسته ملازم با او مي‌‏گردانم:

من آن گونه شكرى را به او مي‌‏شناسانم كه ابدا در آن جهل نباشد، و آن گونه به ياد بودن را به او مي‌‏نمايانم كه در آن نسيان نباشد، و محبتى را كه با وجود آن هيچگاه محبت مخلوقات را بر محبت من مقدم ندارد.

و چون او مرا دوست‏بدارد، من هم او را دوست مي‌‏دارم، و چشم دل او را به سوى جلال خود باز مي‌‏كنم، و خواص از بندگان خود را از او پنهان نمي‌‏دارم، و در شب‏هاى تاريك، و در روشنى روز با او در پنهان سخن مي‌‏گويم، و مناجات دارم، تا آنكه ديگر، گفتارش با مردمان قطع مي‌‏شود، و رفت و آمدش با آنان بريده مي‌‏گردد.

و من گفتار خودم را، و گفتار فرشتگانم را به او مي‌‏شنوايانم، و آن راز و سرى


ص68

‏را كه از خلق خودم مخفى داشته‏ام، به او نشان مي‌‏دهم، و لباس حياء بر قامت او مي‌‏پوشانم، بطوريكه تمام مخلوقات از او حيا مي‌‏كنند، و با حال آمرزيدگى و بخشودگى در روى زمين راه مي‌‏رود، و دل او را فراگير و بينا مي‌‏كنم، و هيچ چيز از بهشت و جهنم را از او پنهان نمي‌‏دارم، و آنچه در روز قيامت‏بر مردم مي‌‏گذرد، از هول و اضطراب، و شدت، به او مي‌‏نمايانم، و آن كيفيتى را كه از اغنياء و فقراء و جهال و علماء حساب مي‌‏كشم، به او مي‌‏شناسانم، و او را در قبرش به خواب مي‌‏برم، و نكير و منكر را خودم بر او وارد مي‌‏سازم، تا از او پرسش كنند.

و او به هيچ وجه سكرات مرگ، و تاريكى قبر و لحد را نمي‌‏بيند. و ترس از امور هولناك آخرت كه بر او اشراف مي‌‏كنند ندارد.

و سپس من خودم، ميزان عمل او را نصب مي‌‏كنم، و نامه عمل او را باز مي‌‏گردانم، و نامه عمل او را از طرف راست كه جانب سعادت است‏به او مي‌‏رسانم، و او آن نامه را گسترده و باز شده مي‌‏خواند.

و ديگر آنكه من بين خودم و او هيچ مترجم و واسطه در سخن گفتن قرار نمي‌‏دهم، و اينست صفات محبان‏».

يا احمد! اجعل همك هما واحدا! فاجعل لسانك لسانا واحدا! و اجعل بدنك حيا لا تغفل عنى، من يغفل عنى لا ابالى باى واد هلك - الحديث [56].

«اى احمد! اراده و مقصود خود را، مقصود واحدى قرار بده! و زبانت را زبان واحدى بگردان! و پيوسته افكار و خيالت را زنده كن، تا هيچوقت از من غافل نشوى! هر كس از من غافل شود، من باكى ندارم كه در هر بيابان و هر نقطه‏اى هلاك شود».

در «كافى‏» با اسناد خود روايت كرده است كه: رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم به حارثة بن مالك بن نعمان انصارى برخورد كردند و گفتند: حالت چطور است‏اى حارثه؟!

فقال: يا رسول الله: مؤمن حقا! فقال له رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: لكل شى‏ء حقيقة، فما حقيقة قولك؟! فقال يا رسول الله! عزفت نفسى عن الدنيا فاسهرت ليلى، و اظمات


ص 69

هواجرى، و كانى انظر عرش ربى، و قد وضع للحساب، و كانى انظر الى اهل الجنة يتزاورون فى الجنة، و كانى اسمع عواء اهل النار فى النار.

فقال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم: عبد نور الله قلبه، ابصرت فاثبت-الحديث [57].

«حارثه گفت:اى رسول خدا!مؤمن هستم به حقيقت ايمان!

رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: از براى هر چيزى حقيقتى است، حقيقت گفتار تو چيست؟!

حارثه گفت: نفس من به دنيا پشت كرده است!و من شب‏ها بيدارم، و روزهاى گرم روزه و تشنه‏ام، و گويا من چنين مي‌‏بينم كه عرش پروردگارم را براى حساب خلايق گذرانده‏اند، و گويا من چنين مي‌‏بينم اهل بهشت را كه در بهشت‏به ديدار و زيارت هم مي‌‏روند، و گويا من چنين مي‌‏بينم كه در ميان آتش، جهنميان فرياد مي‌‏كشند، و زوزه مي‌‏كشند.

رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند: اين بنده‏ايست كه خداوند دل او را به نور ايمان منور كرده است،اى حارثه شمت‏باز شده است، و مخفيات را مي‌‏بينى، و بنابر اين بر اين حال ثابت‏باش‏»

ما به حول الله و قوته در ج 2 «معاد شناسى‏» مجلس نهم، مقدار مختصرى در حالات اولياء الله آورده‏ايم، و اين مطالبى كه در اينجا آورديم، اجمال و اختصارى است، كه از يك دنيا اخبار و آثار و قصص و حكايات زنده، درباره اولياى خدا بازگو مي‌‏كند، و اگر با ذهنى صاف و فكرى استوار در آنها تدبر كنيم خواهيم يافت كه راه ولايت و وصول به مقام عبوديت محضه حضرت حق متعال باز است، و بر روى كسى بسته نيست، غاية الامر، امامان و پيشوايان دين، معلمان اين طريق، و هاديان اين سبيل مي‌‏باشند. فلله درهم و عليه اجرهم. و لازمه مقام امامت آنست كه: دست ماموم را بگيرند، و به همان جائى كه خودشان رفته‏اند رهبرى كنند، و السلام علينا و على عباد الله الصالحين.

بازگشت به فهرست

دنباله متن

پاورقي


[47] اين حديث را كلينى با دو سند متصل آورده است. «اصول كافى‏» ج 2 ص 352، از طبع حيدرى.

[48] از مغربى است.

[49] «اثبات الوصية‏» طبع سنگى، ص 95.

[50] «بحار الانوار»، كتاب الاحتجاج، از طبع كمپانى، ج 4 ص 137 و مرحوم مجلسى اين جملات را از بعضى از نسخه‏هاى «توحيد» صدوق نقل مي‌‏كند.

[51] «عدة الداعى‏»، ص 186.

[52] «عدة الداعى‏» ص 186.

[53] «اقبال‏» ص 685 تا 687، از ابن خالويه روايت مي‌‏كند.

[54] «ارشاد القلوب‏» باب 54، حديث معراج، ص 284 از طبع مصطفوى.

[55] همين مصدر اخير.

[56] «بحار الانوار» طبع كمپانى، ج 17، ص 8 و 9، و طبع حروفى، ج 77، ص 28 و 29. و نيز اين حديث را شيخ حر عاملى در «جواهر السنية‏» از ص 145 تا 154 از طبع سنگى آورده است.

[57] اين روايت را به اين مضمون، از حضرت صادق عليه السلام در ج 2، از «اصول كافى‏» آورده است ص 54، و به مضمون قريب به آن نيز در ص 53 آورده است، و مجلسى در «بحار الانوار» در ج 15 از طبع كمپانى در قسمت دوم كه كتاب ايمان و كفر است، در ص 63 و 64، از «كافى‏» و در ص 67 و 68 از «محاسن‏» برقى روايت كرده است.

بازگشت به فهرست

دنباله متن