و حضرت باقر عليهالسّلام فرمودهاند كه: «وقتي جويرية بن مسهّر عازم سفري بود، أميرالمؤمنين عليهالسّلام به او فرمودند: در راه به تو شيري خواهد رسيد. عرض كرد: چكنم؟ حضرت فرمود: به او سلام برسان و بگو: أميرالمؤمنين مرا از تو در امان خود قرار داده است. جويريه حركت كرد و در بين راه شيري به او رسيد، جويريه به او گفت: اي
ص 38
ابَا حارث أميرالمؤمنين عليهالسّلام تو را سلام رسانيده و مرا از تو در امان خود آورده است. جويريه گويد: در اين حال شير برگشت و پنج مرتبه همهمه كرد. چون از سفر بازگشتم و حكايت شير را براي حضرت بيان كردم حضرت با انگشتان خود پنج مرتبه شمردند و گفتند: آن پنج همهمه پنج سلامي بوده كه براي من رسانيده است.»[51]
عمرو بن حمزة بن العلوي در كتاب «فضائل الكوفة» گفته است: «روزي أميرالمؤمنين عليهالسّلام در محراب مسجد كوفه بود مردي برخاست و براي تجديد وضوء بيرون شد و به طرف رُحبة كوفه رفت كه وضوء بسازد كه ناگهان يك افعي او را دنبال كرد كه او را بربايد. مرد فرار كرد و به مسجد آمد و قضيّه را به أميرالمؤمنين عليهالسّلام گفت: حضرت از جا برخاستند تا دَرِ سوراخ افعي آمده و شمشير خود را دَرِ سوراخ گذاردند و به شمشير گفتند: اگر تو مانند عصاي موسي معجزه داري اين افعي را از اينجا بيرون بياور. ساعتي طول نكشيد كه افعي از سوراخ بيرون آمد و با اميرالمؤمنين آهسته راز ميگفت و سپس سر خود را بلند كرده و به آن مرد عرب گفت: مگر وقتي مرا در مقابل خود ديدي گمان نبردي كه من چهارمين از آن چهار نفر هستم؟ مرد عرب گفت: صحيح است و با دست خود لطمه به صورت زد و تسليم شد.» [52]
عمّار بن ياسر و جابر انصاري هر يك گويند: من در بيابن با أميرالمؤمنين عليهالسّلام بودم كه ديدم آن حضرت از جاده منحرف شد، چون به دنبال او رفتم ديديم كه نظر به آسمان ميكند و سپس گفت: آفرين بر تو اي مرغ كه به فضل خدا از صيد ايمن گشتي. عرض كردم: اي مولاي من اين مرغ كجاي هواست؟ حضرت فرمود: آيا ميخواهي او را ببيني و كلام او را بشنوي؟ عرض كردم: بله اي آقاي من. حضرت نظري به آسمان نمود و دعاي آهستهاي خواند كه ناگهان آن مرغ به زمين آمد و روي دست حضرت آرميد. حضرت با دست خود بر پشت آن مرغ كشيدند و گفتند: به اذن خدا به سخن درآي، من عليّ بن أبيطالب هستم. خداوند آن مرغ را به زبان عربي فصيح گويا كرد و گفت: السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا أميرالْمُؤمِنِينَ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَكاتُهُ. حضرت جواب سلام او را دادند و گفتند: آب و غذاي تو در اين فلات و
ص 39
بيابان خشك و بیآب و علف از كجاست؟ عرض كرد: اي آقاي من چون من به ياد ميآورم ولايت شما اهل بيت را سير ميشوم، و چون تشنه شوم از دشمنان شما بيزاري ميجويم سيراب ميگردم. حضرت فرمود: با بركت باشي با بركت باشي. و سپس آن مرغ پريد، مثل قول خدا كه از قول سليمان ميگويد: يَـٰا أَيُّهَا النَّاسُ عُلِّمْنَا مَنْطِقَ الطَّيْرِ».[53]
محمّد بن وهبان اَزدي ديبلي در «معجزات النُبوّة» در ضمن خبري دربارۀ أميرالمؤمنين نقل ميكند كه: «صفّي از مرغابيان در آسمان بر بالاي سر أميرالمؤمنين در پرواز بودند و صدا ميكردند و فرياد و غوغائي برپا كرده بودند. حضرت به ياران خود گفتند: اينها بر شما سلام ميكنند. بعضي از اهل نفاق با يكديگر به اشاره و كنايه گوشه زدند. حضرت به قنبر فرمودند: اي قنبر با صداي بلند آواز ده و بگود: اي جماعت مرغابيان دعوت أميرالمؤمنين و برادر رسول ربّ العالمين را اجابت كنيد. قنبر صدا كرد، ناگهان مرغها پائين آمده و دور سر أميرالمؤمنين دور ميزدند. حضرت فرمودند: بگو پائين بيايند. چون قبنر گفت، مرغها آنقدر پائين آمدند كه سينههاي آنها به زمين صحن مسجد ميخورد و همه در جاي معيّني قرار گرفتند. حضرت با آنها صحبت كرد به لغتي كه ما نفهميديم. آنها سرهاي خود را به جلو ميكشيده و صدا ميكردند. حضرت فرمودند: به اذن خدا به سخن درآئيد، در آن وقت همه به اذن خدا تكلّم نموده و به زبان عربي آشكار گفتند: السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا أَميِرَالمؤمِنِينَ وَ خَلَيفَةَ رَبِّ العَالَمِينَ. و اين مطلب مانند قول خداي تعالي است كه دربارۀ حضرت داوود عليهالسّلام ميفرمايد: يَا جِبَالُ أَوِّبّي مَعَهُ وَالطَّيْرَ وَ أَلَّنَّا لَهُ الْحَدِيدُ»....ـ[54]
و در «علل الشرايع» از عليّ بن حاتم قزويني با اسناد خود از اعمش از ابراهيم بن عليّ بن أبيطالب روايت است كه: «آن حضرت روزي از منزل خارج و كنار فرات ايستادند و گفتند: اي هناش، در اين حال يك جِرّي (كه نوعي از مار ماهي است و عرب آنرا حَنكَليس و ثُعبان الماء گويد) سر از آب درآورد. حضرت فرمود: كيستي؟ گفت: من از امّت بني اسرائيل بودم، ولايت شما را بر من عرضه داشتند قبول نكردم خدا مرا به صورت مارماهي مسخ كرد[55].»
ص 40
ابن شهرآشوب گويد: ابن مردويه در كتاب «مناقب»، و أبواسحاق ثعلبي در تفسير خود، و أبوعبدالله بن منده در كتاب «معرفة»، و أبوعبدالله نطنزي در «خصائص»، و خطيب در «أربعين»، و أبو احمد جرجاني در «تاريخ جرجان» داستان ردّ الشّمس را براي أميرالمؤمنين ذكر كردهاند، و أبوبكر ورّاق كتابي در طرق احاديث ردّ شمس نوشته، و أبو عبدالله جعل كتابي در اثبات امكان و جواز ردّ شمس نگاشته، و أبوالقاسم حسكاني مسألهاي در تصحيح ردّ شمس و ترغيم نواصب معاند آورده، و أبوالحسن شاذان كتابي در بيان كيفيّت ردّ شمس به أميرالمؤمنين عليهالسّلام نوشته، و أبوبكر شيرازي در كتاب خود حديث ردّ شمس را مفصّل و مستوفي با اسناد خود از شعبه از قَتاده از حسن بصري از اُمّ هاني ذكر كرده است، و سپس گفته كه: حسن بصري بعد از اين روايت گفته است كه: خداوند تعالي در اين باره دو آيه نازل فرموده است: اوّل قوله تعالي: وَ هُوَ الَّذِي جَعَلَ الَّيْلَ وَ النَّهَارَ خِلْفَةً لِمَنْ أَرادَ أَن يَذَّكَّرَ أَو أَرَادَ شُكُورًا.[56] يعني اين جانشين آن ميشود براي كسي كه بخواهد فرض واجب خود را بجاي آورد يا آنكه فريضه بجاي نياورده خوابيده باشد يا قصد حمد و شكر پروردگار را داشته باشد. دوّم قوله تعالي: يُكَوِّرُ الَّيْلَ عَلَي النَّهَارِ وَ يُكَوِّرُ النَّهَارَ عَلَي الَّيْلِ.[57] و بعداً گفته است كه شمس براي أميرالمؤمنين عليهالسّلام چندين مرتبه برگشت. يك مرتبه همان دفعهاي كه سلمان روايت كرده است، و در روز بساط، و روز خندق، و روز حُنين، و روز خيبر، و روز قرقيساء[58]، و روز بَراثا، و روز غاضريّه، و روز نهروان، و روز بيعت رضوان، و روز صفّين، و در نجف، و در بني مازر، و در وادي عقيق، و بعد از اُحُد.
و كليني روايت كرده كه در مسجد فضيخ در مدينه خورشيد براي آن حضرت برگشته است! امّا آن مقداري كه معروف است دو مرتبه است: يكي در زمان حيات رسول خدا در كُراع الغَميم، و ديگر بعد از رحلت آن حضرت در بابِل.
امّا در زمان حيات، همان مرتبهاي است كه امّ سلمه و اسماء بنت عُمَيس و
ص 41
جابربن عبدالله انصاري و أبوذر غفاري و ابن عبّاس و أبوسعيد خُدري و أبوهريره و حضرت صادق عليهالسّلام روايت كردهاند كه: حضرت رسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّم در كُراع الغَميم نماز گزاردند، و چون سلام نماز را دادند وحي بر آن حضرت نازل شد. در اين حال عليّ بن أبيطالب آمد و پيغمبر را در حال نزول ديد، نشست و رسول خدا را در بغل گرفته و تكيۀ حضرت را به خود داد و همين طور وحي بر پيغمبر ميآمد تا آفتاب غروب كرد. چون نزول وحي به پايان رسيد، فرمود: اي علي نماز خواندهاي؟ عرض كرد: نه! و قضيّه را براي رسول خدا بيان كرد. رسول خدا فرمود: دعا كن خدا خورشيد را براي تو برگرداند. أميرالمؤمنين دعا كردند، در اين حال ناگها خورشيد پاك و نوراني ظاهر شد».
و در روايت أبوجعفر طحاوي است كه: «رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم عرض كردند: بار پروردگارا علي در طاعت تو طاعت رسول تو بود، خورشيد را براي او برگردان، خورشيد برگشت. حضرت أميرالمؤمنين عليهالسّلام برخاستند و نماز خود را به جاي آوردند. چون از نماز فارغ شدند خورشيد فرو نشست و ستاره ظاهر شد».
و در روايت أبوبكر مَهرويه چنين وارد است كه: «أسماء گفت: سوگند به خدا كه چون خواست خورشيد فرو بنشيند صدائي مانند صداي ارّه كه در چوب فرو رفته و مشغول بريدن است به گوش ما رسيد». أبوبكر مَهرويه گويد: و اين قضيّه در ناحيۀ ضَهياء[59] در راه جنگ خيبر واقع شد. و نيز روايت است كه: آن حضرت نماز خود را به طور ايماء و اشاره خواندند و چون خورشيد برگشت به امر رسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّم اعاده كردند.»[60] و در اين قضيّه صاحب بن عبّاد گويد:
لَا تُقْبَلُ التَّوبَةُ مِن تائِبٍ إلاّ بحبِّ ابنِ أبيطالبٍ
«توبه گناهكاري ابداً قبول نميشود مگر به محبّت عليّ بن أبيطالب».
أخي رَسُولِ اللهِ بَلْ صِهْرِهِ وَالصِّهْرُ لَا يُعْدَلُ بِالصَّاحِبِ
«برادر رسول خدا بلكه داماد رسول خدا است، و داماد ابداً قابل قياس و برابر با صاحب و رفيق نخواهد بود.»
ص 42
يَا قَوْمِ مَن مِثْلُ عَلِيٍّ وَ قَدْ رُدَّتْ عَلَيْهِ الشَّمْسُ مِنْ غَائِب[61]
«اي اقوام و عشيرۀ من كيست مانند علي؟ و به تحقيق كه براي او خورشيد از غيبت بازگشت نمود».
و حميري گويد:
فَلَمّا قَضَي وَحْيُ النَّبِيّ دَعالَهُ وَ لَمْ يَكُ صَلَّي الْعَصْرُ وَ الشَّمْسُ تَنْزِعُ
فَرُدَّتْ عَلَيْهِ الشَّمْسُ بَعْدَ غُرُوبِهَا فَصارَلَها فِي أوَّلِ اللَّيلِ مَطْلَعُ[62]
«پس چون وحيي كه بر پيغمبر ميرسيد تمام شد، و عليّ بن أبيطالب نماز عصرش را نخوانده بود، و خورشيد در افق مغرب، رسول خدا براي او دعا كرد. پس خورشيد پس از غروبش براي علي برگشت و در اوّل شب براي خورشيد طُلوع و مَطلعي بود».
مرتبۀ دوّم بعد از رحلت رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم. جُويرية بن مُسهَّر و ابو رافع و حسين بن علي عليهما السّلام روايت كنند كه: «چون حضرت أميرالمؤمنين براي جنگ صفّين حركت كرد و از روي رود فرات عبور نمود، خود آن حضرت نماز گزاردند و بعضي نيز با آن حضرت نماز به جاي آوردند امّا بقيّه لشگر نتوانستند از عبورشان فارغ شوند مگر در زماني كه آفتاب غروب كرده بود و نماز عصر اغلب سپاهيان فوت شد. نزد حضرت آمده و عرض كردند: نماز ما فوت شده است. حضرت از خدا درخواست نمودند كه خورشيد را برگرداند، خورشيد طلوع كرد و در افق روشن نمايان شد. همين كه لشكر نماز خود را به جاي آوردند ناگهان يك صداي شديد مانند صداي چيزي كه از جائي بيفتد از ان شنيده شده به طوري كه مردم ترسيدند و به تهليل و تسبيح و تكبير مشغول شدند، و غروب نموده در زير افق پنهان شد». و مسجد ردّ شمس در زمين بابِل مشهور و معروف است.
و از ابن عبّاس به طرق بسياري روايت شده است كه ردّ شمس نشد مگر براي سليمان وصيّ داود؛ و يوشع بن نون وصيّ موسي؛ و عليّ بن أبيطالب وصيّ
ص 43
محمّد صلوات الله عليهم اجمعين.[63]
سيّد حميري گويد:
رُدَّتْ عَلَيْهِ الشَّمْسُ لَمَّا فَاتَهُ وَقْتُ الصَّلَاةِ وَ قَدْ دَنَت لِلْمَغْرِبِ
حَتَّي تَبَلَّجَ نُورُها في اُفُقِهَا لِلْعَصْرِ ثُمَّ هَوَتْ هَوَيَّ الْكَوْكَبِ
وَ عَلَيْهِ قَدْ رُدَّتْ بِبَابِلَ مَرَّةً اُخري وَ مَا رُدَّتْ لِخَلْقٍ مُعْرَبِ
إلاّ لِيُوشَعَ أوْلَهُ مِنْ بَعْدِهِ وَ لِرَدِّهَا تَأْوِيلُ اَمْرٍ مُعْجِبِ. [64]
«چون وقت نماز اميرالمؤمنين فوت شد، و خورشيد در آستانۀ غروب قرار گرفت، براي نماز علي بازگشت نمود. به طوري كه نور آن در افق ميدرخشيد، و براي نماز عصر علي تلالؤ داشت؛ و سپس مانند ستارهاي كه فرو افتد، فرو افتاد. و بار ديگر خورشيد در شهر بابل براي علي برگشت؛ و براي احدي از مردم خورشيد برنگشته است. مگر اوّلين بار براي يوشع بن نون و پس از آن براي علي؛ و در اين بازگشت اسرار امر شگفتآوري است».
و نيز حميري گويد:
عَلِيُّ عَلَيْهِ رُدَّتِ الشَّمْسُ مَرَّةً بِطَيْبَةَ يَوْمَ الوَحْيِ بَعْدَ مُغَيَّب
وَ رُدَّتْ لَهُ اُخري بِبَابِلَ بَعْدَ مَا اَفَتْ[65] وَ تَدَلَّتْ عَيْنُهَا لِغُروبِ[66]
«علي آن كسي است كه يك بار خورشيد براي او برگشت در شهر پاك وپاكيزه (مدينه) در روز وَحْي پس از آنكه در افق پنهان گشته بود.
و يك بار ديگر در بابِل براي او برگشت پس از آنكه سير خود را در آسمان
ص 44
نموده بود و قرص آن سرازير در افق مغرب شده بود».
و ابن حمّاد گويد:
وَ رُدَّتْ لَكَ الشَّمْس في بَابِلِ فَسامَيْتَ يُوشَعَ لَمّا سَمي
وَ يَعْقُوبُ مَا كَانَ اسباطُهُ كَنَجلَيْكَ سِبطي نَبِيِّ الهُدي[67]
«و خورشيد براي تو در شهر بابل برگشت و بنابراين تو بر يوشع افتخار و مباهات كردي در آن وقتي كه بدين مقام شرف يافت».
و هيچگاه اسباط و فرزندان يعقوب مانند دو نجل و دو فرزند تو كه دو سبط رسول خدا هستند نخواهند بود».
و نيز ابن حمّاد گويد:
قَرَنَ الإلَهَ وِلَاءَهُ بِوِلَائِهِ لَمّا تَزَكّي وَ هُو حَانٍ يَرْكَعُ
سَمَّاهُ رَبُّ الْعَرْشِ نَفْسَ مُحَمَّدٍ يَوْمَ البِهالِ وَذَاكَ مَالا يُدْفَعُ
فَالشَّمْسُ قَدْ رُدَّتْ عَلَ��ْهِ بَخبيرٍ وَ قَدِ ابْتَدَتْ زَهْرُ الكوَاكِبِ تَطْلُعُ
وَ بِبَابِلَ رُدَّتْ عَلَيْهِ وَ لَمْ يَكُنْ وَاللهِ خَيْراً مِنْ عَلِيٍّ يُوشَع.[68]
«خداوند، ولاي علي را به ولاي خود مقرون نمود، در آن وقتي كه علي خم شده بود و در حال ركوع بود و به مسكين صدقه و زكاة داد.
پروردگار عرش، او را نفس محمّد ناميد در روز مباهله، و اين مطلبي است كه قابل انكار نيست.
يكبار خورشيد براي او در خيبر بازگشت نمود، در وقتي كه شب فرا رسيده، و ستارگان درخشان و نوراني ظاهر شده بودند.
و يكبار ديگر در بابل خورشيد براي او برگشت، و سوگند به خدا كه يوشع از علي بهتر نيست».
و عَوْني گويد:
وَ لَا تَنْسَ يَوْمَ الشَّمْسِ إذ رَجَعَتْ لَهُ بِمُنْتَشَرٍ وَارِي مِنَ النُّورِ مُمْنِعِ
فَذَلِكَ بِالضَّهيا وَ قَدْ رَجَعَتْ لَهُ بِبَابِلَ أيضاً رَجْعَةً المُتَطوِّع [69]
«و فراموش مكن روز خورشيد را، در آن وقتي كه براي او بازگشت نمود، در
ص 45
انبساط و امتدادي كه از نور بلند و آشكاراي خود، از خود ظاهر نموده بود.»
و يان قضيّه در بركۀ آب (نام محلّي است) به وقوع پيوست؛ و يكبار هم در بابل، چون رجوع شخص منقاد و مطيعي به امر او رجوع كرد».
و سروجي گويد:
وَالشَّمْسُ لَمْ تَعْدِلُ بِيَومِ بَابِلِ وَ لَا تَعَدَّتْ اَمْرُهُ حينَ اَمَر
جاءت صَلاةُ العَصْرِ وَالحَرْبُ عَلَي ساقٍ فأومي نحْوَها ردَّ النَّظَر
فَلَمْ تَزَلْ واقِفَةَ حَتَّي قَضي صَلاتُهُ ثُمَّ هَوَتْ نَحْوَ المَقَر[70]
«و خورشيد در روز بابل از امر علي در هنگامي كه به آن امر نموده بود، عدول و تعدّي نكرد. چون موقع نماز عصر رسيده بود، و آتش جنگ بر پا بود، أميرالمؤمنين اشارهاي به خورشيد كرد و با نگاه خود به او امر كرد. و خورشيد همين طور از حركت ايستاد تا علي نمازش را خواند و سپس به جاي خود سرازير شد».
ابن شهرآشوب گويد: با سلسله سند متّصلي كه دارم روايت كردند براي من ابن شيرويه ديلمي، و عبدوس همداني، و خطيب خوارزمي از كتابهاي خودشان، و روايت كردند براي من جدئ اعلاي من شهرآشوب، و محمّد فتّال از كتابهاي اصحاب ما مانند ابن قولويه، و كشّي، و عَبدكي از سلمان و أبوذر و ابن عبّاس و عليّ بن ابيطالب عليهالسّلام كه: «چون با رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم شهر مكّه را فتح نموديم و به هوازن رسيديم حضرت فرمودند: اي علي برخيز و مقام و منزلت خود را نزد خداي تعالي بنگر، چون خورشيد طلوع كند با او تكلّم كن. أميرالمؤمنين عليهالسّلام برخاستند و به خورشيد در حال طلوع گفتند: السَّلَامُ عَلَيْكَ أيَّهُا الدائبُ في طاعَةِ اللهِ رَبِّهِ. «سلام بر تو اي بندۀ كوشا در راه اطاعت و بندگي پروردگار خود». خورشيد جواب آن حضرت را داد و گفت: وَ عَلَيْكَ السَّلَامُ يا أخا رَسُولِ الله وَ وَصِيَّهُ وَ حُجَّةَ اللهِ عَلَي خَلْقِهِ. «سلام بر تو اي برادر و وصيّ پيغمبر خدا و اي حجّت خدا بر بندگانش».
أميرالمؤمنين ناگهان خود را به زمين انداخته و به سجده رفت و در حال گريه، شكر مينمود. حضرت رسول خدا علي را از زمين برداشتند و با دست مبارك خود بر چهرۀ او ميكشيدند و فرمودند: برخيز اي حبيب من، ملائكۀ آسمان از گريۀ تو به گريه در آمدند و خداوند به تو بر حملۀ عرشش مباهات نمود. و سپس فرمود: الحَمدُ لِلَّهِ الَّذي
ص 46
فَضَّلَني عَلي سائِر الانبياء وَ أيَّدَنِي بِوَصِيَّةِ سَيِّدِ الاوصِياءِ. ثُمَّ قَرَأ: «وَ لَهُ أَسْلَمَ مَنْ فِي السَّمَواتِ وَ الارْضِ طَوْعًا وَ كَرْهًا وَ إِلَيْهِ يُرْجَعُونَ.[71] «تمام موجودات آسمان و زمين همه از روي رغبت يا از روي كراهت همه در مقام تسليم و انقياد حضرت باري هستند و بازگشت همۀ آنها به سوي خداست»[72]
عوني گويد:
إمامي كَليمُ الشَّمْسِ راجَعَ نُورَها فَهَلْ بِكَليمِ الشَّمْسِ فِي القَوْمِ مِنْ مِثلِ [73]
«امام من، سخن گويندۀ با خورشيد است، و نورش را برگردانيد؛ و بنابراين ايا همانند سخنگوي با خورشيد در ميان اين قوم كسي پيدا ميشود؟»
و ابن حمّاد گويد:
وَ رَجَعَتِ الشَّمْسُ حينَ تَكَلَّمْت وَ أَبَدَتْ مِن أسماءِ الإمامِ حامَها[74]
«و چون علي سخن گفت، خورشيد برگشت؛ و از اسماء امام، بَدء ظهور و بروز اسماء كلّيّه و شئون جماليّۀ او را نشان داد».
و ابن هاني مغربي گويد:
وَالشَّمْسُ حاسِرَةُ القِناعِ وَ وُدُّها لَو تَسْتَطيعُ الارضَ التَّقبيلا
وَ عَلي أميرالمؤمنينَ غَمامَةٌ نَشَأت تُظَلِّلُ تاجَهُ تَظليلا
وَ مُديرُها مِنْ حيثُ شاءَ وَطا لَما زاحَت تَحِثُّ ظِلالُهُ جِبريلا[75]
«و خورشيد سر برهنه و بدون مقنعه جلوه كرد؛ و آرزوي او اين بود كه اگر
ص 47
ميتوانست زمين را بوسه زند، و بر بالاي سر أميرالمؤمنين ابري پيدا شد، كه بر تاج و تارك او سايه ميافكند.
و گردانندۀ آن ابر، جبرائيل بود كه هر جا علي ميخواست آنرا ميبرد؛ و زمانهاي بسيار گذشت كه سايههاي خود أميرالمؤمنين، جبرئيل را دور ميكرد و او را از منزلت و قيمت ميانداخت».
و شيخ طوسي در «أمالي» از أبو محمّد فخّام با سند خود از أبو مريم از سلمان روايت كرده است كه گفت: «ما در نزد رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم نشسته بوديم كه عليّ بن أبيطالب عليهالسّلام وارد شد. حضرت رسول يك دانه ريگ به دست أميرالمؤمنين دادند. چون ريگ در دست او قرار گرفت شروع به سخن كرد و گفت: لَا إلَهَ إلاّ اللهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللهِ، رَضيتُ باللهِ رَبَّاً وَ بِمُحَمَّدٍ نَبِياً وَ بِعَلِيٍّ وَلِيًّا. «نيست معبودي جز خداوند عزّ وجلّ، و محمّد است رسول خدا، به خدا راضي شدم كه پروردگارم باشد و به محمّد كه پيغمبرم باشد و به علي كه صاحب اختيار و مولايم باشد». فقالَ النَّبِيُّ صلّي الله عليه وآله وسلّم: مَنْ أصبَحَ مِنكُم راضِياً بِوِلَايَةِ عَليٍّ فقَدْ أَمِنَ خَوْفَ اللهِ وَ عِقَابَهُ. «حضرت رسول خدا فرمودند: كسي كه روزگار خود را بگذراند و راضي باشد به ولايت عليّ بن أبيطالب از خوف و عذاب خدا ايمن است»[76]
عوني گويد:
مَن صاحِبُ المِنديلِ وَالسَّطْلِ وَ مَن في كَفِّهِ سَبَّحَ لِلّهِ الحَصي[77]
«صاحب حوله و سطل و آن كسي كه در دست او ريگها تسبيح خدا كردند، كيست»؟
و ابن حمّاد گويد:
مَن سَبَّحَتْ في كَفِّهِ بيضُ الحَصي لِيَكُونَ ذَاكَ لِفَضْلِهِ تِبياناً [78]
«علي كسي است كه در دست او، ريگهاي سفيد، تسبيح خدا كردند، تا اين براي فضل و فضيلت او، دليل و برهاني آشكار بوده باشد».
عبدالواحد بن زيد گويد: «من در طواف كعبه بودم ديدم دختري به خواهرش ميگويد: لا وَ حَقِّ المُنتَجَبِ بِالوَصِيَّةِ الحَاكِمِ بِالسَّويَّةِ العادِلِ في القَضِيَّةِ العالي
ص 48
البَيِّنَةُ زَوْجِ فَاطِمَةَ المَرْضِيَّةِ ما كان كذا «سوگند بهحقّ آن مردي كه خدا او را براي وصايت پيغمبرش اختيار كرد، آنكه در بين مردم به مساوات حكم كند و در مرافعات و رفع خصومات عدالت ورزد و داراي بيّنه و برهان آشكاري بر امامت خود، و شوهر فاطمۀ مرضيّه است، كه آن مطلب از آن قرار نبود». من به آن دختر گفتم: آيا تو علي را ميشناسي؟ گفت چگونه نشناسم او را؟ پدر من در واقعۀ صفّين در ركابش شهيد شد. روزي علي منزل ما آمد و به مادرم گفت: حالت چطور است اي مادر يتيمان؟ مادرم گفت: حالم خوب است. و سپس دست مرا و اين خواهرم را گرفت و نزد اميرالمؤمنين آورد و من به علّت مرض آبله نابينا شده بودم چون علي ما را ديد آهي عميق از دل كشيد و گفت:
مَا إن تَأوَّهْتُ مِن شَيءٍ رُزيتُ بِهِ كَما تأوَّهْتُ لِلاطْفالِ في الصِّغَر
قَدْ ماتَ وَالِدُهُمْ مَن كانَ يَكْفُلُهُمْ في النائباتِ وَ في الاسفارِ وَالحَضَر
يعني «من در هيچيك از مصائب و بلاهائي كه به من رسيده است آه نكشيدهام مانند آهي كه براي اطفال يتيم در زمان كودكي آنها كشيدهام. پدر آنها مرده است، همان كسي كه آنها را در مشكلات و سختيهاي زندگي مدد ميكرد و در سفر و حضر آنها را تكفّل مينمود». و سپس دست مباركش را بر چشمهاي من كشيد در همان لحظه چشمانم باز شد و چنان نوري يافت كه در شب تاريك شتر رميده را ميتوانيم ببينم».[79]
حاتمي با اسناد خود از ابن عبّاس روايت كرده است كه: «مرد سياهي نزد أميرالمؤمنين آمد و اقرار كرد كه دزدي كرده است. حضرت سه بار از او سئوال كردند، در هر بار اعتراف كرد و گفت: اي أميرالمؤمنين مرا تزكيه و طاهر كن، حدّ بر من جاري كن من دزدي كردهام. حضرت امر فرمودند و دست او را بريدند. آن مرد سياه به راه افتاد و رفت. در راه ابن كَوّا او را ديد و گفت: كه دست تو را بريده است؟ گفت: لَيْثُ الحِجازِ، وَ كَبْشُ العِراقِ، وَ مُصادِمُ الابطالِ، المُنتَقِمُ مِنَ الجُهَالِ، كريمُ الاصلِ، شريفُ الفصْلِ، مُحِلُّ الحَرَمينِ، وَارِثُ المَشعَرَينِ، أبوالسِّبْطَينَ، وَ آخر الوصِيّن من آل
ص 49
يس، المُؤيَّدُ بِجَبرائيل، المنصُورُ بِميكائِيلُ، الحَبْلُ المَتينُ، المَحْفُوظُ بِجُنْدِ السَّماءِ أجمَعِينَ، ذَاكَ وَاللهِ أميرالُمؤمِنِينَ عَلَي رَغْمِ الرّاغمين. «مرد سياه گفت شير حجاز، و قوچ عراق، و زمين زننده شجاعان روزگار، و انتقام گيرندۀ از جاهلان، آنكه ريشهاش اصيل و بزرگوار است، و پيوندش شريف است، مُحلّ دو حرم، و وارث دو مشعر، پدر دو سبط رسول خدا، اوّل سابقين، و آخر وصيّين از آل رسول الله، آنكه جبرائيل تأييدش كند و ميكائيل ياريش كند، ريسمان متّصل و محكم خدا، محفوظ به لشكرهاي آسمان، اوست سوگند به خدا امام مؤمنان و أمير آنها علي رغم دشمنان».
ابن كوّا به او گفت: علي دست تو را بريده و تو اينگونه او را تمجيد ميكني؟ مرد سياه گفت: سوگند به خدا كه اگر مرا قطعه قطعه كند آناً فآناً محبّت او در دل من افزون شود. ابن كوّا نزد أميرالمؤمنين عليهالسّلام آمد و داستان برخورد و ملاقاتش را با مرد سياه بيان كرد. حضرت فرمود: اي ابن كوّا دوستان و محبّين ما افرادي هستند كه اگر آنها را تكّه تكّه كنيم دوستي و محبّت آنها به ما زياد گردد، و دشمنان ما كساني هستند كه اگر روغ و عسل در كام آنها بريزيم دشمني و بغض آنها زياد شود. و سپس به حضرت امام حسن عليهالسّلام فرمودند: برو و آن عموي سياه خود را بياور. حضرت امام حسن آن مرد سياه را نزد أميرالمؤمنين عليهالسّلام حاضر نمود. حضرت دست بريدۀ سياه را برداشته و به محلّ بريدگي گذاردند و رداي خود را بر روي آن كشيدند و به كلمات آهسته دعائي خواندند. آن مرد سياه برخاست وچنان دستش به حال اوّليه برگشته كه در ركاب پدرم أميرالمؤمنين عليهالسّلام جنگ مينمود تا آنكه در واقعۀ نهروان شهيد شد». و گفته شده است كه اسم آن مرد سياه أفْلَح بوده است.[80] ابن مكّي گويد:
ما رَدَّ كَفَّ العَبْدِ بَعْدَ انقِطاعِها امّا رَدَّ عَيناً بَعْدَ مَا انطَمَسَتْ طَمساً [81]
«آيا علي، دست غلام خود را پس از آنكه بريده و جدا شده بود، برنگردانيد؟ آيا علي، چشم را پس از آنكه نورش از بين رفته بود، برنگردانيد».
و يكي از دستهاي هشام بن عديّ هَمداني، در واقعۀ صفّين جدا شد، حضرت
ص 50
دست او را برداشتند و دعائي خواندند و به جاي خود چسبانيدند. هشام گفت: اي أميرالمؤمنين چه خواندي؟ حضرت فرمود: سورۀ فاتحة الكتاب را.
هشام مثل آنكه اين سوره را كوچك شمرد كه ناگهان دست جدا شد و قسمت بريده شده افتاد. أميرالمؤمنين عليهالسّلام ديگر به او اعتنائي نكردند و از نزد او گذشتند.[82]
ابن مكّي گويد:
رُدَدْتَ الكَفَّ جَهراً بَعْدَ قَطْعِ كَرَدِّ العَيْنِ مِن بَعْدِ الذَّهابِ
وَجُمْجُمَةُ الجُلَندِي وَ هُوَ عَظمٌ رَميمٌ جاوَبَتْكَ عَنِ الخِطَابِ [83]
«اي أميرالمؤمنين! آيا تو آن دست را پس از آنكه بريده شده بود، آشكارا و در محضر عام،برنگردانيدي؟! و بر دست صاحبش متّصل نكردي؟! همچنانكه آن چشم را پس از آنكه از بين رفته بود، برگردانيدي؟ و جمجمۀ سر جُلَندي در حالتي كه استخوان پوسيدهاي بود، چون او را مخاطب كردي، در جواب خطاب تو پاسخ نداد»؟!
و در كتاب ابن بابويه و أبوالقاسم بُستي و قاضي أبوعمرو بن أحمد از جابربن عبدالله انصاري و از انس بن مالك روايت كردهاند كه: «جماعتي از عليّ بن أبيطالب نزد عمر بَدي ميگفتند و او را كوچك ميشمردند. سلمان گفت: اي عمر به ياد داري آن روزي را كه من و تو و أبوبكر و أبوذر نزد رسول خدا بوديم حضرت يك شملهاي براي ما روي زمين بگسترد و هر كدام از ما چهار نفر را در يك گوشۀ آن بنشاند و دست علي را گرفت و او را در وسط شمله بنشاند، سپس فرمود: اي أبوبكر برخيز و به
ص 51
علي به لقب أميرالمؤمنين سلام كن و به عنوان خليفة المسلمين سلام كن، و بعداً به هر يك از سه نفر ديگر چنين فرمود، و سپس فرمود: اي علي برخيز و بر اين نور يعني خورشيد سلام كن. أميرالمؤمنين برخاست و گفت: درود بر تو اي آيت نوراني و نور دهندۀ خدا. قرص خورشيد جواب سلامعلي را داد و بلرزيد و بگفت: و بر تو سلام باد. و سپس رسول خدا فرمود: اللهُمَّ إنَّكَ أعْطَيْتَ لاخِي سُلَيْمانَ صَفِيَّكَ مُلْكاً وَ ريحاً «غُدُوُّهَا شَهْرٌ وَ رَواحُهَا شَهْرٌ».[84] اللهُمَّ أرسِلْ تِلكَ لِتَحْمِلَهُمْ إلي أصحابِ الكَهْفِ.
«بار پروردگارا تو به برادر من سليمان صَفيّ و برگزيدۀ و برگزيدۀ خود قدرت و ملكي دادي و باد را مسخّر او نمودي كه بساط او را در صبحگاه به اندازۀ مسافت يك ماه راه برد و عصر يك ماه، خدايا آن باد را بفرست تا اينها را به سوي اصحاب كهف حركت دهد». أميرالمؤمنين گفتند: اي باد ما را حركت بده. پس ما خود را در روي هوا ديديم و سير ميكرديم تا آنكه آن حضرت فرمود: اي باد ما را زمين بگذار. باد ما را در دهانۀ كهف (غار اصحاب كهف) زمين گذارد و هر يك از ما برخاستيم و بر اصحاب كهف سلام كرديم و أبداً جواب ما را ندادند. أميرالمؤمنين ايستاد و گفت: السَّلَامُ عَلَيكُم أهلَ الكَهف و ما شنيدم كه جواب دادند: وَ عَلَيكَ السَّلَامُ يا وَصِي مُحَمَّدٍ و سپس گفتند: ما در اينجا از زمان دقيانوس محبوس هستيم. حضرت فرمود: چرا شما جواب سلام اين جماعت را نداديد؟ گفتند: ما مردمي هستيم كه جواب سخن كسي را نميگوئيم مگر آنكه پيغمبر باشد يا وصيّ پيغمبر. و تو وصيّ خاتم النبيّين و خليفۀ رسول ربّ العالمين هستي. سپس أميرالمؤمنين به ما فرمود كه: هر كس در جاي خود روي شمله بنشيند، ما نشستيم و فرمود: اي باد ما را بردار. ما خود را بر فراز هوا ديديم و همينطور سير ميكرديم تا آنجا كه فرمود: اي باد ما را بر زمين بگذار. باد ما را بر زمين گذارد و آن حضرت با پاي خود به زمين زد، چشمۀ ابي بجوشيد و خود وضو گرفت و ما وضوء گرفتيم و حضرت فرمود: نماز را يا مقداري از آن را خواهيم رسيد و به پيغمبر اقتدا خواهيم نمود، و سپس فرمود: اي باد ما را بردار و ما سير كرديم و فرمود: زمين بگذار، و ما خود را در مسجد رسول خدا ديديم كه آن حضرت يك ركعت از نماز صبح را خوانده بودند. انس بن مالك گويد: حضرت أميرالمؤمنين بر فراز منبر
ص 52
مسجد كوفه اين داستان را براي مردم نقل كردند و سپس از من شهادت خواستند و من در اداي شهادت كوتاهي كردم حضرت فرمود: اگر كتمان تو از روي كوتاهي و امتناع است بعد از آن سفارشهائي كه رسول خدا به تو نموده است خداوند در بدن تو پيسي و در شكم تو سوزندگي و در چشم تو كوري پديد خواهد آورد. انس ميگويد: از جاي خود برنخاستم الاّ آنكه بدن خود را پيس و چشم خود را كور ديدم. و ديگر انس در ماه رمضان و غير رمضان قدرت روزه را نداشت. و آن بساط را كه أميرالمؤمنين بر روي ان نشستند اهل هربوق هديه داده بودند، و كهف در بلاد روم در موضعي است كه آن را اركدي گويند و در ملك باهتدت بوده و امروز اسم باغ و ملكي است. و در خبري وارد است كه آن شمله و كساء را خُطَيّ بن اشرف برادر كعب براي حضرت هديه آورده بود و چون معجزات أميرالمؤمنين عليهالسّلام را ديد، اسلام آورده و پيغمبر او را محمّد نام گذاردند»[85]
خطيب منيح گويد:
وَ مَن حَمَلَتْهُ ريحُ اللهِ حَتَّي أتَي أهْلَ الرَّقيمِ الرَّافِدينا
وَ مَنْ نَادَي بِأهلِ الكَهْفِ حَتَّي أَقَرُّوا بِالوِلَايَةِ مُفَرحينا [86]
«علي آن كسي است كه: باد به امر او خدا او را حمل كرده؛ تا بر اصحاب رقيم كه آنان قائم مقام پادشاه بودند؛ وارد شد. و علي آن كسي است كه به اصحاب كهف ندا كرد، تا اينكه آنها از روي مسرّت و خوشحالي، به ولايت او اقرار كردند».
عوني گويد:
عَلِيُّ كَليمُ القَوْمِ فِي الكَهْفِ فَاعْلما وَ قَدْ صَمَّ مِن شَيْخا كُما الصَّديان [87]
«علي سخنگوي با اصحاب كهف است، در كهف؛ و تو اين داستان را خوب بدان! در حالي كه نسبت به دو شيخ شما راه گوش براي شنيدن بازگشت صدا بسته شده بود؛ كنايه از آنكه آنها مرده بودند؛ و هلاك شده بودند».
و نيز عوني گويد:
وَ مَن حَمَلْتُه الرِّيحُ فَوقَ بَساطِهِ فَاسْمَعَ أهلَ الكَهْف حينَ تَكلَّماً [88]
«علي آن كسي است كه باد او را بر فراز بساطي كه داشت حمل كرد؛ و چون
ص 53
با اهل كهف به سخن پرداخت، آنها را از گفتار خود شنوا كرد».
حميري گويد:
لَهُ البَساطُ إذ سَري وَفِتيَةً الكَهْفِ دَعا
فَما أجابُوا في النِّدآء سِوَي الوَصِيِّ المُرْتَضي[89]
«از براي علي، بساط و فرشي بود كه بر روي آن مينشست و حركت ميكرد (چون حضرت سليمان)، و علي اصحاب كهف را صدا زد و با آنان به سخن گفتن پرداخت.
و آنان پاسخ هيچكس را ندادند مگر پاسخ علي وصيّ رسول الله را».
و نيز حميري گويد:
سَلْ فِتيَةَ الكَهْفِ الَّذينَ أتاهُمُ فَأيقَظَ فِي رَدِّ السَّلَامِ مَنامَها [90]
«تو از جوانمردان اهل كهف بپرس، كه علي به نزد آنان آمد؛ و به آنان سلام كرد؛ و در ردّ سلام، خواب آنان را شكست؛ و همه را بيدار كرد».
و برقي گويد:
حَتَّي إذا يَسءوا جَوابَ سَلَامِهِم قامَ الوَصِيُّ إلَيْهِمْ ابداءا
قالَ السَّلَامُ عَلَيْكُمْ مِن فِتيَةٍ عَبَدُوا الالَهَ وَ تَابَعُوا السَّناءا
قَالُوا عَلَيْكَ مِنَ الإلَهِ تَحِيَّةٌ تُهْدَي إلَيْكَ وَ رَحْمَةٌ وَ ضِياءا
إنّا مُنِعنا أن نُكَلِّم هَاتِفاً إلاّ تَبياً كانَ أوْ مُوصاءآ [91]
«چون قوم بر اصحاب كهف سلام كردند؛ و از پاسخ نااميد شدند؛ علي وصيّ، به سوي اصحاب كهف برخاست و ابداء سمم بدينگونه كرد، سلام خدا بر شما باد، كه جوانمرداني هستيد كه خداوند را پرستيديد! و به دنبال نور و سَناء رفتيد!
آنها در پاسخ گفتند: از جانب خداوند براي تو تحيّتي بوده باشد، كه رحمت و روشني را با خود هديه آورد.
ما اجازه نداريم كه با هيچكس سخن بگوئيم؛ و پاسخ كسي را بدهيم؛ مگر آنكه پيغمبر و يا وصيّ از جانب پيغمبر بوده باشد.»
و ابن اطيس گويد:
ص 54
وَ طارِقُ البابِ عَلَي كَهْفِهِم فِي الخَبَرِ المَشهُورِ عَن جَابِر[92]
«علي آن كسي است كه در كهف را زد؛ و با اهل آن به سخن پرداخت؛ چنانكه در خبر مشهور از جابربن عبدالله انصاري آمده است».
و ابن العضد گويد:
مَن كَلَّمَ الفِتيَةَ فِي الكَهْفِ وَ لَمْ يُكَلِّمُوا حَقّاً سِواهُ إذ دَعا [93]
«علي آن كسي است كه با جوانمردان كهف سخن گفته است، و آنان با هيچكس در وقت تكلّم و صدا كردن، هرگز سخني نگفتهاند».
پاورقي
[51] «مناقب» ابن شهرآشوب ج 1، ص 450.
[52] همان كتاب ج 1، ص 451.
[53] «مناقب» ابن شهرآشوب ج 1، ص 451.
[54] «مناقب» ابن شهرآشوب ج 1، ص 452. و همچنين آيه 10، سبأ: 34.
[55] همان مصدر.
[56] سورۀ فرقان، 25: آيۀ 62.
[57] سورۀ زمر، 39: آيۀ 5.
[58] قرقيساء شهري است در ساحل فرات.
[59] ضهياء ممكن است زمين قَفر و بيآب و علف باشد.
[60] «مناقب» ابن شهرآشوب ج 1، ص 459.
[61] «مناقب» ابن شهرآشوب ج 1، ص 459.
[62] «مناقب» ابن شهرآشوب ج 1، ص 460.
[63] «مناقب» ابن شهرآشوب ج 1، ص 460. علاّمۀ اميني در جلد 3 «الغدير» از ص 126 تا ص 142 راجع به حديث ردّ شمس و جواب منكرين و بيان روات اين حديث از اعلام علماء بحث كرده و فرموده است كه: بزرگان از اعلام كه اين حديث را روايت كردهاند چهل و سه نفرند. هر كس مشروحاً بخواهد مراجعه كند.
و نيز در ج 3 «الغدير» ص 393 گويد: حديث ردّ شمس را در بابل براي أميرالمؤمنين عليهالسّلام نصر بن مزاحم در كتاب «صفّين» با اسناد خود از عبد خير آورده است، و عبد خير، كيفيّت نماز خود را با علي عليهالسّلام نقل ميكند كه البتّه با روايت ابن شهر آشوب تفاوت دارد.
[64] «مناقب» ابن شهرآشوب ج 1، ص 460.
[65] «الافا ـ كعصا ـ ابري را گويند كه آبش تمام شده و در آسمان حركت ميكند و ظاهراً اَفَتْ از همين مادّه است.
[66] همان مصدر.
[67] «مناقب» ابن شهرآشوب ج 1، ص 461.
[68] همان كتاب، ج 1، ص 461
[69]همان مصدر
[70] «مناقب» ابن شهرآشوب ج 1، ص 461.
[71] سورۀ آل عمران، 3: آيۀ 83.
[72] «مناقب» ابن شهرآشوب ج 1 ص 464. و علاّمۀ اميني درج 3 ص 392 «الغدير» فرموده است: حمويني در «فرائد السمطين» و خوارزمي در «مناقب» ص 68 و قندوزي در «ينابيع» ص 140 روايت كردهاند از رسول خدا صلّي الله عليه وآله ب 38 انّه قال لعليّ: يا أباالحسن كلّم الشمس فانّها تكلّمك. قال عليّ عليهالسّلام: السّلام عليك أيّها العبد المطيع للّه و لرسوله فقالت الشمس: السّلام عليك يا أميرالمؤمنين و إمام المتّقين و قائد الغرّ المحجلّين يا عليّ أنت و شيعتك في الجنة. يا عليّ أوّل من تنشقّ عنه الارض محمّد ثمّ أنت، و اوّل من يحيي محمّد ثمّ أنت، و اوّل من يكسي محمّد ثمّ أنت. فسجد عليّ عليهالسّلام للّه تعالي و عيناه تذرفان بالدّموع، فانكبّ عليه النبيّ فقال: يا اخي و حبيبي ارفع رأسك فقد باهي الله بك اهل سبع سماوات.
[73] همان.
[74] همان. خامة الشّي باعجام الخاء من الزرع اوّل ما ينبت علي ساق و اللفظ بالاعجام اولي في الشعر منها بالاهمال كما في النسخ المشهورة لقلّد مناسبة ما ذكر من معانيها فيكون اللفظ كناية عن ابتداء ظهور اسمائه الكماليّة و شؤونه الجماليّة صلوات الله عليه (حاشيه مناقب).
[75] همان.
[76] «مناقب» ابن شهرآشوب ج 1، ص 466.
[77] همان مصدر.
[78] همان مصدر.
[79] «مناقب» ابن شهرآشوب ج 1 ص 472.
[80] «مناقب ابن شهرآشوب» ج 1، ص 473.
[81] همان مصدر.
[82] «مناقب» ابن شهرآشوب ج 1 ص 473. دربارۀ توضيح معناي اين بيت دوّم در «مناقب» از كتاب «معرفة الفضائل» و «علل الشرايع» صدوق از سدير از حضرت صادق عليهالسّلام نقل كرده است كه: «چون از آن حضرت سئوال شد كه چرا حضرت أميرالمؤمنين عليهالسّلام در بابل نماز عصر را به تأخير انداختند؟ حضرت در پاسخ فرمود: چون أميرالمؤمنين نماز ظهر را بجاي آوردند، نظرشان به جمجمهاي افتاد كه بر روي زمين بود ؛ حضرت شروع كردند با او به سخن گفتن، كه اي جمجمه تو كيستي و از كجا هستي؟ جمجمه گفت: من فلان پسر فلان هستم، سلطان و پادشاه بلد آل فلان. حضرت فرمود: داستان خود را براي من بيان كن ؛ اوضاع خود را، و اوضاع زمانت را. جمجمه شروع كرد به تكلّم كردن، و اوضاع خود و وقايع زمان خود را از خير و شرّ براي أميرالمؤمنين بيان كرد ؛ و حضرت به او مشغول بود تا خورشيد غروب كرد ؛ و حضرت با آن جمجمعه با سه حرف از انجيل سخن گفتند: تا آنكه عرب نداند ـ القصّه. و اين جمجمۀ جُلَندي پادشاه حبشه بوده است كه نامش ابرهه و با فيل براي انهدام كعبه آمده بود.
[83] همان.
[84] سورۀ سبأ، 34: آيۀ 12
[85] «مناقب» ابن شهرآشوب ج 1، ص 475.
[86] همان مصدر.
[87] همان مصدر.
[88] همان مصدر.
[89] همان مصدر.
[90] همان مصدر.
[91] همان مصدر.
[92] «مناقب» ابن شهرآشوب ص 476.
[93] همان مصدر.