صفحه قبل

بيان‌ ابن‌ خلدون‌ در طرز ورود اسرائيليات‌ در تفاسير

و همچنين‌ ابن‌خلدون‌ در ابتداي‌ مقدّمۀ خود در فضيلت‌ علم‌ تاريخ‌ و تحقيق‌ روشهاي‌ آن‌ گويد:..... و بسيار اتّفاق‌ مي‌افتد براي‌ مورّخين‌ و مفسّرين‌ و پيشوايان‌ علوم‌ نقليّه‌ كه‌ در بيان‌ حكايات‌ و وقايع‌ به‌ غلط‌ مي‌روند، به‌ جهت‌ آنكه‌ بر مجرّد نقل‌ اعتماد مي‌كنند، راست‌ باشد يا دروغ‌ و آن‌ را بر اصول‌ آن‌ وقايع‌ عرضه‌ نمي‌دارند و با أشباه‌ آنها مقايسه‌ نمي‌نمايند، و با معيار حكمت‌ و وقوف‌ بر طبايع‌ كائنات‌ و حاكم‌ گردانيدن‌ نظر و بصيرت‌ در اخبار، نمي‌سنجند. فلهذا از جادّۀ حق‌ گم‌ مي‌شوند و در ميان‌ بيابان‌ وَهْم‌ و غَلَط‌ سرگشته‌ مي‌مانند.[25]

ابن‌خلدون‌ با وسعت‌ اطلاعات‌ و سعۀ تحقيقات‌ و تدقيقات‌ خود، معذلك‌


ص 311

مردي‌ است‌ اشرافي‌ مسلك‌. روش‌ اميرالمومنين‌ - صلوات‌الله‌ عليه‌ - را نمي‌پسندد و از معاويه‌ - عليه‌ اللَّعن‌ و الهاويَة‌ - جانبداري‌ مي‌كند، و بر روي‌ فجايع‌ او سرپوش‌ مي‌نهد و تأويل‌ و توجيه‌ مي‌نمايد و او را مجتهد مي‌داند كه‌ أحياناً در اجتهادش‌ خطا كرده‌ است‌.

ابن‌خلدون‌ در تحوّل‌ و تبدّل‌ خلافت‌ به‌ سلطنت‌ كه‌ به‌ دست‌ معاويه‌ صورت‌ گرفت‌ به‌ قدري‌ ماهرانه‌ و زيركانه‌ با مقدّماتي‌ مفصّل‌ مطلب‌ را دنبال‌ مي‌كند كه‌ هر شخص‌ بدون‌ اطلاع‌ از واقعيّت‌ تاريخ‌ مي‌پندارد اين‌ تحويل‌ و تبديل‌، يك‌ امر بسيط‌ و ضروري‌ و قهري‌ بوده‌ است‌ كه‌ رخ‌ داده‌ است‌. وي‌ پس‌ از مقدّمه‌ و شرحي‌ در اين‌ باره‌، مي‌رسد به‌ اينجا كه‌ مي‌گويد:

چون‌ معاويه‌ در وقت‌ بيرون‌ آمدن‌ از شام‌ در استقبال‌ عمر با اُبَّهَت‌ و شكوه‌ و لباس‌ سلطنت‌ و لشگريان‌ فراوان‌ و بسيج‌گران‌ با وي‌ ملاقات‌ كرد، عمر اين‌ كيفيّت‌ را نپسنديد و گفت‌: اي‌ معاويه‌ بر روش‌ أكاسِرَه‌ (سلاطين‌ و خسروان‌) بيرون‌ آمده‌اي‌؟!

معاويه‌ گفت‌: اي‌ اميرالمومنين‌! من‌ در مرزي‌ هستم‌ كه‌ با دشمنان‌ مواجه‌ مي‌باشيم‌ و از جهت‌ وسايل‌ و آرايش‌ جنگ‌ و جهاد ناچاريم‌ بر ايشان‌ مباهات‌ و فخريّه‌ نمائيم‌!

عمر ساكت‌ شد و گفتار وي‌ را بر خطا حمل‌ ننمود، چرا كه‌ با عمر از راه‌ مقاصد ديني‌ استدلال‌ كرد، و اگر مقصود عمر ترك‌ پادشاهي‌ از اساس‌ بود به‌ چنين‌ جوابي‌ دربارۀ پيروي‌ و تبعيّت‌ از طريق‌ أكاسره‌ و پادشاهان‌ و اتّخاذ روش‌ آنان‌ قانع‌ نمي‌گشت‌، بلكه‌ به‌ كلّي‌ معاويه‌ را به‌ خروج‌ از آن‌ منهاج‌ و روش‌ تحريض‌ مي‌كرد.

و منظور عمر از «كِسْرَويَّت‌» كارهاي‌ نكوهيده‌اي‌ بوده‌ است‌ كه‌ ايرانيان‌ در كشورداري‌ به‌ كار مي‌بردند از قبيل‌ باطل‌گرائي‌ و ظلم‌ و جفاكاري‌ و انحراف‌ از صراط‌ مستقيم‌ و غفلت‌ از خدا.

و معاويه‌ جواب‌ داد كه‌ مقصود از اين‌ جاه‌ و جلال‌، كسرويّت‌ ايراني‌ و امور باطلۀ آنان‌ نمي‌باشد، بلكه‌ منظور وي‌ از اينها قدم‌ گذاردن‌ در صراط‌ خداست‌ و لهذا عمر


ص 312

 ساكت‌ شد.

بازگشت به فهرست

جانبداري‌ ابن‌ خلدون‌ از سلطنت‌ معاويه‌

ابن‌ خلدون‌ مطلب‌ را ادامه‌ مي‌دهد تا اينكه‌ مي‌گويد:

و چون‌ حالت‌ باديه‌ نشيني‌ و ساده‌ زيستي‌ آن‌ قوم‌ كم‌ ك����� خاتمه‌ يافت‌ و همان‌ طور كه‌ گفتيم‌: طبيعت‌ مملكت‌ داري‌ كه‌ از مقتضيات‌ عصبيّت‌ است‌ پديدار گرديد و قهر و غلبه‌ رواج‌ پيدا نمود، مملكت‌ داري‌ آنان‌ هم‌ در حكم‌ رفاه‌ و آسايش‌ مالي‌ و افزايش‌ قدرت‌ قرار گرفت‌. بدين‌ معني‌ كه‌: اين‌ غلبه‌ و جهانگيري‌ را در راه‌ باطل‌ به‌ كار نبردند و از مقاصد ديانت‌ و اصول‌ مذهب‌ حق‌ و حقيقت‌ قدمي‌ فراتر نگذاردند.

و هنگامي‌ كه‌ ميان‌ علي‌ و معاويه‌ اختلاف‌ و فتنه‌ در گرفت‌ كه‌ بر طبق‌ عصبيّت‌ پديدار گرديده‌ بود، منهاج‌ و روّيۀ آنان‌ راجع‌ به‌ اين‌ امور نيز متّكي‌ بر اصول‌ حق‌ و اجتهاد بوده‌ است‌. و جنگ‌ و كارزاري‌ كه‌ با همدگر آغاز كرده‌ بودند براي‌ مقصود و غرض‌ دنيوي‌ يا انتخاب‌ راهي‌ باطل‌ يا ابراز كينه‌ورزي‌ نبود، چنانكه‌ ممكن‌ است‌ كسي‌ به‌ غلط‌ چنين‌ توهّمي‌ كند و شخص‌ ملحدي‌ هم‌ بدان‌ گرايش‌ نمايد.[26]


ص 313

بلكه‌ آنها (يعني‌ علي‌ و معاويه‌) از روي‌ اجتهاد و فتوي‌ دادن‌ در راه‌ حق‌ اختلاف‌ پيدا كردند، و نظر يكي‌ با ديگري‌ مخالف‌ درآمد و بالنَّتيجه‌ دست‌ به‌ جنگ‌ و كشتار دراز نمودند.

هرچند علي‌ بر حق‌ بود ولي‌ معاويه‌ هم‌ در اين‌ باره‌ قصد باطل‌ نداشت‌،[27] بلكه‌ او آهنگ‌ حق‌ كرد و راه‌ خطا پيمود، و همه‌ در مقاصدي‌ كه‌ داشتند بر حقّ بودند. آنگاه‌ طبيعت‌ و خاصيّت‌ مملكت‌داري‌ اقتضاي‌ فرمانروائي‌ مطلق‌ مي‌كرد و ناچار بايد فرد


ص 314

واحدي‌ زمام‌ حكومت‌ را در دست‌ مي‌گرفت‌، و امكان‌ نداشت‌ معاويه‌ اين‌ مقام‌ را از خود و طايفه‌اش‌ ردّ كند. زيرا اين‌ وضع‌ از امور طبيعي‌ به‌ شمار مي‌رفت‌، و خاصيّت‌ و طبيعت‌ عصبيّت‌ او را بدان‌ مي‌كشانيد. و خاندان‌ بني‌اميّه‌ در ميان‌ كساني‌ از همراهان‌ خود كه‌ در تبعيّت‌ از حق‌ بر روش‌ و طريقۀ معاويه‌ نبودند براي‌ حاكميّت‌ وي‌ شعار مي‌دادند و آنان‌ را به‌ نبرد در اين‌ راه‌ دعوت‌ مي‌كردند. از اين‌ جهت‌ دسته‌ دسته‌ دور او مجتمع‌ گشته‌، در راه‌ او فداكاري‌ را شروع‌ كردند.

و اگر معاويه‌ هواخواهان‌ خود را به‌ حكومت‌ اشرافي‌ و طريقۀ خود وادار نمي‌كرد و با آنان‌ در حكومت‌ مطلقه‌ و اختياري‌ و خودسري‌ به‌ مخالفت‌ برمي‌خاست‌ حتماً بجاي‌ وحدت‌ كلمه‌ و يك‌ رأيي‌ كه‌ از مهمترين‌ امور شمرده‌ مي‌گرديد به‌ نفاق‌ و تشتّت‌ آراء دچار مي‌شد، در صورتي‌ كه‌ حفظ‌ اتّحاد و يگانگي‌ و يك‌ مصدري‌ در نظر وي‌ با اهميّت‌تر از امري‌ بود كه‌ در پي‌ آن‌ چندان‌ مخالفتي‌ وجود نداشت‌.

(تا مي‌رسد به‌ اينجا كه‌ مي‌گويد:)

محرِّك‌ جميع‌ اعمال‌ معاويه‌ فقط‌ آرزوها و علايق‌ او به‌ تشكيل‌ سلطنت‌ و دولت‌ بوده‌ است‌ كه‌ لازمۀ عصبيّت‌ مي‌باشد.

و بنابراين‌ هرگاه‌ قومي‌ به‌ پادشاهي‌ و كشورداري‌ نائل‌ آيد، و فرض‌ كنيم‌ يك‌ تن‌ از آن‌ قوم‌ آن‌ را به‌ خود اختصاص‌ دهد و خودكامگي‌ پيش‌ گيرد و حاكم‌ مطلق‌ شود و آن‌ را در شيوه‌ها و طرق‌ حقّ به‌ كار برد چنين‌ پادشاهي‌ را نمي‌توان‌ نكوهش‌ كرد و عمل‌ او را ناستوده‌ شمرد[28]...


ص 315

همچنين‌ معاويه‌ يزيد را به‌ جانشيني‌ خود برگزيد تا مبادا نفاق‌ و پراكندگي‌ روي‌


ص 316

دهد و رشتۀ يگانگي‌ و اتّحاد ملت‌ اسلام‌ از هم‌ بگسلد. چه‌ خاندان‌ اموي‌ به‌ فرمانروائي‌ ديگري‌ جز افراد خاندان‌ خود تن‌ در نمي‌دادند، و از اين‌ رو اگر با معاويه‌ بيعت‌ نمي‌كردند و خليفه‌ از خانداني‌ ديگر تعيين‌ مي‌شد اختلاف‌ روي‌ مي‌داد، در صورتي‌ كه‌ در شايستگي‌ معاويه‌ هم‌ كسي‌ بدگمان‌ نبود و هيچ‌ كس‌ در اين‌ باره‌ ترديد به‌ خود راه‌ نمي‌دهد.

و نبايد پنداشت‌: در ميان‌ بيعت‌ كنندگان‌ با وي‌ كساني‌ هم‌ بوده‌اند كه‌ وي‌ را فاسق‌ و بدكار مي‌دانسته‌اند. زينهار! هرگز نمي‌توان‌ دربارۀ معاويه‌ چنين‌ انديشه‌اي‌ به‌خود راه‌ داد.[29]

ابن‌خلدون‌ در اينجا درست‌ به‌ فاصله‌ يكصدو هشتاد درجه‌ چرخيده‌ است‌ و مدار حقيقت‌ و حق‌ را به‌ عصبيّت‌ كه‌ لازمۀ طبيعت‌ بشر است‌ جابجا نموده‌ است‌. مفاد استدلال‌ او بقاء بر هَمَجِيَّت‌ و بربريّت‌ و حيوانيّت‌ است‌ چون‌ از لوازم‌ غرائز بشراست‌. دين‌ و پيغمبر و قرآن‌ آمده‌ است‌ تا حكومت‌ را از مدار عصبيّت‌ بگرداند وبـر محـور حـق‌ و واقعـيّت‌ قـرار دهـد و مدينۀ حيوانيّه‌ را بدل‌ به‌ مدينۀ انسانيّه‌ كند.

كلمات‌ و أدلّۀ ابن‌خلدون‌ در اين‌ مقام‌ با مطالب‌ هجده‌ مجلد از «امام‌ شناسي‌» كه‌ ما در اينجا آورده‌ايم‌ معارضت‌ دارد همچنان‌ كه‌ هجده‌ مجلد «امام‌ شناسي‌» را مي‌توان‌ به‌ اختصار در ردّ كلام‌ وي‌ معيّن‌ نمود.

نه‌ تنها اسلام‌ بلكه‌ جميع‌ اديان‌ و پيمبران‌ براي‌ تربيت‌ بشر، و قرار دادن‌ محور اصلي‌ را بر كانون‌ حق‌ و صدق‌، و دوري‌ از عصبيّت‌ و حميّت‌ جاهليّت‌ آمده‌اند و گفته‌اند و جنگيده‌اند. و ابن‌خلدون‌ با اين‌ طريق‌ از استدلال‌ مكّارانه‌اش‌ سير دعوت‌ انبياء را عوض‌ مي‌كند، و بر روي‌ اعمال‌ فرعونها ونمرودها وابوسفيان‌ها و معاويه‌ها و يزيدها سرپوش‌ محامِل‌ توجيه‌ و تأويل‌ ناروا مي‌گذارد.


ص 317

در اينجا مقام‌ سخن‌ بسيار است‌، و از طريق‌ اين‌ استدلال‌ نيز مي‌توان‌ به‌ لُبّ و مَغْز ادلّۀ سنِّيها پي‌برد و كيفيّت‌ و طرز سرپوش‌ گذاردن‌ بر حكومتهاي‌ جائره‌شان‌ را فهميد. وَ مَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللهُ لَهُ نُوراً فَمَا لَهُ مِنْ نُورٍ[30]. اينجاست‌ كه‌ در برابر عظمت‌ خدا و در برابر تجلّيات‌ جلاليّه‌ و قهريّه‌ و غضبيّه‌اي‌ كه‌ بدين‌ گونه‌ افراد كرده‌ است‌ بايد سرتسليم‌ فرود آورد، و اين‌ حجابهاي‌ عميقه‌ را با وجود گسترش‌ علم‌ و وسعت‌ فهم‌ در امثال‌ ابن‌خلدون‌ها فقط‌ ناشي‌ از عظمت‌ جلال‌ او دانست‌، در مقابل‌ عظمت‌ تجلّي‌ جمال‌ در مومنين‌ و صادقين‌.

أنوار جمال‌ توست‌ در ديدۀ هر مومن‌ آثار جلال‌ توست‌ در سينۀ هر كافر[31]

وَالَّذِينَ كَفَرُوا أعْمَالُهُمْ كَسَرَابٍ بِقِيعَةٍ يَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ مَاءً حَتَّي‌' إذَا جَاءَهُ لَمْيَجِدْهُ شَيْئاً وَ وَجَدَ اللهَ عِنْدَهُ فَوَفَّي'هُ حِسَابَهُ وَاللهُ سَرِيعُ الْحِسَابِ. أوْ كَظُلُمَاتٍ فِي‌ بَحْرٍ لُجِّيٍّ يَغْشَاهُ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ سَحَابٌ ظُلُمَاتٌ بَعْضُهَا فَوْقَ بَعْضٍ إذَا أخْرَجَ يَدَهُ لَمْيَكَدْ يَرَ'يَها وَ مَنْ لَمْيَجْعَلِ اللهُ لَهُ نُوراً فَمَا لَهُ مِنْ نُورٍ.[32]

«و كساني‌ كه‌ كافر شده‌اند اعمالشان‌ مانند سرابي‌ است‌ در زمين‌ هموار كه‌ شخص‌ تشنه‌ آن‌ را آب‌ پندارد تا زماني‌ كه‌ به‌ نزد آن‌ بيايد هيچ‌ چيزي‌ را نمي‌يابد و خدا را در آنجا بيابد و خدا حسابش‌ ��ا خوب‌ بكشد و خداوند سريع‌الحساب‌ است‌. يا مانند ظلماتي‌ مي‌باشد در درياي‌ مضطرب‌ كه‌ پيوسته‌ موجي‌ او را بپوشاند و از فراز آن‌ موج‌ موجي‌ ديگر برآيد و از فراز آن‌ ابري‌ پديدار گردد، ظلماتي‌ هستند بعضي‌ از آنها در بالاي‌ بعضي‌ ديگر به‌ طوري‌ كه‌ چون‌ مرد كافر دستش‌ را بيرون‌ بياورد هيچ‌ وقت‌ نمي‌تواند آن‌ را ببيند، و كسي‌ كه‌ خدا براي‌ او نوري‌ قرار نداده‌ است‌ داراي‌ نوري‌ نمي‌باشد.»


ص 318

ابورَيَّه‌ گويد: دكتور احمد امين‌ مي‌گويد:

بعضي‌ از صحابه‌ به‌ وَهَب‌ بن‌ مُنَبِّه‌، و كعب‌ الاحبار، و عبدالله‌ بن‌ سلام‌ متصل‌ شدند، و تابعين‌ به‌ ابن‌ جُرَيْح‌، و اين‌ گروه‌ معلومات‌ خود را از تورات‌ و انجيل‌ و شروح‌ و حواشي‌ آنها روايت‌ مي‌نموده‌اند. فلهذا مسلمين‌ اشكالي‌ نديدند كه‌ آنها را در كنار آيات‌ قرآن‌ حكايت‌ نمايند. بنابراين‌، اين‌ قصص‌ و مرويّات‌ منبع‌ تضخّم‌ و بزرگي‌ تفاسير قرار گرفت‌ - تا آخر كلام‌ او.[33]

بازگشت به فهرست

ورود اسرائيليات‌ توسط‌ احبار يهود تازه‌ مسلمان‌

و از اينجا بود كه‌ آن‌ احبار در دين‌ اسلامي‌ دروغها و تُرَّهاتي‌ را انتشار مي‌دادند. گاهي‌ مدَّعي‌ بودند كه‌ آنها در كتابهايشان‌ و در مكنون‌ علمشان‌ است‌، و گاهي‌ مدَّعي‌ بودند كه‌ آنها را از پيغمبر صلی الله علیه وآله وسلّم شنيده‌اند، و در حقيقت‌ آنها از مفترياتشان‌ بوده‌ است‌.

كجا صحابه‌ چنان‌ نيروئي‌ داشتند كه‌ ميان‌ صدق‌ و كذب‌ آنها را با قوّۀ فطانت‌ خود تميز دهند؟! و از ناحيۀ ديگر آنها لغت‌ عبراني‌ را كه‌ در كتب‌ يهود و نصاري‌ بودنمي‌دانستند،[34] و باز از ناحيۀ ديگر اعراب‌ مكرشان‌ از يهوديان‌ كمتر و دَهاء وزيركيشان‌ ضعيف‌تر بود. و بدين‌ جهت‌ بازار اين‌ دروغ‌ پردازيها ميانشان‌ رواج‌ گرفت‌. و صحابه‌ و تابعانشان‌ جميع‌ آنچه‌ را كه‌ اين‌ مكّاران‌ و زيركان‌ القاء مي‌نمودندبدون‌ نقد و امتحان‌ مي‌پذيرفتند و آنها را صحيح‌ غيرقابل‌ شكّ اعتبار مي‌نمودند.

و پيش‌ از آنكه‌ ما متعرّض‌ بعضي‌ از اسرائيليّاتي‌ گرديم‌ كه‌ كتب‌ تفسير و حديث‌ و تاريخ‌ را سرشار كرده‌ است‌، در اينجا به‌ طور اختصار از زعماء اين‌ احبار: كعب‌ و وهب‌ و عبدالله‌ بن‌ سلام‌ ترجمۀ احوالي‌ را ذكر مي‌كنيم‌:


ص 319

كعبُ الأحبار[35]

وي‌ كعب‌ بن‌ ماتع‌ حِمْيَري‌ از آل‌ ذي‌رعين‌ است‌ و برخي‌ گفته‌اند: از ذي‌ كلاع‌. و كنيه‌اش‌ ابواسحق‌ و از بزرگان‌ احبار يهود بوده‌ است‌، و به‌ كعب‌ الاحبار معروف‌ شد و علي‌ التّحقيق‌ در عصر عمر اسلام‌ آورد و در مدت‌ خلافت‌ او در مدينه‌ سكونت‌ گزيد، و در فتح‌ قدس‌ با او بود، سپس‌ در زمان‌ عثمان‌ به‌ شام‌ آمد. وي‌ را معاويه‌ به‌ جهت‌ كثرت‌ علمش‌ برگزيد[36] و از مستشاران‌ خود قرار داد.

و اوست‌ كه‌ معاويه‌ به‌وي‌ امر كرد تا در شهرهاي‌ شام‌ قصّه‌خواني‌ را[37] رواج‌ دهد.و بدين‌علت‌ بود كه‌ قديمترين‌ خبرگزاران‌ در موضوع‌ احاديث‌ يهوديّه‌ واسلاميّه‌ گرديد. و به‌ واسطۀ كعب‌، و ابن‌ مُنبِّه‌ و غير از اين‌ دو تن‌ از يهوديان‌ تازه‌ اسلام‌آورده‌ بود كه‌ به‌ حديث‌ اسلامي‌، مقدار بسياري‌ از قصّه‌هاي‌ تلمود - اسرائيليات‌ - رخنه‌ و راه‌ پيدا كرد و چيزي‌ درنگ‌ نكرد مگر آنكه‌ اين‌ روايات‌، جزء اخبار دينيّه‌ و تاريخيّه‌ درآمد.

ذهبي‌ در «تذكرة‌ الحفّاظ‌» گفته‌ است‌: وي‌ در زمان‌ دولت‌ اميرالمومنين‌ عمر از يمن‌ وارد شد، و از اوصحابه‌ و غيرهم‌ اخذ علوم‌ نموده‌اند، و جماعتي‌ از تابعين‌ از او به‌ طور ارسال‌ روايت‌ كرده‌اند. او در «حِمْص‌» در سنۀ 32 يا 33 يا 38 بمرد پس‌ از


ص 320

 آنكه‌ شام‌ و غير شام‌ را از بلاد اسلاميّه‌ با روايات‌ و قصص‌ خود كه‌ از اخبار مدد مي‌گرفت‌ مملو و پر كرد همان‌ طور كه‌ «تَمِيمُالدَّاري‌» در اخبار نصرانيّت‌ چنين‌ نمود.

بازگشت به فهرست

تاريخچۀ كعب‌ الاحبار و وهب‌ بن‌ منبّه‌

سبب‌ اسلام‌ آوردن‌ كعب‌ الاحبار

اين‌ مرد كاهن‌ براي‌ اسلام‌ خود سبب‌ عجيبي‌ را بيان‌ مي‌كند تا بدين‌ وسيله‌ بر عقول‌ مسلمين‌ و بر قلوبشان‌ بالا رود و تسخير كند. ابن‌ سعد با سند صحيح‌ از سعيد بن‌ مسيّب‌ تخريج‌ روايت‌ نموده‌ است‌ كه‌ گفت‌: عباس‌ به‌ كعب‌ گفت‌: چه‌ باعث‌ شد كه‌ تو در عصر پيغمبر و ابوبكر اسلام‌ نياوردي‌؟!

در پاسخ‌ وي‌ گفت‌: پدرم‌ براي‌ من‌ نسخه‌اي‌ از تورات‌ را نوشت‌ و گفت‌: بدين‌ روي‌ آور! و بر ساير كتب‌ خود مهري‌ زد و گفت‌: به‌ حق‌ پدري‌ كه‌ من‌ بر تو پسر دارم‌ اين‌ مهر را مشكن‌ و باز مكن‌!

چون‌ نگريستم‌ كه‌ اسلام‌ ظهور پيدا كرده‌ است‌ با خود گفتم‌: شايد پدرم‌ از من‌ علمي‌ را مخفي‌ نموده‌ است‌! من‌ آن‌ را گشودم‌ و ديدم‌ در آن‌ صفت‌ محمد وامَّت‌ او مي‌باشد، لذا آمدم‌ و الآن‌ مسلمان‌ شدم‌...

وهب‌ بن‌ منبِّه‌

مورّخين‌ ذكر كرده‌اند كه‌ او فارسي‌ الاصل‌ بوده‌ است‌. جدش‌ به‌ يمن‌، از جمله‌ كساني‌ كه‌ كسري‌ ايشان‌ را براي‌ غلبه‌ و پيروزي‌ يمن‌ بر حبشه‌ فرستاد، وارد شد. در آنجا اقامت‌ گزيدند وتناسل‌ نمودند و در ميان‌ مردم‌ عرب‌ به‌ أبْناء معروف‌ شدند يعني‌ فرزندان‌ پارس‌. و از ايشان‌ است‌ طاوس‌ بن‌ كيسان‌ تابعي‌ مشهور.

پدران‌ وهب‌ بر دين‌ فارسيان‌ - مجوسي‌ و يا زردشتي‌ - بوده‌اند. چون‌ در يمن‌ مستقر شدند از آنان‌ آداب‌ يهود و تقاليدشان‌ را اخذ نمودند، و مقداري‌ از نصرانيّت‌ را آموختند.

وهب‌ زبان‌ يوناني‌ را مي‌دانست‌، و از علم‌ اهل‌ كتاب‌ چيزهاي‌ بسياري‌ در نزد او


ص 321

بود، وليكن‌ «فلَّاس‌» او را ضعيف‌ شمرده‌ است‌.[38]

وهب‌ عدّه‌اي‌ از صحابه‌ را ادراك‌ نموده‌ و از آنها روايت‌ كرده‌ است‌. و همچنين‌ از او بسياري‌ از اصحاب‌ كه‌ از ايشان‌ است‌ ابوهريره‌، و عبدالله‌ بن‌ عمر، و ابن‌ عباس‌ و غيرهم‌ روايت‌ كرده‌اند، و عرب‌ وثوقي‌ تمام‌ به‌ او داشته‌ است‌.

ام��� ا��مد ذكر كرده‌ است‌ كه‌ پدرش‌: مُنَبِّه‌ مردي‌ فارسي‌ بود كه‌ كِسْري‌ او را به‌ يمن‌ فرستاده‌ بود و آنجا اسلام‌ آورد. و پسرش‌: وَهَب‌ پس‌ از فتح‌ بلاد در عصر اسلام‌ بدانجا رفت‌ و آمد داشت‌. و از سخنان‌ اوست‌: من‌ از كتابهاي‌ آسماني‌ 72 كتاب‌ را خوانده‌ام‌.

ذهبي‌ در «تذكرۀ الحفّاظ‌» گفته‌ است‌: او عالم‌ اهل‌ يمن‌ بوده‌، در سنۀ 34 ه متولّد و در سنۀ 110 ه در صنعاء و يا بعد از يكسال‌ و يا بيشتر مرده‌ است‌، و گفته‌ شده‌ است‌: در سنۀ 116 ه مرده‌ است‌.[39]

عبدالله‌ بن‌ سلام‌

كنيه‌اش‌ أبوحارث‌ اسرائيلي‌ است‌ پس‌ از آنكه‌ رسول‌ اكرم‌ صلی الله علیه وآله وسلّم به‌ مدينه‌ هجرت‌ كردند اسلام‌ آورد. او از أحبار يهود بوده‌ است‌. حديث‌ كرده‌ است‌ از او ابو هريره‌، و أنس‌ بن‌ مالك‌ و جمعي‌ ديگر. وهب‌ بن‌ مُنَبِّه‌ اسرائيلي‌ دربارۀ او گفته‌ است‌: او أعلم‌ اهل‌ زمانش‌ بوده‌ است‌. و كعب‌ اعلم‌ اهل‌ زمانش‌ بوده‌ است‌. وي‌ در سنۀ 40 ه بمرد[40].

و اين‌ جريان‌ در حالي‌ است‌ كه‌ مي‌بينيم‌ رسول‌ خدا صلی الله علیه وآله وسلّم با شدتي‌ هرچه‌ تمامتر امت‌ را از مراجعه‌ به‌ علماء يهود و اخذ اخبار و آثارشان‌ منع‌ كرده‌ است‌.[41]

بازگشت به فهرست


ص 322

روايات‌ در فضيلت‌ بيت‌ المقدس‌ ساختگي‌ است‌

قصّۀ صَخْرۀ بيت‌المقدس‌ بين‌ عُمَر و كَعب‌ الاحبار

هنگامي‌ كه‌ إيليا و زمين‌ آن‌ بر دست‌ عمر در شهر ربيع‌الآخر سنۀ 16 ه فتح‌ شد و عمر داخل‌ در بيت‌المقدس‌ گرديد، كعب‌الاحبار را فرا خواند و به‌ او گفت‌: نظر تو در تعيين‌ مُصَلَّي‌ (سمت‌ نماز) چيست‌؟! كعب‌ گفت‌: به‌ سوي‌ صخره[42].

عمر گفت‌: قسم‌ به‌ خدا كه‌ شباهت‌ با يهوديت‌ پيدا كردي‌ اي‌ كعب‌[43]! - و در روايتي‌ اين‌ طور آمده‌ است‌ كه‌: اي‌ يهودي‌ زاده‌، يهوديّت‌ با جان‌ تو آميخته‌ گرديده‌ است‌! من‌ چگونه‌ صخره‌ را درصدد مسجد (كه‌ قبله‌گاه‌ است‌) بسازم‌؟! حقّاً براي‌ ما قبله‌گاه‌ صدور مساجد مي‌باشد. - و من‌ ديدم‌ تو را هنگامي‌ كه‌ وارد شدي‌ كفش‌ خود را بيرون‌ آوردي‌!

كعب‌ گفت‌: دوست‌ داشتم‌ با قدمهاي‌ خود بر اين‌ زمين‌ مباشرةً گام‌ گذارم‌!

و چون‌ عمر شروع‌ كرد به‌ تنظيف‌ بيت‌المقدس‌ از زباله‌هائي‌ كه‌ روميان‌ در آنجا دفن‌ نموده‌ بودند[44] صداي‌ تكبير را از پشت‌ سر خود شنيد - و عمر از تقيّه‌ خودداري‌ مي‌كرد در هر چيز كه‌ بوده‌ باشد. لهذا گفت‌: اين‌ صدا چيست‌؟! گفتند: كعب‌ تكبير گفت‌ و مردم‌ هم‌ با تكبير او تكبير گفتند.

عمر گفت‌: او را به‌ نزد من‌ بياوريد! كعب‌ گفت‌: اي‌ اميرمومنان‌! بر اين‌ كاري‌ كه‌ تو امروز نمودي‌ پيغمبري‌ از پيغمبران‌ پانصد سال‌ قبل‌ خبر داده‌ است‌. عمر پرسيد: چطور؟!


ص 323

كعب‌ گفت‌: روميان‌ بر بني‌اسرائيل‌ غارت‌ را پيشه‌ ساختند، و چون‌ قدرت‌ و دولت‌ و سيطره‌ بربني‌اسرائيل‌ داشتند بيت‌المقدس‌ را در ميان‌ زباله‌ها مدفون‌ كردند. اين‌ بگذشت‌ تا اينكه‌ تو ولايت‌ امور را در دست‌ گرفتي‌. اينك‌ خداوند پيغمبري‌ را بر زباله‌دان‌ مبعوث‌ كرد و به‌ او گفت‌: اي‌ اورشليم‌ بشارت‌ باد تو را! عَلَيْكِ الْفَارُوقَ يُنَقّيِكِ مِمّا فِيكِ[45].

«بگير دامن‌ فاروق‌ را كه‌ تو را از هر چه‌ در درون‌ توست‌ پاك‌ خواهد نمود.»

و در روايتي‌ آمده‌ است‌: أتَاكِ الْفَارُوقُ فِي‌ جُنْدِيَ الْمُطِيعِ وَ يُدْرِكُونَ لاِهْلِكِ بِثَارِكِ مِنَّ الرُّوم‌. «فاروق‌ در ميان‌ لشگريان‌ مطيع‌ من‌ به‌ سوي‌ تو آمده‌ است‌، و براي‌ اهل‌ تو از روميان‌ خونخواهي‌ مي‌نمايد.»

الي‌ غير ذلك‌ از خرافاتي‌ كه‌ اين‌ دجَّال‌ أفَّاك‌ از نزد خود ساخته‌ و اختلاق‌ و افتجار نموده‌ است‌.

اين‌ صخره‌ همين‌ طور سرباز و بدون‌ سقف‌ و ساختمان‌ بود در عصر خلافت‌ عمر و عثمان‌ با وجود حكومت‌ آن‌ دو بر شام‌ و همچنين‌ در عصر خلافت‌ علي‌ رضی الله عنه و اگرچه‌ علي‌ بر شام‌ حكومتي‌ نداشت‌. و همچنين‌ در زمان‌ امارت‌ معاويه‌ و پسرش‌ و پسر پسرش‌.

امَّا چون‌ زمان‌ عبدالملك‌ فرا رسيد، و ميان‌ او و عبدالله‌ بن‌ زبير فتنۀ مشهور جاري‌ شد او بر روي‌ صخره‌ قُبّۀاي‌ بنا كرد.[46] عبدالملك‌ مقام‌ و منزلت‌ صخره‌ را به‌


ص 324

واسطۀ آن‌ بناي‌ رفيع‌ بالا برد، و بر روي‌ آن‌ در زمستان‌ و تابستان‌ كِسْوه‌اي‌ (پيراهني‌) پوشانيد تا صخره‌ مورد توجّه‌ و التفات‌ زياد مردم‌ قرار گيرد و قصد بيت‌المقدس‌ را بكنند، و بدين‌ وسيله‌ از قصد به‌ سوي‌ مكه‌ و ابن‌ زبير منصرف‌ گردند - وَالنَّاسُ عَلَي‌ دِينِ الْمُلُوكِ. «و مردمان‌ بر روش‌ و آئين‌ پادشاهانند.»

و از آن‌ هنگام‌ تعظيم‌ صخره‌ به‌ قدري‌ ظهور يافت‌ كه‌ براي‌ مسلمين‌ قبلاً سابقه‌ نداشت‌ و شروع‌ كردند به‌ نقل‌ اسرائيليّات‌ در تعظيم‌ صخره‌ حتي‌ آنكه‌ بعضي‌ از كعب‌ الاحبار در حضور عبدالملك‌ كه‌ عروة‌ بن‌ زبير هم‌ حاضر بود، روايت‌ كردند كه‌ خداوند به‌ صخره‌ گفته‌ است‌:

أنْتِ عَرْشِيَ الادْنَي‌! «تو نزديكترين‌ عرش‌ من‌ مي‌باشي‌!»

و جمعي‌ از مردم‌ مُصَنَّفاتي‌ در فضائل‌ بيت‌المقدس‌ و غيره‌ از بقاع‌ شام‌ تصنيف‌ نمودند و از آثار منقولۀ از اهل‌ كتاب‌ و از كساني‌ كه‌ از ايشان‌ اخذ كرده‌اند مطالبي‌ را ذكر كرده‌اند كه‌ براي‌ مسلمين‌ حلال‌ نيست‌ كه‌ دينشان‌ را بر آن‌ بنا كنند. و آن‌ كس‌ كه‌ گوي‌ مسابقه‌ را در نقل‌ اين‌ اسرائيليّات‌ از همه‌ ربوده‌ است‌ كعب‌ الاحبار مي‌باشد، و شاميها بسياري‌ از اسرائيليّات‌ را از وي‌ اخذ نموده‌اند.

و در «مرآة‌ الزَّمان‌» سِبْط‌ ابن‌ جوزي‌ مطالبي‌ است‌ كه‌ واقف‌ مي‌كند ايشان‌ را بر آنچه‌ كه‌ كعب‌الاحبار از رسول‌ اكرم‌ صلی الله علیه وآله وسلّم روايت‌ كرده‌ است‌! زيرا وي‌ بر دست‌ فاروق‌ مسلمان‌ شد، و فاروق‌ او را با دِرَّة‌ خود (شلَّاق‌ دستي‌) مي‌زد و به‌ او مي‌گفت‌: دَعْنَا مِنْ يَهُودِيَّتِكَ.[47]،[48] «واگذار ما را از اين‌ گونه‌ يهودبازي‌ خ��دت‌!»


ص 325

يعقوبي‌ در تاريخ‌ خود آورده‌ است‌ كه‌ عبدالملك‌ اهل‌ شام‌ را از حجّ منع‌ كرد، به‌ جهت‌ آنكه‌ عبدالله‌ بن‌ زبير كه‌ در مكه‌ بود ايشان‌ را به‌ بيعت‌ با خود مي‌گرفت‌. چون‌ عبدالملك‌ اين‌ امر را نگريست‌ نگذاشت‌ تا شاميان‌ به‌ مكّه‌ روند.

ضَجَّه‌ و غوغاي‌ مردم‌ برخاست‌ و گفتند: تو ما را از حج‌ بيت‌ الله‌ الحرام‌ منع‌ مي‌كني‌، و آن‌ فريضه‌اي‌ است‌ كه‌ خداوند بر ما فرض‌ نموده‌ است‌!

عبدالملك‌ به‌ آنان‌ گفت‌: اين‌ است‌ ابن‌ شهاب‌ زُهْري‌ كه‌ شما را حديث‌ مي‌كند كه‌ رسول‌ الله‌ گفته‌ است‌: لَاتُشَدُّ الرِّحَالُ إلَّا إلَي‌ ثَلَاثَةِ مَسَاجِدَ: الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ، وَ مَسْجِدي‌، وَ مَسْجِدِ بَيْتِ الْمَقْدِسِ. وَ هُوَ يَقُومُ لَكُمْ مَقَامَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ.

وَ هَذِهِ الصَّخْرَةُ الَّتِي‌ يُرْوَي‌ أنَّ رَسُولَ اللهِ وَضَعَ قَدَمَهُ عَلَيْهَا لَمَّا صَعِدَ إلَي‌ السَّمَاءِ، تَقُومُ لَكُمْ مَقَامَ الْكَعْبَةِ.

«بار قافله‌ها بسته‌ نمي‌شود مگر براي‌ كوچ‌ كردن‌ به‌ سه‌ مسجد: مسجدالحرام‌، و مسجد من‌، و مسجد بيت‌المقدس‌. و مسجد بيت‌المقدس‌ براي‌ شما بجاي‌ مسجد الحرام‌ است‌ و جانشين‌ آن‌ مي‌باشد.

و اين‌ صخره‌ (سنگي‌) است‌ كه‌ روايت‌ شده‌ است‌: چون‌ رسول‌ اكرم‌ به‌ آسمان‌ عروج‌ كرد قدم‌ خود را بر روي‌ آن‌ نهاد. اين‌ صخره‌ قائم‌ مقام‌ كعبه‌ مي‌باشد!»

عبدالملك‌ بر روي‌ صخره‌ قبّه‌اي‌ ساخت‌، و پرده‌هاي‌ ابريشمين‌ بر آن‌ بياويخت‌، و خدمتكاران‌ و درباناني‌ براي‌ آن‌ بگماشت‌. و مردم‌ شروع‌ كردند در اطراف‌ آن‌ طواف‌ كردن‌ به‌ همان‌ قسمي‌ كه‌ در اطراف‌ كعبه‌ طواف‌ مي‌كرده‌اند. و اين‌ امر در ايَّام‌ بني‌اميَّه‌ ادامه‌ داشت‌[49].

گُلْدْزِيْهِرْ بناي‌ بحث‌ خود را بر اين‌ رأي‌ نهاده‌ است‌. و اين‌ را استاد دكتر مصطفي‌ سباعي‌ در كتاب‌ خود: «السُّنَّة‌ و مكانتها في‌ التَّشريع‌ الإسلامي‌» از مسودّۀ استاد دكتر


ص 326

 علي‌حسن‌عبدالقادر نقل‌ نموده‌ است‌ در دروسي‌ كه‌ وي‌ بر طلاّب‌ درسش‌ القاء مي‌نموده‌ است‌، و تا به‌ حال‌ مسودَّه‌ به‌ خط‌ دكتر عبدالقادر نزد استاد دكتر سباعي‌ محفوظ‌ مي‌باشد. و بعضي‌ از آنچه‌ در مسودّۀ دكتر عبدالقادر از رأي‌ گلدزيهر آمده‌ است‌ چنين‌ است‌:

بازگشت به فهرست

ترويج‌ عبدالملك‌ مروان‌ از بيت‌ المقدس‌

عبدالملك‌ بن‌ مروان‌ مردم‌ را از حج‌ در ايَّام‌ فتنۀ ابن‌ زبير منع‌ كرد و بر فراز قبّه‌ در مسجدالاقصي‌ بنائي‌ بنيان‌ نهاد تا مردم‌ به‌ سوي‌ آن‌ حج‌ كنند و بجاي‌ كعبه‌ گرداگردش‌ طواف‌ نمايند. و پس‌ از آن‌ اراده‌ كرد تا اين‌ مهمّ را با عقيدۀ دينيّه‌ توأم‌ سازد. لهذا زُهْري‌ را يافت‌ كه‌ مردي‌ مشهور و در امَّت‌ اسلاميّه‌ حائز آوازه‌ و صيتِ ذايع‌ و شايعي‌ بوده‌ است‌، وي‌ مستعدّ است‌ براي‌ وضع‌ احاديثي‌ براي‌ منظور عبدالملك‌ در اين‌ باره‌. زهري‌ هم‌ جعل‌ رواياتي‌ نمود از قبيل‌ حديث‌:

لَاتُشَدُّ الرِّحَالُ إلَّا إلَي‌ ثَلَاثَةِ مَسَاجِدَ: مَسْجِدِي‌ هَذَا، والْمَسْجِدِ الْحَرَامِ، وَ الْمَسْجِدِ الاقْصَي‌. و از قبيل‌ حديث‌: الصَّلَاةُ فِي‌ الْمَسْجِدِ الاقْصَي‌ تَعْدِلُ ألْفَ صَلَاةٍ فِيمَا سِوَاهُ.

«نمازگزاردن‌ در مسجد أقصي‌ معادل‌ با هزار بار نمازگزاردن‌ در غير آن‌ مي‌باشد.»

و امثال‌ اين‌ دو حديث‌. و دليل‌ بر آنكه‌ زُهري‌ واضع‌ اين‌ احاديث‌ بوده‌ است‌، آن‌ است‌ كه‌ زهري‌ رفيق‌ صديق‌ عبدالملك‌ بود و به‌ سوي‌ او رفت‌ و آمد داشت‌. و احاديثي‌ كه‌ در فضائل‌ بيت‌المقدس‌ مي‌باشد همه‌ از طريق‌ زهري‌ است‌ فقط‌[50]...

آري‌ در كتاب‌ «الحيوان‌» دميري‌ به‌ نقل‌ از ابن‌خلَّكان‌ آورده‌ است‌ كه‌: عبدالملك‌ تنها باني‌ قبّۀ صخره‌ مي‌باشد و عبارتش‌ چنين‌ است‌: بَنَاهَا عَبْدُالْمَلِكِ وَ كَانَ النَّاسُ يَقِفُونَ عِنْدَهَا يَوْمَ عَرَفَةَ. «آن‌ را عبدالملك‌ بنا كرده‌ است‌ و عادت‌ مردم‌ اين‌ بود كه‌ در روز عرفه‌ در آنجا وقوف‌ مي‌نموده‌اند....»

غير از «گلدزيهر» بقيّۀ مستشرقين‌ نيز رُجحان‌ داده‌اند نسبت‌ بناي‌ قبّه‌ را به‌ عبدالملك‌، وليكن‌ آنها بر رأي‌ گلدزيهر كه‌ مي‌گويد: عبدالملك‌ مردم‌ را براي‌ طواف‌


ص 327

دور آن‌ مجتمع‌ نمود، نرفته‌اند و اگرچه‌ اكثر مستشرقين‌ دربارۀ بني‌اميّه‌ اعتقاد سوء دارند.

مستشرق‌ «بوليوس‌ فلهوزن‌» مي‌گويد: براي‌ آنكه‌ خلفاء بني‌اميَّه‌ از ناحيۀ سياسي‌ كَفّۀ شام‌ را ترجيح‌ دهند، درصدد آن‌ برآمدند در جملۀ كارهاي‌ بسياري‌ كه‌ انجام‌ دادند تا مركز شعائر دينيّه‌ را به‌ شام‌ منتقل‌ كنند. و اين‌ بدان‌ علَّت‌ بود كه‌ ابن‌ زبير به‌طور مستمر ده‌ سال‌ تمام‌ بيت‌ الله‌ الحرام‌ را در شهر مكه‌ احتلال‌ نموده‌ بود. و اهل‌ شام‌ مادامي‌ كه‌ ولائشان‌ بر طائفۀ اموي‌ بود استطاعت‌ از حج‌ را نداشتند مگر با مشقّت‌.

عبدالملك‌ اين‌ حيله‌ را انديشيد براي‌ آنكه‌ رعاياي‌ خود را از حج‌ به‌ سوي‌ مكه‌ منع‌ كند، و آنان‌ را تحريض‌ و وادار نمود تا به‌ سوي‌ بيت‌ المقدس‌ حج‌ بجاي‌ بياورند بَدَل‌ از حجّي‌ كه‌ به‌ مكه‌ انجام‌ مي‌داده‌اند.

و اين‌ قضيّه‌اي‌ است‌ كه‌ آن‌ را اوتيخيوس‌ دست‌ تنها در كتاب‌ تاريخش‌ ذكر كرده‌ است‌.

اما آنچه‌ كه‌ شكّ و ترديد در آن‌ راه‌ ندارد آن‌ است‌ كه‌ عبدالملك‌ جهد و كوشش‌ نمود تا بيت‌المقدس‌ به‌ اعتبار آنكه‌ مكان‌ مقدّسي‌ در نظر اسلام‌ محسوب‌ مي‌شد مظهري‌ با شكوه‌تر و باهيبت‌تر از منظرۀ سابقش‌ پيدا نمايد. و دليل‌ بر صدق‌ روايتي‌ كه‌ مي‌گويد: عبدالملك‌ بناي‌ قبّه‌ را بر روي‌ صخره‌ نموده‌ است‌ آن‌ است‌ كه‌ اثر موجود در نقش‌ و نگاري‌ كه‌ تا امروز در قسمت‌ قديم‌ از اين‌ بناء باقيمانده‌ است‌ كشف‌ گرديده‌ است‌.

اما در نقش‌ فعلي‌ در آن‌ اسم‌ مأمون‌ خليفۀ عباسي‌ مشهود است‌ كه‌ وي‌ باني‌ قبّه‌ مي‌باشد، وليكن‌ «دي‌ فوجي‌» كشف‌ كرده‌ است‌ كه‌ اسم‌ مأمون‌ در نقش‌ اصلي‌ از طريق‌ تصحيح‌ كتابت‌ سابقه‌ داخل‌ شده‌ است‌. و از مصحّحين‌ فوت‌ شده‌ است‌ كه‌ تصحيح‌ كنند تاريخ‌ قديمي‌ را كه‌ بيانگر سالي‌ باشد كه‌ در آن‌ اين‌ قبّه‌ بنا شده‌ است‌.

و بنابراين‌ مي‌توان‌ به‌ طور قطع‌ با نصّ نوشتۀ اصلي‌ گفت‌ كه‌ مكتوب‌ اين‌ طور


ص 328

 بوده‌ است‌: اين‌ قبّه‌ را در سنۀ 72 هـ عبدالله‌ عبدالملك‌ اميرالمومنين‌ ساخت‌ (بني‌هذه‌ القُبَّةَ في‌ سنۀ 72 هـ عبدالله‌ عبدالملك‌ اميرالمومنين‌).[51]،[52]

بازگشت به فهرست

دنباله متن

پاورقي


[25] - «مقدّمة‌» ابن‌خلدون‌ ص‌ 9 و ص‌ 10.

[26] - شيخ‌ محمّد جواد مغنيّه‌ در كتاب‌ «الشيعة‌ في‌ الميزان‌» ص‌ 285 و ص‌ 286 مطلبي‌ را از دكتر طه‌ حسين‌ نقل‌ مي‌كند كه‌ انصافاً دلالت‌ بر انصاف‌ و تحقيق‌ دكتر در بحث‌ مي‌باشد و چون‌ از نظر فكر و رأي‌، درست‌ در برابر فكر و رأي‌ ابن‌خلدون‌ قرار گرفته‌ است‌ جالب‌ است‌ كه‌ ما آن‌ را در اينجا نقل‌ كنيم‌: وي‌ مي‌گويد: دكتور در مجلّد دوم‌ از كتاب‌ كبيرش‌: «الفتنة‌ الكبري‌» چنين‌ آورده‌ است‌ - موضوع‌ بحث‌ در اين‌ مجلّد علي‌ و پسرانش‌ مي‌باشد كه‌ به‌ خلافت‌ علي‌ ابتدا و به‌ مقتل‌ حسين‌ خاتمه‌ مي‌يابد -: جميع‌ آنچه‌ كه‌ رسول‌ خدا و اصحاب‌ او در مدح‌ علي‌ گفته‌اند، و اين‌ كه‌ اهليّت‌ براي‌ اين‌ فضائل‌ و بيش‌ از آن‌ را داشته‌ است‌ و وي‌ عليرغم‌ خطرات‌ و مشكلات‌ و محنت‌هائي‌ كه‌ متوالياً از هر جانب‌ به‌ سوي‌ او روي‌ مي‌آورد بر طبق‌ صراط‌ حق‌ تمشيت‌ امور را مي‌داد و ابداً از آن‌ راه‌، انحراف‌ نمي‌جست‌ گرچه‌ عاقبتش‌ هر چه‌ بوده‌ باشد، اما دشمنان‌ امام‌ علیه السلام همچون‌ عائشه‌، و معاويه‌، و ابن‌ عاص‌، و طلحه‌، و زبير، و غيرهم‌ با او به‌ منازعه‌ و معارضه‌ و مخاصمه‌ برخاستند براي‌ آنكه‌ امر ولايت‌ را از وي‌ منصرف‌ كنند و به‌ أهواء و اغراض‌ خودشان‌ منعطف‌ سازند و اين‌ حقيقتي‌ است‌ كه‌ دكتر آن‌ را با ذكر وقايع‌ و ارقام‌ به‌ ثبوت‌ رسانيده‌ است‌. و ما براي‌ تو بر اسلوب‌ او در اثبات‌ حقايق‌ يك‌ مثال‌ مي‌آوريم‌: او مي‌گويد: «ممكن‌ است‌ گفته‌ شود: معاويه‌ براي‌ مردم‌ اجتهاد نموده‌ است‌، به‌ خطا رفته‌ است‌ و يا به‌ صواب‌. اما وي‌ كارزار با علي‌ را به‌ دو جهت‌ به‌ پا كرد: جهت‌ اوّل‌ خونخواهي‌ عثمان‌ و جهت‌ دوم‌ برگردانيدن‌ امر خلافت‌ به‌ صورت‌ شوري‌ ميان‌ مسلمانان‌. اما همان‌ كه‌ امر سلطنت‌ براي‌ او استقرار يافت‌، فراموش‌ كرد آن‌ جهتي‌ را كه‌ بدان‌ جهت‌ با علي‌ كارزار نموده‌ است‌ و يا آنكه‌ از آن‌ جهت‌ اعراض‌ كرد. يعني‌ پس‌ از آنكه‌ معاويه‌ به‌ صورت‌ ديكتاتور درآمد قاتلان‌ عثمان‌ را دنبال‌ نكرد و خلافت‌ را مبدّل‌ به‌ كسرويّت‌ و قيصريّت‌ كرد، و آن‌ را قهراً علي‌ المسلمين‌ به‌ پسر طغيان‌ پيشه‌اش‌ يزيد منتقل‌ كرد. دكتر با اين‌ منطق‌ سليم‌ جميع‌ قضايائي‌ كه‌ در كتابش‌ متعرّض‌ شده‌ است‌ حكومت‌ نموده‌ است‌ و اما نتيجه‌اي‌ كه‌ از آن‌ استنتاج‌ كرده‌ آن‌ است‌ كه‌: آن‌ كساني‌ كه‌ با علي‌ محاربه‌ كردند و با وي‌ به‌ مكر و خدعه‌ رفتار نمودند و با آنچه‌ كه‌ در نظر او حقّ بود معارضه‌ كردند، ايشان‌ آري‌ ايشان‌ به‌ تنهائي‌ سبب‌ در محنت‌ و مصائب‌ اسلام‌ شدند از آن‌ عصر تا آخرين‌ روز. و ايشان‌ به‌ تنهائي‌ مشكلات‌ و مصائب‌ و اختلاف‌ را در ميان‌ مسلمين‌ به‌ ميراث‌ نهادند، آن‌ دردها و محنتهائي‌ كه‌ منقضي‌ نگرديده‌ است‌ و منقضي‌ نخواهد گرديد تا آنكه‌ خداوند اراده‌ كند.

[27] - مترجم‌ فارسي‌ «مقدّمة‌» ابن‌خلدون‌، جناب‌ آقاي‌ محمد پروين‌ گنابادي‌ در جلد اوّل‌ ص‌ 405 بر اين‌ كلام‌ ابن‌خلدون‌ به‌ طور اعتراض‌ و ردِّ آن‌ تعليقه‌اي‌ بدين‌ عبارت‌ آورده‌اند: ملّتهاي‌ بسياري‌ كه‌ به‌ اصول‌ اسلام‌ ايمان‌ كامل‌ داشتند و به‌ هيچ‌ رو نه‌ مي‌توان‌ عقيدۀ ايشان‌ را توهّم‌ دانست‌ و نه‌ آنان‌ را متمايل‌ به‌ الحاد شمرد بدين‌ حقيقت‌ متوجّه‌ شدند كه‌ دشمني‌ معاويه‌ با خاندان‌ علي‌ علیه السلام جز رياست‌ و جاه‌طلبي‌ و جلال‌ دنيوي‌ مبناي‌ ديگر نداشته‌ است‌ حتّي‌ مردم‌ بي‌طرف‌ و اروپائيان‌ نيز اين‌ حقيقت‌ را تصديق‌ كرده‌اند چنانكه‌ دسلان‌ مترجم‌ همين‌ كتاب‌ به‌ فرانسه‌ در اينجا ساكت‌ ننشسته‌ و در حاشيۀ ص‌ 418، ج‌ 1 اين‌ نظر ابن‌خلدون‌ را به‌ عقائد اهل‌ تسنّن‌ نسبت‌ مي‌دهد و مي‌گويد: آيا در گفته‌هاي‌ خود ابن‌خلدون‌ اعتراف‌ ضمني‌ نيست‌ كه‌ معاويه‌ در دشمني‌ با علي‌ مردي‌ نامجو و جاه‌ طلب‌ بوده‌ و اسلام‌ را به‌ حكومت‌ آريستوكراسي‌ سوق‌ مي‌داده‌ است‌؟! منتها چون‌ اساس‌ نظريّۀ عصبيّت‌ ابن‌خلدون‌ متّكي‌ بر حكومت‌ اشرافيّت‌ است‌ وي‌ روش‌ معاويه‌ را بهتر پسنديده‌ و حقّ را فداي‌ نظريّۀ خود كرده‌ است‌.

[28] - دكتر احمدامين‌ مصري‌ در كتاب‌ «يوم‌الاسلام‌» ص‌ 65 تا ص‌ 67 با شدّت‌، استبداد و سلطنت‌ و تبديل‌ خلافت‌ به‌ امارت‌ خودرأيي‌ معاويه‌ را ردّ مي‌كند. وي‌ پس‌ از بحث‌ طويلي‌ در كيفيّت‌ افتراق‌ حكومت‌ اسلام‌ مي‌رسد به‌ اينجا كه‌ مي‌گويد: بالاخصّ وقتي‌ قائل‌ به‌ حرمت‌ اجتهاد گرديدند و در حدّ محدودي‌ از فروع‌ متوقّف‌ شدند. اين‌ موجب‌ شد تا ضعف‌ پنهان‌ در جسم‌ امَّت‌ رشد و نموّ نمايد، نموّي‌ كه‌ امّت‌ را به‌ حيات‌ سكون‌ و زندگاني‌ استسلام‌ انس‌ دهد و آن‌ را مورد قبول‌ و تسليم‌ امراء كند، و زمام‌ امّت‌ را به‌ دست‌ حكّام‌ و امراء بسپارد حتّي‌ در عصري‌ كه‌ اعتقاد به‌ وجوب‌ اطاعت‌ كوركورانه‌ از جهت‌ وجوب‌ ديني‌، رخت‌ بربسته‌ است‌. و با وجود اين‌ اختلاف‌ شديد در ميان‌ مسلمانان‌، معاويه‌ واهل‌ بيت‌ او توانستند با انواع‌ وسايل‌ گوناگون‌ به‌ اين‌ اختلاف‌ خاتمه‌ دهند و خودشان‌ تأسيس‌ امپراطوريي‌ را بنمايند كه‌ از وسيعترين‌ امپراطوريّات‌ باشد كه‌ در آن‌ مأذنه‌هاي‌ مساجد در هوا بالا برود، و در آنها موذّنين‌ اذان‌ بگويند و جوّ را از صداي‌ اذانشان‌ پر نمايند. و بدين‌ وسيله‌ رقعۀ عالم‌ اسلامي‌ گسترش‌ يافت‌ و بر اكثر بلاد اندلس‌ مستولي‌ گرديدند و بسياري‌ از شهرها را در دو جنوب‌ (شرقي‌ و غربي‌) فرانسه‌ فتح‌ كردند. و در پايان‌ صد سال‌ پس‌ از وفات‌ پيغمبر صلی الله علیه وآله وسلّم، عرب‌ حكم‌ مي‌كرد برمملكت‌ وسيعي‌كه‌ از مملكت‌ روم‌ گسترده‌تر بود. اين‌ حكمفرمائي‌ كشيده‌ مي‌شد از حدود كشور چين‌ تا آبشارهاي‌ جنوبي‌ رود نيل‌، و از جنوب‌ غربي‌ اروپا تا مغرب‌ و اواسط‌ آسيا. و پايتخت‌ اين‌ امپراطوري‌ دمشق‌ بود همچنانكه‌ توانستند دو تا از بزرگترين‌ مظاهر مملكت‌ را تغيير دهند: اوّل‌ برگردانيدن‌ ديوانها به‌ لغت‌ عربي‌ و تخلّصشان‌ از دخالت‌ كساني‌ كه‌ در تدوين‌ دواوين‌ بدانها نياز اضطراري‌ داشتند و دوم‌ سكّه‌ زدن‌ بر روي‌ پولهاي‌ طلا و نقره‌ و ساير فلزات‌. زيرا اعراب‌ در تمام‌ طول‌ اين‌ مدّت‌ مجبور بودند با سكه‌هاي‌ روم‌ و فارس‌ معامله‌ نمايند. اما هنگامي‌ كه‌ مطمئن‌ شدند و كشورگشائيشان‌ اتّساع‌ پيدا نمود شروع‌ كردند تا نقودشان‌ را خودشان‌ بسازند. و بدين‌ جهت‌ كشورشان‌ مملكتي‌ گسترده‌ به‌ تمام‌ معني‌ گرديد. و اين‌ مملكت‌ در عصر امويّون‌ به‌ نهايت‌ وضعت‌ خود رسيد و سپس‌ در عصر عبّاسيون‌ شروع‌ كرد تا تدريجاً پاره‌ پاره‌ شدن‌ و همچنين‌ در مابعد آن‌ عصر از عصور ديگر. و به‌ واسطۀ ��عاويه��� بود كه‌ خلافت‌ به‌ سلطنت‌ استبدادي‌ منتقل‌ شد. و فرق‌ ميان‌ آن‌ دو اين‌ است‌ كه‌ اساس‌ خلافت‌ پيروي‌ از احكام‌ و دستورات‌ رسول‌ خدا صلی الله علیه وآله وسلّم مي‌باشد، و اعتماد در حلّ مشاكل‌ به‌ شوراي‌ اهل‌ حلّ و عقد و اختيار خليفه‌ از خودشان‌ بنابر رويت‌ اصلح‌. اما سلطنت‌ شباهت‌ دارد با ملوك‌ و پادشاهان‌ قديم‌ از فارس‌ و روم‌، و استبداد به‌ رأي‌ و حصر جانشيني‌ بر پسران‌ و يا خويشاوندان‌ و اگرچه‌ صلاحيّت‌ نداشته‌ باشند براي‌ تدبير و ادارۀ امور. و تمام‌ اينها را معاويه‌ انجام‌ داد. و نمونۀ خلافت‌ آن‌ است‌ كه‌ اعرابي‌ به‌ عمر گفت‌: لو رأينا فيك‌ اعوجاجاً لقوّمناه‌ بسيوفنا. «اگر ما در تو كژيي‌ نگريستيم‌ تحقيقاً آن‌ كژي‌ را با شمشيرهايمان‌ استوار خواهيم‌ نمود!» و نمونۀ سلطنت‌ آن‌ است‌ كه‌ عبدالملك‌ بن‌ مروان‌ گفت‌: من‌ قال‌ بلسانه‌ هكذا قلنا بسيفنا هكذا. «هركس‌ با زبانش‌ بگويد: چنان‌! ما با شمشيرمان‌ مي‌گوئيم‌: چنان‌!» و حق‌ آن‌ است‌ كه‌ معاويه‌ رياست‌ بر مردم‌ پيدا كرد با غلبه‌ نه‌ با اختيار. و سپس‌ در گذراندن‌ امور راه‌ استبداد را پيمود.

[29] - «مقدّمة‌» ابن‌خلدون‌ فصل‌ 28 ص‌ 202 تا 206 و ترجمۀ آن‌، ج‌ 1 ص‌ 400 تا 407.

[30] - آيۀ 40 از سورۀ 24: نور: «و كسي‌ كه‌ خدا براي‌ او نوري‌ قرار نداده‌ باشد از براي‌ او نوري‌ نيست‌.»

[31] - از مغربي‌ است‌.

[32] - آيۀ 39 و 40 از سورۀ 24: نور.

[33] - «ضحي‌ الاسلام‌»، ج‌ 2 ص‌ 139، و ما اين‌ گفتار را نيز در «امام‌ شناسي‌» ج‌ 14 درسهاي‌ 201 تا 210 در ص‌ 298 ذكر نموده‌ايم‌.

[34] - بخاري‌ از ابوهريره‌ روايت‌ نموده‌ است‌ كه‌ اهل‌ تورات‌ عادتشان‌ اين‌ بود كه‌ تورات‌ را به‌ عبرانيّه‌ مي‌خواندند و براي‌ اهل‌ اسلام‌ به‌ عربيّه‌ تفسير مي‌كردند. (ج‌ 2 ص‌ 285)

[35] - استاد سعيد افغاني‌ در مجلۀ «رسالت‌» مقاله‌اي‌ نشر داده‌ است‌ و در آنجا ذكر نموده‌ است‌ كه‌ اوّلين‌ صهيوني‌ «عبدالله‌ بن‌ سبا» بوده‌ است‌، و ما گفتار او را به‌ مقاله‌اي‌ مفصّل‌ ردّ كرديم‌ و در آن‌ به‌ اثبات‌ رسانيده‌ايم‌ كه‌ اوَّلين‌ صهيوني‌ «كعب‌ الاحبار» بوده‌ است‌. و اين‌ ردّ ما در شمارۀ 656 از آن‌ مجلّۀ رسالت‌ منتشر گرديده‌ است‌.

[36] - «الإسلام‌ و الحضارة‌ العربيّة‌» ص‌ 164. و چگونه‌ «كعب‌ الاحبار» متّصف‌ به‌ كثرت‌ علم‌ نباشد با وجود آنكه‌ به‌ قيس‌ بن‌ خرشۀ قيسي‌ گفته‌ است‌: هيچ‌ وجبي‌ از روي‌ زمين‌ نمي‌باشد مگر آنكه‌ تمام‌ احوالات‌ و جريانات‌ آن‌ و آنچه‌ تا روز قيامت‌ از آن‌ پديدار مي‌شود، در توراتي‌ كه‌ خداوند بر پيغمبرش‌ موسي‌ علیه السلام نازل‌ كرده‌ است‌ موجود مي‌باشد. اين‌ را طبري‌ و بيهقي‌ در «دلائل‌ النبوّة‌»، و ابن‌ عبدالبرّ در «استيعاب‌» ج‌ 2 ص‌ 533 نقل‌ كرده‌اند.

[37] - «الإصابة‌» ج‌ 5 ص‌ 323.

[38] - «فتح‌ الباري‌ في‌ شرح‌ صحيح‌ البخاري‌»، ج‌ 2 ص‌ 171.

[39] - «فتح‌ الباري‌ في‌ شرح‌ صحيح‌ البخاري‌»، ج‌ 2 ص‌ 171.

[40] - «أضواءٌ علي‌ السُّنَّة‌ المحمّديّة‌» طبع‌ سوم‌، ص‌ 146 تا ص‌ 150.

[41] - ما شرح‌ اين‌ روايات‌ منع‌ كننده‌ از عمل‌ به‌ اسرائيليّات‌ و عدم‌ جواز رجوع‌ به‌ اهل‌ كتاب‌ و اخذ اخبار و آثار آنان‌ را در مجلَّد 14 «امام‌ شناسي‌» ضمن‌ درسهاي‌ 201 تا 210 از دورۀ علوم‌ و معارف‌ اسلام‌ در ص‌ 299 تا ص‌ 302 ذكر نموده‌ايم‌.

[42] - و در روايتي‌ وارد است‌ كه‌ كعب‌ به‌ عمر گفت‌: اگر از من‌ مي‌شنوي‌ نمازت‌ را در پشت‌ صخره‌ بخوان‌! يعني‌: صخره‌ قبله‌ باشد.

[43] - مشابهت‌ با يهوديّت‌ يعني‌ در استقبال‌ صخره‌. چون‌ در اين‌ كلام‌ مشابهتي‌ بود از كساني‌ كه‌ صخره‌ را قبله‌ مي‌دانستند و بر آن‌ باقي‌ بودند.

[44] - مسيحيان‌ رومي‌ اين‌ زباله‌ را در اينجا به‌ جهت‌ معاندت‌ با يهوديان‌ كه‌ صخره‌ را تعظيم‌ مي‌نمودند و به‌ سوي‌ آن‌ نماز مي‌خواندند، ريخته‌ بودند.

[45] - ما اين‌ مطالب‌ را از «تاريخ‌ طبري‌» ج‌4 ص‌ 160 و ما بعد آن‌ تلخيص‌ نموده‌ايم‌.

[46] - چون‌ سخن‌ از عبدالملك‌ بن‌ مروان‌ در مورد بناءِ صخره‌ به‌ ميان‌ آمد جاي‌ آن‌ دارد كه‌ ما آنچه‌ را كه‌ ابن‌ اثير در صفحۀ 190 از جزء رابع‌ كتاب‌ خود آورده‌ است‌ ذكر كنيم‌. وي‌ گفته‌ است‌: عبدالملك‌ بن‌ مروان‌ در سنۀ 75 حجّ نمود و در مدينه‌ براي‌ مردم‌ خطبه‌ خواند و گفت‌: من‌ خليفۀ مستضعف‌ همچون‌ عثمان‌ نيستم‌، و خليفۀ سست‌كار همچون‌ معاويه‌ نيستم‌، و خليفۀ ضعيف‌ الرّأي‌ همچون‌ يزيد نيستم‌ ألَا وَ إنّي‌ لااُداوي‌ هذه‌ الاُمَّةَ إلاّ بالسيف‌ حتّي‌ تستقيم‌ لي‌ قناتكم‌. و انّكم‌ تخفظون‌ اعمال‌ المهاجرين‌ الاوَّلين‌ و لاتعملون‌ مثل‌ أعمالهم‌. و انّكم‌ تامروننا بتقوي‌ الله‌ و تنسون‌ انفسكم‌. و الله‌ لايأمرنَّ احدٌ بتقوي‌ الله‌ بعد مقامي‌ هذا إلَّا ضربت‌ عنقه‌. «آگاه‌ باشيد كه‌ من‌ اين‌ امّت‌ را معالجه‌ نمي‌كنم‌ مگر با شمشير تا اينكه‌ نيزه‌هاي‌ همۀ شما براي‌ من‌ راست‌ گردد. و شما كساني‌ هستيد كه‌ اعمال‌ مهاجرين‌ نخستين‌ را در حفظ‌ داريد وليكن‌ به‌ مانند آن‌ عمل‌ نمي‌نمائيد. و شما ما را به‌ تقواي‌ خداوند امر مي‌كنيد و خودتان‌ را فراموش‌ كرده‌ايد! سوگند به‌ خداوند كه‌ پس‌ از اين‌ زمان‌ كه‌ من‌ در اينجا ايستاده‌ام‌ هركس‌ از شما امر به‌ تقواي‌ خدا كند گردنش‌ را مي‌زنم‌!»

[47] - «مرآة‌ الزّمان‌»، ج‌ 1 ص‌ 35.

[48] - «أضواءٌ علي‌ السّنّة‌ المحمّديّة‌» طبع‌ سوم‌ منتخباتي‌ از ص‌ 146 تا ص‌ 167 آن‌.

[49] - «تاريخ‌ يعقوبي‌»: احمد بن‌ ابي‌ يعقوب‌ بن‌ جعفر بن‌ وَهَب‌ بن‌ واضح‌ كاتب‌ عبّاسي‌، طبع‌ بيروت‌ سنۀ 1379 ه، ج‌ 2 ص‌ 261.

[50] - «السُّنَّة‌ و مكانتها من‌ التّشريع‌ الاسلامي‌» ص‌ 369.

[51] - «تاريخ‌ الدول‌ العربيّة‌ من‌ ظهور الاسلام‌ الي‌ نهاية‌ الدولة‌ الامويّة‌» ص‌ 206 و ص‌ 207.

[52] - مطالبي‌ را كه‌ از گلدزيهر تا اينجا نقل‌ نموديم‌ ملتقطاتي‌ است‌ از ص‌ 503 تا ص‌ 507 از طبع‌ پنجم‌ كتاب‌ «السُّنَّة‌ قبل‌ التدوين‌» محمّد عجّاج‌ خطيب‌. وي‌ سعي‌ كرده‌ است‌ با شرحي‌ مفصّل‌ بني‌اميّه‌ و عبدالملك‌ را تبرئه‌ و تنزيه‌ كند و زُهري‌ را عالم‌ خدا ترس‌ و صادق‌ بشناساند ولي‌ كجا مي‌تواند چنين‌ كند جائي‌ كه‌ اينك‌ مستشرقين‌ دست‌ به‌ كار شده‌ و مشغولند تا جنايات‌ امويّون‌ را بر ملا سازند؟!

بازگشت به فهرست

دنباله متن