آري كاري را كه امام صادق عليهالسّلام نمود آن بود كه با علوم خود عالم را به اسلام
ص 255
واقعي و دين حقيقي آشنا فرمود. و زنگار كدورت از چهرۀ دگرگون گرديدۀ آن برگرفت. آن شريعت حقَّه را كماهو حَقُّه نشان داد. وَه چه كاري است صَعْب. چرا كه در اصول و فروع آن تغيّر و تبدّل راه يافته و مدت يك قرن جميع امَّت از عالم و جاهل، و عالي و داني، و خرد و كلان، و پير و جوان با آن خو گرفته و انس و اُلفت يافته و اينك همه و همه را به طور عموم شمولي بدون استثناء(غير از اندك افرادي) بايد نه با تعبّد، كه از تعبّد در اينجا كاري ساخته نيست، بلكه با منطق و برهان، و قلم و بيان، و ارشاد به كيفيّت استدلال به آيات قرآن و أخذ احكام از فرقان، به آن دين اصيل راهنمائي نمود، و شيرازۀ افكار و مناهج و مذاهبي را كه براي به دست آوردن آن ميپيمودهاند گسيخت، و نشان داد كه: راه و روش وصول به دين راستين اين است و بس.
لهذا راهي را كه امام جعفر صادق عليهالسّلام پيمود و آن دين را نشان داد، همچون رائد و رهنموني كه در ميان بيابان خشك و سوزان قافله را به مكان خَصْب و آب و گياه رهبري كند، امَّت را به دينِ آورده شدۀ پيامبر و شريعت مرسلۀ از جانب خدا رهنمون گرديد.
از اينجاست كه: بدين مذهب كه اوَّلين مذهبي بود در ميان مذاهب گوناگون، مذهب جعفري گويند. نه توهّم شود كه: آن حضرت تأسيس ديني نموده، و يا به دين اسلام رنگ خاصّي را زده است، همان طور كه أحمد امين بَك مِصْرِي با كمال تجليل و اكرام و بزرگداشتش از حضرت صادق بالاخره دربارۀ او معتقد است كه: وي به دين اسلام صبغۀ خاصّي زده است، و مذهب جعفري به معني دين اسلام مصبوغ با اين صبغه ميباشد. اين توهّم، توهّم غلط است، و احمد امين در اين طرز گفتار راه خطائي را پيموده است.[148]
ص 256 (ادامه پاورقی)
ص 257
نظريه احمد امين دربارۀ تشيع
آري چون در نزد احمد امين دين صحيح و اسلام درست، همان اسلام انتخابي و خلفاي اريكۀ جور و طغيان، و عرش اعتساف و عُدوان ميباشد، و اسلام درست را آن منهج ميشمارد، لاجرم بايد به ذهاب حضرت امام صادق عليهالسّلام به دين اصيل و شريعت مرسله، صبغۀ خاصّه و رنگ اضافي بيفزايد. و اين مذهب را شاخۀ جدا از اصل اسلام با خصوصيّت خود به شمار آورد.
ولي حق مطلب اين طور نيست. فرق ميان گفتار ما و گفتار وي از زمين تا آسمان
ص 258
است. علوم حضرت صادق عليهالسّلام كه تا به حال سيزده قرن ميگذرد و در دفاتر مسطور، و در كتب مذكور است، شاهد مدّعاي ماست كه: آنچه حضرت گفتهاند، و نوشتهاند، و درس دادهاند، با شواهد داخليّه و خارجيّه همهاش تفسير و تبيين كتاب و سنَّت است، نه مطلبي را بر كتاب و سنَّت تحميل نمودهاند، و نه از آنها كسر نموده، �� يا بدانها افزودهاند.
اين رسالت حضرت امام جعفر صادق عليهالسّلام در مدّت سي سال بوده است. گرچه مطالبي را كه بيان ميكردهاند منهاج و روش ديرين را كه در دست عامّه بود فرو ميشكست، ولي اين فروشكستن به معني شكستن امر صحيح و إبداء امر باطل و صبغهدار در برابر آن نبوده است، بلكه تحقيقاً به معني شكستن كوزۀ خراب و آلوده كه آن را به نام كوزۀ آب خوشگوار به خورد مردم ميدادهاند، و جايگزين نمودن كوزۀ دست نخورده و با آبهاي متعفّن آلوده نگرديده، و آب زلال و سرد و گوارا را از داخل آن به خورد امّت دادن، ميباشد.
نتيجه و محصّل كار حضرت، از ميان برداشتن طرق باطله و انحرافيّهاي بود كه ميان مردم و دين فاصله انداخته بود. و طبعاً عمل مردم در منهاج و روش چه در معرفي ولايت و مصدر حكم و امارت، و چه در معرفي علوم و اسرار و حقايق و احكام چيز جديدي به نظر نخستين ميآمد. اين چيز را احمد امين صبغۀ جديد ديني ميپندارد، و پندارش اشتباه است. جديد بودن اين منهاج فقط به علّت كهنگي و اندراس طريق اخذ اسلام صحيح بوده است كه در نظر عامّه آن را چيز بديع و جديد نشان ميداده است، وگرنه غير از روح و جان رسول الله، و روح و جان قرآن بدون اندكي پيرايه، در تمام مَمْشي' و روش حضرت امام صادق عليهالسّلام چيزي به چشم نميخورد.
و به لسان علم، عمل حضرت عنوان كاشفيّت از دين درست را داشته است، نه عنوان ناقليّت اسلام را به پيرايۀ اضافه و با اثر مخصوص.
نظير بحث كشف و نقلي كه فقهاء عظام در باب نكاح فضولي، و يا بيع فضولي
ص 259
مينمايند كه: آيا اجازۀ طرف نكاح، و يا طرف بيع، فعلاً نكاح را برقرار ميدارد، و يا مال را اينك به طرف منتقل مينمايد، كه در اين صورت عملكرد اجازه نقل ميباشد؟ و يا اجازه كاركردش كشف از تحقّق نكاح، و يا انتقال مال در بيع از حين صدور صيغه از اوَّل الامر بوده است؟ قائلين به كشف، شقّ دوم را صحيح ميدانند.
اين تشبيه را كه در اينجا آورديم براي مجرد تنظير براي روشن شدن ذهن بود وگرنه اين مطلب با باب كشف و نقل در معاملات فضوليّه تفاوت بسيار دارد.
باري از آنچه به دست آورديم و بحث بر روي آن نموديم، معلوم ميگردد كه: جهاد امام صادق عليهالسّلام در اين مورد چقدر عظيم ميباشد؟ حضرت موظّف است كه: اين رسالت الهيّه را به اتمام برساند و آن مستلزم صرف وقتها و ماهها و سالها و دهها سال است كه از يكايك آيات قرآن پرده برداري نمايد، و از يكايك مَنْهَج و مَمْشي' و رويّه و سنَّت جدَّش، توضيح و تفسير و تشريح به عمل آورد، و تمام مواقع و مواضع خلاف را مُبَيَّن سازد، و همۀ كجرويها و تعديّات آن دايه از مادر مهربانترها را گوشزد كند، و همۀ راستيها و درستيهاي أجداد گرامش را با آن تحمّل شدائد كمرشكن بيان كند، تا حق مطلب روشن گردد، و اين مطلبي نيست كه با يك حديث و يكصد حديث خاتمه پذيرد، و يا با يك مجلس، و يا يكصد مجلس درس پايان پيدا كند. اين به جلسات ساليانه و ماهيانۀ متوالي و متداوم نيازمند است. و حضرت هم خوب متوجّه اين مهم و اين بارگران مسئوليّت است، و خود را آماده فرموده است براي اين امر خطير.
بر اين اساس بود كه حضرت خلافت ظاهريّه را نپذيرفت، و در وقت بيعت، سهميّه نصيب صاحب قباي زرد شد(منصور دوانيقي) پس از برادرش عبدالله سفَّاح. قيام شيعيان گرچه براي امارت و امامت علويّين بود ولي عباسيّين خلافت را ربودند و به عبارت صحيح خودماني قاپيدند، و مجال به علويّين ندادند. در همان مجال كه يگانه شخصيّت بارز براي امارت، حضرت امام صادق عليهالسّلام بودند و همه و همه معترف بدان بودند، حضرت از تحمّل اين عنوان اعتذار جستند، و حاضر براي
ص 260
بيعت مردم به خلافت نشدند. هرچه اصرار و ابرام امَّت در مدينه و اهل حلّ و عقد افزون شد، حضرت جِدّاً إباء و امتناع فرمودند و به هيچ وجه من الوجوه حاضر براي قبول بيعت نگرديدند.
از طرف ديگر عباسيّون در بغداد در همين مجال تردستي نموده، و با عبدالله سفّاح بيعت كردند و او بر اريكۀ خلافت تكيه زد و حضرت امام صادق عليهالسّلام يكي از رعاياي وي به حساب آمد.
علّت إباء و امتناع حضرت از قبول خلافت با حائز بودن
مقامات و درجات امامت و أعلميَّت امّت چه بوده است؟!
در اينجا ممكن است بعضي اشكال نمايند كه: به چه علّت حضرت از قبول بيعت امتناع ورزيدند؟! به چه سبب امَّت بخت برگشته را به دست ديو شوم فراعنۀ امَّت و جبَّاران ملّت سپردند؟! به چه جهت از تحمل اين بار كه بار الهي بوده است، شانه خالي كردهاند؟!
اگر شرط امامت، تنصيص از جانب رسول الله است، ايشان به اتفاق جميع امَّت منصوص بودهاند. اگر شرط، وصيّت امام پيشين است، حضرت امام محمد باقر عليهالسّلام وصيّت به امامتش فرموده بودند. اگر شرط أعلميّت است، إجماعاً و اتّفاقاًآنحضرت أعلم امَّت بودهاند. وانگهي زمينه فراهم و ملَّت آمادۀ قبول و پذيرش. امَّت اسلام در خراسان به نفع علويّون كاخ استبداد و بيدادگري امويان را در هم فرو ريخته، و با جنگهاي متوالي و مداوم شكست بر ناصيهشان نشسته است. يعني يگانه دشمن خونخوار و سفّاك و تنها خصم ستيزهگر مستبد آنان «بني امَيَّه» و خاندان و پيروان و شيعيانشان را از صفحۀ روزگار برانداختهاند. بَه بَه چه موقعيّتي از اين بهتر؟ چه وضعيّتي از اين مناسبتر؟ چه امكاناتي از اين رساتر و آمادهتر؟
اگر امام صادق عليهالسّلام در اين موقع به مسند خلافت مينشست، و إحقاق حقوق ضايع شده و از ميان رفته را مينمود بهتر نبود؟ اگر به بسط عدل و داد امَّت اسلام را
ص 261
از زير بار طغيان بيرون ميآورد، بهتر نبود؟ اگر به ضعفاء و مستمندان كه يك قرن است حقوقشان ضايع گرديده است رسيدگي ميكرد بهتر نبود؟ اگر امَّت را از زير يوغ استعباد و بندگي و بردگي سلاطين جور بيرون ميكشيد، و عنوان حُرِيَّت و آزادي به آنان عنايت مينمود بهتر نبود؟ اگر مسألۀ جهاد را براساس جهاد رسول الله قرار ميداد و در آن روز تمام عالم را مسلمان مينمود بهتر نبود؟ و هَلُمَّ جَرّاً تا دلت ميخواهد از اين اگرها بشمار!
جواب اين اشكالها و پاسخ اين سوالها چندان مشكل نيست.
اوَّلاً امام صادق عليهالسّلام با وجود فهم و درايت و كياست و قدرت علم و ذكاء خويشتن قبول نفرمود، نه آنكه سَطحي و بَدوي قبول نكند و سپس پشيمان گردد، و تا آخر كه جنايات منصور را در برابر چشم خود ببيند بگويد: اي كاش قبول نموده بودم، و تا اين سرحد امَّت را دچار مشكلات و آلام نميساختم.
حضرت تا پايان عمر خود بر همان قرار و اصل پا برجا بود، و لحظهاي ديده نشد كه بر مافات تأسّف خورد، و آرزوي راحتي و گشايش خود را بنمايد، با وجود آنكه مشكلات در عصر بنيعباس روز به روز به طور مضاعف بالا ميرفت، و جنايات منصور از حدود نصابهاي ستمگران، گذشته و پيوسته اوج ميگرفت.
اين دليل، دليل مهمّي است، زيرا هر كاري را كه انسان انجام دهد اگر با چشم آخربين و مصلحت انديش غائي نبوده باشد، هنگامي كه به آثار منفي آن مواجه ميگردد پشيمان ميشود وتأسّف ميخورد، ولي كار صحيح هيچ وقت ندامت ندارد گرچه مشكلات و سختيهاي پيدرآمد آن روز به روز زياد شود.
دوم آنكه حضرت صادق عليهالسّلام در ميان آن عصر و آن خصوصيّات و آن وضع مردم و امّت و آن امكانات و اقتضاءات بوده است، ولي ما اينك شَبَحي از آن به چشممان ميخورد. او ميديد و ما ميشنويم. او در عين و شهود بود، و ما در أثر و خبر. وَالشَّاهِدُ يَرَي مَا لَايَرَي الْغائبُ. «شخص حاضر و شاهد در حاقّ قضيّه و عين واقعه ميبيند چيزي را كه أبداً شخص غائب و دور نميتواند ببيند.»
ص 262
بيرون گود زورخانه ايستادهاي و صدا ميزني: لنْگَش كن!!
ثالثاً حضرت به رأي العيان ميبيند كه: اگر بيعت را قبول كند آن طور نيست كه جهان اسلام در برابر وي خاضع و تسليم و مطيع باشند، و فقط در انتظار يك فرمان او مدَّتها نشسته باشند.
بلكه اوَّلاً گروه امويّون كه باقيماندهاند در هر گوشه و كنار جهان عَلَم مخالفت و جنگ را برافراشته، و تا آخرين قطرۀ خون خود را براي عدم اعتلاء حكومت او ميريزند.
ثانياً عبّاسيّون كه خود را بنيأعمام و وارثان پيامبر ميدانند، با هزار و يك دليل قدم به عرصۀ ظهور گذارده، مدّعي وارثيّت محراب و منبر، و سلاح و شمشير، و عصا و پيكان، و عَلَم و رايت ميگردند، همان طور كه ديديم و در تواريخ و سِير خوانديم و در آثار و أخبار مشاهده نموديم كه با همين عناوين پانصد سال بر أريكۀ خلافت نشستند، و علويّون و بنيفاطمه را محكوم همين أباطيل و تُرَّهات مينمودند، و بيعت و امارت و حكومت غاصبانۀ خود را مستند به براهين شاعرانه ميكردند. شُعرايشان بر اين منوال شعر ميسرودند و قصائد ميگفتند.
عبّاسيّون تنها به اقامۀ دليل و برهان اكتفا نميكردند، بلكه با سَيف و سِنان، طغيان خود را ظاهر مينمودند. در اين صورت حضرت بايد در تمام مدّت حيات كه باز معلوم نبود در كدام كارزاري شهيد گردد، عمر و وقت و فرصت خود را در جنگها براي سركوبي معاندان و مخالفان سپري كند.
ثالثاً بعضي از علويّين نيز كه دعوي امارت داشتند، علم مخالفت برميافراشتند؛ يا حضرت بايد با آنها هم جنگ نمايد، و يا بايد بديشان مقام و مسندي از استانداري، و فرمانداري ولايات و بلاد، و مقامات قضاوت، و نماز جمعه و جماعت، و تصدّي امور بيت المال و أمثالها را به عنوان حقّ السّكوت بذل كند و نثارشان نمايد.
انتخاب صورت دوم براي وليِّ خدا كه كارها را بر أساس حق بجاي ميآورد
ص 263
متصوّر نيست، و صورت اوَّل هم موجب قتل و كشتارهاي بيجا و اتلاف نفوس در غير مسير حقيقي است.
از همۀ اينها كه بگذريم، حضرت يك مأموريّت الهي خاصّي دارند كه احياي شريعت مندرسه ميباشد. اگر بالفرض تمام دشمنان و مخالفان ولايت را سركوب و منكوب نمودند، و بر مقرِّ امارت مستقر گرديدند، تازه نهايت كاري را كه ميتوانند انجام دهند رسيدگي به امور عامّه، فصل خصومتها و رفع منازعات شخصيّه، و امر و فتوي براي حلال و حرام مردم ميباشد. امَّا تحقيقاً آن مسألۀ به داد شريعت فرسوده و آئين واژگون گرديده رسيدن، به زمين ميماند. چرا كه همان طور كه ذكر شد آن نياز مبرم به ساليان دراز درس و تعليم و تربيت شاگرد و بحث و نقد و حلّ و إبرام دارد. فلهذا اين موجب شد كه حضرت تشمير ذيل نموده، كمر براي آن امر خطير ببندند، و تمام ساعات و لحظات خود را در آن مدت مديد صرف مدرسۀ علم و فهم و بيان و قلم بفرمايند.
اين امر از جهت اهميّت قابل مقايسه با امر خلافت نميباشد، و در درجۀ والائي از اهميّت قرار دارد. حضرت كاملاً خود را بر سر دو راهي مشاهده كردند: قبول خلافت و رسيدگي به امور ولايت مردم، و ردّ بيعت و رسيدگي به زنده كردن اسلام فرسوده و خراب شده. و شِقِّ دوم را انتخاب نمودند، زيرا كه آن در رتبۀ اصل نبوّت رسول اكرم صلّياللهعليهوآلهوسلّم، و امامت اميرالمومنين عليهالسّلام و شهادت سيّدالشهداء عليهالسّلام حائز عظمت بود. شِقِّ دوم حيات روح نبوّت و ولايت و سِرِّ شهادت را نويد ميداد، گرچه مستلزم مشقّات طاقت فرسا و از دست دادن حقوق ظاهريّه و امارت دنيويّه بوده است. امَّا آيا ميدانيد: تحمَّل اين گونه زحمتها و رنجها بالاخره در مسير زحمتها و رنجهاي رسول اكرم و اميرالمومنين است، و از دست دادن عناوين خلافت و امارت براي وي، در برابر حفظ آن امر عظيم به نظر امام حقّبين و واقعنگر ناچيز ميباشد؟!
حضرت شقِّ دوم را اختيار فرمود، و براي برقراري اين امر گرانقدر يكسره از
ص 264
قبول خلافت و امارت دست شست، و از نزديكي به دستگاه فرماندهي هم به شدّت تَأبِّي نمود، و چنان از حكومت و امارت بيرون رفت كه گوئي أبداً چنين لغتي در قاموس وجود او نيامده است و خداوند به وي شأنيّت آن مقام را هم عطا نفرموده است تا عندالمصلحه به فعليّت برساند. باغي در مدينه داشت واسع براي پذيرائي وفود و واردين و محلّ تدريس جالسين و اهل سوال كه از نواحي متفاوته به محضر أنورش حضور مييافتهاند. و شباروز خود را براي مسائل علمي و مباحثات علمي و مناظرات علمي و همه گونه تحقيقات علمي وقف فرمود تا بتواند از عهدۀ أعْباء مسئوليّت عظيم و ارائۀ دين راستين برآيد، و آبشخواري به سوي شريعۀ ماء فرات و گواراي فهم آيات قرآنيّه و سنَّت نبويّه در پيشراه مردم گمگشته قرار دهد. اين آبشخوار عبارت است از مذهب جعفري، سلام الله علي موجده و الذَّاهب إليه.
به قدري اين عمل، مهم و خطير و داراي جوانب و اطراف به نظر آمد كه حضرت در مدت سي سال تمام غير از اوقاتي كه به عراق آمدهاند بدان اشتغال داشتهاند، مضافاً به آنكه در مدّت سفرهاي خارج از مدينه نيز اشتغالات علمي حضرت بر همان اساس بوده است.
با تربيت چهار هزار شاگرد در فنون مختلفه، و نگاشته شدن چهارصد تأليف از چهارصد مولِّف در اصول مختلفه، و با بيان شرح و تفصيل و تفسير، و بيان تأويل حقايق آيات و واقعيّت سنَّت، حضرت صادق عليهالسّلام به منظور خويشتن نائل گشت. با إرائۀ احكام مستدلّ و قوانين صحيحه، راه جور و اعتساف دربار خلفا و درباريانشان را مسدود فرمود. و با فلسفۀ الهيّه و حكمت عاليه و عرفان به عوالم غيب و تجرّد، راه مردم چشم بسته و گوش بسته و مُهر بر دل نهاده را به سوي آسمانهاي ملكوت باز كرد. و راه عبوديّت را در برابر ربوبيّت حضرت حقّ عزّ اسمه نشان داد، و مردم پس از دوران رسول خدا و آن اصحاب بيدار دل و شبزنده��دا��ش الآن به صفوف عابدان در شب و عالمان در روز پيوستهاند، و پس از أيَّام اميرالمومنين اينك با امثال اصحاب زاهد و عابد و ناسك و سالك و عارف وي
ص 265
همچون عثمان بن مظعون و ابن التَّيِّهان برخورد ميكنند.
اينجاست كه بدون اختيار لسان براي درود به آن حضرت به حركت آمده توأماً با قلب و فكر، هم زمزمه و بدين ترانه مترنّم ميباشد كه: وَ سَلَامٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَ يَوْمَ يَمُوتُ وَ يَوْمَ يُبْعَثُ حَيّاً.[149]
«مقام سلام و امن خداوندي براي اوست در روزي كه پا به جهان گذارد، و در روزي كه رخت از اين جهان برميبندد، و در روزي كه زنده در پيشگاه خداوندي مبعوث ميگردد.»
حضرت به قدري در حفظ اوقات خويشتن، و وظيفۀ هر شاگرد را به قدر وسع و استعدادش از علوم دادن، و در خود نباختگي و بدون جهت خود را به زندان و تبعيد و قتل و زجر نيفكندن، اصرار داشت كه معلوم ميشود: تمام اين جهات براي حفظ عمر و تأمين قوا و عِدَّه و عُدَّه به جهت وصول بدان غايت عالي بوده است. زيرا معلوم است: اگر در اين ميان كشته ميشد، و يا اموال او را تاراج مينمودند، و يا محل تدريس او را ميربودند، ديگر سلسلۀ تعليم و به دنبالش داستان احياء دين منقطع ميگشت. با وجود آنكه يكبار خانهاش را آتش زدند، و اموالش را ربودند، و بالاخره خودش را با سمّ كشتند.[150]
ص 266 (ادامه پاورقی)
ص 267
درست به مثابۀ سيّدالشّهداء عليهالسّلام كه براي اجراي آن امريّۀ مهمّه چقدر حفظ قوا و استعداد مينمود! اصحاب و أرحام و اولاد خود را يكايك به نوبه ميفرستاد، و به عاليترين طريقي شهيد ميگرديدند، و خودش تا عصر روز عاشورا در دفاع از حريم اسلام زنده بماند، و تا آخرين رمق حياتي خود را نگه داشت، و قطرات خون را به هدر نميداد. وگرنه براي وي كه كشته شدن امري حتمي بود، ممكن بود با يك يورش در اوَّل صبح، و يا در شب عاشورا كشته گردد و خلاص شود. سخن در خلاص شدن و راحت شدن نيست. سخن در زنده ماندن، و تا آخرين قوّه و قدرت را در دفاع از حريم إعمال نمودن ميباشد.
وانگهي كه گفته است: قبول بيعت بر امام واجب الطّاعة واجب است؟! لزوم و وجوب در صورتي ميباشد كه تمام امكانات و محاسن قبول جمع، و اشكال و ايرادي به نظر وي در بيعت نيايد.
امام شأنيّت و فعليّت مقام امارت را دارد، چه مردم بپذيرند و يا نپذيرند، چه بيعت بكنند و يا نكنند، امَّا قبول بيعت متوقّف بر اقبال مردم، و عدم محاذيري است كه بايد در نزد امام مسلّم بوده باشد. بر مردم واجب است مانند طواف كعبه دور و اطراف امام را بگيرند، نه آنكه كعبه به سراغ مردم آيد تا به دورش طواف
ص 268
نمايند.
پس از ارتحال رسول اكرم صلّياللهعليهوآلهوسلّم كه صاحبان سقيفه بيعت را براي ابوبكر گرفتند، چون بعداً عباس و أبوسفيان براي بيعت با اميرالمومنين عليهالسّلام به حضورش آمدند، حضرت قبول ننمودند.
پس از كشتن عثمان كه مهاجرين و أنصار براي بيعت با آنحضرت متّفقالكلمة بودهاند، و سيل مردم از هر جانب خانۀ وي را در معرض هجوم و خطر افكنده بود، باز حضرت از قبول بيعت امتناع ميداشتند تا سه روز سپري گرديد. در پايان روز سوم كه مردم خسته شدند و در مدينه غوغائي برپا بود، و عمّار بن ياسر و مالك اشتر، و محمد بن أبيبكر و نظائرهم واسطۀ ميان حضرت و مردم بودند، و حضرت جِدّاً امتناع ميكرد، بالاخره مالك اشتر حضرت را تهديد كرد، و كلامي بدين مضمون گفت كه: يا علي اينك كه همۀ اهل حلّ و عقد حتَّي طلحه و زبير حاضر براي بيعت با تو هستند، اگر بيعت را ردّ كني، ديگر مجالي باقي نمانده است و مردم با يكي از اينان بيعت ميكنند، و فردا نالۀ تو از افعال آنان بلند خواهد شد، و به دنبال ما ميآئي براي دفع ستم و ظلم! الآن كه ما به دنبال تو آمدهايم، بيعت را قبول كن تا فردا خودت درمانده نماني!
حضرت قبول نمودند، و فردا همين طلحه و زبير عَلَم خلاف را برداشتند، و جنگ جمل را در بصره بپا كردند، و آن منتهي به جنگ صِفِّين گرديد، و جنگ صِفِّين جنگ نهروان را زائيد، و خوارج نهروان او را در محراب عبادت كشتند، و در تمام مدت چهار سال و چند ماهي كه وي امام مسلمين بود پيوسته در گيرودار بود. چرا كه مردم به حق خود قانع نبودند، و از وي توقّعات بيشتري داشتند. و علي عليهالسّلام مرد حقّ است و عنوان حقّ.
حضرت امام جعفر صادق عليهالسّلام نيز فرزند همين علي است. ميداند: اگر بيعت را بپذيرد، همين أطرافياني كه به وي اصرار دارند فردا توقّعهاي نابجا دارند، و حضرت همكه مانند معاويه و منصور نيست تا بيتالمال را مصروف مطامعشخصيّۀ
ص 269
خود گرداند، و يا به افراد ناأهل، حكومت و ولايت دهد. لهذا همين طرفداران امروز و سنگ به سينه زنان وي، در فردا از مخالفان و دشمنان خواهند بود.
آيا تصدّي اين گونه خلافت بهتر است، يا آن وظيفه و رسالتي را كه امام صادق بر عهدۀ خويشتن نهاده است؟!
حال كه اين مطالب مبيّن گرديد بايد در سير احوال، و ترجمۀ جريانهاي وارده، و علوم مترشّحۀ از آن حضرت بحث نمود. و اين ضمن چند بحث طي خواهد شد، بحول الله و قوّته.
بحث اول در تماسها و معارضههاي منصور دوانيقي: عبدالله بن محمد بن علي بن عبدالله بن عباس است، و عباس عموي پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم ميباشد.
منصور برادر أبوالعباس سَفّاح: عبدالله بن�� محمد است. بنابراين نام هر دو برادر عبدالله و پدرشان محمد بوده است. أبوالعباس سفّاح بنا به نقل طبري در هجدهم ربيع الآخر سنۀ 132 هجريّه شاغل مقام خلافت شد، و در كوفه بود. كوفيان با وي در اين تاريخ بيعت نمودند.
طبري اين قول را از هشام بن محمد ذكر ميكند،[151] وليكن در جاي ديگر ميگويد: واقدي گفته است: در جمادي الاُولي سنۀ 132 در مدينه با او بيعت كردند.[152]
محدِّث قمي؛ آورده است كه: در شُرف زوال بنياميّه جماعتي از بنيعباس از جمله: أبوالعباس سفّاح و برادران او: أبو جعفر منصور، و ابراهيم بن محمد و عموي وي: صالح بن علي، و جماعتي از طالبيّين از جمله: عبدالله محض، و دو پسرش: محمد و ابراهيم، و برادر مادريش: محمد ديباج و غيرايشان در أبواءِ(مدينه) جمع شدند و اتّفاق كردند كه با يكي از پسران عبدالله محض بيعت كنند، و جملگي با محمد بيعت نمودند. زيرا از خانوادۀ رسالت شنيده بودند كه: مهدي
ص 270
آلمحمد همنام رسول الله است.[153] سپس فرستادند به دنبال حضرت صادق عليهالسّلام و عبدالله بن محمد بن عمر بن علي عليهالسّلام كه از آنها بيعت بگيرند.
حضرت صادق بيعت نكردند و گفتند: اين مهدي نيست. و اسم او كه محمد است شما را گول زده است. و به عبدالله محض گفتند: و اگر اين بيعت به جهت خروج و امر به معروف است پس چرا با تو بيعت نكنيم كه شيخ بنيهاشم هستي؟! وليكن عبدالله گفت: اين سخنان تو صحيح نيست و تو به جهت حسادت بيعت نميكني!
حضرت برخاستند و دست بر پشت سفّاح زدند و گفتند: اين مرد خليفه ميشود و برادران او و اولادشان خليفه ميگردند، و دست بر كتف عبدالله محض زده و گفتند: خلافت از آن تو و پسران تو نيست و هر دوي آنها كشته خواهند شد، و به عبدالعزيز فرمود: صاحب رداي زرد(منصور) عبدالله را خواهد كشت و پسرش را كه محمد است نيز خواهد كشت.
منصور در سنۀ 140 حج كرد و سپس وارد مدينه شد، و عبدالله و بنيحسن و محمد ديباج را حبس كرد.[154]
و أيضاً طبري آورده است[155]: أبوالعباس سفّاح در 13 ذي الحجّة 136 وفات كرد و خلافتش از روز مرگ مروان بن محمد چهار سال شد، و خودش 33 ساله، و يا 36 ساله، و يا 28 ساله بمرد.
و در همين سال أبوالعبّاس: عبدالله بن محمد، براي برادرش أبوجعفر منصور
ص 271
(عبدالله بن محمد) وصيّت و عهدنامه به خلافت بعد از خودش، و بعد از منصور براي ابوجعفر عيسي بن موسي بن محمد بن علي نوشت و آن را به عيسي داد. و در همين هنگام مردم با منصور بيعت كردند و وي را خليفه نام نهادند.
و در سنۀ 137 منصور، أبومسلم سردار عظيم خراساني را كه به وجود آورندۀ خلافت و شوكتش بود، غيلَةً كشت با آنكه نامهاي محبت آميز بدو نوشت و او را پناه داد و امان داد و دعوت كرد.
أبومسلم به محض اينكه وارد مجلس منصور شد، غلامان ريختند و وي را قطعه قطعه كردند. قتل وي به طور فَتْك(ترور) در ص 488 از ج 7 «تاريخ طبري» موجود است. و سيوطي در «تاريخ الخلفاء» گويد: اوَّلين كاري را كه منصور در اوَّل خلافتش انجام داد ابومسلم خراساني را كه صاحب تبليغ، و مُمَهِّد مملكت عبّاسيّون بود بكشت.[156]
و يزيد بن عمر بن هُبَيْرَه را كه امير عراقين بود، امان داد و او را بكشت. داستان معن بن زائدة شيباني را كه با ابن هُبَيْره مخالطه و آميزش داشت، و از جوادان و شجاعان روزگار بود و فرار زيركانه او را از بغداد از دهشت منصور، محدّث قمّي ضمن داستان جالبي آورده است.[157]
و عموي خودش: عبدالله بن علي را أمان داد و بكشت.[158]
ص 272
در نزد عرب وفاي به عهد از معظمترين مسائل به شمار ميرود، و چون به كسي امان دهند تا سرحدِّ جان خود، براي حفظ و مصونيّت وي مقاومت مينمايند. و اگر أحياناً كسي امان را بشكند تا أبدالدَّهر در تاريخ اقوام و أرحام او به زشتي و شناعت باقي ميماند. منصور دوانيقي به آساني أمان ميداد، و طرف مقابل براساس اين سنَّت سَنيّه كه در حفظ ذمّه و عهد او خواهد بود، به نزد او ميآمد و منصور در همان برخورد اوَّل او را گردن ميزد.
منصور در نامهاي كه براي محمد نفس زكيّه پسر عبدالله محض مينگارد، و مفصّلاً امان و عهد و ذمّۀ خود را در برابر خدا و رسول خدا مشغول ميبيند كه بدان عمل كند[159] محمد در پاسخ از جمله مينويسد:
أنَا أوْلَي بِالامْرِ مِنْكَ وَ أوْفَي بِالْعَهْدِ! لاِنَّكَ أعْطَيْتَنِي مِنَ الْعَهْدِ وَ الامَانِ مَا أعْطَيْتَهُ رِجَالاً قَبْلِي! فَأيُّ الامَانَاتِ تُعْطِينِي؟! أمَانَ ابْنِهُبَيْرَةَ؟! أمْ أمَانَ عَمِّكَ عَبْدِاللهِ بْنِ عَلِيٍّ؟! أمْ أمَانَ أبِيمُسْلمٍ؟![160]
«من در امر ولايت و امارتِ بر مردم مقدّم ميباشم بر تو! و بر وفا كردن به عهد و ذمّه وفا كنندهتر هستم از تو! چرا كه تو(با من بيعت نمودي و) همان امان و عهدي را كه به مرداني قبل از من دادي، به من دادي! اينك كدام يك از أمانهايت را به من ميدهي؟! آيا أماني را كه به ابنهُبَيْره دادي؟! يا أماني را كه به عمويت عبدالله بن علي دادي؟! يا أماني را كه به أبو مسلم�� خراساني دادي؟!»
ص 273
طبري آورده است كه: چون منصور در سنۀ 140 حج كرد، امر كرد به رياح[161] كه بنيحسن را مأخوذ دارد و براي اين امر خطير أبوالازْهر مُهْري را گسيل داشت.
عبدالله بن حسن را زندان كرد، و مدت سه سال در زندان بود(تا جان داد) . حسن بن حسن از شدت غم و اندوه بر برادرش عبدالله، خضاب محاسنش به سپيدي مبدّل شد. و أبوجعفر منصور ميگفت: مَا فَعَلَتِ الْحَادَّةُ؟! «چگونه شدّت مصيبت اثر خود را در چهره ظاهر ميكند!»
رياح به امر منصور، حسن(حسن مثلّث) و ابراهيم(ابراهيم غَمْر): دو پسران حسن بن حسن، و حسن بن جعفر بن حسن بن حسن، و سليمان و عبدالله: دو پسران داود بن حسن بن حسن، و محمد و اسمعيل و اسحق: پسران(ابراهيم غَمْر) ابراهيم بن حسن بن حسن، و عباس بن حسن(حسن مثلّث) بن حسن بن حسن بن علي بن ابيطالب را مأخوذ داشت.
عباس بن حسن را بر در خانهاش گرفتند. مادرش: عائشه دختر طلحة بن عُمَر بن عُبَيدالله بن مُعْمِر گفت: دَعُونِي أشُمَّهُ! قَالُوا: لَا وَاللهِ مَا كُنْتِ حَيَّةً فِي الدُّنْيَا!
«واگذاريد مرا تا وي را ببويم! گفتند: سوگند به خدا تا تو در دنيا زنده هستي امكان ندارد.»
ص 274
و ديگر علي بن حسن(پسر حسن مثلّث) بن حسن بن حسن عابد را مأخوذ داشتند. أبوجعفر دوانيقي، أيضاً با ايشان حبس كرد عبدالله بن حسن بن حسن برادر علي را(يعني فرزند ديگر حسن مثلّث كه برادر علي بوده است)[162].
و حديث كرد براي من ابنزباله كه گفت: شنيدم از بعضي از علمائمان كه ميگفتند: مَا سَارَّ عَبْدُاللهِ بْنُ حَسَنٍ أحَداً قَطُّ إلَّا فَتَلَهُ عَنْ رَأيِهِ.[163]
«هيچ گاه عبدالله بن حسن با كسي به طور پنهاني سخن نگفت مگر آنكه او را از رأي خود برگردانيد.»
أبوجعفر منصور در سنۀ 144 نيز حج كرد، رياح در رَبَذَه با او ملاقات نمود. رياح را از آنجا به مدينه بازگردانيد، و امر كرد تا بنيحسن را از زندان مدينه به نزد او حاضر سازند، و نيز امر نمود تا محمد بن عبدالله بن عمرو بن عثمان بن عَفَّان را كه برادر مادري بنيحسن بود حاضر كنند.
مادر ايشان جميعاً فاطمه دختر حسين بن علي بن أبيطالب ميباشد.
بني حسن پس از آنكه سه سال در مدينه محبوس بودند، حال به كوفه ميروند. منصور از ربذه به طرف كوفه حركت كرد، و خود در محمل نشست و بني حسن و محمد ديباج[164] را با أغلال و زنجيرها مقيّد كرد و در كاروانهاي بدون فراش و روپوش
ص 275
نشانده و با خود به كوفه برد، و در حبس هاشميّه در قرب قنطره زنداني كرد. زندان آنقدر تاريك بود كه شب را از روز نميشناختند و در اثر بوي تعفّن زندان بدنهايشان يكي پس از ديگري ورم كرد و همگي در زندان جان سپردند.[165]
زندان منصور چنان ظلماني بود كه اوقات نماز را تشخيص نميدادند مگر با قرائت أحزابي از قرآن كه علي بن حسن(پسر حسن مثلّث كه عابد ناميده ميشد) قرائت مينمود . عمر گفت: ابنعائشه براي من حديث كرد كه: گفت: من از مردي از هم پيمانان بنيدارم شنيدم كه ميگفت: من به بشير رحّال گفتم: علت سرعت تو بر خروج و ظهور بر عليه منصور چه بوده است؟!گفت: پس از آنكه عبدالله بن حسن را مأخوذ داشت به نزد من فرستاد. من به حضورش آمدم. روزي مرا امر كرد تا در اطاقي داخل شدم و ناگهان ديدم كه عبدالله بن حسن كشته بر روي زمين افتاده است. من از دهشت اين امر غشّ كردم و بر روي زمين بيفتادم. چون به هوش آمدم با خداي خود عهد بستم كه در اوَّلين زد و خوردي كه با شمشير ميان لشكريان منصور و ميان مخالفانش ردّ و بدل گردد من با آن گروهي باشم كه بر عليه او شمشير ميزنند. و به آن فرستادهاي كه از ناحيۀ منصور با من آمده بود گفتم: آنچه را كه از من مشاهده نمودي به وي بازگو مكن، زيرا كه اگر بفهمد مرا ميكشد.
عمر گفت: من اين داستان را به هشام بن ابراهيم بن هشام بن راشد كه از اهل هَمَذان بود و خود از طرفداران بني عباس بود حكايت كردم، وي به خدا قسم ياد
ص 276
كرد كه: منصور مستقيماً عبدالله را نكشته است وليكن دسيسه كرده است تا كسي به عبدالله خبر دهد كه: محمد خروج كرد و كشته شد. با اين خبر قلب او پاره شد و بمرد
گفت: و عيسي بن عبدالله به من خبر داد كه: آنان كه در زندان باقي ماندند(غير آنان كه كشته شدند) آب ميطلبيدند و به آنها داده ميشد. و همگي بمردند مگر سليمان و عبدالله: دو پسران داود بن حسن بن حسن، و اسحق و اسمعيل: دو پسران ابراهيم بن حسن بن حسن، و جعفر بن حسن. و آنان كه از ايشان كشته شدند بعد از خروج محمد بوده است.[166]
چون در رَبَذَه، محبوسين از بنيحسن را به نزد منصور بردند، كس فرستاد تا محمد ديباج را بياورند. چون محمد بر او وارد گشت، پرسيد:به من خبر بده خبر آن دو نفر دروغگو را كه چه بجاي آوردهاند؟!(منظور منصور محمد و ابراهيم پسران عبدالله بن حسن بودند.) و محلّشان كجاست؟!
گفت: قسم به خدا اي اميرمومنان من علمي بدانها ندارم! منصور گفت: بايد حتماً خبر دهي!
گفت: سوگند به خدا من راست ميگويم، و من به تو گفتم كه جايشان را نميدانم! آري پيش از امروز من محلّشان را ميدانستم، و اما امروز قسم به خداوند كه أبداً من نميدانم!
منصور فرمان داد تا بدن محمد را در حالي كه غلّ جامعۀ آهنين از دست تا گردنش بود، از لباس عريان كنند. چون محمد را لخت كردند صد شلاّق به وي زد. چون از تازيانه فارغ شد، منصور دستور داد تا پيراهن قُوهي[167] را كه قبلاً بر تن محمد
ص 277
بود اينك بر روي تازيانهها بر تنش كنند و سپس وي را به نزد ما بياورند.[168]
قسم به خداوند نتوانسته بودند آن پيراهني را كه بر روي آن شلاّق زده بودند، از تنش بيرون كنند از جهت آنكه با خون به بدنش چسبيده بود، تا بالاخره گوسپندي را بر او دوشيدند و پس از آن پيراهن را از تنش بدر آوردند، آنگاه وي را مداوا و معالجه نمودند. أبوجعفر منصور گفت: ايشان را به عراق كوچ دهيد! همگي را در زندان هاشميّۀ بغداد بردند و حبس كردند.
أوَّلين نفري كه از آنها در زندان فوت كرد عبدالله بن حسن بود. زندانبان آمد و به بقيّه گفت: نزديكترين شما به او بيرون آيد، و بر وي نماز گزارد. برادرش حسن بن حسن بن حسن بن علي: بيرون شد و بر او نماز گزارد.
پس از عبدالله، برادر مادريش: محمد بن عبدالله بن عَمْرو بن عثمان وفات كرد. منصور سرش را بريد و با جماعتي از شيعيان به خراسان ارسال داشت. و در محلاّت و قراء خراسان گردش داد. و حاملين سر قسم به خدا ميخوردند كه: اين سر محمد بن عبدالله بن فاطمه بنت رسول الله صلّياللهعليهوآلهوسلّم است و مقصودشان آن بود كه: اين سر محمد بن عبدالله بن حسن ميباشد: آن كه خروج او را بر عليه ابوجعفر منصور در روايت يافته بودند.[169]
از جمله كساني كه بر عليه منصور فتوي داد تا مردم با محمد خروج نمايند مالك بن أنس بود. و چون به او گفتند: ما در ذمّۀ خود بيعت با ابوجعفر منصور را نهادهايم، در پاسخ گفت: إنَّمَا بَايَعْتُمْ مُكْرَهِينَ وَ لَيْسَ عَلَي كُلِّ مُكْرَهٍ يَمِينٌ![170]
«بيعتي كه شما با منصور كردهايد از روي اكراه بوده است، و قَسَمي را كه شخص مُكْرَه ميخورد، از درجۀ اعتبار ساقط ميباشد.»
ص 278
مردم بر اثر فتواي مالك براي بيعت با محمد شتاب نمودند، و اما مالك خودش در خانهاش بماند
محدّث قمّي؛ آورده است كه: محمد نفس زَكِيَّه در اوَّل ماه رجب سنۀ 145 در مدينه خروج كرد، و در أواسط رمضان در أحْجَارِ زَيْت مدينه مقتول شد، و مدت ظهور تا مدت كشته شدنش، دو ماه و هفده روز بود، و چهل و پنج سال عمر داشت.
و ابراهيم برادر وي در غُرِّۀ شوّال و به قولي در رمضان سنۀ 145 در بصره خروج كرد و سپس به دعوت اهل كوفه به جانب كوفه آمد، و در بَاخَمْري' در أرض طَفّ شانزده فرسخي كوفه به قتل رسيد.[171] و قتلش در روز دوشنبۀ ذيحجۀ سنۀ 145 واقع شد، و عمرش 48 سال بود. سر او را منصور امر كرد تا به زندان هاشميّۀ بغداد نزد پدرش عبدالله بردند.[172]
ملاّ جلال الدّين سيوطي گويد: منصور از جهت هيبت و شجاعت و حزم و رأي و جبروت و بسيار اندوختن مال و ثروت، يگانه فحل بنيعباس محسوب ميشد. او تارك لهو و لعب بود، كامل العقل و در مشاركت علم و ادب زبردست و فقيه النَّفس بود. براي آنكه سرير حكومتش استقرار يابد خلق كثيري را كشت. او أبوحنيفه را بر قضاوتش زد، سپس او را حبس نمود و پس از ايامي بمرد. بعضي گفتهاند: وي را با سمّ كشت، به علت آنكه أبوحنيفه فتوي داده بود تا مردم بر له محمد و عليه منصور خروج كنند. منصور فصيح و بليغ و سخنران و سخن پرداز بود، و براي سلطنت و امارت توانا، و در نهايت بخل و حرص به اموال دنيا؛ و بدين لحاظ بود كه او را به أبُوالدَّوانيق ملقّب كرده بودند، چون از عُمّال و كارگران بر سر دانهها و بر سر دانگها حساب ميكشيد و مواخذه مينمود.
ص 279
مادرش كنيزي بود بَرْبَري. و در سنۀ 138 عبدالرحمن بن معاوية بن هشام بن عبدالملك بن مروان اموي أندلسي به أندلس وارد شد و بر آنجا استيلا يافت، و مدت سلطنتش به درازا انجاميد، و مملكت أندلس در دست اولاد وي تا پس از سنۀ چهارصد باقي بماند، و از اهل علم و عدل بود، و مادرش بَرْبري بود.
أبوالمظفّر أبيوردي گويد: ميگفتهاند: سلطنت جهان را دو فرزند بربري گرفتهاند: منصور، و عبدالرَّحمن بن معاويه.[173]
پاورقي
[148] احمدامينبك مصري در كتاب «ضحيالإسلام» ج3 ص263 گويد: و بسياري ازاحاديث شيعه و نظمشان از امام جعفر بن محمد روايت ميشود. از مهمترين آنها روايتي است كه امام جعفر الصّادق از علي بن ابيطالب كه در كيفيّت خلق عالم و انتقال نور از آدم به سوي پيغمبر ما صلّياللهعليهوآلهوسلّم است روايت ميكند تا ميرسد روايت به اينجا كه حضرت ميفرمايد: ثمّ انتقل النُّور إلي غرائزنا، و لَمَعَ في أئمَّتنا، فنحن أنوار السّماء و أنوار الارض، فينا النَّجاة، و فينا مكنون العلم، و إلينا مصير الاُمور، و بمهديّنا تَنقطع الحُجَج، خاتمة الائمَّة، و منقذ الاُمَّة، و غايةُ النّور، و مصدر الاُمور، فنحن أفضل المخلوقين، و أشرف الموحِّدين، و حُجَج ربِّ العالمين. فَلْيَهْنَأ بالنّعمة مَن تَمَسَّك بولايتنا، و قَبَضَ عُرْوَتَنَا . ( «مروج الذّهب» مسعودي ج 1، ص 15.)
و از اينجا دانسته ميشود: عقيدۀ مهدويّت و عصمت أئمّه و تقديسشان و إعلاء شأنشان در آن عصر يعني عصرالامام جعفر الصّادق روئيده شده است - انتهي.
احمد امين بك در كتاب «ضحي الاسلام» ج 3 از ص 208 تا ص 271 فصلي را دربارۀ اماميّه ذكر كرده است و براساس صحّت مذهب اهل سنّت، آن را باطل شمرده است. معلوم ميشود كتاب «كافي» و كتاب «بحارالانوار» را در اختيار داشته است. ولي به خوبي از مطاوي سخنانش روشن است كه قضاوت به حقّ نكرده است. ابوبكر و عمر را از اميرالمومنين علیه السلام أفضل ميشمارد، و يك كلمه از غدير خم نام نميبرد و نه از وصايت و ولايت. و روايات در باب علي بن أبيطالب علیه السلام و عمر و ابوبكر و رسول الله را يكسان ميشمرد و همه را مردم عادي ميداند و جايز الخطاء و الإثم ميداند. عصمت را در انبياء و أئمّه انكار ميكند. مهدويّت و رجعت را خرافي ميشمرد و متعه را در حكم زنا قلمداد ميكند، و از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام با وجود تمجيدي كه مينمايد و او را از شخصيات بزرگ ميشمرد در عين حال اشارةً و تلويحاً از تعييب خودداري نميكند. زيرا بعد از آنكه در اصل و ريشۀ مهدويّت و رجعت بحث ميكند و قائل به خرافي بودن آنها ميشود پس از آن ميگويد: اين عقيده در زمان امام جعفر صادق پيدا شد و دعاها و زيارات واردۀ از آن حضرت را نقل ميكند و استخفافاً بها عبور ميكند. خلاصه احمد امين نبوّت و شريعت را كه بر اساس عرفان و ولايت و ربط با خدا و اطّلاع بر عوالم غيب و شفاعت و محبّت ميباشد صبغۀ جديدي از اسلام ميداند و بنيادگذار آن را حضرت امام صادق علیه السلام قلمداد مينمايد. و تشيّع را يك مذهب سياسي ميداند كه بر اساس تقيّه قرار داده شده است تا افراد تربيت شده در اين مكتب هر وقت بخواهند و بتوانند بر حكومت حمله كنند و قيام به سيف بنمايند و دعوت امامان اوَّلين و حضرت صادق: را به خويشتن بر اين اساس به شمار ميآورد. و با وجود آنكه در دو جا ابوحنيفه و مالك را از شاگردان حضرت ميشمرد و اعتراف به شاگردي ابوحيّان كيميائي مينمايد و شرح شهرستاني را در كتاب «ملل و نحل» از مقامات و حالات رفيعۀ آن حضرت بيان ميكند معذلك اين مكتب را ساختگي معرفي مينمايد. در ص 215 ميگويد: و قال الرّضا: النَّاس عبيدٌ لنا في الطّاعة مُوالٍ لنا في الدّين. فليبلّغ الشّاهد الغائب(از ص 88 «اصول كافي» طبع سنۀ 1281). و نيز احمد امين در كتاب «ظهر الاسلام» ج 4 از ص 109 تا ص 145 دربارۀ شيعه و فرق شيعه همچون اسمعيليّه و قرامطه و زيديّه و اماميّه بحث كرده است و در ص 115 پس از تبجيل و تكريمي از حضرت امام صادق علیه السلام و بعضي از سخنانشان گويد: و ما كه گفتيم: او معني ايمان را به رنگ خاصّي ملوّن كرده است براي آن است كه در بعضي از روايات از وي نقل شده است كلامي كه دلالت دارد: إنَّ الله جعل لمحمّد نوراً ثمَّ تَنَقَّل هذا النّور إلي أهل بيته، مانند خبري كه مسعودي روايت كردهاند از حديثي كه امام جعفر نسبت به امام علي داده است در آن اين طور آمده است: إنَّ الله أتَاحَ نوراً مِن نوره فَلَمَعَ وَ نَزع قَبَساً من ضيائه فَسَطَعَ... ثمَّ اجتمع النّور في وَسَطِ تلك الصّورة الخَفِيَّة فوافق ذلك صورةَ نَبِيِّنا محمدٍ.
فقال الله عزّوجلّ: أنت المختار المنتخب، و عندك مُسْتَودعُ نوري و كنوز هدايتي، من أجلك اَسْطَحُ الْبَطْحَاء، و اُمَوِّجُ الماءَ و أرفع السّماء، و أنصِبُ اهل بيتك اللهداية، و اُوتيهم من مكنونِ علمي ما لا يُشْكلُ به عليهم دقيقٌ، و لايغيب عَنهم خَفِيٌّ، و أجْعَلُهُم حُجَّتي علي بَرِيَّتِي و المُنَبِّهِينَ علي قدرتي و وَحْدانيَّتي و مثل اين كلماتي كه بديشان انتساب دارد. و بنابراين، تمام اين مطالب است كه ما را در جائي قرار ميدهد كه به امام جعفر صادق نسبت صبغۀ امامت را بدهيم صبغۀ جديدي كه ابداً پيش از آن ما آن صبغه را نميشناختهايم.
و در ص 124 بعد از زيارتي كه براي اميرالمومنين علیه السلام از حضرت امام صادق علیه السلام از مجلسي؛ نقل ميكند ميگويد: و ايشان دعاء مخصوصي را كه يكي از امامان بدان دعا نمودهاند روايت مينمايند. و اين حديث مقدار تأثير امام جعفر صادق را در تلوين تشيّع و اثر آن براي ما روشن ميكند.
[149] - آيۀ 15 از سورۀ 19: مريم.
[150] - در كتاب «مغز متفكر جهان شيعه» كه در عجائب و غرائب از علوم حضرت امام جعفر صادق علیه السلام بيست و پنج تن از أعلام كنگره از مركز مطالعات اسلامي استراسبورگ گردآوردهاند، مترجم محترم آن در صدر كتاب چنين آورده است: چرامذهب شيعه را جعفري ميخوانند؟ آنگاه در تفصيل آن گفته است: من مردي هستم مسلمان داراي مذهب اثنيعشري ولي تا امروز نميدانستم چرا مذهب شيعه را به اسم مذهب جعفري خواندهاند. راجع به جعفر صادق امام ششم مذهب خود اطلاعي جز اين نداشتم كه او پسر امام محمد باقر علیه السلام است و پدر امام موسي كاظم علیه السلام . از تاريخ زندگي او به كلّي بیاطّلاع بودم و حدّاكثر ميدانستم در كجا متولّد شد و در كجا زندگي را بدرود گفت. اما نميدانستم: در دورۀ حيات چه گفت و چه كرد؟ و به طريق اولي نميدانستم: چرا مذهب شيعه را به اسم جعفري ميخوانند؟ مگر امام اول ما، حضرت علي بن أبيطالب علیه السلام نيست؟ و چرا مذهب ما را مذهب علوي نخواندهاند و مذهب جعفري ناميدهاند؟ وقتي كتاب «امام حسين و ايران» را در مجلّۀ خواندنيها مينوشتم و در قبال عظمت و خلوص فداكاري حسين بن علی علیه السلام سرتعظيم فرود ميآوردم از خود ميپرسيدم: آيا شايسته نبود به پاس فداكاري حسين بن علی علیه السلام مذهب شيعه به اسم مذهب حسيني خوانده شود؟ تا اينكه رسالهاي ازانتشارات مركز مطالعات اسلامي در استراسبورگ به دستم رسيد كه راجع به امام جعفر صادق علیه السلام امام ششم ما بود، و بعد از خواندن آن رساله بر من معلوم شد: چرا بين أئمّۀ دوازدهگانۀ ما حضرت امام جعفر صادق علیه السلام آن قدر برجسته شد كه نام او را روي مذهب شيعه نهادند و آن مذهب را جعفري خواندند. ممكن است كه خوانندۀ محترم به من بگويد كه نشناختن امام جعفر صادق از طرف تو، ناشي از قصور و كاهلي خودت ميباشد و اگر تو كتاب «بحار» تأليف مجلسي و كتاب «وفيات الاعيان» تأليف ابنخلّكان و كتاب «وافي» تأليف ملامحسن فيض و كتاب «كافي» تأليف كليني و يا كتاب «ناسخ التواريخ» تأليف لسان الملك سپهر را ميخواندي امام ششم شيعيان را به خوبي ميشناختي! در جواب عرض ميكنم كه من بعضي از كتب را كه راجع به امام جعفر صادق نوشته شده خواندهام و ديدم در اكثر آنها از اعجاز و مناقب امام ششم، صفحات زياد وجود دارد ولي ننوشتهاند: چرا مذهب شيعه به اسم مذهب جعفري خوانده ميشود؟ ليكن رسالهاي كه مركز مطالعات استراسبورگ منتشر كرده اين موضوع را براي من روشن و ديدگان نابيناي مرا بينا نمود و به همين جهت درصدد برآمدم آنچه را كه در همين رساله نوشته شده بسط بدهم و به قدر توانائي خود امام ششم را بر مبناي تاريخ به نسل جوان ايران بشناسانم. چون از علماي مذهبي گذشته تصوّر نميكنم كسي از افراد عادي بداند كه امام جعفر صادق علیه السلام چگونه مذهب شيعه را از نابودي نجات داد، و به طور حتم اگر او نبود امروز مذهب شيعه يا لاأقلّ شيعۀ دوازده امامي و هفت امامي وجود نميداشت. و حقّ شناسي نسبت به آن مرد بزرگ و دانشمند هم اقتضا دارد كه او را به كساني كه وي را از نظر تاريخي و علمي و ايدئولوژي نميشناسند بشناسانيم.
اين بود گفتار مترجم محترم در عنوان كتاب وليكن وجه تسميهاي كه ما به لطف خداوندي و تأييد ايزدي در اينجا راجع به مذهب جعفري ذكر نمودهايم بسي عاليتر و گرانسنگتر از وجه تسميهاي است كه ايشان ذكر نمودهاند. ما در اين كتاب مبيَّن ساختيم كه: حضرت امام جعفر صادق علیه السلام با عقل متين و تقواي رصين و دورانديشي كامل دست از خلافت ظاهريّه برداشت و مدت سي سال با دربدري و خون جگري، روح نبوّت و اساس ولايت و اصل حقيقت را كه از ميان برداشته شده بود، در تشيّع كه روح نبوّت واساس قرآن است تركيز داد. او با مكتب خود، روح رسول الله را جان تازه بخشيد، او با دروس و تعليمات خود مبارزات مولاي متّقيان را حيات داد. او با دأب و دَيْدن خود قطرات خون اجدادش و جدّش سيّدالشّهداء را طراوت بخشيد. بدين جهت است كه نام تمام مذهب شيعيان من البدو الي الختم جعفري نهاده شده است. فتأمّل وافهم يرشدك الله إلي صراطه و منهاجه. ما از كتاب «مغز متفكّر» تقدير ميكنيم و از زحمات مترجم گرامي كه از روي علاقه بدان دست زدهاند بينهايت سپاسگزاريم. و به خلاف بعضي كه در مقام تنقيد برآمدهاند اين كتاب را مفيد و لازم ميدانيم غاية الامر توقّع ما از يك مجمعي كه متشكّل از دانشمندان مسيحي مذهب است بيشتر از اين نبايد بوده باشد. مرحبا به آنان كه تا اين مقدار فضائل و مناقب امام ما را اقرار و اعتراف نمودهاند. حالا اگر علم لَدُنِّي او را منكر شدهاند فالجرم عليهم لاعلينا. ما تمام اين علوم را لَدُنّي و ناشي از اطّلاع بر معدن حكمت و اسرار الهيّه ميشناسيم.
[151] - «تاريخ الاُمم و الملوك»، ابوجعفر محمد بن جرير طبري طبع دارالمعارف مصر و تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم، ج 7 وقايع سنۀ 132 به ترتيب ص 431 و ص 420.
[152] همان مصدر.
[153] - رسولالله فرمودند: اسمه اسمي. و اما آنچه در بعضي از روايات آمده است كه: اسمه اسمي و اسم أبيه اسم أبي! شايد ساختۀ طرفداران همين محمد صاحب نفس زكيّه باشد زيرا كه او را به عنوان مهدي شناختند و اسم پدر او عبدالله همنام پدر رسول الله بود.
[154] - «منتهي الآمال»، طبع رحلي علميّۀ اسلاميّه، ج 1 ص 195 و «تتمّة المنتهي في وقايع أيام الخلفاء» طبع سوم 1397 ص 180.
[155] - «تاريخ طبري» ج 7، ص 468 تا 488.
[156] - «تاريخ الخلفاء»، طبع چهارم ص 260.
[157] - «تتمّة المنتهي»، ص 202 و ص 203.
[158] - مستشار عبدالحليم جندي در كتاب «الإمام جعفر الصّادق» ص 82 چنين آورده است: منصور عموي خود: عبدالله بن علي را از سنۀ 138 در خانهاي حبس كرد تا سقف آن بر وي فرود آيد و در سنۀ 147 جان دهد. عبدالله عموي وي و امير لشگر پيروز او بر آخرين ملوك بني اميّه در «يوم الزَّاب» بوده است وليكن بر او خروج كرد و منصور سپاهي را به رياست ابومسلم خراساني فرستاد. عبدالله به دو برادرش: سليمان و عيسي پناه برد و آنان براي وي امان نامهاي كه ابنمقفّع آن را نوشت از منصور گرفتند و در آن امان نامه آمده است: و متي غدر اميرالمومنين بعمِّه فنساوه طوالق، و دوابّه حبس، و عبيده أحرار، و المسلمون في حلّ من بيعته. يعني اگر اميرمومنان منصور به عمويش مكري كند تمام زنهاي وي مطلّقه، و چهارپايان او حبس در سبيل الله، و غلامان او آزاد باشند و مسلمانان گرۀ بيعت خود را با او گشاده يابند.
و امّا ابومسلم را منصور به زودي در قصري ميطلبد بعد از اماني كه به او داده بود و در آن حال غلامان منصور ميريزند و در برابر او وي را ميكشند، و امّا عبدالله بن مقفّع را والي منصور در سنۀ 142 ميكشد، و دل منصور شاد ميگردد.
[159] - «تاريخ طبري»، طبع سابق، ج 7، ص 566
[160] - «تاريخ طبري»، طبع سابق، ج 7، ص 568.
[161] - رياح بن عثمان مُرِّي والي مدينه بود از جانب منصور. مستشار عبدالحليم جندي در كتاب «الإمام جعفر الصّادق» ص 124 و ص 125 ضبط رياح بن عثمان را رباح با باء موحّده آورده است و گويد: در زمان امارت رباح بن عثمان بر مدينه، لشگريان منصور بر منازل اهلالبيت يورش بردند و مردانشان را از منازل به سوي زندانها بيرون كشيدند. و موكبهاي اهلبيت را در شوارع مدينه در حالي كه ايشان در غلّ و زنجير بودند و شكنجه آنها را لاغر نموده بود و روزهاي سخت آنان را فرسوده كرده بود عبور دادند. و پس از آن آنان را به سمت كوفه كوچ دادند تا در مكاني كه زندان بود به حبس ابدي سپرده شوند. و به طوري كه مسعودي در «مروج الذَّهب» ذكر كرده است در سردابي در زيرزمين محبوس گرديدند كه شب را از روز باز نميشناختند تا جائي كه اكثرشان بمردند. سپس سقف زندان را بر سرشان فرود آوردند تا آنان كه زنده بودند در زير پارههاي سقف واريخته جان دادند. و زير همان شكستههاي سقف مدفنشان گرديد، بدون آنكه كسي كوچكترين اعتنائي به آنها بنمايد.
[162] - «تاريخ طبري» طبع سابق ج 7 ص 537.
[163] - «تاريخ طبري» طبع سابق ج 7 ص 539.
[164] - ديباج عربي ديبا ميباشد و آن ابريشم است. بدن محمد به قدري سفيد و زيبا بود كه به مثابۀ ابريشم تلالو داشت. مرحوم محدّث قمي در «منتهي الآمال» ج 1 ص 197 گويد: بدن محمد كه مانند سبيكۀ سيم بود مانند زنگيان سياه شده بود و يك چشم او در اثر ضرب تازيانه از كاسۀ چشم بيرون آمده بود. و در ص 199 گويد: منصور دوباره با محمد نفس زكيّه بيعت كرده بود يكبار در مسجدالحرام و بار ديگر در أبواء مدينه. و نيز گويد: گاهي محمد در شعاب جبال مخفي بود روزي كه در كوه رَضْوَي با اُمّ ولد خود و پسري شيرخوار بود همين كه نگريست غلامي از جانب منصور براي طلب وي ميآيد و فرار كرد و امّ ولد او نيز فرار كرد، آن طفل رضيع از دست ام ولد به زمين خورد و پاره پاره شد. و اين مطلب را ابوالفرج اصفهاني نقل كرده است. اقول: در «تاريخ طبري» هم در ج 7 ص 535 از طبع چهارم ذكر نموده است و اضافه نموده است كه محمد در آن حال اين أبيات را انشاء كرد:
منخرق السِّربال يشكو الوَجَي تَنكُبُهُ أطرافُ مَرْوٍ حِدادْ
شَرَّده الخوفُ فأزْرَي به كَذاك مَنْ يَكْرَهُ حَرَّ الْجلادْ
قد كان في الموت له راحة والموتُ حتمٌ في رقاب العبادْ
[165] - «تاريخ طبري»، طبع سابق ج 7 ص 540.
[166] - «تاريخ طبري»، طبع سابق ج 7 ص 549.
[167] - قُوهي: لباسي است سپيدرنگ كه منسوب است به قوهستان كه دهي است ميان نيشابور و هرات.
[168] - گويندۀ اين كلام عبدالرحمن ابن أبي الموالي ميباشد.
[169] - «تاريخ طبري»، طبع سابق ج 7 ص 551 .
[170] - «تاريخ طبري»، طبع سابق ج 7 ص 560 .
[171] - سيوطي در «تاريخ الخلفاء» ص 261 گويد: در سنۀ 145 خروج دو برادر: محمد و ابراهيم پسران عبدالله بن حسن بن حسن بن علي بن أبيطالب صورت گرفت. منصور بر آن دو نفر ظفر يافت و آن دو را با جماعت كثيري از آل البيت به قتل رسانيد. « فإنّا للّه و إنَّا إليه راجعونَ ».
[172] - «منتهي الآمال» طبع رحلي علميۀ اسلاميّه، ج 1 به ترتيب ص 199 - 202.
[173] - «تاريخ الخلفاء» طبع چهارم ص 259 و ص 260.