قتل عام شيعيان و سوختن كتابخانهها توسط برخي از اهل سنّت
اين سنّي مسلكان متعصّب كه طاقت بحث، و توان و تحمّل علم و مطلب حقّراندارند، ميكشند و به دار ميآويزند و آتش ميزنند. به قدري از شيعه در طولتاريخ كشته شده است كه حساب ندارد فقط و فقط به جرم تشيّع و ولايت اميرالمومنين يگانه مرد راستين و حقجو و حقپوئي كه اين گنبد نيلگون در زير خودديده است. به قدري كتاب تلف شده و دچار حريق شده است كه ميتوان گفت: حقّاً كتب موجودۀ شيعه فعلاً در برابر آنچه از دست رفته است ناچيز ميباشد.
گويند: كتابخانۀ ري كه چهارصدهزار جلد كتاب داشته است به جرم تشيّع اهالي ري سوخته شد. ظاهراً موسّس اين امر عظيم صاحب بن عَبَّاد بوده است كه گذشته از مدارس و مساجد، كتابخانۀ بينظيري در آن عصر تأسيس نمود كه جوابگوي نياز علماء فضلا و طلاّب شهر ري آن زمان كه چند مليون جمعيّت داشته است بوده است.
سلطان محمود غزنوي: مرد متعصّب و خودخواه و متكبّر و مستبد، به جرم شيعي بودن و رواج علم و مكتب تشيّع در ري، لشگري جَرَّار بدانجا گسيل داشت، و اهالي ري را قتل عام نمود، و دستور داد تمام كتابهاي كتابخانه را بيرون كشيدند، در هر كدام نامي و اسمي از تشيّع و ولايت بود بر كناري انباشتند تا همچون تلّ عظيمي بر آمد، و همۀ آنها را طعمۀ حريق ساخت.
كتابخانۀ حلب و كتابخانۀ طرابلس را آتش زدند.[154]
ص 139
كتابخانۀ شاپور در بغداد كه معظمترين مكتبههاي شيعه بود طعمۀ حريق شد.
ياقوت حموي در عنوان بين السُّورَين آورده است كه: تَثْنِيَة سُورُ الْمَدِينَة، اسمي است براي محلّۀ بزرگي كه در كرخ بغداد بوده است، و از بهترين محلّهها و آبادترين اماكن بغداد به شمار ميرفته است. و در آنجا خزانۀ كتابهائي بوده است كه وزير: ابونصر شاپور بن اردشير وزير بهاءالدّوله بن عضد الدّوله ديلمي تأسيس نموده بود. و در دنيا از آن كتابها بهتر يافت نميگرديده است. و تمام آن كتب به خطوط پيشوايان معتبر در علم، و اصول محرّرۀ ايشان بوده است.
چون طغرل بيك اوّل پادشاه سلجوقيّه وارد در بغداد شد در سنۀ 447، تمام آن كتابخانه با سائر محلّههايي كه از محلّههاي كرخ بود و آتش گرفت، سوخته شد. و به اين محلّۀ منسوب است أبوبكر احمد بن محمد بن عيسي بن خالد سُوري معروف به مَكِّي. او از أبوالعيناء و غيره روايت حديث ميكند. و از وي أبوعمر بن حَيَّوَيه خَزَّاز و دَارقُطْني روايت مينمايند و در سنۀ 322 فوت كرده است.[155]
ص 140
كتابخانه و كُرْسي تدريس و خانۀ شيخ طوسي را در كرخ بغداد آتش زدند و او تنها به نجف اشرف گريخت، و منزل و مسكن خود را در آنجا نهاد و تدريس خود را در آنجا شروع كرد.
ابن اثير د�� تاريخش در ذكر حوادث واقعۀ در سنۀ 441 آورده است كه: در اين سال اهل كرخ بغداد را (كه همگي شيعه بودند) از اقامۀ عزاداري و ماتم در روز عاشورا همچنانكه معمول و عادتشان بود منع كردند.
اهل كرخ قبول نكردند و در روز عاشورا به مراسم عزاداري پرداختند. براي اهل سنّت اين معني گران آمد، و بين اهالي كرخ و بين سنّيها فتنۀ عظيمي برپا شد كه موجب كشتار و مجروح شدن جماعت بسياري از مردم گرديد، و اين فتنه به پايان نرسيد تا زماني كه أتْراك عبور كرده و خيام خود را ميان اهل كرخ و سنّيها برافراشتند. در اين صورت دست از نزاع و جدال برداشتند.
پس از اين جريان، اهل كرخ شروع كردند تا ديواري بر دور كرخ بسازند. چون اهل سنّت چه از قَلَّائين (ماهي و گوشت سرخ كنندگان و تاوْدهندگان) و چه از غيرآنها از قبيل همين مردم، وقتي كه از ساختمان ديوار و حصار شيعيان بر دور كرخمطّلع شدند، آنان نيز به ساختن ديوار و حصاري بر بازار قلَّائين مبادرت كردند.و هر دو گروه از شيعه و سنّي در ساختمان اين ديوار، مال فراواني مصرف نمودند.
ميان شيعه و سنّي، فتنههاي بسياري بر پا شد و بازارها تعطيل گرديد و دامنۀ شرّبالا گرفت تا به جائي كه بسياري از شيعيان كه در جانب غربي بغداد (كَرْخ) سكونت داشتند مجبور شدند به جانب شرقي بغداد كوچ كنند و در آنجا اقامت گزينند.
خليفۀ عباسي به أبومحمَّد بن نَسَوي امر كرد تا ميانجيگري كند و امر را اصلاح نمايد و فتنه را بردارد. اهل جانب غربي بغداد (اهل كرخ و شيعيان) اين خبر را شنيدند و اهل سنّت و شيعه متّفقاً بر طرد و منع او در دخالت در اين امر همداستان
ص 141
شدند[156] و بنا شد در ميان قَلَّائين و غيرهم حَيَّ عَلَي خَيْرِ الْعَمَل در اذان گفته شود، و در ميان اهل كرخ الصَّلَوةُ خَيْرٌ مِنَ النَّوْمِ گفته شود، وَ تَرَحُّم بر صحابه را اظهار كنند. و عبور و دخالت نَسَوي فائدهاي نبخشيد.
ابن اثير در ضمن حوادث سنۀ 443 گويد:
در ماه صفر اين سال فتنۀ بغداد تجديد شد، آن فتنهاي كه در ميان سنّيها و شيعهها بود بسيار بالا گرفت، چندين برابر بالاتر و مهمتر از فتنۀ سابق. زيرا كه چون هنوز در دلها از آن كينههاي سابق باقي مانده بود، آن اتّفاق و اجتماع سابق در سنۀ 441 از شكستگي و ضعف در مصونيّت نبود.[157]
ص 142
و علّت آن اين بود كه اهل كرخ شروع كردند براي ساختن دَر و سَردَر براي بازار سَمَّاكِين (ماهي فروشان) كه متعلّق به شيعيان بود. واهل بازار قلاّئين نيز شروع كردند در باقيمانده از بناي دَر و سَردَر باب مسعود.
اهل كرخ از عمل خود فارغ شدند، و در اطراف دَرِ سَمَّاكين بر روي برجهائي كه
ص 143
ساخته بودند، با طلا نوشتند: مُحَمَّدٌ وَ عَلِيٌّ خَيْرُ الْبَشَرِ.
سنّيها اين را منكَر شمردند و چنين مدّعي شدند كه: شيعيان نوشتهاند: مُحَمَّدٌ وَ عَلِيٌّ خَيْرُ الْبَشَرِ، فَمَنْ رَضِيَ فَقَدْ شَكَرَ، وَ مَنْ أبَي فَقَدْ كَفَرَ.
اهل كرخ اين تتمّه را و زياده را منكر شدند و گفتند: ما زياده از آنچه عادتمان بر آن جاري است و در مساجدمان مينويسيم: مُحَمَّدٌ وَ عَلِيٌّ خَيْرُ الْبَشَر چيزي را ننوشتهايم.
خليفۀ عباسي: الْقَائمِ بأمْرِ الله، أبوتمام نقيب عبّاسيّين، و عَدْنان[158] بن رَضي نقيب علويّين را فرستاد تا مطلب را كشف كنند و اطّلاع دهند. هر دو نفر نقيب تصديق گفتار اهل كرخ را نموده و براي خليفه نوشتند كه: اهل كرخ غير از همان مُحَمَّدٌ وَ عَلِيٌّ خَيْرُ الْبَشَر را ننوشتهاند. در اين صورت خليفه، و نوّاب رحيم امر كردند تا مردم از جنگ دست بردارند؛ مردم قبول ننمودند.
ابنمذهب قاضي، و زُهَيْري و غيرهما از حَنْبَليها از اصحاب عبدالصَّمد پيوسته عامّه را تحريك ميكردند بر بالا زدن فتنه، و آنها را در زيادهروي در فساد و اغراق در فتنه تحريك ميكردند. و رئيس الرُّوساء كه ميل به حنبليها داشت، نوّاب رحيم از او ترس داشت و از بازداشتن سنّيها در قتال و فتنه امساك و خودداري كرد. وسنّيها همچنين راه آب آوردن رود دجله را به كرخ بستند و از حمل آب به سوي كرخ ممانعت نمودند.
چون سدّ نهر عيسي كه از دجله به سوي كرخ ميآمد شكسته شد، لهذا اهل كرخ مجبور شدند براي خود از دجله آب دستي بياورند، و آب را در ظروفي ريخته و با خود آوردند و سپس بر آن آبها گلاب ميريختند، و در ميان مردم ندا در دادند، الْمَاءُ للِسَّبِيلِ. (يعني آبي را كه شما ما را از آن محروم نمودهايد، ببينيد كه ما به آساني تهيّه
ص 144
كرده، و با گلاب درهم آميخته و به طور رايگان در راه خدا در كوچه و برزن انفاق ميكنيم!) و بدين وسيله سنّيها بر جدال و فتنه برخاستند و عداوتشان با شيعه افزون شد.
رئيس الرّوساء[159] بر شيعيان سخت گرفت و تشديد كرد تا آنان خَيْرُ الْبَشَر را محو كردند و به جاي آن نوشتند: عَلَيْهِمَا السَّلَامُ: مُحَمَّدٌ و عَلِيٌّ عليهماالسّلام.
سنّيها به اين راضي نشدند و گفتند: ما أبداً دست بر نميداريم تا آنكه آجري را كه بر روي آن مُحَمَّدٌ وَ عَلِيٌّ نوشته شده است به كلي از ديوار بكنند و بيرون آورند و حَيَّ عَلَي خَيْرِ الْعَمَل نيز در اذان گفته نشود.
شيعيان از قبول آن خودداري كردند و جنگ و قتال تا روز سوم ربيعالاول ادامه داشت و در آن روز يك مرد هاشمي از اهل سنّت كشته شد. اقوامش جسد او را بر روي نعش نهادند و در محلاّت حَرْبِيّه و باب بَصره و سائر محلاّت اهل تسنّن گردانيدند، و مردم را براي خونخواهي او برميانگيختند و سپس وي را در پهلوي احمد بن حَنْبَل دفن كردند و چندين برابر از جمعيّت سابق، بر جمعيّت سنّيها اضافه شد.
سنِّيان چون از دفن آن مرد برگشتند به سوي مَشْهَدِ بَابُ التِّبْنِ (قبرستان كاظمين) روي آوردند. درِ آن صحن و قبرستان بسته بود. ديوار صحن را سوراخ كردند و دربان را تهديد كردند تا در را باز كند.
ص 145
دربان ترسيد و در را باز نمود. سنِّيها داخل شدند، و آنچه در مشهد حضرت امام كاظم موسي بن جعفر و امام جواد محمّد بن علي عليهماالسّلام بود از قنديلهاي طلا و نقره، و محرابهاي[160] طلا و نقره، و پردهها و سائر أشياء موجوده، همه را غارت كردند. و نيز آنچه بر روي سائر قبور بود، و آنچه در خانههاي آنجا بود همه را به غارت بردند تا شب فرا رسيد و مراجعت كردند.
صبحگاهان باز اجتماع نمودند و با جمعيّت كثيري به سوي مشهد كاظمين رهسپار شدند، و تمام قبرها و مقبرهها و اطاقهائي كه به شكل طويل بنا شده بود همه را آتش زدند و ضريح حضرت موسي بن جعفر و ضريح پسر پسرش: حضرت محمد بن علي را آتش زدند و تمام قبوري كه در جوار آنان بود آتش زدند. و دو قبّهاي را كه از ساج بر روي آن دو قبر بود، آتش زدند و آنچه را در مقابل اين قبور و در مجاورت اين قبور بود، از قبور ملوك بني بُويَهْ: مُعِزّالدوله و جلال الدّوله و قبور روساء و وزراء شيعه و قبر جعفر پسر ابو جعفر منصور، و قبر امير محمّد بن الرَّشيد و قبر مادرش: زُبَيْدِه همه را آتش زدند.
و آنچه از فضايع و شنايع به بار آوردند، نظيرش در دنيا ديده نشده بود.
و چون فرداي آن روز كه روز پنجم ماه ربيعالاوَّل بود، باز بدانجا برگشتند و قبر حضرت موسي بن جعفر و محمّد بن علي عليهماالسّلام را حفر كردند تا آنكه اجساد آندو را درآورده و به مقبرۀ احمد بن حنبل انتقال دهند، اشتباهاً به جاي موضع اين دو قبر، پهلوي اين دو قبر را حفر كردند كه در اين حال نقيب عباسيّين: أبو تمام قضيّه ر شنيد، و غير او از هاشميها كه سنّي مذهب و از عباسيّين بودند، آمدند و از اين عمل آنان را منع كردند.
اهل كرخ نيز به سمت خَانُ الْفُقَهَاءِ حنفيها رفتند و غارت كردند، و مدرّس
ص 146
حنفيّه: ابا سعد سَرَخْسي را كشتند. و آن كاروانسرا و خانۀ فقهاء را آتش زدند و فتنه از غرب بغداد به جانب شرق آن تجاوز كرد و كشتار و قتال به اهل باب الطَّاق و بازار بَجّ و بازار كفّاشان و غير آنها رسيد.
چون خبر آتش زدن مشهد امامان به نُور الدّوله: دُبَيْس بن مَزيد كه حاكم مصر بود رسيد، بر وي بسيار گران آمد و به شدّت متغيّر شد، و به اندرون و سويداي وي اثر گذارد. به علّت آنكه او و اهل بيت او و سائر شهرهائي كه در زير امر او بودند و همه از نيل بودند، همگي آن نواحي شيعه بودند.
و در اين صورت در تمام بلاد و شهرهائي كه در كشور مصر زير نفوذ او بود خطبه را ديگر به نام: القائم بأمرالله نخواندند، و چون به نزد او فرستادند و وي را بر اين ترك خطبه عتاب نمودند، عذر آورد كه: اهل مصر و تمام نواحي در حكمراني او همه شيعه هستند، و همۀ ايشان بر ترك خطبه به نام خليفه اتّفاق نمودهاند و او قادر نبوده است بر آنان سخت گيرد، كما اينكه خود خليفه قادر نبوده است از سفيهاني كه چنين اعمالي را به مشهد كاظمين به جاي آوردهاند جلوگيري كند.
و پس از اين، خطبه به نام خليفه خواندند، و امر به صورت خود برگشت.[161]
علاّمۀ اميني پس از بيان آنچه كه ما در اينجا از تاريخ ابن اثير نقل كرديم، چنين گويد:
ابن جَوْزي در «مُنْتَظَم» ج 8، ص 150 گويد: عَيَّار طقطقي از اهل درزيجان در ديوان حاضر شد، و او را توبه دادند، چرا كه معاملۀ با اهل كرخ به واسطۀ وي صورت پذيرفته بوده است. او شيعيان كرخ را در جاهاي خود و خانههاي خود تفحّص ميكرد و دنبال مينمود، و همه را مرتّباً و متّصلاً ميكشت به طوري كه بَلْوا و فتنه بالا گرفت.
ص 147
در وقت ظهر، اهل كرخ مجتمع شدند، و ديوار باب قَلَّائين را خراب نمودند و بر آن ديوار عَذَرَه انداختند. طقطقي دو مرد از شيعيان را كشت، و آنان را بر باب قَلَّائين به دار آويخت پس از آنكه قبلاً نيز سه نفر از آنان را كشته بود و سرهاي ايشان را جدا كرده بود، و به سوي اهل كرخ پرتاب كرده و گفته بود: با اين سرها نهار خود را تهيّه كرده و بخوريد!
و از آنجا به دَرِ زعفراني آمد، و از اهل آنجا صد هزار دينار طلب كرد و آنان را بيم داد كه اگر ندهند باب زعفراني را آتش ميزند.
اهل باب زعفراني با او به مدارا و ملاطفت رفتار كردند، و وي از آتش زدن منصرف گرديد وليكن در فرداي آن روز به نزد ايشان رفت و مطالبه نمود. شيعيان باب زعفراني با او مقاتله نمودند، و از شيعيان يك مرد هاشمي كشته شد كه جنازۀ او را به مقابر قريش در كاظمين حمل كردند.
طقطقي اهل سنّت را از بغداد بيرون آورده، و به سوي مشهد باب التِّبنْ (كاظمين) حركت داد تا ديوار صحن را سوراخ نمودند، و آنچه در آن بود به غارت ربودند و جماعتي را از قبورشان بيرون آوردند و همه را آتش زدند همچون عَوْني و ناشي (عليُّ بْنُ وَصيف) و جذوعي (شعراي معروف اهل بيت: ) و جماعتي از مردگان را حمل كردند، و در قبرهاي متفرّق و جدا دفن كردند، و در قبرهاي تازه و كهنه آتش انداختند، و دو ضريح و دو قبّۀ از چوب ساج كه متعلّق به امام موسي بن جعفر و امام محمّد بن علي بود آتش گرفت، و يكي از دو قبر را حفر نمودند تا جنازۀ امام را در آورند، و نزديك قبر احمد بن حنبل دفن كنند كه در اين حال نقيب رسيد، و مردم رسيدند و آنها را از اين عمل منع كردند - تا آخر.
و اين قضيّه را مختصراً در «شَذَرات الذَّهَب» ج 3، ص 270 ابنعماد ذكر نموده است و ابن كثير در تاريخ خود، ج 12، ص 62 أيضاً ذكر كرده است.[162]
ص 148
بايد دانست كه: در همين سنه بود كه شيخ طوسي: أبو جعفر محمّد بن حسن شيخ الطَّائفة الحقّة المُحِقَّة به نجف اشرف رهسپار شد. چون محل اقامت و توطّن شيخ همچون استادش: سيّد مرتضي در كَرْخ بغداد بود، وليكن چون رئيس الرُّوساء وزير القائم بالله كه مرد خبيث و زشت فطرتي بود يكي از روساي شيعه را كه ابوعبدالله بن جُلَّاب بود كشت، و قصد داشت شيخ را نيز بكشد، شيخ از بغداد به نجف گريخت. خانۀ شيخ را غارت كردند، و كتابخانهاش را آتش زدند.
نجف اشرف در آن اوان، شهر رسمي نبود، امّا به واسطۀ هجرت شيخ در سنۀ 443 تا 460 كه شيخ رحلت كرد، كم كم مركز تعليم و تدريس گرديد و سپس فضلاء و طلاّب بدانجا روي آوردند، و تا زمان ما كه قريب يك هزار سال ميگذرد، از حِلّه و نجف بزرگاني برخاستهاند.
گويا دعاي سيّد مرتضي در شعر خود كه ميگفت:
وَ لَوِ اسْتَطَعْتُ جَعَلْتُ دَارَ إقَامَتِي تِلْكَ الْقُبُورَ الزُّهْرَ حَتَّي اُقْبَرَا[1]
«و اگر من ميتوانستم خانۀ اقامت خود را در كنار آن قبرهاي تابناك و درخشنده قرار ميدادم و در آنجا ميماندم و درنگ مينمودم تا مرا در قبر بگذارند» دربارۀ شاگردش مستجاب شد، و شيخ طوسي در نجف اشرف توطّن كرد و در همانجا هم كه منزل او بود و در ضلعشمالي خارج از صحن مطهّر واقع است بهخاك سپرده شد.
تولد شيخ در سنۀ 385 هجريّۀ قمريّه، و ارتحالش در سنۀ 460 بوده است.
اين داستان را آورديم تا بدانيد: مظلوميّت شيعه فقط به جرم گفتار حقّ در طول تاريخ تا چه حدّ بوده است.
گفتن حَيَّ عَلَي خَيْرِ الْعَمَلِ جزء اذان ميباشد، و سنّيها هم معترفند كه آن را عمر بن خطّاب از اذان حذف نمود و بجاي آن الصَّلَوةُ خَيْرٌ مِنَ النَّوْم قرار داده شد.
ص 149
هم همان اسقاط، نادرست بود، و هم همين افزودگي.
عَلِيٌّ خَيْرُ الْبَشَرِ مَنْ أبَي فَقَدْ كَفَرَ كلام رسول خداست كه اهل سنّت نيز اين روايت را نقل كردهاند، و ما در همين مجموعه آوردهايم.[2]
آري! آري! اين اعمال همه نتيجۀ جهل و حماقت ميباشد كه از درون جاهل ميجوشد.
تقييد دوا ز جرْحْ مُطْلق كردن هم جَذْرِ أصَمّ به فكر مُنْطِقْ كردن
جمع شب و روز در زمان واحد بتوان، نتوان علاج احمق كردن[3]
ص 150
در كتاب «الفصول الفَخْرِيّة» آمده است كه: در اين سنه يعني هفتصد و يازده هجريّه بود كه سيّد تاجالدّين: ابوالفضل محمّد بن مجد الدّين الحسين بن علي بن زيد را كه از نسل زيد بن داعي بود، او را و پسرانش: شمسالدّين حسين و شرفالدّين علي را در كنار شطّ بغداد بكشتند، و بعضي از أجلاف عوام بغداد بدن سيّد را پاره پاره كردند و گوشت او را بخوردند، و هر موي او را به يك دينار به همديگر بفروختند.
سبب عداوت عوام بغداد با او اين بوده است كه: تربيت شيخ جمال الدّين حسن بن يوسف بن مُطَهَّر علاّمۀ حلّي را كرده بود، تا او نزد الجايتو سلطان محمدخدابنده با اهل مذاهب تسنّن همگي بحث كرد و سلطان محمد نقل به مذهب تشيّع نمود. (سيد تاج الدّين نقيب نقباي تمام ممالك سلطان خدابنده بود.)[4]
و أقول: تولّد سلطان محمد خدابنده الجايتو در سنۀ 680 و رحلتش در سنۀ 716 بوده است. و بنابراين كشته شدن سيد تاجالدين و دو پسرانش در زمان او بوده است.
باري اين قضايا را در اينجا نقل نموديم تا روشن شود: اهل سنّت كه بدون دليل،
ص 151
معارضه با حق مينمايند و كتابخانههاي شيعه را كه مشحون از كتب علمي و كلامي آنهاست آتش ميزنند، و وقاحت و شناعت فعل را فقط و فقط براي الزام سكوت در برابر ستم و ظلم، و خفه شدن و زبان نگشودن در قبال خيانتها و جنايتهاي أربابانشان، تا اين سر حدّ پيش ميبرند از حذف چند صلوات در صحيفۀ سجّاديّه إبا و امتناعي ندارند، بلكه آن را متقرِّباً إليالله انجام ميدهند.
ناحيۀ ششم از اشكالها در خصوص مورد صلوات آن است كه فرمودهاند: و همچنين اضافه كردن كلمۀ آلِ مُحَمَّدٍ بر صلوات بر محمّد به موجب رواياتي باشد كه از رسول خدا صلياللهعليهوآلهوسلّم حتّي از طريق عامّه نقل شده است كه فرمود: لَا تُصَلُّوا عَلَيَّ صَلَوةً بَتْري'. و صلوة بَتْري' را تفسير فرمودهاند به آنكه صلوات بر آل محمد بعد از صلوات بر محمد ذكر نشود.
پاسخ: از اين عبارت برميآيد كه: عين اين كلمات، عبارات روايت است و اين از دو جهت نادرست مينمايد:
اوّل: مونّث أبتر بر وزن بَتْرَاء ميآيد با مدّ؛ چرا كه أبْتَر وصف است، و هر وصفي كه بر اين وزن اَفْعَلْ باشد تأنيث آن فَعْلَاء با مدّ ميآيد همچون أبْيَض بَيْضَاء، و أسْمَر سَمْرَاء و أعْوَر عَوْرَاء. مگر آنكه افعل التّفضيل باشد كه مونّث آن بر وزن فُعْلَي آيد همچون أكْرَم كُرْمَي و أصْغَر صُغْرَي و أعْظم عُظْمَي كه علاوه بر آنكه بدون مدّ است، فاء الفعل آن ضمّه دارد.
و يا آنكه صفت باشد بر وزن فَعْلَان كه مونّث آن بر وزن فَعْلَي ميآيد، مثل عَطْشَان عَطْشَي، سَكْرَان سَكْرَي، ظَمْان ظَمْأي. و عليهذا تأنيث وزن كلمۀ أبْتَر كه وصف ميباشد، هميشه بَتْراء خواهد بود نه بَتْرَي.
جهت دوم آن است كه: عبارت لَا تُصَلُّوا عَلَيَّ صَلَوةً بَتْراءَ متن روايتي نميباشد.نه شيعه و نه عامّه آن را روايت نكردهاند. در «بحار الانوار» مجلسي و «وسائل الشّيعة» شيخ حرّ عاملي و «وافي» فيض كاشاني، و در صحاح و سنن و
ص 152
مَسانيد عامّه[5] آن را روايت نكردهاند، و سيوطي در «الجامع الصَّغير في احاديث البشير النَّذير»، و عبدالرّوف مَنَاوي در «كنوز الحقائق في حديث خير الخلائق» كه اختصاص به عبارات و اخبار رسول اكرم دارند، آن را ذكر ننمودهاند. فقط ابنحجر هيتمي مالكي در «الصواعق المحرقة» ص 87 به عنوان روايت مرسله با عبارت: لَاتُصَلُّوا عَلَيَّ الصَّلَوةَ الْبَتْراءَ با تعريف لفظ صلوة و بترا ذكر كرده است، و علاّمۀ اميني؛ در «الغدير» ج 2 ص 303 به همين عبارت از او نقل كردهاند.
آري به مُفاد و مضمون آن رواياتي است مانند روايتي كه علاّمۀ مجلسي؛ در «بحارالانوار» ج 5 ص 209 از «تفسير نعماني» از اميرالمومنين عليهالسّلام نقل ميكند و در ضمن آن حضرت ميفرمايد: هَذَا مَعَ عِلْمِهِمْ بِما قَالَهُ النَّبِيُّ صلياللهعليهوآلهوسلّم وَ هُوَ قَوْلُهُ: لَا تُصَلُّوا عَلَيَّ صَلَوةً مَبْتُورَةً إذَا صَلَّيْتُمْ عَلَيَّ بَلْ صَلُّوا عَلَي أهْلِ بَيْتي وَ لَاتَقْطَعُوهُمْ مِنِّي، فَإنَّ كُلَّ سَبَبٍ وَ نَسَبٍ مُنْقَطِعٌ يَوْمَ الْقِي'مَةِ إلَّا سَبَبي وَ نَسَبي، تا آخر. و عين اين روايت را نيز علاّمۀ مجلسي در «بحارالانوار» ج 93 ص 14 ايراد كرده است. و مانند روايات مستفيضهاي كه اخيراً در كيفيّت صلوات از رسول خدا صلياللهعليهوآلهوسلّم نقل كرديم، و مانند روايت صدوق با سند متّصل خود از عبدالله بن حسن بن حسن بن علي از پدرش از جدّش كه گفت: رسول خدا صلياللهعليهوآلهوسلّم فرمود:
مَنْ قَالَ: صَلَّي الله عَلَي مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، قَالَ اللهُ جَلَّ جَلَالُهُ: صَلَّي اللهُ عَلَيْكَ! فَلْيُكْثِرْ مِنْ ذَلِكَ! وَ مَنْ قَالَ: صَلَّي اللهُ عَلَي مُحَمَّدٍ، وَ لَمْ يُصَلِّ عَلَي آلِهِ لَمْ يَجِدْ رِيحَ الْجَنَّةِ، وَ رِيحُهَا تُوجَدُ مِنْ مَسِيرَةِ خَمْسِمِأةِ عَامٍ.[6]
ص 153
«كسي كه بگويد: صلوات خدا بر محمد و آل او باد، خداوند جلّ جلاله ميگويد: صلوات خداوند بر تو باد! بنابراين بايد در فرستادن صلوات، زياد نمايد! وكسي كه بگويد: صلوات خدا بر محمد باد، و صلوات بر آل او نفرستد بوي بهشترا نخواهد يافت، در حالي كه بوي بهشت از مسير پانصد سال راه به مشام ميرسد.»
و همچنين شيخ صدوق با سند متّصل خود روايت ميكند از حضرت باقر عليهالسّلاماز پدرانش: كه گفت: رسول خدا صلياللهعليهوآلهوسلّم فرمود: مَنْ صَلَّي عَلَيَّ وَ لَمْ يُصَلِّ عَلَي آلِي لَمْ يَجِدْ رِيحَ الْجَنَّةِ، وَ إنَّ رِيحَهَا لَتُوجَدُ مِنْ مَسِيرَةِ خَمْسِمِأةِ عَامٍ.[7]
«كسي كه درود بفرستد بر من، و بر آل من درود نفرستد بوي بهشت را نخواهد يافت در حالي كه بوي بهشت از فاصلۀ پانصد سال راه ميرسد.»
سند صحيفۀ بدست آمده مخدوش است
امتياز هفتم براي صحيفۀ به دست آمدۀ قديمه، سلامت صحّت سند آن ميباشد. ما براي آنكه كاملاً جنبۀ اين امتياز از نظرشان مشخّص گردد، لازم است عين عبارت ايشان را در اينجا نقل نمائيم، و سپس به پاسخ آن پرداخته و اشاره به مواقع ايراد و نادرستي آن بنمائيم:
ايشان ميفرمايند: «هفتمين امتياز صحيفۀ قديمه كه ميتوان گفت: مهمترين امتياز است، سلامت سند آن است. توضيح اين كه:
سند صحيفۀ معروفه با اين جمله آغاز ميشود: حَدَّثَنَا السَّيِّدُ الاجَلُّ بَهَاءُ الشَّرَفِ الي آخر. يعني حديث كرد براي ما سيّد أجلّ بَهاءُ الشَّرَف - تا آخر.
بنابراين سوالي مطرح است كه: گويندۀ حدّثنا كيست؟! دانشمندان تحقيقاتي در اين باره دارند.
محقّق داماد - قدس الله سرّه - فرموده است كه: راوي اوّل يعني گويندۀ حَدَّثنا: عَمِيدُ الرُّوسَاء هِبَةُ اللهِ بْنُ حَامِدِبْنِ أيُّوبَ بْنِ عَلِيِّ بْنِ أيُّوب لغوي مشهور است.
ص 154
و شيخ بهائي - قدّس الله نفسه - فرموده است كه: گويندۀ حدّثنا: شيخ أبوالحسن علي بن محمد بن محمد بن علي بن محمد بن محمد بن سَكُون حِلِّي نَحْوي است كه بنا به نقل سُيوطي در «بُغْيَة» و عبدالله افندي تبريزي در «رياض العلماء» در ترجمۀ ابنسكون، در حدود 606 وفات يافته است. و چون عميد الرُّوساء با ابنسكون همزمان بودهاند چنانچه سيّد فَخَّار بن مَعْد موسوي از هر دو اينها روايت ميكند، و هر دو در يك طبقه ميباشند، لذا احتمال اين كه راوي حدَّثنا عميدالرُّوساء باشد ترجيحي بر روايت ابن سكون ندارد.
و شيخ عليّ بن احمد معروف به سَديدي نسخهاي از صحيفه را داشته كه به خطّ ابنسكون نوشته شده بوده است.
آنچه گفته شد و اقوال ديگر چنانچه ملاحظه ميشود احتمالي بيش نيست.
چيزي كه به صحيفۀ مكشوفۀ در حرم حضرت رضا عليهالسّلام ارزش بینظير ميدهد همين نكته است كه: سند روايت صحيفه در اين نسخه مذكور است. و آن اينكه نويسندۀ اين صحيفه به نام حسن بن ابراهيم بن محمد الزّامي[8] است كه به سال 416 اين نسخه را نوشته است.
او از أبوالقاسم عبدالله بن محمد بن سَلِمَة فرهاذجردي نقل ميكند كه وي به نويسندۀ صحيفه كه حسن بن ابراهيم باشد اجازه داده است كه: صحيفه را از استادش: أبوبَكر كرماني روايت كند. و ابوبكر كرماني نخستين راوي سند است در اين صحيفه كه سندي است جداگانه از سندي كه در صحيفۀ مشهوره است، و در آخر اين صحيفه مذكور است.
بر خلاف صحيفۀ مشهوره كه سند آن در اوّل صحيفه ذكر شده است.» تمام شد گفتار ايشان.
ص 155
پاسخ از اين گفتار نيز به جهات مختلفي رجوع ميكند كه بايد حتماً در يكايك آن جهات، جداگانه و مفصَّلاً بحث نمود:
جهت اوّل اين است كه: چون احتمال روايت عميدالرُّوساء با ابنسَكون مساوي است و ترجيحي در ميان وجود ندارد، لهذا اين احتمال و اقوال ديگري كه در سند صحيفه گفتهاند، احتمالي بيش نيست. و بنابراين سند صحيفه از يقيني بودن به مرحلۀ احتمال و شك سقوط ميكند، و در برابر سند صحيفۀ به دست آمده كه نويسنده و راوي آن معيّن ميباشد، ارزش خود را از دست ميدهد.
پاسخ: اوّلاً - چه گويندۀ حَدَّثنا عميدالرُّوسا باشد، چه ابن سَكون، هيچ تفاوتي در اتقان سند صحيفه ندارد. چرا كه هر دو شيعي و موثّق بودهاند، و از أعاظم و فحول علماء محسوب بودهاند.[9]
علم اجمالي سند در روايت، مانند علم تفصيلي در سند آن حجيّت دارد. چه فرق ميكند شما يقيناً بدانيد: قائل حدّثنا عميدالرُّوساء است، و يا قطعاً بدانيد: ابنسَكون ميباشد، و يا اينكه قطعاً بدانيد: يكي از اين دو نفر هستند و خارج از اين دو نفر نميباشند در حالي كه در تعيّن و تشخّص هر كدام از آنها مشكوك باشيد؟!
تنجيز علم اجمالي به مانند علم تفصيلي مگر در مباحث اُصوليّه به ثبوت نرسيده است؟!
آيا در رواياتي كه سند آن ميرسد به عَنْ أحَدِهِما عليهماالسّلام، و شما ميدانيد: گويندۀ
ص 156
حديث يا حضرت باقر، و يا حضرت صادق عليهماالسّلام ميباشد، ليكن در خصوص هر يك از آنها شك داريد، بدان حديث عمل نمينمائيد و جزء محتملات در بوتۀ انزوا ميگذاريد؟! و يا آنكه بعينها مانند روايتِ از خصوص يكي از آنها عمل ميكنيد؟!
آيا تفاوتي در ميان قائل حدّثنا و انحصار شبهه ميان يكي از اين دو شاخص، و در ميان راوي احدهما عليهماالسّلام و انحصار شبهه ميان يكي از آن دو امام موجود است؟!
ثانياً - بعضي از اعلام همچون مدرّس چهاردهي (ره) گفتهاند: عميدالرُّوساء وابنسَكون مساوي هستند و ميتوانند هر دو نفر باشند[10] و بعضي جِدّاً گفتهاند: قائل حدّثنا هر دو نفر ميباشند همچون ميرزا عبدالله افندي كه در كتاب خود گفته است: و حقّ نزد من آن است كه: قائل بدين كلام هر دوي آنها هستند، به علّت آنكه هر دو در درجۀ واحد ميباشند، و به علّت آنكه هر دو از تلامذۀ ابن عَصَّار لغوي هستند.[11]
و همچون محدّث جزائري در شرح صحيفۀ خود گويد: هر دو قول نيكو است، زيرا از كتب اجازات ظاهر ميشود كه: هر دو نفر آنها صحيفۀ شريفه را از سيّد أجَلّ روايت كردهاند[12].
شيخ بهاءالدّين عاملي ميگويد: تحقيقاً ابنسكون ميباشد، و بر اين مرام اصرار دارد، و با شدّت قول به آنكه از عميد الرُّوساء است را رد ميكند.[13]
سيّد محمد باقر استرابادي مشهور به ميرداماد صريحاً آن را از عميدالرُّوساء ميداند. وي در شرح صحيفۀ خود گويد: و لفظ حدَّثَنا در اين طريق براي
ص 157
عميدالدّين[14] و عمود مذهب عميدالرُّوساء ميباشد كه از امامان علماء أدب و از أفاخم أصحابنا - رضي الله تعالي عنهم - است.
اوست كه صحيفۀ كريمه را از سيّد أجَلّ بهاءُ الشَّرَف روايت نموده است.
(دليل و شاهد ما) اين صورت دستخطي است كه: شيخ محقّق ما شهيد -قدّس الله تعالي لطيفه- بر نسخهاي كه به نسخۀ ابنسَكون عرضه داشته شده و مقابله گرديده است، مرقوم داشته است. و بر آن -يعني بر نسخهاي كه به خطّ ابنسكون است- خطّ عميدالدّين عميد الرُّوساء - رحمة الله عليه - ميباشد بدين عبارت: قرائت نمود بر من اين صحيفه را سيّد أجلّ، نقيب اوحد، عالم، جلال الدّين عماد الإسلام أبو جعفر القاسم بن الحسن بن محمّد بن الحسن بن مُعَيَّة -أدام الله تعالي عُلُوَّه- قرائت صحيح و پاكيزهاي.
و من آن را براي وي روايت كردم از سيّد بهَاء الشَّرَف أبي الحسن محمد بن الحسن بن احمد، از رجال او، كه نامهايشان در پشت اين ورقه ذكر گرديده است. و من به او اجازه دادم كه بر طبق آنچه كه من او را واقف نمودم و حدودش را براي او ذكر نمودهام، آن را از من روايت كند.
(اين مطلب را) نوشت هِبَةُ اللهِ بْنُ حَامِدِ بْنِ أحْمد بنِ أيَّوب بنِ عَليّ بنِ ايُّوب در
ص 158
شهر ربيع الآخر از سنۀ ششصد و سه.
و الحمدللّه الرّحمن الرّحيم، وَ صَلَاتُهُ و تسليمُهُ علي رسوله سَيِّدنا محمّد المصطفي و تسليمُهُ علي آلِهِ الْغُرِّ اللَّهَامِيمِ.[15]
تا اينجا حكايت خطّ شهيد - رحمه الله تعالي - ميباشد.[16]
و در اين عبارات همانطور كه ملاحظه ميگردد: به شهادت ميرداماد از خطّ شهيد كه نسخۀ خود را بر نسخه ابنسَكون عرضه داشته است، در ظهر صحيفه اجازۀ هِبَة ] الله [ بن حامِد بن احمد (عميد الرُّوساء) ميباشد كه به ابن مُعَيَّه از طريق سيِّد أجَلّ با همان روات معروف، صحيفه را اجازه داده است. بنابراين به طور يقين عميدالرُّوساء از سيّد أجلّ روايت كرده است.
و عالم عظيم مرحوم سيّد عليخان مدني شيرازي در شرح صحيفۀ خود، بر همين نهج مشي فرموده، و با استناد به خطِّ شيخ شهيد قائل حَدَّثنا را عميدالرُّوساء دانسته است. چرا كه ميگويد: وَ هُوَ الصَّحِيِحُ كَمَادَلَّ عَلَيْهِ مَا وُجِدَ بِخَطِّ الْمُحَقِّقِ الشَّهِيدِ ( رحمهاللهعليه ).[17]
ميرداماد پس از استناد نسخه به عميدالرُّوساء چنانكه ديديم، ميگويد: و امّا نسخهاي كه به خطّ عليّبنسَكون؛ است، طريق اسنادش بدين صورت ميباشد:
خبر داد به ما ابو عليّ حسن بن محمّد بن اسمعيل بن اشناس بَزَّاز در حالي كه بر او قرائت ميشد و وي اقرار به آن ميكرد. گفت: خبر داد به ما أبو المفضّل محمد بن عبدالله بن مطّلب شَيباني، تا آخر آنچه كه در كتاب مذكور است.
و در آنجا نسخۀ دگري ميباشد كه طريقش بدين صورت است:
ص 159
حديث كرد براي ما شيخ أجلّ امام سعيد أبو عليّ حسن بن محمد بن حسن طوسي - تا آخر إسنادي كه در اين نسخه در حاشيه مكتوب بوده است.[18]
و در توضيح اين عبارت محدّث جزائري گويد: و امَّا نسخهاي كه در حاشيه نوشته شده است و ابتدايش گفتار حَدَّثنا شيخ أجلّ ميباشد، همان نسخهاي است كه آن را فاضلِ سَدِيدي از نسخۀ ابن ادريس براي بيان اختلاف در سند ميان آن و ميان نسخۀ ابنسكون نقل نموده است. و ما در بسياري از نسخهها يافتيم كه: آن را در اصل و متن نوشته بودند، و قائل در حدّثنا در آن ابنادريس ميباشد.[19]
و بناءً عليهذا مجموع نسخههائي را كه ميرداماد به دست ميدهد سه نسخه ميباشد:
اوّل نسخۀ عميد الرُّوساء با روايت سيِّد أجَلّ.
دوم نسخۀ ابن سَكون با روايت ابن اشناس بَزّاز.
سوم نسخۀ سَديدي با روايت از ابن إدريس، از ابو علي حسن بن محمد طوسي، (پسر شيخ طوسي).
با دقّت و تأمّل در آنچه گفته شد، نميتوان نُسَخ صحيفه را كه مصدَّر به حَدَّثنا ميباشند منحصراً از عميد الرُّوساء به حساب آورد، زيرا:
اوّلاً روايت عميدالرُّوساء از سيِّد أجَلّ مسلَّم است، وليكن روايت او غير از عبارت حَدَّثنا ميباشد، و چه دليل داريم كه: عين لفظ حَدَّثنا از علي بن سَكون نبوده باشد؟!
ثانياً طريق روايت ابنسَكون از ابن اشناس بزّاز كه مُسَلَّماً طريق دگري است، نفي روايت او را با سند جداگانهاي ازسيِّد أجَلّ نميكند. چه اشكال دارد كه: عليبن سَكون با دو طريق روايت، صحيفه را روايت نموده باشد: اوّل از طريق ابن اشناس،
ص 160
دوم از طريق سيّد أجلّ.
بلكه ميتوان گفت: حتماً قائل حَدَّثنا هم عميد الرُّوساء ممكن است بوده باشد، و هم ابنسَكون به سه دليل:
اوّل گفتار ميرزا عبدالله افندي كه خِرّيت فنّ رجال و درايه است. او ميگويد: الْحَقُّ عِنْدِي أنَّ الْقَائلَ بِهِ كِلَاهُمَا.[20]
دوم گفتار محدّث جزائري كه وي نيز از مفاخر علماء متتبّعين ما محسوب ميگردد. او ميگويد: وَ كِلَاهُمَا حَسَنٌ لِمَا يَظْهَرُ مِنْ كُتُبِ الإجَازَاتِ مِنْ أنَّهُمَا يَرْوِيَانِ الصَّحِيفَةَ الشَّرِيفَةَ عَنِ السَّيِّدِ الاجَلِّ.[21]
سوم شهادت مجلسي اوّل ملاّ محمد تقي در ضمن بعضي از اجازات خود كه فرموده است: و رَواه عليُّ بن سَكون عن السَّيِّد الاجلّ.[22]
جائي كه اينها ميگويند: در كتب اجازات ما وارد است كه: هر دو نفر آنها علي بن سكون و عميد الرُّوساء صحيفه را از سيّد أجَلّ روايت نمودهاند، در اين صورت انحصار جزم به گويندۀ حدَّثنا به يكي از آنها غير ديگري مجوّزي ندارد.
بنابراين گويندۀ حَدَّثنا كه راوي صحيفه ميباشد، دو نفر ميباشند، نه يك نفر مجهول.
ثالثاً - بسياري از أعلام و أعاظم علماي شيعه بدون واسطه خودشان صحيفۀ كامله را از سيِّد أجَلّ روايت كردهاند، و بنابراين، روايت آن از سيّد أجلّ منحصر به عميد الرُّوساء و ابنسَكون نميباشد.
و با دقت در مشيخه و اجازات كتاب «بحارالانوار» كه حقّاً حاوي مطالب نفيسهاي است اين مرام مشهود ميگردد، و ما اينك در اينجا به برخي از آنها اشاره مينمائيم:
ص 161
مجلسي؛ از والدش در روايت اين صحيفۀ مباركه مطالب بسياري را ذكر فرموده است. از جمله مرحوم والدش ملاّ محمد تقي - أعلي الله درجته - در ضمن بيان سند خود در اين صحيفه ميگويد: آن را روايت مينمايم از شيخ علي، از شيخ علي بن هِلال، از شيخ جمالالدّين، و مُسَلسَلاً يكايك از اعلام را معنعناً ميشمرد تا ميرسد به آنكه ميگويد: عَنِ الْعَلَّامَةِ مُحَمَّدِ بْنِ جَعْفَر بْنِ نِما، و سيّد شمس الدّين فَخّار بن مَعْد مُوسَوِي، و سَيِّد عبدالله بن زُهْرَة از ابن إدريس و عميد الروساء: هِبةاللهبناحمدبنايُّوب، و عليبنسَكون، از سيِّد أجَل تا آخر سند صحيفۀ كامله[23].
در اينجا ميبينيم: علاوه بر آن دو بزرگوار، ابن إدريس هم جزو راويان بلافاصلۀ صحيفه ميباشد.
و أيضاً از والدش در ضمن اجازۀ ديگر در بيان سند صحيفه از شيخ علي، از شيخ احمد بن داود مَسَلْسَلاً ميرسد به سيّدين جليلين علي بن طاوس و احمد بن طاوس و غير اين دو از فضلاء از سيّد از عبدالله بن زُهْره حَلَبي و محمد بن جعفر بن نما، و سيّد شمس الدّين فَخَّار از محمد بن ادريس حلِّي با اسنادش تا آخر.
و از عميد الرُّوساء هبة الله بن أحمد بن أيُّوب، و علي بن سكون از سيِّد أجَلّ تا آخر.[24]
در اينجا ابن ادريس هم البتّه با سندي ديگر، ضميمۀ اسناد روايت ميگردد.
و أيضاً از والدش، در ضمن بيان اجازه، از شهيد از مَزيدي، تا ميرسد به: از محمد بن ادريس حلِّي و از عميد الرُّوساء از سيّد أجلّ، و ابن ادريس، از أبو علي، از پدرش شيخ الطَّائفَة محمّد بن حسن طوسي. و از شيخ نجيب الدين بن نما، از شيخ محمد بن جعفر، از سَيِّد أجَلّ روايت ميكند.[25]
و أيضاً از علاّمه با سند متّصل ازشيخ سديد الدّين شاذان بن جبرئيل،
ص 162
ابنادريس، و ابن شهر آشوب، از عربي بن مسافر از سيّد أجل روايت مينمايد. همچنين در ضمن حيلولهها با سه سند ديگر از عربيّ بن مسافر از سيّد أجلّ روايت ميكند آنگاه ميگويد: إلي غير ذلك ممّا لايحصي.
پاورقي
[154] - آية الله شيخ محمّدحسين مظفّر در «تاريخ الشيعة» ص 156 پس از شرح مفصّلي راجع به قتل عام شيعيان جبل عامل توسّط احمد پاشا جزّار مينويسد: چون سپاه فرانسه تحت قيادت (ناپلئون بوناپرت) وارد بلاد شام شد، به واسطۀ او شيعه و صفديّون راحت شدند وليكن چون فرانسويان آنجا را خالي نمودند و جزّار مستقر شد بر بلاد شام و ساحل صفد، ده سال تمام از قتل و غارت و زندان و انواع شكنجه به شيعيان خودداري ننمود و فشار و كشتار و حبس و تعذيب او بر علمائي به نهايت رسيد، و افرادي كه باقي ماندند به نواحي دوردست از زمين پراكنده گرديدند و آثار علميۀ ايشان به مصادره رفت و جميع تنورهاي شهر عَكّا از كتب علمي جبل عامل، يك هفتۀ تمام ميسوخت و اين ضربۀ خطير و كبيري بر علم و اهل علم بود. و جبال و نواحي عامل از رجال علم تهي شد پس از آنكه نواحي و محلههاي آن روشن و درخشان به علماء و ارباب فضل و تأليف بود. از جمله علمائي كه فرار كردند از ظلم احمد پاشا جزّار، عالم كبير و شاعر مبدع شيخ ابراهيم يحيي بود كه در دمشق شام اقامت گزيد و به دنبال او شيخ علي خاتوني طبيب فقيه بود كه در بسياري از علوم چيره بود، و براي تحصيل آنها به ايران هجرت كرده بود. تمام اموالش مصادره شد و املاكش ضبط گرديد و دوبار محبوس شد و حاضر نشدند حبس او را به قيمتي بفروشند. سپس كتابخانۀ بزرگ او را كه متعلق به آل خاتون بود گرفتند و اين شيخ مذكور متولي آن كتابخانه بود و مجموعاً محتوي بر پنجهزار مجلّد از كتب خطيّۀ نادرة الوجود بود. تمام اين پنج هزار كتاب در عكّا طعمۀ آتش گرديد.
[155] - «معجم البلدان»، ج 1، ص 534.
[156] - تاريخ نشان ميدهد كه نسوي سال گذشته هم (سال 440) مأمور حق اختلاف شده و گروهي داشته (كما في المنتظم 32085 - دعي ابو محمد بن نسوي ... فقتل جماعة ...) از اينرو وقتي در سنۀ 441 مردم شنيدند كه مجدداً او ميخواهد براي حلّ اختلاف وارد شود شيعه و سنّي هر دو متّفق گشته زمينۀ دخالت او را باطل نموده و خود به حلّ اختلاف پرداختند.
[157] - محقق بصير و فقيه خبير مرحوم شيخ محمّد حسين مظفّر در كتاب «تاريخ الشّيعة» ص74 تا ص 76 آورده است كه: تشيع در عراق انتشار نيافت مگر آنكه در اكثر أدوار خود برخورد با مصائب و ناراحتيها و عذابها و شكنجهها نمود. اما در زمان بنياميّه، ما در سابق اشاره نموديم به مختصري از طرز رفتارشان با شيعيان تا ايّام بنيعباس، مگر آنكه از جهت شدت و ضعف تفاوت ميكرد. و اگر از تاريخ بازپرسي كني، البتّه به تو از بعض آن حوادث و شدائدي كه بخصوص بر شيعه وارد گرديده است، پاسخ خواهد گفت. و كافي است كه تاريخ أبوالفداء را بخواني آنچه را كه در سنۀ 362 به ظهور رسيده است. وي ميگويد: در اين سال كَرْخ آتش گرفت - و كرخ محلۀ اختصاصي شيعه بود - احتراق عظيمي و سبب آن را ذكر كرده است تا ميرسد به اينجا كه ميگويد: وزير ابوالفضل براي دستگيري متعدّيان بر مركب خود سوار شد و حاجب خود را كه صافي نام داشت با عدّهاي براي جنگ با عامۀ شيعه به كرخ گسيل داشت، و مردي شديدالتّعصّب بر عليه شيعه بود. حاجب در چند موضع از كرخ آتش پرتاب كرد. احتراق عظيمي در كرخ پديد آمد و عدّهاي كه در آن آتش بسوختند هفده هزار (17000) تن بودند. و سيصد عدد دكّان، و خانههاي بسيار، و سي و سه مسجد، و از اموال مقدار بيشماري بسوخت. و همچنين ابنأثير تو را بينياز ميكند اگر از او از وقايع سالهاي 401 و 406 و 408 و 443 و 444 و از بسياري سالهاي دگر بپرسي تا آنجا كه او در مورد حوادث سال 443 گفته: امور فظيع و شنيعي به وقوع پيوست كه مشابه و مانند آن در دنيا جريان نيافته است. تو اگر كتاب «المنتظم فيتاريخ الملوك و الاُمم» را كه تصنيف ابن جوزي است جلد هشتم آن را مطالعه كني و وقايعي كه در سال 441 و مابعد آن به منصّۀ بروز رسيده است بداني، آن وقت است كه خواهي فهميد كه چگونه خونها به جاي اشكها جاري ميشود؟ و چگونه از شدّت غصّه و رنج، جگرها تكّه تكّه ميگردد؟ و در آنجا خواهي خواند آنچه را كه بر شيعه از قتل و غارت، و بر مساجدشان از هَدْم و خرابي، و بر مشاهدشان از إساءۀ أدب، و بر علمائشان از اهانت وارد گرديده است. حتّي آنكه در حوادث سال 448 ذكر كرده است كه أبو عبدالله جُلاّب شيخ البزّازين را به دعوي غلوّ در رفض در باب الطاق كشتند و جنازهاش را بر در دكّانش به دار آويختند. و در ص 172 داستان فرار ابوجعفر طوسي و نهب و غارت خانهاش را خواهي خواند! و در حوادث سال 449 در ماه صفر ذكر كرده است كه بر خانۀ أبوجعفر طوسي متكلّم شيعه در كرخ، ناگهان هجوم بردند و آنچه در آنجا بود از دفاتر او و كرسي درس او را كه بر روي آن مينشست مأخوذ داشتند و به وسيلۀ سه منجنيقي كه آنجا بود و زوّار اهل كرخ از قديم الايّام در وقت عزيمت براي كوفه به قصد زيارت همراه خود ميبردند همه را به كرخ بردند و آتش زدند، الي غير ذلك از حوادث أسَف انگيز و اگر «الحوادث الجامعة» ابنفُوطي را به خوبي بخواني با وجود آنكه كتاب كوچكي ميباشد، تو را دلالت مينمايد بر حوادث عديدهاي كه در بغداد واقع شده است. و معتصم عباسي با وجود ضعف قدرتش، شيعۀ اهل بيت را از قرائت مقتل حسين عليهالسلام در محلّۀ كرخ، محلّۀ مختاره و سائر محلاّت شيعه در دو طرف بغداد منع كرد، بنگر به حوادث سال 641 و 648 و 653 الي غيرها از سنوات قبل و بعد، و مپرس از آنچه كه عثمانيها بر سرشيعه وارد ساختند در روزي كه عراق را براي بار دوم در سنۀ 1047 از دولت صفويّه غصب كردند از قتل و غارت و تعدّي بر بيگناهان و شكنجه و تعذيبشان، و احراق كتب! و اگر از تاريخ بپرسي كه: چه بر سر شيعه در عراق آمده است از مردان زورگو و قدرتمند در أعصار تاريك و ستم، به تو جواب ميدهد در حالي كه از شدَّت غصّه، آب دهان در گلويش پريده و با مركب خونين، واقعه را براي تو شرح ميدهد! آري! اين امور در زمانهاي دور انجام نگرفته است، ما بعضي از آن ايام را ادراك نمودهايم. و روش بعضي از آشغالها و كثافات و مردمان رذل و پستي كه از خود به جاي گذاردند و بر عراق، بار سنگين و تحميل بود، از همين قرار و سيره بوده است.
[158] - عَدْنان پسر سيّد رضي ميباشد كه نقابت علويين با او بوده است و پس از پدرش و عمويش سيدمرتضي منصب نقابت به او واگذار شد.
[159] - رئيس الرّوساء: أبوالقاسم ابن مَسْلَمَه علي بن حسن بن احمد وزير قائم بأمرالله ميباشد كه مدت 12 سال وزارت كرد، و بساسيري در سنۀ 450 او را كشت. ابن كثير در تاريخ خود، «البداية و النّهاية»، ج 12 ص 68 گويد: رئيس الرّوساء نسبت به روافض بسيار اذيّت ميكرد. آنها را امر كرده بود تا در اذان حَيَّ علي خير العمل را نگويند. و موذّن آنها در أذان صبح بعد از حَيّ علي الفلاح دوبار بگويد: الصَّلوة خيرٌ من النوم . و آنچه در مساجد شيعيان و در سردرهاي مساجدشان نوشته بود: مُحَمّد و عليٌ خير البشر همه را زائل كنند. رئيس الرّوساء امر كرد تا رئيس شيعيان را كه أبوعبدالله جلاّب بود به علت تظاهرش به مكتب تشيّع بكشتند. او را در دكّانش كشتند! و شيخ أبو جعفر طوسي از بغداد فرار كرد و خانهاش را غارت كردند.
[160] - منظور از محراب، أثاثيه و اسباب و چراغ و تابلوهاي طلائي و نفيسي است كه در مقدّم حرم مطهّر و روبرو و صدر آن قرار داده شده بوده است.
[161] - «الكامل في التاريخ»، ج 9، ص 561 به بعد، از طبع دارصادر دار بيروت سنۀ 1386، هجريّۀ قمريّه.
[162] - «الغدير»، ج 4 ص 308 تا ص 31
[163] - از جملۀ غديريّۀ شيواي اوست كه علاّمۀ اميني در «الغدير» ج 4 ص 262 تا ص 264 آورده است.
[164] - دورۀ علوم و معارف اسلام قسمت (2): «امام شناسي» ج 1 ص 243 با پنج عبارت مختلف و متّحد المعني از طرق عامه.
[165] - از جملۀ ابياتي است كه عالم جليل محمد رفيع ابن حاج عبدالواحد طبسي از طرف امير محمدخان امير خراسان شيعي مذهب در پاسخ نامۀ خشن و تهديدانگيز و اهانت آميز امير بخارا: بيگخان معصوم بن دانيال در سنۀ 1204 هجريّۀ قمريّه نوشته است و ما آن را از صفحه 29 مجموعۀ مكتوب و جواب آن كه خطّي است نقل كرديم. در «لغتنامۀ دهخدا»، ج 16 ص 283 در لغت جَذْرِ أصَمّ گويد: ] جَ رِ اَ صَ م م [ (تركيب توصيفي). و آن است كه او را جذر صحيح نباشد مانند عدد ده كه جذر آن تقريباً سه و سُبْع باشد. (از كشاف اصطلاحات فنون) جذر أصمّ آن است كه: هرگز حقيقت او به زبان در نيايد چون جذر ده، كه هرگز عددي نتوان يافتن كه او را اندر مِثل خويش زني ده آيد. و أصمّ كر بود. زيرا كه جواب ندهد جوينده را تا نيابدش مگر به تقريب و نزديك شدن با او بس ( «التّفهيم» ص 42) آن چنان است هر عددي كه چون آن را مجذور فرض كنند براي آن جذر سالم به هم نرسد مگر آنكه كسر درو واقع باشد چنانكه عدد ده كه اگر براي آن جذر تجويز كنند سه عدد سالم و يك سبع باشد چون اين را در نفس خودش ضرب كنند نه عدد سالم چهل و سه حصّه منجملۀ چهل و نه حصّۀ يك عدد حاصل آيد. چون در كامل شدن ده عدد كسر شش جزو از چهل و نه جزو مذكور باقيمانده لهذا جذر مذكور تقريبي شد نه تحقيقي و چون اين قسم جذر بر مجذور خود به دلالت صريح دال و ناطق نيست بلكه به اشارت تقدير دلالت ميكند پس گويا اصمّ است اگر چه أصمّ به فتحتين به معني كر و ناشنواست ليكن چون كر مادرزاد را گنگي لازم است لهذا مجازاً به مقابلۀ منطق كه به ضمّ ميم و كسر طاي مهمله به معني گوياست لفظ أصَمّ به معني گنگ مستعمل ميشود و جذر أصمّ محض مقابلۀ منطق است و الاّ جذر أصمّ سالم را وجود نيست (غياث اللغات) و در «مطلق» ص 284 گويد: جذر ] جَ رِ مُ طِ [ (تركيب اضافي). همان جذر منطوق به است و آن جذري باشد كه حقيقت مقدار آن دانسته آيد و توان گفتن چون جذر صد كه ده باشد. رجوع به جذر و جذر منطق شود. جذر منطق ] جَ رِ مُ طِ [ (تركيب اضافي). آن است كه چون عدد سالم را در نفس خودش ضرب كنند عددي ديگر سالم پديد آيد چنانچه عدد سه كه چون سه را در سه ضرب كنند نه حاصل ميشود و همچنين عدد چهار كه چون چهار را در چهار ضرب كنند شانزده حاصل ميشود پس در اين هر دو مثال عدد سه و چهار جذر است و عدد نه و شانزده مجذور كه هر دو عدد مُنطِقاند («غياث اللغات» و «آنندراج») جذر منطق آن است كه حقيقت او به زبان توان گفتن. و او را منطوق به نيز خوانند و مطلق و مفتوح يعني گشاده، همچون سه نه را و چهار شانزده را («التّفهيم» ص 42) و آن آن است كه او را جذر صحيح باشد مثل عدد نه چه سه جذر آن است (از «كشّاف اصطلاحات فنون»).
[166] - «الفصول الفخريّة» تأليف احمد بن عِنَبَة، ص 189.
[167] - «المعجم المفهرس لالفاظ الحديث النّبويّ»، ج 3، از ص 343 تا ص 415 كه در مادّۀ صَلَوَ ميباشد. بايد دانست كه: صحاح عامّه عبارت است از صحيح بخاري و صحيح مسلم. و سنن آنها عبارت ميباشند از: سنن أبوداود، و سنن دارمي، و سنن نسائي، و سنن تِرمذي، و سنن ابن ماجه، و مسانيد آنها عبارتند از: «مُوطّأ مالك» و «مسند» احمد بن حنبل.
[168] - «بحارالانوار»، طبع حروفي اسلاميّه، ج 94 «باب الذكر و الدّعاء» ص 48 حديث 4. و «امالي» صدوق ص 45.
[169] - همين مصدر، ص 56 حديث 29.
[170] - در ص 105 از همين كتاب در تعليقه آمد كه: إلْزَامي نيست، بلكه زامي يعني جامي و از اهل جام ميباشد. و الف و لام آن الف و لام تعريف است و اگر لقب إلزامي بود بايد با الف و لام نوشته گردد: الإلزامي.
[171] - مرحوم ميرداماد در شرح صحيفۀ خود ص 45 گويد: عميدالدّين و عمودالمذهب عميدالرّوساء از أئمّۀ علماء أدب، و از أفاخم اصحاب ما رضي الله تعالي عنهم بوده است. و مرحوم سيد نعمت الله جزائري در شرح صحيفۀ خود در ص 2 گويد: علي بن سكون از ثقات علماء اماميّه بوده است. و آية الله ميرزا ابوالحسن شعراني در شرح صحيفۀ خود ص 2 گويد: هر دو از بزرگان علماي اماميّهاند. و در اجازۀ كبيرۀ صاحب معالم بنا به نقل «بحارالانوار» طبع حروفي ج 109 ص 27 آمده است كه: علاّمه، از پدرش، از سيّد فخّار از شيخ ابي الحسين يحيي بن بطريق و از شيخ امام ضابط بارع عميدالرّوساء هبة الله بن حامد بن أحمد بن أيّوب جميع كتابهاي اين دو عالم را روايت ميكند.
[172] - «شرح صحيفۀ فارسي» ميرزا محمد علي مدرسي چهاردهي ص 4 و ص 5.
[173] - «شرح صحيفۀ ميرداماد» ص 45 در تعليقه.
[174] - شرح صحيفۀ جزائري به نام «نورالانوار في شرح الصّحيفة السّجاديّة» طبع سنگي ص3. و ناگفته نماند كه: وفات ابن سكون در سنۀ 606 و وفات عميد الرّوساء در سنۀ 609 بوده است.
[175] - «شرح صحيفۀ ميرداماد»، ص 45 در تعليقه.
[176] - در تعليقۀ ص 46 از «شرح صحيفۀ ميرداماد» گويد: از اين گذشته، بدان: عميدالدّين را كه سيد داماد ذكر كرده است عميدالرّوساء نيست. در «رياض العلماء» وجه آن را بدين گونه ذكر كرده است: امّا اولاً به جهت تقدّم درجۀ عميدالرّوساء چون از جملۀ تلامذۀ او سيد فخّار بن معد موسوي است كه او تقدّم دارد به درجاتي بر سيّد عميدالدين كه او پسر خواهر علاّمه ميباشد. و اما ثانياً به جهت اختلاف دو لقب، و ثالثاً به جهت آنكه اسم عميدالرّوساء همان سيد عميدالرّوساء هبة ] الله [ بن حامد بن أحمد بن أيّوب بن علي بن أيّوب، لغوي مشهور صاحب نظر در مسائل و مولّف كتابي است در معني كَعْب. و براي زيادي توضيح به «رياض العلماء» ج 3 ص 259 و ج 4 ص 243 و ج 5 ص 309 و ص 375 رجوع شود. (انتهي)
أقول: و از اينجا دانسته ميشود: آنچه را كه آية الله مدرّسي چهاردهي در شرح صحيفۀ فارسي خود ص 9 آورده است كه: او عميدالدّين خواهرزادۀ علامه و شارح «تهذيبِ» اوست، اشتباه ميباشد.
[177] - غُرّ جمع أغَرّ است، به معني روشن و تابناك. و لَهَاميم جمع لُهْمُوم است به معني رئيس و بزرگوار و كريم و بخشنده.
[178] - شرح صحيفۀ ميرداماد، ص 46.
[179] - «رياض السّالكين»، طبع سنگي سنۀ 1334، ص 5 و ص 6، و طبع حروفي، جامعۀ مدرّسين قم، ج 1 ص 53 و ص 54.
[180] - شرح صحيفۀ ميرداماد، ص 46 و ص 47.
[181] - شرح صحيفۀ محدّث جزائري، ص 3.
[182] - شرح صحيفه ميرداماد، ص 45، در تعليقه.
[183] - شرح صحيفۀ محدّث جزائري، ص 3.
[184] - «بحارالانوار»، ج 110، ص 63.
[185] - «بحارالانوار»، طبع حروفي اسلاميّه، ج 110 ص 44 ضمن شمارۀ 38: صورة رواية والدي العلاّمة.
[186] - همين مصدر ص 46 ضمن شمارۀ 39: صورة رواية الوالد العلاّمة.
[187] -همينمصدرص56تاص59ضمن شمارۀ41 رواية اُخري للوالد العلاّمةالصّحيفةالكاملة.
[188] - در «بحارالانوار»، طبع حروفي، ج 109 ص 29 ضمن بيان سند روايتي معلوم ميدارد كه: عربي بن مسافر عبادي، شيخ شيخ فخرالدين محمد بن ادريس عجلي بوده است.