ذَهَبي در «تذكرة الحُفَّاظ» ميگويد: از مراسيل ابن أبي مليكه[1] آن است كه: أبوبكر مردم را پس از فوت پيغمبرشان جمع كرد و گفت: إنَّكُمْ تُحَدِّثُونَ عَنْ رَسُولِ اللهِ أحَادِيثَ تَخْتَلِفُونَ فِيهَا، وَالنَّاسُ بَعْدَكُمْ أشَدُّ اخْتِلَافاً؟ فَلَا تُحَدِّثُوا عَنْ رَسُولِ اللهِ شَيْئاً؛ فَمَنْ سَأَلَكُمْ فَقُولُوا: بَيْنَنَا وَ بَيْنَكُمْ كِتَابُ اللهِ، فَاسْتَحِلُّوا حَلَالَهُ، وَ حَرِّمُوا حَرَامَهُ!
«شما مطالبي را از رسول خدا بيان ميكنيد كه در آن احاديث اختلاف داريد، و بعد از شما اختلاف مردم شديدتر خواهد شد. بنابراين هيچ حديثي را از رسول خدا بيان نكنيد؛ و هر كس از شما مسئلهاي پرسيد بگوئيد: در ميان ما و شما كتاب الله است، حلالش را حلال، و حرامش را حرام بشمريد!»
و ابن عَساكِر از محمّد بن إسحق از صالح بن ابراهيم بن عبدالرّحمن بن عَوْف روايت كرده است كه: عُمَر بن خطّاب نمرد مگر آنكه به سوي اصحاب رسول الله در جميع آفاق فرستاد و همه را جمع كرد: عبدالله بن حُذَيْفة؛ و أبَا الدَّرْدَاء، و أبَاذَرّ، و عَقَبَة بن عامِر، و بديشان گفت: اين احاديثي كه شما در آفاق از رسول خدا افشا كردهايد چيست؟! گفتند: آيا ما را منع ميكني؟ گفت: نه، در نزد من بايد بمانيد؛ و
ص 43
سوگند به خدا تا من زنده هستم نبايد از نزد من جاي ديگر برويد، و ما داناتريم، ما از شما ميگيريم و به شما ردّ ميكنيم! و ايشان از عمر مفارقت ننمودند تا زماني كه عمر مرد . [2]
و ذَهَبي در «تذكرة الحُفَّاظ» از شعبه، از سعيد بن ابراهيم، از پدرش آورده است كه: عُمَر، ابنمَسعود و أبو دَرْدَاء و أبومَسعود أنصاري را حبس نمود و گفت: شما روايات بسياري را از رسول خدا نقل كردهايد! [3] ايشان را در مدينه زنداني نمود و عثمان ايشان را آزاد كرد. [4]
و ابن سَعد و ابن عَساكِر از محمود بن لُبَيْد روايت كردهاند- با لفظ ابن سعد- كه گفت: شنيدم عُثمان بن عَفَّان بر منبر ميگفت: جايز نيست براي كسي كه حديثي را كه در زمان أبوبكر و عمر نشنيده است روايت نمايد؛ و من كه حديثي را بيان نميكنم نه از جهت آن است كه از بهترين فراگيرندگان روايت در ميان اصحاب رسول خدا نيستم، بلكه از اين جهت است كه شنيدم كه ميگفت: مَنْ قَالَ عَلَيَّ مَالَمْ أقُلْ فَقَدْ تَبَوَّأ مَقْعَدَهُ مِنَ النَّارِ. «كسي كه به من گفتاري را نسبت بدهد كه من نگفتهام تحقيقاً جاي خود را در آتش مهيّا ساخته است.»
و در كتاب «جَامِعُ بيان العِلْم و فَضْلِهِ»[5] كه مولّفش حافظ مغرب ابنعَبدِالبرّ
ص 44
ميباشد از شعبي از قَرَظة بن كَعْب حكايت نموده است كه گفت:
خَرَجْنَا نُرِيدُ الْعِرَاقَ فَمَشَي مَعَنَا عُمَرُ إلَي صِرَارٍ[6] ثُمَّ قَالَ لَنَا: أتَدْرُونَ لِمَ مَشَيْتُ مَعَكُمْ؟! قُلْنَا: أرَدْتَ أنْ تُشَيِّعَنَا وَ تُكْرِمَنَا! قَالَ: إنَّ مَعَ ذَلِكَ لَحَاجَةً خَرَجْتُ لَهَا: إنَّكُمْ لَتَأْتُونَ بَلْدَةً لاِ هْلِهَا دَوِيٌّ كَدَوِيِّ النَّحْلِ، فَلَاتَصُدُّوهُمْ بِالاحَادِيثِ عَنْ رَسُولِاللهِ وَ أنَا شَرِيكُكُمْ! قَالَ قَرَظَةُ: فَمَا حَدَّثْتُ بَعْدَه حَديثاً عَنْ رَسُولِ اللهِ.
و في رواية اُخري: إنَّكُمْ تَأتُونَ أهْلَ قَرْيَةٍ لَهَا دَوِيٌّ بِالْقُرْآنِ كَدَوِيِّ النَّحْلِ فَلَاتَصُدُّوهُمْ بِالاحَادِيثِ لِتَشْغَلُوهُمْ. جَوِّدُوا[7] الْقُرآنَ وَ أقِلُّوا الرِّوَايَةَ عَنْ رَسُولاللهِ وَ أنَا شَرِيكُكُمْ! [8]
فَلَمَّا قَدِمَ قَرَظَةُ قَالُوا: حَدِّثْنَا! فَقَالَ: نَهَانَا عُمَرُ[9]، [10].
وَ فِي الاُمِّ لِلشَّافِعيِّ روايةُ الرَّبِيعِ بنِ سُلَيمانَ: فَلَمَّا قَدِمَ قَرَظَةُ قَالُوا: حَدِّثْنَا! قَالَ: نَهَانَا عُمَرُ!
«ما از شهر مدينه بيرون آمديم و عازم عراق بوديم. عمر با ما تا صِرار پياده بدرقه نمود و سپس به ما گفت: آيا ميدانيد چرا من با شما آمدهام؟! گفتيم: ميخواستي تا ما را مشايعت كني و گرامي بداري! گفت: علاوه بر اين حاجتي داشتم و براي آن از مدينه بيرون شدم. حقّاً شما به سوي شهري ميرويد كه اهل آنجا مانند صداي زنبور
ص 45
با خواندن قرآن صدا و زمزمه دارند؛ شما به واسطۀ بيان احاديثي از رسول خدا ايشان را باز نداريد و من در اين امر شريك شما ميباشم! قرظه گفت: پس از اين توصيۀ عمر من حتّي يك حديث از رسول خدا بيان ننمودم.
و در روايت ديگري است: شما حقّاً به سوي شهري ميرويد كه صوتشان در حال قرائت قرآن مانند صداي زنبور است، بنابراين با بيان احاديث آنان را باز نداريد تا از قرآن به غير قرآن مشغول گردند. قرآن را صحيح و استوار بداريد، و روايت از رسول الله را كم نمائيد، و من در اين امر شريك شما ميباشم!
چون قرظه وارد عراق شد، گفتند: براي ما از رسول خدا بيان كن! گفت: عمر ما را منع نموده است.
و شافعي در كتاب «الاُمّ» به روايت ربيع بن سليمان آورده است كه: چون قرظه وارد شد مردم عراق به او گفتند: از احاديث رسول الله براي ما بيان كن! گفت: عمر ما را نهي كرده است.»
وَ كَانَ عُمَرُ يَقُولُ: أقِلُّوا الرِّوايَةَ عَنْ رَسُولِ اللهِ إلَّا فِيمَا يُعْمَلُ بِهِ. [11]، [12]
داستان صُبَيْغ تَمِيمي بن عَسَل و زدن او را دويست تازيانه در دوبار، و بدنش را خونين كردن به جهت سوالي كه در معني الذَّارِيَاتِ ذَرْواً از عمر نموده بود، ما در جلد دوازدهم از «امام شناسي» درس 174 تا 176، ص 175 تا ص 178 از سيوطي و ابنكثير از بزّاز ودارقُطْني در «إفراد» و ابن مَرْدوَيه و ابن عَساكر و از «سُنَن دارِمي» و از «سيرۀ عمر» تأليف ابن جَوْزي، و از «كنز العُمّال» از نصر مقدّسي و اصفهاني و ابن أنباري و ألْكاني، و از «فتح الباري» و از «فتوحات مكّيه» ذكر نمودهايم.
عُمَر چهار چيز را اكيداً ممنوع نمود: اوّل سوال از آيات مشكلۀ قرآن؛ دوم سوال
ص 46
از احكام و تكاليفي كه هنوز واقع نشده است؛ سوم: بيان أحاديث رسول الله؛ چهارم: كتابت حديث.
عمر براي عملي نمودن اين امور صحابۀ معروف رسول الله را با شلاّق ميزد و حبس مينمود.
رد علامه اميني برعمردرمنع ازكتابت حديث
علاّمۀ اميني گويد: چون عمر أبوموسي أشعري را به عراق اعزام نمود به او گفت: تو به سوي قومي ميروي كه اهل آنجا صداهايشان در مساجدشان مانند صدا و زمزمۀ زنبور عسل به قرائت قرآن بلند است؛ پس آنها را بر همين حال واگذار و به احاديث مشغولشان مساز؛ و من در اين امر شريك تو هستم.
اين مطلب را ابن كثير در تاريخش ج 8، ص 107 ذكر نموده است و گفته است: اين قضيّه از عمر معروف است.
و طَبَراني از ابراهيم بن عبدالرّحمن تخريج نموده است كه: عمر سه نفر را حبس كرد: ابن مسعود و أبودَرْدَاء و ابومسعود انصاري، و گفت: شما حديث از رسول خدا صلی الله علیه و آله زياد نقل نمودهايد. در مدينه آنها را محبوس نمود تا اينكه كشته شد. [13]
و در عبارت حاكم در «مستدرك» ج 1، ص 110 اين طور آمده است: عمر بن خطّاب به ابن مسعود و ابودرداء و ابوذر گفت: اين حديثي كه از رسول خدا صلی الله علیه و آله نقل كردهايد چيست؟! و من گمان دارم كه عمر ايشان را در مدينه تا زماني كه كشته شد حبس نمود.
و در لفظ جمالالدِّين حَنَفي اين طور آمده است كه: عمر أبومسعود و أبو دَرْداء و أبوذر را حبس كرد تا وقتي كه كشته شد و به آنها گفت: مَا هَذَا الْحَدِيثُ عَنْ رَسُولِ اللهِ صلی الله علیه و آله؟! «اين حديث كردن از رسول خدا چيست كه شما ميكنيد؟!» و من چنين گمان دارم كه تا وقتي كه كشته شد آنان را در مدينه حبس كرد. و همين طور اين عمل
ص 47
را با أبوموسي أشْعري با وجود عدالتش در نزد وي انجام داد. (المعتصر، ج 1، ص 459)
و عمر به أبوهريره گفت: دست از حديث از رسول خدا ] صلّي الله عليه و آله و سلّم [ برميداري يا تو را به زمين دَوْس بفرستم؟![14] م- و به كعب الاحْبار گفت: دست از حديث بر ميداري يا تو را به زمين قِرَدَة (ميمونها) بفرستم؟! (تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 106)
و ذَهَبي در «تذكره» ج 1، ص 7 از أبوسَلمه روايت كرده است كه من به أبوهريره گفتم: همان گونه كه اينك حديث ميكني در زمان عمر هم ميكردي؟! گفت: اگر من در زمان عمر مانند زمان شما حديث ميكردم مرا با تازيانۀ خود ميزد.
أبو عَمْرو از أبوهريره تخريج نموده است كه ميگفت: من احاديثي را براي شما روايت نمودهام كه اگر در زمان عمر بن خطّاب حديث ميكردم مرا با تازيانۀ دستي خود ميزد. (جامع بيان العلم، ج 2، ص 121)
و در عبارت زُهْري اين طور وارد است كه: مگر من ميتوانستم آن طور كه الآن براي شما حديث ميكنم در زمان حيات عمر حديث كنم؟! سوگند به خدا كه در آن صورت يقين داشتم كه تازيانۀ او با پوست پشت بدن من تماس پيدا ميكرد.
و در عبارت ابن وَهَب اين طور وارد است كه: حقّاً من براي شما أحاديثي را بيان نمودهام كه اگر در زمان عمر و يا نزد عمر بدان لب ميگشودم يقين داشتم كه سَرم را ميشكافت. (تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 107)
در پي آمد و دنبال اين واقعه شَعْبي گفت: من با عبدالله بن عُمَر دو سال و يا يكسال ونيم نشستم و از وي نشنيدم حديثي را از رسول خدا صلی الله علیه و آله نقل كند مگر يك حديث را. [15]
و سائب بن يزيد گفت: من با سَعْد بن مالك از مدينه تا مكّه مصاحب بودم و
ص 48
حتّي يك حديث از او از رسول خدا صلی الله علیه و آله نشنيدم (سنن ابن ماجه، ج 1، ص 16)
و أبوهريره گفت: ما ابداً قدرت نداشتيم بگوئيم: قال رسول الله، تا زماني كه عمر كشته شد (تاريخ ابن كثير، ج 8، ص 107)
اميني گويد: آيا بر خليفه پنهان بود كه ظاهر كتاب و قرآن، امّت را از سُنَّت بينياز نمينمايد؟ و سنّت با قرآن مفارقت نميكند تا بر پيغمبر در كنار حوض كوثر وارد شوند؟ و حاجت امَّت به سنّت رسول خدا كمتر از حاجتشان به ظاهر كتاب نيست؟
وَالْكِتَابُ كَمَا قَالَ الاوْزَاعِيُّ وَ مَكْحُولٌ أحْوَجُ إلَي السُّنَّةِ مِنَ السُّنَّةِ إلَي الْكِتَابِ. (جامع بيان العلم و فضله، ج 2، ص 191)
«و كتاب خدا همان طور كه أوزاعي و مكحول گفتهاند، نيازش به سنّت بيشتر است از نياز سنّت به كتاب.»
يا آنكه خليفه ديده است در آنجا جماعتي هستند كه با وضع و جعل احاديث بر رسول خدا و پيامبر اقدس با سنّت بازي ميكنند- و اين ديدار هم از روي حقّ بوده است- بنابراين همّت گمارده است تا ريشههاي تَقَوُّل و نسبت كلام ناصحيح به پيامبر صلی الله علیه و آله و سلّم را قطع كند؛ و آن دستهاي جنايتكار را از سنّت شريفه كوتاه نمايد. چه اين باشد چه آن، گناه مثل أبوذر كه رسول اعظم به صدقش با عبارت متقنۀ: مَا أظَلَّتِ الْخَضْرَاءُ، وَ لَا أقَلَّتِ الْغَبْرَاءُ عَلَي رَجُلٍ أصْدَقَ لَهْجَةً مِنْ أبِي ذَرٍّ [16] «آسمان نيلگون سايه نيفكنده است، و زمين تيره بر روي خود حمل ننموده است مردي را كه از جهت صداقت گفتار و راستي سخن از ابوذر بهتر باشد» گواهي داده چه بوده است؟ و يا مثل عَبدالله بن مَسْعود صاحب سرّ رسول الله و افضل افرادي كه قرآن را قرائت كرده است و حلالش را حلال و حرامش را حرام دانسته است و فقيه دين و عالم در سنّت بوده است[17] چه گناهي داشتهاند؟ و يا مثل أبوُدَرداء عُوَيْمِر كبير الصّحابه
ص 49
صاحب رسول الله صلی الله علیه و آله و سلّم [18] چه جرمي داشتهاند؟! چرا ايشان را تا وقتي كه به او خنجر زدند در مدينه حبس كرد؟ چرا اين صحابۀ عظيم را در مَلا ديني هتك نمود و ايشان را در چشم مردم كوچك و پست كرد؟
و آيا مثل أبوهريره و أبوموسي أشعري از آن جماعت وضّاعين حديث بودهاند تا آنكه استحقاق آنگونه تعزير و دور كردن و تبعيد و حبس و وعيد را داشته باشند؟! من نميدانم!
آري تمام اين آراء، أحداث سياست مقطعي بوده است كه ابواب علم را بر روي امَّت بسته است و آنان را در پرتگاه جهالت و آوردگاه أهواء در افكنده است گرچه خليفه آن را قصد نكرده باشد. امّا خليفه در آن روز با اين مسائل سپري براي خود گرفت و از خود در برابر معضلات مهلكه دفاع كرد، و خود را از مسائل مشكله نجات بخشيد.
م- و پس از نهي نمودن امَّت مسلمان و اسلام آورده را از علم قرآن، و دور كردن امَّت را از آنچه در كتابش آمده است از معاني فخيمه و دروس عاليه از ناحيۀ علم و ادب و دين و اجتماع و سياست و اخلاق و تاريخ، و بستن باب تعلّم و آموزش و فراگيري أحكام و آداب ديني كه هنوز موضوعات آنها محقَّق و واقع نشده است، و پهلو تهي كردن از آماده شدن براي عمل به دين خدا قبل از وقوع واقعه، و منع كردن امَّت را از معالم سنّت شريفه، و نهي و ردع از انتشار آنها در ملا، پس به كدام علمِ زنده و مفيد و به كدام حُكْم و يا كلمۀ حكمتيّه، اين امَّت مسكين بخواهد بر اُمّتها ترفّع جويد و تقدّم يابد؟! و به كدام كتاب و به كدام سنّت، آقائي و سيادت خود را بر جميع عالم كه صاحب رسالت ختميّه آنر�� براي او تأسيس فرموده است، به دست آورد؟
بنابراين، سيرۀ اين خليفه، يك ضربهاي بود كه بر اسلام وارد شد و آن را از پاي درآورد؛ و ضربهاي بود بر امَّت اسلام و تعاليم امَّت و شرف و تقدّم و تعالي امَّت؛
ص 50
خليفه متوجّه اين ضرر باشد يا نباشد. و از نتائج و مواليد اين سيرۀ ممقوته و مهلكۀ عمر، حديث كتابت سُنَن و نوشتن روايات رسول الله است. هان بدانيد كه مطلب از اين قرار است:
93
حديث كتابت سنن
از عروه روايت است كه عمر بن خطّاب اراده كرد تا سُنَّتهاي رسول خدا را بنويسد؛ بنابراين در اين باره از أصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله پرسش نمود، همگي او را به نوشتن دلالت كردند. عمر مدّت يك ماه تأمّل كرد و در اين مدّت از خداوند طلب خير مينمود؛ و پس از آن صبحگاهي عازم شد به عزم خدائي كه او را رهبري مينمود و گفت: من اراده كرده بودم تا احاديث سُنَن را بنويسم؛ ليكن چون به ياد آوردم قومي را كه قبل از شما بودهاند و كتابي نوشتند و بر آن مجدّانه و مصرّانه صرف همّت كردند و كتاب الله را ترك نمودند، سوگند به خدا، من كتاب الله را هيچگاه با چيز دگر مشوب نميسازم. [19]
و به پيروي از اين خليفه جمعي از كتابت سُنَن منع كردند؛ و خلافاً للسُّنَّة الثّابتة از آورنده و اعلان كنندۀ بزرگوار شريعت غرّاء، دست از كتابت برداشتند. [20]
94
رأي خليفه دربارۀ كُتُب
به مشكلات اربعه و حوادث گذشته: حادثۀ مشكلات قرآن، و حادثۀ سوال از چيزي كه هنوز به وقوع نپيوسته است؛ و حادثۀ حديث از رسول الله؛ و حادثۀ
ص 51
كتابت سُنَّت پيامبر، اضافه كن حادثۀ رأي خليفه و اجتهادش را در حول كُتُب و مولَّفات:
مردي از مسلمانان به سوي عمر آمد و گفت: ما وقتي كه شهر مدائن را فتح كرديم در آنجا كتابي به دستمان رسيد كه در آن علمي از علوم فارسيان و مطلب شگفتآوري بود. عمر شلاّق دستي خود را طلبيد و شروع كرد به زدن آن مرد، و سپس گفت: نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أحْسَنَ الْقَصَصِ [21] «ما بر تو (اي پيغمبر) به بهترين روش داستان ميگوييم.»
و ميگفت: واي بر تو! آيا داستانهائي بهتر از كتاب الله وجود دارد؟! حقّاً و تحقيقاً كساني كه پيش از شما به هلاكت رسيدند، به سبب آن بود كه به كتابهاي علماء و كشيشان خود روي آوردند و تورات و انجيل را ترك نمودند، تا اينكه كهنه شدند و علمي كه در آنها بود از ميان برداشته شد!
و به عبارت و شكل دگري: از عَمْروبن مَيْمون از پدرش روايت است كه گفت: مردي به نزد عمر بن خطّاب آمد و گفت: يَا أمِيرَالْمُومِنِين! چون ما شهر مدائن را گشوديم، من در آنجا كتابي يافتم كه در آن كلام مُعْجِبي بود. عمر گفت: آيا آن كلامِ مُعْجِب از كتاب الله بود؟ گفت: نه! عمر شلاّق دستي خود را طلبيد و شروع كرد به زدن او و شروع كرد به خواندن اين آيه:
الٓر، تِلْكَ آيَاتُ الْكِتَابِ الْمُبِينِ، إنَّا أنْزَلْنَاهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ تا اينجا كه: وَ إنْ كُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الْغَافِلِينَ[22] . «الٓر، آنست آيات كتاب آشكارا. حقّاً ما قرآن را قرآن عربي نازل نموديم به اميد آنكه شما آن را تعقّل كنيد-تا اينجا كه- و به تحقيق تو پيش از إنزال ما اين آيات را از غافلان بودي.»
و سپس گفت: إنَّمَا أهْلَكَ مَنْ كَانَ قَبْلَكُمْ أنَّهُمْ أقْبَلُوا عَلَي كُتُبِ عُلَمائِهِمْ و أسَاقِفَتِهِمْ
ص 52
وَ تَرَكُوا التَّوْرَاةَ وَالإنْجِيلَ حَتَّي دَرَسَا وَ ذَهَبَ مَا فِيهِمَا مِنَ الْعِلْمِ.
«و فقط علّت هلاك پيشينيان شما آن بوده است كه بر كتابهاي دانشمندان و كشيشانشان روي آوردند و تورات و انجيل را كنار گذاردند تا كهنه شد و علمي كه در آنها بود از ميان رفت.»
و عبدالرّزاق و ابن ضريس در «فضائل القرآن» و عَسْكري در «مواعظ» و خطيب از ابراهيم نخعي تخريج كردهاند كه گفت: در كوفه مردي بود كه كتب دانيال و امثال آن را جستجو مينمود. در اين حال نامهاي از عمر بن خطّاب رسيد كه وي را به سوي او بفرستند؛ چون حضور عمر رسيد عمر تازيانه دستياش را بر او بالا برد و فرود ميآورد و سپس بر وي خواند: الٓر، تِلْكَ آيَاتُ الْكِتَابِ الْمُبِينِ - تا رسيد به اينجا كه- الْغَافِلِينَ.
آن مرد ميگويد: من مقصود عمر را فهميدم و گفتم: اي اميرمومنان مرا واگذار سوگند به خدا هيچ يك از آن كتب نزد من نخواهد ماند مگر آنكه آنها را خواهم سوزانيد! در اين حال عمر دست از او برداشت. (به سيرۀ عمر تأليف ابن جوزي ص 107، شرح ابن أب�� الحديد ج 3، ص 122، كنز العُمَّال ج 1، ص 95 رجوع شود.)
و در تاريخ «مختصر الدُّوَل» تأليف أبوالفَرَج ملَطِي متوفّاي 684، ص 180، از طبع بوك في اوكسونيا سنۀ 1663 ميلادي، با عين اين عبارت آمده است:
و يحيي غَراماطيقي زنده ماند تا وقتي كه عَمْرو بن عاص مدينۀ اسكندريه را فتح كرد و بر عَمروعاص وارد شد، چون عمرو موقعيّت وي را در علوم ميدانست او را گرامي داشت و از مطالب فلسفيّه كه ابداً عرب بدانها اُنس نداشت غرائبي را شنيد كه موجب دهشت او شد و مفتون كلمات او گشت. عَمْرو مردي عاقل و حَسَن الاستماع و صحيح الفكر بود؛ با او ملازم شد و هيچگاه از او مفارقت نميجست.
روزي يحيي به عَمْرو گفت: شما به تمام محصولات مهم و اصلي اسكندريّه احاطه نمودهايد و بر تمام اصناف موجودۀ در آن مهر نهاده و حكمفرمائي داريد، آنچه در اسكندريّه موجب انتفاع شماست ما معارضهاي نداريم، و امّا آن چيزهائي
ص 53
كه مورد انتفاع شما نيست ما بدان سزاوارتريم!
عَمْرو بدو گفت: شما به چه نيازمنديد؟! گفت: كتب حكمت كه در خزينههاي ملوكيّه ميباشد!
عَمْرو بدو گفت: اين امري است كه در تحت قدرت و اختيار من نيست مگر پس از آنكه از اميرالمومنين عمر بن خطّاب استيذان بنمايم!
عَمْرو نامهاي به عُمَر نوشت، و درخواست يحيي را در آن بيان نمود؛ نامهاي از عُمَر رسيد كه در آن نوشته بود: وَ أمَّا الْكُتُبُ الَّتِي ذَكَرْتَهَا فَإنْ كَانَ فِيهَا مَا وَافَقَ كِتَابَ اللهِ فَفِي كِتَابِ اللهِ عَنْهُ غِنًي؛ وَ إنْ كَانَ فِيهَا مَا يُخَالِفُ كِتَابَ اللهِ فَلَا حَاجَةَ إلَيْهِ فَتَقَدَّمْ بِإعْدَامِهَا! «و امّا كتابهائي را كه نام بردي، اگر در ميان آنها مطلبي است كه موافق كتاب الله است پس با داشتن كتاب الله بدان نيازي نيست؛ و اگر در ميان آنها مطلبي است كه مخالف كتاب الله است، پس حاجتي بدان نيست و تو در اعدام و نابوديشان اقدام كن!»
عَمْرو بن عَاص شروع كرد به تقسيم و تفريق آنها بر حمّامهاي اسكندريّه و سوزاندن آنها در تنورهها و تونهاي آنها و ششماه طول كشيد تا همه سوخت و از بين رفت. اين مطلب را بشنو و عجب نما!
اين جمله از كلام ملطي را جُرْجي زَيْدان در «تاريخ تمدّن اسلامي» ج 3، ص 40 بتمامها و كمالها ذكر كرده است. و در تعليقۀ آن گويد: در نسخهاي كه مطبوع است در مطبعۀ آباء يَسوعيّين در بيروت، تمام اين جملات از آن حذف شده است به علّتي كه ما نميدانيم.
و عبداللطيف بغدادي متوفّي در 629 هجري در كتاب «الإفادة و الاعتبار» ص 28 گويد: من در اطراف ستون سواري از اين عمودها و ستونها بقايا و آثاري ديدم كه برخي از آنها صحيح و درست و برخي شكسته و مكسور بود، و از حالت آنها چنان دستگير ميشد كه آن ستونها داراي سقف بوده است و ستونها حامل سقف بودهاند و ستون سواري بر روي آن سقف و قبّهاي بوده است كه آن ستون
ص 54
حامل آن قبّه بوده است.
و من چنين ميدانم كه آن محوَّطه همان رواقي است كه ارسطوطاليس و پيروان او پس از او در آنجا درس ميدادهاند؛ و همان دارُالمعلّم است كه اسكندر وقتي شهرش را بنا كرد آن دارالمعلّم را ساخت و در آنجا بوده است خزينههاي كتابهايي كه عَمْرو بن عاص با اذن عُمَر آنها را آتش زد. [23]
از آنچه به طور فشرده بيان شد، معلوم شد كه عبارت حَسْبُنا كتابُ الله نه تنها رأي عمر است بلكه نظريّۀ أبوبكر و عثمان نيز بوده است، و همچنين نظريّۀ خلفاي غاصب اموي؛ همۀ آنها بر همين نهج مشي نمودهاند. و كتابت حديث تا زمان عمربن عبدالعزيز كه يك قرن از هجرت ميگذشت ممنوع بود، و تا يك قرن ونيم كه علماي عامّه شروع به نوشتن و كتابت احاديث نمودند اثري از حديث و سنّت و كتابت نبود.
بنابر اين عُمَر هم به حمل اوَّلي ذاتي يعني مفهوم و مُفاد حَسْبُنا كتابُ الله عمل كرد، و هم به حمل شايع صناعي عملاً در خارج، جلوي تحقّق حديث و بيان سنّت و كتابت سنّت را گرفت، و در دست امَّت نماند مگر ظاهر قرآن.
امّا شيعه از زمان رسول الله صلی الله علیه و آله هم بيان حديث ميكردند و هم كتابت حديث. بر اين اساس در زمان خود رسول الله شيعه كتابهائي نوشته است و پس از آنحضرت مرتّباً و مسلسلاً بيان حديث و كتابت آن رواج شايع داشته است.
شيعه بر اساس حديث: إنِّي تَارِكٌ فِيكُمُ الثَّقَلَيْنِ: كِتَابَ اللهِ وَ عِتْرَتي أهْلَ بَيْتِي، وَ إنَّهُمَا لَنْيَفْتَرِقَا حَتَّي يَرِدَا عَلَيَّ الْحَوْضَ،[24] سنّت رسول خدا را عملي كرد و اين حديث
ص 55
را كه سنّت است اخذ كرد، و يك قرن و نيم قبل از سُنّيان دست به بيان حديث و كتابت زد.
حال بايد بدانيم: چرا سنّيان پس از يك قرن درصدد جمع سنّت شدند؟ چون ديدند كتاب الله بدون سنّت كافي نيست؛ عيناً مانند طَيْري است كه بخواهد با يك بال به پرواز درآيد. در قرآن كليّات احكام است و مسائل روزمرّۀ مردم در جزئيّات نياز به بيان دارد؛ و بيان آن غير از سنّت چيز دگري نيست. و از طرفي وارد شدن علوم و مسائل مختلفۀ تازه در جهان اسلام و نياز مبرم به علم و اطّلاع از سيره و منهاج و روش عملي و كلام علمي رسول الله، آنان را به هوش آورد و ديدند خيلي عقب افتادهاند و پس رفتهاند. اسلام كه بايد جهان علم و عمل و تقوي را مسخّر معني و حقيقت خود نموده باشد، رو به قهقرا ميرود، و اگر از بقايا و پس ماندههاي سنّت پيامبر كه در سينههاي بعضي دست به دست گشته، چيزي جمعآوري نگردد عَلَي الإسلام السَّلامُ. در آن وقت تازه به فكر و منهاج شيعه پيبردند و فهميدند كه راه راست و درست همان سبك و اسلوب آنهاست؛ بايد بنويسند و بيان حديث كنند. امّا كجا؟ و كي؟ و چگونه؟
بزرگان عامّه با كمال بزرگواري به روي مبارك خود نياورده و عبارت حَسْبُنا كتابُ الله را ناديده گرفتند، و در مقام نَسْخ علمي و عملي اين گفتار، شروع به نوشتن كتب و سنن نمودند. و بعضي از عامّه عملاً به جملۀ حَسْبُنا كتابُ الله استهزاء نمودند و گفتند: مگر ميشود كتاب بدون سُنَّت؟!
محمّد عَجَّاج خطيب كه كتابي در عظمت سنّت نوشته است و به قدري سعي دارد كه روي جرائم عمر و همكارانش پرده بپوشاند و آنها را مصلح و مصلحت انديش قلمداد كند، و خود يك مرد سنّي متعصّب و ناهمواري است، در اين كتاب با اينكه نتوانسته است براي حَسْبُنا كتابُ الله محمل صحيحي بتراشد، خود نيز در
ص 56
مقام اثبات و صحّت سنّت و لزوم بيان حديث ميگويد: صحابه سنّت رسول خدا-عليهالصّلوة و السّلام- را اخذ كردند و بدان تمسّك جستند و نخواستند همان مردي باشند كه گفتار رسول خدا صلی الله علیه و آله بر او منطبق ميشود:
يُوشِكُ الرَّجُلُ مُتَّكِئاً عَلَي أرِيكَتِهِ يُحَدَّثُ بِحَدِيثٍ مِنْ حَدِيثِي فَيَقُولُ: بَيْنَنَا وَ بَيْنَكُمْ كِتَابُ اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ، فَمَا وَجَدْنَا فِيهِ مِنْ حَلَالٍ اسْتَحْلَلْنَاهُ، وَ مَا وَجَدْنَا فِيهِ مِنْ حَرَامٍ حَرَّمْنَاهُ. ألَا وَ إنَّ مَا حَرَّمَ رَسُولُ اللهِ مِثْلُ مَا حَرَّمَ اللهُ.[25]
«نزديك است كه مَرد بر بالشگاه خود تكيه زند و حديثي از احاديث مرا براي او بخوانند و بگويد: در ميان ما و ميان شما كتاب الله عزّوجلّ است، آنچه را كه در آن حلال بيابيم حلال ميشمريم، و آنچه را كه در آن حرام بيابيم حرام ميشمريم. آگاه باشيد! آنچه را كه رسول خدا حرام كرده است همانند آن است كه خدا حرام كرده است.» [26]
بلكه در برابر سنّت در موقف عظيمي درنگ كردند و هر كس را كه آن گونه فهم كرده بود (كه كتاب خدا كافي است) رد كردند.
صحابه سنت رسول خداصلياللهعليهوآلهوسلم را نقل میكردند
أبو نَضْرَة از عِمْران بن حَصين روايت ميكند كه: مردي نزد وي آمد و از چيزي سوال نمود؛ عمران با بيان حديثي جواب را براي او گفت. آن مرد به عمران گفت: از كتاب خدا حديث كن، نه از غير كتاب خدا! عمران گفت: إنَّكَ امْرُوٌ أحْمَقُ! أتَجِدُ فِي كِتَابِ اللهِ صَلَاةَ الظُّهْرِ أرْبَعاً لَا يُجْهَرُ فِيهَا، وَ عَدَّ الصَّلَوَاتِ، وَعَدَّ الزَّكَاةَ وَ نَحْوَهَا؟ ثُمَّ قَالَ: أتَجِدُ هَذا مُفَسَّراً في كِتَابِ اللهِ؟! كِتَابُ اللهِ قَدْ أحْكَمَ ذَلِكَ، وَالسُّنَّةُ تُفَسِّرُ ذَلِكَ. [27]
ص 57
«تو مرد احمقي هستي! آيا در كتاب خدا يافتهاي كه نماز ظهر را بايد چهار ركعت انجام داد و با صداي آهسته قرائت نمود؟! عمران براي او يكايك از نمازها را شمرد، و زكوة را شمرد، و غير از اينها از ساير احكام را شمرد و سپس گفت: آيا براي اينها در كتاب خدا تفسيري يافتهاي؟! كتاب خدا آنها را به طور اجمال و سربسته بيان ميكند، و سنّت آنها را تفسير مينمايد!»
و مردي به تابِعي جليل و بزرگوار: مُطَرِّفُ بْنُ عَبْدالله بن شِخِّير گفت: لَا تُحَدِّثُونَا إلاّ بِالْقُرْآنِ. «شما براي ما حديث نكنيد مگر با قرآن!» مُطَرِّف به او گفت: وَاللهِ مَا نُرِيدُ بِالْقُرْآنِ بَدَلاً، وَ لَكِنْ نُرِيدُ مَنْ هُوَ أَعْلَمُ بِالْقُرْآنِ مِنَّا![28]، [29]
«سوگند به خدا، ما بَدَلي را براي قرآن نميجوييم، وليكن ميخواهيم دنبال كسي برويم كه او از همۀ ما به قرآن داناتر است.»
ايشان در بحثي تحت عنوان «احتياطُ الصَّحابة و التّابعين في رواية الحديث» سعي ميكنند عبارت أقِلُّوا الرِّوَايَةَ عَنْ رَسُولِ اللهِ را به محاملي حمل كنند كه منافات با عقل نداشته باشد، و سدّ باب نقل حديث نكند؛ و حقّاً توجيهاتِ مالايَرْضَي بها صاحِبُها عُمَر را نمودهاند؛ و بر همين اساس از حديث مشايعت عمر از قرظة بن كعب عبور ميكنند عبور كريمانه، و در زندان كردن سه صحابي بزرگ در روايت حافظ ذَهَبي: ابن مسَعْود و أبُودَرْدَاء و أبو مسعود أنصاري را در مدينه تا اينكه عمر كشته شد، تشكيك مينمايند كه: اين عمل خلاف چگونه از خليفهاي همچون اميرالمومنين عمر متصوّر است؟! چگونه ميشود با آن سوابق و ترجمۀ احوالشان در اسلام، عمر به چنين كاري دست زند؟! چگونه ممكن است؟! و با چگونه ممكن استها مطلب را خاتمه ميدهند. و بر فرض تحقّق اين موضوع ميگويند: مراد از حَبَسَهُمْ في الْمَدِينَة زنداني كردنشان نيست، بلكه منعشان از حديث است، حَبَسَهُمْ
ص 58
أيْ مَنَعَهُمْ. [30]
ايشان از كلام گُلْدْ زِيْهَر مستشرق آلماني كه ميگويد: «حديث در اسلام مولود زمان نخستين آن نيست، بلكه در دوران بعد به واسطۀ تطوّرات سياسي و اجتماعي پيدا شده است» به قدري عصباني و ناراحت است كه ميخواهد گريبان چاك زند، در حالي كه گفتاري است درست ولي از نقطه نظر تاريخ و حديث عامّه، نه از نقطه نظر تاريخ و حديث شيعه، زيرا همان طور كه خواهيم ديد همه اعتراف دارند به اينكه تدريس و بيان و كتابت حديث نزد شيعه از زمان خود حضرت ختمي مرتبت بوده است، و شيعيان يكصد و پنجاه سال در ثبت حديث و ضبط سنّت رسول الله بر سنّيان تقدّم دارند.
عبارت محمّد عجّاج خطيب اين است: وَ السُّنَّةُ لَمْ تَكُنْ قَطُّ نَتِيجَةً لِلتَّطَوُّرِ الدِّينِيِّ وَالسِّياسِيِّ وَ الاجْتِمَاعِيِّ لِلإسْلَامِ فِي الْقَرْنَيْنِ الاوَّلِ وَالثَّانِي كَمَا ادَّعَي «جُولد تسيهر» الَّذِي يُضِيفُ فَيَقُولُ: وَ لَيْسَ صَحِيحاً مَا يُقَالُ مِنْ أنَّهُ-أيِ الْحَدِيثَ- وَثِيقَةٌ لِلإسْلامِ فِي عَهْدِهِ الاوَّلِ عَهْدِ الطُّفولَةِ وَ لَكِنَّهُ أثَرٌ مِنْ آثَارِ جُهُودِ الإسلام فِي عَصْرِ النُّضُوج.
«و سنّت هيچگاه نتيجۀ تطوّر ديني و سياسي و اجتماعي اسلام در دو قرن اوّل و دوم نبوده است چنانكه «گلدزيهر» مدّعي آن است. او علاوه بر اين گفتار، كلامي اضافه دارد و ميگويد: و درست نيست آنچه گفته شده است كه حديث پيوندي محكم با اسلام، در عهد اوّل آن كه عهد طفوليّت آن است، داشته است. وليكن حديث اثري از آثار كوشش و سعي اسلام در عصر پختگي و رسيدگي آن است.»
به كتاب «نَظْرَةٌ عَامَّة في تاريخ الفقه الاسلامي» از «دراسات اسلاميّة» گلدزيهر مراجعه شود، طبق گفتۀ گاسْتُون ويت، اين رأي از گلدزيهر است در مقالۀ او دربارۀ حديث در «التّاريخ العامّ للدّيانات» ج 4، ص 366 به زبان فرانسه.
و در مادّۀ حديث، واضعان «دائرة المعارف الاسلاميّة» قريب به همين قول را از
ص 59
گلدزيهر ذكر كردهاند به نقل از كتابش: «دراسات اسلاميّة» و او سُنَّت را از موضوعات مسلمين ميداند. و اين كلام افتراء محض است، و در باب وضع حديث بدان متعرّض ميگردم؛ بدانجا رجوع شود. [31]
محمّد عجّاج خطيب براي اثبات عمل أبوبكر به سنّت رسول خدا صلی الله علیه و آله ميگويد:
ذَهَبي از مراسيل ابن أبي مليكه روايت نموده است كه: بعد از ارتحال پيغمبر، ابوبكر مردم را جمع كرد و گفت: إنَّكُمْ تُحَدِّثُونَ عَنْ رَسُولِ اللهِ صلَّي اللهُ عَليهِ ] وءاله [ و سلَّم أحَادِيثَ تَخْتَلِفُونَ فِيهَا؛ وَ النَّاسُ بَعْدَكُمْ أشَدُّ اخْتِلَافاً. فَلَاتُحَدِّثُوا عَنْ رَسُولِاللهِ شَيْئاً! فَمَنْ سَألَكَمْ فَقُولُوا: بَيْنَنَا وَ بَيْنَكُمْ كِتَابُ اللهِ، فَاسْتَحِلُّوا حَلَالَهُ وَ حَرِّمُوا حَرَامَهُ!
«شما احاديثي از رسول خدا صلی الله علیه و آله بيان ميكنيد كه در آنها اختلاف داريد! و پس از شما مردم دچار اختلاف شديدتري خواهند شد. بنابراين چيزي را از رسول خدا حديث ننمائيد! و هر كس از شما مسئلهاي پرسيد بگوئيد: در ميان ما و ميان شما كتاب الله موجود است، حلال آن را حلال، و حرام آن را حرام بشماريد!»
در اينجا حافظ ذهبي ميگويد: واين گفتار تو را دلالت دارد بر اينكه أبوبكر در مقام تثبّت و تَحَرّي و تحقيق در اخبار بوده است، نه آنكه ميخواسته است باب روايت را مسدود نمايد.
مگر نميبيني: چون در حكم إرث جَدَّه به وي مراجعه شد و او حكمش را از كتاب الله نميدانست، چگونه دربارۀ آن از سنّت سوال نمود؛ و چون حكمش را براي او بيان كردند، بدان قناعت نكرد تا به شخص ثقۀ ديگري آن را قوي ساخت و در پاسخ نگفت: حَسْبُنَا كِتَابُ الله همانطور كه خوارج ميگويند. [32]
و حكم إرث جَدّه را از ذَهَبي اين طور نقل ميكند كه: اوَّلين كسي كه در قبول
ص 60
اخبار احتياط كرد أبوبكر بود. ابن شهاب از قبيصة بن ذُوَيب روايت كرده است كه: جَدّه اي نزد ابوبكر آمد و ارثيّۀ خود را طلب ميكرد. ابوبكر به او گفت: من در كتاب خدا براي تو چيزي نيافتم و نميدانم رسول خدا صلی الله علیه و آله براي تو چيزي را معيّن نموده باشد. سپس از مردم پرسيد.
مُغيره برخاست و گفت: من از رسول خدا صلی الله علیه و آله شنيدم كه: به جدّه يك سُدْس ميداد. ابوبكر گفت: آيا با تو ديگري هست تا شهادت دهد؟ محمّد بن مَسْلَمه به مثل آن شهادت داد. بنابراين حكم ارث سُدس را براي وي تنفيذ كرد. [33]
ما اشكال نميكنيم كه در ثبوت سنّت محقّقه، أبوبكر از قبول آن غالباً امتناع ميكرد و حَسْبُنَا كِتَابُ الله ميگفت تا توجيه ذَهَبي و محمّد عجّاج وجيه آيد، اشكال ما در آن است كه أبوبكر و عمر و عثمان و مُغيره و أبوعبيدۀ جرّاح و من شابَهَهُم و ماثَلَهُم از سنّت رسول خدا صلی الله علیه و آله كم اطّلاع بودهاند. لهذا در مواقع مراجعۀ به آنها ابراز ميكردند: نميدانيم! و در اين صورت كه نميدانيم بايد كتاب الله مرجع باشد!
اين كلام، غَلَط است، زيرا پيامبر شخصي را كه مَرْجع و مَسْند و مَصْدر و مورد علوم، و باب مدينۀ علم، و أقْضَي الاُمَّة، و عالم بالكتاب وتأويله و تفسيره، و بالسّنّة حَضَراً و سفراً باشد از خود باقي گذارد و او را به عنوان محلّ رجوع مسائل و حوادث و وقايع مردم معرفي كرد، و در غدير خمّ در ميان دهها هزار جمعيّت خطبه خواند و وي را عَلَم و رايت و هادي و شاخص و مربّي بشر و مكمّل و متمّم معرفي فرمود؛ چرا شما حقّ او را ربوديد و او را خانه نشين كرديد، و بر أريكۀ حكم و امر و نهي و فتوي و قضاء و قرآن تكيه زديد، آنگاه فرو مانديد و از عهده برنيامديد؟! چون نميدانستيد! وقتي شخص عليم و دانا و بصير، با اعتراف يكايك خود شما، علي بود، چرا وي را مطرود و منفور و خارج از مدينه نموده، تا برود بيل دست بگيرد و
ص 61
آبياري كند و قنات جاري كند و درخت و نخل و خرما بهم رساند؟!
اي واي بر شما! نه يك واي بلكه تا روز بازپسين واي، و تا وقتي كه لفظ و كلمۀ واي داراي مَعني و مفهوم است واي! عليّ بن أبيطالب بايد بيست وپنج سال از دستگاه امر و نهي و فرمان و تفسير وبيان سنّت و ادارۀ امور خلق خدا دور بيفتد و شما كه در ضروري ترين مسائل خود جاهل ونادانيد بايد به عنوان مَصْدر حُكم و رَتْق و فَتْق امور بر اسبان تازي خود مهميز زنيد و به خود فخريّه و مباهات كنيد كه علي را در هم شكستيم و آن شير بيشۀ ولايت را رام و مطيع نموديم و با طناب بر گردن به مسجد كشانده، وي را در ملا عام به بيعت فرا خوانديم؟!
اشكال در آن است كه شما كه از سنّت خبر نداشتيد، چرا وقتي حكمي را كه در كتاب الله نيافتيد به علي بن أبيطالب رجوع نكرديد؟! او ط��ق فرمايش رسول خدا محلّ رجوع در تمام مسائل است و أعلم و أتْقي' و أورع امَّت است. اشكال در اينجاست. آقاي ذهبي و عجّاج و غير كما! به خدا قسم شما هم مطلب را ميدانيد! ديگر بس است! با اين تمويهات خود را و دگران را گول نزنيد!
آيا با وجود مَصْدر ولايت و علم إحاطي و سِعي او اگر أبوبكر در كلبۀ نفساني خود بخزد و در مسائل اظهار عدم اطّلاع كند و به ولايت مراجعه نكند و نپرسد و به مجرّد آنكه در كتاب الله نيافته است حكم به نفي كند، مگر اين عمل غير از حَسْبُنَا كِتَابُ الله چيز دگري ميتواند بوده باشد؟!
رسول خدا در مدّت عمر خود علي را به علم تعليم فرمود و آن جهان علم را به امَّت معرفي كرد. پس علي عالَمي است از حديث، و جهاني است از سنّت، و كتابخانهاي است از مكتوبات و نوشتههاي رسول الله.
او را با جملۀ: ايتُونِي بِقِرْطَاسٍ وَ قَلَمٍ، كه در صورت تحقّق نوشتن إلي الابَد ضلالت را از اُمَّت بر ميداشت، چرا با جملۀ: إنَّ الرَّجُلَ يَهْجُرُ جلوي كتابت رسول را گرفتيد؟! چرا ضلالت را تا موقف عدل الهي براي امَّت بخت برگشته خريديد؟!
جعل حديثِ دروغ مساوي است با نفي حديث صحيح. چه تفاوت داشت كه
ص 62
شما در مجلس پيامبر هزاران هزار دروغ به رسول خدا نسبت دهيد و يا با يك جملۀ عدم نياز به ولايت، و كفايت قرآن، امَّت را از آن همه بهره و منفعت محروم سازيد؟!
باوجودسنت نيازبه امام باقي است
شيخ محمود أبورَيَّه عالم سنّي مذهب بيدار شده، در كتاب خود دريغ ميخورد كه چرا رسول خدا در زمان حيات خود امر به كتابت احاديث مانند كتابت قرآن ننمود تا اين مشكلات جانكاه و كمرشكن براي مسلمين پيش نيايد؟ اگر احياناً به مانند كتاب الله، احاديث در مرأي و منظر و مشهد رسول الله تدوين ميشد، ما اينك در يك عالَمي از وَحْدَت و فراغت و ايمان و سكينه و آرامش بسر ميبرديم. [34]
اين كلام، سخن راستيني نيست، زيرا:
اوَّلاً: با وجود تدوين سنّت تامّه و كامله باز نياز به معلّم و مربّي و راهنما و وليّ قائم به امر باقي است، وگرنه به مانند تفسيرهاي متفاوت در آيات قرآن، تفسيرهاي مختلف نيز در سنّت مدوّن پيش ميآمد و در اين صورت غير از وجود امام به حقّ هيچ امري فاصل خصومت و رافع اختلاف، معقول نبود.
ثانياً: تدوين چنين سنّتي در زمان رسول خدا به دست مردم محال بود، زيرا با وجود اهميّت قرآن مجيد و سعي در حفظ الفاظ و كلمات، كه همين امر بزرگترين معجزۀ الهي آن حضرت است، تدوين چنين سنّتي به دست عامّۀ مردم امكان نداشت.
ثالثاً: سنّت در موضوعات متفاوت، احكام مختلف به حسب موارد دارد از قبيل موضوع ضرري و حرجي و عُسري و يُسْري و أمثالِها كه در موضوع واحد به حسب اختلاف احوال و شرائط، احكام متفاوتي بر آن بار ميشده است. و اين احكام به قدري گسترده و وسيع است كه قابل إحصاء و تدوين نيست، و فقط ذهن امام و قوّۀ درّاكه و عاقله و مشخّصۀ ولي قائم به امر ميتواند بر آن احاطه داشته باشد، لاغير.
رابعاً: اين كتاب مدوّن و اين سنّت مضبوطه كه بايد به دست خبيرترين افراد
ص 63
امَّت سپرده شود پيامبر تهيّه فرمود و به دست خبيرترين آنها سپرد. آن كتاب مدوّن، وجود أقدس نائب مناب و خليفۀ رسول الله است كه أنت منّي بمنزلة هرون من موسي إلاّ أنَّه لانبيَّ بعدي دربارۀ او گفته شد. مضافاً به آنكه آن حضرت داراي صحيفهاي مدوّن بوده است كه تمام مسائل كليّه و معضلات و حوادث و وقايع و منايا و بلايا در آن مضبوط بوده است، و با جملۀ: «قلمي و كاغذي بياوريد تا براي شما بنويسم آن چيزي را كه بعد از آن تا أبد گمراه نشويد» آن كتاب را به امَّت نشان ميداد. اين است سنّت مدوّنه و احاديث مضبوطۀ مسطوره!
رسول خدا صلی الله علیه و آله امر به كتاب نمود تا اين سند مسجّل گردد و رسمي شود؛ ولي از آوردن كتاب منع كردند و جملۀ حَسْبُنَا كِتَابُ الله را سر دادند، و آخرين لحظات عمر پيامبر گرامي با لَغَط و سخنان درهم و برهم و غوغا و سر و صدا در آن مجلس آشوب منقضي شد و آن وجود أقدس لحظاتش با ناراحتي سپري شد تا به رفيق أعلي پيوست.
جملۀ إنِّي تَارِكٌ فِيكُمُ الثَّقَلَيْنِ: كِتَابَ اللهِ وَ عِتْرَتي أهْلَ بَيْتِي معرّفي همان كتاب مسطور و سنّت زنده و ثابتهاي است كه در برابر قرآن، رسول خدا آن دو را با هم به امّت ارزاني داشت.
دكتر أحمد أمين بَك مصري ميگويد: وَ أمَّا السُّنَّةُ فَهِيَ أهَمُّ مَصْدَرٍ بَعْدَ الْقُرآنِ؛ وَ قَدْ تَجَرَّأَ قَوْمٌ فَأنْكَرُوهَا وَاكْتَفَوْا بالْعَمَلِ بِالْقُرآنِ وَحْدَهُ. وَ هَذَا خَطَأٌ. فَفِي السُّنَّةِ تفسيرٌ كَثيرٌ مِنَ النَّبيِّ صلی الله علیه و آله و سلّم لِلقُرْآنِ. فَقَد كانَ يُجِيبُ عَلَي أسْئِلَةِ الصَّحَابةِ فيما غَمَضَ عَلَيْهِمْ وَ يُبَيِّنُ لَهُمْ مَا اشْتَبَهَ عليهم. و فيها تاريخُ الإسلام و تاريخُ أعمال الصَّحابَةِ و طَريقةُ تَنْفيذِهم لاحكام القرآنِ و كَيفيَّةُ عملهِم بها.
فمِن الحديث نعلم: كيفَ عَمِلَ الرَّسولُ و أصْحابُهُ بِالْقرآنِ؟ و كَيْفَ نَجَحُوا فِي تَأسيس حكومةٍ مَدَنِيَّةٍ علي مَبادِي الإسلام. و في الحديث أخبارُ الرَّسولِ و أصحابِه و وقائعُهُم إلي غير ذلك.
و قِسْمٌ من الاحاديثِ أخلاقيٌّ تهذيبيٌّ يَحْتَوي علي الحِكَم و الآدابِ و النَّصَائح
ص 64
مثلُ مَدْحِ الصِّدقِ و العَدْل و الإحسانِ و ذمِّ الْكِذبِ و الظّلم و الفسقِ و الفَساد.
و قِسْمٌ يشتمل علي اُصول العقائد المذكورة في القرآنِ مثلُ التَّوحيدِ و الصِّفاتِ الإلَهيَّةِ و الرِّسالةِ و البَعْثِ و جَزَاء الاعمال.
و قسمٌ آخر يشتمل علي أحكامٍ؛ و قد اشترطوا في أحاديث الاحكام صِحَّتَهَا. [35]
«و امّا سنّت، پس آن بعد از قرآن مهمترين مصادر اسلام است. و جماعتي تجرّي كردند و آن را منكر شدند و تنها به قرآن اكتفا كردند؛ و اين غلط است. چرا كه تفسير بسياري از قرآن در سنّت از رسول الله صلی الله علیه و آله موجود است. پيامبر جوابگوي مسائل غامضه و مشتبهاتي بود كه براي امَّت رخ ميداد. در سنّت است كه رسول خدا آنها را مبيّن ميسازد و مشتبهات را روشن ميكند. و در سنّت است تاريخ اسلام و تاريخ اعمال صحابه و طريق تنفيذشان احكام قرآن را و كيفيّت عملشان به آن احكام.
زيرا از حديث درمييابيم: چگونه رسول خدا و اصحابش به قرآن عمل كردند؟ و چگونه در تأسيس و برپاداري حكومت شهري و تمدّن اجتماعي بر مبادي و آئين اسلام پيروز گرديدند؟ و اخبار پيغمبر و اصحاب او و وقايع وسرگذشتشان همه در حديث وارد شده است.
و دستهاي از احاديث اخلاقي و تهذيبي ميباشند كه محتوي بر حكم و آداب و نصايح هستند، مانند مدح صدق و عدل و احسان و ذمّ كذب و ظلم و فسق و فساد.
و دستهاي مشتمل بر اصول عقائد مذكورۀ در قرآنند مثل توحيد و صفات إلهيّه و رسالت و بعث و جزاي اعمال.
و دستۀ ديگري مشتمل است بر احكام؛ و در احاديثِ احكام شرط نمودهاند صحّت آنها را.»
أحمد أمين بك همان دانشمند مطّلع و متضلّع و مشهور مصري است كه كُتُب
ص 65
«فَجْر الإسلام» و «ضُحَي الاسلام» و «ظُهْر الاسلام» را نوشت و در دنيا انتشار داد و مورد قبول عامّۀ مدارس و مكاتب عامّه واقع شد.
در «فَجْر الاسلام» و «ضُحَي الاسلام» شيعه را يك گروه استثنائي خارج از اسلام به دواعي اغراض سياسي معرّفي ميكند، و در فروع و اصول به آنها اتّهاماتي روا ميدارد، كه باز پس از چهارده قرن از مظلوميّت مولانا در سقيفۀ بني ساعده و مجلس رسول الله در يوم الرّزيّه و... كه ميگذرد ميبينيم با همان شمشيرهاي آخته بر ولايت تاخته و از هر گونه سبّ و شتم و طرد و تهمت مضايقه ندارد.
وي در ماه رمضان سال 1349 هجري قمري، كه با جمعي از يارانش به نجف اشرف براي سياحت مشرّف شده بود، با علماي آنجا ملاقات نمود و آنها مطالب وي را در حضورش مستدلاّ ردّ كردند، و اثبات نمودند كه اين مطالب تهمتهائي است بدون برهان كه از سابق الايّام به شيعه ميزدهاند.
پاورقي
[1]- ج 1، ص 3. و ابن أبيمليكه همان عبدالله بن عبيدالله بن أبي مليكة قرشي تميمي مكّي است كه قاضي مكّه در زمان ابن زبير بوده است، مردي پيشوا و فقيه و فصيح و سخنگو بوده است. همگي بر توثيق او متّفقند و از كساني كه از او روايت ميكنند ليث بن سَعد است. وي در سنۀ 117 هجري فوت نمود. اين روايت را شيخ محمّد خضري در كتاب «التشريع الإسلامي» ص 63 آورده است. [ تعليقه [
[2]- اين عبارت را ابن عساكر و محمّد بن اسحق تخريج نمودهاند. [ تعليقه [
[3]- «تاريخ التّشريع الإسلامي» ج 1، ص 7 و ص 123، و كتاب «تمهيدٌ لتاريخ الفلسفة الإسلاميّة» شيخ مصطفي عبدالرزّاق، ص 161. [ تعليقه [
[4]- ابوبكر بن عربي در كتاب «العواصم من القواصم» كه در مقام دفاع از عثمان در آنچه از مظالم و مناكير به وي نسبت دادهاند با عين اين عبارت به دفاع برآمده است: و عجيب آن است كه اشكالاتي بر عثمان وارد ميكنند كه نظير آنها را عمر انجام داده است. زيرا كه روايت شده است كه عمربن خطّاب ابن مسعود را با چند نفر صحابي ديگر يكسال در مدينه حبس نمود تا آنكه كشته شد و عثمان ايشان را آزاد كرد و گناهشان آن بود كه: آنها روايت از رسول خدا صلی الله علیه و آله زياد بيان ميكردهاند. (ص 75 و ص 76) [ تعليقه [
[5]- ج 2، ص 120. [ تعليقه [
[6]- صِرار با كسره، موضعي است نزديك مدينه و در روايتي است: خرجنا فَشَيَّعَنَا. [ تعليقه [
[7]- در عبارت علاّمۀ أميني ج 6، ص 294 از «الغدير» وارد است: جرّدوالقرآن يعني آن را بدون تفسير تعليم كنيد!
[8]- و در شرح ابن أبي الحديد ج 3، ص 120 آورده است و در «السّنّة قبل التدوين» ص 100 آورده است.
[9]- اين اضافي از كتاب «تذكرة الحفّاظ» ذهبي است و حاكم در «مستدرك» ج 1، ص 102 آن را صحيح شمرده است. [ تعليقه [
[10]- و در «سنن دارمي» ج 1، ص 85 و «سنن ابن ماجه» ج 1 ص 16 و «مستدرك» حاكم ج 1، ص 102 و «جامع بيان العلم» ج 2 ص 120 و «تذكرة الحفّاظ» ج 1، ص 3 بنا به نقل علاّمۀ اميني در «الغدير» ج 6، ص 294، و «السّنّة قبل التدوين» ص 97 آورده است.
[11]- «أضواءٌ علي السُّنَّة المحمّديّة» طبع سوّم، دارالمعارف مصر، ص 52 تا ص 55 و تمام جريان قضيّۀ قرظة بن كعب را علاّمۀ أميني در «الغدير»، ج 6 ص 294 در باب نوادر الاثر في علم عمر ذكر نموده است.
[12]- فيما يعمل به؛ يعني سنّت عمليّه (ص 107 ج 8 البداية و النهاية). [ تعليقه [
[13]- «تذكرة الحفّاظ» ج 1، ص 7، «مجمع الزوائد» ج 1، ص 149، و محشّي كتاب آن را صحيح شمرده و گفته است: ثبوت اين حديث از عمر صحيح است از راههاي بسياري، و عمر در حديث شديد بود. [ تعليقه [
[14]- ابن عساكر كما في «كنز العمّال» ج 5، ص 239 آن را تخريج نموده است. و أبوزرعه أيضاً كما في «تاريخ ابن كثير» ج 8، ص 106 تخريج كرده است. [ تعليقه [
[15]- «سُنَن دارمي» ج 1، ص 84، «سُنَن ابن ماجة» ج 1، ص 15. [ تعليقه [
[16]- «مستدرك» حاكم ج 3، ص 342 و ص 344. [ تعليقه [
[17]- «مستدرك» حاكم ج 3، ص 312 و ص 315. [ تعليقه [
[18]- «مستدرك» حاكم ج 3، ص 337. [ تعليقه [
[19]- «طبقات» ابن سعد ج 3، ص 206، «مختصر جامع بيان العلم» ص 33.
[20]- «سنن» دارمي ج 1، ص 125، «مستدرك» حاكم ج 1، ص 104 تا ص 106، «مختصر جامع بيان العلم» ص 36 و ص 37.
[21]- آيۀ 3 از سورۀ 12: يوسف.
[22]- آيات 1 تا 3، از سورۀ 12: يوسف و تمام آيۀ سوم اين است: نحن نقصّ عليك أحسن القصص بما أوحينا إليك هذا القرآن و إن كنتَ من قبله لمن الغافلين.
[23]- «الغدير» ج 6، ص 294 تا ص 299 در باب نوادر الاثر في علم عمر. و ما در كتاب «نور ملكوت قرآن» از سلسلۀ انوار الملكوت ج 4، بحث نهم از ص 372 تا ص 375 بحث مختصري نمودهايم در اينكه شايعۀ كتابسوزي ايران و مصر يكي از ترفندهاي استعمار است و سند تاريخي ندارد.
[24]- در تمام مجلّد 13 از «امام شناسي» از دورۀ علوم و معارف اسلام تنها از اين حديث مبارك بحث شده است.
[25]- «سُنَن ابن ماجه» ج 1، ص 5 و «سنن بيهقي» ج 1، ص 6 و آن را مِقْدام بن مَعْديكَرَب روايت نموده است. [ تعليقه [
[26]- شما را به خدا سوگند! ببينيد مگر اين حديث كه از نور نبوّت منشعب گرديده است، غير از حالت أبوبكر و عُمَر و عثمان را بيان ميكند؟!
[27]-- كتاب خطّي مكتبۀ ظاهريّۀ دمشق «كتاب العلم» تأليف�� مقدّسي ص 51، و «جامع بيان العلم و فضله» ج 2، ص 191. [ تعليقه [
[28]- «جامع بيان العلم و فضله» ج 2، ص 191.
[29]- «السُّنَّة قبل التّدوين» ص 78 و ص 79.
[30]- «السّنّة قبل التدوين» از ص 92 تا ص 112.
[31]- «السُّنَّة قبل التّدوين»، تعليقۀ ص 46.
[32]- «السّنّة قبل التّدوين» ص 113 از «تذكرة الحفّاظ» ج 1، ص 3 و در مقدّمۀ «تمهيد» ص11 گويد: أبوبكر گفت: ايّاكم و الكذبَ فإنَّه مُجانِبُ الإيمانِ!
[33]- «السّنّة قبل التّدوين» ص 112 از «تذكرة الحفّاظ» ج 1، ص 3، و «معرفة علوم الحديث» ص15، و «كفاية» ص 26. و امام مالك آنرا در «موطّأ» ج 2، ص 513 تخريج نموده است، همانطور كه أبوداود و ترمذي و ابنماجه تخريج نمودهاند.
[34]- «أضواء علي السّنّة المحمّديّة» ص 245.
[35]- «يوم الإسلام» نسخۀ اصليّۀ كامله، ناشر موسّسۀ الخانجي بمصر، المكتب التجاري ببيروت، مكتبۀ المثنّي ببغداد، ص 12.