شرح و تفصيل آن را در «فرائد السِّمْطَين» بدين گونه ذكر كرده است:
] در حديث لَوْحي كه خداوند در آن نوشت- يا بعضي از كِرام كاتبين خود را امر نمود تا در آن بنويسند- أسْماء أوْصِياي رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلّم را سپس آن را به پيغمبر هديه نمود، و پيغمبر آن را به اُمّ الاوْصِيَاء- صلوات الله عليها- هديه كرد. [
432- خبر دادند به من مشايخ گرامي: سيّد امام جمالالدّين رَضِيّ الإسلام احمد بن طاووس حسني، و سيّد امام نسّابه جلال الدِّين عبدالحميد بن فخّار بن مَعْد بن فَخَّار موسوي؛ و علاّمۀ زمان نجمالدّين ابوالقاسم جعفر بن حسن بن يحيي بن سعيد كه همه از اهل حِلّه ميباشند رحمهم الله به واسطۀ كتابت، از سيّد امام شمسالدّين شيخ الشَّرَف فَخّار بن مَعْد بن فخّار موسوي، از شاذان بن جبرئيل قمّي، از جعفر بن محمد دوريستي، از پدرش، از ابو جعفر محمّد بن عليّ بن الحسين بن موسي بن بابويه قمّي[1] رضي الله عنهم كه گفت: حديث كرد پدرم و محمّد بن الحسن رضي الله عنهما كه گفتند: حديث كرد براي ما سعد بن عبدالله، و عبدالله بن جعفر حِمْيَري جميعاً از أبو الخير[2] صالح بن أبي حَمَّاد، و حسن بن طَريف جميعاً از بَكْر بن صَالِح؛
و حديث كرد براي ما پدرم و محمّد بن موسي بن متوكّل، و محمد بن علي
ص 318
ماجِيلَوَيْه، و احمد بن علي ] ابن ماجيلويه و احمد بن علي [ بن ابراهيم، و حسن بن ابراهيم بن ناتانة[3] ، و احمد بن زياد هَمْدَاني رضي الله عنهم؛
گفتند: حديث كرد براي ما عليّ بن ابراهيم، از پدرش ابراهيم بن هاشم، از بكربن صالح از عبدالرّحمن بن سالم، از أبوبصير از حضرت ابو عبدالله علیه السّلام كه گفت:
پدرم به جابر بن عبدالله انصاري گفت: من به تو حاجتي دارم، هر وقت برايت سهل و آسان است من تنها با تو باشم و از آن حاجت بپرسم؟!
جابر گفت: هر وقت شما ميل داريد! پدرم با وي خلوت نمود و به او گفت:
يَا جَابِرُ أخْبِرْنِي عَنِ اللَّوْحِ الَّذِي رَأيْتَهُ فِي يَدَيْ اُمِّي فَاطِمَةَ بِنْتِ رَسُولِ اللهِ صلی الله علیه و آله و سلّم وَ مَا أخْبَرَتْكَ بِهِ أنَّ فِي ذَلِكَ اللَّوْحِ مَكْتُوباً!
«اي جابر خبر بده به من از لوحي كه آن را در دستهاي مادرم فاطمه بنت رسول خدا صلی الله علیه و آله ديدي، و از آنچه وي به تو خبر داده است كه در آن لوح مكتوب بوده است!»
جابر گفت: خدا را گواه ميگيرم كه من وارد شدم بر مادرت فاطمه در حيات رسول خدا صلی الله علیه و آله تا او را بر ولادت حسين تهنيت گويم؛ ديدم در دستش لوحي سبزفام بود و پنداشتم كه زمرّد ميباشد، و ديدم در آن نوشتهاي بود سپيد شبيه نور خورشيد.
عرض كردم: پدرم و مادرم فدايت گردد اي دختر رسول الله! اين لوح چيست؟!
فرمود: اين لوحي است كه خداوند- جلّ جلاله- آن را به رسولش صلی الله علیه و آله هديه كرده است؛ در آن اسم پدرم و اسم شوهرم و اسم دو پسرانم و اسامي اوصياء از پسرانم ميباشد. آن را پدرم به من عطا نموده است تا مرا بدان بشارت دهد. [4]
ص 319
جابر عرض كرد: مادرت فاطمه آن را به من داد، من آن را خواندم، و از روي آن براي خودم نسخه برداشتم.
پدرم فرمود: فَهَلْ لَكَ يَا جَابِرُ أنْ تَعْرِضَهُ عَلَيَّ؟!
«آيا براي تو مقدور است اي جابر كه آن را به من عرضه بداري؟!»
جابر عرض كرد: آري. پس پدرم با جابر رفتند تا به منزل جابر رسيدند، و جابر براي پدرم بيرون آورد صحيفهاي را از رَقّ (پوست نازكي كه براي نوشتن آماده ميساختند).
پس ] پدرم به جابر [ فرمود: يَا جَابِرُ! انْظُرْ إلَي كِتَابِكَ لاقْرَأَ عَلَيْكَ! فَنَظَرَ جَابِرٌ فِي نُسْخَتِهِ فَقَرَأهُ أبِي فَمَا خَالَفَ حَرْفٌ حَرْفاً. [5] فَقَالَ: قَالَ جَابِرٌ: فَأشْهَدُ بِاللهِ أنِّي رَأيْتُهُ هَكَذَا فِي اللَّوْحِ مَكْتُوباً:
«اي جابر! به نوشتهات نگاه كن تا من براي تو بخوانم! جابر در نسخهاش نگاه كرد و پدرم از نزد خود ميخواند؛ يك حرف پدرم با يك حرف لوح مخالف نبود. حضرت صادق فرمود: جابر گفت: من به خدا سوگند ياد ميكنم كه اين طور ديدم كه در لوح نوشته شده بود»:
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ. هَذَا كِتَابٌ مِنَ اللَهِ الْعَزِيزِ ] الْحَكِيمِ [
لِمُحَمَّدٍ نُورِهِ وَ سَفِيرِهِ وَ حِجابِهِ وَ دَلِيلِهِ، نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الامِينُ مِنْ عِنْدِ رَبِّ الْعَالَمِينَ.
عَظِّمْ يَا مُحَمَّدُ أسْمَائي، وَاشْكُرْ نَعْمَائي، وَ لَا تَحْجَدْ آلَائِي، فَإنِّي أنَا اللهُ لَا إلَهَ إلَّا أنَا، قَاصِمُ الْجَبَّارِينَ، وَ مُذِلُّ الظَّالِمِينَ ] وَ مُبِيرُ الْمُتَكَبِّرِينَ [ وَ دَيَّانُ الدِّينِ.
إنَّي أنَا اللهُ لَا إلَهَ إلَّا أنَا، فَمَنْ رَجَا غَيْرَ فَضْلِي ] أ [ وْخَافَ غَيْرَ عَدْلِي عَذَّبْتُهُ عَذَاباً لَااُعَذِّبُهُ أحَداً مِنَ الْعَالَمِينَ.
فَإيَّايَ فَاعْبُدْ، وَ عَلَيَّ فَتَوَكَّلْ، إنِّي لَمْأبْعَثْ نَبِيّاً فَأكْمَلْتُ أيَّامَهُ وَانْقَضَتْ مُدَّتُهُ إلَّا
ص 320
جَعَلْتُ لَهُ وَصِيًّا!
وَ إنِّي فَضَّلْتُكَ عَلَي الانْبِيَاءِ، وَ فَضَّلْتُ وَصِيَّكَ عَلَي الاوْصِياءِ، وَ أكْرَمْتُكَ بِشِبْلَيْكَ بَعْدَهُ وَ سِبْطَيْكَ حَسَنٍ وَ حُسَينٍ!
فَجَعَلْتُ حَسَناً مَعْدِنَ عِلْمِي بَعْدَ انْقِضَاء مُدَّةِ أبِيهِ.
وَ جَعَلْتُ حُسَيْناً خَازِنَ وَحْيِي وَ أكْرَمْتُهُ بِالشَّهَادَةِ، وَ خَتَمْتُ لَهُ بِالسَّعَادَةِ، فَهُوَ أفْضَلُ مَنِ اسْتُشْهِدَ، وَ أرْفعُ الشُّهَدَآءِ دَرَجَةً.
جَعَلتُ كَلِمَتِيَ التَّامَّةَ مَعَهُ وَ الْحُجَّةَ الْبَالِغَةَ عِنْدَهُ.
بِعِتْرَتِهِ اُثِيبُ وَ اُعَاقِبُ.
أوَّلُهُمْ ] عَلِيٌّ [ سَيَّدُ الْعَابِدِينَ وَ زَيْنُ أوْلِياءِ الْمَاضِينَ (كذا).
وَابْنُهُ شَبِيهُ [6] جَدِّهِ الْمَحْمُودِ مُحَمَّدٌ الْبَاقِرُ لِعِلْمِي وَ الْمَعْدِنُ لِحُكْمِي. [7]
سَيَهْلِكُ الْمُرْتَابُونَ فِي جَعْفَرٍ؛ الرَّادُّ عَلَيْهِ كَالرَّادِّ عَلَيَّ، حَقَّ الْقَوْلُ مِنِّي لَا كْرِمَنَّ مَثْوَي جَعْفَرٍ، وَ لاُسِرَّنَّهُ فِي أشْيَاعِهِ وَ أنْصَارِهِ وَ أوْلِيَائِهِ.
وَانْتَجَبْتُ بَعْدَهُ مُوسَي، وَ لاُتِيحَنَّ ] ظ [ بَعْدَهُ فِتْنَةً عَمْياءَ حِنْدِسَ[8] ، لانَّ خَيْطَ فَرْضِي لَايَنْقَطِعُ، وَ حُجَّتِي لَاتَخْفَي، وَ أنَّ أوْلِيَائي لَايَشْقَّونَ.
ألَا وَ مَنْ جَحَدَ وَاحِداً مِنْهُمْ ] فَقَدْ [ جَحَدَ نِعْمَتِي، وَ مَنْ غَيَّرَ آيَةً مِنْ كِتَابِي فَقَدِ افْتَرَي عَلَيَّ.
وَ وَيْلٌ لِلْمُفْتَرِينَ الْجَاحِدِينَ عِنْدَ انْقِضَاءِ مُدَّةِ عَبْدِي مُوسَي وَ حَبِيبِي وَ خِيَرَتِي.
إنَّ الْمُكَذِّبَ بِالثَّامِنِ مُكَذِّبٌ بِجَمِيعِ أوْلِيائي. [9]
ص 321
و�� عَلِيٌّ وَلِيِّي وَ نَاصِري، وَ مَنْ أضَعُ عَلَي ] عَاتِقِهِ [ أعْبَاءَ النُّبُوَّةِ، وَ أمْنَحُهُ بِالاِضْطِلَاعِ ] بِهَا[10] [ ، يَقْتُلُهُ عِفْرِيتٌ مُسْتَكْبِرٌ، يُدْفَنُ بِالْمَدِينَةِ الَّتِي بَنَاهَا الْعَبْدُ الصَّالِحُ ] ذُوالْقَرْنَيْنِ [ إلَي جَنْبِ شَرِّ خَلْقِي.
حَقَّ الْقَوْلُ مِنَّي لاُقِرَّنَّ عَيْنَهُ بِمُحَمَّدٍ ابْنِهِ وَ خَلِيفَتِهِ مِنْ بَعْدِهِ، فَهُوَ وَارِثُ عِلْمِي وَ مَعْدِنُ حُكْمِي[11] وَ مَوْضِعُ سِرِّي وَ حُجَّتِي عَلَي خَلْقِي.
فَجَعَلْتُ الْجَنَّةَ مَأوَاهُ، وَ شَفَّعْتُهُ فِي سَبْعِينَ مِنْ أهْلِ بَيْتِهِ كُلُّهُمْ قَدِاسْتَوْجَبُوا النَّارَ. [12]
وَ أخْتِمُ بِالسَّعَادَةِ لاِبْنِهِ عَلِيٍّ وَلِيِّي وَ نَاصِرِي وَ الشَّاهِدِ فِي خَلْقِي وَ أمِينِي عَلَي وَحْيِي.
وَ اُخْرِجُ مِنْهُ الدَّاعِيَ إلَي سَبِيلي، وَالْخَازِنَ لِعِلْمِي الحَسَنَ.
ثُمَّ اُكْمِلُ ذَلِكَ بِابْنِهِ رَحْمَةً لِلْعَالَمِينَ، عَلَيْهِ كَمَالُ مُوسَي وَ بَهَاءُ عِيسَي وَ صَبْرُ أيُّوبَ.
وَ سَيَذِلُّ أوْلِيائي فِي زَمَانِهِ، وَ يَتَهَادَوْنَ رُووسَهُمْ كَمَا يَتَهَادَوْنَ رُووسَ التُّرْكِ وَالدَّيْلَمِ[13] ، فَيُقْتَلُونَ وَ يُحْرَقُونَ وَ يَكُونُونَ خَائفِينَ مَرْعُوبِينَ وَجِلِينَ، تُصْبَغُ الارْضُ بِدِمَائِهِمْ ] وَ يَنْشَأ [ الْوَيْلُ وَالرَّنِينُ فِي نِسَائِهِمْ. [14]
اُولَئِكَ أوْلِيَائِي حَقَّاً، بِهِمْ اَدْفَعُ كُلَّ فِتْنَةٍ عَمْيَاءَ حِنْدِسَ (كذا)، وَ بِهِمْ اُكْشِفُ الزَّلَازِلَ، وَ أرْفَعُ الآصارَ وَ الاغْلَالَ. [15]
ص 322
اُولَئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَوَاتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ رَحْمَةٌ وَ اُولَئكَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ.
«به اسم الله كه داراي صفت رحمانيّت و رحيميّت است. اين كتابي است از نزد خداوند عزيز و حكيم،
براي محمّد نور او، و سفير او، و حجاب او، و دليل او. اين كتاب را روح الامين از نزد پروردگار عالميان فرود آورده است.
عظيم بشمار اي محمّد أسماء مرا، و سپاس بگزار نعمتهاي مرا، و انكار مكن آلاء مرا! به علّت آنكه حقّاً و حقيقةً منم الله . هيچ معبودي نيست مگر من. شكننده و خرد كنندۀ جبّارانم و به ذلّت و سرافكنده درآورندۀ ظالمان ] و نابود سازندۀ متكبّران [ و شديداً به حساب رسنده و حكم نماينده و جزا و پاداش دهندۀ روز بازپسين.
حقّاً و حقيقةً منم الله . هيچ معبودي نيست مگر من. كسي كه اميد و چشمداشت به غير فضل من داشته باشد ] يا [ و از غير عدل من بهراسد چنان او را عذاب كنم كه احدي از عالميان را آن گونه عذاب نكرده باشم.
پس فقط مرا عبادت كن! و فقط بر من توكّل نما! من حقّاً و حقيقةً پيامبري را برنينگيختم كه ايَّام وي را به كمال و تمام رسانيده باشم و وي مدّتش سپري گردد، مگر آنكه براي او وَصِيّي قرار دادم.
و حقّاً و حقيقةً من تو را بر تمامي پيغمبران برتري بخشيدم، و وصيّ تو را بر تمامي أوصياء فضيلت دادم.
و بعد از او تو را به دو بچّه شيرت و دو نوادۀ دختريات: حسن و حسين گرامي داشتم.
پس حسن را پس از انقضاي دوران پدرش معدن علم خودم قرار دادم.
و حسين را خزانهدار وحي خودم نمودم، و با شهادت مُعزّز و مُكرّم كردم، و
ص 323
سعادت را پايان امر او ساختم. پس او برترين مردي است كه به درجۀ شهادت نائل گرديده است، و در مرتبه و مقام داراي رفيعترين درجۀ شهيدان ميباشد.
من كلمۀ تامّۀ خودم را با وي قرار دادم، و حجّت بالغهام را نزد او نهادم. با عترت اوست كه من پاداش ميدهم، و ثواب و عذاب را مشخّص ميگردانم.
اوّل آنها ] علي [ سيِّد و آقاي عبادت كنندگان، و زينت أولياي گذشته است.
و پسرش شبيه جدّ محمودش ميباشد محمّد، شكافندۀ علم من و معدن حكم من ميباشد.
البتّه بزودي آنان كه در جعفر شك نمايند به هلاكت ميرسند. ردّ كنندۀ او ردّ كنندۀ من است. اين گفتاري است كه از من محقّق است. هر آينه البتّه من جايگاه وي را گرامي ميدارم و او را در ميان پيروانش و يارانش و أوليائش خشنود و خرسند ميكنم.
و پس از او موسي را برگزيدم، و البته مهيّا و ساخته و آماده ميكنم (ظ) پس از او فتنۀ كور و كوركننده و امتحان ظلماني و تاريك را همچون شب تار؛ چرا كه ريسمان امر و فرض من پاره نميگردد، و حجّت من پنهان نميشود، و أولياي من ناكام و بدبخت نميگردند.
آگاه باشيد! هر كس كه يكي از ايشان را انكار نمايد ] تحقيقاً [ نعمت مرا انكار كرده است، و هر كس كه آيهاي از كتاب مرا تغيير دهد تحقيقاً بر من افترا بسته است.
و واي بر افترابندان و منكران پس از سپري شدن دوران بندهام موسي كه حبيب من است و انتخاب شده و اختيار شدۀ من.
آن كس كه هشتمين آنها را تكذيب كند تمامي اولياي مرا تكذيب كرده است.
و علي وليّ من است، و يار و ياور من است، وآن كس است كه من بر ] گرده و شانۀ [ او بارها و مشكلات نبوّت را ميگذارم، و قدرت و قوّت كشش آن را به او
ص 324
عنايت مينمايم. وي را عِفْرِيت[16] (شيطان خبيث حيلهگر و سياستمدار زرنگ) مستكبر ميكُشد، و مدفون ميگردد در شهري كه آن را بندۀ صالح من ] ذوالقرنين [ بنا كرده است، و دفن او در كنار بدترين خلق من است.
كلام استوار از من بروز كرد كه: منتر و تازه و شاداب ميكنم چشم وي را به محمّد پسرش و خليفۀ او پس از دوران حياتش. بنابراين آن پسر وارث علم من و معدن حكم من است، و محلّ سِرّ من و حجّت من بر بندگان من ميباشد.
پس من بهشت را مأواي او كردم، و شفاعت وي را دربارۀ هفتاد تن از اهل بيتش پذيرفتم آنان كه همگي مستحقّ آتش بودهاند.
و پايان دادم به خير و سعادت براي پسرش علي: وليّ من، و يار و معين من، و گواه و شاهد و حاضر بر خلق من، و امين من بر وحي من.
و بيرون آوردم از او دعوت كننده به سوي راهم را، و گنجينهدار براي علمم: حسن را.
و سپس كامل كردم امر او را به واسطۀ پسرش كه رحمت است براي جهانيان. بر اوست كمال موسي، و بهاء عيسي، و صبر أيّوب.
و حتماً اولياي من در زمان او به ذلّت و پستي كشيده خواهند شد، و سرهايشان را به عنوان هديه و تحفه ميبرند همچنانكه سرهاي ترك و ديلم را هديه ميبرند.
پس كشته ميگردند، و آتش زده ميشوند، و پيوسته به حالت ترس و رعب و دهشت زيست ميكنند. زمين از خونشان رنگين ميگردد ] و بر پا ميشود [ وَيل و فرياد و نالۀ دلخراش در ميان زنهايشان.
به حقيقت ايشانند اولياي من، به بركت ايشان است كه من برميگردانم هر فتنه و بلاي كور و تاريك و ظلماني چون شب ديجور را، و به بركت ايشان است كه
ص 325
زلزلهها را از بين ميبرم، و مشكلات و زنجيرهاي غم انگيز را مرتفع ميكنم.
بر ايشان باد پيوسته صلواتي و رحمتي از جانب پروردگارشان، و ايشانند البتّه راهيافتگان.»
عبدالرّحمن بن سالم ميگويد: ابو بصير گفت: اگر در تمام مدّت روزگارت نشنيدي مگر اين حديث را، هر آينه براي تو كافي ميباشد. بنابراين آن را محفوظ بدار مگر از اهلش. [17]
مجلسي ـ رضوان الله عليه ـ اين حديث را از «إكمال الدين و إتمام النّعمة» و «عيون أخبار الرّضا» كه هر دو كتاب از شيخ صدوق ميباشند روايت نموده است.
و سپس از «احتجاج» طبرسي مثل اين روايت را، و از «اختصاص» شيخ مفيد با سند ديگر و از «غَيْبت» شيخ طوسي نيز با سند ديگر و از «غيبت» نُعْماني أيضاً با سند ديگر روايت نموده است و پس از آن در حلّ بعضي از مشكلات آن بيان مفصّلي دارد. [18]
و همچنين اين حديث شريف را كليني[19] و شيخ طبرسي[20] روايت نمودهاند.
مجلسي أيضاً در «بحار الانوار» از «إكمال الدّين» و «عيون» از طالقاني، از حسن ابن إسمعيل، از سعيد بن محمّد قَطَّان، از روياني، از عبدالعظيم حسني، از عليّ بن حسن بن زيد بن حسن بن عليّ بن أبيطالب روايت ميكند كه او گفت: براي من
ص 326
روايت كرد عبدالله بن محمّد بن جعفر بن محمّد، از پدرش از جدّش علیه السّلام كه: محمّد ابن علي باقرالعلوم جمع كرد جميع پسرانش را و در ايشان بود عمويشان زيد بن علي علیه السّلام پس بيرون آورد براي آنان مكتوبي را به خطّ علي علیه السّلام و املاء رسول خدا صلی الله علیه و آله كه در آن نوشته بود: هَذَا كتابٌ مِنَ اللهِ الْعزيزِ الْعليم. - و حديث لوح را ذكر ميكند تا ميرسد به آنجا كه- وَ اُولئِكَ هُمُ الْمُهتَدون . و پس از آن در آخرش عبدالعظيم ميگويد: الْعَجَبُ كُلُّ الْعجبِ لِمحمّدِ بنِ جعفرٍ و خروجِهِ وقد سَمِعَ أباه يقولُ هذا و يَحكيهِ؛ ثُمّ قال: هذا سِرُّ اللهِ و دينُه و دينُ ملـٰئكتِهِ، فَصُنْه إلاّ عَن أهلهٍ و أوليائِه. [21]
«عجب تمام عجب براي محمّد بن جعفر است كه در حاليكه از پدرش شنيده بود اين را و براي غير نقل ميكرد، خودش خروج كرد. و سپس عبدالعظيم ميگويد: اين سرّ خداست و دين او و دين ملائكۀ اوست، آن را پنهان بدار مگر از اهلش و أوليائش.»
ابراهيم بن محمّد بن مويّد حَمُّوئي روايتي را به دنبال روايت اوّل كه از وي آورديم ذكر ميكند و ميگويد: ] و با سندي كه گذشت ابن بابويه ميگويد: [ و حديث كردند براي ما عليّ بن الحسين ] شاذَوَيْه [ مودِّب، و احمد بن هارون فامِي رضي الله عنهما، گفتند: حديث كرد براي ما محمّد بن عبدالله بن جعفر حِمْيَري، از پدرش، از جعفر بن محمّد بن مالك فزاري كوفي، از مالك سلولي، از دُرُسْت، از عبدالحميد، از عبدالله بن قاسم، از عبدالله بن جبله، از أبو السَّفَاتج، از جابر جُعْفي، از ابوجعفر محمّد بن عليٍّ الباقر علیه السّلام ، از جابر بن عبدالله انصاري كه گفت:
من وارد شدم بر ] مولايم [ فاطمه بنت رَسُولِ اللهِ صلّي اللهُ عَلَيْهِ (وآله) وَ سَلَّم وَ قُدَّامَهَا لَوْحٌ يَكَادُ ضَوْوُهُ يَغْشَي الا بْصَارَ،
فِيهِ اثْنَا عَشَرَ اسْماً: ثَلا ثَةٌ فِي ظَاهِرِهِ، وَ ثَلا ثَةٌ فِي بَاطِنِهِ، وَ ثَلا ثَةُ أسْمَاءٍ فِي آخِرِهِ، وَ
ص 327
ثَلَاثَةُ أسْمَاءٍ فِي طَرَفِهِ. فَعَدَّدْتُهَا فَإذا هِي اثْنَاعَشَرَ.
فَقُلْتُ: أسْمَاءُ مَنْ هَذَا؟!
قَالَتْ: هَذِهِ أسْمَاءُ الاوْصِيَاءِ: أوَّلُهُمُ ابْنُ عَمِّي وَأحَدَ عَشَرَ وُلْدِي، آخِرُهُمُ الْقَائمُ!
قَالَ جَابِرٌ: فَرَأيْتُ فِيهَا مُحَمَّداً مُحَمَّداً مُحَمَّداً فِي ثَلَاثَةِ مَوَاضِعَ، وَ عَلِيّاً ] وَ [ عَلِيًّا ] وَ [ عَلِيًّا ] وَ [ عَلِيًّا فِي أرْبَعَةِ مَوَاضِعَ. [22]
«و در مقابل او لوحي بود كه از شدّت درخشش نزديك بود شعاعش چشمها را بپوشاند.
در آن دوازده اسم بود: سه تا در روبرويش، و سه تا در داخلش، و سه تا در آخرش، و سه تا در جانبش. چون آنها را شمردم ديدم دوازده تا ميشود.
پس گفتم: اسامي چه كساني ميباشند اينها؟!
فاطمه گفت: اينها اسامي أوصياي پيغمبرند: اوَّل آنها پسر عمويم، و يازده نفر فرزندانم كه آخرين آنها قائم ميباشد.
جابر گفت: در اين حال من ديدم محمّد محمّد محمّد را در سه موضع، و علي ] و [ علي ] و [ علي ] و [ علي را در چهار موضع.»
مجلسي اين روايت را با همين سند از كتاب «إكمال الدّين» و «عيون أخبار الرّضا» روايت ميكند. [23]
حَمُّوئي أيضاً از شيخ صدوق بدين گونه روايت ميكند كه ] و همچنين گفت [: و حديث كرد براي ما احمد بن محمّد بن يحيي عطّار؛ كه گفت: حديث كرد براي ما پدرم، از محمّد بن الحسين بن ابي الخَطَّاب، از حسن بن محبوب، از أبُوالْجَارُود، از حضرت امام ابو جعفر علیه السّلام از جابر بن عبدالله انصاري كه گفت:
ص 328
من وارد شدم بر فاطمه علیها سلام، وَ بَيْنَ يَدَيْهَا لَوْحٌ فِيهِ أسْمَاءُ الاوْصِيَاءِ: فَعَدَّدْتُ اثْنَيْ عَشَرَ آخِرُهُمُ الْقَائمُ. ثَلا ثَةٌ مِنْهُمْ مُحَمَّدٌ، وَ أرْبَعَةٌ مِنْهُمْ عَلِيٌّ صلَواتُ اللهِ علَيهم. [24]
مجلسي نيز اين روايت را از «إكمال الدِّين» و «عيون» با همين سند روايت كرده است. [25] و أيضاً از «خصال» صدوق با سند ديگر [26] و از «إكمال الدّين» با دو سند[27] و از «عيون» با سند ديگر، [28] و از «غيبت» شيخ طوسي[29] با سند ديگر عين مَتْنِ اين روايت را آورده است.
بايد دانست كه: حَمُّوئي به دنبال اين سه روايت، روايت چهارمي را كه به شمارۀ 435 واقع ميشود از همين شيخ صدوق روايت ميكند كه مضمون آن مفصّل و جالب است، و اسامي و كُنيههاي امامان را با نام مادرشان از جابر، در لوح فاطمه علیها سلام روايت نموده است، [30] ولي چون ما آن را در ج 13 «امام شناسي» از دورۀ علوم و معارف اسلام در درس 191 تا 195، ص 435 تا ص 437 آورده بوديم، در اينجا به جهت عدم تكرار خودداري شد.
و مجلسي در «بحارالانوار» با عين سند حَمُّوئي كه از صدوق ميباشد روايت نموده است. [31]
و همچنين بايد دانست: اخبار واردۀ راجع به نامههاي آسماني سر به مهر دربارۀ ولايت اميرالمومنين و امامت أئمّۀ اثناعشر كه به نام و نشاني هر يك جدا توسّط
ص 329
جبرائيل ميآمده است، غير از اخبار راجع به لوح ميباشند؛ گر چه مجلسي رضی الله عنه همۀ آنها را به واسطۀ اشتراك در مفاد و مضمون در باب واحدي ذكر كرده است؛ و ما براي مزيد بصيرت در اينجا به ذكر چند روايت از روايات خواتيم (مهرها) تبرّك ميجوئيم:
مجلسي؛ از «اكمال الدِّين» و «امالي» شيخ صدوق روايت ميكند از ابنالوليد، از ابن ابان، از حسين بن سعيد، از محمّد بن الحسين كناني، از جدّش، از حضرت ابوعبدالله صادق علیه السّلام كه:
قَالَ: إنَّ اللهَ عَزَّوَجَلَّ أنْزَلَ عَلَي نَبِيِّهِ كِتَاباً قَبْلَ أنْ يَأتِيَهُ الْمَوْتُ، فَقَالَ: يَا مُحَمَّدُ! هَذَا الْكِتَابُ وَصِيَّتُكَ إلَي النَّجِيبِ مِنْ أهْلِ بَيْتِكَ!
فَقَالَ: وَ مَنِ النَّجِيبُ مِنْ أهْلِي يَا جَبْرَئيلُ؟!
فَقَالَ: عَلِيُّ بْنُ أبِيطَالِبٍ علیه السّلام ! وَ كَانَ عَلَي الْكِتَابِ خَوَاتِيمُ[32] مِنْ ذَهَبٍ. فَدَفَعَهُ النَّبِيُّ صلی الله علیه و آله إلَي عَليٍّ علیه السّلام وَ أمَرَهُ أنْ يَفُكَّ خَاتَماً مِنْهَا وَ يَعْمَلَ بِمَا فِيهِ.
فَفَكَّ علیه السّلام خَاتَمَاً وَ عَمِلَ بِمَا فِيهِ. ثُمَّ دَفَعَهُ إلَي ابْنِهِ الْحَسَنِ علیه السّلام ، فَفَكَّ خَاتَماً وَ عَمِلَ بِمَا فِيهِ.
ثُمَّ دَفَعَهُ إلَي الْحُسَيْنِ علیه السّلام ، فَفَكَّ خَاتَماً فَوَجَدَ فِيهِ: أنْ اخْرُجْ بِقَوْمٍ إلَي الشَّهَادَةِ، فَلَا شَهَادَةَ لَهُمْ إلَّا مَعَكَ، وَاشْرِ نَفْسَكَ لِلّهِ عَزَّ وَ جَلَّ؛ فَفَعَلَ.
ص 330
ثُمَّ دَفَعَهُ إلَي عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ علیه السّلام ، فَفَكَّ خَاتَماً فَوَجَدَ فِيهِ: اصْمُتْ وَالْزَمْ مَنْزِلَكَ، وَاعْبُدْ رَبَّكَ حَتَّي يَأتِيَكَ الْيَقِينُ؛ فَفَعَلَ.
ثُمَّ دَفَعَهُ إلَي مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ علیه السّلام ، فَفَكَّ خَاتَماً فَوَجَدَ فِيهِ: حَدِّثِ النَّاسَ وَ أفْتِهِمْ وَ لَا تَخَافَنَّ إلَّا اللهَ، فَإنَّهُ لَا سَبِيلَ لاحَدٍ عَلَيْكَ!
ثُمَّ دَفَعَهُ إلَيَّ فَفَكَكْتُ خَاتَماً فَوَجَدْتُ فِيهِ: حَدِّثِ النَّاسَ وَ أفْتِهِمْ وَانْشُرْ عُلُومَ أهْلِ بَيْتِكِ، وَ صَدِّقْ آبَاءَكَ الصَّالِحِينَ، وَ لَا تَخَافَنَّ أحَداً إلَّا اللهَ، وَ أنْتَ فِي حِرْزٍ وَ أمَانٍ؛ فَفَعَلْتُ.
ثُمَّ أدْفَعُهُ إلَي مُوسَي بْنِ جَعْفَرٍ، وَ كَذَلِكَ يَدْفَعُهُ مُوسَي إلَي الَّذِي مِنْ بَعْدِهِ، ثُمَّ كَذَلِكَ أبَداً إلَي قِيَامِ الْمَهْدِيِّ عليه السّلام . [33]
«فرمود: حقّاً و حقيقةً خداوند عزّوجلّ پيش از آنكه پيامبرش بميرد نامهاي به سوي او نازل نمود و گفت: اي محمّد، اين نامه عبارت است از وصيَّتي به سوي نجيب ازاهل بيت تو!
گفت: نجيب از اهل بيت من كيست اي جبرائيل؟!
گفت: عليّ بن ابيطالب علیه السّلام است و بر آن نامه مُهْرهائي زده شده بود از طلا. پيامبر صلی الله علیه و آله آن نامه را به علي علیه السّلام ردّ فرمود، وي را امر نمود كه تا آن را بگشايد، و مهري را از آن بر گيرد، و به آنچه در آن از دستورالعمل نوشته است عمل نمايد.
اميرالمومنين علیه السّلام مهري از سر نامه برگرفت، و بدان عمل كرد، و سپس آن را به پسرش حسن علیه السّلام ردّ كرد. حسن مُهري را از نامه برگرفت، و بدانچه در آن بود عمل نمود، و سپس آن را به حسين علیه السّلام ردّ نمود.
حسين مهري را از نامه گشود، و در آن يافت كه چنين نوشته است: گروهي را
ص 331
براي شهادت برانگيز! چرا كه شهادتي براي ايشان نميباشد مگر در معيّت تو! و جانت را به خداي عزّوجلّ بفروش! و حسين بدان عمل كرد.
و سپس آن را به عليّ بن الحسين علیه السّلام ردّ كرد، و او مهري را از آن برگرفت و در آن يافت كه نوشته است: سكوت را پيشه كن، و ملازم خانهات باش، و خداي را عبادت كن تا يقين (مرگ) به سوي تو آيد. و او بدان عمل نمود.
و سپس آن را به محمّد بن علي علیه السّلام ردّ نمود، و وي مهري را از آن باز كرد و در آن يافت: براي مردم حديث و گفتگو كن، و رأي و فتواي خودت را بازگو نما، و از هيچ كس غير از خدا مترس، زيرا كه أحدي قدرت تسلّط و غلبۀ بر تو را ندارد!
و پس از آن پدرم آن را به من ردّ نمود، من مهري را از سر آن برگشودم، و در آن يافتم: با مردم به حديث بپرداز، و فتوي و رأيت را آشكارا كن، و علوم اهل بَيتَت را انتشار بده، و گفتار و رفتار و منهاج و عقيدۀ پدران صالحت را به منصّۀ راستي بنشان، و صدق و راستي و درستي ايشان را إعلام نما، و از هيچ كس غير از خدا مَهَراس؛ و تو در امان و حفظ و مَصونيّت ما خواهي بود! و من بدان عمل كردم.
و من اين نامه را به موسي بن جعفر ميدهم؛ و به همين منوال وي به كسي كه پس از اوست ميدهد؛ و سپس همين طور أبداً تا قيام مهدي علیه السّلام خواهد بود.»
و از «أمالي» شيخ، از صدوق، از ابن وليد مثل اين روايت را آورده است.[34]
مجلسي همين مضمون را با أدْني اختلافي در عبارت نيز با سندي از «عِلَل الشَّرايع»[35] و با سندي دگر از «إكمال الدِّين»[36] روايت مينمايد. [37]
ص 332
و با اختلاف بيشتري در عبارت واتّحاد مضمون از «غيبت» نعماني روايت ميكند. [38] و أيضاً با دو سند ديگر مختصر، مضمون آن را از «غيبت» نعماني روايت مينمايد.
باري از آنچه ذكر شد، مبرهن شد كه: اوّلين مُدَوِّن در اسلام وجود اقدس حضرت اميرالمومنين عليّ بن أبيطالب علیه السّلام بود كه با كتابتِ كتاب جَامِعَه و جَفْر، و كتاب السِّتِّين در علوم قرآن، و كتا�� ديات، و كتاب فرائض و مواريث، و مصحف فاطمه، و مجموع رسالهها و نامههائي كه نوشته است از جمله نامۀ وي به مالك اشتر هنگامي كه او را به عنوان حكومت به مصر فرستاد، بدون شكّ و ترديد مقام أوَّلين كاتب و مولِّف و مُصَنِّف و مُدَوِّن را در اسلام حائز است.
از آنحضرت كه بگذريم، اوَّلين مُدَوِّن أبُو رافِع غلام رسول خدا صلی الله علیه و آله ميباشد، كه از شيعيان خالص اميرالمومنين علیه السّلام ، چه در حال حيات رسول الله و چه در زمان ممات وي بوده است. شرح حال او را آية الله سيّد حسن صدر بدين عبارت بيان ميكند:
أبُو رافِع مَوْلَي الرَّسول صلی الله علیه و آله
نخستين كسي كه تدوين حديث نمود
از شيعيان اميرالمومنين علیه السّلام اوَّلين كسي كه پس از او تدوين حديث كرد أبُو رافِع غلام رسول خدا صلی الله علیه و آله بود.
نَجاشي در اوّل كتاب خود كه فهرست أسماء مصنِّفين شيعيان است بدين عبارت تصريح دارد:
طبقۀ اُولي' أبورافع غلام رسول الله صلی الله علیه و آله است. اسم او أسْلَم بود، و در ابتدا غلام عبّاس بن عبدالمطّلب؛ بود، پس وي را به پيغمبر بخشيد. و هنگامي كه او
ص 333
بشارت اسلام آوردن عبّاس را به پيامبر داد پيغمبر او را آزاد نمودند.
ابورافع در زمان قديم در مكّه اسلام آورد و به مدينه مهاجرت نمود، و با پيغمبر در جنگها و مشاهد حضور يافت، و پس از ارتحال پيغمبر ملازم اميرالمومنين علیه السّلام شد و از برگزيدگان شيعيان او بود، و در حروب و جنگهاي آنحضرت حضور داشت و پاسدار بيت المال او در كوفه بود.
و دو پسرش: عبيد الله و علي دو كاتب اميرالمومنين علیه السّلام بودند.
تا آنكه ميگويد: و ابو رافع داراي كتاب سُنَن و احكام و قضايا ميباشد. سپس نجاشي إسناد خود را به ابو رافع، باب باب: نماز، و روزه، و حجّ، و زكوة و قضايا ذكر ميكند.
ابن حجر در كتاب «تقريب» خود ميگويد: ابو رافع قِبْطي غلام رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلّم اسمش ابراهيم بود؛ و بعضي گفتهاند: أسْلَم يا ثابِت يا هُرْمُز بود. وي بنا بر قول صحيح در أوّل خلافت علي وفات كرد.
من ميگويم: اوّل خلافت علي اميرالمومنين سنۀ سي و پنجم از هجرت بوده است، بنابراين ضرورت ايجاب ميكند كه: قبل از وي در تأليف كسي دست نيازيده باشد. [39] و همچنين سيد حسن صدر ميگويد:
الصَّحِيفَةُ الاُولَي
در نخستين كس كه جمع حديث نمود؛ و آن را در ابوابي مرتّب گردانيد
از صحابۀ شيعه، أبو رافع غلام رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلّم بود.
نجاشي در كتاب فهرست اسامي مصنّفين از شيعه ميگويد: و كتاب سنن و احكام و قضايا متعلّق به ابو رافع غلام رسول خدا صلی الله علیه و آله ميباشد. سپس نجاشي إسناد خود را به روايت كتاب باباً باباً ذكر ميكند.
در اينجا مرحوم صدر به عين آنچه از ايشان ذكر كرديم در اينجا ميآورد و پس از
ص 334
آن ميگويد:
بنابراين با اتّفاق در كلام ميتوان گفت كه: در تدوين و ترتيب حديث و جمع آن در بابهاي مختلف، قديمتر از وي كسي نبوده است، به علّت آنكه آنان را كه در جمعآوري حديث ذكر كردهاند همگي در أثناء قرن دوّم ميباشند، همچنانكه در «تَدْريب» سيوطي آمده است، و در آنجا از ابن حَجَر در «فتح الباري» حكايت نموده است كه: اوَّلين كسي كه حديث را مُدَوَّن كرد به امر عمربن عبدالعزيز، ابن شِهَاب زُهْري بود.
بنابراين در ابتدا و سر صد سال از هجرت بوده است. چون خلافت عمر در سنۀ نود و هشت و يا نود و نه بود، و او در سنۀ صد و يك وفات كرد. و ما در آنچه ابنحَجَر إفاده كرده است اشكالي داريم كه آن را در اصل (كتاب تأسيس الشِّيعة) ذكر نمودهايم. [40]
آية الله سيّد عبدالحسين شرف الدّين عامِلي أيضاً به همين نهج در كتاب «الفصول المهمّة» ذكر كرده است. او ميگويد:
أبو رافع قِبْطِي غلام رسول الله صلی الله علیه و آله بود؛ نامش أسْلَم يا ابراهيم، و بعضي گفتهاند: هُرْمُز و بعضي گفتهاند: ثابت، و بعضي غير از اينها را نيز گفتهاند.
وي داراي اولاد و أحفادي بوده است كه همگي از سرسپردگان به اهل بيت و خواصّ ايشان بودهاند.
امّا اولاد: يكي رافع، و ديگري حسن، و سيّمي مُغيرَه، و چهارمي عُبَيْدالله ميباشد (كه او دربارۀ خصوص اصحابي كه در صِفِّين با عليّ بن ابيطالب علیه السّلام حضور داشتند كتاب مستقلّي نگاشته است و صاحب كتاب «الإصابة» و غيره از وي نقل ميكنند.)
و پنجمي آنها علي است كه كتابي در فنون فقه بر مذهب اهل البيت نوشته
ص 335
است. كتاب او اوّلين كتاب فقهي است كه بعد از صحيفۀ علي علیه السّلام در اسلام تدوين شده و به عمل آمده است.
و امّا أحفاد و نوادگان وي عبارتند از: حسن و صالح و عبيدالله اولاد عليّ بن أبيرافع، و فَضْل بن عبيدالله بن أبيرافع؛ و ايشان داراي ذرّيّهاي هستند كه جميعاً از صالحين بودهاند. [41]
و صديقنا الاكرم مرحوم آية الله حاجّ سيّد محمّد علي قاضي طباطبائي تبريزي قدس سرّه در تعليقۀ خود بر كتاب «جنّة المأوي» در پايان معرّفي و تحسين از كتاب سُلَيْم بن قَيس هِلالي بدين حقيقت اشاره نمودهاند. عين عبارت ايشان اين طور است:
كتابي است جليل و مُعْتَمَدٌ عَلَيْه كه آن را سليم بن قَيْس متوفّي در حدود سنۀ (90) ه تصنيف كرده است. وي از مواليان اميرالمومنين علیه السّلام و از اصحاب و خواصّ او بوده است.
كتاب سليم از اصول مشهورۀ مورد اعتماد نزد خاصّه و عامّه بوده است. و امام كبير نُعماني؛ در كتاب «غيبت» خود بدين عبارت دربارۀ آن تصريح ميكند:
در ميان جميع شيعه از كساني كه متحمّل علم بوده و آن را از أئمّه علیهم السلام روايت ميكنند خلافي نيست در اينكه: كتاب سُلَيم بن قَيْس هِلالي اصلي است از بزرگترين اصولي كه آن را اهل علم و حاملان حديث اهل البيت علیهم السلام روايت نمودهاند، و از
ص 337
قديميترين اصول شيعه ميباشد، به علت آنكه جميع محتوياتي كه اين اصل در بردارد عبارت است از روايات رسول الله صلی الله علیه و آله و اميرالمومنين علیه السّلام و مقداد و سلمان فارسي و ابوذر و كساني كه همطراز و هم منهاج با آنان بودهاند، از افرادي كه رسول اكرم صلی الله علیه و آله و اميرالمومنين علیه السّلام را دريافتهاند و در محضرشان بودهاند و از آن دو نفر شنيدهاند. و آن كتابي است كه از اصول شيعه ميباشد كه بدان رجوع ميكنند و بر آن اتّكاء و اعتماد دارند. (اه )
و ابن نديم در «فهرست» ميگويد: آن اوّلين كتابي است كه براي شيعه ظاهر شده است؛ و مراد و منظورش آن است كه: اوّلين كتابي است كه در آن امر شيعه ظاهر شده است، همان طور كه در حديث مروي از امام صادق علیه السّلام در توصيف آن آمده است كه: كتاب سُلَيم أبْجَد شيعه است.
حضرت فرمود: مَنْ لَمْ يَكُنْ عِنْدَهُ مِنْ شِيعَتِنَا وَ مُحِبِّينَا كِتَابُ سُلَيْمِ بْنِ قَيْسٍ الهِلَالِيٍّ فَلَيْسَ عِنْدَهُ مِنْ أمْرِنَا شَيْءٌ وَ لَايَعْلَمُ مِنْ أسْبَابِنَا شَيْئاً؛ وَ هُوَ أبْجَدُ الشِّيعَةِ، وَ هُوَ سِرٌّ مِنْ أسْرَارِ آلِ مُحَمَّدٍ صلی الله علیه و آله .
«هر كس از شيعيان و محبّان ما نزدش كتاب سُلَيم بن قَيْس هلالي نباشد، در نزد وي از امر ما چيزي وجود ندارد و از اسباب ما چيزي را نميداند؛ و آن ابجد شيعه و سِرّي از اسرار آل محمّد صلی الله علیه و آله ميباشد.»
و قاضي بَدْر الدِّين سُبكي متوفّي در سنۀ (769 هـ ) در كتابش: «محاسن الْوَسائل في معرفة الاوَائل» گويد: اوّلين كتابي كه براي شيعه تصنيف شد، كتاب سُلَيم بن قيس بوده است. (اه )
امّا قاريان عزيز ميدانند كه: كتاب سُنَن تصنيف أبو رافع كه در دهۀ چهارم[42] وفات يافته همان كه معاويه خانهاش را پس از مرگش خريد، عادةً بر تصنيف سُلَيم
ص 337
كه متوفّي در سنۀ (90) ميباشد تقدّم دارد. [43]
و عالم خبير: سيّد محمّد صادق بحرالعلوم در مقدّمۀ كتاب سُلَيم بن قَيْس بدين حقيقت تصريح نمودهاند، و عين عبارات ابن نديم در «فهرست» و قاضي بدرالدّين سبكي را نقل ميكنند، و سپس اشاره به تقدّم تصنيف ابو رافع مينمايند. [44]
مُحَمّد عَجّاج خطيب كه خود إصراري تمام در تدوين حديث اهل سنّت دارد، بدين امر خواهي نخواهي اعتراف نموده و ميگويد:
و نزد أبورافع غلام رسول أكرم صلی الله علیه و آله و سلّم (كه ولادتش غير معلوم، و وفاتش در سنۀ 35 هجري ميباشد ) [45] كتابي بوده است كه در آن استفتاح صلوة بوده است؛ و آن را به أبوبكر بن عبدالرّحمن بن حارِث كه (ولادتش غير معلوم، و وفاتش در سنۀ 94 هجري بوده است و) [46] يكي از فقهاي سَبْعه بوده است ردّ نموده است. [47]
آية الله سيّد حسن صدر تحت عنوان: تَقَدُّمُ الشّيعَةِ في تَأسيسِ عُلومِ الْحَديث؛ و در ذيل آن در عنوان: أوّلُ مَنْ جَمَعَ الْحَديثَ النَّبَويَّ و در تحت آن عبارت: الصّحيفةُ الاُولَي في أوّلِ مَن جَمَعَ الحديثَ النَّبويَّ فِي الإسْلامِ وَ دَوَّنَهُ، را آورده �� در آن أوّلين نفر أبورافع را ذكر كرده، و سپس دربارۀ تأخّر اهل سُنَّت در تدوين و گردآوري حديث تا دو قرن، بحثي مستدَلّ دارند؛ و حتّي سيوطي را كه ميگويد: تدوين حديث در رأس قرن دوّم به امر عمر بن عبدالعزيز به وجود آمده است شديداً ردّ مينمايند.
ايشان ميفرمايد: أبورافع غلام رسول الله صلی الله علیه و آله و سلّم اوّلين كس بوده است كه حديث را تدوين كرده است. و بعد از شرحي از تأخّر أهل سُنَّت، دوباره برميگردند
ص 339
به أبورافع، وخصوصيّات تأليف وي را ذكر ميكنند كه ما آن را در همين دروس در ص 332 وص 333 آورديم.
امَّا آنچه را كه بر تأخّر أهل سنّت استدلال مينمايند اين است كه ميگويند: و حافظ جلال الدّين سيوطي در كتاب خود: «تَدْريب الرّاوي» به خطا رفته است، از آنجا كه پنداشته است: ابتداي تدوين حديث در اوّل صدۀ دوم از هجرت بوده است.
سيوطي ميگويد: و امّا ابتداي تدوين حديث در رأس صد سال در أيَّام خلافت عمر بن عبدالعزيز و به امر او واقع گشت؛ چرا كه در «صحيح» بخاري در أبواب علم آورده است كه: عُمَر بن عبدالعزيز به أبوبكر بن حَزْم نوشت: نظر كن به احاديثي كه از رسول خدا صلّي الله عليه ] وآله [ وسلّم ميباشد و آنها را بنويس؛ زيرا كه من ميترسم علم مندرس شود با از ميان رفتن علماء!
و أبونُعيم در «تاريخ اصفهان» بدين عبارت ذكر نموده است كه: عمر بن عبدالعزيز به سوي آفاق نوشت: نظر كنيد در حديث رسول الله و آن را جمع كنيد!
ابن حجر در «فَتْح الباري» گفته است: از اين امر استفاده ميشود ابتداي تدوين حديث نَبوي. و پس از آن سيوطي افاده كرده است كه: اوّل كسي كه حديث را به امر عمر بن عبدالعزيز تدوين نمود ابن شِهاب زُهْري بوده است. (اين است آنچه سيوطي در «تدريب الرّاوي» آورده است.)
سيّد حسن صدر ميفرمايد: من ميگويم: خلافت عمر بن عبدالعزيز تنها دو سال و پنج ماه طول كشيد؛ به علّت آنكه ابتدايش دهم شهر صفر سنۀ نود و هشت و يا نود و نه بوده است، و مرگ او در سنۀ صد و يك، پنجم يا ششم رجب و يا بيستم رجب بوده است؛ و زمان امر او به جمعآوري حديث تاريخ ندارد؛ و ناقِلي هم نقل ننموده است كه امتثال امر او به تدوينِ حديث در زمان خود او تحقّق پذيرفته باشد.
و گفتار حافظ ابنحَجَر از باب حدس و اعتبار و تخمين ميباشد نه از نقل عمل به فرمان او بالعِيان. و اگر براي امتثال امر او به جمعآوري حديث نزد اهل علمِ حديث اثري بود كه آن را عياناً مشاهده مينمودند، تصريح نميكردند كه إفراد
ص 339
حديث رسول خدا صلی الله علیه و آله و مستقلاًّ تدوين نمودن آن در رأس دويست سال و اوّل صدۀ سوّم واقع شد، همچنانكه شيخ الإسلام (ابن حجر) و غير او به آن اعتراف نمودهاند:
ابن حجر ميگويد: اوّلين كس كه حديث و آثار را جمع كرد در مكّه ابنجُرَيْح بود، و ابن إسحق يا مالك در مدينه، و ربيع بن صبيح يا سَعيد بن أبي عُرُوبَة يا حمّاد بن سَلَمة در بصره، و سُفيان ثَوْري در كوفه، و أوزاعي در شام، و هَيْثَمْ در واسط، و مَعْمَر در يمن، و جرير بن عبدالحميد در ري، و ابن مبارك در خراسان. عراقي و ابنحجر ميگويند: و اين جماعت در عصر واحد بودهاند، و نميدانيم سبقت با كدام يك از آنها بوده است؟
ابن حجر ميگويد: تا اينكه بعضي از امامان حديث رأيشان بر آن قرار داده شد كه احاديث پيغمبر صلی الله علیه و آله و سلّم را بخصوصها تنها جمعآوري و تدوين كنند؛ و اين در پايان قرن دوّم و رأس صدۀ سوّم متحقّق گشت؛ و جماعتي را از اين صاحب رأيها ميشمارد.
و طَيِّبي ميگويد: اوّلين كس كه از سَلَف تدوين حديث كرد ابْنجُرَيْح بود؛ و بعضي گفتهاند: مالِك، و بعضي گفتهاند: رَبيع بن صبيح. و سپس تدوين انتشار يافت و فوائدش به ظهور پيوست. (تمام شد كلام او.)
(در اينجا مرحوم صدر براي تأييد سخن خود ميگويد:) آيا نميبيني او را كه تدوين كسي را قبل از ابنجريح ذكر ننموده است؟!
و همچنين حافظ ذَهَبي در «تَذْكِرَةُ الْحُفّاظ» تصريح نموده است كه: اوّلين زمان تصنيف و تدوين سُنَن و تأليف فروع پس از انقراض دولت بنياميّه و تحوّل دولت به بنيعبّاس بوده است. او گفته است: پس از آن، اين امر در زمان رشيد رو به فزوني گذاشت و تصانيف زياده گشت و حفظ علماء در سينههايشان رو به نقصان نهاد. پس چون كتب به صورت آماده و تدوين شده، در آمد مردم بدانها اتّكال نمودند. و امّا قبل از اين زمان، علم صحابه و تابعين در سينههايشان بود. سينهها خزينههاي نگهداري علومشان بود. (تمام شد كلام ذهبي.)
و نبايد به ذهبي غير او را قياس نمود در خُبْرَويَّت به تواريخ در امثال اين امور. او
ص 340
آنچه را كه سيوطي ذكر كرده ذكر ننموده است؛ بلكه هيچيك از علماي أهل سنّت كه راجع به «اوّلينها» چيزي نوشتهاند مطلب سيوطي را ذكر نكردهاند. مگر آنكه بگوئيم: مُسْتَبْعد است به مثل قول عمر بن عبدالعزيز أخذ نكنند؛ و شايد پس از آن به جمعآوري پرداختهاند.
بنابراين حكم به جمع حديث در رأس صدۀ دوّم كه پايان قرن اوّل ميباشد، گفتار راست واستوار و ثابت شدهاي نيست. خداوند ما را از شتابزدگي در گفتار مصون بدارد.
چون اين مطلب معلوم شد، بدانكه: شيعه نخستين كساني ميباشند كه در جمع آثار و أخبار در عصر خلفاء النَّبيِّ المختار- عليه و عليهم الصّلوة والسّلام- پيشي گرفتند. ايشان اقتدا به امامشان اميرالمومنين علیه السّلام نمودند؛ زيرا أميرالمومنين علیه السّلام در عصر رسول الله صلی الله علیه و آله در اين زمينه تصنيف فرمود.
در اينجا مرحوم صدر شرحي از تدوين جامعه، از اصل «بصائر الدَّرجات» ذكر ميكند و سپس از تدوين أبو رافع مفصّلاً سخن به ميان ميآورد. [48]
پاورقي
[1]- معلِّق كتاب در تعليقه گويد: اين روايت را در باب 28 از كتاب «إكمال الدّين» ص 179 ط 1 و ص 301 ط 3، و أيضاً در حديث دوّم از باب ششم از كتاب «عيون اخبار الرّضا علیه السّلام » ص 34، و أيضاً شيخ طوسي با سند ديگر در جزء 11 از «أمالي» خود، ج 1، ص 297 روايت كردهاند.
[2]- حاشيۀ طبع اوّل از كتاب «إكمالالدّين» نيز همين طور است، وليكن به دنبال آن به «خ ل» آورده است و در متن آن: «از ابوالحسن صالح بن ابي حمّاد...» ذكر كرده است.[ تعليقه [
[3]- در نسخۀ سيد علي نقي و متن «إكمال الدّين» اين طور آمده است. امّا در حاشيۀ آن از «خ ل» و مانند آن در نسخۀ طهران از «فرائد السِّمطين»: «والحسين بن ابراهيم ناتانة» وارد شده است. [ تعليقه [
[4]- عبارت متن «ليبشّرني بذلك » است كه بدين عبارت ترجمه شد، و امّا در نسخۀ «إكمال الدّين» «لِيسرّني بذلك» آمده است. يعني مرا بدان مسرور سازد.[ تعليقه [
[5]- غير از آنچه مابين معقوفات آمده است، عبارت اصل ميباشد و در «إكمال الدّين» بدين عبارت است: «فقال له: يا جابر! انظر أنت في كتابك لاقرأه أنا عليك. فنظر جابرٌ في نسخته فقرأه عليه أبي علیه السّلام فو الله ماخالف حرفٌ حَرفاً. قال جابر: فإنّي أشهد بالله أنّي هكذا رأيته في اللّوح مكتوباً». [ تعليقه [
[6]- اين طور در عبارت اصل وارد است امّا در «اكمال الدّين»: «و ابنه سمّي جدّه المحمود» ميباشد و در حاشيۀ آن: «و ابنه شبه خ ل» است.
[7]-اين طور در اصل وارد است و امّا در «اكمال الدّين»: «لحكمتي» ميباشد.
[8]- در تعليقه گويد: اين طور در اصل آمده است. و در «إكمال الدين» اين طور وارد است: «و انْتَجَبتُ بَعدَهُ فتاه لاِ نّ حفظه فرضٌ لايَنقَطعُ و حجّةٌ لا تَخفي و أنّ أوليائي لايَنقَطع أبداً» . و أقول: الحِنْدِس: الليل الشّديد الظّلمة. ج حَنَادِس.
[9]- ظاهراً همين است كه موافق است با عبارت «اكمال الدّين» مگر آنكه در آن است: «بِكُلِّ أوليائي» و در هر دو اصل من اين طور است: «إنّ المكذّب بالثّلاثة...»[ تعليقه [
[10]- و مثل آن در متن «اكمال الدين» است و در حاشيۀ آن: «وأمْتَحِنُه خ ل» ميباشد. [ تعليقه [
[11]- در هر دو اصل چنين است و در «اكمال الدين»: « حكمتي » ميباشد. [ تعليقه [
[12]- اين است ظاهر موافق با «اكمال الدّين». اما در دو اصل: «فجعلتُ الجنَّةَ ... أهل بيتي» ميباشد. رجوع نمائيد به حديث 2 از باب 6 از «عيون اخبار الرّضا» ص 34 و جزء 11 از «أمالي» طوسي ج 1، ص 297.[ تعليقه [
[13]- اين طور در دو اصل من است، و در «اكمال الدين»: «و ستذلّ أوليائي في زمانه و يتهادون [ ويتهادي خ ل [ رووسهم كما تتهادي رووس التّرك و الدّيلم» ميباشد.[ تعليقه [
[14]- آنچه در ميان معقوفين آمده است در اينجا و در آنچه گذشت مأخوذ ميباشد از كتاب «اكمال الدين». و در آن همچنين وارد است كه: «تصبغ الارض من دمائهم...» [ تعليقه [
[15]- در «إكمال الدين» نيز همين طور است، ولي در نسخهاي از همان كتاب- چنانكه در هامش آن آورده- چنين است: «و أرفع القيود و الاغلال» .[ تعليقه [
[16]- عِفْريت: خبيث منكر. النّافذ في الامر مع دُهاء، خواه از جنّ باشد يا انس و يا از شياطين، جمع آن عَفاريت، مونّثش: عِفْريتَة ميباشد.
[17]- «فرائد السِّمطين» ج 2، الباب الثّاني و الثّلاثون، ص 136 الي ص 139.
[18]- «بحارالانوار» تاريخ اميرالمومنين علیه السّلام باب 40 در نصوص خداوند بر ائمّه: از خبر لوح و خواتيم، از طبع كمپاني: ج 9، ص 120 و ص 121 و از طبع حيدري: ج 36 ص 195 تا ص 197، از «إكمال الدين» ص 179 و ص 180، و «عيون أخبار الرّضا» ص 25 تا ص 27.
[19]- «اصول كافي» كتاب الحجّة، باب 126: ما جاء في الاثني عشر و النصّ عليهم:، حديث 3، و از طبع آخوندي: ج 1، ص 527 و ص 528 .
[20]- «إعلام الوري بأعلام الهدي» ص 371 تا ص 373.
[21]- «بحار» طبع كمپاني ج 9، ص 121 و ص 122 و طبع حيدري ج 36، ص 201، از «إكمال الدين» ص 181 و «عيون أخبار الرّضا» ص 27 و ص 28. و همچنين اين حديث شريف را شيخ طبرسي در «إعلام الوري» ص 374 روايت نموده است. و در «سفينة البحار» ج 2، ص 516 مادّۀ ل و ح اجمال اين حديث را از عبدالعظيم حسني آورده است.
[22]- «فرائد السّمطين» ج 2، ص 139، حديث 433.
[23]- «بحارالانوار» طبع كمپاني، ج 9، ص 122، و طبع حيدري ج 36، ص 201، حديث 4 از «إكمالالدّين» ص 181، و «عيون» ص 28؛ و شيخ طبرسي نيز در «إعلام الوري» ص 373 و ص 374 آن را ذكر كرده است.
[24]- «فرائد السّمطين» ج 2، ص 139، حديث 434.
[25]- همان جلد و همان صحفه از «بحارالانوار» از «إكمالالدّين» ص 181، و «عيون الاخبار» ص 28.
[26]- «خصال» ج 2، ص 78.
[27]- «إكمال الدّين» ص 157 و ص 181.
[28]- «عيون الاخبار» ص 28.
[29]- «غيبت» شيخ، ص 100.
[30]- «فرائد السّمطين» ج 2، ص 140 و ص 141.
[31]- همان جلد از «بحارالانوار» از طبع كمپاني: ص 120، و از طبع حيدري: ص 193 و ص 194 از «إكمالالدّين» ص 178، و «عيون الاخبار» ص 24 و ص 25.
[32]- خاتَم با فتحۀ تاء عبارت است از: مايُخْتَمُ به الشَّيْءُ «آنچه با آن چيزي را مهر ميكنند» مثل مهر دستي و يا نگين انگشتري كه با آن آخر نامهها را مهر ميكردهاند. و به انگشتري خاتم گويند به جهت آنكه براي اينكه، هميشه مهر انسان نزد او بوده باشد و در غيبت و حضور آسان باشد نامهها و معاهدهها و پيمانها را مهر كند؛ لهذا نام صاحب خاتَم را روي نگين ثبت ميكردند و با افزودن نامي از خدا و اسماء حُسناي او. و در موقع مهر زدن، انگشتري را از دست بيرون آورده مهر ميكردند و باز دوباره در دستشان مينمودند. در اين صورت در اين روايت خاتَم به معني مهري است كه براي محكم نمودن و مهر و موم كردن آن صحيفه استعمال شده است. و خاتم النَّبيّين را هم به همين جهت خاتم گويند، چون «مَنْ يُختم به الانبياء» بوده و پس از او پيامبري نخواهد بود.
[33]- «بحارالانوار» باب 40، نصوص الله عليهم من خبر اللوح والخواتيم، و ما نصّ به عليهم في الكتب السّالفة و غيرها، از كتاب تاريخ اميرالمومنين علیه السّلام، از طبع كمپاني؛ ج 9 ص 120، و از طبع مطبعۀ حيدري: ج 36، ص 192 و ص 193، حديث 1، از كتاب «إكمالالدّين» ص 376، و «أمالي» صدوق، ص 241 و ص 242.
[34]- «أمالي» شيخ طوسي، ص 282.
[35]- «بحار الانوار» از طبع كمپاني: ج 9، ص 122، و از طبع حيدري: ج 36، ص 203 و ص 204 از «علل الشرايع» ص 68 .
[36]- همين مصدر از «إكمالالدّين» ص 134 و ص 135.
[37]- همين مصدر، از طبع كمپاني: ص 123 و ص 124، و از طبع حيدري: ص 209 و ص 210 از «غيبت» نعماني، ص 24 و ص 25.
[38]- همين مصدر، از طبع كمپاني: ص 123 و ص 124، و از طبع حيدري: ص 209 و ص 210 از «غيبت» نعماني، ص 24 و ص 25.
[39]- «تأسيس الشِّيعة لعلوم الاسلام» ص 280.
[40]- «الشِّيعة و فنون الاسلام» مطبعۀ صيدا سنۀ 1331 ص 66.
[41]- «الفصول المهمّة في تأليف الاُمَّة» طبع پنجم، مطبعۀ نُعْمان، ص 179 و ص 180.
[42]- در عبارت ايشان دهۀ پنجم ضبط شده است؛ امّا سهوالقلم است؛ چون همه نوشتهاند: در أوان خلافت حضرت اميرالمومنين علیه السّلام وفات يافته است؛ و خلافت آنحضرت در سنۀ سي و پنج از هجرت ميباشد.
[43]- كتاب «جَنَّة المأوي'» تأليف شيخ محمّد حسين آل كاشف الغِطاء، طبع تبريز، سنۀ 1380 هجري قمري، تعليقۀ سيّد محمّد علي قاضي طباطبائي، ص 156 و ص 157.
[44]- كتاب سُلَيم، طبع سوّم، نجف اشرف، ص 5.
[45]- گفته شده است وفات او پس از قتل عثمان بوده است. و گفته شده است: در خلافت علي بوده است.[ تعليقه [
[46]- نظر كن به «الكفاية في علم الرّواية» ص 330. [ تعليقه [
[47]- «السُّنّة قبل التّدوين» طبع دارالفكر، ص 346.