و محمّد بن مسلم و أبوحمزۀ ثمالي و جابربن يزيد از حضرت باقر عليه السّلام؛ و عليّ بن فَضَّال و فُضَيل بن يَسار و أبوبصير از حضرت صادق عليه السّلام، و أحمد بن محمّد بن حلبي و محمّد بن فضيل از حضرت رضا عليه السّلام روايت كردهاند. و همچنين از حضرت موسي بن جعفر عليه السّلام و از زيد بن علي و از محمّد بن حنفيّه و از سلمان فارسي، و از أبوسعيد خُدْري، و از اسمعيل سدّي، روايت شده است كه در تفسير آيۀ كريمۀ: قُلْ كَفَي باللَهِ شَهِيدًا بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتَـٰبِ [31].
«بگو اي پيغمبر كه كافي است كه گواه بين من و شما خداوند است، و آن كسي كه در نزد او علم كتاب است» گفتهاند كه مراد از مَنْ عنده علم الكتاب، عليّ بن أبيطالب عليه السّلام است.
و از ابن عبّاس روايت شده است كه: لَا وَاللهِ مَا هُوَ إلَّا عَلِيُّ بْنُ أبِيطالبٍ عَلَيْهِ السَّلَامُ لَقَدْ كَانَ عَالرمًا بِالتَّفْسِيرِ وَالتَّأوِيلِ وَالنَّاسِخِ وَالْمَنْسُوخِ وَالْحَلَالِ وَالْحَرَامِ.[32]
ص 35
«نه سوگند به خدا كه مراد از عالم به كتاب در اين آيه، عبدالله بن سلام نيست؛ و نيست آن عالم مگر عليّ بن أبيطالب عليه السّلام. هر آينه تحقيقاً علي عالم به تفسير و تأويل و ناسخ و منسوخ و حلال و حرام قرآن بوده است».
و از ابن حَنَفِيَّه روايت است كه: علم كتاب اوّل و آخر در نزد عليّ بن أبيطالب عليه السّلام است.[33]
و اين روايت را نَطَنْزِي در «خصآئص» روايت نموده است.
و از امور محال است كه خداوند تعالي به يك نفر يهودي (عبدالله بن سلام) استشهاد كند؛ و او را رديف دوّم از ذات اقدس خودش بشمار آرد.
و گفتار خداوند كه: قُلْ كَفَي بِاللَهِ شَهِيدًا بَيْنِي وَ بَيْنَكُم وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتَـٰبِ، [34] موافق است در عدد حروف أبجدي، با گفتار ابن عبّاس كه: كَلَّا، اُنْزِلَ فِي أميرالمُؤمِنِينَ عِلِيٍّ. «أبداً اينطور نيست. اين آيه راجع به أميرالمؤمنين علي فرود آمده است» زيرا تعداد حروف هر يك از آن دو، هشتصد و هفده ميباشد.
و عَوني گويد:
وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتَابِ وَ عِلْمُ مَا يَكُونُ وَ مَا قَدْ كَانَ عِلْمًا مُكْتَمَا
«علي آن كسي است كه در نزد او علم كتاب و علم به امور آينده، و علم به امور گذشته، از علوم مخفيّه موجود است.»
و أبو مُقاتل بن داعي عَلَوي گويد:
وَ إنَّ عِنْدَكَ عِلْمَ الْكَوْنِ أجْمَعَهُ مَا كَانَ مِنْ سَالِفٍ مِنْهُ وَ مُؤَتَنَفِ
«و تحقيقاً در نزد تو اي عليّ، علم مجموعۀ عالم تكوين، چه آنها كه گذشته، و چه آنها كه هنوز نيامده است، موجود است.»
و نصر بن منتصر گويد:
وَ مَنْ حَوَي عِلْمَ الْكِتَابِ كُلَّهُ عِلْمَ الَّذِي يَأْتِي وَ عِلْمَ مَا مَضَي
«عي آن كسي است كه علم تمام كتاب آفرينش را در خود دارد؛ علم آنچه
ص 36
ميآيد؛ و علم آنچه گذشته است.»
و علم عليّ بر تمام يكايك از اصحاب غالب آمد، حتّي همگي اعتراف به علم او كرده؛ با او بيعت نمودند[35].
جاحِظ گويد: امّت اتّفاق كردهاند كه: صحابۀ رسول خدا، علم خود را از چهار نفر ميگرفتهاند: عَلِيّ و ابنُ عبَّاسَّ، و ابنُ مَسْعُود، و زَيْدُ بْنُ ثَابِت و جمعي عُمَر بنُ خَطَّاب را نيز گفتهاند. و پس از اين اتّفاق، إجماع كردهاند بر اينكه: آن چهار تن به كتاب خدا واردتر بوده؛ و بهتر آنرا ميخواندهاند.
و چون رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم گفته است: يَؤمُّ بِالنَّاسِ أقْرَئُهُمْ، «امامت مردم را آن كس دارد كه كتاب خدا را بهتر ميخواند» بنابراين عُمَر از ميان اين پنج نفر ميافتد.
و سپس إجماع كردهاند بر اينكه پيغمبر صلّي الله عليه وآله وسلّم گفته است: الائِمَّةُ مِنْ قُرَيشٍ «پيشوايان و امامان، از طائفۀ قريش هستند.» و بنابراين ابنُ مَسْعُود و زَيْد ميافتند، و عَلِيّ و ابنُ عبّاس باقي ميمانند؛ و چون هر دو نفر آنها عالم و فقيه و قُرَشي هستند؛ به جهت آنكه از اين دو نفر آن كه سنّش بيشتر است؛ و هجرتش سابقتر است، عَلِيّ است؛ پس ابن عبّاس ميافتند و عَلِيّ براي امامت امّت با اجماع و اتّفاق امّت باقي ميماند.[36]
همۀ صحابۀ رسول خدا مسائل خود را از عليّ ميپرسيدند؛ و عليّ از يكنفر مسألهاي را نپرسيد. و رسول خدا گفته است: إذَا اخْتَلَفْتُمْ فِي شَيْءٍ فَكُونُوا مَعَ عَلِيِّ بْنِ أَبيطالبٍ «چون در چيزي اختلاف كرديد؛ در آن چيز طبق نظريّۀ عليّ بن أبيطالب باشيد!»
عبادۀ بن صَامِتْ گويد: قَالَ عُمَرُ: اُمِرْنَا إذَا اخْتَلَفْنَا فِي شَيْءٍ أنْ نُحْكَمِّ عَلِيًّا «عمر گفت: ما مأموريم كه چون در چيزي اختلاف كرديم؛ علي را حَكَم قرار دهيم؛ و طبق رأي او عمل نمائيم.» و از همين جهت افرادي از صحابه كه مذكور به علم هستند همچون سَلمان، و عطّار، و حُذَيْفه، و أبوذرّ، و أبِّي بن كَعْب، و جَابِر
ص 37
أنصاريّ، و ابن عبّاس، و ابن مَسْعُود، و زَيْدُ بن صوحَان، از عليّ متابعت كردند؛ و از او دور نشدند مگر زَيْد بن ثابِت و أبومُوسي و معَاذ و عُثْمَان؛ و همگي اينها نيز معترف به علم، و برتري و زيادي او در علم او بودهاند. [37]
نقّاش در تفسير خود گويد: ابن عبّاس گويد: عليّ علمي را داشت كه رسول خدا به او آموخته بود؛ و به رسول خدا، خداوند تعليم نموده بود؛ پس علم پيغمبر علم خداست؛ و علم علي از علم پيغمبر است؛ و علم من از علم علي است؛ و علم من و علم همۀ اصحاب محمّد در برابر علم عليّ نيست مگر مانند قطرهاي در برابر هفت دريا. [38]
ضحّاك گويد: از ابن عبّاس وارد است كه: به عليّ بن أبيطالب نُه دهم از علم داده شده است؛ و در آن يك دهم ديگر نيز عليّ، أعلم آنها بوده است. [39]
و در «أمالي» طوسي آمده است كه: أميرالمؤمنين عليه السّلام به جماعتي مرورشان افتاد كه در ميان آنها سَلمان بود. سلمان به آن جماعت گفت: برخيزيد! و دامن او را بگيريد! سوگند به خدا كه از سِرّ پيغمبرتان صلّي الله عليه وآله وسلّم كسي غير از او، به شما خبر نميدهد! [40]
و در «أمالي» ابن بابويه آمده است كه: محمّد بن منذر گفت كه: از أبو أمامَه شنيدم كه ميگفت: عليّ چون چيزي ميگفت، در آن شك نداشت؛ و اين به جهت آن بود كه ما از رسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّم شنيديم كه ميگفت: خَازِنُ سِرِّي بَعْدِي عَلِيٌّ [41] «خزانه دار سِرِّ من پس از من عليّ است.»
و حميري گويد:
وَ عَلِيٌّ خَازِنُ الْوَحْيِ الَّذي كَانَ مُسْتَوْدَعَ ءاياتِ السُّوَرْ [42]
«و علي خزانهدار وحي خداوندي است؛ آنكه آيات سُوَر قرآني در نزد او به وديعت و امانت سپرده شده است، و او پاسدار و نگهبان و حافظ آن امانت و وديعت است.»
از يَحْيَي بن مُعين با إسناد خود از عَطآءِ بن أبي رياح روايت است كه از او
ص 38
سؤال شد: آيا تو بعد از رسول خدا، كسي را أعلم از عليّ سراغ داي گفت: سوگند به خدا سراغ ندارم. ا..[43]
و امّا سخنان عُمَر بن خطّاب دربارۀ أعلميّت عليّ بسيار است كه خطيب بغدادي در كتاب أربعين خود ذكر كرده است: عُمَر گفت: عِلْم مجموعاً شش دانگ است؛ و از براي عليّ اختصاصاً پنج دانگ از علم است؛ و از براي هلاه مردم يك دانگ ديگر؛ و سوگند كه عليّ در آن يك دانگ ديگر با ما مشاركت نمود، بطوريكه او از ما نيز أعلم بود.
عِكْرَمَه از ابن عبّاس روايت كرده است كه: عُمَر بن خطّاب به أميرالمؤمنين عليه السّلام گفت: اي أبوالحسن تو در حُكْم و قضاوت و مسائلي كه از تو سؤال ميشود؛ در جواب آنها عجله ميكني!
عليّ دست خود را پيش آورد و گفت: انگشتان اين دست چند عدد است؟ عمر گفت: پنج عدد!
أميرالمؤمنين گفت: اي أبو حَفْص! چرا در جواب عجله كردي؟
عمر گفت: براي من مخفي نبود؛ حضرت گفت: من هم در چيزي كه برايم مخفي نيست سرعت مينمايم.
وَاسْتَعْجَمَ عَلَيْهِ شَيْءٌ وَ نَازَعَ عَبْدَالرَّحْمَنِ فَكَتَبَا إلَيْهِ أنْ يَتَجَشَّمَ بِالْحُضُورِ. فَكَتَب إلَيْهِمَا: الْعِلْمُ يُؤْتَي وَ لَا يَأْتِي. فَقَالَ عُمَرُ: شَيْمٌ مِنْ بَني هَاشِمٍ وَ ءَاثَارَةٌ مِنْ عِلْمٍ يُؤْتَي إلَيْهِ وَ لَا يَأْتي، فَصارَ إلَيْهِ فَوَجَدَهُ مُتَّكِئًا عَلَي مِسْحَاةٍ فَسَألَهُ عَمَّا أرَادَهُ فَأعْطَاهُ الْجَوابَ.
فَقَالَ عُمَرُ: لَقَدْ عَدلَ عَنْكَ قَوْمُكَ وَ إنَّكَ لَاحَقُّ بِهِ فَقَالَ عَلَيْهِ السَّلَامُ: إنَّ يَوْمَ الْفَصْلِ كَان مِيقَاتًا.
«امري براي عُمَر مشكل شده و مبهم مانده بود، و در آن امر با عبدالرّحمن بن عوف اختلاف نظر داشت. عمر و عبدالرّحمن هر دو به عليّ نامهاي نوشتند و او را به حضور در نزد عمر تكليف كردند. عليّ عليه السّلام در جواب آنها نوشت: بايد در
ص 39
محضر علم حضور بهم رسانيد. علم خودش جائي نميرود!
عمر گفت: مرد بزرگي از بني هاشم، و باقيمانده از علم است، بايد بسوي او رفت و او نميآيد. بنابراين عمر به نزد عليّ (در مزرعه و باغي كه در خارج از مدينه مشغول بيل زدن بود) رفت. و ديدي كه او بر بيلش تكيه داده است. آنچه ميخواست بپرسد، پرسيد و علي پاسخش را داد.
عمر گفت: اي عليّ! قوم تو از تو به غير تو عدول كردند و به غير تو گرويدند و حقًّا تو أحقّ به مقام خلافت بودي! أميرالمؤمنين عليه السّلام گفت: روز فصل خصومت در قيامت، وعده گاه ماست!»
يُونُس از عُبَيْد روايت كرده است كه: حَسن گفته است عمر بن خطّاب گفت: اللَهُمَّ إنِّي أعُوذُ بِكَ مِنْ عَضِيهَةٍ [44] لَيْسَ لَهَا عَلِيٌّ عِنْدِي حَاضِرًا.
«خداوندا من پناه ميبرم به تو از هر بهتان و دروغي كه براي كشف آن، عليّ در نزد من حضور نداشته باشد.»
در إبَانۀ ابن بَطَّه وارد است كه عُمَر در هر مسألهاي كه برايش مشكل ميشد، و از عليّ ميپرسيد، و اشكالش حلّ ميشد، و گره مسأله بر او گشوده ميشد، ميگفت: لَا أبْقَانِيَ اللهُ بَعْدَكَ! [45] «خدا مرا پس از تو زنده نگذارد».
و در تاريخ بلاذري است كه: لَا أبْقَانِيَ اللهُ لِمُعْضَلَةٍ لَيْسَ لَهَا أبُوالْحَسَنِ. «خداوند مرا در مشكلهاي كه براي من پيش آيد، و براي حلّ آن أبوالحسن نباشد، زنده نگذارد.»
ص 40
و در إبانَه و فائق آمده است كه: أعُوذُ بِاللهِ مِنْ مُعْضَلَةٍ لَيْسَ لَهَا أبُو حَسَنٍ[46]
و در بيست و سه مسأله كه براي او مجهول بود، و به هيچ وجه راه حلّي را نمييافت به أميرالمؤمنين عليه السّلام رجوع كرد تا جائيكه گفت: لَوْ لَا عَلِيٌّ لَهَلَكَ عُمَرُ[47]
بَيْهَقي از أبوعثمان قاضي شهر ري از اعمش، از سعيد بن جبير، روايت كرده است كه: عَْدالله بن عبّاس در مكّه بود، و در شَفيرِ زَمْزَم (ناحيهاي از قسمت بالاي چاه زمزم در مسجد الحرام) ما در نزد او بوديم و براي مردم حديث ميخواند. چون حديث گوئي او به پايان رسيد؛ مردي به نزد او برخاست و گفت:
اي ابن عبّاس! من مردي هستم از اهل شام، و از ناحيۀ حِمْص، و اهل شام و حِمْص از عليّ بن أبيطالب رضوان الله عليه برائت ميجويند و او را لعنت ميكنند.
ابن عبّاس گفت: بَلْ لَعَنَعُمُ اللهُ فِي الدُّنْيَا وَ الاخِرَةِ وَ أَعَدَّ لَهُمْ عَذَابًا مُهينًا!
ألِبُعْدِ قَرَابَتِهِ مِنْ رَسُولِ اللهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ (وَءَالِهِ) وَسَلَّمَ؟ وَ أنـَّهُ لَمْ يَكُنْ أوَّلَ ذُكْرَانِ الْعَالَمِينَ إيمانًا بِاللهِ وَ بِرَسُولِهِ؟ وَ أوَّلَ مَنْ صَلَّي وَ رَكَعَ وَ عَمِلَ بِأعْمَالِ الْبِرِّ؟
«بلكه خدا ايشان را لعنت كند هم در دنيا و هم در آخرت، و براي آنها عذاب خوار و ذليل كنندهاي را مهيّا سازد! آيا آنها به جهت دوري خويشاوندي و قرابت او به رسول خدا او را لعن ميكنند! و يا به جهت آنكه از ميان جهانيان اوّلين مردي نبوده است كه به خدا و رسول او ايمان آورده باشد؟ و يا به جهت آنكه اوّلين كسيكه نماز خوانده و ركوع بجاي آورده و اعمالِ بِرّ و نيكو انجام داده، نبوده است؟!��
مرد شامي گفت: شاميان قرابت و سابقۀ او را در اسلام منكر نيستند؛ مطلبي كه هست آنست كه آنها چنين ميدانند كه او مردم را كُشته است!
ص 41
ابن عبّاس گفت: ثَكِلَتْهُمْ اُمَّهَاتُهُم «مادرشان به عزايشان بنشيند» عليّ به خداوند عزّ وجلّ و به رسول او، و به حكم خدا و رسول او داناتر است از ايشان، عليّ كسي را نكشته است مگر آنكه استحقاق كشتن را داشته است.
مرد شامي گفت: اي ابن عبّاس! قوم من براي من خرج سفر فراهم آوردهاند؛ و من پيك آنها به نزد تو، و أمين آنها هستم و در اين صورت تو چنين فراخي نيست كه مرا بدون حاجت رد كني! قوم من در امر عليّ بن أبيطالب همگي به ضلالت و هلاكت فرو رفتهاند، تو گره را از امر ايشان بگشا و مطلب را برايشان منكشف گردان. خدا گره را از كار تو بگشايد و حاجتت را بر آورد.
ابن عبّاس گفت: اي برادر شامي! مَثَل عليّ در اين امّت در فضلش و علمش مَثَل بندۀ صالحي است (خِضْر) كه موسي عليه السّلام او را ملاقات كرد، در وقتي كه به ساحل دريا رسيده بود؛ كه به آن عَبْدِ صَالِح گفت: هَلْ أَتَّبَعُكَ عَلَي' أَنْ تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْدًا. [48]
«آيا من از تو پيروي كنم و همراه تو بيايم تا آنچه از علوم كه آموخته شدهاي، راه رشد و تكامل را به من تعيم كني، و مرا به چشمۀ كمال و رشاد برساني؟»
آن عالِم (خِضْر) در پاسخش گفت: إِنَّكَ لَنْ تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْرًا وَ كَيْفَ تَصْبِرُ عَلَي مَا لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْرًا. [49]
«تو أبداً قدرت و توان شكيبائي همراهي با من را نداري و چگونه ميتواني تحمّل كني و شكيبا باشي در چيزي كه از جهت علم و خبرويّت إحاطه بر آن نداري؟!»
موسي به او گفت: سَتَجِدُنِي إِنشَآءَ اللَهُ صَابِرًا وَ لَا أَعْصِيَ لَكَ أَمْرًا. [50]
«تو مرا إنشاءالله صابر و متحمّل و شكيبا خواهي يافت! و من هيچ يك از دستورات تو را مخالفت نميكنم!»
ص 42
آن عالم به او گفت: فَإِنِ اتَّبَعْتَنِي فَلَا تَسْئَلْنِي عَنْ شَيْءٍ حَتَّي أُحْدِثَ لَكَ مِنْهُ ذِكْرًا * فَانْطَلَقَا حَتَّي إِذَا رَكِبَا فِي السَّفِينَةِ خَرَّقَهَا.[51] «پس اگر از من همراهي و پيروي نمودي؛ از هيچ چيز از من مپرس تا من خودم ابتدائاً از آن چيز براي تو سخن به ميان آورم! و بنابراين مواهده، هر دو به راه افتادند؛ تا زماني كه در كشتي سوار شدند، آن عالِم، كشتي را سوراخ كرد.»
و البتّه اين خَرْق و سوراخ كردن كشتي براي رضاي خداوند عزّ وجلّ بوده و براي مصلحت سواران و اهل كشتي بود، وليكن در نزد موسي عليه السّلام موجب خشم او و فساد سواران بود، فلهذا موسي عليه السّلام نتوانست بر اين حادثه شكيبا باشد، و آن ضمانتي را كه خضر از او گرفته بود، ترك كرد و گفت:
أَخَرَّقْتَهَا لِتُغْرِقَ أَهْلَهَا لَقَدْ جِئْتَ شَيْئًا إِمْرًا. [52]
«آيا تو كشتي را سوراخ كردي، تا اينكه سرنشينان آنرا غرق كني؟ حقًّا و تحقيقاً كار عجيب و زشتي را آوردي.»
عالم به او گفت: أَلَمْ أَقُلْ إِنَّكَ لَنْ تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْرًا [53].
«آيا مگر من به تو نگفتم كه: تو هيچ گاه استطاعت تحمّل و شكيبائي با مرا نداري؟!»
موسي گفت: لَاتُواخِذْنِي بِمَا نَسِيتُ وَ لَا تُرْهِقًّْنِي مِنْ أَمْرِي عُسْرًا [54].
«بر آنچه من فراموش نمودهام مؤاخذه مكن، و در أمر من، تكليف ما لايطاق و مشكل به من منما!»
عالم از او صرف نظر كرد و از مؤاخذه رفع يد كرد. فَانْطَلَقَا حَتَّي إِذَا لَقِيَا غُلَامًا فَقَتَّلَهُ. [55]
«آن دو باز به راه افتادند، تا زمانيكه پسر بچّهاي را ديدار كردند؛ و خضر او را
ص 43
كشت.»
و اين كشتن پسر بچّه البتّه براي رضاي خداوند عزّ وجلّ بوده است، و براي مصلحت پدر و مادر آن پسر، وليكن در نزد موسي عليه السّلام گناه بزرگي بود، موسي طاقت نياورد و جام شكيبائي او لبريز شد و گفت:
أَقَتَلْتَ نَفْسًا زَ'كِيَةً [56]
«آيا من به تو نگفتم كه: تو هيچ گاه شكيبائي همراهي و پيروي با مرا نداري؟»
قَالَ إِنْ سَأَلْتُكَ عَنْ شَيْءٍ بَعْدَهَا فَلَا تُصَاحِبْنِي قَدْ بَلَغْتَ مِنْ لَدُنِّي عُذْرًا * فَانْلَقَا حَتَّي إِذَا أَتَيَا أَهْلَ قَرْيَةٍ اسْتَطْعَمَا فَأَبَوْا أَنْ يُضَيِّفُوهُمَا فَوَج��دَ�� فِيهَا جِدَارًا يُرِيدُ أَنْ يَنْقَضَّ فَأَقَامَهُ. [57]
«موسي گفت: ديگر از اين به بعد اگر من از تو چيزي پرسيدم، تو ديگر با من مصاحبت و همراهي مكن؛ زيرا از آنچه از من سر زد؛ تو به عذر موجّه خود در عدم مرافقت با من رسيدي! پس باز هم با هم به راه افتادند، تا زمانيكه به اهل قريهاي رسيدند، و از اهل آن طعام خواستند، و اهل آن قريه از ضيافت و طعام دادن به آنها خودداري كردند. و در آنجا ديواري را يافتند كه نزديك بود فرود آيد و شكسته شود. خِضْر، آن ديوار را مرمّت كرد و برپا داشت.»
و مرمّت كردن ديوار و بر پا داشتن آن براي رضاي خداي عزّ وجلّ، و صلاح
ص 44
مردم بود، موسي به او گفت:
لَوْ شِئْتَ لَاتَّخَذْتَ عَلَيْهِ أجْرًا * قَالَ هَـٰذَا فَراقُ بَيْنِي وَ بَيْنِكَ. [58]
«كاش براي اين عملت كه ديوار را تعمير نمودي، مزدي در برابر آن ميگرفتي! خضر گفت: اين مرحله ديگر نوبت جدائي و فراق بين من و تست!»
و آن عالم، أعلم بود به آن چه ميكرد از موسي عليه السّلام، وليكن اين كارهاي حقّ او بر موسي گران آمد؛ و آنها را بزرگ و خطا شمرد، زيرا كه علم و عرفان به اين اُمور را نداشت؛ در حالي كه او پيغمبر مرسل از اُولُوالعزم بود؛ و از آنان بود كه خداوند عزّ وجلّ از او براي نبوّتش عهد و پيمان گرفته بود.
و با وجود اين حقايق، اي برادر شامي ما، تو و طائفۀ تو و ياران تو در كجا هستند؟ و در چه حالي هستند؟ و چه ميپندارند؟ علي عليه السّلام نكُشت مگر آن كس را كه مستحقّ كشته شدن بود؛ و قتلش حلال بود.
و من براي تو داستاني را بيان ميكنم: رسول خدا عليه السّلام در نزد اُمّ سَلمَه دختر أبي اُمَيَّه بود كه در آن وقت علي عليه السّلام ميخواست بر پيغمبر صلّي الله عليه وآله وسلّم وارد شود، آهسته در را زد، و رسول خدا در زدن او را شناخت و گفت: اي اُمّ سَلَمه! برخيز و در را باز كن!
اُمّ سلمه گفت: يَا رَسُولَ اللهِ! مَن هَذَا الَّذي يَبْلُغُ خَطَرُهُ أنْ أسْتَقْبلَهُ بِمَحاسِنِي وَ مَعاصِمِي؟! «اي رسول خدا! اين مرد كيست كه مقدار عظمت و
ص 45
بزرگواري او بجائي رسيده است كه من بايد در اين حال با زينتهائي كه مرا نيكو كرده، و با باز بودن موضع دستبند و النگوي خود، از او استقبال نمايم؟!»
پيامبر گفت: يَا اُمّ سَلَمَةَ! إنَّ طَاعَتِي طَاعَةُ اللهِ عَزَّ وَجَلَّ. قَالَ: وَ مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطَاعَ اللهَ [59].. قُومِي يَا اُمَّ سَلَمَةَ فَإنَّ بَالْبَابِ رَجُلاً لَيْسَ بِالْخَرِقِ وَ لَا النَّزِقِ وَ لَا بِالْعَجِلِ فِي أمْرِهِ، يُحِبُّ اللهَ وَ رَسُولَهَ، وَ يُحِبُّهُ اللهُ وَ رَسُولُهُ.
«اي اُمّ سَلمَه! اطاعت از من، اطاعت از خداي عزّ وجلّ ميباشد. خدا ميگويد: كسي كه از رسول خدا اطاعت كند حقًّا از خدا اطاعت كرده است! برخيز اي اُمّ سلمه! در پشت در مردي است كه در او ضعف رأي و سوء تصرّف و تندي و شتاب نيست، و در او عجله از روي جهل و حماقت هم نيست، و در اُمور خود نيز شتابزده نيست. او خدا و رسول او را دوست دارد و او را نيز خدا و رسول او دوست دارند. اي اُمّ سلمه تو اگر در را به روي او بگشائي، داخل منزل نميشود، تا اينكه تو در را باز كني و برگردي بطوريكه صداي گامهايت پنهان شود.»
امّ سلمه در را گشود، و آن مرد داخل نشد مگر وقتيكه اُمّ سلمه از ديدگان او پنهان شد، و صداي گامهايشان نيز به گوش نميرسيد. در اين حال كه آن مرد احساس حركتي براي اُمّ سلمه نكرد، در را فشار داد و داخل شد.
و بر پيغمبر اكرم صلّي الله عليه وآله وسلّم سلام كرد، و پيامبر سلام او را جواب داد، و گفت: اي اُمّ سلمه آيا اين مرد را ميشناسي؟ اُمّ سلمه گفت: آري! اينست عَلِيٌّ بنُ أبيطَالبٍ.
فَقَالَ رَسُولُ الله صَلَّي اللهُ عَلَيْهِ وَءَالِهِ وَسَلَّمَ: نَعَمْ هَذَا عَلِيٌّ سِبط لَحْمُهُ بِلَحْمِي؛ وَ دَمُهُ بِدَمِي؛ وَ هُوَ مِنِّي بِمَنْزِلَةِ هَرُونَ مِنْ مُوسَي إلَّا أنـَّهُ لَا نَبِيَّ بَعْدِي.
يَا اُمّ سَلمَةَ! هَذَا عَلِيٌّ سَيِّدٌ مُبَجَّلٌ، مُؤمَّلُ الْمُسْلِمِين؛ وَ أمِيرُالْمُؤمِنِينَ؛ وَ مَوْضِعُ سِرِّي وَ عِلْمِي؛ وَ بَابِيَ الَّذي أوِي إلَيْهِ؛ وَ هُوَ الْوَصِيُّ عَلَي أهْلِ بَيْتِي وَ عَلَي
ص 46
الاخْيَارِ مِنْ اُمَّتي؛ وَ هُوَ أَخي فِي الدُّنْيَا وَالاخِرَةِ؛ وَ هُوَ مَعِي فِي السَّنَآءِ الاعْلَي. إشْهدِي يَا اُمَّ سَلَمَةَ: أنَّ عَلِيًّا يُقَاتِلُ النّاكِثِينَ وَالْقَاسِطِينَ وَالْمَارِقِينَ!
«در اين حال رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسّلم گفت: آري اين علي است كه گوشت او با كوشت من، و خون او با خون من آميخته شده است، و نسبت او با من مانند نسبت هرون است با موسي بدون نبوّت.
اي اُمّ سلمه اين است علي سيّد مُعَظَّم، پناه و آرزوي مسلمانان، و امير و سالار مؤمنان، و قرارگاه سِرِّ من وعلم من، و دَرِ من است كه من در آنجا فرود ميآيم، و آرامش پيدا ميكنم، و اوست وصيّ من بر أهل بيت من، و بر نيكان از امّت من، و اوست برادر من در دنيا و در آخرت، و او با من است در بلندترين مقام از رفعت و درخشش. اي اُمّ سَلمه گواه باشد كه علي با سه گروه شكنندگان بيعت (اصحاب جَمَل) و ستم پيشهگان (اصحاب صفّين) و خارج شدگان از دين (اصحاب نَهْرَوان) كارزار ميكند!»
ابن عبّاس گفت: و كشتن علي اين جماعتها را براي رضاي خدا بوده است، و براي صلاح حال امّت بوده است، ولي براي اهل ضلالت و گمراهي موجب خشم و غضب آنها ميشده است.
مرد شامي گفت: اي ابن عبّاس! ناكثين چه كساني هستند؟
ابن عبّاس گفت: آنانكه با علي در مدينه بيعت كردند، و سپس بيعت را شكستند، و در بصره علي با آنها جنگ كرد. آنها اصحاب جَمَل ميباشند، و قَاسِطين معاويه و ياران او هستند، و مارِقين اهل نَهْرَواناند و همراهان آنها.
شامي گفت: يَابْنَ عَبّاسٍ! مَلَاتَ صَدْرِي نُورًا وَ حِكْمَةً؛ وَ فَرَّجْتَ عَنِّي فَرَّجَ اللهُ عَنْكَ! أشْهَدُ أنَّ عَلِيًّا مَوْلَايَ وَ مَوْلَي كُلِّ مُؤمِنٍ وَ مُؤمِنَةٍ.[60]
«اي پسر عبّاس! سينۀ مرا سرشار از نور و حكمت نمودي! و عقدۀ مرا گشودي، خداوند عقدهات را بگشايد! من شهادت ميدهم كه علي امام و صاحب اختيار من و امام و صاحب اختيار هر مرد مؤمن و هر زمن مؤمنهاي است.»
ص 47
عارف شهير شيخ فريد الدّين عطّار نيشابوري رضوان الله عليه گويد:
ز مشرق تا به مغرب گر امام است علي و آله او ما را تمام است
گرفته اين جهان وصف سِنانش گذشته زآن جهان وصف سه نانش
چه در سِرِّ عَطا إخلاص اوراست سه نان را هفده آيه خاص او راست
چنان در شهر دانش باب آمد كه جَنَّت را به حقّ بوّاب آمد
اگر علمش شدي بحر مُصَوَّر در او يك قطره بودي بحر أخْضَر
چه هيچش طاقت منَّت نبودي ز همّ گشت مزدور يهودي
كسي گفتش چرا كردي؟ بر آشفت زبان بگشادچونشمع و چنينگفت
لَنَقْلُ الصَّخْرِ مِنْ قُلَلِ الْجِبَالِ أحَبُّ إلَيَّ مِنْ مِنَنِ الرِّجَالِ
يَقُولُ النَّاسُ لِي فِي الْكَسْبِ عَارٌ فَإنَّ الْعَارَ فِي ذُلِّ السُّؤالِ [61]
اينجاست كه أشعار شافعي خوب ميتواند خود را نشان دهد:
لَوْ شُقَّ قَلْبي لَيُري في وَسْطِهْ خَطَّانِ قَدْ خُطَّا بِلَا كَاتِب
الشَّرْعُ وَالتَّوْحِيدُ مِنْ جَانِبٍ وَ حُبُّ أهْلِ الْبَيْتِ مِنْ جَانِبِ
«اگر دل من شكافته شود؛ در ميان آن ديده ميشود كه: بدون كاتب خارجي دو خط نوشته شده است:
شرع الهي و توحيد خداوندي در يك طرف؛ و محبّت اهل بيت رسول الله در طرف ديگر.»
و اينجاست كه ديگر مراتب محبّت و مودّت به أميرالمؤمنين عليه السّلام از تعقّل و تفكير بالا ميرود و به سر حدّ تحيّر و وَلَه و تَيَمان ميرسد همانطور كه خودش گفته است: وَاجْعَلْ قَلْبِي بِحُبِّكَ مُتَيَّمًا. و حقًّا لفظ شوق و اشتياق و عشق دربارۀ حضرت كوتاه است و اگر معشوق واقعي و حقيقي در ممكنات تصوّر شود، غير از نفس مقدّس آنحضرت چه موجودي ميتواند خود را بنماياند!
اي بهحُسنتو صنم چشم فلك ناديده وي ز مثل تو وَلَد مادر أيّام نديده
عشق بازي نه طريق حكما بود ولي چشمبيمار توميبرد دل از دست حكيم
ص 48
صلّي الله عليك يا أميرالمؤمنين! و يا خليفۀ رسول ربّ العالمين؛ و يا قائد الغرّ المحجّلين؛ و يا امام الْبَرَرۀ و المؤمنين؛
اي برتر از قياس و خيال و گمان و وهم وزهرچهديدهايموشنيديموخواندهايم
مجلستمام گشت و به آخر رسيد عمر ما همچنان در اوّل صف تو ماندهايم
روحي و أرواح العالمين لك الفداء.
فيكَ يااُعجوبَةَ الكونِغَدَا الفكر كَليلا أنتَ حَيَّرتَ ذَوي اللُّبِّ وَبَلْبَلْتَ العقولا
كلَّما قدمَ فكري فيك شِبرًا فَرَّميلا ناكِصًا يَخْبطُ في عميا و لا يهدي سيبلاً [62]
«دربارۀ تو اي اُعجوبه و شگفت آفرين عالم آفرينش، فكر دور انديش و قدرت عاقله و تفكير تيز و رساي من به گِل فرو نشست و خسته و فرسوده و بيتاب و توان شد. تو صاحبان عقل و اضطراب درآوردي! هر زمان كه قدرت انديشه وفكر من ميخواهد يك وَجَب به تو نزديك شود، يك ميل فرار ميكند و دور ميشود؛ و در راه قهقري رو به پشت با نداشتن هدايت و بصيرت در وادي تخّيلات و أوهام كه جز همچون كفي بر روي آب بيش نستند ميماند و گير ميكند.»
هزار دشمنم اَر ميكنند قصد هلاك گرم تو دوستي از دشمنان ندارم باك
مرا اميد وصال تو زنده ميدارد و گرنه هر دمم از هجر تُست بيم هلاك
رود به خواب دو چشم از خيال تو هيهات بود صبور دل اندر فراق تو حاشاك
اگر تو زخم زني به كه ديگران مرهم و گر تو زهر دهي به كه ديگران ترياك
نفس نفس اگر از باد بشنوم بويت زمان زمان چو گل از غم كنم گريبان چاك
بضرب سيفك قتلي حياتنا أبداً بأنَّ روحي قد طاب أن يكون فداك
عنان مپيچ كه گر ميزني به شمشيرم سپر كنم سر و دستت ندارم از فتراك
ترا چنانكه توئي هر نظر كجا بيند؟ بقدر دانش خود هر كسي كند ادراك
به چشم خلق عزيز آن زمان شود حافظ كه بر در تو نهد روي مسكنت بر خاك [63]
ص 49
ص 51
بسم الله الرّحمن الرّحيم
و صلّي الله عليه محمّد وآله الطّاهرين
و لعنة الله علي أعدائهم أجمعين من الآن إلي قيام يوم الدّين
و لا حَوْلَ و لا قوّةَ إلاّ بالله العليّ العظيم
قال الله الحكيم في كتابه الكريم:
وَ لَيْسَ الْبِرُّ بِأَنْ تَأْتُوا الْبُيُوتَ مِنْ ظُهُورِهَا وَلَـٰكِنَّ الْبِرَّ مَنِ اتَّقَي وَ أُتُوا الْبُيُوتَ مِنْ أَبْوَابِهَا وَاتَّقُوا اللَهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ.
(نيمۀ دوّم از آيۀ صد و هشتاد و نهم، از سورۀ البقرة: دوّمين سوره از قرآن كريم)
«و عمل نيكو آن نيست كه شما در خانهها از پشت ديوار آنها وارد شويد! وليكن عمل نيكو آن است كه شما تقوي پيشه ساخته، و در خانهها از درهاي آنها وارد شويد! و به تقواي خداوند عمل كنيد كه اميد است در اينصورت به فلاح و رستگاري فائز آئيد!»
پاورقي
[31] آيۀ 43، از سورۀ 13: الرّعد. و ما در جلد چهارم از «امام شناسي» در درسهاي پنجاه و دو و پنجاه و سه، بحث كافي در تفسير اين آيۀ كريمه آوردهايم.
[32] «مناقب» ج 1، ص 258
[33] آيۀ 43، از سورۀ 13: الرّعد
[34] «مناقب» ج 1، ص 258
[35] ـ «مناقب» ج 1، ص 258
[36] همان مصدر
[37] ـ «مناقب» ج 1، ص 258 و ص 259
[38] همان مصدر
[39] همان مصدر
[40] همان مصدر
[41] همان مصدر
[42] همان مصدر
[43].ـ «مناقب»، ج 1، ص 259
[44] در «تعليقه» گويد: مجلسي در بياني كه در ذيل حديث در كتاب «بحار الانوار» آورده است گفته است كه: عضيهه به معناي بهتان و كذب است، و اين غريب است و معروف در اين مورد معضله است و سپس گفتار جزري را در «نهايه» آورده است كه: از اين قبيل است قول عمر: أعوذُ بِالله مِن كلّ معضلة ليس لها أبوحسن عليه السّلام تا آخر بحثي كه كرده است آنگه معلّق گويد: العضيهة، بر وزن فعلية از عضة به معناي بهت است اصل آن عضهة بوده، لام آن حذف شده همچنانكه در سنة لام الفعل حذف شده است؛ كما ذكره في النّهاية و در حديث بعيت وارد شده است كه: لا يعضه بعضنا بعضاً اي لا يرميه بالعضيهة و آن بهتان و كذب است و من نيافتم غير جزري را كه اين لفظ را با اين وزن استعمال كنند حتي فيروزآبادي را. انتهي. أقول: در «قاموس» گويد: عَضَهَ بر وزن مَنَع عَضْهًا: دروغ گفت.
[45]...ـ «مناقب»، ج 1، ص 259
[46] اين حديث را ابن عساكر در «تاريخ دمشق» مجلّد أميرالمؤمنين عليه السّلام جزء سوّم ص 39 حديث شمارۀ 1071 آورده است. «من پناه ميبرم به خدا از مشكلهاي كه براي حلّ آن أبوالحسن نباشد.»
[47] «مناقب» ج 1، ص 260 «اگر علي نبود، عمر هلاك شده بود.»
[48] آيۀ 66، از سورۀ 18: الكهف» قَالَ لَهُ مُوسَي هَلْ أَتَّبَعُكَ ـ الاية.
[49] «آيۀ 67 و 68، از سورۀ 18: الكهف» قَالَ إِنَّكَ لَنْ تَسْتَطِيعَ ـ الآية.
[50] «آيۀ 69، از سورۀ 18: الكهف»: قَالَ سَتَجِدُنِي ـ الآية.
[51] «آيۀ 70، از سورۀ 18: الكهف» قَالَ فَإِنْ اتَّبَعْتَنِي ـ الآية.
[52] «آيۀ 71، از سورۀ 18: الكهف» قَالَ أَخَرَّقْتَهَا ـ الآية.
[53] «آيۀ 72 از سورۀ 18: الكهف» قَالَ أَلَمْ أَقُلْ ـ الآية
[54] «آيۀ 73، از سورۀ 18: الكهف» قَالَ لَا تُؤاخِذْنِي ـ الآية
[55] «آيۀ 74، از 18: الكهف» فَانْطَلَقَا حَتَّي إذَا لَقِيَا غُلَامًا فَقَتَلَهُ قَالَ أَقْتَلْتَ نَفْسًا ـ الآية.
[56] زَاكِيَةً با ألف بعد از زآء و تخفيف يآء، قرائت نافع و ابن كثير و أبوعمرو و أبوجعفر عليه السّلام است. يعني پاكيزه از گناهان، و بقيّۀ قرّاء با تشديد يآء و بدون ألف خواندهاند. «إتحاف فضلآء البشر»، ص 293 بِغَيْرِ نَفْسٍ لَقَدْ جِئْتَ شَيْئًا نُكْرًا. آيۀ 74، از سورۀ 18: الكهف
[57] «آيۀ 76 و 77، از همين سوره»
[58] بقيۀ «آيۀ 77 و آيۀ 78: سوره الكهف» قَالَ لَوْ شِئْتَ لَتَّخَذْتَ عَلَيْهِ أَجْرًا ـ الآية.
[59] «آيۀ 80، از سورۀ 4: النّسآء» و در قرآن كريم «مَنْ» بدون واو است
[60] «المحاسن و المساوي» ج 1، ص 65 تا ص 68
[61] «هدية الاحباب» ص 199 ترجمۀ أحوال عطّار
[62] از ابن أبي الحديد است كه دربارۀ أميرالمؤمنين عليه السّلام گفته است.