مَقام و مَوْطِن سيزدهم در معراج رسول الله است كه چنين منزلهاي را خداوندبراي عليّ بن ابيطالب نسبت به پيغمبرش قرار دادند؛ و رسول خدا براي اُمَّتبيان كرد.
شيخ صَدُوق: محمّد بن عليّ بن الحسين بن بابويه قُمّي با سند متّصل خود ازوَهَب بن منبّه مرفوعاً از ابن عبّاس روايت كرده است كه رسول خداصليالله عليهو آله وسلم گفت: چون مرا پروردگار من به معراج برد؛ ندا رسيد: يامُحمَّدُ! گفتم: لَبَّيْكَ رَبَّ الْعَظَمَةِ لَبَّيْك! آنگاه خدا به من وحي كرد كه: اي محمّد! بهچه سبب تنها براي عالم بالا معيّن شدي؟ گفتم: اي پروردگار من، نميدانم!خطاب آمد: آيا از آدميان براي خود، وزير، و برادر و وصيّي پس از خودتبرگزيدهاي؟! گفتم: آنرا كه بايد من برگزينم، تو براي من انتخاب بفرما! وحيرسيد: اي محمّد! من براي تو از آدميان، عليّ بن ابيطالب را انتخاب كردهام!
من گفتم: اي خداي من! پسر عموي من! خداوند به من وحي كرد: إنَّ عَلِيّاً وَارِثُكَ وَوَارِثُ الْعِلْمِ مِنْ بَعْدِكَ وَصَاحِبُ لِوَائِكَ لِو'آءِ الْحَمْدِ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَصَاحِبُحَوْضِكَ يَسْقِي مَنْ وَرَدَ عَلَيْهِ مِنْ مُومِنِي اُمَّتِكَ!
«اي محمّد! عليّ وارث تست؛ و پس از تو وارث علم تست! و دارندۀ لِوايتست در روز قيامت؛ آن لوائي كه لواي حمد است؛ و دارندۀ حوض تست؛كساني را كه از اُمَّت تو مومن باشند؛ و بر آن حوض (حوض كوثر) وارد شوندسيراب ميكند!»
و سپس خداوند به من وحي كرد: اي محمّد! من بر خودم سوگند به حقّ يادكردهام كه: از آن حوض، دشمنان تو، و اهل بيت تو، و ذُرّيّۀ طيّبين و طاهرين تو
ص427
نياشامند؛ و اين حقّي است كه هيچ جاي شبهه نيست.
اي محمّد! من جميع اُمَّت تو را داخل در بهشت ميكنم؛ مگر آن كسي كه اءبا وامتناع كند از بندگان من! من گفتم: مگر ميشود اي خداي من، كسي از دخولدر بهشت امتناع ورزد؟!
خدا به من وحي كرد كه: آري! گفتم: چگونه امتناع ميورزد؟
فَاوْحَي اللهُ لِي: يَا مُحَمَّدُ اخْتَرْتُكَ مِنْ خَلْقِي، وَاخْتَرْتُ لَكَ وَصِيّاً مِنْ بَعْدِكَ؛ وَجَعَلْتُهُ مِنْكَ بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَي، إلَّا انَّهُ لَا نَبِيَّ بَعْدَكَ؛ وَ الْقَيْتُ مَحَبَّتَهُ فِي قَلْبِكَ؛ وَجَعَلتُهُ اباً لِوُلْدِكَ؛ فَحَقُّهُ بَعْدَكَ عَلَي اُمَّتِكَ كَحَقِّكَ عَلَيْهِمْ فِي حَيَاتِكَ؛ فَمَنْ جَحَدَهُ حَقَّهُ جَحَدَ حَقَّكَ؛ وَمَنْ ابيَ انْ ��ُوَالِيَهُ فَقَدْ ابيَ انْ يَدْخُلَ الْجَنَّةَ. فَخَزَرْتُ لِلّهِ سَاجِداً شُكْراً لِمَا انْعَمَ عَلَيَّ.
«پس خدا به من وحي كرد كه: اي محمّد! من از ميان جميع بندگانم، تو رااختيار كردم؛ و از براي تو نيز وصيّي اختيار كردم، تا بعد از تو بوده باشد؛ ومنزلۀ او را با تو، همان منزلۀ هارون را با موسي قرار دادم، به غير از آنكه پس ازتو پيامبري نيست! و محبّت وي را در دل تو انداختم؛ و او را پدر فرزندان توساختم. بنابر اين بعد از مردن تو حقّ او بر اُمَّت تو، مثل حقّ تو بر اُمَّت تو درزمان حيات تو ميباشد!
كسي كه حقّ او را إنكار كند، حقّ تو را انكار كرده است؛ و كسي كه ازموالات او اءبا كند از دخول در بهشت امتناع كرده است. پس من به سجده افتادمبه شكرانۀ نعمتهائي را كه خدا به من عنايت كرده است.»
در اين حال يك منادي ندا كرد: اي محمّد! سرت را بردار؛ هر چه ميخواهيبخواه كه من ميدهم! من گفتم: اي خداي من! كساني كه بعد از من هستند، آنهارا بر ولايت عليّ بن ابيطالب مجتمع كن؛ تا همگي در روز قيامت بر حوض منوارد شوند.
در اين حال وحي رسيد كه: اي محمّد! من در ميان بندگان خودم قبل ازآفرينش، حكم كردهام ـ و حكم من در ميان ايشان جاري است ـ كه هر كه را
ص428
بخواهم به واسطۀ عليّ هلاك كنم؛ و هر كه را بخواهم به واسطۀ علي هدايت كنم.و پس از تو، علم تو را به او دادم؛ و او را خليفه بر اهل تو و اُمَّت تو پس از توقرار دادم؛ و حكم جدّي و إرادۀ حتمي من است كه: كسي را كه او را مبغوض ودشمن دارد، و پس از تو ولايت او را إنكار ميكند؛ داخل بهشت ننمايم. و كسيكه او را مبغوض بدارد، تو را مبغوض داشته است؛ و كسي كه تو را مبغوضبدارد، مرا مبغوض داشته است؛ و كسي كه او را دشمن بدارد، تو را دشمن داشتهاست؛ و كسي كه تو را دشمن بدارد، مرا دشمن داشته است؛ و كسي كه او رادوست بدارد، تو را دوست داشته است؛ و كسي كه تو را دوست بدارد، مرادوست داشته است؛ و من اين فضيلت را براي عليّ قرار دادم. و من به تو عنايتينمودهام كه از صُلْب او يازده مَهْديّ را خارج كنم كه همۀ آنها از ذُرّيّۀ تو هستند،از بانوي بكر بتول! و از ايشان بيرون آورم مردي را كه عيسي بن مريم در پشتسر او نماز بخواند. او زمين را از عدل پر ميكند. همچنانكه از مردم پر از جور وستم شده باشد. به واسطۀ آن مرد، نجات ميدهم از هلاكت؛ و هدايت ميكنم ازضلالت؛ و از كوري شفا ميدهم؛ و از مرض بهبود ميبخشم.
من عرض كردم: اي خداي من! آنوقت چه زماني است؟!
خداوند عزّوجلّ به من وحي كرد كه: آن در وقتي است كه علم را كناربگذارند؛ و به زينت و جمال ظاهري مشغول شوند؛ و قرآئت كنندگان قرآن زيادشوند؛ ولي عمل به آن كم شود؛ و كشتار زياد شود؛ و فقهآء دين كم شوند؛ وفقهاي ضلالت و خيانت بسيار شوند؛ و شعرآء ياوهسرا زياد شوند؛ و قبورشانرا مسجد گيرند؛ و قرآنها را زينت كنند، و مساجد را با طلا بيارايند؛ و ظلم وفساد بسيار گردد؛ و كارهاي زشت و ناپسنديده ظاهر شود؛ و اُمَّت تو بدانها امرشوند؛ و از معروف و پسنديده نهي گردند؛ و مردان به مردان و زنان به زنان اكتفاكنند؛ و اُمراي از اُمَّت تو كافر شوند؛ و اولياي ايشان فاجر شوند؛ و معاونان ودستياران آنها اهل عدوان و ستم گردند؛ و صاحبان راي و تدبير اُمور آنها فاسقشوند؛ و در اين هنگام سه بار خسوف واقع ميشود: يكبار در مشرق زمين،زمين فرو ميرود و غرق
ص429
ميشود؛ و يكبار در مغرب زمين؛ و يكبار در جزيرةالعرب. و بصره به دست يك مرد از ذُرّيّۀ تو كه زنجيها [1] از او پيروي ميكنندخراب ميشود؛ و مردي از اولاد حسين بن عليّ بن ابيطالب خروج ميكند! ودّجال از مشرق زمين از سجستان [2] خروج ميكند؛ و سفياني ظاهر ميشود!
من عرض كردم: اي خداي من! اين فتنهها بعد از من چه موقع خواهد شد؟!
پروردگار من به من وحي فرستاد كه: بلآء و حوادث بني اُميّه، و فتنه پسرانعمويم عبّاس پيش ميآيد؛ و خدا به من از جميع وقايع موجوده، و آنچه را كهبعداً تا روز قيامت پيش ميآيد خبر داد.
و من چون به روي زمين هبوط كردم، تمام اين مطالب و وقايع را به پسرعمويم رساندم، و رسالت خود را تاديه كردم. وَلِلّهِ الْحَمْدُ عَلَي ذَلِكَ كَمَا حَمِدَهُالنَّبِيُّونَ وَكَمَا حَمِدَهُ كُلُّ شَيْءٍ قَبْلِي ومَاهُوَ خَالِقُهُ إلَي يَوْمِ الْقِيامَةِ.[3]
مقام و موطن چهاردهم تصريحي است در حديث منزله كه رسول خداصليالله عليهو آله وسلم در وقت رحلتشان در محضر انصار مدينه، نمودهاند.
در «غاية المرام» از سيّد بن طاوس در طرفۀ دهم ـ كه در تصريح حضرترسول اكرم صليالله عليهو آله وسلم در هنگام رحلت خود بر خلافتاميرالمومنين عليه السلام در
ص430
حضور انصار مدينه است ـ از كتاب «طرائف» ازحضرت امام موسي كاظم عليه السلام، روايتي بسيار راقي با محتويات اكيد درسفارش رسول خدا به انصار آمده است، كه ما تمام روايت را در ص 141 تاص 143 از همين مجلد «اءمامشناسي» آوردهايم؛ و در اينجا فقط به يك فقره ازآن فقره از آن كه راجع به حديث منزله است اكتفا ميشود:
اَللهَ! اللهَ فِي اهْلِ بَيْتِي! مَصَابِيحِ الظَّلَامِ؛ وَمَعَادِنِ الْعِلْمِ وَيَنَابِيعِ الْحِكَمِ وَمُسْتَقَرِّالْمَلَائِكَةِ؛ مِنْهُمْ وَصِيِّي وَامِينِي ووَارِثِي، مِنَّي بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَي؛ الَاهَلْبَلَّغْتُ؟![4]
«خدا را در نظر آوريد! خدا را در نظر آوريد در اهل بيت من! چراغهايتابندۀ در ظلمات؛ و معدنهاي دانش؛ و چشمههاي حكمت؛ و محلّ تمكّن واستقرار فرشتگان. و از آنهاست وصيّ من، و امين من، و وارث من، و نسبت او بامن مثل نسبت هارون است با موسي! آيا من تبليغ كردم و واقع امر را رساندم؟»
بايد دانست كه اين چهارده مقام و موطن مختلف از گفتار رسول الله درخصوص حديث منزله، و بيان نسبت اميرالمومنين عليه السلام با آن حضرت،به مثابه نسبت هارون با موسي بوده است؛ و گرنه مواطن و مقاماتي كه رسولخدا او را به عنوان وزير ناميده؛ و يا در دعاهاي خود مقام وزارت را براي ويطلب نموده است بسيار است؛ و همچنين اين چهارده موطن و مقام، مقامانياست كه ما بحمدالله و منّه در اثر فحص به دست آوردهايم؛ و شايد در واقع امربيش از اينها باشد؛ و بر متتبّع خبير و متضلّع بصير، مقامات و مواطن ديگريمكشوف آيد؛ وَلِلّهِ الْحَمْدُ وَلَهُ الْمِنَّةُ.
همچنانكه گفتار رسول خدا را در حين مرگ به اميرالمومنين عليه السلام كه فَإنَّكَ مِنِّي بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَي! وَلَكَ بِهَارُونَ اُسْوَةٌ حَسَنَةٌ إذَا اسْتَضْعَفَهُ قَوْمُهُ وَكَادُوا يَقْتُلُونَهُ، فَاصْبِرْ لِظُلْمِ قُرَيْشٍ اياكَ وَتَظَاهُرِهِمْ عَلَيْكَ فَإنَّكَ بِمَنْزِلَةِ هَارُون َوَمَنْ تَبعَهُ، [5]
ص431
تا آخر روايت را كه در حديث «كمال الدّين و تمام النعمه» وارد شدهاست، پس از ورود فاطمه و سرازير شدن اشكهاي او در حضور رسول خدا؛ وبيان رسول خدا فضائل و مناقب عليّ را براي او؛ اگر جُدا بگيريم از وصيّت بهانصار در حين مرگ، مقامات و مواطن اين حديث به پانزده عدد ميرسد.[6]
وايضاً معلوم ميشود كه آن روايتي كه در مودّت هفتم از «ينابيع المودّة» ازحضرت صادق از پدرانشان عليهم السلام آمده است كه در ده موضع رسولخدا به اميرالمومنين عليهما السلام بيان منزله را نمودهاند؛ مواضع مهمّه بودهاست؛ نه جميع مواضع.[7]
بايد دانست كه آنچه را كه ما تا به حال از حديث منزله بيان كرديم، در سندآن و موارد متعددّي بود كه رسول خدا آنرا بيان كردهاند؛ و در موارد احتجاج واستشهاد به آن، و كتب علمائي كه در آن ذكر شده است؛ و علمائي كه آنرا ذكركردهاند، بوده است؛ و امَّا بحث كلامي يعني بحث در مفاد و محتواي مضمون آنو كيفيّت دلالت آن بر خلافت و وصايت و وزارت و امامت اميرالمومنين عليهصلوات الله و صلوات المصلّين بطور مستقل نبوده است، مگر به عنوان اءشاره ومگر گفتار مختصري از علاّمۀ اميني كه ما آنرا در ص 366 تا ص 373 از همينمجلّد «امامشناسي» آورديم؛ و دنبالۀ بحث را تا ص 375 كشانديم.سيّدمرتضي عَلَم الهدي در كتاب شافي [8] و در تلخيص الشَّافي [9] بحث بسيار مفصّلو كافي فرموده است؛ كه آن شرح كلام و بحث و تتمّۀ كلام صدوق در معانيالاخبار[10] است و مجلسيّ در بحارالانوار [11] كلام اين دو استوانۀ علم را آورده است؛و نيز
ص432
شيخ مفيد در إرشاد، [12] و شيخ طبرسي در إعلام الوَرَي [13] و ابن شهر آشوب درمناقب [14] و شيخ محمّد حسين مظفّر در دلائل الصدق [15] و غيرهم من الاعلاموالاساطين در كتب خود آوردهاند.
و ما قبل از ورود در اين بحث، سزاوار است دو روايتي را كه خود مبيِّن وشارح اين حديث مبارك است ذكر كنيم: اوّل شيخ صدوق از حسن بن محمّدبن سعيد هاشمي در كوفه با سند متّصل خود از ابوهارون عبدي، روايت كردهاست كه او ميگفت: من از معناي قول رسول الله صليالله عليهو آله وسلم به عليّعليه السلام: انْتَ مِنِّي بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَي إلَّا انَّهُ لَانَبِيَّ بَعْدِي، از جابر بنعبدالله انصاري، سوال كردم! قال: اسْتَخْلَفَهُ بِذَلِكَ وَاللهِ عَلَي اُمَّتِهِ فِي حَيَاتِهِ وَبَعْدَوَفَاتِهِ، وَفَرَضَ عَلَيْهِمْ طاعَتَهُ، فَمَنْ لَمْ يَشْهَدْ لَهُ بَعْدَ هَذَا الْقَولِ بِالْخِلافَةِ فَهُوَ مِنَ الظَّالِمينَ.[16]
«او در پاسخ گفت: با اين گفتار، سوگند به خدا كه: او را چه در حالحياتش، و چه بعد از مردنش، خليفۀ خود نموده است؛ و پيروي و اطاعت از اورا بر اُمَّت واجب كرده است؛ و بنابر اين بعد از اين گفتار اگر كسي شهادت بهخلافت او ندهد؛ حقّاً از ظالمين خواهد بود.»
دوّم شيخ صدوق از احمد بن حسن قَطَّان با سند متّصل خود از ابوخالدكابلي روايت كرده است كه او گفت: به حضرت سَيّدُ الْعَابِدِين عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنعليهما السلام گفته شد: مردم ميگويند: بهترين مردم بعد از رسول خداصليالله عليهو آله وسلم ابوبكر است؛ پس از آن عمر؛ پس از او عثمان؛ و پس ازاو عليّ است!
حضرت گفتند: پس اين مردم با خبري را كه سعيد بن مُسَيِّب، از سعد بن ابيوقّاص، از رسول خدا صليالله عليهو آله وسلم��� ر��ايت كرده است كه به عَلِيّعليه السلام
ص433
گفت: اَنْتَ مِنِّي بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَي، إلَّا انَّهُ لَانَبِيَّ بَعْدِي؛ چهميكنند؟! در زمان موسي مثل هارون چه كسي بوده است؟![17]
و شيخ مفيد بعد از آنكه آمدن اميرالمومنين عليه السلام را در جُرْف بهحضور رسول خدا و شِكْوۀ او را از منافقين بيان كرده است، و نيز بعد از آنكهجواب رسول الله را به او كه: اِرْجِعْ يَا اخِي إلَي مَكَانِكَ! فَإنَّ الْمَدِينَةَ لَاتَصْلَحُ إلَّا بِي أوْ بِكَ! فَانْتَ خَلِيفَتِي فِي اهْلِ بَيْتِي وَدَارِ هَجْرَتِي وَقَوْمِي! امَا تَرْضَي انْ تَكُونَ مِنِّيبِمَنْزِلَةِ هِارُونَ مِنْ مُوسَي، إلَّا انَّهُ لَانَبِيَّ بَعْدِي [18]، بيان كرده است؛ چنين گفته است:اين گفتار رسول خدا صليالله عليهو آله وسلم متضمّن تنصيص آن حضرت برامامت اميرالمومنين است؛ و اينكه او را از ميان جميع مخلوقات براي خلافتجدا كرده است؛ و دليل بر فضيلتي است كه هيچيك از اُمَّت را با او در اين جهتشريكي نيست؛ و جميع منازل و مقامات و خصائص هارون را نسبت به موسيبراي او اثبات نموده است، مگر آن خصائص و آثاري كه مانند اُخُوَّت، عُرْفآنرا تخصيص ميزند؛ و يا مانند نَبوّتي كه خود رسول خدا آنرا استثنا كرده است.مگر نميبيني كه تمامي درجات و مراتب هارون را نسبت به موسي مگر آنچه راكه لفظاً و يا عقلاً استثنا شده است، براي عليّ قرار داده است؟!
هر كس در معاني آيات قرآن تامّل كند؛ و به دقّت نگرد؛ و در روايات واخبار وارده تفحّص و تجسّس نمايد؛ به دست ميآورد كه: هارون، براي پدريو مادري موسي بوده است؛ و در امر ولايت و امامت او شريك بوده است؛ و درامر نبوّت او، و تبليغ رسالات پروردگار او شريك او بوده است؛ و اينكهخداوند سبحانه به واسطۀ هارون، پشت موسي را محكم نموده است، و هارونخليفه و جانشين موسي بر قوم او بوده است؛ و همان درجه و مرتبه از امامت ووجوب اءطاعت را بر قوم
ص434
داشته است كه موسي داشته است؛ و هارونمحبوبترين مردم و با فضيلتترين آنها در نزد موسي بوده است. خداوندعزّوجلّ از زبان موسي حكايت ميكند كه:
قَالَ رَبِّ اشْرَحِ لِي صَدْرِي، وَيَسِّرْلِي امْرِي وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسَانِي يَفْقَهُواقَوْلِي وَاجْعَلْ لِي وَزِيراً مِنْ اهْلِي هَارُونَ اخِي اُشْدُدْ بِهِ ازْرِي وَاشْرِكْهُ فِي امْرِي كَيْنُسَبِّحَكَ كَثِيراً ونَذْكُرَكَ كَثِيراً.[19]
«بار پروردگار من! سينۀ مرا براي من بگشا! و امر مرا براي من آسان كن! وگره را از زبان من باز كن، تا سخن مرا بفهمند! و از براي من از اهل من هارون راكه برادر من است، وزير من قرار بده! پشت مرا بدو استوار كن! و او را در امر منشريك گردان؛ تا تسبيح تو را بسيار كنيم؛ و ذكر تو را بسيار گوئيم!»
خداون اين سوال و حاجت موسي را پاسخ مثبت داد؛ و در اين تمنّا وخواهش مسئلت او را برآورد؛ آنجا كه گويد: قَدْ اُوتِيتَ سُوْلَكَ يَا مُوسَي.[20]
«اي موسي؛ حاجتت برآورده شد؛ و مسئلتت داده شد!»
و نيز خداوند از زبان موسي، خطاب به هارون در قرآن كريم حكايتميكند:
وَقَالَ مُوسَي لاِخِيهِ هَارُونَ اخْلُفْنِي فِي قَوْمِي وَاصْلِحْ وَلَاتَتَّبِعْ سَبيِلَالْمُفْسِدِينَ.[21]
«و موسي به برادرش هارون گفت: در ميان قوم من به عنوان خلافت وجانشيني بمان! و اءصلاح اُمور اُمَّت را بنما؛ و از راه مفسدان پيروي مكن!»
و بنابر اين آيات، چون رسول خدا صليالله عليهو آله وسلم، اميرالمومنينعليه السلام را نسبت به خودش، همان نسبت هارون با موسي را قرارداده است؛براي اميرالمومنين واجب و ثابت ميشود جميع مقامات و درجاتي را كه هارونداشته مگر آنچه را كه عرف تخصيص ميزند همچون اُخُوَّت؛ و مگر آنچه رالفظ روايت اشتباه ميكند همچون نبوّت؛ و اين فضيلتي است كه هيچيك ازمخلوقات با اميرالمومنين عليه السلام در آن شريك نيستند؛ و در مفاد و معناياين حقيقت با او برابر نيستند؛ و در هيچ حالي از احوال، در نزديكي و قُرْبِ اينفضيلت نيز
ص435
نميتوانند قرار گيرند.[22]
و شيخ مظفّر بعد از بيان اين آيات، و حديث منزله، و حديث و دعاي رسولالله پس از نزول اين آيات كه: خداوند تو هم عليّ را وزير قرار بده؛ و استجابتدعاي او كه: يَا احْمَدُ قَدْ اوتِيتَ مَا سَاَلْتَ [23]«آنچه مسئلت نمودي به تو داده شد!»گويد: اين آيۀ مباركه اگر چه در اصل نزولش، ربطي به اميرالمومنين عليهالسلام نداشته است؛ وليكن چون ممكن است به ضميمۀ احاديث حاكي ازدعاي رسول خدا، آنرا دليل بر امامت آن حضرت گرفت؛ صحيح است كه اينآيه را نيز از جملۀ ادلّۀ آيات قرآن بر امامت عليّ به شمار آريم.[24]
حال كه اين دو روايت و كلام مفيد و مظفّر را آورديم؛ و دانستيم كه: اينآيات مباركات با ضميمۀ احاديث نب��يّه در منزله، و دعاي آن حضرت درقراردادن عليّ را به منزلۀ هارونيّه، و استجابت دعاي حضرت را مثل استجابتدعاي موسي؛ ديگر براي قاري و يا مستمع، شبههاي در جميع منازل و مراتبحضرت
ص436
اميرالمومنين عليه السلام از امامت و ولايت و خلافت و وزارت، باقينميگذارد؛ براي شرح و تفصيل سخن و نكات واردۀ در حديث منزله ميگوئيم:
در اين حديث به نحو عموميّت و استيعاب، همگي منازل و مقامات هارونبراي اميرالمومنين عليه السلام غير از اُخُوَّت كه معلوم است خارج است؛ و غيراز نُبُوَّت كه خود رسول الله آنرا اءخراج كرده است؛ ثابت و مقرّر شده است. و ازجملۀ مقامات هارون، امامت و رياست بر اُمَّت در زمان غيبت موسي، در رفتنبه كوه طور؛ و از جمله خلافت و عنوان جانشيني و وزارت كه همان مقام دوّمياست در ميان جميع اُمَّت، چه در حيات و چه در ممات، در صورت فرض بقاءهارون بعد از موسي، ميباشد؛ و جميع اين مقامات با نصّ صريح عموميّتحديث منزله از وزارت و معاونت مختصّه در امر نبوّت، و از امامت و ولايت، واز خلافت و عنوان قائم مقامي، چه در حيات و چه بعد از ارتحال رسول خدابراي اميرالمومنين عليّ بن ابيطالب ثابت است.
و اين استيعاب و استغراق مفاد حديث نسبت به تمامي منازل از دو جهت بهدست ميآيد:
اوَّل: از جهت اءجراء مقدّمات حكمت در لفظ مَنْزِلَه همچنانكه در فنّ اُصولفقه از آن بحث ميشود. بدين طريق كه اگر از لفظ منزله، منزلۀ خاصّي مرادباشد، مانند خصوص وزارت، و يا خصوص امامت و غيرهما، بايد بيان شود؛ وگرنه لازم ميآيد بيان مطلق و عدم بيان قيد آن با فرض لزوم قيد و ارادۀ مُقَيّدبماهو مُقَيّد. و اين گونه تلفّظ از شخص حكيم غلط است. و اگر مراد از منزله،منزلۀ مخصوصي نباشد؛ بلكه به نحو مهمله يعني يكي از منازل غير معيّن، هرچه باشد، بوده باشد؛ اينگونه تلفّظ نيز هَذَر و عَبَث است؛ و شخص حكيمهَذْيان نميگويد؛ و هَذراً و عَبَثاً نميگشايد. پس بنابر اين بناچار بايد از لفظمنزله جميع منازل را اءراده كرده باشد، و هوالمطلوب.
دوّم: آنكه استثناء، عبارت است از اءخراج معني و يا چيزي كه اگر اءخراجنميشد، در جملۀ مستثني' منه به طور عموم وارد شده بود. يعني خروج از معنايعامّ
ص437
و شاملي كه در جملۀ مستثني منه اءراده شده است. و چون در اين حديث،عبارت إلَّا انَّهُ لَانَبِيَّ بَعْدِي وارد شده است؛ به دست ميآيد نبوّت كه يكي ازمنازل است؛ و استثناء گرديده است؛ از معناي عامّ و شاملي بوده است كه درعبارت مستثني' منه آمده؛ و آن لفظ منزله است. پس لفظ منزله به معناي همگيمنازل و مقامات است.
در اينجا نيز ناگفته نماند كه مراد از لفظ بَعْدي در عبارت إلَّا انَّهُ لَانَبِيَّ بَعْدِي بهمعناي بعد از مردن من نيست؛ بلكه به معناي بعد از نبوّت من است. و رسول خداميفرمايد: ديگر پس از اين پيغمبري من، پيغمبري نيست؛ چه آن پيامبر درزمان حيات من باشد؛ و چه بعد از مرگ من.
و از اينجا روشن ميشود كه عبارت انْتَ بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَي، شاملتمامي منازل براي آن حضرت ميشود؛ از وزارت، و امامت، و خلافت، چهرسول خدا در زندگي باشند؛ و چه پس از رحلت، همچنانكه همۀ اين منازل،براي هارون به همين گونه ثابت بود؛ و نيز استخلاف رسول خدا اميرالمومنين رادر شهر مدينه در واقعۀ تبوك كه بدون شكّ يكي از مواطن و مواقف اين حديثاست؛ بر اين معني دلالت دارد.
و به طور كلّي هر كس بدين حديث بنگرد، ميبيند كه: رسول خدا براي مقاموالاي اميرمومنان، مقام شخص دوّمي را بيان كردهاند؛ و در تمام اُمور از رتقّ وفَتْق و قضآء و حكومت و سپهسالاري و سيادت و ولايت در مرتبۀ دوّم قرارداشته؛ و شخص رسول خدا شخص اوَّل بودهاند و امامت اميرالمومنين عليهالسلام نه تنها بعد از رحلت رسول خدا بوده است؛ بلكه در زمان حيات آنحضرت اءمام و والي مقام ولايت بودهاند. غاية الامر در درجه و مرتبۀ دوم؛ و درطول امامت و ولايت رسول الله، نه در عرض آن. و اينست مقام و مرتبۀ شخصدوّمي كه از حديث بدست ميآيد؛ و به عنوان استخلاف و جانشيني موردمذاكره است. يعني در درجۀ دوم و در صورت غيبت و يا ارتحال رسول خدابوده؛ و يا در حضور، وليكن در رتبۀ دوّم همچنانكه معناي وزير اين حقيقت راميرساند.[25]
ص438
و اگر كسي بگويد: اين حديث منزله، اءثبات مقامات هارون را براي عليّ بنابيطالب ميكند؛ و چون ميدانيم كه هارون فقط در زمان حيات موسي، خليفۀاو در غيبت او بوده است؛ نه بعد از رحلت موسي؛ زيرا كه او زودتر از برادرشموسي، بدرود حيات گفته است؛ بنابر اين بدين حديث اءثبات خلافتاميرالمومنين عليه السلام را بعد ارتحال رسول خدا صليالله عليهو آله وسلمنميتوانيم بكنيم!
در پاسخ گوئيم: از اين حديث منزله، اءثبات جميع منازل هارون را نسبت بهموسي براي اميرالمومنين نسبت به رسول الله ميكنيم؛ و در اينجا دو وصف:يكي تعليقي، و ديگري تحقيقي براي هارون ثابت است:
وصف تعليقي آنستكه بگوئيم: يكي از مقامات هارون اينست كه اگر زندهبوده، بعد از حضرت موسي خليفۀ او بود؛ و اين وصف تعليقي براي عليّ بنابيطالب نيز هست. يعني در صورت حيات او پس از رسول خدا خليفۀ او ميباشد. غاية الامر در هارون موضوع و شرط اين قضيّۀ شرطيّه، متحقّق نشديعني زنده نبود؛ و در عليّ بن
ص439
ابيطالب متحقّق شد و زنده بود. و تمامي منطقيّينگفتهاند كه: صدق قضيّۀ شرطيّه منوط به صدوق مقدّم و شرطِ آن نيست. هر جامقدّم و شرط آمد، جزاء و تالي به دنبال آن ميآيد؛ و هر جا نيامد، نميآيد. واين آمدن و يا نيامدن جملۀ شراطيّه ابداً ربطي به صدق اصل قضيّه ندارد. قضيّهصادق است در هر حال، اگرشرط وجود پيدا كرد، جزا هم متحقّق ميشود؛ واگر وجود پيدا نكرد، متحقّق نميشود.
وصف تعليقي يعني خلافت هارون بر فرض صورت حيات او براياميرالمومنين هست. شرط اين قضيّه دربارۀ هارون وجود پيدا نكرد و خليفهنشد؛ و دربارۀ عليّ بن ابيطالب؛ وجود پيدا كرد و خليفه شد.
براي دريافتن حقيقت اين مطلب، شيخ صدوق، مثال شيرين و لطيف وصحيحي ميزند؛ او ميگويد: اگر خليفه مثلاً به وزير خود بگويد كه: بر عهدۀتست كه هر روزي كه زَيْد تو را ببيند به او يك دينار بدهي! و بر عهدۀ تست كهبه عَمْرو هم در صورت همان شرطي را كه براي زَيْد نمودم، ديك دينار بدهي!در اينصورت براي عَمْرو مقرّر ميشود همان را كه براي زَيْد مقرّر شده است.
پس اگر زَيْد سه روز نزد وزير آمد، و او را ديد، و سه دينار از او گرفت؛ وديگر نيامد و دينارش قطع شد، وليكن عَمْرو سه روز آمد و سه دينار را گرفت؛براي او چنين حقّي هست كه روز چهارم و پنجم و همينطور پي در پي ابداً بيايد؛و تا وقتي كه حيات دارد يوميّه و مقرّر خود را از وزير بگيرد، و بر عهدۀ وزيراست كه تا وقتي كه عَمرو زنده است، هر روزي كه به نزد او بيايد، يك دينار بهاو بدهد؛ و اگر چه زَيْد غير از همان سه روزي را كه آمده، چيزي از وزير نگرفتهباشد.
و وزير چنين تواني ندارد كه به عَمْرو بگويد: من به تو چيزي نميدهم مگربه همان مقداري كه زيد گرفته بود. زيرا كه در شرطِ زيد اين بود كه: هر وقتي كهآمد به او بايد ديناري بدهي! و اگر باز هم علاوه بر آن سه روز ميآمد،دينارهاي ديگري ميگرفت؛ وليكن عَمْرو اين شرط را عملي كرد؛ و به سويوزير آمد؛ پس بر وزير واجب است كه دينارهاي بيشتري به او بدهد.
و همچنين است كه اگر در شرط هارونِ وصيّ اين باشد كه: خليفۀ قومموسي
ص440
شود. و اين شرط براي عليّ ثابت شود؛ و عليّ در قوم باقي بماند، و زندهباشد؛ لازم است كه خليفۀ پيغمبر در اُمَّتش گردد، نظير همين مثالي را كه ما برايزَيْد و عَمْرو زديم؛ و اين گفتار اگر بر قياس صحيح و برهان قطعي عرضه شود؛قابل إنكار نيست.[26]
وصف تحقيقي يعني خلافت هارون محقّقاً در زمان حيات او، و اين براياميرالمومنين عليه السلام محقّق هست.
يعني هارون در زمان حيات موسي تحقيقاً و فعلاً خليفه بوده است؛ و اينخلافت با مرگ او قبل از موت موسي منقطع شد، و پايان پذيرفت؛ واميرالمومنين عليه السلام در زمان حيات رسول خدا صليالله عليهو آله وسلمنيز تحقيقاً و فعلاً خليفه بوده است؛ و اين خلافت با إدامۀ حيات او تا بعد ازرحلت رسول الله اءدامه يافت. فلهذا او خليفۀ آنحضرت و اءمام و والي بر اُمَّت بعداز ارتحال رسول خدا بوده است.
ولا يخفي آنكه اين دو وصف تعليقي و تحقيقي، دو وصف ثابت از اوصافهارون و اميرالمومنين هستند؛ و هر كدام مستقلاًّ ميتوانند در قياس و برهانولايت اميرمومنان قرار گيرند؛ و فرق آن دو فقط در تعليق و تحقيق است؛گرچه در منشا با هم يكي باشند. تعليق يعني مُعَلِّق بودن خلافت هارون برحيات او بعد از موسي؛ و تحقيق يعني محقّق بودن اين وصف خلافت او، درزمان حيات موسي.
و اين دو وصف هر يك جداگانه از حديث منزله براي اميرالمومنين عليهالسلام استفاده ميشوند.
و اگر كسي بگويد: از كجا معلوم است كه هارون بر فرض حيات او تا بعد ازرحلت موسي، خليفۀ او ميشد؟
در پاسخ گوئيم: اين استفاده از مقامات و درجات هارون است كه اوَّلاًپيامبر بوده؛ و پس از مقام حضرت موسي، افضل اهل زمان بوده، و موثّقترينمردم در نزد موسي بوده؛ و نايب او در جميع علوم او بوده است.
اين منازل و مقامات براي هارون مشهور است؛ و اگر كسي بخواهد يكي از
ص441
آنها را انكار كند؛ جميع آنها را إنكار كرده است. و عليهذا خَلْعِ هارون را از مقامخلافت بعد از ثبوت آن، بايد به واسطۀ منقصتي و يا جهالتي و يا ضلالتي باشدكه در او پديدار شده باشد؛ و عروض اين عوارض بر پيغمبر جائز نيست.
و بنابر اين بدون شكّ در صورت ادامۀ حيات تا بعد از ارتحال موسي،جانشين او ميشده است.[27]
اين بحثي را كه بدين طريق در اينجا نموديم، واقع مطلب است؛ و جوابگويشبهات غير واردۀ مخالفين.
ص442
و امّا آنچه را كه شيخ صدوق در جواب اين شبهه كه اين منزله را پيامبر برايعليّ در زمان حيات خودش معيّن كرده است، فرموده است؛ تمام نيست ومستلزم اشكالاتي است:
او فرموده است: ما اءثبات ميكنيم كه: مراد از منزلهاي را كه رسول خدا درحديث منزله براي عليّ عليه السلام معيّن كرده است، آن منزله را براي او بعد ازوفات خودش قرار داده است؛ نه براي عليّ در زمان حيات خود.
و بعد از شرح و تفصيل بسياري محصّلاً به دو دليل درصدد إثبات اين مدّعيبرآمده است.
اوَّل آنكه: چون نفي نبوّت در جملۀ إلَّا انَّهُ لَانَبِيَّ بَعْدِي به جهت علّت فضيلتو منزلتي است كه موجب نبوّت ميشده است؛ بنابر اين نفي نبوّت از عليّ، بايددر وقتي باشد كه آن فضيلت براي او همانند هارون در همان وقت مقرّر شدهباشد؛ و چون نفي نبوّتي را كه رسول خدا بعد از خودش نموده است، بعد ازوفات اوست؛ نميتواند اين منزله براي علي در زمان حيات او باشد. زيرا اينموجب لغويّت گفتار ميگردد كه: انْتَ مِنيِّ بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِن��ْ مُوسَي را در زمانحيات رسول الله بگيريم؛ آنگه جملۀ إلَّا انَّهُ لَانَبِيَّ بَعْدِي را بعد از وفات او، و بايدحتماً مُسْتَثْني' و مستثني' منه در يك زمان بوده باشند.
دوّم آنكه: چون استثناء نبوّت بعد از حيات شده است؛ اگر منزلهاي كهموجب نبوّت شود، در حيات باشد؛ لازم ميآيد كه عليّ در زمان حيات رسولخدا پيغمبر باشد؛ و اين امر فاسد است.
و اگر كسي بگويد: مراد از گفتار رسول خدا در لفظ بَعْدِي بعد از نبوّت باشد؛نه بعد از مردن. اين گفتار اشتباه است؛ زيرا كه لازم ميآيد از خبري كه مسلمينروايت كردهاند كه إنَّهُ لَانَبِيَّ بَعْدَ مُحَمَّدٍ صليالله عليهو آله وسلم (بعد از محمّدپيامبري نيست) اينطور استفاده شود كه: در زمان حيات رسول خدا پيغمبرينيست؛ و ليكن اشكالي ندارد كه بعد از ارتحال او پيامبراني بيايند.[28]
ص443
و شيخ طبرسي نيز دچار اشتباه ديگري در استدلال شده است: او در وجهدوّم از استدلال خود، بدين حديث گويد: چون لفظ بَعْدِي دلالت بر بعد ازرحلت رسول خدا دارد؛ اين خبر دلالت بر ثبوت جميع منازل هارون براياميرالمومنين عليه السلام بعد از وفات رسول خدا ميكند.
زيرا استثناء در خبر دلالت بر بقاء منازلي براي اميرالمومنين عليه السلام بعداز رسول خدا دارد كه استثناء نشده است. زيرا همانطور كه اگر استثناء مطلقباشد، ميفهماند كه: آنچه را كه استثناء نشده است؛ نيز مطلق است؛ همينطور اگرمُقَيَّد به حال و يا وقتي شد، ميفهماند كه: آنچه را كه استثناء نشده است؛ نيز درهمان حال و يا وقت بوده است. مثل گفتار گوينده كه بگويد: من ياران خودم رازدم مگر زيد را در خانه؛ كه دلالت دارد بر اينكه زدنِ ياران او در خانه واقعشده است.[29]
و نظير اين اشتباه را نيز ابن شهر آشوب نموده است؛ آنجا كه ميگويد: و بهجهت آنكه آن حالي كه مستثني در آن نفي ميشود؛ لازم است كه براي مستثنيمنه ثابت باشد؛ به جهت لزوم مطابقه بين آن دو.
و چون رسول خدا صليالله عليهو آله وسلم استثناء نبوّت را پس از وفاتخود نمودهاند؛ لازم است كه غير از نبوّت از ساير منزلهها نيز بعد از وفات بودهباشد.[30]
اشتباه اين بزرگواران در اين بوده است كه كلمۀ بَعْدِي را پس از رحلترسول خدا معني كردهاند؛ فلهذا ناچار شدهاند صدر حديث را نيز در آن وقتبگيرند. و اشكالات اين بسيار است. از جمله آنكه كلمۀ بَعْد، اطلاق دارد؛ چهدر زمان حيات و چه در ممات. زيرا اگر به معني بعد از نبوّت گرفتيم؛ لازمنميآيد كه بفهماند: بعد از ممات جائز است پيغمبري بيايد؛ بلكه اءطلاق آن نفيهرگونه آمدن رسولي را ميكند. و جملۀ مستثني اگر مطلق باشد؛ ضرري نداردكه جملۀ مستثني منه آن مقيّد باشد. مثل آنكه ميگوئيم: من همه ياران خود رااءكرام كردم،
ص444
مگر زيد را در خانه. و اين نميفهماند كه اءكرام ياران همگي در خانهبوده است.
و علاوه بر تمام اينها صدور اين حديث در وقت عزيمت به تبوك جايشبهه نيست؛ و در نزد همگي از عامّه و شيعه مورد اتّفاق است؛ آنگاه چگونهميتوان انتصاب اميرالمومنين را در مدينه به اين حديث اثبات نمود؛ آنوقتمفاد و معناي آنرا كه منزله است؛ بعد از رسول خدا دانست؟! و اُصولاً اينحديث را ميفهماند كه: اميرالمومنين عليه السلام مطلقاً مثل هارون دارايمناصب و مقاماتي در زمان رسول الله بوده است؛ و شخص دوَمِ عالَمِ نبوّت ورسالت پيغمبر اكرم بوده است. و اين معناي مستفاد از اين حديث، منافات بامنازل او در خصوص زمان بعد از فوت رسول خدا ميكند.
باري بعد از اين همه نصوص و تصريحات رسول الله در نصب و تعييناميرالمومنين بر مقام جانشيني و إعطاء منزلۀ هاروني، اگر كسي بگويد: چطورممكن است مخالفت اين نصوص را نمود؟ چطور ميشود عليّ را خانهنشينكرد؟ چطور ميشود حقّ مُسَلِّم او را غصب كرد؟ چگونه متصوّر است اكثريّتافراد پس از رسول خدا از بيعت با او سرپيچي كنند؟
جواب همانست كه استادنا الاكرم علاّمۀ طباطبائي رضوان الله عليه به طوراءجمال در تعريف شيعه بيان كردهاند.
«شيعه از راه بحث و كنجكاوي در درك فطري بشر، و سيرۀ مستمرّۀ عقلاءانسان، و تعمّق در نظر اساسي آئين اسلام كه اءحياء فطرت ميباشد، و روشاجتماعي پيغمبر اكرم، و مطالعۀ حوادث اسفآوري كه پس از رحلت به وقوعپيوسته، و گرفتاريهائي كه دامنگير اسلام و مسلمين گشته، و به تجزيه وتحليل در كوتاهي و سهلانگاري حكومتهاي اسلامي قرون اوّليّۀ هجرت، برميگردد، به اين نتيجه ميرسد كه: از ناحيۀ پيغمبر اكرم صليالله عليهو آله وسلمنصّ كافي در خصوص تعيين اءمام و جانشين پيغمبر رسيده است، آيات و اخبارمتواتر قطعي مانند آيه وَلَايت و حديث غَدِير و حديث سَفِينَۀ و حديث ثَقَلَيْن وحديث حَقّ وحديث مَنْزِلَت و حديث دَعْوَتِ عَشِيرَۀ اقْرَبِين وغير آنها به اينمعني دلالت داشته و
ص445
دارند؛ ولي نظر به پارهاي دواعي تاويل شده و سر پوشيروي آنها گذاشته شده است»[31].
و جواب همانست كه ابن مَكّي نيلي در اشعار خود آورده است كه اگراجماع صحيح باشد، هميشه و همگي إجماع بر عليه حقّ و براي اءبطال آننمودهاند. او در ردّ دو بيت يُوسُف وَاسِطِيّ كه در طعن بر اميرالمومنين عليهالسلام و تخلّف او از بيعت سقيفه بعد از رسول خدا آورده است؛ چنين گويد:
الَا قُلْ لِمَنْ قَالَ فِي كُفْرِهِ وَرَبِّي عَلَي قَوْلِهِ شَاهِدُ 1
(اءذا اجْتَمَعَ النَّاسُ فِي وَاحِدٍ وَخَالَفَهُمْ فِي الرِّضَا وَاحِدُ 2
فَقَدْ دَلَّ اجماعهُمْ كُلَهِمْ عَلَي انَّهُ عَقُلُهُ فَاسِدُ) 3
كَذَبْتَ وَقَوْلُكُ غَيْرُ الصَّحِيحْ وَزَعْمُكَ يَنْقُدُهُ النَّاقِدُ 4
فَقَد اجْمَعَتْ قَوْمُ مُوسَي جَمِيعاً عَلَي الْعِجْلِ يَارِجْسُ يَامَارِدُ 5
وَدَامُوا عُكُوفاً عَلَي عَجْلِهِمْ وَهَارُونَ مَنْفَرِدٌ فَارِدُ 6
فَكَانَ الْكَثِيرُهُمُ الْمُخْطِئُونْ وَكَانَ المُصِيبُ هُوَ الواحَدُ 7[32]
1 ـ آگاه باش! بگو به آن كس كه در گفتار كفرآميز خود گفته است؛ وپروردگار من بر گفتار او گواه است:
2 ـ (در وقتي كه تمامي مردم بر پيروي از شخصي مجتمع شوند؛ و در ميانآنها يك نفر در رضايت بر پيروي مخالفت كند؛
3 ـ اجتماع همۀ آنها بر پيروي از آن شخص دليل است بر آنكه عقل آن مردِمخالفْ فاسد است.)
4 ـ (به آن گوينده بگو:) دروغ گفتي! و اين گفتارت نادرست است! و پندارتو را شخص ناقد خبير جدا كنندۀ كلام خراب و نادرست از سخن درست واستوار، جدا ميكند؛ و تميز ميدهد و غشّ و غلّ در آن هويدا ميسازد.
5 ـ زيرا تمام قوم موسي بر عبادت گوساله اجتماع كردند، اي شخص پليد و
ص446
اي متجاوز عصيانگر!
6 ـ و بر عبارت آن گوساله پايدار ماندند؛ در حاليكه هارون منفرد و تنها وبي ياور بود.
7 ـ بنابراين خطاكاران بسيار بودند؛ و أهل صواب و درستي تنها يكنفر بودكه همان هارون بود.
باري در اينجا كه ميخواهيم به حول و قوّۀ خداي متعال اين مجلّد از«اءمامشناسي» را پايان دهيم؛ چقدر مناسب است با اين أبيات قاضي جَليس بهترنّم پردازيم:
حُبِّي لآلِ رَسُولِ اللهِ يَعصِمُني مِن كُلَّ إثمٍ؛ وَهُم ذُخرِي وَهُم جَاهِي 1
يَا شِيعَةَ الحَقَّ قَولِي بِالوَفآءِ لَهُم وَ فَخِرِي بِهِم مَن شِئتُ أو بَاهِي 2
إذَا عَلِقتُ بِحَبلٍ مِن أبِي حَسَنٍ فَقَد عَلِقتُ بِحَبْلٍ فِي يَدِاللهِ 3
حَمَي الإلَهُ بِهِ الإسلام فَهوَ بِهِ يُزهِي عَلَي كُلَّ دِينٍ قَبلَهُ زَاهِ 4
بَعلُ البَتُولِ وَمَا كُنَّا لِتَهدِيَنَا أئِمَّةٌ مِنْ نَبِيِّ اللهِ لَوْ لَاهِي 5
نَصَّ النَّبِيُّ عَلَيْهِ فِي الغَدِيرِ فَمَا زَوَاهُ إلَّا ظَنِينٌ دِينُهُ وَاهِ 6 [33]
1 ـ محبّت من درباره آل محمّد مرا از هر گناهي حفظ ميكند؛ و ايشانندسرمايۀ ذخيرۀ من براي روز حاجت؛ و ايشانند مايۀ شرف و علوّ منزلت من.
2 ـ اي پيروان حقّ بدانيد كه: سخن و گفتار من در وفاء به ايشانست؛ وافتخار و مباهات من با هر كس كه بخواهم به واسطۀ ايشانست!
3 ـ اگر من خود را به ريسماني از أبوالحسن آويزان كنم، تحقيقاً خود را بهريسماني كه در دست خداست آويزان كردهام.
4 ـ خداوند به واسطۀ عليّ اسلام را از گزند حوادث حفظ كرد؛ و درمصونيّت آورد؛ و اسلام به واسطۀ عليّ تفوّق و برتري يافت بر تمام أدياني كهپيش
ص447
از اسلام داراي قيمت و علّو بودند.
5 ـ أبوالحسن عليّ بن أبيطالب شوهر بتول عذراء صدّيقۀ كبري است؛ و اگرفاطمۀ زهراء نبود؛ اماماني نبودند، تا ما را به دينِ رسول خدا رهبري كنند.
6 ـ پيغمبر أكرم در روز غدير بر خلافت و امامت او تصريح نمودند؛ وبنابراين كسي عليّ را از منصب او بر كنار نكرد، مگر آن كس كه در دينش متّهمباشد، و دينش بیارزش و سُست باشد.
والحمدللّه وله المنّة كه اين مجلّد از كتاب «اءمامشناسي» كه جلد دهم آناست؛ و تمام آن در پيرامون روايت منزله تحرير يافته است؛ در ليلۀ بيست وپنجم از شهر جمادي الاُولي سنۀ يكهزار و چهار صدو هفت هجريّۀ قمريّه ـعلي هاجرها و وصيّ هاجرها آلاف التحية والسّلام ـ پايان يافت.
اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَي مُحَمَّدٍ نَبيِّنَا وَ آلِهِ كَمَا صَلَّيْتَ عَلَي مَلَائِكَتِكَ المُقَرَّبِينَ! وَصَلِّعَلَيْهِ وَآلِهِ كَمَا صَلَّيْتَ عَلَي أنْبِيَآءِكَ الْمرْسَلِينَ! وَصَلَّ عَلَيْهِ وَ آلِهِ كَمَا صَلَّيْتَ عَلَيعِبَادِكَ الصَّالِحِينَ! وَ أفْضَلَ مِنْ ذَلِكَ يَا رَبَّ العَالَمِينَ؛ صَلَوةً تَبْلُغُنَا بَرَكَتُهَا، وَ يَنَالُنَانَفْعُهَا، وَ يُسْتَجَابُ لَهَا دُعَآوُنَا، اءنَّكَ أكْرَمُ مَنْ رُغِبَ إلَيهِ؛ وَأكْفَي مَنْ تُوُكِّلَ عَلَيْهِوَأعْطَي مَنْ سُئِلَ مِنْ فَضْلِهِ، وَ أنْتَ عَلَي كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ! [34]
پاورقي
[1] ـ زَنْج و زِنْج گروهي از سياهپوستان هستند؛ و به يكنفر از آنها زنجيگويند؛ و در فارسي آنرا زنگي خوانند.
[2] ـ در «معجم البلدان» گويد: سِجِستَان با كسر سين و جيم و سين مهملۀديگر و تاء فوقاني با نون در آخرش، ناحيۀ كبير و ولايت وسيعي است. و بعضيگفتهاند كه: سجستان نام ناحيه است و اسم شهر آن زَرَنج كه بين آن و شهر هراتده روز راه و هشتاد فرسخ است و در ناحيۀ جنوبي هرات واقع است.
[3] ـ «غاية المرام» ص 126، حديث اوّل از خاصّه؛ و در «اءعلام الوري» ص429 از سيف بن عميره از بكر بن محمّد از حضرت صادق عليه السلام روايتميكند كه: خروج الثلاثة: السفياني و الخراساني واليماني في سنة واحدة، فيشهر واحد، في يوم واحد، وليس فيها راية باهدي من راية اليماني، لانّه يدعو إلي الحق. و از حسن بن يزيد از منذر از حضرت صادق عليه السلام روايتميكند كه: قال: يزجر الناس قبل قيام القائم عن معاصيهم بنار يظهر في السّمآء، وحمزة تجلّل السمآء و خسفٍ ببغداد و خسفٍ ببلدالبصرة، و دماءٍ تسفك بها، وخرابِ دورها، و فنآءٍ تقع في اهلها، وشمولِ اهل العراق خوف لايكون معه قرار.
[4] ـ «غاية المرام» ص 144 و ص 145 حديث 58 از خاصّه.
[5] ـ «پس اي عليّ منزلۀ تو با من مثل منزلۀ هارون است با موسي؛ و از برايتو به هارون، محلّ تاسّي و الگوي اقتداي خوبي است، در وقتي كه قوم وي او راضعيف شمردند و نزديك بود او را بكشند! پس اي عليّ! تو هم بر ستمي كهقريش بر تو ميكنند شكيبا باش! و بر پشتيبانياي كه براي هم بر عليه تومينمايند پايداري كن! زيرا كه تو به منزلۀ هارون و پيروان او ميباشي!»
[6] ـ اين حديث را ما در ص 157 و ص 158 از همين مجلّد از«امامشن��سي» آوردهايم.
[7] ـ اين حديث را ما در ص 70 از همين مجلّد آوردهايم.
[8] ـ «شافي» سيّدمرتضي، طبع سنگي، سنه 1301 هجريه قمريه ج 1، ص148 تا ص 167.
[9] ـ «تلخيص الشّافي» طبع نجف، سنۀ 1383، ج 2، ص 206 تا 234.
[10] ـ «معاني الاخبار» طبع مطبعۀ حيدري سنۀ 1379 ص 74 تا ص 79.
[11] ـ «بحارالانوار» طبع كمپاني، ج 9، ص 242 تا 246.
[12] ـ «إرشاد» طبع سنگي، ص 83 تا ص 85 .
[13] ـ «إعلام الوَرَي باعلام الهدي» طبع مطبعۀ حيدري، ص 170 تا ص172.
[14] ـ «مناقب» ابن شهر آشوب، طبع سنگي، ج 1، ص 522 و ص 523.
[15] ـ «دلآئل الصدق» طبع نجف، ج 2، ص 223 تا 225.
[16] ـ «معاني الاخبار» ص 74.
[17] ـ «معاني الاخبار» ص 74.
[18] ـ «اي برادر من! به مدينه بازگرد، چون شهر مدينه در صَلاح استوارنميماند؛ و از گزند آفات و فساد مصون نميماند؛ مگر آنكه يا من و يا تو بايددر آن بوده باشد! و عليهذا تو خليفه و جانشين من هستي در اهل بيت من؛ و درخانۀ هجرت من، و در ميان قوم من؛ آيا راضي نيستي كه رتبه و منزلۀ تو با منهمان رتبه و منزلۀ هارون باشد با موسي به غير از درجۀ نبوّت؟»
[19] ـ آيات 25 تا 34 از سورۀ 20: طه.
[20] ـ آيۀ 36 از همان سوره.
[21] ـ آيۀ 142 از سورۀ 7: اعراف.
[22] ـ «إرشاد» ص 84 و ص 85. و از آنچه ما بيان كردهايم و بيان ميكنيم،معلوم ميشود كه آنچه را كه در «سيرۀ حلبيّه» ج 3، ص 151 در مقام تضعيفدلالت اين حديث بر امامت آن حضرت آورده است، تا چه اندازه ضعيف و بيپايه است. در اين سيره بعد از آنكه حديث منزله را نقل كرده است چنين گفتهاست: آنچه را كه رافضه و شيعه ادّعا كردهاند كه اين حديث نصّ تفصيلي استبر خلافت عليّ كرّم الله وجهه از جهت عموم منزله و استثناء نبوّت، مردود استبه آنكه اين حديث همانطور كه آمدي گفته است صحيح نيست؛ و بر فرضصحّت آن ـ بلكه صحّت آن مسلّم است چون در صحيحين وارد شده است ـميگوئيم: خبر واحد است؛ و هر يك از رافضيان و شيعيان خبر واحد را درمسئلۀ امامت حجّت نميدانند و بر فرض حجيّت آن، از آن استفادۀ عمومنميشود؛ زيرا كه مراد از اينحديث همچنانكه ظاهر آن دلالت دارد، آنست كه:علي كرّم الله وجهه در مدت غيبت رسول خدا در تبوك خليفه و جانشين او درخصوص اهل او بوده است، همانطور كه هارون خليفه و جانشين موسي درميان اقوام او در مدّت غيبت او از ايشان بوده است براي مناجات پروردگارش؛و بر فرض قبول عموميّت حديث، تخصيص خورده است؛ و عامّ تخصيصخورده، در افراد باقيمانده حجّت نيست؛ و اگر هم حجّت باشد حجّيتش ضعيفاست؛ و رسول خدا صليالله عليهو آله وسلم در سفرهاي متعدّدي، غير از او راخليفۀ خود نموده است فعليهذا لازم ميآيد همگي آنها نيز خليفه باشند.
[23] ـ «دلائل الصّدق» ج 2، ص 223 و ص 224.
[24] ـ «دلائل الصّدق» ج 2، ص 224
[25] ـ علاّمۀ طوسي در «تجريد الاعتقاد» بدين روايت استدلال بر امامتآنحضرت كرده است و گفته است: و لحديث المنزلة المتواترة. و شارح قوشچيدر شرح آن گفته است: بيان اين دليل آنستكه بگوئيم: منزله اسم جنس مضافاست و دلالت بر عموم دارد مانند معرّف به الف و لام، به دليل صحّت استثناء؛ وچون نبوّت در اُمور و متصرّف در مصالح عامّه و رئيس مفترض الطّاعه درصورت حيات او پس از موسي عليه السلام بوده باشد؛ زيرا كه سزاوار مقامنبوّت نيست كه اين درجۀ رفيعۀ ثابته در حال حيات موسي با وفات او از بينبرود؛ و چون تصريح شده است كه نبوّت نميباشد؛ بنابر اين جز با طريق امامتنخواهد بود. آنگاه درصدد جواب بر آمده است و به وجوه غير صحيح پنداريخواسته است اين حقيقت را بپوشاند از جمله آنكه گفته است: اين روايت خبرواحد است و در مقابل اءجماع بر خلافت شيوخ ثلاثه قيام ندارد؛ و در آخر گفتهاست؛ و بعد الَّلتيَّا والَّتي اين حديث دلالتي بر نفي امامت سه خليفۀ قبل از عليعليه السلام نميكند. و پس از بحث كافي كه ما نموديم معلوم شد كه نه تنهاحديث قطعي الصّدور و متواتر است؛ بلكه مافوق حدّ تواتر است چنانكه اگر بهحديث متواتري بخواهيم مثال بزنيم بايد به اين حديث مثال بزنيم؛ و از همهخندهآورتر همين كلام اخير اوست كه اين حديث ولايت و امامت عليّ رااءثبات ميكند؛ و اين منافات با خلافت خلفاي ثلاثۀ پيشين ندارد؛ زيرا كه ما همميگوئيم: عليّ خليفه و امام است، غاية الامر در رتبۀ چهارم. و نظير همينگفتار مضحكم را نيز در حديث متواتر غدير ديديم. فسبحانك ما اضْيَقَ الطُّرَقعَلَي مَنْ لم تكن دليله.
[26] ـ «معاني الاخبار» ص 76؛ و «بحارالانوار» طبع كمپاني، ج 9، ص242،از شيخ صدوق.
[27] از جمله عبارات محيي الدّين عربي كه بعضي دليل بر تشيّع اودانستهاند عنوان فصّ هارونيّه است در كتاب خود «فصوص الحكم». چون اواين فصّ را با اين جمله آغاز نموده است: فصّ حكمةٍ امامّيةٍ في كلمةٍ هارونيّةٍ قاضي نورالله شوشتري يكي از شواهد بر تشيّع او را همين جمله دانسته است.ملاّسيّد صالح خلخالي كه از مبرّزين شاگردان سيدابوالحسن جلوه بوده استدر مقدّمۀ «شرح مناقب اثناعشر» منسوب به محيي الدّين عربي گويد: تفهيماِشعار اين عبارت بر حديث منزله، شرح مبسوطي لازم دارد. آنگاه پس از بيانحديث مستفيض بل متواتر منزله را از احمد حنبل و از «ارشاد» شيخ مفيدگويد: بالجمله روساي علماي اماميّه رضوان الله عليهم اجمعين از اين حديثشريف بر خلافت آنحضرت برهان قاطعي استخراج نموده گويند: تماميمنزلتهاي هاروني به قرينۀ عموم منزله و وجود استثناء نبوّت به مقتضاي اينحديث متواتر براي حضرت امير ثابت است. و منجملۀ آن منزلتها خلافت ويبوده براي حضرت موسي، پس حضرت امير نيز از روي ميزان عمومي اينحديث داراي خلافت بلافصل محمّدي ميباشد كما في هارون لموسي، فضلايسنّت و جماعت كه در اِطفاءِ نورانيّت اين برهان با هر زحمت عصبيّت بر خودراه دادهاند، در جواب اين احتجاج واضح چنين گويند كه اثبات خلافتحضرت امير به عصبيّت بر خود راه دادهاند، در جواب اين احتجاج واضحچنين گويند كه اثبات خلافت حضرت امير به ميزان عمومي اين حديث درصورتي صحيح است كه وجود خلافت در خود هارون مسلّم باشد تا آنكه بهميزان عموم منزله، نظير همان خلافت براي حضرت امير ثابت شود، و حالآنكه حضرت هارون خود اصالةً شريك نبوّت موسي بوده نه خليفه و جانشينوي؛ چنانچه شارح قوشچي گويد: ولو سلّم فليس من منازل هارون الخلافة و التصرّف بطريق النيّابة علي ما هو مقتضي الامامة، لانّه شريكٌ له في النّبوّة. وقوله اخلفني ليس استخلافاً بل مبالغةً و تاكيداً في القيام بامر القوم. چون اينمقدّمات معلوم شد گوئيم: از آنجائي كه شيخ عارف را هواي تشيّع بر سر بوده ازاين عبارت دو گونه بشارت از حديث منزله داده: يكي آنكه ابهامي در ظاهرعبارت نصب نموده بطوري كه ممكنست از ظاهر عبارت بطور ايهام چنين قصدشود كه حكمت طائفۀ اماميّه در كلمۀ هارونيّه است كه حديث منزله و لفظاخلفني باشد. و ديگر آنكه بجهت مخالفت علماي جماعت از انكار خلافتهاروني كه عقيدۀ آن جماعت است، استكشاف نموده مقام هاروني را صريحاً بالفظ امامت عبارت آورد، و از مخالفت آن جماعت مبالات نكرد. (شرح مناقب،ص 41 تا ص 46).
[28] ـ خلاصۀ گفتار صدوق در كتاب «معاني الاخبار» ص 76 تا ص 78.
[29] ـ «إعلام الوري» ص 171 و ص 172.
[30] ـ «مناقب» ابن شهر آشوب، طبع سنگي، ج 1، ص 523.
[31] ـ «شيعه در اسلام» اُستاد علاّمۀ طباطبائي، طبع اوّل 1389 هجريقمري، ص 113 و ص 114.
[32] ـ «الغدير» ج 14، ص 396. و ابن مكّي نيلي از شعراي معروف اهلبيترسول خدا و فاني در محبّت و مودّت عترت طاهره بوده است؛ و از شعراي قرنسادس و در سنۀ 565 وفات نموده است.
[33] ـ «الغدير» ج 4، ص 386. اين اشعار را قاضي جليس در ضمن قصيدۀبيست بيتي خود سروده است. قاضي جليس ابوالمعالي عبدالعزيز بن حسين بنحباب اغلبي بوده، و در سنۀ 561 وفات كرده است و چنين گمان ميرود كهچون از نديمان ملك طلايع بن زرّيك بوده است، با لقب قاضي جليس شهرتيافته است.
[34] ـ اين صلوات در ضمن دعاي چهل و پنجم، از ادعيۀ صحيفۀ سجّاديّه آمده است.