ابنُ تَيْمِيَّه در كتاب مِنْهَاجُ السُّنَّة اين روايت را با تتمّهاي كه به عنوان روايت مرفوعه[1] علاّمه به دنبال آن آورده است از علاّمه به تعبير قَالَ الرَّافِضِيّ آورده است[2] و سپسدرصدد جواب برآمده است كه: اين روايت، روايت مسند نيست؛ بلكه روايت مُرْسَل(بدون سَنَد) است اگر از عَمرُو بن مَيْمون بوده باشد؛ و علاوه در اين روايت، عباراتي استكه بر پيغمبر خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم دروغ بستهاند مثل گفتار آنحضرت كهلَايَنْبَغِي أنْ أذْهَبَ إلَّا وَ أنْتَ خَلِيفَتِي: «سزاوار نيست كه من براي غزوه بيرون روم؛ مگرآنكه تو جانشين من باشي!»
زيرا پيغمبر صلّي الله عليه (و آله) وسلّم در موارد عديدهاي از مدينه بيرون رفتند، و
ص364
جانشين او در مدينه، غير از علي بوده است. همانطور كه عمرۀ حُدَيْبيِّه را انجام دادند؛ وعليّ با او بود؛ و جانشين او غير از علي بود. و پس از اين غزوۀ خيبر را نمودند؛ و عليّ بااو بود؛ و خليفۀ او غير از عليّ بود. و غزوۀ حُنَين و طائف را كردند و عليّ با او بود؛ وجانشين او غير عليّ بود. و در حِجَّة الوَدَاع، حجّ كردند؛ و عليّ با او بود، و جانشين او درمدينه غير از عليّ بود. و غزوۀ بَدْر را انجام دادند، و عليّ با او بود؛ و خليفۀ او در مدينهغير عليّ بود. و تمام اينها با سندهاي صحيحه ثابت است؛ و به اتّفاق دانشمندانِ حديثمُسْلِّم است. و در غالبِ غَزَوات اگر چه قتال هم رخ نميداد عليّ با او بود. تا آنكه گويد:
در غزوۀ تبوك، جانشين عليّ، بر زنان و كودكان بود؛ و بر مريضان و فقيراني كهخداوند عذر آنها را پذيرفته است؛ و بر آن سه نفري كه از بيرون رفتن با رسول خداتخلّف كردند؛ و يا آن كساني كه متّهم به نفاق بودند؛ و در آن زمان مدينه در كمال أمن وأمنيّت بود؛ و كسي بر أهل مدينه نگراني نداشت؛ و خليفۀ رسول نيازي به جهاد نداشت.
علَّامۀ أمِينِيّ در پاسخ او گفته است: سزاوارتر و پسنديدهتر آن بود كه اين مَرْدَك (ابنتَيْمِيَّه) نظر كردن و مطالعه نمودن در كتاب خودش را بر علماء حرام و ممنوع كند؛ وايشان را در ضيق و تنگي قرار دهد؛ و خطابات خود را اختصاص دهد به كوتهفكرانِنادان و أحمق؛ از كسانيكه شعور ندارند و نميفهمند كداميك از دو جانبشان (قَدِشان ويا عرضِ بدنشان) بلندتر است. زيرا نظر و مطالعۀ علماء در اين كتاب، از صفات قبيحه،و نيّات فاحشۀ او پرده برمي دارد؛ و براي دانشمندان ذيبصيرت و أشراف علم ودرايت، فقر و گرسنگي او را در علم روشن ميسازد؛ و دوري و بُعد او را از صِدق وأمانت مُبَيَّن مينمايد؛ و پردهپوشي او را بر روي حقائق، و تزرويرو نسبتهاي باطل اورا به كذب و دروغ ظاهر ميكند؛ و تلبيس و خلاف واقع نشان دادن او را راجع بهواقعيّات برمَلا ميسازد. و از پندارهاي قوي كه دربارۀ او ميرود آنستكه در روزي كه به شَيْخُ
ص365
الإسلام مخاطب شد در بزرگ پنداشتن نفس خود، از حدّ بيرون رفت���؛ و گمان كردكه اُمَّت آنچه را كه او ميگويد همچون اُصول مُسَلَّمه ميپذيرد؛ و در حساب با او مناقشهبه ميان نميآورد. و چون اين پندارش مضطرب و دگرگون از آن درآمد؛ و اميد وآرزويش به منصّه ننشست؛ پس اينك بيابا من در تُركتازي او امعاننظر نمائيم؛ و دربارة اين حديث، آنچه مانند أبر بيباران، و يا پوستي كه بر روي زخم بعد از بهبودش ميماند،ارائه داده است؛ بررسي كنيم.
أوَّلين گفتاري كه در اين حديث، دروغ و خلاف گفته است؛ آنستكه: اين حديثمرسل است؛ و مسند نيست.
گويا دو چشم او در زير پرده بوده كه به مُسند اءمام مذهب خودش: أحْمدبن حَنْبَلمراجعه كند؛ تا بداند كه او اين حديث را درج 1، ص 331 از يحيي بن حمّاد، ازأبُوعوانه، از أبوبَلج، از عَمروبن ميمون، از ابن عبّاس تخريج كرده است.
و رجال اين حديث صحيح هستند غير از أبوبليج كه او نيز موثّق است در نزد حُفّاظ؛همچنانكه ترجمۀ حال او در ج1، ص71 گذشت.
و نيز اين حديث را با سند صحيحي كه راويان همگي از مؤثّقين هستند، حافظ نَسائي در «خصائص» ص 7، و حاكم در «مستدرك» ج 3 ص 132 تخريج كردهاند وحَاكِم و ذَهَبِيّ آنرا صحيح شمردهاند. و نيز طَبَرَانِيّ بطوري كه در «مَجْمَع الزَّوائد» حافظهَيْثَمِيّ آمده است تخريج كرده، و آنرا صحيح شمرده است. و همچنين أبُويَعْلِي بطوريكه در «البَدَايَةُ و النّهاية» آمده است و ابن عَسَاكِر در كتاب «الارْبَعينُ الطُّوال» تخريجكردهاند؛ و ابن حَجَر در كتاب «الإصَابَة» ج 2 ص 509، و جمعي ديگر كه ما نام آنها رادر جزءِ اول كتاب ص 51 برديم؛ اين حديث را ذكر كردهاند.
و بنابراين عذر اين مرد، در نسبت ارسال به مثل اين حديث چيست؟ و چرا سندمتّصل و صحيح و ثابت آنرا إنكار ميكند؟ آيا به ودايع نبوّت بايد اينگونه عمل شود؟! آيا دست أمانت اينگونه با سُنَّت و علم و دين بازي ميكند؟
ص366
و شگفتآورتر از اين، آنستكه اين مرد بعد از اين بر بعضي از فقران واردۀ در حديثايرادي گرفته؛ و با اين ايراد درصدد برآمده است كه آنرا تكذيب و تضعيف كرده؛ و ازجملۀ أكاذيب پندارد.
و آن جملهاي است كه رسول خدا فرموده است: لَايَنْبَغِي أنْ أذْهَبَ إلَّا وَأنْتَ خَلِيفَتِي«سزاوار نيست كه من براي تبوك بروم؛ مگر آنكه تو خليفۀ من باشي!» و چنين اءظهارنظر كرده است كه: اين كذب است. و استدلال نموده كه پيغمبر صلّي الله عليه و آله وسلّم،مرّات و بارها از مدينه بيرون رفتهاند؛ و خليفۀ او در مدينه غير از عليّ بوده است.
و كسي كه حقيقت أمر را بررسي نموده؛ و در كنجكاوي برآيد، ميداند كه: اين موقفخاصّ، يعني خروج براي غزوۀ تبوك قضيّۀ شخصيّه و مورد خاصّي است كه از داستانتبوك تجاوز نميكند. چون رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم ميدانستند كه در آنغزوه جنگ صورت نميگيرد؛ و نياز مُبْرَم شهر مدينه براي خلافت مثل أميرالمؤمنين درآن، به حدّ ضرورت بود. براي آنكه أمر بر مردم از عظمت پادشاه روم (هِرْقِلْ» و پيشتازي لشگر گسترده و كشيده شدۀ او مشتبه شده بود؛ و چنين ميپنداشتند كه رسولخدا صلّي الله عليه و آله وسلّم و جماعتي كه دور آنحضرت هستند، طاقت و قدرتمقابله را در برابر آنها ندارند؛ و بر همين أصل بود كه متخلّفين از منافقين تخلّفورزيدند؛ و نزديكترين پيشبينيهائي كه براي مدينه ميشد، آن بود كه: بعد از غيبترسول خدا، منافقين در پخش أخبار بد و فتنهانگيز براي تهييج مردم، براي شكست واردآوردن بر قدرت و بازوي توان رسالت، دست زنند؛ و نزديكي و تقرّب به عامل ونمايندۀ بلاد روم كه لشگر كشيده، و كم كم در پيشروي است، اين أراجيف و شايعات رادر مردم بپراكنند.
و در اينصورت با وجود چنين مقتضياتي كه مدينه داشت؛ واجب و لازم بود كهأميرالمؤمنين عليه السّلام كه در چشم اين مردم منافقْ مَهِيب و با اُبَّهَت بود؛ و در برابرنفوس سركش و متمرّد، عظيم و بزرگ بود؛ بر شهر مدينه بعنوان خلافت منصوب شود؛آن كسي كه او را به بأسِ شديد و فتكِ و گير و بندِ قاطع و
ص367
شديد ميشناختند؛ تا آنكهجلوي آن شرّ مترقّب و فتنه و آشوب و بَلْواي مورد نظر گرفته شود. وگرنه معلوم است كهأميرالمؤمنين عليه السّلام در هيچ مشهدي و غزوهاي كه رسول خدا حضور داشته است؛از او جدا نبوده است؛ مگر غزوۀ تبوك[3]؛ و بر اين مطلب علماء سيرهنويس همانطور كهسِبْطُ ابْنُ جَوْزِيّ در «تذكره» ص 12 آورده است؛ اتّفاق دارند.
و در توان و قدرت شخص بحث كننده است كه آنچه را كه ما بيان كرديم از گفتاررسول خدا به أميرالمؤمنين: كَذَبُوا وَلَكِنْ خَلَّفْتُك لِمَاوَرَائي[4] «منافقين دروغ ميگويند؛وليكن من تو را براي آنچه در پشت سرم گذاردهام؛ جانشين نمودهام!»
دريابد و نيز آنچه به روايت صحيح وارد شده است كه: چون رسول خدا عازم تبوكبود؛ به أميرالمؤمنين گفت: وَلَابُدَّ مِنْ أنْ اُقِيمَ أوْتُقِيمَ فَخَلَّفَهُ[5] «چارهاي نيست كه يا بايدبمانم؛ و يا بايد تو بماني؛ و او را جانشين خود كرد.»
استنتاج كند. و چون تمام اين مطالب را دانستي؛ نبايد بر تو پنهان بماند كه گفتار رسول الله:لَايَنْبَغِي أنْ أذْهَبَ إلَّا وَأنْتَ خَلِيفَتِي[6]؛ منظور و مقصودي از آن در نظر گرفته نشده است،مگر در خصوص اين واقعه؛ و در عبارت آن لفظي نيست كه دلالت بر عموم كند؛ و تمامدفعاتي را كه رسول خدا از مدينه غائب شده است؛ شامل شو��.
پس بنابراين آنچه را كه اين مرد (ابن تَيْمِيَّه) نقض كرده است كه غير از
ص368
عليّ را هم برمدينه، در غير اين واقعه، رسول خدا منصوب نمود، كلامي است باطل. زيرا در آندفعات، اين تهييج و اءرجاف و فتنهانگيزي منافقين نبوده است؛ و احتياج مبرِم صحنۀكارزار به وجود أميرالمؤمنين عليه السّلام بيشتر بوده است چون عليّ مثل و مانندينداشته است، تا صولت مردان شجاع و دليران روزگار را بشكند؛ و در مقابل سَرانِلشگرها هجوم آورد و به ابطال كتائب حملهور شود.
و پيوسته رسول خدا در آنكه أميرالمؤمنين را با خود به جنگها ببرد؛ و يا در غيبتخود جانشين خود نمايد؛ مراعات أقوي المصلحتين را ميكرده است.
از اينها گذشته اين مرد (اين تيميّه) درصدد برآمده است، تا صورت اين استخلاف راكوچك جلوه دهد؛ و گفته است كه: در جنگ تبوك، استخلاف بر زنان و كودكان و ذويالاعذار و غيره بوده است. وليكن دوربين تَفَحُّص تامّ و بحث بليغ اين استخلاف را ازجهات عديدهاي بزرگ نشان ميدهد.
جهت أوّل آنكه: رسول خدا گفت: أمَا تَرْضَي أنْ تَكُونَ مِنَّي بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَي؟و اين عبارت ميرساند كه آنچه براي رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم است از ربتهو عمل و مقام و نهضت و حُكْم و اءمارت و سيادت براي أميرالمؤمنين عليه السّلامميباشد؛ مگر آنچه را كه جملۀ استثناء بيرون كرده است كه همان نبوّت باشد؛[7] همانطوريكه هارون نسبت به موسي همينطور بود. پس اين مقام، مقام خلافت از رسولالله است؛ و قرار دادن عليّ راست به منزلۀ نفس رسول خدا؛ نه مجرّد به عمل واداشتنعليّ است در مدينه همچنانكه بعضي از صاحبان پندار پنداشتهاند.
ص369
رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم قبل از وقعۀ تبوك بر شهرها أفرادي را گماشتو بر شهر مدينه نيز أفرادي را گماشت؛ و در سَرِيَّههائي كه گسيل ميداشت، مرداني را بهاءمارت منصوب مينمود؛ و دربارۀ هيچيك از آنها آنچه را كه راجع به عليّ در اين موقف
گفته است؛ نگفته است؛ و اين منقبتي است كه اختصاص به أميرالمؤمنين عليه السّلامدارد و بس.
جهت دوّم: گفتار رسول خداست در آنچه از روايت سَعْدُبْنُ أبِي وَقَّاص گذشت كه:كَذَبُوا وَلَكِنْ خَلَّفْتُكَ لِمَاوَرَائي در آن وقتي كه مرداني از منافقين دربارۀ إمارت عليّطعن ميزدند. و رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم در اين گفترا خود مقصودي را درنظر نداشته است، مگر همان را كه ما اءشاره كرديم از فتنه و آشوب در مدينه در مدّتغيبتش؛ و اينكه قرار دادن أميرالمؤمنين براي باقي ماندن محور و بيضۀ اسلام است ازآنكه هتك شود؛ و از ترس آنكه مبادا پارگي كانون دين بواسطۀ سياست مخفيانه و زيرآب، و روش آرام و در عين حال سريع منافقين گسترده شود، اگر در مدينه نبوده باشدكسي كه فَوَران آنها را با گامهاي قدرت و شدّت خود، و با عقل و درايت خود لگدمالكند. پس رسول خدا عليّ را براي أمر مهمّي به خلافت گذارد كه غير علي با تحمّلمشقّت تَعَب نميتوانست بر آن قيام كند.
جهت سوّم: گفتار رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم به عَليّ عليه السّلام درحديث بَرَاءُ بْنُ عَازِب و زَيْدُ بْنُ أرْقَم است كه چون رسولالله عازم براي غزوه بود، بهعليّ گفت: إنَّهُ لَابُدَّمِنْ أنْ اُقِيمَ أوْ تُقِيمَ فَخَلَّفَه.[8]
و اين كلام ميرساند كه: بقاء أميرالمؤمنين عليه السّلام در رديف و حدِّ بقاء رسولخدا صلّي الله عليه و آله وسلّم در حفظ و حراست بيضه و كانون دين، و پاك كردن وزدودن جنايات و صدمات مفسدين ميباشد.
ص370
پس اين حفظ و حراست، و اين پاك كردن و زدودن، أمر واحدي است كه به هر يكاز آن دو نفس شريف بطور مساوي قيام دارد. و چقدر اين منزله و مقام بزرگ است كه تورا به حدّ أعلاي از درجات متصّوره دربارۀ عليّ رهبري ميكند.
جهت چهارم: گفتار سَعْدبن أبي وَقَاص است كه در حديث صحيح وارد شده است كه وَاللهِ لَانَ يَكُونَ لِي وَاحِدَةٌ مِنْ خِصاَلْ ثَلَاثٍ أحَبُّ إلَيَّ مَنْ أنْ يَكُونَ لِي مَا طَلَعَتْ عَلَيْهِالشَّمْسُ. لَانْ يَكُونَ قَالَ لِي مَاقَالَ لَهُ حِينَ رَدَّهُ مِنْ تَبُوكَ: أمَا تَرْضَي أنْ تَكُونَ مِنِّي بِمَنْزَلَة ِهَارُونَ مِنْ مُوسَي، إلَّا أنَّهُ لَا نَبِي بَعْدِي، أحَبُّ إلَي مِنْ أنْ يَكُونَ لِي مَاطَلَعَتْ عَلَيْهِ الشَّمْسُ ـالحديث.[9]
«سوگند به خدا كه اگر من يكي از سه خصلت بود؛ محبوبتر بود نزد من از آنكهآنچه خورشيد بر آن طلوع ميكند، متعلّق به من بود. هر آينه آنچه را كه رسول خدا بهعليّ گفت در وقت برگرداندن او را از حركت به تبوك، اگر به من ميگفت كه: «آيانميپسندي كه منزلۀ تو با من مانند منزلۀ هارون با موسي باشد؛ بجز آنكه پس از منپيامبري نيست» محبوبتر بود نزد من از آنكه آنچه را كه خورشيد بر آن طلوع ميكندمتعلّق به من بود.
در اينجا علاّمۀ أميني روايتي را كه ما «مروج الذَّهَب» در همين جلد در ص 168 و169 آورديم؛ ميآورد؛ و پس از آن ميگويد:
در نزد حافظان حديثِ ثَبْت و ثِقَه به طور روايت صحيح وارد است كه معاويه، سَعْدرا أمر كرده و گفت: چه جلوگير تو شده است كه از سَبَ أبوتراب خودداري ميكني؟!سعد در جواب گفت: آگاه باش كه هر وقت به ياد ميآورم سه داستاني را كه رسول خداصلّي الله عليه و آله وسلّم دربارۀ عليّ گفت، هيچگاه او را سبّ نخواهم كرد؛ به طوريكهاگر يكي از آنها براي من بود محبوبتر بود نزد من از شتران سرخ! من در هنگاميكهرسول خدا عليّ را در غزوۀ تبوك در مدينه قائم مقام خود كرد و عليّ گفت: يا رسولالله! تو مرا با زنان و كودكان باقي ميگذاري؟! شنيدم كه به او گفت: أمَا تَرْضَي أنْ تَكُونَمِنِّي بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَي؛ إلَّا أنَّهُ لَا نَبِي
ص371
بَعْدِي؟! الحديث.[10]َّ
و نيز پس از آنكه روايت را كه ما در همين جلد ص 191 از «غاية المرام» از ابن أبيالحديد و از ابن كثير آورديم؛ او از «البَدَاية و النّهاية» ابن كثير ج 8، ص 77[11] ميآوردميگويد: آنچه كه سعد آنرا عظيم ميشِمُرَد؛ و در رديف حديث رايت خيبر، و ازدواج باحضرت صدِّيقۀ طاهره به وحي از خداوند عزيز قرار ميدهد كه آن دو چيز ازپرثمرترين و پر ارزشترين فضايل است، آنچه كه اگر معاويه آنرا دربارۀ عليّ شنيدهبود، با عليّ قتال نميكرد؛ و در تمام مدّت حيات خود خادم عليّ ميشد؛ لابدّ بايدچيزي در رتبۀ آن چيزي باشد كه ما آنرا توصيف نموديم تا آنكه ارزش داشته باشدبراي سعد كه آنرا بر تمام نقاطي كه خورشيد بر آن طلوع كند، و يا بر شتران سرخ موي،برتري دهد؛ و براي معاويه ارزش داشته باشد كه به واسطۀ آن خدمتگزاري عليّ را برخود واجب ببيند؛ نه استخلاف در أمر عائله و زن و فرزندان رسول خدا براي آنكه بهشئون زندگي آنها رسيدگي شود؛ به طوريكه شأن خدمتكاران باشد؛ و نه آنكه به عنوانجاسوس و مراقب بر عمل منافقين باشد و بس؛ تا از أخبار آنها تجسّس نموده؛ و بهپيامبر برساند به طوريكه اين وظيفۀ طبقات معمولي از مستخدمين حكومتها باشد.
جهت پنجم: گفتار سَعِيدُبْنُ مُسَيِّب است كه بعد از آنكه حديث منزله را از
ص372
إبراهيم و ياعامِر: دو پسران سَعْدُبْنُ أبِي وَقَّاص شنيد، ميگويد كه: من بدين شنيدن اكتفا نكردهراضي نشدم، و دوست داشتم كه به طور شَفَاهي از خود سَعْد بشنوم؛ فلهذا نزد او رفتم، وگفتم: آن حديثي كه پسرت عامر براي من بيان كرده است چيست؟!
سَعْد دو انگشت خود را در دو گوش خود فرو برد و گفت: سَمِعْتُ مِنْ رَسُولِاللهِ وَإلاّ اسْتَكَّتا[12] «من با دو گوش خودم از رسول خدا شنيدم، و اگر اينطور نباشد، كَر شوند.»
آنچه را كه سعيد بن مُسَيّب عظيم شمرد، از مفاد اين حديث چه بود، تا درصدد برآمداز واقعيّت آن تا آخرين حدّ امكان استخبار كند؛ و از خود سعد جويا شود؛ پس از آنكهاز پسرش شنيده بود؟ و آنگاه سَعْد هم با آن تأكيد تامّ تأكيد نمايد. آيا ميتواند غير از آنباشد كه از مفاد و مؤدّاي آن عظمتي را فهميده بود كه ما ذكر كرديم؟
جهت ششم: گفتار أبُوبَسْطام شُعَبَةُ بْنُ حَجَّاج دربارۀ اين حديث است كه هَارُونأفضل اُمَّت موسي بود پس لازم است كه عَلِيّ عليه السّلام أفضل از تمام اُمَّ مُحَمَّد صلّيالله عليه و آله وسلّم باشد؛ به جهت صيانت و حفظ اين نَصّر صحيح صريح؛ همانطور كهموسي به برادرش هارون گفت: اخْلُفْنِي فِي قَوْمِي وَأصْلِحْ:[13] «تو در ميان قوم من،جانشين باش، و إصلاح أمُور را بنما!»
جهت هفتم: طَيِّبِيّ گفته است: مِنِّي در اين عبارت خبرِ مُبتداء است؛ و مِنْ اتّصاليّهاست؛ و مُتعلِّق خبر از أفعال خصوص است و بَاء زائده است؛ همانطور كه در قولخداوند تعالي آمده است: فَإنْ آمَنِوا بِمِثْلِ مَا آمَنْتُمْ بِه[14] أي فَإنْ آمَنُوا ايمَاناً مِثْلَ ايمانِكُمْ«يعني اگر ايمان بياورند، ايماني كه مثل ايمان شما باشد.» و بنابراين مفاد حديث اينطورميشود كه: أنْتَ مُتَّصِلٌ وَ نَازِلٌ مِنّي بِمَنْزِلَةِ هارُونَ مِنْ
ص373
مُوسَي «تو متّصل هستي و جايگرفتهاي نسبت به من، در جايگاه هارون نسبت به موسي.» و در اين عبارت تشبيهياست، و وجه شباهت مبهم است كه آن ابهام را إلَّا أنَّهُ لَانَبِيَّ بَعْدِي مُبَيّن ميكند. و از اينجادانسته ميشود كه: اتّصال مذكور بين رسولالله و بين أميرالمؤمنين از جهت نبوّت نيست؛بلكه از جهت مادون نبوّت است كه همان مقام خلافت است.[15]و[16]
غرض از بيان اين روايت، علاوه بر فوائدي كه در برداشت؛ آن بود كه حتّي ابن تَيْميّةحَرَّاني ناصيبيّ و دشمن آل رسول، در خلافت اميرالمؤمنين عليه السّلام بر شهر مدينه درغيبت رسول الله أبداً خردهاي نگرفته است؛ و روايت مُسْنَدي را كه أحمد بن حَنْبل: اءمامو رئيس مذهب او در مسند خود با شمار يكايك روات مُعَنْعَناً آورده است؛ چون علاّمۀحلّي رضوانالله عليه در «مِنْهاج الكَرَامة» با حذف اسناد ذكر كرده است؛ روايت رامرسل پنداشته؛ و ايراد را بر اءرسال روايت متوجّه ساخته است؛ و دچار اين خَبْط و غَلَطعظيم شده است؛ و در معناي لَايَنْبَغِي أنْ أذْهَبَ إلَّا وَأنْتَ خَلِيفَتِي مانده است؛ كه اينهمناشي از عدم خبرويّت او به تاريخ و وضع منافقين است؛ كه ما شرح حالات آنها رامفصّلاً در اين كتاب ذكر كرديم.
نكتۀ مُهمّي كه وارد در ذيل روايت است؛ و ما در شمارش منقبت دَهُم به شمارآورديم ـ ولي ظاهراً علاّمۀ حلّي در «منهاج» آنرا نياورده؛ و روايت را تا آنجا كه رسيدهاست، تقطيع نموده؛ و همچنين علاّمۀ أميني در «الغدير» به پيروي از علاّمه روايت مُسْنَداحمد حَنْبَل را تا همانجا آورده است[17] ـ آنستكه: ابن عبّاس به پيرو
ص374
شمارش مناقب دهگانه أميرالمؤمنين عليه السّلام، ميرسد به اينجا كه ميگويد: أصحاب بَدْر و أصحابشَجَرَه نبايد از خود راضي باشند؛ و به مجرّد آنكه با رسول خدا در غزوۀ بدر شركتكردند؛ و يا در زير شجره بيعت كردند؛ و آيۀ لَقَدْ رَضِيَ اللهُ عَنِ الْمُؤمِنِينَ اِذْيُبَايِعُونَكَتَحْتَ الشَّجَرَةِ[18] دربارۀ ايشان نازل شد، به خود مغرور شوند و ببالند و خود را بهشتيبدانند. اين رضايت موقّتي بر حسب حال آنها در آن موقع بوده است؛ و بعداً كه خداوندبر بعضي از آنها سخط و غضب نمود، ديگر آن رضايت خدا دوام ندارد. و أميرالمؤمنينعليّ بن أبيطالب عليه السّلام است كه در بَدر و حُنَيْن شركت كرد، و از همه پيشقدم بود؛و سَخَط و غضبي هم خداوند به واسطۀ تغيير روش بر او نكرد؛ چون تغيير روش نداد؛ وبر منهاج رسول خدا بود. و أمّا عُمَر تغيير روش داد؛ و از سُنَّت خارج شد فلهذا آيۀ سَخَطو غَضَبِ خداوند و جهنّمي بودن او نازل شد؛ و رسول خدا بيان كرد.
ذيل روايت اينست كه: ابن عبّاس ميگويد: وَقَدْ أخْبَرَنَا اللهُ عَزَّوَجَلَّ فِي الْقُرْآنِ أنَّهُرَضِيَ عَنْهُمْ[19] عَنْ أصْحَابِ الشَّجَرَةِ فَعَلِمَ مَا فِي قُلُوبِهِمْ؛ فَهَلْ أخْبَرَنَا أنَّهَ سَخِطَ عَلَيْهِمْ بَعْدَذَلِكَ؟
قَالَ ابْنُ عَبَّاسٍ: وَقَالَ نَبِي اللهِ صَلّي الله عليه و آله وسلّم لِعُمَرَ حِينَ قَالَ: ائذَنْ لِيفَأضْرِبَ عُنُقَهُ! قَالَ: وَكُنْتَ فَاعِلاً وَ مَايُدْرِيكَ لَعَلَّ اللهَ قَدِ اطَّلَعَ عَلَي أهْلِ بَدْرٍ فَقَالَ: اعْمَلُوامَاشِئْتُمْ.
«و خداوند عزّوجّل در قرآن به ما خبر داد0 است كه: از ايشان يعني از أصحابشجره راضي شده است؛ و به آنچه در آراء و نيّات و خواطر آنها بوده علم پيدا كردهاست. آيا بعد از اين داستان، خبري هم به ما داده است كه بر آنها غضب و سخط كردهاست؟! (آري چنين خبري داده است.)
ص375
ابن عبّاس ميگويد: در آن وقتي كه عُمَر به رسول خدا گفت: به من اءجازه بده تا گردناو را بزنم (گردن حَاطِبُ بْنُ أبِي بُلْتَعَه كه در صحيح بخاريّ و مُسلم آمده است كه أخبارمسلمين را به مشركين مكّه در پنهاني ميفرستاد)[20] رسول خدا صلّي الله عليه و آلهوسلّم به عمر گفتند: آيا تو كشندۀ او هستي؟! و چه خبر داري كه شايد خداوند برأصحاب بَدْر مطّلع شده است و آيۀ: اِعْمَلِوا مَاشِئْتُمْ (بكنيد هر چه را كه ميخواهيد) رافرستاده است؟!
اين آيه، آيۀ 40، از سورۀ 41: فصّلت است: إنَّ الَّذِينَ يُلْحِدُونَ فِي آيَاتِنَا لَايَخْفَوْنَعَلَينْا أفَمَنْ يُلْقَي فِي النَّارِ خَيْرٌ أمْ مَنْ يَأْتِي آمِناً يَوْمَ الْقِيَمَةِ اِعْمَلُوا ما شِئْتُمْ إنَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَبَصِيرٌ.
«آن كساني كه حرمت آيات ما را ميشكنند، و پردۀ حريم ما را ميدرند؛ بر ما پنهاننيستند. آيا آن كس كه در آتش انداخته شود بهتر است، يا آن كس كه با أمان و آرامشدر روز قيامت بيايد؟ هر چه ميخواهيد بكنيد كه حقّاً من به آنچه شما عمل ميكنيد بيناهستم.» و اين گفتارِ حضرت براي انحراف و اءلحاد عُمَر و دستيارانش بسيار قوي است.
توضيح آنكه: با اين عبارات أوَّلاً رسول خدا خواستهاند به عُمَر بفهمانند كه او برحَاطِبُ بْنُ أبِي بُلْتَعَه: خائن و جاسوس كفّار و مشركين عرب، مزيّتي ندارد؛ كه سزاوارباشد كه كشندۀ او باشد؛ و عُمَر بما أنَّه عُمَر حقّ كشتن او را ندارد. و ثانياً عُمَر و أمثال اوكه در غزوۀ بدر حاضر بودند؛ و يا در تحت شجره بيعت كردهاند؛ و آيۀ دالّۀ بر رضايخداوند براي جميع آنها نازل شده است؛ به خود مغرور نشوند، و نبالند. زيرا آيۀ دالّۀ برسَخَط و غَضَب خداوند بر ايشان به واسطۀ إلحادي كه مينمايند؛ و آيات الهيّه را هتكميكنند؛ و حرام خدا را حلال ميشمارند؛ و پردۀ عصمت ناموس خداوندي و رسول اورا ميدرند؛ بعداً نازل شده است.
آيۀ: اِعْمَلِوا مَاشِئْتُمْ در قرآن كريم فقطّ همين آيه است؛ و قرائت حضرت رسول، واستشهاد او به اين آيه، با مضامين قبل از اين جمله كه كساني كه اءلحاد در آيات
ص376
ماميكنند؛ بر ما مخفي نيستند؛ و كسي كه در آتش دوزخ سرنگون شود بهتر است؛ يا كسيكه با أمن و أمنيّت و با سلام و سلامت در قيامت وارد شود؟ با أعمالي كه از عُمَر وحزبش، چه در زمان رسول خدا، و چه بعد از ارتحال آنحضرت سرزد؛ و تطبيق دقيقمضمون اين آيه با آن جنايات، و هَتْكها، و پردهدريها به خوبي نشان ميدهد كه:آيات خشنودي از أهل بَدْر و رضوان، موقّتي بوده است؛ و بر حسب حال فعلي آنها فرودآمده است؛ و دلالت نميكند بر آنكه ايشان بعداً هم اگر هزار جنايت و خيانت را مرتكبشدند؛ باز هم خداوند از آنها راضي است. و بالاخصّ در فقرۀ: اِعْمَلُوا مَاشِئْتُمْ تهديدعجيبي است؛ و ميرساند كه ريسمانِ رَبْط شما پاره شده؛ و كارتان از كار گذشته؛ هرچه ميخواهيد بكنيد، من به كردار شما دانا هستم.
اين روايت را علاوه بر أحمد حنبل در «مُسْنَد» كه ما از آنجا ذكر كرديم؛ حاكِم در«مُسْتَدرك» ج 3 ص 134، و ابن حَجَر عَسْقَلانيّ در «الإصَابَة» ج 2 ص 502، از أحمدحنبل و نَسائي از طريق عمروبن ميمون تخريج كردهاند.
و در «الإصابة» در پايان آن��� بدين عبارت آورده است كه: وَقَالَ رَسُولُاللهِ صلّي الله عليه و آله وسلّم: يَاعُمَرُ مَايُدْرِيكَ إنَّ اللهَ اطَّلَعَ عَلَي بَدْرٍ فَقَالَ: اعْمَلِوا مَاشِئْتُم[21]؟! وابنِ
ص377
حجر هيثمي در «مجمع الزوائد» ج9، ص 120 آورده است و گفته است: آنرا أحمد وطبراني نيز در «كبير» و «أوسط»با اختصار آورده است.
باري ما بحمدالله و توفيقه دربارۀ اين مَقام و مَوْطِن يعني مَوْطِن حديث منزله درهنگام سفر رسول الله به تبوك، در اينجا بحث كافي نموديم؛ و سزاوار است كه با أبياتيكه منسوب به ديوان أميرالمؤمنين عليه السّلام است آنرا خاتمه دهيم:
ألَابَاعَدَاللهُ أهْلَ النِّفَاقْ وَأهْلَ الارِاجيفِ وَالْبَاطِلِ1
يَقُولُونَ لِي قَدْ قَلَاكَ الرِّسُولْ فَخَلَّاكَ فِي الْخَالِفِ الْخَاذِل2
وَمَاذَذاكَ إلَّالاِنَّ النَّبِيّ جَفَاكَ وَ مَا كَانَ بِالْفَاعِلِ3
فَسِرْتُ وَسَيْفِي عَلَي عَاتِقِي إلي الرَّاحِمِ الْحَاكِمِ الْفَاضِلِ4
فَلَمَّا رَآنِي هَفَا قَلْبُهُ وَقَالَ مَقَالَ الاخِ السَّائِلِ5
أمِمَّ ابْنَ عَمَّي؟ فَأنْبَأتُهُ بَأرْجَافِ ذِي الْحَسَدِ الدَّاغِلِ6
فَقَالَ: أخِي أنْتَ مِنْ دُونِهِمْ كَهارُونَ مِنْ مُوسَي وَلَمْ يَأْتَلِ7[22]
1 ـ آگاه باش! خداوند أهل نفاق و أهل باطل و أراجيف و شايعه سازان را از رحمتخود دور كند.
2 ـ به من ميگويند: رسول خدا تو را مبغوض داشته است، و با متخلّفين خذلانپيشه كه او را تنها و بيياور ميگذارند متروك نموده است.
3 ـ و علّت نبردن تو چيزي نبوده است مگر آنكه پيغمبر با تو جفا كرده است؛ درحاليكه پيامبر با من اينطور عمل نكرده بود.
4 ـ بنابر گفتارشان من شمشير خود را بر دوشم نهاده، به سوي او روان شدم، به سويپيامبر رحمت و به سوي حاكم برتر از همۀ عالميان.
ص378
5 و 6 ـ چون مرا ديد، دلش به اضطراب آمد؛ و همانند گفتار برادر جستجو كننده ازمن پرسيد: اي پسر عموجانِ من به چه جهت آمدي؟ و من او را از گفتار و أراجيفحسودانِ حَقود كه شكّ در دلهاي ميآفريند خبر دادم.
7 ـ در اينحال رسول خدا گفت: اي برادر من! تو ـ و نه ايشان ـ با من همانند هارون باموسي هستي! و پيامبر در اين گفتار قصور و كوتاهي نكرد.
و به اين رباعي متوسّل باشيم:
رَأيْتُ وَلائي آلَ طَهَ وَسيلَةً عَلي' رَغْمِ أهْلِ الْبُعْدِ يُورِثُنِي الْقُرْبَي
فَما طَلَبَ الْمَبْعُوثُ أجْراً عَلَي الْهُدي بِتَبْليغِهِ إلَّا الْمَوَدَّةَ لِلْقُرْبَي[23]
«من علي رغم مردمان دور از ولايت و مؤدت، ديدم كه وِلآء من نسبت به آلطهمورث قرب و نزديكي ميشود. پيامبر برگزيده از جانب خدا پاداشي براي هدايت مردمدر برابر تبليغ خود نخواست مگر مودّت ذوي القربي را.»
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَي سِرِّا لاسْرَارِ؛ وَمَشْرِقِ الانْوَارِ، الْمُهَنْدِسِ فِي الْغُيُوبِ اللَّاهُوتِيَّةِ، السَّيَّاحِفِي الْفَيَافِي الْجَبَرُوتِيَّةِ، الْمُصَوِّرِلِلْهَيُولَي الْمَلَكُوتَيَّةِ، الْوَالِي لِلْوَلَابَةِ النَّاسُوتِيَّةِ، اُنْمُورَجِالْوَاقِعِ، وَشَخْصِ الإطْلَاقِ، الْمُنْطَبِعِ فِي مَرايَا الانْفُسِ وَ الآفَاقِ، سِرِّالانْبِيَآءِ وَالْمُرْسَلِينَ،سَيَّدِ الاوْصِيَآءِ وَالصِّدِّيقِينَ، صُورَةِ الامَانَةِ الإلـٰهيَّةِ، مَادَّةِ الْعُلُومِ الْغَيْرِ الْمُتَنَاهِيَةِ، الظَّاهِرِبِالْبُرْهَانِ، الْبَاطِنِ بِالْقُدْرَةِ وَالشَّانِ، بَسْمَلَةِ كِتَابِ الْعُلُومِ الْغَيْرِ الْمُتَنَاهِيَةِ، الظَّاهِرِ بِالْبُرْهَانِ،الْبَاطِنِ بِالْقُدْرَةِ وَالشَّانِ، بَسْمَلَةِ كَتَابِ الْمَوْجُودِ، فَاتِحَةِ مُصْحَفِ الْوُجُودِ، حَقِيقَةِ النُّقْطَةِالْبَائِيَّةِ، الْمُتَحَقَّق بِالْمَراتِبِ الإنْسَانِيَّةِ حَيْدَرِ آجَامِ مُصْحَفِ الْوُجُودِ، حَقِيقَةِ النُّقْطَةِ الْبَائِيَّةِ،الْمُتَحَقِّقِ بِالْمَرَاتِبِ الإنْسَانِيَّةِحَيْدَرِ آجَامِ الإبْداعِ، الْكَرَّارِفِي مَعَارِكِ الاخْتِرَاعِ،السِّرِّالْجَلِيِّ، وَالنَّجْم���ِ الثّاقِبِ، عَلِيِّ بْنِ أبِيطَالِبٍ عَلَيْهِ الصَّلَوةُ وَالسَّلامُ.[24]
ص381
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلى الله على محمد و آله الطاهرين، و لعنة الله على اعدائهم اجمعين من الآن الى قيام يوم الدين، و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم
قال الله الحكيم فى كتابه الكريم:
و لما رجع موسى الى قومه غضبان اسفا قال بئسما خلفتمونى من بعدى اعجلتم امر ربكم و القى الالواح و اخذ براس اخيه يجره اليه قال ابن ام ان القوم استضعفونى و كادوا يقتلوننى فلا تشمتبى الاعدآء و لا تجعلنى مع القوم الظالمين [25].
«و چون موسى به سوى قوم خود مراجعت نمود، در حاليكه خشمناك و متاسف بود، به قوم خود گفت: شما در غياب و پشتسر من، بد عملى براى من بجاى گذاشتيد! آيا شما بر امر پروردگار من عجله كرديد؟ و او الواح تورات را به روى زمين انداخت، و موى سر برادرش را گرفت، و به سوى خود مىكشيد.برادرش گفت: اى پسر مادر من، اين قوم مرا ضعيف شمردند و بر من غلبه كردند و نزديك بود كه مرا بكشند، پس تو اين دشمنان را در اين بليه به من دلشاد مكن، و زبان شماتت ايشانرا مگشا! و مرا با اين گروه ستمكار در رديف واحد قرار مده.»
قال رب اغفر لى و لاخى و ادخلنا فى رحمتك و انت ارحم الراحمين - آيه 151.
«گفت: اى پروردگار من، غفران خود را شامل حال من و برادر من بگردان! و ما را در رحمتخود داخل كن! و تو مورد انتخاب و اختيار از ميان جميع رحمت
ص382
آورانى!»
اين آيات راجع به تخلف قوم موسى از آئين توحيد در غيبت او براى مناجات و تكلم با خدا در كوه طور در مدت چهل شب است، كه به دعوت سامرى گوساله پرستشدند، و آنقدر طرفداران سامرى بسيار بودند كه حضرت هارون نتوانست از قيام ايشان به شرك جلوگيرى بعمل آورد، تا به حديكه نزديك بود او را بكشند.و چون حضرت موسى از طور، بازگشت، و قوم خود را گوساله پرست ديد، و بر برادر خود خشمگين شد كه چرا تو از روش من پيروى نكردى؟! و از اين فعل زشتبازشان نداشتى؟ و امور آنها را به اصلاح نياوردى؟ و هارون عذر خود را بيان كرد، و حضرت موسى آن عذر را موجه ديد، بر برادر خود رحمت آورد، و درباره او و خودش طلب رحمت و غفران نمود.
آيات راجع به موسى و بنى اسرائيل در بسيارى از آيات قرآن بالاخص در سوره بقره و اعراف و طه و قصص آمده است، و به قدرى نام آنحضرت در قرآن برده شده، و از قضايا و داستانهاى او و قوم او سخن به ميان آمده است كه درباره هيچيك از انبياء حتى حضرت ابراهيم عليه السلام كه از رسول اكرم خاتم الانبياء و المرسلين گذشته، از تمامى پيامبران افضل و اشرف و در توحيد ذات حق داراى مقامى شامختر بوده است، به اين مقدار گفتگو نشده و سخن به ميان نيامده است.
و علت اين امر آنستكه قرآن، كتاب داستان سرائى و قصهگوئى نيست كه فقط براى مجرد اطلاع از احوال پيغمبران و اقوام آنها به طور سرگذشتبراى ما حكاياتى را بازگو كند، بلكه كتاب حكمت و موعظه و اندرز و بيان فضايل و كمالات انسان است تا افراد بشر از آن پيروى نموده، و به سعادت مطلقه فائز گردند، و نيز از قبايح اعمال و اخلاق و عقائد و سنن و آداب سخن به ميان مىآورد، تا از آنها اجتناب كنند.
و چون نفوس بشرى در سرشت، و طريق پيمودن راه تكامل، و يا سقوط در دره هواى نفس يكسان است، و طايفه بنى اسرائيل بيشتر از ساير طوائف و امم با پيامبر خود چون و چرا داشتند، و ايرادهاى بيجا از روى تكاهل و تساهل و تكاسل و
ص383
تسامح در امور عظيم و حياتى، و گرايش به مال و اندوختههاى فانى، و زر و زيور دنيا و توجه به اعتباريات و مصلحت انديشىهاى بىاساس مىنمودند، و با وجود ارائه طريق و هدايت تامه و كامله حضرت موسى و برادرش هارون، باز از راه و روش نفسانى خود ستبرنمىداشتند، فلهذا از ايشان بيشتر سخن گفته شده است، تا نفوس تمامى كسانى كه بعد از نزول قرآن تا روز قيامتبه عرصه وجود مىآيند، و از جهات نفسانيات و مهلكات و منجيات و تطور احوال و تشتتخاطرات و پيدايش آراء و مقاصد نوين، و عقائد و اخلاق تازه پديد، بعينها مانند قوم بنى اسرائيل مىباشند، با قرائت اين آيات و تطبيق آنها را با خودشان، و نفوس خودشان، و با اعمال و اخلاق و رفتار خودشان را با پيامبرشان، و با ائمه دين و واليان شرع مبين، راه را درستبشناسند، و در مزال اقدامى كه سابقين قرار گرفتند، قرار نگيرند، و با ايرادها، و تقاعدها، و تكاسلها، از قيام و اقدام در امور حياتى و عدم پيروى و اطاعت محض از اولياى دين و پيشوايان راستين منصوب از ناحيه سيد المرسلين، همانند آن گروه بدبخت و واژگون بنى اسرائيل نگردند، و بدانند كه نفوس يكسان است، و نام مسلمان، و نام يهود، دو اسم بيش نيست، و در ميزان حقايق و روز باز پسين، امتحان و آزمايش بر ترازوى واقعيت و صلاح و تقوى و ايمان و ولايت قرار مىگيرد نه بر اسم، و اگر چنانچه اينان همانند آنان از جهت تباهى نفس، و كجروى راه و روش، و عدم انقياد صرف، و چون و چرا كردن در امور باشند، با همان طائفه بنى اسرائيل تفاوتى ندارند، و عاقبتشان همان عاقبتخواهد بود.
اينست كه در اين كتاب آسمانى: قرآن مجيد، مردم از ناحيه خداوند مامورند كه آنرا فى اطراف نهارهم و آناء ليلهم تلاوت كنند، تا به خصوصيات نفسانى، و عزم راستين، و صبر و استقامتحضرت موسى و هارون كه نمونههائى از آن در نفس هر ذى نفسى خداوند به وديعت نهاده است، پى ببرند، و نيز بخصوصيات آن قوم و راههاى منفى و بىاثر آنان، واقف گردند، و هيچگاه خيال و پندار و خاطره بنى اسرائيل را بر نور توحيد و ايمان راسخ و صبر و استقامت موسوى
ص384
و هارونى خود ترجيح ندهند، و پيوسته نور توحيد در كانون نفوسشان تتق زند، و گردابهاى ظلمت را نابود سازد.
و بناء عليهذا كسى كه قرآن را تلاوت كند و از احوال و آثار آنقوم مطلع شود، و علتسقوط و نكبت آنها را دريابد، درست مثل كسى است كه در احوال و آثار نفس خود بررسى كند، و نتيجه مخالفتبا دين و دستورات دين و اولياء دين را در صورت تمرد، و نتيجه موافقتبا آنها را در صورت انقياد، در خود و نفس خود و شئون خود بدست آورد.
حضرت موسى على نبينا و آله و عليه الصلوة و السلام داراى مقام نبوت و رسالت و از پيامبران اولوا العزم [26] است كه داراى كتاب آسمانى و شريعت و قانون است.خداوند وى را به عوالم غيب راه داده، و در تكلم و گفتگو را با او گشود و كليم الله
ص385
شد.در مصر در تحت تسلط و سيطره فرعون و فرعونيان و اهل ملت او كه قبطيان بودند، از خانواده سبطيان متولد شد.و اسباط و يا سبطيان كه از نسل حضرت يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم بودند، و محل موطنشان در شام و بيت المقدس و كنعان بود، و به واسطه غلبه خصم از دار و ديار خود رانده و در سرزمين مصر همچون بردگان مىزيستند، و فرعونيان پسران آنها را ذبح مىكردند، و دخترانشان را همچون كنيزان در خانههاى خود نگاه مىداشتند، به واسطه بركت و رحمت اين پيامبر گرامى مجتمع شده، و در تحت لواى توحيد در آمدند.و پس از آنكه معجزه آنحضرت بر سحر ساحران فرعونى غلبه كرد، و عصاى اژدها شده او ريسمانهاى متحرك در اثر سحر سحره را بلعيد، و ساحران همگى به رسالت او، و پروردگار موسى و هارون ايمان آوردند، خداوند آنحضرت را امر كرد تا سبطيان را از مصر كوچ دهد، و به شام موطن و زادگاه اجدادى خود منتقل كند، تا از دست قبطيان و آزار آنها برهند، و سيادت و حريت اوليه خود را بازيابند.
پاورقي
[1] ـ تتمّه اين است: و عن النّبي صلّي الله عليه و آله مرفوعاً إنّه بعث أبابكربالبرائة إلي أهل مكّة فساربها ثلاثاً ثمّ قال لعليٍّ عليه السّلام: الحقه فردّه و بلّغها أنت ففعل. و لمّا قدم أبوبكر علي االنبيّ صلّي الله عليه و آله و سلّم بكي وقال: يارسول الله! أحدث فيِّ شيٌ؟ قال: لا ولكن رَبّي إلاّ يُبَلّغه إلاّ أنا أورجل مِنّي.
«از رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم مرفوعاً روايت شده است كهابوبكر را با سورۀ برائت به سوي أهل مكّه فرستاد و ابوبكر سه روز راه را طيّكرده بود كه رسول خدا به علي فرمود: خود را به او برسان و او را برگردان و توسورۀ برائت را برگير و براي مشركين بخوان. عليّ عليه السّلام همين دستورپيامبر را اءجرا كرد. و چون ابوبكر به مدينه بر رسول خدا وارد شد گريه كرد وگفت: اي رسول خدا! آيا دربارۀ من چيز تازهاي وارد شده است! پيامبر فرمود:نه وليكن پروردگار من به امر كرده است كه: اين تبليغ سورۀ برائت را كسي نكندمگر آنكه يا خود من باشم و يا مردي كه از من باشد.»
[2] ـ «منهاج السنّة» ج 3، ص 8، فصل نهم.
[3] ـ «الاستيعاب» ج 3، ص 34، در حاشيۀ «الإصابة شرح التقريب» ج 1،ص 85، «الرّياض النضرة» ج 2، ص 163، «الصّواعق المحرقة» ص 72؛«السيرة الحلبية» ج 3، ص 148؛ «الإسعاف» ص 149، «الإصابة» ج 2، ص507.
[4] ـ «الرِّياض النَّضرة» ج 2، ص 162، «الإمتاع مقريزي» ص 449، «عيونالاثر» ج 2، ص 217، «السيرة الحلبيّة» ج 3، ص 148، «شرح المواهب»زرقاني ج 3، ص 69، «سيرۀ زيني دجلان» ج 2، ص 338.
[5] ـ در «مجمع الزوائد» هيثمي ج 9، ص 111 آورده است كه اين جمله راطبرانيّ با سند صحيح تخريج كرده است.
[6] ـ در «مجمع الزوائد» ج 9، ص 120 ع���� اين عبارت را آورده است.
[7] ـ ما در مباحث صدر كتاب استفادۀ از مضون اين حديث را اينطوردانستيم كه: حديث نميخواهد حتّي از نقطه نظر نبوّتْ مقام و منزلتأميرالمؤمنين عليه السّلام را كمتر از أنبياء قرار دهد؛ بلكه ميخواهد برساند كه تو فقط اين منصب را از جهت اينكه ديگر پيغمبري بعد از من نيست نداري! والاّشأن و مقام و درجه و مرتبه و قابليّت تو در اتّصال با عوالم ملكوت همانطور كهدر پيامبران بوده است به نحو أكمل و أتّم ميباشد. فلهذا چون اميرالمؤمنينشكايت خود را در جُرف خارج مدينه به رسول خدا اءبراز كرد كه: قريش چنينگمان ميكند كه تو به جهت سنگيني من بر ت، مرا از همراهي خود محرومداشتي! رسول خدا در جواب ميگويد: طال ماآذت الاُمَمُ أنبياءَها «چقدر اززمانهاي دو و دراز، امتها پيامبرانشان را أذّيت ميكردند.» يعني اين أذيّتياست كه به من ميكنند در اين نسبت خلاف و أذيّتي است كه به تو ميكنند دراين اتّهام و بهتان. (اين گفتار رسول الله، از «اءعلام الوري» ص 129 نقل شد).
[8] ـ اين حديث را طبراني با دو سند تخريج كرده است يكي از آن دو سند،راويانش صحيح هستند، مگر ميمون بصري؛ و او نيز موثّق است. او را ابن حبانهمانطور كه در «مجمع الزوائد» ج 9، ص 111 آورده است؛ توثيق كرده است.
[9] ـ «خصائص نسائي» ص 32، و «مروج الذّهب» ج 2، ص 61.
[10] ـ «جامع ترمذي» ج 2، ص 213، و «مستدرك حاكم» ج 3، ص 108 وآنرا حاكم صحيح شمرده و ذهبي صحّت آنرا امضاء نموده است؛ و به همين لفظمذكور مسلم در صحيح خود روايت نموده است؛ و حافظ گنجي در «كفايه» ص28 و بدخشاني در «نزل الابرار» ص 15 از مسلم و ترمذي نقل كردهاند؛ و بههمين عبارت ابن حَجَر در «الإصابة» ج 2، ص 509 از ترمذي و ميرزا مخدومجرياني در فصل دوّم از كتاب «نواقض الرَّوافض» از مسلم و ترمذي نقلكردهاند.
[11] ـ و در «البداية و النهاية» ج 8، ص 77 به دنبال اين حديث ميگويد: و درروايت ديگري بدين مضمون آمده است كه اين كلام بين سعد و معاويه درمدينه در حجّي كه معاويه نمود ردّ و بدل شد. و آن دو نفر برخاستند و نزد اُمّسلمه رفتند و از او دربارۀ اين حديث پرسيدند. ام سلمه طبق روايتي را كه سعدبراي معاويه كرده بود با آنها حديث كرد فقال معاوية: لو سمعت هذا قبل هذا اليوم لكنت خادماً لعلي حي بموت أو أموت «پس معاويه گفت: اگر من اينمطلب را پيش از امروز شنيده بودم؛ هر آينه خادم علي ميشدم تا وقتي كه ياعلي بميرد و يا من بميرم.»
[12] ـ نسائي در «خصائص» ص 15 با طرق عديدهاي روايت كرده است.
[13] ـ حافظ گنجي در «كفايه» ص 150.
[14] ـ آيۀ 137، از سورۀ 2: بقره: فإنْ آمنوا بمثل ما آمنتم به فقد اهتَدَوْا و إن تولّوا فاءنّما هم في شِقاق فسيكفيكم الله و هو السَّميع العليمُ.
[15] ـ «شرح مواهب» علاّمۀ زرقاني ج 3، ص 70.
[16] ـ «الغدير» ج 3، ص 197 تا ص 202.
[17] ـ و ظاهراً علاّمه حلّي سبق اسلام علي عليه السّلام را بعد از خديجه كه مادر ضمن شمارۀ سوّم ذكر كرديم، او شمارۀ مستقلّي دانسته است ؛ و دراينصورت ديگر مربوط به آن مناقب نميشود و مطلب مستقلّي ميگردد كه درمثالب عمر و امثاله ذكر شده است؛ و به همين جهتي كه ما ذكر كرديم كه ذيلروايت منقبت دهم است بعضي از روات حديث سبق اسلام علي را منقبتجداگانهاي شمردهاند و در روايت خود مناقب را بضعة عشر يعني از ده منقبتبالاتر روايت نمودهاند. و الله العالم.
[18] ـ آيۀ 18، از سورۀ 48: فتح: لقد رضي الله عن المؤمنين إذ بيايعونك تحتالشجرة فعلم ما في قلوبهم فأنزل السكينة و أثابهم فتحاً قريباً. «هر آينه تحقيقاًخداوند از مؤمنين راضي شد در آن وقتي كه با تو در زير درخت بيعت كردند،پس خداوند دانست آنچه را كه در نيّات و أفكار آنها بود؛ در اينحال آرامش وسكينه را بر آنها فرو فرستاد و فتح نزديكي را با آنها پاداش داد.»
[19] ـ در «مستدرك» ج 3، ص 134 لفظ عنهم را ندارد.
[20] ـ اين مفاد را در تعليقۀ همين مدرك آورده است.
[21] ـ و همچنين اين حديث شريف را محبّ الدين طبري شافعي در كتاب«ذخائر العقبي في مناقب ذوي القربي» طبع قاهره سنۀ 1356، ص 86، در تحتعنوان «ذكر اختصاصه بعشر» از عمروبن ميمون از ابن عباس آورده است. وسپس طبري گفته است: اين حديث را بتمامه أحمد و أبوالقاسم دمشقي در«الموافقات» و در «الاربعين الطُّوال» آوردهاند. و نسائي بعضي از فقرات آنراذكر كرده و بعضي از الفاظ حديث را شرح داده است. و همچنين بعضي ازعبارات اين حديث را ملاّعلي متّقي در «كنزل العمّال» ج 6، ص 153 از«مستدرك» حاكم و از «مسند» احمد بن حنبل از ابن عبّاس در حديث شمارۀ2559 آورده است كه: قال رسول الله صلّي الله عليه (وآله) و سلّم لعلي: أماترضي أن تكون منيّ بمنزلۀ هارون من موسي إلاّ أنَّكَ لست بنبيّ إنّه لاينبغي أنأذهب إلّا و أنت خليفتي.
و نيز ذهبي در «تلخيص المستدرك» حاكم جزء سوّم ص 132 كه با خود«مستدرك» در حيدآباد دكن طبع شده است روايت كرده است و در آخرشگفته است: اين حديث صحيح است همچنانكه حاكم نيز گفته است: اين حديثصحيح الاِسناد است، و بخاري و مسلم بدين سياق آنرا تخريج نكردهاند. و نيزقندوزي در «ينابيع المؤدّة» طبع اسلامبول سنۀ 1301، ص 234 آورده و گفتهاست كه: ابن مغازلي شافعي آنرا تخريج كرده است؛ و نسائي در «خصائص» ص7 آورده، و نيز محبّالدين طبري در كتاب ديگرش به نام «الرياض النضرة» ج2، ص 203 طبع مصر سنۀ 1327. و نيز علاّمه عبيد الله بن مظهر جمال در كتابخود: «أرجح المطالب في عدّ مناقب علي بن ابيطالب» ص 629 طبع لاهورآورده است و سپس جمعي از علماء را كه اين حديث را در كتب خود آوردهانديكايك شمرده و از جملۀ آنها نيز أبويعلي و خوارزمي و ابن عساكر و سيوطيدر «جمع الجوامع» را نام برده است.
[22] ـ «بحارالانوار» ج 6، ص 663، ط كمپاني.
[23] ـ «مجالس المؤمنين» شرح ترجمۀ محيي الدين عربي.
[24] ـ از صلوات محيي الدين طائي عربي است كه آنرا حكيم سيّد صالحخلخالي به نام شرح مناقب محيي الدّين شرح كرده است (الذريعة ج 3، ص261). و خلخالي شاگرد ميرزا أبوالحسن جلوه بوده است و نيز در «الذريعة» ج8، ص 269 گويد: دوازده امام منسوب است به محيي الدين عربي مدفون درصالحيّۀ دمشق، وليكن درج 22، ص 317 و ص 318 گويد: مناقب دوازده اماممنسوب به محيي الدين است و شايد از اءنشاءِ عياني خفري باشد. و درج 9، ص777 گويد: عياني خفري، محمد بن محمود دهدار شيرازي است.
[25] ـ آيۀ يكصد و پنجاهم از سورۀ أعراف ، هفتمين سوره از قرآن كريم
.[26] در تفسير «الميزان» ج 2 ، ص 149 در ذيل آيۀ كريمه : كَانَ اللَهُ أُمَّةً وَاحِدَةً فَبَعَثَ اللَهُ النَّبِيِّنَ مُبَشِّرينَ وَ مُنذِرِينَ وَ أَنزَلَ مَعَهُمُ الْكِتَـبَ بِالحَقِّ لِيَحْكُمَ بَينَ النَّاسِ فِيمَا اخْتَلَفُوا فِيهِ . از «معاني الاخبار» و «خصال» از عتبه ليثي از أبوذرّ رحمه الله روايت كرده است كه ميگويد : گفتم : اي رسول خدا پيغمبران چه مقدارند ؟ گفت : صد و بيست و چهار هزار پيغمبر ! گفتم : مرسلين از آنها چه مقدارند ؟ گفت: سيصد و سيزده نفر جماعت بسياري ! گفتم أولين پيغمبر كه بود ؟ گفت : آدم ! گفتم : آيا آدم از أنبياء مرسل بوده است ؟ گفت : آري ؛ خداوند او را به دست خود آفريد ؛ و از روح خود در او دميد . و سپس پيغمبر گفت : اي أبوذرّ ! چهار تن از پيغمبران ، سرياني هستند ؛ آدم و شِيث و أخنُوخ كه همان ادريس است و اوّلين كسي است كه با قلم نوشت ؛ و نوح و چهار تن از آنها عرب هستند ؛ هود و صالح و شُعييب و پيغمبر تو محمّد صلّي الله عليه وآله وسلّم و اوّلين پيغمبر از بني اسرائيل موسي است و آخرين آنها عيسي است و ششصد پيغمبر ! گفتم : خداوند چندكتاب آسماني فرو فرستاده است ؟! گفت صد كتاب و چهار كتاب ؛ خداوند بر شيث ، پنجاه صحيفه و بر ادريس سي صحيفه و بر ابراهيم بيست صحيفه نازل كرده است و تورات و انجيل و زبور و قرآن را نازل كرده است .
و در ص 146 گويد : بدانكه سادات و بزرگان انبياء پيامبران اُولوالعزم از ايشانند . و آنها عبارتند از : نوح و ابراهيم و موسي و عيسي و محمّد صلّي الله عليه و آله وسلّم . قال تعالي : فَاصْبِر كَمَا صَبَرُوا أُولُوا العَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ (أحقاف آيۀ 35) . و خواهد آمد كه معناي اولوالعزم آنست كه در آنها ثبات بر عهد ديريني است كه خدا از آنها گرفته است و عدم فراموشي آنرا قال تعالي : وَ إِذْ أَخَذْنَا مِنَ النَّبِيِّنَ مِثَاقِهِم وَ مِنكَ وَ مِن نُوحٍ وَ ابراهيم وَ مُوسَي و عِيسَي ابنِ مَريَمَ وَ أخَذْنَا مِنهُمْ مِثَاقاً غَلِيظاً (سورۀ احزاب آيۀ 7) و قَال تعالي : وَ لَقَدْ عَهِدْنَا إِلَي آدَمَ مِن قَبْلِ فَنَسِي وَ لَمْ تَجِد لَه عَزْمًا (سورۀ طه آيۀ 115).