معجزۀ رسول خدا در كثرتِ توشه و زاد سپاهيان
منادي رسول خدا در ميان مردم ندا كرد: در نزد هركس مقدار غذاي باقيمانده ازتوشۀ
ص274
اوست؛ آنرا بياورد. و رسول خدا أمر كرد تا سفرههاي چرمي را بگستردند و مردمشروع كردند به باقيماندۀ توشههاي خود را آوردن. يك مرد و يك مدّ (چهار يك) ازآرد اَلك نكرده (با سُووس) و از آرد اَلك كرده (بدون سووس) و خرما ميآورد؛ وديگري ميآمد و يك قَبْضه (مُشت) از همانها را با قدري نان خشك تكّه شده ميآورد؛و به همين منوال. و هر نوع از اينها را جداگانه روي هم ميگذاردند؛ و مجموع آنچه گردآمد، اندك بود.
و مجموع آنچه را كه از دقيق و سويق و تمر (آرد اَلك نشده و آرد اَلك شده و خرما) آوردند، تخميناً به مقدار سه فَرْق [1] شد (قريب 9 كيلوگرم) و در اينحال پيغمبربرخاستند؛ و وضو گرفتند؛ و دو ركعت نماز بجاي آوردند؛ و پس از آن دعا نمودند تاخداوند به آن بركت دهد.
چهار تن از اصحاب پيغمبر: أبُوهُرَيْرَه، و أبُو حُمَيْد سَاعِدِيّ، و أبُوزُرْعَة جُهَنِيّ: مَعْبْدَبْنُ خَالِد، و سَهْلُ بْنُ سَعْد سَاعِدِيّ همگي با يك عبارت روايت كردهاند كه پس از دعاكردن رسول خدا، منادي آنحضرت ندا كرد: بشتابيد و بيائيد به سوي اين طعام؛ و مقدارنياز خود را از آن برداريد!
مردم روي آوردند؛ و هر كس با خود هر ظرفي را آورده بود؛ پر كرد. بعضي گفتند كه:آن مقدار توشهاي را كه من در آن سفرههاي چرمي انداختم، يك تكّه نان خشك و يكمُشت خرما بود؛ والله حقّاً ديدم كه از روي آن سفرهها، فيضان و زيادي معلوم است؛ منبا خود دو جِرَابْ آوردم (خيك چرمي كه در آن غذا ميريزند) يكي را از آرد اَلك كردهپر كردم و ديگري را از نان، و دامنم را
ص275
نيز پر از آرد اَلك نكرده نمودم به قدري كه تا بهمدينه برسيم، ما را كفايت كند. مردم دسته دسته آمدند؛ و به قدر حاجت هر چهخواستند برداشتند و يكنفر نماند مگر آنكه آمد؛ و توشۀ خود را بطور كافي برداشت؛ ودر آخر كار، سفرهها را بلند كرده و آنچه در آن بود در روي زمين بيابان ريختند؛ ورسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم در حاليكه ايستاده بود ميگفت:
اَشْهَدُ أنْ لَا إلَهَ إلَّا اللهُ، وَ أنَّي عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ وَ أشْهَدُ أنْ لَايَقُولُهَا أحَدٌ مِنْ حَقِيقَةِ قَلْبِهِ إلَّا وَقَاهُ اللهُ حَرَّالنَّارِ.[2]
«شهادت ميدهم كه معبودي جز الله نيست؛ و اينكه من بندۀ او و فرستادۀ او هستم؛ وشهادت ميدهم كه هر كس آنرا از روي اعتقاد صحيح بگويد؛ خداوند او را از گرمايآتش حفظ ميكند.»
ما در اين روايت با عمر يك بحث كلامي داريم؛ و آن اينست كه وقتي آن مردمآمدهان���� و از رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم براي كشتن شترهايشان، بواسطۀگرسنگي اءجازه گرفتهاند؛ و ايشان هم به او گفتهاند كه: رسول خدا به ما اجازه داده است؛در اينصورت به آنها ميگويد؛ و أمر ميكند كه آنها از كشتن دست بردارند؛ آيا اين أمر درمقابل أمر رسول خدا نيست؟ و آيا اين أمر، ديگر براي أمر رسول خدا، ارزش و قيمتيباقي ميگذارد؟ و آيا اين أمر كه ناشي از مصلحت انديشي توست؛ بر آن مصلحت وواقعيّتي كه رسول خدا بر أساس آن أمر كرده است تفوّق دارد؟
و ثانياً به نزد رسول خدا در خيمهاش ميآئي و ميگوئي: لَاتَفْعَلْ! اين كار را مكن! واين كلام هم عنوان أمر و صبغۀ آمِريّت دارد؛ آنهم بعد از أمري كه از آنحضرت صادر شدهو مردم به نحر شترهاي خود اشتغال ورزيدهاند.[3]
ص276
و ثالثاً جهت و علّتي را كه براي عدم كشتن ذكر ميكني، اينست كه شتران اينك لاغرهستند؛ و از گوشت آنها بهرۀ فراواني نصيب نميشود؛ و بايد صبر نمود تا شترها فربهشوند؛ و از گوشت آنها بهرۀ زيادي عائد گردد.
اين علّت هم بسيار عجيب است؛ زيرا ارزش و قيمت هر چيز در موقع احتياج
ص277
بدانمعلوم ميشود. و يك من از گوشت شتر در حال مجاعه و گرسنگي، بر يا خروار گوشتآن در زمان فراخي و گشايش قيمتش بيشتر است. و چه مانع دارد كه هر كارواني يكيدو شتر نحر كند؛ و همه از آن سير شوند؛ و آن شدّت گرسنگي و جوع زائل گردد.
و رابعاً اگر تو پيامبر را به استجابت دعا ميشناسي و بركت را از طلب و خواستآنحضرت ديدهاي، همچنانكه در غزوۀ حُدَيْبِيَّه يادآوري كردي؟ همين پيامبر، مردم راأمر به نحر كرده؛ و با همين مردم است؛ و او دعا ميكند، و از خدا ميخواهد كه به عوضشتران كشته شده، دو چندان و أضعاف مضاعف خداوند به ايشان بدهد. راه دادن خدامنحصر در ريختن باقيماندۀ توشۀ مردم در سفرۀ چرمي و دعاي رسول خدا به بركت آننيست. خداوند از هر راه كه بخواهد بركت ميدهد؛ و براي كار خدا و فعل خدا، راهخاصّي نيست، كه اگر بسته شود؛ ديگر راهی نباشد این فکر غلط است . مگر این کریمه شریفه را نخوانده ای که : من يَتَّقِ اللهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُلَايَحْتَسِبُ وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَي اللهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إنَّ اللهَ بَالِغُ أمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللهُ لِكُلَّ شَيءٍ قَدْراً.[4]
«و هر كس كه تقواي خدا پيش گيرد (و خود را از گناه و ناپسند در حفظ و مصونيّتاو درآورد) خداوند براي او راه بيرون شدن (از مشكلات و مصائب و حوادث و فتن وبلايا و معاصي و شرّ شيطان رجيم) را ميگشايد؛ (به طوري كه به هيچ بُن بستي برخوردنميكند، و در مقصد و مرادي كه جلو ميرود، راه براي او استوار و راه گريز و فرار ازشرور و آفات براي او موجود است) و خداوند روزي وي را از جائي كه هيچ گمان نداردعطا ميكند. و كسي كه توكّل بر خدا كند؛ پس خود خدا براي او كافي است؛ و حقّاً كهخداوند أمر و تقديرش را ميرساند (و براي هر چيزي كه أمر او تعلّق گرفته است؛ برايتحقّق آن نفوذ و قدرتش همراه است) و حقّاً خداوند براي هر چيزي اندازهاي مقرّرداشته است.»
از اين جملاتِ اين آيات به خوبي روشن است كه براي خداوند در رسانيدن
ص278
رزق وروزي و ساير اُمور جسمي و روحي، مُلكي و مَلكوتي، ظاهري و باطني، راه مشخّصينيست؛ بلكه خداوند از طريق عديده إلي ما لا نهاية له راه رهائي را براي انجام أمر و مرادخود دارد. بلكه خود او ايجاد راه و خَلْقِ طريق ميكند. و بنابراين بر عهدۀ مؤمن متعهّداست كه توكّل بر او كند؛ و در تمام اُمور خود او را وكيل و كفيل بداند؛ و خود را فقطّ وفقطّ بدو بسپرد؛ و در اينصورت نه تنها خدا كفايت أمر او را مينمايد؛ بلكه خود خداوندبراي اوست؛ و خداوند كافي است.
و ما ميدانيم كه پيوسته از پيغمبر معجزه خواستن، و او را وارد به ايجاد اُمورخارقالعاده نمودن كار صحيحي نيست. و طلب نمودن پيامبر، و دعا كردن، و طلب اُمورغيرعادي رانمودن، در مواقع ضرورت و استثنائي است. و اگر پيامبري پيوسته از خدابخواهد كه: روزيهاي فراخ و فراوان از غير طرق عادي و طبيعي به او بدهد؛ خلافأدَب است گر چه خدا هم بدهد. فلهذا ديديم كه رسول خدا در روايت عِرْبَاض فرمود: لَوْلَا أنَّي أسْتَحْيي مِنْ رَبِّي لَاكَلْنَا مِنْ هَذَا التَّمْرِ حَتَّي نَرِدَ الْمَدِينَةَ عَنْ آخِرِنَا.[5] «اگر من از پروردگار خودم خجالت نميكشيدم و حيا نمينمودم؛ از اين خرما همگي ميخورديمتا وارد مدينه شويم.»
و خامساً در اين روايت هيچ جملهاي نيست كه رسول خدا، تصديق كلام عمر رانموده باشند؛ و يا لاأقل جوابي به او داده باشند. و فقطّ دارد كه منادي رسول خدا ندا كردكه... و شايد منادي، دستياران او بودهاند كه نخواستند أمر عُمَر را به عدم نحر شترانضايع گذارند؛ گر چه أمر پيغمبر ضايع گردد. فلهذا پيغمبر را در برابر أمر واقع شدهايقرار دارد كه نَطْعها را گسترده و زيادي توشه را بر آن ريختند؛ و پيامبر را هم مجبور بهدعا نمودند صَلَّي اللهُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللهِ!
و شايد براي اين سوءِ أدب از عُمَر، در «سيرۀ حلبيّه» [6] از «صحيح مسلم» و در«البداية
ص279
و النّهاية» از بيهقي از احمد از ابومعاويه از أعمش، از أبوصالح يا از أبوهريره و يااز أبوسعيد خُدْريّ اين روايت را كه آورده أوّلاً قضيّۀ نهي عمر مردم را از كشتن شتراننياوردهاند؛ و ثانياً نهي عمر رسول الله را حذف كرده و به جاي آن اين عبارت راآوردهاند كه: إنْ فَعَلْتَ قَلَّ الظَّهْرُ «اگر دستور بدهي كه شتران آبكش را بكشتند، مركبهابراي حمل أثقال و أسباب كم ميشوند.»
پيامبر اكر صلّي الله عليه و آله وسلّم در موقع رفتن به تبوك از حِجْر[7] عبور كردند وحِجْر محلّ ديار ثَمُود و حضرت صالح عَلَي نبيّنا و آله و عليه الصَّلوة و السّلام است. وبئرِ صالح كه ناقه را به واسطۀ خوردن از آب آن پي كردند در آنجا واقع است. در روايتاست كه مردم از حَجْر عبور ميكردند، از آب آن برداشتند و خمير كردند؛ در اينحالمنادي رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم در ميان لشگر ندا كرد كه: از آب آننخوريد؛ و براي نماز وضو مگيريد؛ و آنچه را كه از آن خمير كردهايد غذاي شتران خودكنيد!
سَهْل بن سَعْد سَاعِديّ گويد: من از همۀ أهل كارواني كه با آنها بوديم، كوچكتر بودم؛و قاري قرآن آنها در تبوك من بودم. چون در حجر از مركبها پياده شديم؛ من برايرفقاي خودم خمير كردم؛ و پس از آن خمير رسيده و درآمده بود كه من در پي هيزمميگشتم، كه ناگهان صداي منادي رسول الله را شنيدم كه ميگفت: رسول خدا شما را أمرميكند كه: از آب چاه ايشان نخوريد! آنچه
ص280
سپاهيان از آن آب، در مشگهايشان ريختهبودند همه را سرازير كردند؛ و گفتند: يا رسول الله خمير كردهايم، رسول خدا گفت: آنراعلوفۀ شتران قرار دهيد! سَهْل ميگويد: آنچه را كه من خمير كرده بودم، علوفۀ دو نفرشتر از شتران خود كه از همۀ شتران باركش ما لاغرتر بودند؛ نمودم.[8]
رسول خدا أمر كرد تا كسي داخل خانههاي آنها نشود؛ مگر در حالت گريه. و فرمود: لَاتَدْخُلُوا هَؤُلآءِ الْقَوْمِ الْمُعَذَّبِينَ إلَّا أنْ تَكُونُوا بَا كِينَ فَإنْ لَمْ تَكُونُوا بَاكِينَ فَلَا تَدْخُلُوا عَلَيْهِمْ فَيُصِيبَكُمْ مَا أصَابهُمْ: «اين قوم مورد عذاب خدا واقع شدهاند؛ و اگر در حال گريهنباشيد؛ داخل نشويد؛ كه آن عذابي كه به آنها رسيده است به شما ميرسد!»[9]
أبو سَعيد خُدْريّ گويد: مردي به نزد رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم آمد وانگشتري را آورد كه در حِجْر در بُيُوت مُعَذَّبين پيدا كرده بود؛ رسول خدا اءعراض كرد؛ ودست خود را در برابر چشم خود گرفت كه نظرش به آن نيفتد؛ و گفت: بينداز آنرا! وآنمرد انداخت؛ و من تا اين ساعت نميدانم كجا افتاده است؛ و چون رسول خدا بهمحاذاتِ مردم حِجْر و ديارشان رسيد گفت: هَذَا وَادِي النَّفْرِ. اين سرزميني است كه بايداز آن كوچ كرد. سپاهيان اسلام شترهاي خود را به سرعت درآوردند؛ تا از آنجا بيرونشدند؛ و من ديدم كه رسول خدا راحله و شتر خود را به سرعت درآورد تا آن وادي راپشت سر گذاشت.[10]
رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم در أيّامي كه در تبوك بودند قبل از زمانرجوع، صلحنامهاي بين خود ملك ايلَه و أهْلِ جِرْبَاء و أذْرُح برقرار كردند [11] و خالدين
ص281
وليد ا به سوي دَوْمَةُ الْجَنْدَل براي ظفر بر اُكَيْدِرِبْنِ عَبْدِالْمَلِكِ كه مردي از نبي كِنَايه بود؛ وسلطان آنجا بود؛ و نصراني مذهب بود فرستاد؛ و به خالد گفتند: تو او را در وقتي كه برايصيد گاو وحشي بيرون آمده است خواهي يافت!
خالد با سپاهيان خود حركت كرد تا به جائي كه در برابر ديدگاه قلعۀ او رسيد؛ و شبماهتابي و هوا روشن بود. و او با زوجۀ خود بر سطح بام قصر خود بود. در آن شب يكگاو كوهي آمده؛ و شاخهاي خود را به دَرِ قصر او ميزد؛ زن اُكَيْدِر به او گفت: تا به حالشكاري به اين خوبي ديدهاي؟! گفت لَا وَاللهِ! زن گفت: كيست كه از اين شكار صرفنظركند؟! اُكَيْدِر گفت: هيچكس. و از بام به زير آمد و اسب خود را خواست تا زين كردند وبا جمعي از أهل بيت خود كه از جملۀ آنان برادرش: حَسَّان بود با أسباب شكار و تير وكمانهاي خود از قصر خارج شدند؛ و چون بيرون آمدند با لشگر رسول الله صلّي اللهعليه و آله وسلّم برخورد كردند؛ سپاهيان، اُكَيْدِر را گرفتند ولي برادرش حسّان مقاومتنموده و كشته شد. بر تن اُكَيْدِر قبائي بود از ابريشم كه با صفحات طلا زينت كرده بودند.خالد آنرا برگرفت؛ و قبل از آنكه خودش به مدينه برسد، براي پيغمبر ارسال داشت؛ وچون اين قبا برسيد؛ مسلمانان آنرا دست ميماليدند؛ و از لطافت و ظرافت نقش آن بهشگفت درآمده بودند.
رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم گفتند: از اين لباس در تعجّب افتادهايد! سوگندبه خدائي كه جان من در دست اوست مناديل سَعْدُ بْنُ مُعَاذ در بهشت از اين نيكوتراست. چون خالدبن وليد، اُكَيْدِر را به مدينه آورد؛ حضرت رسول خدا خونش را حفظكردند؛ و با جِزْيَه مصالحهاي به عمل آورده؛ و او را آزاد كردند؛ و اُكَيْدِر به محلّ خودبازگشت. و ذكر شده است كه سپاهي كه با خالد، رسول خدا گسيل داشتند؛ چهارصد وبيست اسب سوار بودند.[12]
ص282
در مراجعت از تبوك به مدينه در بين اره واقعۀ عَقَبَه روي داد؛ و داستان عَقَبَه از اينقرار است كه:
در بين راه چون رسول خدا ميبايست از عَقَبهاي (گردنه كه بالا رفتن از آن در كوههامشكل است؛ و يا راهي كه در بالاترين محلّهاي كوه است) عبور كنند؛ در اينجا جمعياز منافقين با هم به مشورت پرداختند؛ و تصميم گرفتند پيغمبر را از عَقَبَه پرتاب كنند.چون پيغمبر بدان عقبه رسيدند؛ آنها خواستند تا با پيغمبر از گردنه بالا روند؛ و چونپيغمبر از اين قضيّه خبردار شد؛ به مردم دستور داد تا از ميان بيابان و وادي بروند؛ چونأسهل است و نيز وادي وسيعتر است. مردم هگي از بطن وادي روان شدند؛ و پيامبرصلّي الله عليه و آله وسلّم از راه عقبه بالا آمد؛ و دستور داد تا عَمَّار يَاسِر زَمام ناقۀآنحضرت را بگيرد و از جلو ببرد؛ و حَذَيْفَةُ بْنُ يَمَان از پشت سر، ناقه را براند.
در ميان اينكه رسول خدا در عقبه ميرفت، كه ناگهان حركت و صداي خفيفي را ازجماعتي شنيد كه به سمت او از پشت سر ميآيند. رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّمبه غضب درآمد؛ و به حُذَيفه أمر كرد تا آنها را ردّ كند.
حذيفه به سوي ايشان برگشت؛ و در حاليكه آنها از غضب رسول الله مطّلع شدهبودند؛ شروع كرد تا با عصاي سركجي كه در دست داشت به سر و صورت شترهاي آنهاميزد. و چون آن گروه فهميدند كه رسول خدا از مكر ايشان آگاه شده است؛ با سرعتهر چه تمامتر از عقبه به پائين سرازير شدند و خود را در ميان مردم مخلوط نموده و گمكردند.
و حُذَيْفَه به سمت رسول خدا آمد تا به آنحضرت برسيد؛ و مشغول راندن شتر ازپشت سر شد.
چون رسول خدا از عَقَبه بيرون آمد؛ مردم نيز بدانجا رسيدند؛ پيغمبر فرمود: ايحُذَيْفَه آيا يكنفر از آن شتر سواراني را كه ردّشان كردي، شناختي؟! حُذَيفه گفت: يَارَسُولَ اللهِ، شر فلان و فلان را شناختم وليكن چون آن جماعت بر روي چهرههاي خودنِقاب و لِثام انداخته بودند، و شب هم تاريك بود خود آنها را نديدم!
ص283
چون شب به پايان رسيد؛ صبحگاهان اُسَيْدُبْنُ حُضَيْر[13] گفت: يَا رَسُول الله! چه باعثشد كه شما ديشب از پيمودن راه در وادي اجتناب كردي؟! حقّاً راه رفتن در وادي ازعَقَبه آسانتر است!
رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم به او فرمود: يَا أبَا يَحْيَي، آيا ميداني كه ديشب منافقين چه تصميمي داشتند، و چه نيّت و اءرادهاي را دربارۀ من نموده بودند؟! آنها با همقرارداد نمودند كه: دنبال من از عقبه بالا آيند؛ و چون شب تيرگي خود
ص284
را أفزون كند؛بندهاي [14]زِمام شتر مرا پاره كنند، و سپس به پهلو و يا پشت سر آن ميخ و يا سيخي فروكنند تا شتر رم كند و مرا در درّه پرتاب نمايد.
اُسَيْد گفت: يَا رَسُولَ الله! اينجا همۀ مسلمين مجتمعند؛ و همه گرد آمده، و بارها راپائين آوردهاند؛ به هر قبيله و گروهي شما أمر كنيد تا آن مردي كه از آن قبيله بوده؛ وچنين سوءقصدي را داشته است؛ آنرا بكشد و بنابراين كشندۀ آن مرد از همان عشيرۀخودش بوده است! و اگر ميل داريد ـ و سوگند به خدائي كه تو را به حقّ برگزيد ـ مرا ازآنها مطّلع كن، تا از اين زمين حركت نكني، تا سرهاي آنها را برايت بياورم و اگر چه آنهادر نَبيتْ [15] باشند، من شرِّ همۀ آنها را از تو كفايت ميكنم! و تو رئيس طائفۀ خَزْرَج را أمركن، تا آنان را كه در جهت و جانب او هستند بكشد؛ و تو را از شرّشان كفايت كند!
آيا بايد از مثل اينچنين كساني دست برداشت و رفع يد كرد، اي رسول خدا؟! تا كيما با آنها مداهنه و مسالمت و مدارا و مماشات كنيم! و امروز آنها در أقليّت و ذلّت بسرميبرند؛ و اسلام مستقرّ و متمكّن گَرديده است؛ و روي پاي خود استوار است؛ و نبايد ازاين جماعت چيزي باقي بماند!
رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم به اُسَيْد فرمودند: من ناپسند دارم كه مردمبگويند: چون مُحَمَّد از جنگهائي كه بين او و بين مشركين واقع ميشد؛ آسودهخاطرگشت؛ اينك دست خود را در كُشتن أصحاب خود گمارده است![16] اُسَيْد گفت: يَارَسُولَالله! اين جماعت أصحاب تو نيستند!
رسول خدا فرمود: آيا شهادت بر لا إلَهَ إلَّا اللهُ را اظهار نميكنند؟! گفت: آري، وليكنآن شهادت نيست!
ص285
رسول خدا فرمود: آيا شهادت بر اينكه من رسول خدا هستم را اظهار نميكنند؟گفت: آري، وليكن آن شهادت نيست.
رسول خدا فرمود: فَقَدْ نُهِيتُ عَنْ قَتْلِ اُولَئِكَ «من را از كشتن اين گروه نهينمودهاند.»[17]
و از أبو سعيد خُدْريّ است كه أهل عَقَبَه كه إرادۀ قتل رسول أكرم را داشتند، سيزدهنفر بودند و پيغمبر اكرم صلّي الله عليه و آله وسلّم نامهاي آنها را براي حُذَيْفَه و عمّار ذكركرده است.[18]
و از جابربن عبدالله انصاري آوردهاند كه: عَمّارُ بْنُ يَاسِر، با مردي از مسلمين بر سرچيزي نزاع داشتند؛ و هر دو شروع كردند به سَبّ نمودن يكديگر. همينكه نزديك بودسَبِّ آنمرد بر سبِّ عَمّار غلبه كند، عمَّار به او گفت: أصْحَابِ عَقَبَه چند نفر بودند؟ اوگفت: اَللهُ أعْلَمُ خدا داناتر است!
عَمَّار به او گفت: تو از تعدادي كه براي آنها ميداني براي من بگو! آن مرد ساكت شد.
أفراد حاضرين به عمّار گفتند: تو اين مطلبي را كه از او سئوال كردي براي او بيان كنو روشنساز! و عمّار چيزي را از سئوال خود اءراده كرده بود كه براي حُضّار پنهان بود؛ وآن مرد ناپسند داشت كه زبان بگشايد. مردم رو كردند به آنمرد كه تو بگو! و او گفت: مااينطور هستيم كه چون در بين خود كه سخنان به
ص286
ميان ميآوريم ميگوييم: آنان چهاردهنفر هستند.
عمّار گفت: پس بنابراين، اگر تو هم از ايشان ميبودي؛ پانزده نفر ميشدند؟!
آن مرد گفت: آرام باش! من تو را به خدا قسم ميدهم كه مرا مفتضح و رسوا نكني!
عمّار گفت: قسم به خدا من نام كسي را نميبرم؛ وليكن من شهادت ميدهم كه آنپانزده مرد، دوازده نفر از آنها حَرْبٌ لِلّهِ وَلرَسُولِهِ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَ يَوْمَ يَقُومُ الاشْهَادُ يَوْم َلَايَنْفَعُ الظَّالمِينَ مَعْذِرَتُهُمْ وَ لَهُمُ اللَّعْنَةُ وَ لَهُمْ سُوءُ الدَّارِ.[19] «دشمن سرسخت خدا و رسول اوهستند؛ چه در دنيا و چه در روزي كه شهادت دهندگان برميخيزند، براي أداءِ شهادت:روزيكه پوزش خواهي و معذرتطلبي ستمگران فائدهاي به آنها نميبخشد؛ و برايآنهاست، و نفرين و دورباش خداوندي و از براي آنهاست بدي آن خانۀ عاقبت.»
و از زُهْريّ روايت است كه چون رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم از مركب خودپياده شدند؛ در حاليكه شتر آنحضرت خوابيده بود؛ وحي بر آنحضرت نازل شد. فلهذاآن شتر از جاي خود برخاست و راه ميرفت و زمام آن روي زمين كشيده ميشد.حذيفه برخورد كرد با آن شتر؛ و زِمامش را گرفت و چون ديد كه رسول خدا روي زميننشستهاند؛ آن شتر را آورد؛ و خوابانيد؛ و پهلوي آن نشست؛ تا هنگامي كه رسول خدابرخاستند؛ و به نزد شتر آمدند و گفتند: اين مرد كيست؟ من گفتم: اي رسول خدا، منحُذَيْفه هستم!
رسول اكرم صلّي الله عليه و آله وسلّم فرمودند: اي حُذَيْفه! من مطلبي را سِرّاً به توميگويم؛ و تو آن را اءفشا مكن! من نهي شدهام كه بر فلانكس و فلانكس:
ص287
جماعتي ازمنافقين نماز بخوانم! نام آنها را براي حَذَيفه[20] بُرد؛ و نام آنها را براي أحدي غير ازحُذَيفه فاش نكرد. چون رسول خدا رحلت كردند؛ و عمر ميخواست براي كسي كهمرده بود و گمان آن ميرفت كه او از همان گروه عَقَبَه باشد؛ نماز بخواند، ميآمد و دستحذيفه را ميگرفت؛ و او را براي نماز بر آن مرده با خود ميبرد. اگر حذيفه با عمرميرفت؛ بر جنازهاش نماز ميخواند؛ و اگر دستش را از دست عمر بيرون ميكشيد؛ و ازرفتن امتناع مينمود؛ از نماز خواندن بر او منصرف ميشد. [21]
مجلسيّ رضوان الله عليه، از «احتياج» طبرسيّ و تفسير منسوب به حضرتعسگري عليه السّلام روايت كرده است كه: كفّار و فجّار در ليلۀ عَقَبَه قصد كشتن رسولخدا را داشتند؛ و منافقيني كه در مدينه مانده بودند قصد كشتن أميرالمؤمنين را داشتند؛ وخداوند ايشان را بر مرادشان نرسانيد. و علّت اين تصميم آن بود كه ايشان بر رسول خداصلّي الله عليه و آله وسلّم دربارۀ أميرالمؤمنين عليه السّلام حسد ميبردند، چون امرعليّ عليه السلام بزرگ بود؛ و شأن او عظيم بود؛ بالاخصّ كه در اين سفر بعيد او راجانشين خود در مدينه كرد و به او گفت: جبرائيل نزد من آمد و گفت: يَامُحَمَّدُ اِنَّ الْعَلِيَّ الاعْلَي يُقْرِئُكَ السَّلَامَ وَ يَقُولُ لَكَ يَا مُحَمَّدُ! إمّا أنْتَ تَخْرُجُ وَ يُقِيمُ عَلِيٌّ، أوْ تُقِيمُ أنْتَ وَيَخْرُجُ عَلِيٌّ لَابُدَّ مِنْ ذَلِكَ ـ الحديث.[22]
«اي محمّد! خداوند بزرگ پايه و بزرگتر از هر چه تصوّر شود؛ به تو سلام فرستاد؛ وبه تو ميگويد: اي محمّد! يا بايد تو از مدينه بيرون روي و علي بماند؛ و يا بايد عليبيرون رود و تو بماني! غير از اين دو راه راهي نيست.»
آنگاه جريان قضيّه را مُفصّلاً نقل ميكند؛ و ما به جهت عدم تطويل از ذكر همۀ آنخودداري كرديم.
و مفسّران در تفسير آيۀ شريفۀ يَحْلِفُونَ بِاللهِ مَاقَالُوا وَلَقَدْ قَالُوا كَلِمَةَ الْكُفْرِ وَ كَفَرُوا
ص288
بَعْدَ اسلامهِمْ وَ هَمُّوا بِمَالَمْ يَنَالُوا كه تفسير آنرا ذكر كرديم[23] آوردهاند كه يك احتمال از مفاد وَ هَمُّوا بِمَالَمْ يَنَالُوا «اهتمام كردند به آنچه به آن نائل نشدند» قصد كشتن رسول خدا درعَقَبه ميباشد.[24]
عليّ بن ابراهيم، و شيخ طبرسيّ بدين مطلب تصريح دارند[25] نيز شيخ طبرسيّگويد: گفته شده است كه اين دربارۀ عَبْدُاللهِ بْنِ اُبَيَّ بْنِ سَلُول وارد شده است كه در غزوۀ بَنِي الْمُصْطَلَق كه با پيامبر به جنگ رفته بود؛ به ياران خود گفت: لَئَنْ رَجَعْنَا اءلَي الْمَدِينَةِلَيُخْرِجَنَّ الاذَلَّ. (آيۀ 8 از سورۀ 63: منافقين)
«اگر ما به مدينه برگرديم؛ البتّه و البتّه عزيزترين أفراد ما، ذليلترين أفراد را از مدينهاءخراج ميكند.» كه مقصودش از عزيزترين أفراد خودش بوده است؛ و از ذليلترين أفراد(العياذ بالله) رسول خدا! واين مطلب را از او زَيْدُ بْنُ أرْقَم شنيد؛ و در مدينه براي رسولخدا خبر داد؛ و عبدالله بن اُبَيّ إنكار كرد؛ و أنصار به زيدبن أرقم كه خردسال بود؛ باشدّت رفتار كردند؛ كه چرا تو چنين كلامي را به پيامبر گفتي؟ و عَبدالله بن اُبَيّ هم سوگندياد كرده بود كه من نگفتهام؛ و زيدبن أرقم دروغ ميگويد؛ كه در اين گيرودار اين آيهنازل شد؛ و مشت عبدالله را باز كرد و او را مفتضح نمود.[26]
باري، أصحابِ ما رضوانالله تعالي عليهم داستان فَتْك[27] و تِرُور رسول خدا را
ص289
درعقبه، بدين طول و تفصيل، در مراجعت آنحضرت از حِجَّة الْوَدَاع و نصب أميرالمؤمنينعليه السّلام را در غديرخمّ به مقام امامت و خلافت ذكر كردهاند. گرچه در مراجعت ازغزوۀ تبوك نيز آوردهاند؛ ولي آن بسيار مختصر است. و عمده سوءقصدي كه به رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم واقع شد؛ با مباشرت چهارده تن از منافقين و اطّلاع عمّارياسِر و حُذَيفه از اين أفراد بنابر روايات شيعه، در رجوع رسول خدا از جُحْفَه به مدينه ودر عَقَبۀ أبواء صورت گرفته است؛ و منظور آنان از اين سوءقصد، درهم كوبيدن خلافت و امامت مولي المُوحِّدين، و نارس گذاردن خطبۀ غدير، با عدم بيعت مُجَدَّد از طرفرسول خدا در مدينه بوده است.
شيخ عيّاشي از جابربن أرقم، از برادرش: زيدبن أرقم پس از آنكه حديث غدير رادر جُحفه و خطبۀ رسول خدا را در آن سرزمين مفصّلاً روايت ميكند؛ در ذيل آنميگويد: در پهلوي چادر من در جُحْفَه، چادر أفرادي از قريش بود؛ و ايشان سه نفربودند، و با من حُذَيفة بن يَمَان بود؛ و ما شنيديم كه يكي زا آن سه نفر ميگفت: سوگند بهخدا كه محمّد أحمق است، اگر چنين ميداند كه أمر خلافت
ص290
پس از او براي علي استوارميشود. و ديگري ميگفت: آيا تو او را أحمق ميداني؛ مگر نميداني كه او ديوانه است؛حقّاً نزديك بود كه در پيش زن ابن ابي كبشه[28] او را صَرْع بگيرد. و سوّمي گفت: او را بهخود واگذاريد؛ خواه أحمق باشد و خواه مجنون باشد؛ سوگند به خدا آنچه را كهميگويد عملي نخواهد شد!
حُذَيفه از گفتگوي آنها به خشم آمد؛ و كنار خيمه را بالا زد؛ و سر خود را داخل كردهگفت: آيا اينطور سخن گفتيد؛ و رسول خدا عليه و آله السّلام زنده است؛ و وحي خدا برشما نازل ميشود؟! سوگند به خدا كه چاشتگاه من رسول خدا را از مقالۀ شما مطّلعميكنم!
آنها گفتند: اي ابوعبدالله! تو اينجا هستي؛ و سخنان ما را شنيدي؛ آن را براي ما كتمانكن؛ زيرا كه هر همسايه بايد أمين باشد! حُذَيْفه گفت: اين از أقسام أمانتداري همسايهنيست؛ و اين از مجالس أمانات نيست. من نصيحت خدا و رسول او را نگزاردهام اگر اينگفتار را از رسول پنهان بدارم!
آنها گفتند: اي أبوعبدالله! هر چه ميخواهي بكن! سوگند به خدا كه ما قسم يادميكنيم كه چنين مطلبي را نگفتهايم؛ و تو بر ما دروغ ميبندي! تو ميپنداري كه رسولخدا گفتار تو را تصديق ميكند؛ و گفتار ما سه نفر را تكذيب مينمايد؟ حُذَيفه گفت: مندر راه نصيحت خدا و رسول خدا با كي از اين قسمهاي شما ندارم؛ شما هر چهميخواهيد بگوئيد! و نزد رسول خدا آمد و أميرالمؤمنين عليه السّلام شمشير خود راحمايل كرده بود؛ و گفتار آن گروه را عرضه داشت.
رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم، در پي آنها فرستاد؛ آمدند. رسول خدا فرمود:چه گفتهايد!
گفتند: قسم به خدا ما چيزي نگفتهايم و اگر به تو از ما سخني رسيده است؛
ص291
بر مادروغ بستهاند! جبرائيل فرود آمد؛ و اين آيه را آورد: يَحْلِفُونَ بِاللهِ مَا قَالُوا وَ لَقَدْ قَالُواكَلِمَةَ الْكُفْرِ وَ كَفَرُوا بَعْدَ اسلامهِمْ وَ هَمُّوا بِمَالَمْ يَنالُوا.
«سوگند به خدا ميخورند كه: چنين سخني را نگفتهاند؛ با آنكه تحقيقاً كلمۀ كفر راگفتهاند و بعد از اسلامشان كافر شدهاند، و اهتمام ورزيدهاند براي چيزي كه بدان نائلنشدهاند.»
و عليّ عليه السّلام در اينحال گفتند: بگذاريد هر چه ميخواهند بگويند! قسم به خداكه قلب من در بين أضلاع من موجود است؛ و شمشير من بر گردنم آويزان است. اگر آنهااهتمامي بر عليه من بنمايند؛ هر آينه من بر عليه ايشان اهتمام ميكنم.
جبرائيل نازل شد؛ و به پيامبر گفت: در اُموريكه واقع خواهد شد شكيبا باش! پيغمبرصلّي الله عليه و آله وسلّم گفتار جبرائيل را به عليّ عليه السّلام گفتند و آنحضرت گفتند:بنابراين من در برابر تقديرات خداوندي شكيبا هستم.
حضرت صادق عليه السّلام گفتند كه: مرد پيري كه از متشخّصين بود گفت: لَئنْ كُنَّا بَيْنَ أقْوَامِنَا كَما يَقُول هَذَا، لَنَحْنُ أشَرُّمِنَ الْحَمِيرِ «اگر اينطور كه اين مرد (رسول الله)ميگويد، ما در ميان قوم در تحت امامت عليّ باشيم؛ پس ما از خر هم بدتريم» و جوانيكه در پهلوي او بود گفت: لَئِنْ كُنْتَ صَادِقاً لَنَحْنُ أشَرُّمِنَ الْحَمِيرِ «اگر آنچه را كه توميگوئي راست باشد؛ ما از خر هم بدتريم.»[29]
و نيز شيخ عيّاشي از جعفر بن محمّد خزاعيّ از پدرش روايت كرده است كه گفت: ازحضرت صادق عليه السّلام شنيدم كه ميگفت: چون رسول خدا صلّي الله عليه و آلهوسلّم آن خطبه را در غدير خمّ خواند؛ بعداً مِقْدَاد به جمعي از ايشان مرور ميكرد كهميگفتند: وَاللهِ إنْ كُنَّا وَ قَيْصَرَ لَكُنَّا فِي الْخَزِّوالْوَشْيِ وَالدِّيبَاجِ وَ النَّسَاجَاتِ؛ وَ إنَّا مَعَهُ فِيالاخْشَنَيْنِ: نَأْكُلُ الْخَشِنَ وَنَلْبَسُ الْخَشِنَ حَتَّي إذَا دَنَا مَوْتُهُ وَ فَنِيَتْ أيَّامُهُ وَ حَضَرَ
ص292
أجَلُهُ أرَادَأنْ يُوَلِّيَها عَلِيّاً مَنْ بَعْدِهِ أمَا وَاللهِ لَيَعْلَمَنَّ. «سوگند به خدا اگر ما با قيصر بوديم؛ هر آينه درلباس هائي از پوست خزّ، و يا در لباسهاي زرنگار، و ابريشم، و منسوجات پربهابوديم؛ وليكن ما با محمّد با دو چيز خشن روزگار ميگذارنيم: غذاي خشن و سختميخوريم؛ و لباس خشن و درشت ميپوشيم. تا زمانيكه مرگ او فرا رسيده؛ و روزهايزندگي او سپري شده است؛ اءراده كرده است كه علي را پس از خود والي مقام خلافتگرداند. سوگند به خدا خواهد ديد كه چه خواهد شد.»
مقداد نزد پيامبر آمد؛ و او را از اين واقعه مطّلع ساخت؛ رسول خدا فرمود: الصَّلَوةَجَامِعَةً «حاضر شويد در مسجد براي نماز كه جمع كنندۀ مسلمين است.»
حاضر شدند و گفتند: مقداد ما را بدين گفتار متّهم كرده است و با خود گفتند: مقدادرا قسم ميدهيم كه ما چنين گفتاري را نگفتهايم. و در مقابل رسول خدا نشستند وگفتند: پدران و مادران ما به فداي تو گردد اي رسول خدا! قسم به آن كه تو را به حقّبرگزيد؛ و تو را به منصب نبوّت گرامي داشت؛ آنچه به تو رسيده است؛ از ناحيۀ نبودهاست؛ سوگند به آن كه تو را براي همۀ بشريّت انتخاب كرد؛ ما نگفتهايم!
رسول خدا فرمود: بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ، يَحْلِفُونَ بِاللهِ مَاقَالُوا وَ لَقَدْ قَالُوا كَلِمَةَالكُفْرُوا بَعْدَ اسلامهِمْ وَ هَمُّوا بِكَ يَا مُحَمَّدُ لَيْلَةَ وَ مَا نَقَمُوا إلَّا أنْ أغْنَاهُمُ اللهُ مِنْ فَضْلِهِ؛[30] كَانَ أحَدُهُمْ يَبِيعُ الرُّؤُس؛ وَ آخَرُ يَبِيعُ الْكُرَاعَ، وَ يَفْتِلُ الْقَرامِلَ؛ فَأغْنَاهُمْ اللهُ بِرَسُولِهِ؛ ثُمَّ جَعَلوا حَدَّهُمْ وَ حَدِيدَهُمْ عَلَيْهِ.[31]
«بسم الله الرّحمن الرّحيم، سوگند به خدا ياد ميكنند كه: چنين گفتاري را نگفتهاند؛در حاليكه گفتار كفرآميز را بر زبان جاري نمودهاند؛ و پس از آنكه اسلام آوردهاند كافرشدهاند؛ و در شب عَقَبه اي محمَّد اهتمام كردند كه تو را
ص293
بكشند. و اين كارشان هيچ جنبۀتلافي نداشت مگر در مقابل آنكه خداوند آنها را از فضل خود بينياز فرموده و غنيساخت. شغل يكنفر از آنها بندهفروشي (غلام و كنيز) بود؛ و ديگري پاچهفروش (كلّه و پاچه) بود و سوّمي قِرْملَه را فتيله ميساخت (نخهائيست كه بهم ميبافند؛ و با آنگيسوان خود را ميبندند). و خداوند به واسطۀ بركت و رحمتِ واسعۀ پيامبرش آنها راغنيّ و بينياز نمود. و آنان در مقابل اين محبّت و شفقت رسول خدا، شدّت و صولت وتيغ و آهن خود را بر پيغمبر نهادند.»
پاورقي
[1] در «قاموس محيط» طبع بيروت ج 3، ص 283 و ص 284 گويد: «فَرْقبا فتح فاء كه جمع آن أفْراق است عبارت است از مكيال مدينه كه ظرفيّت آنسه صاع و يا شانزده رطل است.» انتهي.
و اين عبارت شانزده رطل عبارةٌ اُخري همان سه صاع است زيرا هر صاعچهار مدّ است و هر مدّ يك رطل و ثلث رطل است، رطل 3/4 = 1 مدّ و بنابراينسه صاع كه دوازده مدّ است، شانزده رطل خواهد بود 16= 43*12 و به حسابما فارسي زبانان اگر هر مدّ را يك چهار يك است است تقريباً 750 گرم بگيريممجموع سه صاعي كه در نزد رسول خدا جمع شده بود بالغ بر 9 كيلوگرم ميشودزيرا 9 = 121000*750
[2] ـ «مغازي» ج 3، ص 1036 تا ص 1039، و «بحارالانوار» ج 6، ص 629از «خرايج و جرايح» راوندي.
[3] ـ عجيب اينجاست كه عامّه، اين روايت و نظائر آنرا از فضائل عمرميشمرند و ميگويند: چنان رأي و اُبَّهت و سَدادي داشته است كه رسول خداصلّي الله عليه و آله وسلّم به گفتار او عمل ميكردهاند، و اين اشتباه بزرگي استكه در حقيقت معني و مفهوم نبوّت و عصمت را نفهميدهاند؛ و مماشاة و مدارايحضرت را در امثال اين اُمور و خفض جناح، و ضبر در برابر تحكّم و اءصرارتحكّمها و اءصرار بر خلاف رأي او را كه دليل عظمت روحي و اخلاق واسع وحلم و گذشت اوست ـ كه وَ إنّك لَعلَي خلقٍ عظيم ـ درست در خلاف مسيرخود، دليل بر صحّت أفعال متجاوزان ميپندارند. و نظير اين حديث، روايتياست كه محبّالدّين طبري در كتاب «الرِّياض النضرة» در كتاب «فضائل عمر»ج 2، ص 83 و ص 84 آورده است. او ميگويد: از أبوهريره روايت است كهميگويد: م�� به��� حضور رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم آمدم و آنحضرتدو لنگه نعل خود را به من دادند و گفتند: اين دو لنگه نعل مرا بردار و ببر درپشت اين ديوار. هر كس را كه پشت ديوار ديدي كه: شهادت از روي دلميدهد به لا إله إلاّ الله و قلبش بدان يقين دارد؛ او را به بهشت بشارت بده.أبوهريره ميگويد: أوّلين كسي را كه من ديدم؛ عمر بود. گفت: أي أبوهريره، ايندو نعل چيست؟! گفتم: اين دو نعل رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم است؛به من أمر فرموده كه آنها را بياورم و به هر كس كه ديدم از روي يقين شهادت برلا إله إلاّ الله ميدهد؛ او را بشارت دهم! عمر چنان مشت خود را بر سينۀ منكوفت كه از پشت كلّه معلّق شدم و بر پشتم و سرينم روي زمين پخش شدم.عمر به من گفت: اي أبوهريره! برگرد! من به حضور رسول خدا برگشتم و صدايمن به گريه بلند بود. اتّفاقاً عمر از پشت سر ميآمد؛ و ناگهان ديدم عمر پشت من است؛ به رسول خدا گفتم: عمر را ديدم و پيغام شما را كه دخول در بهشتباشد براي كسي كه قلبش يقين به لا إله إلاّ الله داشته باشد به او دادم؛ او چنان درسينۀ من زد كه از عقب برگشتم و بر روي سرينم روي زمين افتادم و به منگفت: برگرد. رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم به عمر گفتند: اي عمر، سبباين كارت چه بود؟ عمر گفت: تو أبوهريره را با دو لنگه نعلت فرستادي كه هركس را ديدار كند به لاإله إلاّ الله و قلبش به آن يقين داشته باشد؛ بشارت بهشتبه او دادهاي؟! پيغمبر فرمود: آري. عمر گفت: لاتَفْعَل فَإنَّي أخاف أن يَتَكِلالناسُ عليها فَخلَّهم مايعملونَ. «اينكار را مكن! زيرا من بيم دارم از اينكه مردمبر اين گفتار اعتماد كنند. تو مردم را به حال خود واگذار تا عمل كنند!» رسولخدا صلّي الله عليه و آله وسلّم فرمود: بگذار مردم عمل كنند. اين روايت راأحمد و مسلم تخريج كردهاند. آنگاه محبّالدّين طبري: صاحب كتاب گويد:اقرار و تثبيت رسول خدا او را دليل بر تصويب رأي و اجتهاد او است. انتهي.أوَّلاً اين روايت را كه در صورت فرض صحّتش بايد از مثالب عمر شمرد، عامّهاز مناقب آوردهاند، ثانياً أبداً دلالتي برتصويب رأي و اجتهاد او ندارد. والامركما ذكرناه .
[4] ـ آيۀ 2 و 3، از سورۀ 65: طلاق.
[5] ـ ص 272 از همين كتاب «اءمامشناسي» ج 10.
[6] «سيرۀ حلبيّه» ج 3، ص 159 و «البداية و النّهاية» ج 5، ص 9 و ص10.... قال لمّا كان يوم غزوۀ تبوك أصاب النّاس مجاعةٌ فقالوا يا رسولالله لو أذنتَ فننحر نواضحنا فأكلنا و ادّهنّا! فقال رسول الله صلّي الله عليه و آله و سلّم: افعلوا فجاء عُمَرُ فقال يا رسول الله! ان فعلتَ قلّ الظَّهر و لكن ادعهم بفضل أزوادهم و ادع الله فيها بالكبرية لعلّ الله أن يجعل فيها البركة - الحديث.
[7] ـ در «مجمع البلدان» ج 2، ص 221 آورده است كه حِجر با كسرۀ حاء اسماست براي ديار ثمود، در وَادِي الْقُرّي بين مدينه و شام. و اصطخري گفته است:حِجْر قريۀ كوچكي است كه ساكنان آن كم هستند؛ و تا آنجا از وادي القري يكروز راه است و در ميان كوهها واقع است و در آنجال منزلهاي قوم ثمود استكه خداوند ميگويد: و تنحتون من الجبال بيوتاً فارهين. و گويد: من آن خانههارا ديدهام كه مثل خانههاي ماست در سلسلۀ جبال را أثالث نامند. و آن عبارتاست از كوههائي كه چون بينندهاي ببيند ميپندارد: يك كوه است ولي چونداخل آن شود ميبيند كه هر كدام از آنها كوهي مستقلّ و جداگانه است كه دورهر يك از آنها انسان ميتواند دور بزند و گردش كند. و در أطراف اين كوههارمل است (شن و ماسۀ بادي) كه انسان نميتواند بالا برود. و هر يك از آنكوهها جدا از كوه ديگر است و كسي نميتواند از آنها بالا برود مگر به مشقّتشديد. و در آنجاست چاه ثمود كه خداوند دربارۀ آن ناقه ميگويد: لها شربٌ ولكم شرب يوم معلوم.
[8] ـ «مغازي» ج 3، ص 1006 و ص 1007، و «الكامل في التاريخ» ج 2،ص 281، و «حبيبالسير» ج 1، ص 400، و «سيرۀ ابن هشام» ج 4، ص 948،و كتاب «حياة محمّد» ص 428.
[9] ـ همين كتاب ص 1008، و «سيرۀ حلبيّه» ج 3، ص 152، و «الكامل فيالتاريخ» ج 2، ص 279.
[10] ـ همين كتاب ص 1008.
[11] ـ «البداية و النّهاية» ج 5، ص 16، و «أعيان الشيعة» طبع رابع، ج 2، ص199، و كتاب «حياة محمد» ص 429 و «اءعلام الوري» ص 129.
[12] ـ «البداية و النهاية» ج 5، ص 16 و ص 17، و «بحارالانوار» ج 6، ص632 از «اءعلام الوري» شيخ طبرسي، و «بحارالانوار» ج 6، ص 634 و ص635 از «تفسير امام»، و «أعيان الشيعة» طبع رابع، ج 2، ص 199، و كتاب«حياة محمّد» ص 430، و «اءعلام الوري» ص 130.
[13] ـ در «اُسدالغابة» ج 1، ص 92 و ص 93 آورده است كه: اُسَيْدَبْنُ حُضَيْر ازانصار و از طائفۀ أوْس بوده است؛ و كينۀ او أبويحيي بوده است؛ و پدرش حُضَيْر يكّهتاز از اسبسواران أوْس در جنگهائي كه با طائفۀ خَزْرَج داشتند بودهاست و قلعۀ واقم از آن او بوده است و در واقعۀ بُعاث رئيس اوس بوده است؛ و پيش از سَعدبن مُعاذ به دست مصعب بن عمير در مدينه اسلام آورد. و پيغمبر ميان او و ز��دبن حا��ثه عقد اخوت بستند و از صاحبان عقل و درايت و ازكمّلين آنها بود و از بهترين مردم بود كه قرآن را با صداي نيكو تلاوت مينمود.ميگويد: من شبي سورۀ بقره را با آهنگ خوش ميخواندم؛ اسب من بسته بود؛ و يحيي پسر من كه پسربچهاي بود نزديك من خوابيده بود از صوت من اسب به حركت آمد ومشغول شد به دور زدن. من برخاستم و هيچ همّي نداشتم مگر آنكه يحيي پسرملگدمال نشود؛ و پس باز شروع كردم به خواندن قرآن و باز اسب به حركت آمدو من ايستادم و مقصودم حفظ يحيي بود. و باز شروع كردم به خواندن قرآن واسب به حركت آمد و من ايستادم و مقصودم خيلي يحيي بود. و مثل چراغهائياز آسمان به من روي ميآورد. ترسيدم و ديگر ساكت شدم؛ چون صبح شدبيدرنگ به سول رسول خدا رفتم و آنحضرت را از اين واقعه خبر دادم!
حضرت فرمود: إقرءْ يا أبايحيي.
عرض كردم: من قرائت كردم و اسب به جولان افتاد و ايستادم و مقصودمحفظ پسرم بود.
حضرت فرمود: إقْرء يا أبايحيي!
عرض كردم: من قرائت كردم و اسب به حركت آمد و دور ميزد، منبرخاستم و همّي جز حفظ پسر نداشتم.
حضرت فرمود: إقرء يا أبايحيي
عرض كردم: من قرائت كردم و پس از آن سر خود را بالا كردم، ديدم: دربالاي سر من مثل هيئت سايبان از چراغهائي است و اين مرا به ترس آورد.حضرت فرمود: آنها ملائكه بودند كه به جهت صوت تو پائين آمدند و اگر توقرائت ميكردي تا صبح ميشد مردم نيز آن ملائكه را ميديدند. اُسَيْد بن حُضَيْردر شهر شعبان سنۀ بيستم وفات كرد و در بقيع او را به خاك سپردند.
[14] ـ در روايت است كه: قطعوا أنْسَاعَ راحلتي و نَخَسوها حتّي يطرحوني.أنساع جمع نَسعه است و نسعه عبارت است از بند چرمي كه به هم ميبافند وآنرا زمام شتر ميكنند. و نَخَس ـ نَخْساً الدّابَّةَ يعني پهلو و يا پشت مركب را باچوبي و يا ميخي فرو برد؛ تا آنكه آن به هيجان درآيد و رم كند.
[15] ـ نَبيت يعني و اگر ايشان از اولاد نبيت باشند. و نبيت عمروبن مالك بنأوس است، «انساب الاشراف» بلادزي، ج 1، ص 287.
[16] ـ إنّي أكراه أن يقول الناس: إنَّ محمّداً لَما انقضت الحرب بينه و بينالمشركين وضع يده في قتل أصحابه.
[17] ـ «مغازي» ج 3، ص 1042 تا ص 1044؛ و «سيرۀ حلبيّه» بيهقي روايتكرده ج 3، ص 162، و «بحارالانوار» ج 6، ص 629 از «خرايج و جرايح»راوندي. و نيز در ص 632 از «دلائل النّبوة» بيهقي روايت كرده است؛ و «اءعلامالوري» ص 130 و ص 131 از «دلائل بيهقي».
[18] ـ «مغازي» ج 3، ص 1044، و «سيرۀ حلبيّه» ج 3، ص 162، و در«بحارالانوار» ج 6، ص 627 گويد: أقول: رسول خدا در هفت جا أبوسفيان رالعنت كردهاند، يكجا در عقبه بود كه بر رسول خدا حملهور شده و قصد بهحركت درآوردن و رَمْ دادن ناقۀ او را داشتند و آنها دوازده نفر از بنياميّه و پنجنفر از ساير مردم بودهاند. و پيغمبر تمام كساني را كه بر روي عقبه بودند لعنتكرد غير از خودش را و ناقهاش را و قائدش را و سائقش را (قائد به جلودار ناقهگويند كه عمّار بود و سائق به دنبال روندۀ آن حذيفه بود).
[19] ـ نيمي از آيۀ 51، و آيۀ 52 از سورۀ 40: و تمام آيۀ أوّل اينطور است: إنّالننصر رسُلُنَا و الَّذين آمنوا في الحيوة الدنيا و يوم يقوم الاشْهَاد. و اين روايت را واقدي در «مغازي» ج 3، ص 1044 و ص 1045 ذكر كرده است.
[20] ـ در «بحارالانوار» ج 6، ص 629 از «تفسيرامام» و از «احتجاج» طبرسيآورده است كه حذيفه داناترين مردم به منافقين بوده است.
[21] ـ «مغازي» ج 3، ص 1045، و در «بحارالانوار» ج 6، ص 621 از تفسير«مجمع البيان» در تفسير آيۀ: يحذر المنافقون أن تنزّل عليهم سورۀ تنبئهم بما فيقلوبهم ذكر كرده است .
[22] «بحارالانوار» ج 6، ص 626.
[23] ـ ص 258 از همين كتاب: ج 10، «امامشناسي».
[24] ـ در «بحارالانوار» ج 6، ص 621 از شيخ طبرسي در تفسير و همّوا بمالمينالوا آورده است كه مراد قصد كشتن رسول خدا در عقبه بوده است.
[25] ـ «تفسير قمي» ص 277، و تفسير «مجمع البيان» ج 3، ص 51.
[26] ـ مختصري از ص 293 و ص 294 از ج 5 «مجمع البيان» تفسير سورۀمنافقين.
[27] ـ فَتَكَ يَفْتِكُ و يَفْتُكُ از باب ضرب يضرب و نصر ينصر و داراي چهارمصدر است: فَتكاً و فِتكاً و فُتكاً و فُتوكاً و به معناي غفلةً حملهور شدن و كسيرا كشتن است.
در «نهاية» ابن أثير جزري گويد: فَتَكَ: فيه «الايمانُ قیّد الْفَتْكَ» الفتك أنيأتي الرّجل صاحبة و هو غارّ غافل فَيشُدّ عليه فيقتله، و الغيلة أن يَخْدعه ثمّيقتله في موضع خفيّ و قد تكرّر ذكر الفتك في الحديث. و در «سفينةالبحار» ج2، ص 344 در مادّۀ فتك گويد: از حضرت صادق عليه السّلام وارد است كه:الإسلام قَيَّد الفتك، و جزري گفته است كه: الايمان قيّد الفتك يعني ايمان منعميكند مؤمن را كه كسي را غفلةً بكشد همچنانكه قيد و قفل منع ميكند ازتصّرف؛ و فتك عبارت است از آنكه كسي به ديگري كه غافل است حمله كند واو را بكشد.
و در «مستدرك حاكم» ج 4، ص 253 با اسناد خود از رسول خدا صلّي اللهعليه و آله وسلّم روايت ميكند كه: لايَفُتُك المؤمنُ، الايمان قَيَّد الفتكَ. هذاحديث صحيح علي شرط مسلم و لم يخرجاه.
و درج 7 «تاريخ طبري» ص 525 از طبع دارالمعارف مصر آورده است كهمحمّد نفس زكيّه اجازۀ فتك منصور دوانيقي را نداد. او آورده است كه در سنۀ140 كه أبوجعفر دوانيقي حجّ كرد؛ محمد و ابراهيم دو پسران عبدالله محض ازاو پنهان بودند. آن دو و دستيارانشان در مكّه مجتمع شدند و قصد فتك منصور را داشتند پسر محمّد نفس زكيه كه نامش اشتر بود گفت: اين امر به عهدۀ من باشد من شما را از شرّ او كفايت ميكنم محمّد گفت: لا والله، لاأقتله أبداً غيلة ًحتّي أدعوه. «سوگند به خدا كه من او را غفلةً نميكشم تا آنكه او را براي جنگبخوانم.» و اين عدم فتك تمام اُمور آنها و اجتماع آنها را هدر كرد.
و در «شرح نهجالبلاغه» ابن ابي الحديد ج 1، ص 219 بعد از بيان وقايع پس از رحلت رسولالله گويد: جمعي از مهاجرين با زبير و ابوسفيان نزد عليّعليه السّلام و عباس آمدند و آنها را تحريك به قيام نمودند عبّاس در ضمنسخناني گفت: والله لولاأنّ الإسلام قيّد الفتك لتد كد كت جنادل صخر يسمع اصطكاكها من المحلّ الاعلي. و اميرالمؤمنين عليه السّلام خطبهاي خواندند.
[28] ـ مجلسي در «بحارالانوار» ج 9، ص 211 در ضمن بيان خود گويد:فيروز آبادي گفته است: مشركين به رسول اكرم صلّي الله عليه و آله وسلّم ابنأبي كَبْشَه ميگفتند و او در تشبيه به ابن أبي كبشه مينمودند كه او مردي از قبيلۀ خزاعه بود و با قريش در عبادت بتها مخالفت نمود؛ و يا آنكه اين كنيه، كنيۀ وَهَب بن عبدمَنَاف جدّ رسولالله است از طرف مادر؛ زيرا رسول خدا درشباهت همانند او بود؛ و يا آنكه كنيۀ زوج حليمۀ سعديّه است.
[29] ـ «تفسير عيّاشي» ج 2، ص 97 تا ص 99 حديث شمارۀ 89؛ و«بحارالانوار» ج 9، ص 210 از عيّاشي، و «تفسير برهان» ج 2، ص 145؛ ومختصر اين روايت را شيخ حرّ عاملي در «إثبات الهداة» ج 3، ص 546 «تفسيرعيّاشي» آورده است.
[30] ـ اين عبارت آيه نيست؛ بلكه اقتباس است از آيۀ 74 از سورۀ 9: برائت.
[31] ـ «تفسير عيّاشي» ج 2، ص 99 و ص 100، و «بحارالانوار» ج 9، ص211، و «تفسير صافي» ج 1، ص 716، و «تفسير برهان» ج 2، ص 146.