بحث عقلي و قرآني مختلط:
در تفسير «روح المعاني» گويد: شهرستاني نقل كرده است از شارح اناجيل اربعه صورت مناظرهاي را كه ميان ملائكه و ميان إبليس پس از حادثۀ امر به سجده و تخلّف او بوقوع پيوست. و آن مناظره در تورات است و صورت مناظره اينطور است: إبليس لعين به ملائكه گفت: من قبول دارم كه من داراي خدائي ميباشم كه او آفريننده و بوجود آورندۀ من است؛ وليكن من بر طريق اشكال، بر حكم وي چند سؤال دارم:
اوّل: حكمت در آفرينش چه بود، بخصوص كه خدا عالم بود كه شخص كافر در وقت آفرينش او، مستوجب چيزي نيست مگر آتش؟!
دوّم: فائده در تكليف كردن او چه بوده است با وجود آنكه از آن نفعي و ضرري به او باز نميگردد؛ و هر چيزي كه به مكلَّفين عائد ميشود، او قادر است كه آنرا براي ايشان تحصيل كند بدون وساطت تكليف!؟
ص144
سوّم: فرض كن او مرا مكلّف به معرفت و طاعتش كرده است، به چه سبب مرا تكليف بر سجدۀ به آدم نمود؟!
چهارم: هنگاميكه من معصيت او را كردم در ترك سجده، چرا مرا لعنت كرد و عذاب مرا لازم دانست با وجوديكه در اين لعنت نه براي او و نه براي غير او فائدهاي نيست؛ امّا براي من در آن عظيمترين ضرر است؟!
پنجم: چون او اينكار را كرد، به چه سبب مرا بر اولادش مسلّط گردانيد و به من تمكّن داد در اغواء و اضلال آنان؟!
ششم: هنگاميكه من از وي براي مدّتي طولاني مهلت طلبيدم، به چه سبب مرا مهلت بخشيد ؛ با آنكه معلوم است كه جهان اگر از شرّ خالي بود بسي بهتر بود؟!
شارح اناجيل گويد: خداي تعالي از سُرادق و حجابهاي عظمت و كبريائي خود، بدو وحي فرستاد:
يَا إبْلِيسُ ! أَنْتَ مَا عَرَفْتَنِي؛ وَ لَوْ عَرَفْتَنِي لَعَلِمْتَ أَنَّهُ لَا اعْتِرَاضَ عَلَيَّ فِي شَيْءٍ مِنْ أَفْعَالِي !
فَإنِّي أَنَا اللَهُ لَا إلَهَ إلَّا أَنَا؛ لَا أُسْأَلُ عَمَّا أَفْعَلُ ـ انتهي.
«اي إبليس ! تو مرا نشناختهاي ؛ و اگر مرا شناخته بودي، دانسته بودي كه اعتراضي بر هيچيك از كارهاي من نميتواند باشد !
زيرا حقّاً و حقيقةً من الله هستم كه معبودي جز من وجود ندارد. و كسي را توانِ آن نميباشد كه مرا در كارهايم مورد بازپرسي و سؤال قرار دهد ! ـ تمام شد داستان شارح انجيل.»
در اينجا آلوسي ميگويد: امام رازي گفته است: اگر جميع مخلوقات خدا از اوّلين و آخرين اجتماع كنند و به حُسن و قبح عقلي معتقد باشند، گريزي و مَفرّي از اين شبهات ندارند و همگي اين شبهات، لازم و ثابت است.
ص145
سپس آلوسي گويد: و بسيار براي من شگفتانگيز است آنچه را كه حكايت شده است كه سَيف الدّولة بن حَمْدان روزي بر اصحابش وارد شد و گفت: من يك بيت سرودهام و باور ندارم احدي را توان آن باشد كه دوّمي آنرا بسرايد مگر أبوفِراس. و أبوفراس در آنجا نشسته بود. به سَيف الدّوله گفتند: آن بيت چيست ؟! گفت اين سخنم:
لَكَ جِسْمي تَعُلُّهُ فَدَمي لا تَطُلُّهُ [109]؟
«جسم من از براي تست اي خداوند كه پيوسته دم به دم بر آن كتك ميزني ؛ پس به چه علّت خون مرا هدر نكردهاي و آنرا نريختهاي؟!»
أبوفراس فوراً مبادرت نموده گفت:
قالَ إنْ كُنْتُ مالِكًا فَلِيَ الامْرُ كُلُّهُ
«خدا جواب داد كه: اگر من مالك تو ميباشم، تمام اين امور (از ضرب متتابع جسم و ريختن خون تو) مِلك طِلق من است و من صاحب اختيار در همۀ آنها هستم!»
ـ تمام شد قول آلوسي در تفسير.
حضرت استادنا العلاّمه فرمودهاند:
من ميگويم: آن بيان و تفصيلي را كه ما در نخستين كلام سابق خود ذكر كرديم، صلاحيّت دارد براي دفع تمامي اين شبهههاي ششگانه. و به خوبي از عهدۀ پاسخ آنها بر ميآيد بدون آنكه نيازي باشد به گردآمدن پيشينيان و پسينيان از خلائق، و آنگاه هم بر حسب مدّعاي امام رازي اجتماعشان بيهوده و بيفائده گردد. بنابراين، مطلب از آن قرار نيست كه او پنداشته است ؛ و براي توضيح آن ميگوئيم.[110]..
ص146
در اينجا حضرت علاّمه شروع ميفرمايند به جواب تفصيلي از اين شش شبهه و در صفحات عديدهاي كه بالغ بر چهارده صفحه ميشود[111] چنان مطالبِ رزين و وزين را افاده ميكنند كه روح هر مطالعه كنندهاي را شاد و در بحري از عظمت و افقي از نور و بَهجت فرو ميبرند، و اگر خوف از اطالۀ سخن نبود، ما جميع آنرا در اينجا نقل مينموديم.
اين تعليمات توراة است كه خدا را مقهور و مغلوب منطق شيطان معرّفي ميكند ؛ بدينطريق كه چون شيطان با اين شش شبهه وارد مسأله و اشكال به خدا ميشود، خدا پاسخي ندارد مگر چماق انانيّت كه بر سر شيطان بكوبد. امّا در منطق قرآن كه ملاحظه نموديم و حضرت علاّمه با آن بيان فصيح و لسانِ مِنطيق و سخنور و مستدلّ و برهاني خود ذكر نمودند، چنان يافتيم كه چقدر آنان از قافله دور هستند و دستگاه آفرينش و انسان و شيطان را بازيچهاي تصوّر نمودهاند مانند صحنۀ خيمه شب بازيهائي كه بعضي انجام ميدهند.
شبهات إبليسيّه نه تنها شارح انجيل را گيج نموده، بلكه همانطور كه ديديم امام فخر رازي و آلوسي و سَيف بن حَمدان و شاعرش أبوفراس را بهدنبال خود يدك كشيده و در بحر شبهه فرو برده است. و بطور كلّي هر كس از اين شبهات خلاص نشود و گرفتار آنها يا بعضي از آنها باشد، به همان قدر در درون خود نياز به هدايت دارد تا اسلام واقعي دور از هر گونه شبهۀ توحيديّه براي وي منكشف گردد.
توراة در قضيّۀ إبليس و گول زدن او آدم بوالبشر را در بهشت، كاملاً برعكس قرآن بيان ميكند. توراة صريحاً اعتراف دارد كه خوردن از شجرۀ منهيّه بر ضرر آدم نبود بلكه بر نفع او بود، و خداوند اراده كرده بود آدم را در هالهاي از
ص147
جهل نگهدارد ؛ شيطان متوجّه شد و با ارائۀ طريق خود آدم را بيدار كرد و به علم و معرفت رسانيد. و خداوند مخالف علم و معرفت آدم بود و شيطان موافق ؛ و لهذا راه حيله و مكر خدا را ـ عياذًا بالله ـ شيطان فهميد و به آدم نشان داد. و آدم چون از شيطان اطاعت كرد و بر خلاف نهي خدا رفتار نمود، چشمان بصيرتش گشوده گشت. پس شيطان طرفدار علم و معرفت و بينائي است و خداوند طرفدار جهل و ناداني و كوري.
جنايت توراة فعلي بر عالم بشريّت:
قرآن مجيد ميگويد: شيطان كه آدم را فريفت، به او گفته بود: اگر از اين درخت تناول كني، در بهشت جاودان و بطور مخلّد زيست خواهي نمود.
توراة ميگويد: شيطان كه آدم را فريفت به او گفته بود: اگر از اين درخت تناول كني به علم و معرفت خواهي رسيد و ديدگان بصيرتت بينا ميشود.
بنا به منطق قرآن، آدم كه به فريب شيطان از شجرۀ منهيّه تناول كرد ؛ وي را از بهشت بيرون كردند، و خوردن موجب عدم خلود گشت نه موجب خلود. پس كلام خدا درست و كلام شيطان كذب و خدعه و فريب از كار درآمد.
بنا به منطق توراة، آدم كه به فريب شيطان از شجرۀ منهيّه تناول كرد، داراي چشم بصيرت شد، علم و معرفت پيدا كرد و ديد عريان است و لهذا از برگهاي درخت بهشت چيد و بر روي عورت خود نهاد تا پنهان باشد. و خداوند با نهي از اكل شجره ميخواست آدم جاهل بماند و بر عورت خود مطّلع نگردد ؛ و چون از شيطان پيروي نمود و مخالفت امر خدا نمود، از عورت خود اطّلاع حاصل نمود و به معرفت رسيد. پس كلام خدا غلط و كلام شيطان درست و مطابق واقع از كار درآمد. امّا كلام توراة براي اين غلط است كه خداوند قبل از امر كردن شيطان را به سجده بر آدم، به وي علم و معرفت داده بود. و آيۀ مباركة:
ص148
وَ عَلَّمَ ءَادَمَ الاسْمَآءَ كُلَّهَا ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَي الْمَلَائكَةِ فَقَالَ أَنبِـُونِي بِأَسْمَآءِ هَـٰٓؤُلآءِ إِن كُنتُمْ صَـٰدِقِينَ. [112]
«و خداوند به آدم تمامي اسماء را تعليم فرمود، و سپس آنان را بر فرشتگان عرضه داشت و گفت: اگر شما راست ميگوئيد، مرا از اسماء آنان آگاه كنيد!»
با صريحترين وجه بر اين مطلب دلالت دارد. زيرا مراد از اسماء، حقائق موجودات است كه هر موجودي اسمي و علامتي براي ذات اقدس اوست ؛ و اين مسأله قبلاً براي آدم روشن شده و آدم به علم و معرفت نائل گرديده بود.
بلكه طبق عقيدۀ اسلامي، آن درخت شجرۀ بدي بود مانند حسد و بخل و كينه ؛ و آدم چون اطاعت از شيطان نمود و از آن درخت خورد ، موجودي مادّي شد و حسد و بخل و كينه پيدا كرد و از بهشت كه محلّ پاكان است رانده شد.
وَ لَقَدْ عَهِدْنَآ إِلَي'ٓ ءَادَمَ مِن قَبْلُ فَنَسِيَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ و عَزْمًا.
وَ إِذْ قُلْنَا لِلْمَلَـائكَةِ اسْجُدُوا لاِ دَمَ فَسَجَدُوٓا إِلآ إِبْلِيسَ أَبَي'.
فَقُلْنَا يَـٰٓـَادَمُ إِنَّ هَـٰذَا عَدُوٌّ لَّكَ وَ لِزَوْجِكَ فَلَا يُخْرِجَنَّكُمَا مِنَ الْجَنَّةِ فَتَشْقَي'ٓ.
إِنَّ لَكَ أَلَّا تَجُوعَ فِيهَا وَ لَا تَعْرَي' * وَ أَنَّكَ لَا تَظْمَؤُا فِيهَا وَ لَاتَضْحَي'.
فَوَسْوَسَ إِلَيْهِ الشَّيْطَـٰنُ قَالَ يَـٰٓـَادَمُ هَلْ أَدُلُّكَ عَلَي' شَجَرَةِ الْخُلْدِ وَ مُلْكٍ لَّا يَبْلَي'.
فَأَكَلَا مِنْهَا فَبَدَتْ لَهُمَا سَوْءَ'تُهُمَا وَ طَفِقَا يَخْصِفَانِ عَلَيْهِمَا مِن وَرَقِ الْجَنَّةِ وَ عَصَي'ٓ ءَادَمُ رَبَّهُ و فَغَوَي'.[113]
ص149
«و ما با آدم عهدي بستيم (كه فريب شيطان را نخورد) پس فراموش كرد و ما او را ثابت قدم و استوار نيافتيم.
و هنگاميكه به فرشتگان گفتيم: به آدم سجده كنيد و سجده كردند مگر إبليس كه ابا و امتناع ورزيد. و آنگاه گفتيم: اي آدم ! اين شيطان دشمن تو و دشمن جفتت ميباشد (متوجّه باش كه شما را نفريبد و) از بهشت بيرونتان ننمايد كه در آنصورت دچار سختي و مشكلات خواهيد شد!
از براي تو در بهشت (همه چيز مهيّاست) جائي است كه گرسنه نميشوي و برهنه نميگردي ! و حقّاً تو در آنجا تشنه نميشوي، و آفتاب گرم بر تو اثري نميگذارد !
با همۀ اين سفارشها شيطان در آدم وسوسه كرد و گفت: اي آدم آيا (دوست داري) ترا بر شجرۀ خلود و درخت ابديّت كه هيچگاه كهنه و فرسوده نگردد دلالت نمايم؟!
(آدم از شيطان پرسيد: آن درخت كدام است ؟ گفت: همان شجرهاي كه خدا تو را از آن منع كرد ؛ از آن تناول كن تا عمر ابد بيابي!) پس آدم و جفتش از آن درخت (به فريب شيطان) خوردند و بدينجهت (لباسهاي بهشتي از تنشان دور شد و عيوب و قبائح و) عورتهاي آن دو پديدار گشت. و شروع كردند تا از برگهاي بهشت چيده و بر روي عورتهاي خود ساتري بنهند. و آدم نافرماني پروردگارش را نمود و گمراه شد.»
قرآن، شجره را درخت خبيث ميداند ؛ و شيطان را كه شجره را درخت خُلد و جاوداني معرّفي ميكند دروغگو و دشمن آدم ميداند. امّا توراة برخلاف اين ميگويد. توراة ميگويد: شجره درخت معرفت است. خدا ميخواست آدم در بهشت بماند بدون علم و اطّلاع، و شيطان آدم را به خوردن از شجرۀ معرفت
ص150
دعوت كرد. و چون از آن تناول كرد، علم و معرفت به خود پيدا كرد و ديد برهنه و عريان است.
لهذا به كلام توراة شيطان، صادق و رفيق آدم بود و وي را به واقعيّت و حقيقت راهنمائي كرد ؛ و خدا ميخواست وي بدون معرفت بماند و لهذا او را از اكل شجرۀ معرفت منع كرد.
بر اين پايه و اساس، توراة ميگويد: خدا و دين و مذهب، دعوت به جمود و ركود و عدم بصيرت و معرفت دارند، و انسان را ميخواهند هميشه در هالهاي از جهل و ناداني نگهدارند. و انسان براي آنكه از اين هاله بيرون آيد و معرفت پيدا كند، بايد پا از دائرۀ مقرّرات دين و مذهب كنار بزند ؛ چون دستورات دين و مذهب جهل است و نابينائي و مقرّرات پوشش دار بر روي حقائق و واقعيّات. و لذا ميتوان گفت: اين تعليمات توراة بزرگترين جنايت بر بشريّت است. مرحوم آية الله محقّق مدقِّق شيخ جواد نَجفي بَلاغي رضوان الله عليه در اينجا تحقيقات نفيسي دارد [114].
باري، در اينجا كه ميخواهيم مسألۀ شرور را در داستان آدم و إبليس پايان دهيم، سزاوار است از بحث در دو موضوع نيز دريغ نكنيم ؛ اوّل: بدبينيهاي فلسفي، دوّم: اختلافات و تفاوتها.
امّا در مسألۀ نخست، فعلاً اكتفا ميكنيم به نوشتۀ مرحوم صديق ارجمند شهيد فقيد گرامي: آية الله حاج شيخ مرتضي مطهّري قُدّس سرُّه الشّريف. وي
ص151
ميگويد: قرآن مسألۀ شيطان را به شكل حيرتانگيزي طرح كرده است كه كوچكترين خدشهاي بر توحيد ذاتي و اصل لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ [115]، و همچنين بر اصل توحيد در خالقيّت، و اصل أَلَا لَهُ الْخَلْقُ وَ الامْرُ [116]، قُلِ اللَهُ خَـٰلِقُ كُلِّ شَيْءٍ [117]، لَمْ يَتَّخِذْ صاحِبَةً وَ لا وَلَدًا وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ شَريكٌ في الْمُلْكِ[118] وارد نميسازد.
بدبيني فلسفي:
يكي ديگر از اثرات «مسألۀ شرور» پيدايش بدبيني فلسفي است. فلاسفۀ بدبين معمولاً از ميان ماترياليستها بر ميخيزند. يك نوع رابطه و تلازم ميان ماترياليسم و بدبيني فلسفي وجود دارد كه قابل انكار نيست. علّت اينكه ماترياليستها دچار نوعي بدبيني ميشوند، عدم حلّ مسألۀ شرور است در اين فلسفه.
طبق بينش فلسفۀ الهي، وجود مساوي با خير است و شرّ امر اضافي و نسبي است، و زير هر پردۀ شرّ خيري نهفته است ؛ ولي بر طبق بينش مادّي
ص152
چنين چيزي وجود ندارد.
بدبيني نسبت به جهان رنج آور است. بسيار دردناك است كه آدمي جهان را فاقد احساس و ادراك و هدف بداند. انساني كه خود را بچّۀ كوچكي از جهان ميداند و براي خودش هدف قائل است، وقتي چنين بينديشد كه جهاني كه مرا و فكر مرا بوجود آورده است و هدف داشتن را به من ياد داده است خودش هدف ندارد، سخت نگران ميشود. كسيكه فكر ميكند در جهان عدالت نيست، در طبيعت تبعيض و ظلم وجود دارد ؛ اگر همۀ نعمتهاي دنيا را به او بدهند بدبين و ناخشنود خواهد ماند.
كوششهاي چنين كسي از براي سعادت خود و نيكبختي نوع بشر، با هيچگونه دلگرمي و اميدي همراه نيست. وقتي پايۀ هستي بر ستمگري باشد، ديگر از عدالتخواهي دم زدن بيمعني است. وقتي اصل جهان بیهدف است، هدف داشتن ما همچون نقش بر آب، چيزي احمقانه است.
اينكه صاحبان ايمان داراي بهترين آرامش و آسايش رواني ميباشند از آنجهت است كه جهان را ابله نميدانند. جهان را صاحب هدف و حكيم ميدانند. جهان را عادل، خردمند و دانا ميدانند. دين داران و يكتاپرستان در مورد بديها و شرور، اعتقاد دارند كه هيچ چيزش حساب نكرده نيست. بديها، يا كيفري هستند عادلانه يا ابتلائي هستند هدفدار و پاداشآور. امّا اشخاص بيايمان چه ميكنند ؟ آنان به چه چيز دل خوش ميدارند ؟ آنان به خودكشي متوسّل ميشوند و به گفتۀ يكي از آنان مرگ را با شهامت در آغوش ميكشند.
سازمان بهداشت جهاني آماري منتشر كرده و اعلام كرده كه آمار خودكشي مخصوصاً در ميان روشنفكران بالا ميرود. بر حسب گزارش اين
ص153
سازمان در هشت كشور اروپائي خودكشي خيلي زياد شده است. يكي از آن هشت كشور سويس است كه ما ميپنداريم غرق در خوشبختي است.
در اين گزارش آمده است كه خودكشي سوّمين عالم مرگ و مير است. يعني بيش از سرطان تلفات ميدهد. و متأسّفانه در طبقۀ تحصيل كرده بيش از طبقۀ بيسواد انجام ميگيرد.
نيز در همين گزارش آمده است كه در كشورهاي در حال توسعه كه در حال از دست دادن ايمان نيز ميباشند، خودكشي زيادتر است. در آلمان غربي هر سال 12000 نفر بوسيلۀ خودكشي ميميرند و 60000 نفر خودكشي ميكنند و نجات داده ميشوند. اينست فرق ميان زندگي كسيكه جهان را بيصاحب ميداند و كسيكه معتقد است جهان خداي دانا و رَبُّ الْعَـٰلَمِينَ دارد. تربيت شدگان اسلام، در هنگام رويدادها و مصيبتها به اين حقيقت توجّه ميكنند كه ما مملوك خدائيم و بازگشت ما نيز بسوي اوست. [119] و[120]
در اينجا مرحوم مطهّري ترجمۀ قضيّۀ أبوطلحه و اُمّ سليم و فوت پسرشان را كه بسيار جالب است، نقل كرده است براي فهماندن تأثير روح ايمان در مسلمان كه با وجود مصائب شديده و مشكلات كمرشكن نه تنها از جا درنميروند بلكه مانند كوه استوار و ثابت قدم بوده و در عين حال شاكر نعمتهاي او هستند.
چون روايت بسيار آموزنده است، سزاوار است ما اصل روايت را از مصدر آن حكايت نمائيم، سپس از نزد خود ترجمۀ دقيقتري را بجهت اهمّيّت
ص154
مقام بياوريم:
علاّمۀ مجلسي رضوان الله عليه در «بحار الانوار» از كتاب «مُسكِّنُ الفُؤاد» شهيد ثاني رفع اللهُ درجتَه از كتاب «عُيونُ المَجالس» از معاوية بن قرّة روايت كرده است كه او گفت: كَانَ أَبُوطَلْحَةَ يُحِبُّ ابْنَهُ حُبًّا شَدِيدًا. فَمَرِضَ، فَخَافَتْ أُمُّ سُلَيْمٍ عَلَي أَبِيطَلْحَةَ الْجَزَعَ حِينَ قَرُبَ مَوْتُ الْوَلَدِ، فَبَعَثَتْهُ إلَي النَّبِيِّ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ.
فَلَمَّا خَرَجَ أَبُوطَلْحَةَ مِنْ دَارِهِ تُوُفِّيَ الْوَلَدُ. فَسَجَّتْهُ أُمُّ سُلَيْمٍ بِثَوْبٍ وَ عَزَلَتْهُ فِي نَاحِيَةٍ مِنَ الْبَيْتِ. ثُمَّ تَقَدَّمَتْ إلَي أَهْلِ بَيْتِهَا وَ قَالَتْ لَهُمْ: لَا تُخْبِرُوا أَبَاطَلْحَةَ بِشَيْءٍ. ثُمَّ إنَّهَا صَنَعَتْ طَعَامًا ثُمَّ مَسَّتْ شَيْئًا مِنَ الطِّيبِ.
فَجَآءَ أَبُوطَلْحَةَ مِنْ عِنْدِ رَسُولِ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ فَقَالَ: مَا فَعَلَ ابْنِي ؟!
فَقَالَتْ لَهُ: هَدَأَتْ نَفْسُهُ ! ثُمَّ قَالَ: هَلْ لَنَا مَا نَأْكُلُ ؟!
فَقَامَتْ فَقَرَّبَتْ إلَيْهِ الطَّعَامَ. ثُمَّ تَعَرَّضَتْ لَهُ فَوَقَعَ عَلَيْهَا. فَلَمَّا اطْمَأَنَّ قَالَتْ لَهُ: يَا أَبَاطَلْحَةَ ! أَتَغْضَبُ مِنْ وَدِيعَةٍ كَانَتْ عِنْدَنَا فَرَدَدْنَاهَا إلَي أَهْلِهَا؟!
فَقَالَ: سُبْحَانَ اللَهِ ؛ لَا !
فَقَالَتْ: ابْنُكَ كَانَ عِنْدَنَا وَدِيعَةً فَقَبَضَهُ اللَهُ تَعَالَي !
فَقَالَ أَبُوطَلْحَةَ: فَأَنَا أَحَقُّ بِالصَّبْرِ مِنْكِ ! ثُمَّ قَامَ مِنْ مَكَانِهِ فَاغْتَسَلَ وَ صَلَّي رَكْعَتَيْنِ، ثُمَّ انْطَلَقَ إلَي النَّبِيِّ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ فَأَخْبَرَهُ بِصَنِيعِهَا.
فَقَالَ لَهُ رَسُولُ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ: فَبَارَكَ اللَهُ لَكُمَا فِي وَقْعَتِكُمَا !
ثُمَّ قَالَ رَسُولُ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ: الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي جَعَلَ فِي
ص155
أُمَّتِي مِثْلَ صَابِرَةِ بَنِي إسْرَآئِيلَ.[121]
«أبوطلحه به پسرش محبّت داشت محبّت شديدي. پسر مريض شد، و اُمّ سُلَيم نگران شد كه اگر مردن او نزديك شود أبوطلحه جزع و فزع كرده نتواند خويشتنداري كند، و او را به بهانهاي خدمت پيامبر صلّي الله عليه وآله فرستاد.
همينكه أبوطلحه از خانهاش بيرون شد پسر جان تسليم كرد. امّ سليم وي را در پارچهاي پيچيد و در گوشهاي از اطاق بر كنار نهاد، و به نزد اهل خانه آمد و بديشان گفت: ابداً از اين موضوع بهيچوجه به أبوطلحه خبر مدهيد. در اينحال غذائي مهيّا كرد و مقداري عطر به بدن خود ماليد.
در اينوقت أبوطلحه از نزد رسول خدا صلّي الله عليه وآله آمد و گفت: پسرم چه شد ؟!
امّ سليم گفت: بچّه آرام گرفته است ! در اينحال أبوطلحه گفت: آيا غذائي موجود است تا بخوريم ؟!
امّ سليم برخاست و طعام را به نزد او گذاشت. و سپس خود را بر او عرضه داشت و أبوطلحه با امّ سليم مواقعه نمود. و چون أبوطلحه آرام گرفته بود، امّ سليم به وي گفت: اي أبوطلحه ! اگر كسي نزد ما امانتي بگذارد و ما آنرا به اهلش برگردانيم آيا تو خشمگين ميگردي ؟!
أبوطلحه گفت: سبحان الله ؛ نه !
امّ سليم گفت: پسر تو در نزد ما امانتي بوده است و خداوند تعالي او را
ص156
بازپس گرفته است !
أبوطلحه گفت: من سزاوارتر هستم از تو كه در اين واقعه شكيبا باشم. (چون مَردم و تو زن هستي، و صبر و تحمّل مردان بيشتر است.) در اينحال برخاست و غسل انجام داد و دو ركعت نماز گزارد و به حضور پيغمبر صلّي الله عليه وآله روان گشت، و داستان امّ سليم را بيان كرد.
پيغمبر صلّي الله عليه وآله فرمودند: خداوند مبارك گرداند براي شما فرزندي را كه از اين مواقعه بوجود خواهد آمد ! سپس پيغمبر صلّي الله عليه وآله فرمودند: تمام مراتب حمد و سپاس اختصاص به خداوند دارد، آنكه در بين امّت من همانند آن زن شكيباي در بنيإسرائيل را قرار داد.»
در اينجا در تتمّۀ روايت آمده است كه:
به حضرت عرض شد: اي رسول خدا (صلّي الله عليه وآله) داستان آن زن صابره چيست ؟!
حضرت فرمود: در ميان بني اسرائيل زني بود كه شوهر داشت و از آن، دو پسر زائيده بود. مرد زن را گفت: غذائي آماده ساز كه ميخواهم مردم را دعوت كنم ! زن غذائي مهيّا كرد و مردم در خانۀ او مجتمع شدند. و آن دو پسر مشغول بازي بودند كه ناگهان در چاهي كه در خانه بود فرود آمدند. زن ناپسند داشت كه اين ضيافت بر شوهرش مُنقَّص گردد. دو طفل را در اطاق آورده و بر رويشان لباس كشيد.
چون ضيافت خاتمه يافت مرد بر زن داخل شد و گفت: دو پسر كجا هستند ؟!
زن گفت: در اطاق ميباشند. و آن زن قدري عطر استعمال كرده بود، و خود را بر شوهر عرضه داشت تا آميزشي صورت گرفت.
ص157
در اينحال مرد گفت: بچّههايم كجا هستند ؟! زن گفت: در اطاق هستند !
پدرشان آن دو را صدا زد. دو طفل از اطاق بيرون آمده و شروع كردند به دويدن.
زن گفت: سُبحان اللَه ! سوگند به خدا كه اين دو بچّه مرده بودند وليكن در پاداش صبر من خداوند آنها را زنده كرد.[122]
اختلافات و تفاوتها:
مسألۀ دوّم كه وعده داده شد پيرامون آن قدري بحث گردد، اين مسأله بود كه سبب اختلافها و تفاوتها در عالم وجود چيست ؟! آيا سزاوار نبود همۀ افراد انسان يكسان خلق ميشدند ؛ همه سالم و تندرست، همه زنده و جاويد، همه مُرفَّه و مَقضِيّ المرام، همه كامياب و سعادتمند، همه با ايمان و تقوي، همه پاكيزه سرشت و خوش طينت، همه پويا و متحرّك بسوي كمال و جمال حضرت ربِّ موجود ازلي ابدي رحيم ودود عطوف ؟!
به عبارت ديگر: ما قبول داريم آفريننده خداوند است، و قبول داريم اين آفرينش بر اساس مصلحت است ؛ ولي آيا بهتر نبود آفرينش بهتر و عاليتر از اين ميبود ؟! آفرينشي كه در آن ـ به قول حكماء ـ شرور و نقائص كه عدميّات هستند نميبود، بلكه يكسره خيرات محضه و زيبندگيهاي صرفه و تجلّيات جماليّه بدون سلطۀ جلال و قهر، بدون بارقۀ برق عزّت ؛ همه و همه شادي و شادي آفريني، و مسرّت و بهجت، و بدون اندكي رنج و تألّم دردها و مصائب و نفاق و دروغ و تهمت و حسد و كينه ، همه و همه سعادت محضه و فعليّت تامّه ميبود ؟!
و به عبارت سوّم: آيا بهتر نبود از مرحلۀ نخستين، خداوند بهشت برين را
ص158
ميآفريد و با جميع خصوصيّات و آثار و خواصّي كه انبياء عظام شرح دادهاند، و پيامبر ما حضرت خاتم الانبياء و المرسلين محمّد بن عبدالله صلّي الله عليه و علي أولادِه الطّاهرينَ و لعنةُ الله علي اعدآ ئهم أجمعينَ به تفصيل بيان فرموده، و قرآن كريم عاليترين معجزۀ الهي كه هدايت كنندۀ قويمترين امّتهاست به صراط مستقيم[123] بطور شرح و اجمال از آن ياد نموده است ؛ خلق ميكرد و بني نوع آدم را در آن مسكن ميداد ؟! آيا اين بهتر و پسنديدهتر و مطلوبتر، و بدون دردسر و سرگيجه و بدون هزاران ابتلا و مصيبت نبود ؟!
در پاسخ فقط ميگوئيم: تفاوت اشياء خارجيّه و جميع افراد بشر، ذاتي آنهاست ؛ و طبق قانون علّيّت و معلوليّت، لازمۀ نظام احسن است. اين پاسخ اجمالي ماست كه دربر دارد جميع براهين حِكميّه، و آيات الهيّه، و شواهد ذوقيّۀ شهوديّۀ عرفانيّه را. و امّا اگر طالب شرح و تفصيل بيشتري ميباشي، در استشهاد به مطالب عرفانيّه فقط اين غزل شيخ العرفاء و سند الواصلين: خواجه محمّد حافظ شيرازي زاد الله في عُلُوّه و رُتبته ما را بس است:
صوفي ار باده به اندازه خورد نوشش باد ور نه انديشۀ اين كار فراموشش باد
آنكه يك جرعه مي از دست تواند دادن دست با شاهد مقصود در آغوشش باد
ص159
پير ما گفت خطا بر قلم صُنع نرفت آفرين بر نظر پاك خطا پوشش باد
شاه تركان سخن مدّعيان ميشنود شرمي از مَظلمۀ خون سياوشش باد
گرچه از كبر سخن با من درويش نگفت جان فداي شكرين پستۀ خاموشش باد
چشمم از آينهدارانِ خط و خالش گشت لبم از بوسه ربايانِ بَر و دوشش باد
نرگسِ مستِ نوازش كنِ مردم دارش خون عاشق به قدح گر بخورد نوشش باد
به غلاميّ تو مشهور جهان شد حافظ
حلقۀ بندگي زلف تو در گوشش باد124
و امّا دربارۀ براهين حِكميّه عرض ميكنيم:
اوّلاً بايد دانست آنچه را كه در عالم، مشهود است تفاوت است نه تبعيض.
تبعيض آنستكه مثلاً در كاسۀ طعام دو نفر مستحقّ كه كاسۀ آنها به قدر هم است و استحقاقشان نيز يك اندازه است، در يكي به مقدار خوراك او بريزيم و در ديگري نصف آن مقدار. و امّا اگر به يك نفر مستحقّي كه گرسنه است دوبرابر مستحقّ ديگري كه نيم گرسنه است بدهيم، تبعيض نخواهد بود بلكه تفاوت است و صحيح. اگر عالِمي در وقت درس براي شاگرد كم هوش بيشتر بيان كند تا
ص160
وي خوب بفهمد، و براي شاگرد ذكيّ و زيرك كمتر، تفاوت است و درست نه تبعيض ؛ به خلاف آنكه براي هر دو يكسان بيان كند كه يكي خوب فرا گيرد و ديگري فرا نگيرد، در اينجا عدم تفاوت است و نادرست.
اين مطلب كه روشن شد، ثانياً ميگوئيم: از بيانهاي متقدّم واضح شد كه نقائص و شرور امور عدميّه هستند، يعني مثلاً مردن زيد امري است عدمي و مرجعش به حيات او در اين حدود مشخّص از زمان ميگردد. پس حيات او حيات محدودي است تا اين مرز از زمان، و دنبالۀ آن كه وجود ندارد امري است عدمي و آن شرّ است و نقص. و معني علّيّتِ امر عدمي براي شرور كه اعدام هستند آن ميباشد كه علّت وجود آن در اينجا نيامده است تا آنرا وجود ببخشد.
زيد كه تا پنجاه سال عمر كرد و سپس بمرد، معني آن اينستكه علّت وجود حيات زيد تا پنجاه سال علّيّت داشته، و از اين پس علّت زندگي او نيست، پس او نيست.
مرجع تمام امور عدميّه به محدوديّت امور وجوديّه بازگشت ميكند. بنابراين در سلسلۀ علّت و معلولِ تغيير ناپذير جهان آفرينش و نظام بديع و احسن آن كه مسبَّب از مسبِّب الاسباب است، وجود و حيات زيد پنجاه سال بوده است ؛ و اين امري است تخلّف ناپذير و عين خير و رحمت.
سلسلۀ علل امور عالم بدينجا منتهي شدند كه زيد را وجود بدهند و بدو حيات پنجاه ساله ببخشند. و حيات پنجاه سالۀ وي كه امري است وجودي، عين خير و رحمت است. و عدم حيات او پس از اين زمان كه از آن به فقدان و شرّ و ضرر تعبير ميكنيم امري است عدمي. چيزي نيست، براي آنكه علّت وجوديّۀ آن در خارج متحقّق نيست. و اين حيات پنجاه ساله كه امري است وجودي عين خير و رحمت و مصلحت و حكمت است. ديگر زيد بيش از اين چه توقّع دارد، و طلبش از دستگاه آفرينش چه ميباشد ؟!
ص161
در اينجا اگر وي بگويد: من چرا شصت ساله نشدم و ده سال بر سنّم افزوده نگشت ؟
در پاسخ ميگوئيم: اوّلاً اگر بالفرض ده سال افزوده ميگشت و شصت ساله ميشدي باز هم در وقت مرگت عين همين اشكال را ايراد مينمودي و ميگفتي: من چرا هفتاد ساله نميگردم و ده سال بر سنّم افزوده نميشود ؟! و همينطور بر همين قياس ميرويم بالا و بالا تا آنكه اگر حقّاً و واقعاً زيد هزار سال عمر كند باز هم در وقت مشاهدۀ مرگ و فقدان، طالب عمر يكهزار و دهمين است. و هي به همين نهج ميرويم بالا تا ميرسيم به ميليونها و ميلياردها سال ؛ باز هم مسلّماً زيد حاضر به مرگ نيست، چون در آنحال هم مرگ امري است عدمي و شرّ و نقص و فقدان و قطع حيات و زندگي. و «حُكْمُ الامْثال فيما يَجوزُ وَ فيما لايَجوزُ واحِدٌ» مصداقش اينجاست. و نتيجه آنكه زيد طالب حيات ابديّت و خلود است.
اين نمونه راجع به حيات بود. راجع به جميع نقائص و محدوديّتهاي زيد باز هم به همين گونه مطلب از اين قرار ميباشد. زيد كه داراي ده درجه از علم است، شِكوه دارد كه چرا داراي درجات بالاتر از علم نيستم ؟ چرا يكصد درجه و هزار درجه ندارم ؛ و هَلُمَّ جَرًّا. زيد كه داراي يكصد درجه از توان و قدرت است مثلاً قادر است وزنۀ يكصد كيلوگرمي را بردارد، شكايتش آنستكه چرا يكصد و بيست كيلوگرمي و پانصد كيلوگرمي... و همچنين به همين منوال ميرويم ؛ و در هيچ مرحله زيد را خالي از گلۀ كمبود و طلب زيادتي نمييابيم.
بنابراين زيد را در هيچ نقطهاي نميتوانيم متوقّف كنيم. يعني زيد طالب حيات ابدي و علم و قدرت ابدي و شؤون و اختصاصات نامتناهي است ؛ در اين دنياي محدود و مقيّد به هزاران حدود و قيود و نواقص. آيا از جهت قواي
ص162
تفكيريّۀ ما اين خواهش و درخواست زيد امكان پذير است، يا اين طلب از خدا طلبي است گزافي و خودسري و ياوه سرائي و پريشان گوئي ؟!
اين پاسخ اوّل بود در اين مورد.
و امّا پاسخ دوّم اينستكه ما به زيد ميگوئيم: تو ميگوئي: من چرا او نشدم؟ من چرا سلطان نشدم ؟ من چرا شيخ طوسي نشدم ؟ من چرا أميرالمؤمنين عليه الصّلوة و السّلام نشدم ؟
ما در اينجا فقط يك درنگ و توقّف (ترمز) روي اوّلين سخنت ميزنيم ؛ و ما را تا روز قيامت همين بس است. ما ميگوئيم: تو مگر نگفتي: «مَن» ؟! من يعني چه ؟!
يعني زيد كه پدرش حسن آقا، و مادرش فاطمه است، و در شهر مشهد مقدّس متولّد شده است، در قرب حرم مطهّر، در ساعت طلوع صبح، از روز چهارشنبه از ماه ذوالحجّة از سنۀ يكهزار و سيصد و نود هجريّۀ قمريّه، در وقتي كه بهار بود مثلاً و هوا معتدل، و قابلهات فلان مخدّرۀ مكرّمه، و آن كه نامت را زيد نهاد پدر بزرگت بود، و در عقيقهات ارحام و آشنايان شركت كردند و و و هزاران خصوصيّات ديگر.
از اصل وجودت كه بگذريم از ناحيۀ عوارض و مشخّصات زمان و مكان، و فعل و انفعال و كيف و كمّيّت و علّت و معلول و غيرها كه همگي در وجود تو و در تشخّصات تو مدخليّت داشتهاند و مجموع آنها تو را ساختهاند و تو را زيد كردهاند ! حالا ميگوئي: من چرا شيخ طوسي نشدم ؟ چرا علاّمۀ حلّي نشدم ؟ چرا سيّد بحرالعلوم نشدم ؟! شيخ طوسي نامش محمّد و پدرش حسن و تولّدش خراسان و زمانش يكهزار سال قبل بوده و سيل واردات او و افعال و خواصّش و و و... با تو هزاران بلكه ميليونها امر مختلف و جهات فارقه و
ص163
جدائي دارد[125].
ص164 (ادامه پاورقی)
ص165
من چرا او نشدم، عبارتي است كه خودش مُبطِل خودش است ؛ من يعني من. او يعني او. بقدري در ساختمان اين «مَن» كه تشخّص وجودي زيد را تشكيل ميدهد، اين آثار و خواصِّ مختصّۀ به خود او مؤثّر هستند كه اگر از ميان ميلياردها اثر وي مثلاً يك موي بدن او را جابجا كنيم، اصلاً وجود زيد معدوم ميگردد و ديگر زيد زيد نميباشد. بعينه مثل آنكه مثلاً بالفرض بگوئيم: پدر زيد را كه حسن است عمويش حسين فرض كنيم، چقدر اشتباه كردهايم و غلط و بيراهه رفتهايم ؛ همينطور در تنظيم سلسلۀ علل و معلولات بقدري عجيب و بُهت آور و منظّم و دقيق است كه اگر بالفرض بخواهيم در يك موي بدن او مثلاً يك موي كنار لب او، آنرا ناديده در جهان خلقت بپنداريم و معدوم الوجود والخلقة قرار دهيم ؛ به همان مقدار از راه دور شده و از عالم آفرينش و راز خلقت و سلسلۀ مراتب و علل به گمي و گمراهي درافتادهايم.
حالا شما فرض كنيد تمام نقائصي را كه زيد براي خود ميدانست اگر به فرض به او داديم و وي را يك انسان لايتناهي از وجود و علم و حيات و قدرت در دائرۀ انسانيّت گرفتيم باز زيد ميگويد: چرا صفات و خصوصيّات حيوانات و جمادات و نباتات در زمين در من وجود ندارد ؟
بدن من چرا بقدر فيل نيست ؟ چرا همچون گوزن دو شاخ پيچيده ندارم؟ چرا قامتم مانند صنوبر و چنار نيست ؟ چرا مانند ماه شب چهاردهم يا ستارۀ زهره نوراني نميباشم ؟
از اينجاست كه حكما فرمودهاند: الذّاتيُّ لا يُعلَّل ؛ اموري كه از آثار و لوازم غير منفكّة ذاتِ چيزي هستند، براي وجودشان دنبال علّتي نبايد رفت، و از چون و چراي آن نبايد تفحّص نمود !
و امّا سبب آنكه چرا انسان را از بهشت بيرون كردند و اينك دوباره بايد با مشقّت و رنج به بهشت مراجعت كند آن ميباشد كه بهشت بر دو گونه است:
ص166
بهشت استعداد و بهشت فعليّت. در بهشت نخست كه آدم و بنيآدم در آنجا بودند بهشتي بود در مرحلۀ نزول از عوالم مجرّدۀ ملكوتيّۀ نورانيّۀ محضه كه رسيده بود به عالم صورت و مادّۀ اوّليّه كه از آن نيز تعبير به «عالَم ذرّ» ميگردد. در بهشتي كه پس از طيّ عالم دنيا بدان واصل ميشوند عبارت است از بهشتي بتمام معني الكلمه صاحب فعليّت و بروز و ظهور و تفصيل و انشراح.
بهشت اوّل را كه بهشت گويند از آنجهت است كه در آن تكليف به مانند عالم طبيعت نيست، حركت و جنبش نيست ؛ پاكي و تنزّه است امّا پاكي در مرحلۀ قابليّت و بس. در دنيا تمام مسائل تكليف و امر و نهي، و طاعت و معصيت، و جهاد با نفس امّاره، و حركت بسوي مبدأ اعلي وجود دارد ؛ و سپس بالنّتيجه در بهشت دوّمين كه در مرحلۀ عروج و صعود است تمام قابليّتها تبديل به فعليّت گشته، و بروز و ظهور محض و شرح و تفصيل بيحدّ و حصر وجود دارد. اين كجا و آن كجا ؟ ميان ماه من با ماه گردون تفاوت از زمين تا آسمان است. دانۀ فلفل سياه و خال مهرويان سياه هر دو جان سوزند امّا اين كجا و آن كجا ؟ خروج آدم از بهشت براي كمال او بود، نه به جهت نقص او. اگر وي خارج نميشد تا ابد در خانۀ استعداد و منزل قابليّت در جا زده و توقّف كرده بوده است ؛ امّا با نزول به عالم طبيعت و تفصيل تكاليف، درجه به درجه با اراده و اختيار طيّ طريق نموده و جميع مراتب استعداد بشريّت و قواي انسانيّت خود را به اعلي درجه از كمال و فعليّت ميرساند. و سپس در بهشت دوّمين كه پس از دنياست قدم ميزند و تمكّن ميگزيند.
بهشت پيش از دنيا همچون جنين ميباشد كه گرچه انسان است ولي قابليّت محضه است ؛ نه سري و نه صدائي، نه حركتي و نه عشقي، نه
ص167
مقصودي و نه مرادي ؛ او حتماً بايد از آن بهشت خارج شود و در دنيا نزول كند، وگرنه در همانجا متعفّن گشته، تمام مراتب استعدادهاي خود را هدر ميدهد.
جنين چون در عالم طبيعت و كشاكش گيرودارها و قواي متضادّۀ ملكوتيّه و إبليسيّه، و دعوت به حسنات و سيّئات خود را مخيّر مشاهده ميكند، و با پاي استوارِ اراده و قدم متين و محكمِ اختيار، با مجاهده با نفس امّاره كامياب ميگردد ؛ خود را در عالمي مينگرد سراسر عظمت و اُبّهت و جمال و جلال و آثار آن كه بروز و ظهور استعدادات است از حور و قصور و جنّت و خُلد و رضوان و بالنّهايه محو شدن در ذات اقدس حضرت ربّ حيّ قدير و به فعليّت تامّه درآمدن او در جميع مراحل وجود. و آن بهشت براي انسان امكان ندارد مگر با گذشتن از روي پل شهوات و انانيّت ؛ و آن حاصل نميگردد مگر با نزول از بهشت نخستين و قدم گذاردن در سراي تكليف و كشمكش قواي امّارۀ شيطانيّه و قواي ملكوتيّۀ رحمانيّه. و اين بدون آن مستحيل است.
بهشت اوّلين همچون يك دانۀ تخم درخت است، و بهشت دوّمين مانند يك درخت تامّ و تمام. گرچه اين درخت با تمام محتوياتش از تنه و ريشه و شاخها و برگها و ميوهها و تخمهاي هر دانه از آن ميوهها كه خود نيز درختي است مستقلّ با جميع خصوصيّات و آثار و خواصِّ آن درخت، در حقيقت همان يكدانۀ تخم ميباشد كه بدينصورت و هيئت تبديل گشته است ؛ امّا تفاوت ميان اين و آن از زمين تا آسمان است. آن دانه و حبّۀ تخم، كوچك و بعضي اوقات از خردي و حقارت قابل تصوّر نيست كه از آن چنان درختي بلند و قويّ و سبز و خرّم برون آيد ؛ مانند تخم درخت كاج. و از جهت آثار و بهرۀ وجودي ايضاً تفاوت ميان حبّه و درخت قابل قياس نيست. و اگر ما احياناً آن دانه را نميديديم و با دست خود نميكاشتيم و چنان درخت تنومند و محكم و بزرگ و پربار را كه همچون درخت توت دهها سال بهره و ميوه ميدهد و جماعتي را
ص168
كامياب ميكند، از بيرون آمدن و شكافتن همان يكدانه مشاهده نميكرديم، محال مينمود كه باورمان بيايد كه اين درخت همان يك دانۀ تخم است.
نطفۀ انسان كه در حقيقت همان يك ذرّهاي است كه ديدن آن با چشم غيرمسلّح مستحيل است، چطور اطواري را در رَحِم ميگذراند و مراحلي را پشت سر مينهد تا به شرف فَتَبَارَكَ اللَهُ أَحْسَنُ الْخَـٰلِقِينَ [126] دربارۀ او مشرّف ميشود، و سپس به اين جهان قدم ميگذارد و انساني عاقل و برومند و عالم ميگردد. همينطور انسان در مراحل كمال خود از اين دنيا به سراي تجرّد و نور و اطلاق، به همين منوال است.
آن انسان ملكوتي و جبروتي و لاهوتي در بدو امر همين انسان ناسوتي بوده است نه غير آن، امّا در اثر ترقّي و تكاملي كه براي وي رخ داده است، در اثر حُسنِ اختيار و ارادۀ خود ؛ در طيّ مدارج و معارج كمال و از دست دادن انانيّت پوچ و اعتباري خويشتن متحقّق به مرتبۀ عبوديّت محضۀ خود ميشود كه مساوق است با ربوبيّت محضۀ خداي خويشتن.
بنابراين، آدم بواسطۀ خروج از بهشت نخستين پيش از دنيا و آمدنش در اين دنيا ضرري نكرد، بلكه همهاش منفعت بود. منفعت در منفعت با ضريب بینهايت اگر بالا رود، نتيجه منفعت لايتناهي خواهد شد. و اين نفع بيشمار وي را سوق ميدهد به بهشت دوّمين كه بهشت فعليّت و بروز و ظهور اعمال و ملكات و عقائد و حقائق اوست.
بيا و بنشين و تماشا كن كه چه خبر است ؟!
در طيّ قوس نزولي، انسان همهاش مراحل استعداد و قابليّت را در خود ميگذراند و ذخيره مينمايد ؛ امّا در طيّ قوس صعودي كه رجعت او از اين نقطۀ
ص169
حضيض ميباشد بسوي مبدأ نخستين و رَبّ حيِّ عليم ازلي و ابدي، همهاش فعليّت و ظهور ميباشد كه در وجود خويشتن بالمعاينه مشاهده ميكند. روي اين برهان كه متّخذ است از مجموع كتب صدر المتألّهين شيرازي ؛ افتخار ما و افتخار اسلام و مسلمين و افتخار بشريّت تا روز قيامت، ملاحظه ميكنيد كه چقدر انسان داراي ترقّي و كمال بوده است ! و كسانيكه از فلسفه و حكمت وي دور هستند و در تكاپوي فهم آن عمر عزيزشان را سپري نميكنند چقدر در ظلمت و جهالت غوطهورند ![127] آري طبق كريمۀ قرآن:
أُولَـٰٓئكَ يُنَادَوْنَ مِن مَّكَانِ بَعِيدٍ [128].
«ايشان از راه دور و درازي صدا زده ميشوند.»
به خلاف مؤمنين متوغِّل در علوم الهيّه و حكمت متعاليه كه وَ السَّـٰبِقُونَ السَّـٰبِقُونَ * أُولَـٰئكَ الْمُقَرَّبُونَ.[129]
ص170
«آنانكه سبقت گرفتند در معرفت الهي، ايشان در حقيقت از مقرّبين درگاه او هستند.»
اين اجمال مطالبي بود كه در برهان، از اين مسأله معروض آمد.
پاورقي
109 ـ عَلَّ ـُـِ ه ضَربً: تتابَعَ عَلَيه الضَّرب. طَلَّ ـُ طَلاًّ و طُلولاً الدَّمَ: أهْدَرَه
110 ـ «الميزان في تفسير القرءَان» ج 8 ، سورۀ أعراف، ص 34 تا ص 44
111 ـ «الميزان في تفسير القرءَان» ج 8 ، سورۀ أعراف، ص 44 تا ص 58 ـ
112 آيۀ 31 ، از سورۀ 2: البقرة
113 آيات115 تا 121 از سورۀ 20: طه
114 ـ «الرِّحلة المدرسيّة و المدرسة السّيّارة» طبع نجف اشرف ( 1382 ه) ص 7 تا ص 11 ، تحت عنوان نهيُ ءَادم عن الشّجرةِ و الكذب، و الحَيَّة و الصِّدق ؛ و عنوان هل عندَاللهِ جلَّ شأنُه كذبٌ و غشٌّ ؟!
115 ـ قسمتي از آيۀ 11 ، از سورۀ 42: الشّوري: «مانند او چيزي نيست.»
116 قسمتي از آيۀ 54 ، از سورۀ 7: الاعراف: «آگاه باش كه عالم خلق و عالم امر اختصاص به او دارد.»
117 ـ قسمتي از آيۀ 16 ، از سورۀ 13: الرّعد: «بگو: خداوند آفرينندۀ تمام اشياء است!»
118 ـ آيهاي بدين عبارت در قرآن نداريم. آيۀ آخر از سورۀ 17: الإسرآء كه آيۀ 111 است در آن لفظ صاحبةً وجود ندارد و اينطور است: لَمْ يَتَّخِذْ وَلَدًا وَ لَمْ يَكُن لَّهُ و شَرِيكٌ فِي الْمُلْكِ. «فرزندي براي خود اتّخاذ نكرده است و در سلطنت خود داراي شريكي نيست.»
و در آيۀ 3 ، از سورۀ 72: الجنّ وارد است: مَا اتَّخَذَ صَـٰحِبَةً وَ لَا وَلَدًا . «پروردگار ما براي خود نه جفتي و نه فرزندي اتّخاذ ننموده است.» يعني با ما نافيه آمده است نه با لَم
119 ـ آيۀ 156 ، از سورۀ 2: البقرة: الَّذِينَ إِذَآ أَصَـٰبَتْهُم مُّصِيبَةٌ قَالُوٓا إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّآ إِلَيْهِ رَ'جِعُونَ.
120 ـ «عدل الهي» طبع سنۀ 1390 هجريّۀ قمريّه، ص 25 تا ص 27
121 ـ «بحار الانوار» طبع كمپاني، ج 18 ،در آخر أموات از كتاب الطهاره، باب ذكر صبر الصابرين والصابرات ص 227 ؛ و از طبع حروفي المطبعه الإسلاميه، ج 82، ص 150 و 151
122 ـ «بحار الانوار» طبع كمپاني، ج 18 ، ص 227 ؛ و از طبع حروفي اسلاميّه، ج 82 ، ص 151
123 ـ اشاره است به آيۀ 9 ، از سورۀ 17: الإسرآء: إِنَّ هَـٰذَا الْقُرْءَانَ يَهْدِي لِلَّتِي هِيَ أَقْوَمُ وَ يُبَشِّرُ الْمُؤْمِنِينَ الَّذِينَ يَعْمَلُونَ الصَّـٰلِحَـٰتِ أَنَّ لَهُمْ أَجْرًا كَبِيرًا. «تحقيقاً اين قرآن هدايت ميكند آن ملّت و طائفه و امّتي را كه از همه استوارتر و با ريشهدارتر هستند ؛ و بشارت ميدهد به مؤمنيني كه اعمال صالحه انجام ميدهند كه از براي آنان اجر بزرگي است.»
124 ـ «ديوان خواجه شمس الدّين محمّد حافظ شيرازي» طبع حسين پِژمان، غزل شمارۀ 167 ، ص 75 و 76
125 علاّمه شيخ آغا بزرگ طهراني قدّس سرّه در «طبقات أعلام الشّيعة» در مجلّد النّابس في القرن الخامس، ص 161 و 162 ، در اسم محمّد بن الحسن بن عليّ بن الحسن أبوجعفر الطّوسيّ ـ شيخ الطّآئفة آورده است كه:
او در ماه رمضان سنۀ 385 يعني چهار سال پس از وفات صدوق (م 381 ) و در سال وفات هرون بن موسي تَلعُكبُري در خراسان متولّد شد و در 23 سالگي در سنۀ 408 وارد عراق شد و پنج سال شاگرد شيخ مفيد (م 413 ) و سه سال شاگرد ابن غَضائري (م 411 ) بود. و أيضاً شاگرد ابن حاشِر بزّاز و ابن ابي جيد و ابن صَلت بود كه ايشان بعد از سنۀ 408 وفات يافتند. و نجاشي ( 372 ـ 450 ) در بعضي از مشايخ وي با او شركت دارد.
... و 28 سال معاصر سيّد مرتضي (م 436 ) بود وليكن سيّد رضي را ادراك ننموده است (م 406 ). و او را خليفۀ عبّاسي القائم بأمر الله در بغداد بر كرسي علم كلام نصب كرد، علماء و طلاّب گرد او جمع آمدند و شاگردانش به 300 نفر از علماء بالغ شد... و به همين منصب زعامت باقي بود تا بغداد با دست تركان سلجوقي سقوط كرد.
در سنۀ 447 طُغرُل وارد بغداد شد و بطوريكه ياقوت در «معجم البلدان» در مادّۀ بين السّورين آورده است كتابخانۀ شاپور را كه در آن عصر از آن عظيمتر وجود نداشت آتش زد. و سلطنت طغرل از سنۀ 429 تا 455 بوده است. در اينحال فتنه در بين شيعه و سنّي در سنۀ 448 واقع شد. ابن جوزي در حوادث اين سال گويد: و أبوجعفر طوسي فرار كرد و خانهاش را غارت كردند. و در حوادث سنۀ 449 گويد: در شهر صفر از اين سال خانۀ أبوجعفر طوسي متكلّم شيعه در كرخ را با آوار خراب كرده و با خاك يكسان نمودند. و كتابها و دفاتري كه در آنجا يافت شد با منبري كه بر آن هنگام تدريس مينشست با سه عدد عَلم و كتلي كه سفيد بوده و هنگام عزاداري سيّد الشّهداء عليه السّلام آن پرچمها و لواءها را با خود به كربلا ميبردند همه را بيرون برده و در محلّي از كرخ آتش زدند. لهذا شيخ به نجف هجرت كرد و اساس حوزۀ نجف را پايه گذاري كرد، و بعضي گفتهاند: حوزۀ نجف پيش از او بوده است...
... شيخ در نجف اشرف مدّت دوازده سال باقي بود تا در شب دوشنبه 22 محرّم سنۀ 460 وفات يافت و متصدّي غسل و دفن او شدند شاگردان او: حسن بن مهدي سَليقي،و حسن بن عبدالواحد العين زَربَي، و أبوالحسن لُؤلُئيّ. و در خانهاش او را دفن كردند. خانه تبديل به مسجد گشت، و آن مسجد امروز از مشهورترين مساجد نجف است. نزديك درِ شمالي صحن مطهّر كه معروف است ايضاً به درِ طوسي.
باري، منظور ما از اين تاريخچۀ شيخ الطّائفه در اينجا علاوه بر اطّلاع از حالات و جريان امور اين رادمرد عظيم و اين فقيه متكلّم پاسدار شيعه، آن بود كه بدانيم: زيد كه ميگويد: چرا من شيخ طوسي نشدم، مرجعش آنستكه چرا تمام اين جريانات از ابتداي ميلاد تا رحلت شيخ كه براي او رخ داده است براي من رخ نداده است ؟ و فقط منيّت زيد كه او اوست و غير او نيست جميع اين اگرها را ابطال ميكند.
در عبارت مرحوم علاّمۀ طهراني كه از النّابس او نقل كرديم اين نكته قابل توجّه است كه فرموده است: و اُخذ ما وُجد من دَفاتِره و كرسيٍّ كان يَجلِس عليه لِلكلامِ، و اُخرِج إلي الكرخِ، و اُضيفَ إليه ثَلاثةُ سَناجيقَ بيضٍ فاُحرِق الجميعُ. و در اصل عبارت ابن جوزي در «المنتظم في تاريخ الاُمم و الملوك» (طبع سنۀ 1412 هجريّه) ج 16 ، ص 16 در حوادث سنۀ 449 آورده است كه: و اُخذ ما وُجد من دَفاترِه و كرسيٍّ كانَ يَجلِس عليه لِلكلامِ و اُخرِج ذلك إلي الْكرخِ و اُضيفَ إليه ثَلاثةُ مَجانيقَ بيضٍ كان الزُّوّار من أهلِ الْكرخِ قديماً يَحمِلونها معَهم إذا قَصدوا زيارةَ الكوفةِ فاُحرِق الجميعُ.
در اينجا بايد دانست كه در عبارت جلد مطبوع كتاب ابن جوزي، همانند بعضي از تواريخ ديگر كه «مناجيق بيض» آمده است، تحريف يا تصحيف شده است.
بلكه صحيح، عبارت مرحوم علاّمۀ طهراني «ثلاثة سناجيق بيض» ميباشد.
در «أقرب الموارد» گويد: السِّنْجَق: اللِوآءُ و الدّآئِرةُ تحتَ لوآءٍ واحدٍ، فارِسيّة، ج: سناجق.
و بنابراين «سناجق» درست است. و منظور پرچمها و علمهاي سپيدي بوده است كه در خانۀ شيخ بوده است براي آنكه هر وقت شيعيان كرخ به كوفه براي زيارت قبر أميرالمؤمنين و حضرت سيّد الشّهداء عليهما السّلام ميرفتند در دستههاي عزاداري با خودشان حمل مينمودند
126 ـ ذيل آيۀ 14 ، از سورۀ 23: المؤمنون
127 ـ خواجه شمس الدّين حافظ شيرازي قدّس سرّه اسرار عالم خلقت را ضمن چند بيت گرد آورده است:
در ازل پرتو حسنت ز تجلّي دم زد عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوهاي كرد رخت ديد ملك عشق نداشت عين آ تش شد از اين غيرت و بر آدم زد
عقل ميخواست كزان شعله چراغ افروزد برق غيرت بدرخشيد و جهان بر هم زد
مدّعي خواست كه آيد به تماشاگه راز دست غيب آمد و بر سينۀ نامحرم زد
ديگران قرعۀ قسمت همه بر عيش زدند دل غمديدۀ ما بود كه هم بر غم زد
جان علوي هوس چاه زنخدان تو داشت دست در حلقۀ آن زلف خم اندر خم زد
حافظ آنروز طرب نامۀ عشق تو نوشت كه قلم بر سر اسباب دل خرّم زد
(«ديوان حافظ» از طبع محمّد قزويني و دكتر قاسم غنيّ، ص 103 و 104)