بزرگان از علماء الهيّون ، با روش فلسفي و براهين حِكَمي كه بر دعائم منطقيّه استوار است استدلال و اثبات ذات غاية الغايات و مبدأ المبادي را كردهاند . خيلي زحمت كشيدند ، رنج بردند ، بيداريها و رياضتها و مرارتها را متحمّل گشتند ، عمرها را در اين راه مصرف كردند .
بزرگاني آمدهاند و با مُلحدين و جاحدين و مادّييّن و طبيعيّين و شكّاكين و سوفَسطائِيّين در هر زماني مبارزهها نمودند تا با براهين فلسفي ، توحيد حقّ را به
ص 281
عالم اثبات نمودند؛و الاّ شرك و بتپرستي دنيا را گرفته بود .
أفلاطون ، أرسطو ، بُقراط ، سُقراط ، اينها همه از بزرگان علماي الهي هستند . بوعلي سينا ، فارابي[226] ، خواجه نصير الدّين طوسي ، حكيم ملاّ صدراي
ص 282(ادامه پاورقی)
ص 283
شيرازي أعلي الله مقامهم خيلي زحمت كشيدند ، بسيار تحمّل مصائب و مشكلات را نمودهاند .
مگر سيراكوس را در عصر قديم حاكم پست و فرومايهاي به نام ديونيسوس نبود كه امر نمود تا افلاطون حكيم را مانند غلامان در بازار بفروشند؟ تا اينكه يكي از صديقانش فديه و قيمت او را ردّ كرد تا به حرّيّت خود بازگشت نمود . و سپس بعد از او پسرش ديونيوس صغير كه بجاي پدر نشست باز تصميم بر آن گرفت كه بلائي بر سر افلاطون آورد كه موجب عبرت زمانه گردد يعني اين فيلسوف جليل را تنكيل [227]كند ، فيلسوف براي بار دوّم نجات يافت . باز براي مرتبۀ سوّم ارادۀ جدّي بر قتل او گرفت ، در اين بار هم با طريق شگفتآوري بواسطۀ يكي از شاگردان با اخلاصش نجات يافت . [228]
مگر بوعلي سينا را تكفير نكردند ، و او در پاسخ اين رباعي را نسرود ؟
كفر چو مني گزاف و آسان نبود محكمتر از ايمان من ايمان نبود
ص 284
در دهر چو من يكي و آنهم كافِر پس در همه دهر يك مسلمان نبود [229]
مگر استاد بشر و عقل حاديعشر خواجه نصير الدّين طوسي نگفت:
نِظام بينظام ار كافرم خواند چراغ كذب را نبود فروغي
مسلمان خوانمش زيرا كه نبود مكافات دروغي جز دروغي [230]
مگر يگانه منجي دين و علم و حقيقت را از گرداب مهلك ضلالتهاي وارده در شريعت: ملاّ صدرا را بارها تكفير و تا آخر عمر در به در نكردند ؟ [231]
مگر يگانه عالم جامع و بارع و فقيه و عارف ارزشمند دوران ملاّ محمّد محسن فيض كاشاني را تكفير نكردند؛و ملاّ محمّد طاهر قميّ براي توبه و اعتذار با پاي پياده از قم به كاشان حركت نكرد و دَرِ خانۀ او را يكسره نكوفت و به وي نگفت: يا مُحْسِنُ قَدْ أتاكَ الْمُسيٓءُ ؟! [232]
ص 285
مگر عالم فقيه و عارف وارف و حكيم مدرّس «أسفار» و «شفا» را در نجف اشرف يعني مرحوم سيّد حسن اصفهاني كه از اعلا درجه شاگردان دلسوخته و وارسته و مريدان سرسخت و دلباختۀ آيت حقّ و سند عرفان و ولايت حقّۀ الهيّۀ مرحوم حاج ميرزا علي آقاي قاضي بوده است ، مرجع تقليد مطلق وقت آية الله عظمي آقا سيّد أبوالحسن اصفهاني فقط به جرم تدريس معقول و حوزۀ رسمي اخلاق و عرفان؛از نجف به مَسقَط ، غريباً وحيداً مُضطَهِداً بيرون نكرد ؟ و تا امروز كه امروز است نجف را فاقد علوم معقول و حوزههاي رسمي معارف و اخلاق و حكمت و فلسفه ننمود ؟ و آن نجف گرم و با طراوت را به حالت امروز كه مشاهده ميكنيد به خشكي و سردي و عدم رشد معقولات ننشانيد ؟!
مگر يگانه حكيم و فقيه و مفسّر و اهل حديث و خبر و درايت ، استاد ارجمندمان آيت مطلق حقّ در عصر ، و شايد تا مدّتي بعد در أعصار آينده: علاّمه آية الله حاج سيّد محمّد حسين طباطبائي أعلي الله مقامه الشّريف كه به اعتراف مخالف و مؤالف ، دوست و دشمن ، داراي فكري عميق و مغزي بيدار ، و حامياي فريد براي اسلام و تشيّع بود؛فقط به جرم دعوت به خدا و به حقّ و إعراض از زخارف مادّيّه و شهويّۀ دنيا پرستان و كاسه ليسان ، و برداشتن گامهاي راستين و استوار براي تربيت طلاّب و تفهيم و تعليم علوم حقّۀ انسانيّه با آنهمه مشكلات روبرو نشد ؟ تا جائيكه بايد بفرمايد:
« اين مشروطيّت و آزادي و غرب گرائي و بيديني و لااُباليگري كه از
ص 286
جانب كفّار براي ما سوقات آمده است ، اين ثمره را داشت كه ديگر درويشكشي منسوخ شد ، و گفتار عرفاني و توحيدي ، آزادي نسبي يافته است . و گرنه شما ميديديد امروز هم همان اتّهامات و قتل و غارتها و به دار آويختنها براي سالكين راه خدا وجود داشت! » [233]
بالجمله حكماي اسلام بسيار رنج برده و متحمّل بارهاي سنگين و طاقتفرسا شدهاند و خيلي راه را نزديك نمودهاند ، و خصوصيّات مكتب توحيد را پايهگذاري كردهاند .
اينها همه درست است و علم است . غير از فرضيّه است كه انسان يكروز به عنوان مقدّمه در قياس مينهد و بر اساس آن مطلبي را به ثبوت ميرساند و فردا فرضيّه عوض ميشود و نتيجه در قياس خراب ميگردد . اين گناه علم نيست . خرابي از باطل درآمدن فرضيّه ميباشد . و الاّ آنچه مربوط به فرضيّهها نيست و داخل علم فلسفه محسوب ميگردد ، چه افلاطون و ارِسطاطاليس آورده باشند و چه بوعلي و فارابي و بهمنيار و ابن رُشد و صدرالدّين شيرازي و خواجۀ طوسي، تا امروز ثابت است . و در تحت ابطال و در بوتۀ گداختن و سوزانيدن انكار نميباشد . اين يك مكتب و مَمشَي و مَنهج بود .
مكتب عرفان و شهود از همه مكتبها بالاتر است
اين مكتب كه بر اساس رؤيت قلبي و مشاهدۀ وجداني بنا شده است نميگويد: مكتب حكمت و فلسفه باطل است ، بلكه ميگويد: اينجا موطني است ديگر و مقامي با ارجتر كه علوم و واردات آن ، دل ميباشد .
محلّ علوم حاصلۀ از علم فلسفه و حكمت ذهن است ، جايش مغز
ص 287
است. و انسان خدا را با اين مكتب ميشناسد از دور . روي زمين مينشيند و ميخواهد به حقيقت خورشيد مثلاً اطّلاع حاصل كند ، امواجي را كه در آنست ببيند . آري ، وي ميبيند امّا در عين غفلت و دوري؛در عين اثر و خصيصه نه در عين واقع و حقيقت .
مكتب فلسفه و حكمت ، جايش مكتب محاسبه و معادله يعني ذهن است كه محلّ تفكّر است .
ادْعُ إِلَي' سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جَـٰدِلْهُم بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَن ضَلَّ عَن سَبِيلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ . [234]
«(اي پيغمبر!) بخوان به سوي راه پروردگارت با حكمت ، و موعظۀ حسنه . و با آنان با طريقهاي كه از همۀ راهها و طريقهها نيكوتر است به مباحثه و مجادلۀ در گفتار قيام كن !
تحقيقاً پروردگار تو داناتر است به كسيكه از طيّ سبيل او بر كنار شده و به گمراهي درافتاده است؛و او داناتر است به راه يافتگان!»
بحث و دعوت با حكمت ، عبارت است از بحث بر اساس حقائق و واقعيّات؛ و مجادله و مباحثه به طريق أحسن عبارت است از ترتيب قياسهاي منطقي صحيح و استخدام برهان فلسفي ، و دور انداختن اعتباريّات و مغالطات و طريقۀ خطابه و أمثال ذلك . مكتب پيغمبر صلّي الله عليه وآله و أميرالمؤمنين و بقيّۀ ائمّه عليهم صلواتُ الله و سلامُه أجمعين يك مكتب برهاني قويّ عقلي ، و يك منهاج فلسفي عجيب و غريب بوده است . هر كس بدان رويّه و طريقه آشنا شود ميفهمد كه بحثهايشان با جميع مخالفان بر اساس مقدّمات فلسفي بوده است . با استخدام قواي عقليّه و فكريّه آنان را مُفحَم و منكوب و مغلوب
ص 288
مينمودهاند .
حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام صاحب مكتب و مذهب جعفري، شاگرداني داشت كه بر اصل و اساس منطق و استخدام صغري و كبراي صحيح براي استعمال قياس ، در برابر كفّار و معاندين و مادّيّين و حتّي مخالفين از عامّه آنها را تربيت ميفرمود .
هِشام بن حَكَم مكتبها ديده و فلسفه خوانده بود . آنگاه در برابر حضرت چنان مطيع و منقاد ميشود؛و حضرت وي را از همان راه برهان منطقي تشييد و تقويت ميكنند .
حضرت امام رضا عليه السّلام مباحثاتشان در مبارزه با علماي خارج از اسلام و دانشمندان مسلمان عامّي مسلك ، همه و همه روي پايۀ برهان و عقل بوده است؛نه اينكه به آنها بگويند: قلبت حكايت ميكند كه خداوند موجود است ، ديگر چه ميگوئي ؟!
اگر چنين ميفرمود ، آنان ميگفتند: قلب شما حكايت ميكند ، براي شما مفيد است ؟ به ما چه مربوط ؟!
كجا ديده شده است كه در وقتي ، يك نفر از پيغمبران يا امامان در برخورد با مشركين و متجاوزين و يا با علماي آنها ، ايشان را به علم وجداني و شهودي خود احاله دهند و بگويند: چون من ادراك ميكنم خدائي هست و من پيامبر او هستم تو هم حتماً بايد آنرا قبول كني ؟! اين تحكيم است . و در هر مذهب و مكتب بلكه در ميان انسانهاي وحشي ، تحكيم مردود است . امّا از راه برهان و منطق ، هر مطلبي مقبول است .
سلسلۀ درسهاي حضرت امام صادق عليه السّلام در دورۀ سي سالۀ نشر و درس و تعليم و تربيت در مدينۀ رسولخدا در باغ شخصي خود ، همه از روي براهين منطقي و ادلّۀ عقلي و مطلبهاي مسلّمه و مسائل محكمۀ توحيديّه بوده
ص 289
است . تا مثل ابن أبي العَوْجاء آن مرد طبيعي مسلك مادّي مذهب ميگويد: من در مكتب اين مرد خاضعم ، خاشعم ، نميتوانم لب از لب بگشايم ، و قادر نيستم يك قدم جلو بروم . انسان اگر وجود داشته باشد انحصار در اين مرد دارد؛و بقيّه همگي جزء بهائم محسوب ميشوند .
البتّه اين مكتب لازم است . همۀ علماي اسلام بايد به برهان قويّ و منطق راستين و به حكمت الهي و فلسفۀ متعاليه به حدّ أعلا مسلّط باشند تا بتوانند جواب شبهات منكرين و ضالّين و مادّيّين و سوفسطائيّين عصر ما را بدهند؛و در برابر سائر فِرق نيز استوار و قائم باشند . امّا كلام در اينست كه آيا اين مكتب كافي است يا نه ؟! آيا انسان ميتواند آنطور كه بايد و شايد دل خود را با اُنس خدا آرام كند و اسماء و صفاتش را بشناسد و لمس كند يا نه ؟!
آيا تنها آموختن فلسفه موجب آرامش دل ميگردد يا نه ؟! آيا علوم عقليّۀ تفكيريّه ، بدون استمداد از فيوضات قلبيّۀ ربّانيّه موجب آرامش نفس و خضوع و خشوع وجداني او در مقابل حقّ و حقّانيّات و واقعيّات و جهان هستي و كاخ عظيمِ أصالت ميگردد يا نه ؟!
اگر انسان در مقام عبوديّت خدا نبود ، عبادتي هم انجام نميداد ، شخصي بود كه به فسوق و فجور مبتلا بود ، شرب خمر و قمار هم ميكرد؛امّا روي مكتب فلسفه و برهان اثبات خدا ميكرد باز هم كافي بود ؟!
ظاهراً بسياري از دانشمندان انگليس خداپرست بودهاند . داروين خداپرست بود و معتقد به مسيح علي نبيّنا و آله و عليه السّلام بود . فَلاماريون دانشمند فرانسوي خدا پرست بود و كتابي هم به نام «خدا در طبيعت» (دِيُو دان لاناتُور) نوشته است ، و با پنج دليل از اصول مسلّمۀ علوم مادّي اثبات ميكند كه خداوند وجود دارد؛آيا اين طريق اعتقاد و اينگونه اثبات كفايت ميكند يا نه؟! آيا براي انسان خدا را به مرحلۀ عينيّت در ميآورد يا نه ؟! حقّ تعالي شأنه را
ص 290
آنطور كه بايد و شايد نشان ميدهد و ربط آدمي را با حضرتش برقرار ميسازد يا نه ؟! فعلاً بحث ما در آنستكه آيا اين منهج و منهاج و اين رويّه و مكتب كافي است يا نه ؟!
آن مذهب و مكتبي كه انبياء و اولياء و ائمّه عليهم السّلام پيمودهاند مكتبي است از اين مكتب عاليتر و راقيتر و دلنشينتر و آرامش بخشتر . آن مكتب ، مكتب شهود است .
آنگونه طريق سير و ذهاب به سوي معرفت حقّ متعال ميگويد: بالاتر از ذهن ما و برتر از قواي مفكِّرۀ هر انسان انديشمندي ، يك حسّ ديگري وجود دارد . من نميدانم اسمش را چه ميگذاريد؛حسّ ششم يا غير آن ؟! به هر حال حسّ ديگري در آدمي وجود دارد كه وِجدان است ، آنرا قلب و فُؤاد و يا دل و ضمير ميگويند . هرچه بخواهيد بگوئيد . انسان ميبايست با آن حسّ خدا را ادراك كند .
آن حسّ در جميع افراد بشر موجود ميباشد و بسيار قويّ و شديد الاثر است؛وليكن ابتلاء به مادّيّات ، آرزوهاي خسيسه و دَنيّه و بهيميّه و شيطانيّه ، و خيالات و توجّه به أوهام عالم اعتبار و كثرات ، حجابهائي گشتهاند كه كاملاً بر روي آن منطبق شده؛آنرا تاريك و ضعيف نموده و خفه كردهاند .
از اينجاست كه بشر نميتواند از آن حسّ بهرهبرداري كند . اگر در راه عبوديّت حقّ باشد ، طيّ اين راه براي وي سهل و آسان ميشود .
هر پيامبري كه آمده است گفته است: تقواي خدا را پيشه سازيد ، و از من اطاعت نمائيد ! اتَّقُوا اللَهَ وَ أَطِيعُونِ . در سورۀ مباركۀ شعراء در چند مورد از لسان چندين پيغمبر خداوند حكايت ميكند كه به قوم خود گفتند: فَاتَّقُوا اللَهَ وَ أَطِيعُونِ .
ص 291
يعني هر كاري را كه من به شما امر كردم بايد انجام دهيد ، و از هر عملي كه شما را بازداشتم بايد آنرا ترك كنيد؛تا مورد غفران و رحمت حضرت حقّ قرار بگيريد ! نماز بخوانيد ! روزه بگيريد ! صدقه بدهيد ! امر به معروف و نهي از منكر بنمائيد ! در مشكلات پافشاري كنيد ! حجِّ بيت الله الحرام بگزاريد! جهاد كنيد ! چه كنيد و چه كنيد ! در شبهاي سرد زمستان برخيزيد و نمازهاي نافله بخوانيد ! در روزهاي گرم تابستان روزۀ مستحبّي بگيريد !
راه اينست ! راه مجاهدۀ با نفس است ! راه جلب رضاي حضرت پروردگار و مخالفت امر نفس بَهيميّۀ سَبُعيّۀ ابليسيّه ميباشد؛تا آن حجاب وجدان ، آن پردهاي كه روي آن حسّ را مختفي كرده است كمكم ضعيف شود . وقتي ضعيف گشت ، آنچه را كه خداوند در دل قرار داده است نورش ظاهر ميگردد . فروغ جان افروز آن چراغِ قلب و مصباح باطن هويدا ميشود .
همانطور كه ما ميبينيم بعضي از افراد بشر هستند كه قواي ذهنشان كار نميكند، بالا خانۀ آنها خراب شده، سيمهايشان با هم مخلوط شده است و ميخواهند ايشان را به روان شناس رجوع دهند، و يا در تيمارستان بستري سازند؛همچنين بعضي بلكه بسياري بلكه اغلب افراد بشر هستند كه با وجود وجدان ، وجدانشان كار نميكند . دلشان داراي چراغ است امّا بر روي آن پردۀ تاريكي نهادهاند . بايد پرده را برداشت تا نور باطن ظهور كند . بايد سر از افق پائين برآورد تا آفتاب أحديّت طلوع نمايد .
خداوند به همۀ افراد بشر از اين مصابيح فروزنده و چراغهاي تابنده عطا نموده است . حقّ سبحانه و تعالي همۀ افراد را با نور باطن و حقيقت معني سرشته است . شما خَليفَة الله ميباشيد ! يعني شما انسانيد ! قابليّتي كه به شما داده به هيچ موجودي نداده است . ربط و ارتباطي را كه با خودش برقرار نموده به هيچ موجودي عنايت ننموده است .
ص 292
حضرت إبراهيم خليل الله، و موسي كليم الله ، و عيسي روح الله، و محمّد حبيب الله عليهم الصّلوةُ و السّلام مگر بشر نبودند ؟! از آن چراغ استفاده كردند ، پردهها را كنار زدند تا نور باطن برفروخت ، و چنان درخشيدن گرفت كه همۀ عوالم را تابناك نمود .
حضرت إبراهيم عليه السّلام در سنّ حداثت و نوباوگي گفت:
إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّمَـٰوَ'تِ وَ الارْضَ حَنِيفًا وَ مَآ أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ .
وَ حَآجَّهُ و قَوْمُهُ قَالَ أَتُحَـٰجُّوٓنِّي فِي اللَهِ وَ قَدْ هَدَا'نِ وَ لآ أَخَافُ مَا تُشْرِكُونَ بِهِ إِلآ أَن يَشَآءَ رَبِّي شَيْـًا وَسِعَ رَبِّي كُلَّ شَيْءٍ عِلْمًا أَفَلَا تَتَذَكَّرُونَ.
وَ كَيْفَ أَخَافُ مَآ أَشْرَكْتُمْ وَ لَا تَخَافُونَ أَنَّكُمْ أَشْرَكْتُم بِاللَهِ مَا لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ عَلَيْكُمْ سُلْطَـٰنًا فَأَيُّ الْفَرِيقَيْنِ أَحَقُّ بِالامْنِ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ .
الَّذِينَ ءَامَنُوا وَ لَمْ يَلْبِسُوٓا إِيمَـٰنَهُم بِظُلْمٍ أُولَـائكَ لَهُمُ الامْنُ وَ هُم مُّهْتَدُونَ .
وَ تِلْكَ حُجَّتُنَآ ءَاتَيْنَـٰهَآ إِبْرَ'هِيمَ عَلَي' قَوْمِهِ نَرْفَعُ دَرَجَـٰتٍ مَّن نَّشَآءُ إِنَّ رَبَّكَ حَكِيمٌ عَلِيمٌ . [235]
«من بطور حتم و مسلّم ، وجهۀ قلب و روي دل خودم را به آن كس برگردانيدهام كه او آسمانها و زمين را آفريده است . دل من به سوي حقّ گرائيده و از غير او اعراض كرده است . و من چنان نيستم كه از شريك آورندگان به خدايم بوده باشم !
قوم إبراهيم با وي به بحث و مُحاجّه پرداختند . او گفت: چگونه شما با من به مباحثه و محاجّه و مجادلۀ در گفتار دربارۀ خدا بر ميخيزيد ، در حاليكه
ص 293
خداوند است كه مرا به خود رهبري نموده است ؟! و من از آن چيزهائيكه شما آنها را در برابر خداوند مؤثّر ميدانيد ، ابداً ترس و هراسي ندارم . مگر آنكه پروردگارم دربارۀ من چيزي را اراده كند (و خلاف ايمان را از من مقرّر فرمايد كه در آن صورت من با ارادۀ قاهرۀ او مواجه ميباشم). البتّه علم پروردگار من به هر چيزي گسترده است . (و از بواطن و عواقب امور به مشيّت خودش مطّلع است كه ما نميدانيم!) آيا شما متذكّر و متوجّه و متنبّه به اين نكته نميباشيد ؟!
و من چگونه بترسم و هراسناك باشم از آنچه را كه شما در مقابل خداوند مؤثّر دانستهايد؛و شما ترسناك و هراسناك نباشيد در مقابل خداوند از آنچه را كه مؤثّر دانستهايد ، ماداميكه خداوند شما را مقهور قدرت و تسلّط آنها ننموده باشد ؟! بنابراين اگر شما آنچنانيد كه اهل علم و درايتيد ، بگوئيد تا ببينيم كداميك از اين دو طرف منازعه سزاوارتر است كه مقرون به امن و امان ( و دور از وحشت و اضطراب و هراس) بوده باشد ؟!
كسانيكه ايمان آوردهاند و ايمانشان را به ستم نيالودهاند؛البتّه و البتّه منحصراً مقام امنيّت و آرامش براي ايشان خواهد بود؛و آنانند كه راهيافتگانند .
آن مطالبي كه اينك ذكر شد ، حجّتها و براهيني بود كه ما آنها را به إبراهيم داديم تا با قومش به محاجّه و مجادله برخيزد . ما هر كس را كه بخواهيم با اعطاء درجات مخصوصي ترفيع مقام ميدهيم . تحقيقاً پروردگار تو حكيم و عليم است!»
بايد دانست كه اين مُحاجّهها و منازعهها با حضرت إبراهيم عليه السّلام و پاسخ منطقي او ، پس از آن بوده است كه با تقريب قياس برهان و تعيين صغري و كبراي فلسفي آنها را الزام كرده بوده است چنانكه قبل از اين آيات وارد است:
ص 294
فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ الَّيْلُ رَءَا كَوْكَبًا قَالَ هَـٰذَا رَبِّي فَلَمَّآ أَفَلَ قَالَ لآ أُحِبُّ الافِلِينَ .
فَلَمَّا رَءَا الْقَمَرَ بَازِغًا قَالَ هَـٰذَا رَبِّي فَلَمَّآ أَفَلَ قَالَ لَئن لَّمْ يَهْدِنِي رَبِّي لَاكُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضَّآلِّينَ .
فَلَمَّا رَءَا الشَّمْسَ بَازِغَةً قَالَ هَـٰذَا رَبِّي هَـٰذَآ أَكْبَرُ فَلَمَّآ أَفَلَتْ قَالَ يَـٰقَوْمِ إِنِّي بَرِيٓءٌ مِّمَّا تُشْرِكُونَ . [236]
«پس هنگام شب چون سياهي آن همچون پوششي وي را فرا گرفت ، يك ستاره در آسمان ديد . گفت: اينست پروردگار من ! پس هنگاميكه آن ستاره غروب كرد گفت: من غروب كنندگان را دوست نميدارم !
پس چون ماه را درخشان ديد گفت: اينست پروردگار من ! پس هنگاميكه غروب كرد گفت: اگر پروردگارم مرا رهبري ننمايد ، من تحقيقاً از گروه گمراهان خواهم بود !
پس چون خورشيد را فروزان ديد گفت: اينست پروردگار من ! اين بزرگتر است . پس هنگاميكه غروب كرد گفت: اي قوم من ! من تحقيقاً از آنچه را كه شما در برابر خدا مؤثّر ميدانيد بيزار هستم!»
در اين آيات بطوريكه ميبينيم اوّلاً با قياس صغروي و كبروي اثبات ربوبيّت كوكب و قمر و شمس را نموده است بدينگونه: اينست كوكب درخشان، و هر كوكب درخشاني ربّ ميباشد؛نتيجه ميدهد: اين كوكب درخشان ربِّ من است !
و اينست قمر روشن ، و هر قمر روشن ربِّ من است؛نتيجه ميدهد: اين قمر روشن ربّ من است !
ص 295
و اينست شمس فروزان بجهت آنكه بزرگتر است ، و هر شمس فروزان بزرگتر ربّ من است؛نتيجه ميدهد: اين شمس فروزان بزرگتر ربّ من است !
وليكن چون كبراي اين مسائل يا از نظر بَدْوي وي بوده است و يا از نظر ديدگاه قوم؛و آن عبارت بوده است از شايستگي فروزان بودن ستارۀ آسمان بطور اطلاق گرچه داراي اُفول و غروب باشد ، و در اين صورت واقعاً آنها سزاوار ربوبيّت نبودهاند لهذا اين تصحيح را ثانياً كرد و فرمود: خداوند غروب كننده لايق ربوبيّت نميباشد !
بدين ترتيب: اين ستاره غروب كرد ، و هر ستارۀ غروب كننده لايق ربوبيّت نيست؛نتيجه ميدهد: اين ستارۀ غروب كننده لايق ربوبيّت نيست .
و اين قمر تابان غروب كرد ، و هر قمر تابان غروب كننده لايق ربوبيّت نميباشد؛نتيجه ميدهد: اين قمر تابان غروب كننده لايق ربوبيّت نيست !
و اين شمس فروزان بزرگتر غروب كرد ، و هر شمس فروزان بزرگتر غروب كننده لايق ربوبيّت نيست؛نتيجه ميدهد: اين شمس فروزان بزرگتر غروب كننده لايق ربوبيّت نيست !
در اينجا بطور وضوح معلوم ميگردد كه در استدلال دوّمين ، اشاره به ابطال كلّيّت كبري در محاجّۀ نخستين ميكند . يعني برهان اوّلين چون بر اصل كلّيّت قابل ربوبيّت بودن ستارگان سماوي است و اين كبري درست نميباشد ، لهذا نتيجۀ برهان غلط ميشود چون در آن كبراي نادرست بكار برده شده است .
و در استدلال دوّمين اشاره به آنست كه ربّ بايد اُفول نكند . نوراني بودن تنها شرط ربوبيّت نميباشد؛دوام و استمرار نوراني بودن لازم است . لهذا خدائي كه يا شرقي بوده باشد يا غربي ، يا شمالي باشد يا جنوبي به كار خدائي نميآيد . زيرا خودش نيازمند و محتاج است ، و فقير و ضعيف و شكسته و سرافكنده است .
ص 296
خداوند بايد لم يزلي و لايزالي ، و بلامكان شرقي و غربي ، بلازمان قبلي و بعدي بوده باشد . و تمام اين كُبْرَيات در استدلال راستين قياس منطقي برهاني او منطوي ميباشد .
لهذا پس از اين استدلال بدون درنگ ـ چنانكه خوانديم ـ به قوم خويشتن گفت:
إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّمَـٰوَ 'تِ وَ الارْضَ حَنِيفًا وَ مَآ أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ .
يعني من خداوندي را ربِّ خودم قرار دادهام كه داراي هيچگونه بُعدي از ابعاد زمان و مكان و كيف و كَمّ و حدّ و عَدّ و قيد و حصر و اندازه نيست . و اوست كه آفرينندۀ جهات و ابعاد و نور و ظلمت و طلوع و افول است . و من از جميع انحاء و اقسام گرايش به تحديد و تقييد او كه موجب ضعف و فتور و سستي در حريم اقدسش بگردد دل خود را برگردانيدهام ، و بدين ربِّ محيط و مجرّد و نوراني مطلق كه نور آفرين است گرويدهام !
نكتۀ مهمّي كه بسيار داراي قدر و ارزش ميباشد و از آيۀ قرآن كريم بدست ميآيد آنستكه: در ابتداي امر خداوند دل إبراهيم عليه السّلام را به نور يقينِ حاصل از مشاهدۀ ملكوت آسمانها و زمين ، محكم و مستحكم ساخت؛سپس وي را براي مأموريّت با قوم در ابراز و اداي ارائۀ راه توحيد از طريق برهان فلسفي و قياس منطقي گسيل داشت . زيرا نور يقين بدست آمدۀ در قلب به مراتب قويتر و شديدتر و ارجمندتر از استخدام قواي تفكيريّه و انديشه و تعقّل فلسفي وارد در مغز و ذهن و فكر و خيال ميباشد . و إبراهيم تا زمانيكه با آن سلاح و حربۀ الهي ملكوتي سبحاني مسلّح نگشت ، مأموريّت به نبرد با قومش را با استدلال و منطق بدست نياورد .
و اين مهمّ ، از آيۀ قبل از اين آيات اخيره مستفاد ميگردد كه فرمود:
ص 297
وَ كَذَ'لِكَ نُرِيٓ إِبْرَ'هِيمَ مَلَكُوتَ السَّمَـٰوَ'تِ وَ الارْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ. [237]
«و هان اي پيغمبر ! ما آنچنان (براي بحث و مؤاخذۀ إبراهيم از عمويش آزر دربارۀ پرستش أصنام) به إبراهيم ملكوت آسمانها و زمين را نشان ميدهيم؛و به جهت آنكه از صاحبان يقين بوده باشد.» [238]
و محصَّل سخن آنكه بايد انسان با عزمي راسخ و ارادهاي متين و تصميمي استوار، پاي مجاهده در راه نهد و از زرق و برق دنياي عوام فريبانه و كودك فريب بگذرد . پشت پا به همۀ اين تعيّنات و هواهاي مكّارانۀ شيطانيّه و مصلحت انديشيهاي عمر ضايع كننده بزند؛و از قول و گفتار ، به عمل و كردار آيد . و از «لِمَ» و «بِمَ» و «لَعَلَّ» عبور كند . و از دعاوي باطله و دور هم جمع شدنها به اسم مجلس عرفان و به نام ذكر حقّ بگذرد؛و خود را به حقيقت عرفان و واقعيّت
ص 298
اسم حقّ تعالي متحقّق گرداند . انسان بايد قدم به قدم جلو برود . حجّ بجاي آورد ، نماز بگزارد ، بقيّۀ اقسام عبادات را مو به مو انجام دهد . شب زندهدار و سحرخيز باشد . به حوائج مردم رسيدگي و در انجام آن حسب القدرة و التَّمكّن ساعي باشد . براي مصلحت عامّه ، خودش را فراموش نكند . و براي منفعت رسانيدن به اجتماع ، خودش را در مهلكه و مضرّت نفساني و معنوي نيفكند .
اينست مكتب انبياء ! اينست راه و روش اولياء ! اينست منهج و ممشاي لقاء الله ! اينست مكتب عرفان كه مكتب برهان را ابطال نمينمايد؛و ميگويد: آن مكتب براي حيات جاوداني آدمي تنها كفايت نميكند .
آن به جاي خود صحيح است و اين به جاي خود صحيح و لازم است ، و بدون آن انسان گرسنه و تشنه ميماند . آب و طعام گواراي دل ، نفحات ربّاني است كه بايد بر دل بوزد و بتراود و آنرا اشباع و إشراب كند .
مكتب فلسفه و برهان حربهاي است براي دشمن؛امّا براي خودت چه؟! اگر بخواهي غذا بخوري و شربت گوارا بياشامي ، البتّه بايد شمشيري در دست داشته باشي تا اگر بخواهد دشمني يا درّندهاي تو را پاره كند دفاع نمائي ! امّا حربه تو را سير و سيراب نميكند !
اگر كسي چاقو در دست داشته باشد كه سير نميشود . اين مرد بايد سراغ أطعمۀ مطبوخه و أشربۀ مأنوسه برود و تناول نمايد؛و در عين حال حربه هم با وي همراه باشد كه در صورت ضرورت بكار ببندد .
اگر هزار سال انسان با مكتب برهان سر و كار داشته باشد و به خواندن كتب حكمت و فلسفه و مجرّد اطّلاع بر افكار الهيّون عالم قناعت ورزد ، كارش به جائي منتهي نخواهد گشت .
انسان تا به لقاء خداوند نرسد قلبش آرام نميشود . آرامش و سكينۀ خاطر ، انحصار دارد در ياد خدا بودن و عدم غفلت از وي ، و رؤيت جمال
ص 299
سرمدي و نور احدي را با چشم دل حائز گشتن .
أَلَا بِذِكْرِ اللَهِ تَطْمَئنُّ الْقُلُوبُ . [239]
«هان ! به ياد خداوند است كه دلها آرامش ميپذيرد.»
چقدر زيبا و عالي و جالب و دلنشين ، آيت حقّ ما مرحوم ملاّ محمّد محسن فيض كاشاني تَغمَّده اللهُ في بُحبوحات رِضوانه ، راه و طريق اين مسألۀ مهمّ را بطور روشن و هويدا بيان فرموده است:
ايستادن نَفَسي نزد مسيحا نَفَسي به ز صد سال نماز است به پايان بردن
يك طواف سر كوي ولي حقّ كردن به ز صد حجِّ قبول است به ديوان بردن
تا تواني ز كسي بار گراني برهان به ز صد ناقۀ حَمر است به قربان بردن
يك گرسنه به طعامي بنوازي روزي به ز صوم رمضان است به شعبان بردن
يك جو از دوش مَدِين ، دَين اگر برداري به ز صد خرمن طاعات به دَيّان بردن
به ز آزادي صد بندۀ فرمان بردار حاجت مؤمن محتاج به احسان بردن
دست افتاده بگيري ز زمين برخيزد به ز شب خيزي و شاباش ز ياران بردن
ص 300
نَفسِ خود را شكني تا كه اسير تو شود به ز اشكستن كفّار و اسيران بردن
خواهي ار جان به سلامتببري تن در ده طاعتش را ندهي تن ، نتوان جان بردن[240]
سر تسليم بنه ، هر چه بگويد بشنو
از خداوند اشارت ز تو فرمان بردن
و همچنين فرموده است:
بهوش باش كه حرف نگفتني نجهد نه هر سخن كه به خاطر رسد توان گفتن
يكي زبان و دو گوش است اهل معني را اشارتي به يكي گفتن و دو بشنفتن
سخن چه سود ندارد نگفتنش اولي است كه بهتر است ز بيداريِ عبث، خفتن[241]
پاورقي
[226] ـ تكفير كردن اهل معقول ، ناشي از عدم فهم مقصود كلام ايشان است
در «روضات الجنّات» طبع دار المعرفة ، ج 7 ، ص 324 تا ص 326 ، در ضمن ترجمۀ احوال محمّد بن طَرخان أبونصر فارابي ، مطالبي را از محدّث نيشابوري در تكفير او، و سپس مطالبي را از قاضي نور الله شوشتري در عظمت مقام و جلالت او حكايت كرده است . و چون هر دو شايستۀ ملاحظه است لهذا ما در اينجا عين عبارات او را ذكر مينمائيم:
ثمّ إنّ في كتاب «المنية» للمحدِّثِ النَّيسابوريِّ نقلُ كلامٍ يناسِب درجَ هذا المقامِ عنالرّسالةِ الفارِسيّة الّتي كتَبها مولانا محمّد طاهر القمّيّ في بطلانِ طريقة الفلاسفةِ و الطّبيعيّة و خروجِهم عن المراسمِ الدّينيّة و الشّرائعِ الإسلاميّة ، و كذلك البسطاميّة و الحلاّجيّة مِن الصّوفيّة الكشفيّة و الكَراميّة و هو في ذلك الكتابِ بهذه الكيفيّةِ مِن السّؤالِ و الجواب:
باز بيان فرمايند كه مذاهب فاسدۀ باطلۀ فلاسفه در چه زمان و به چه سبب در ميان اهل اسلام شايع و متعارف شده ؟! بيِّنوا توجَروا !
الجواب: هو المعين و الموفِّق . بدان رحمك الله كه فلسفه پيش از زمان مأمون رشيد در ميان اهل اسلام نبوده . در كتاب «رشف النّصآئح» مذكور است كه أبومُرّة كندي در شام كتابي از كتابهاي فلاسفه به دستش افتاد . به نزد عبدالله بن مسعود كه از صحابه بود آورد . عبدالله بن مسعود طشت و آب طلب كرد ، چنان اجزاء كتاب را شست كه سواد مداد در بياض كتاب ظهور يافت .
و تا زمان مأمون اثري از كتابهاي ايشان ظاهر نبود ، تا آنكه مأمون أرسطو را به خواب ديد و از گفتگوي ارسطو محظوظ شد . ايلچي تعيين نمود به جانب فرنگ فرستاد و كتب فلاسفه را از پادشاه فرنگ طلب نمود . كتب را به بلاد اسلام نقل نمودند و فرمود كه زباندانان كتب را به زبان عربي نقل نمايند . و چون درس خواندن و نوشتن آن كتب سبب قرب خليفهبود بنابراين سُنّيان به طمع قرب و انعام خليفه اوقات بسيار صرف فلسفه و افاده و استفادۀ آن كردند خصوصاً سنّيان ماوراء النّهري كه بيتوفيقي شعار ايشان است سعي بسيار در تحصيل فلسفه كردند .
دو كس ايشان كه فارابي و أبوعلي باشند ، در ترويج كفرهاي فلاسفه سعي بليغ نمودند؛ و سنّيان فارابي را «معلّم ثاني» نام كردند و أبوعلي را «شيخ الرّئيس» ناميدند . بر اهل بصيرت پوشيده نيست كه اقوال سخيفۀ ضعيفۀ باطلۀ فلاسفه و متفلسفه سبب خبط دماغ و سقم عقول و فساد افكار ايشان است .
مولانا نفيسي كه از اعاظم افاضل اطبّاست در كتاب «شرح اسباب» گفته كه فارابي مبتلي به مرض ماليخوليا بوده ، و نقل كرده كه بسياري از فلاسفه مثل أفلاطون و نُظَراي او به مرض ماليخوليا گرفتار بودند . و أبوعلي چنانكه اهل تاريخ نقل كردهاند معروف به شرب خمر بوده . و مريدان فارابي گفتهاند كه او ساز را خوش مينواخت؛ساز را به عنواني ميزد كه اهل مجلسحكيم الرّبّانيّ و المعلّم الثّاني: محمّد بن طَرخان الفارابي قدّس سرّه معلّم مقالات اهل يونان ، متمّم كمالات نوع انسان ، طائر بلند پرواز عالم نفوس و عقول ، سائر منازل عروج و مراحل وصول ، فيّاض معارف و علوم ، مسلّم فارس و روم، مزيّن صحايف ليل و نهار ، مباين حقايق هفت و چهار، منكر آثار تكلّف و تصلّف ، مظهر انوار اشراق و تصوّف بود . اوّل حكيمي است از فلاسفۀ اسلام كه بر مسند ترجماني نشسته ، علم حكمت را از زبان يوناني به زبان عربي نقل نموده و ملقّب به معلّم ثاني شد . صاحب «تاريخ الحكمآء» گفته كه پدر او صاحب خيل و حشم بود . در اصل از فارس است . ـ إلي أن قال:
و مخفي نماند كه علماء اهل سنّت و جماعت حتّي حجّة الإسلام غزّالي پيش از آنكه نقل به مذهب حقّ اماميّه نمايد أبونصر را تكفير نمودهاند . و ظاهر اين تكفير ناشي از آنستكهدر كتب او كه غالب آن ترجمان كلام حكماء يوناني است ، ذكر قِدم عالَم و انكار معاد جسماني و امثال آن ديدهاند . ندانستهاند كه در آن تصانيف مقصد او چه بوده ، و گمان بردهاند كه امثال آن كلمات را از روي اعتقاد ذكر نموده؛با آنكه رسالۀ «فصوص» كه به او نسبت ميدهند ظاهر در خلاف آنست .
ثمّ إنّه رحِمَه الله استَدلّ علَي تشيّعِ الرَّجل بصلَوة السّلطانِ المَبرورِ المذكور علي جنازتِه في بِضعة من الفُضلآءِ الاجلّةِ ، و قال: إنّه لم يُرد بذلك إلاّ إيقاعَها علي طريقةِ الشّيعة الإماميّة ، و ما كان يُمكنُه بهذا الوجه إلاّ في مقامِ الخَلوة؛و الظّاهر أنّه كان بمقتضَي وصيَّةِ لهم بذلك . و اللهُ أعلمُ بسرآئرِ الاُمور ـ انتهَي كلامُ صاحب المجالس.
[227] ـ در «أقرب الموارد» آورده است: نَكَّلَ به: أصابَه بنازلةٍ و صنَع به صَنيعًا يُحَذِّر غيرَهُ و يَجعَله عِبرةً لهُ .
[228] ـ «الإمام عليٌّ ، صوتُ العدالة الإنسانيّة» جورج جرداق ، قسمت عليٌّ و حقوق الإنسان ، ص 17 و 18
[229] ـ «روضات الجنّات» طبع دار المعرفة ـ بيروت ، ج 3 ، ص 179 ؛و گويد: اكثر فقهاي عامّه در زمان او حكم به تكفيرش نمودهاند .
[230] ـ «ريحانة الادب» ج 2 ، باب خ و ا ، ص 179
[231] ـ در «روضات الجنّات» طبع دار المعرفة ، ج 4 ، ص 121 در ضمن شرح و ترجمۀ احوال ملاّ صدرا آورده است: و يوجَد في غيرِ واجدٍ من مصنَّفاتِه المذكورة كلماتٌ لايلآئم ظواهرَ الشّريعة ، و كأنّها مَبنيّةٌ علي اصطلاحاته الخآصّة أو محمولةٌ علي ما لا يوجِب الكفرَ و فسادَ اعتقادٍ له بوجهٍ من الوجوه؛و إنْ أوجبَ ذلك سوٓءُ ظنِّ جماعةٍ من الفقهآءِ الاعلام به وبكُتبِه بل فتوي طآئفةٍ بكفرِه . فمِنهم مَن ذكَر في وصفِ شرحِه علي «الاُصول»: شروح «الكافي» كثيرةٌ جليلةٌ قدرًا؛و أوّل من شرحه بالكفر صدرا هذا.
[232] ـ در «روضات» ج 6 ، ص 81 در ضمن شرح و ترجمۀ احوال ملاّ محمّد محسن فيض كاشاني گويد:
و مِن جملة مَن كان ينكِر عليه أيضًا كثيرًا ، من علمآءِ زمانه هوالفاضلُ المحدِّثُ المقدَّس المولي محمّد طاهر القمّيّ ، و صاحبُ كتاب «حجّة الإسلام» و غيرِه . و إن قيل أنّه رجَع في أواخرِ عمرِه من اعتقادِ السّوٓءِ في حقِّه ، فخرَج من قمٍّ المباركة الي بلدة كاشان للاعترافِ عنده بالخلاف و الاعتذارِ لدَيه بحُسن الإنصاف ماشيًا علي قدمَيه تمامَ ما وقَع منالبلدَين مِن المسافة إلي أن وصَل إلي بابِ داره و انافه ، فنادَي: يا محسنُ قد أتاك المُسيٓءُ! فخرَج إليه مولانا المحسنُ و جعَلا يَتصافحان و يَتعانقان و يَستحلُّ كلٌّ منهما مِن صاحِبه . ثمّ رجَع من فَوره إلي بلدِه ، و قال: لم اُرِدْ من هذه الحرِكةِ إلاّ هضمَ النّفس و تدارُكَ الذّنب و طلبَ رضوانِ الله العزيزِ الوَهّاب.
[233] ـ «روح مجرّد» يادنامۀ موحّد عظيم و عارف كبير حاج سيّد هاشم موسوي حدّاد ، ص 363 از طبع أوّل ، (و ص 384 از طبع چهارم)
[234] ـ آيۀ 125 ، از سورۀ 16: النّحل
[235] ـ آيات 79 تا 83 ، از سورۀ 6: الانعام
[236] ـ آيات 76 تا 78 ، از سورۀ 6: الانعام
[237] ـ آيۀ 75 ، از سورۀ 6: الانعام
[238] ـ آيۀ قبل از اين كه آيۀ 74 است ، اين آيه است:
وَ إِذْ قَالَ إِبْرَ 'هِيمُ لاِبِيهِ ءَازَرَ أَتَتَّخِذُ أَصْنَامًا ءَالِهَةً إِنِّيٓ أَرَیـٰكَ وَ قَوْمَكَ فِي ضَلَـٰلٍ مُّبِينٍ .
«و ياد بياور اي پيغمبر زماني را كه إبراهيم به پدرش آزر گفت: آيا تو بتهائي را به عنوان معبودها و خدايان اتّخاذ نمودهاي ؟! من تحقيقاً تو را و قوم تو را در گمراهي آشكاري مشاهده ميكنم!»
حضرت استاد ما علاّمه (قدّه) در «الميزان في تفسير القرءَان» ج 7 ، ص 176 فرمودهاند: لفظ وَ كَذَ 'لِكَ نُرِي اشاره است به آيۀ پيشين: وَ إِذْ قَالَ إِبْرَ 'هِيمُ . و معني اينطور ميشود: ما به إبراهيم ملكوت آسمانها و زمين را نشان داديم ، و آن ارائه وي را برانگيخت تا با پدرش (عمويش) آزر و قوم او راجع به أصنام بحث كند و ضلالتشان را به آنان بنماياند . و ما وي را بدين موهبت و عنايت كه عبارت باشد از ارائۀ ملكوت ، پيوسته مدد مينموديم تا آنكه شب فرا رسيد و ستارهاي بدرخشيد.
[239] ـ آيۀ 28 ، از سورۀ 13: الرّعد: الَّذِينَ ءَامَنُوا وَ تَطْمَئِنَّ قُلُوبُهُم بِذِكْرِ اللَهِ أَلَا بِذِكْرِ اللَهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ .