موعظه فضیل به هارون و وزیرش
کتاب سالک آگاه؛ مرحوم علامه آیت الله حاج سید محمد حسین حسینی طهرانی، ص29
هارونالرّشید یک شب به وزیرش، فضل بَرمکى گفت:
من دیگر از صداى ساز و آواز و غناء و مطرب و … خیلى خسته شدم، امشب ما را یکجایى ببر؛ پیش یک ولىّ خدایى و کسى که نصیحتى به ما کند، گریهاى از ما دربیاورد، کارى کند که دل ما شفا پیدا کند. من از صداى اینها دیگر خسته شدم و دیگر نمىتوانم.
فَضل او را آورد پیش فُضیل. درب خانه فضیل را زدند. گفت: «کى هستى؟» گفت: «امیرالمؤمنین! هارون، امیرالمؤمنین!» گفت: «او را با من چهکار؟ مرا با او چهکار؟!» گفت: «امیرالمؤمنین اولوالأمر است و اطاعتش واجب، در را باز کن!»
فضیل گفت: «اگر به میل مىآیى، میل نیست؛ اگر به اکراه مىآیى، خود مىدانى!»
هارون با فضل وارد شد. فضیل چراغ را فوت کرد و چراغ خاموش شد، گفت: «نمىخواهم چشمم به روى پر شقاوتت بیفتد!» هارون به بدن فضیل دست مالید، فضیل دستش را گرفت و گفت: «ما ألیَنَ هَذا الکفَّ لَو نَجا مِنالنّار! این چه دست نرم و خوبى است، امّا به شرطى که از آتش نجات پیدا کند.» فضیل این را گفت و برخاست و مشغول نماز شد: اللَهُ أکبَر.
نمازش را که خواند، فضل برمکى گفت: «هارون آمده اینجا که تو به او عنایتى کنى، توجّهى کنى، تو هیچ به او إعتنا نمىکنى! آخر تو او را کُشتى!!»
گفت: «اى هامان! تو او را کشتى، نه من! با این أعمال که دارى جمع مىکنى او را به کشتن مىدهى، آنوقت کشتن را گردن من مىاندازى؟!»
هارون شروع کرد به گریه کردن و گفت: «درست مىگوید! او منرا فرعون قرار داده؛ چون به تو خطاب هامان کرد و هامان وزیر فرعون است، یعنى من فرعونم!» یک ردّ و بدلهایى کرد و بعد هارون یک کیسه هزار دینارى جلوى فضیل گذاشت.
فضیل گفت: «بردار! من از تو خیلى تعجّب مىکنم که این نصیحتهاى من اینقدر در تو تأثیر نکرد که هنوز این مجلس خاتمه پیدا نکرده، دست به ظلم مىزنى!»
هارون گفت: «من چه ظلمى کردم؟»
گفت: «من مىگویم اینها را از خودت خارج کن، امّا تو همینطور دارى به خودت متّصل مىکنى! (یعنى با این پولى که به من مىدهى، مىخواهى براى خودت شخصیّت درست کنى؛ هزار دینار به من مىخواهى بدهى براى مقام خودت!) این را بردار، از خودت خارج کن، خودت را سبک کن! تو همینطور دارى سنگین مىکنى! بردار که این محلِّ مصرفش نیست.»[۱]
فَضل قبل از این، هارون را به خانه سُفیان بن عُیَیْنَه برده بود. سفیان بن عیینه از زهّاد و عبّاد بود. وقتى درب خانه او در زدند و گفتند: هارون است، از پشت در گفت: «چرا خلیفه به اینجا تشریف آوردند؟ مىخواستید به من خبر بدهید من بیایم خدمت خلیفه!»
هارون به فضل گفت: «نه، این شخص به درد ما نمىخورد، زود بیا برویم.» و فضل هم او را به منزل فضیل آورد.
زندگى فضیل همینطور بود تا در روز عاشورا جان داد؛ یعنى از حضرت صادق علیه السّلام اجازه گرفت و به مکّه آمد و در آنجا اقامت کرد. دائماً در طواف و سعى و … بود تا اینکه فوت کرد.[۲]
فضیل پسرى داشت به نام على. مىگویند: آن على از خودش أعجب بود! ولیکن عمرش وفا نکرد؛ در همان جوانى کنار ماء زمزم که ایستاده بود، یکى این آیه قرآن را مىخواند:
(أَمْ حَسِبَ الَّذِینَ اجْتَرَحُوا السَّیِّئاتِ أَنْ نَجْعَلَهُمْ کَالَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ سَواءً مَحْیاهُمْ وَ مَماتُهُمْ ساءَ ما یَحْکُمُونَ).[۳]
همینکه این جمله را گفت، صیحهاى زد و افتاد و جان داد.[۴]
[۱] . تاریخ دمشق، ج ۴۲، ص ۴۳۷؛ کشکول شیخ بهائى، ج ۲، ص ۱۷۷؛ تذکره الأولیاء، ص ۸۱، با قدرى اختلاف.
[۲] . جهت اطّلاع بیشتر پیرامون احوالات فضیل بن عیاض رجوع شود به ولایت فقیه، ج ۳، ص ۳۸ و ۶۰؛ نور ملکوت قرآن، ج ۳، ص ۲۷۸؛ انوار الملکوت، ج ۲، ص ۳۹٫
[۳] . سوره جاثیه( ۴۵) آیه ۲۱٫ نور ملکوت قرآن، ج ۳، ص ۲۷۷، تعلیقه:
« آیا آنانکه به بدىها و زشتىها خود را مبتلا مىکنند، چنین مىپندارند که ما آنها را مثل کسانىکه ایمان آورده و عمل صالح انجام مىدهند قرار مىدهیم که در حیاتشان و مرگشان یکسان باشند؟ بد قضاوت مىکنند!»
[۴] . سفینه البحار، ج ۷، ص ۱۰۳٫ بهجاى آیه فوق، در مصدر اینگونه آمده است:
« سوره ابراهیم( ۱۴) آیه ۴۹ و ۵۰:
( وَ تَرَى الْمُجْرِمِینَ یَوْمَئِذٍ مُقَرَّنِینَ فِی الْأَصْفادِ( ۴۹) سَرابِیلُهُمْ مِنْ قَطِرانٍ وَ تَغْشى وُجُوهَهُمُ النَّارُ)؛” و در روز قیامت، اى پیامبر! مجرمان را مىنگرى که در غلها و زنجیرها بسته شدهاند، لباسهایشان از قَطِران است، و آتش جهنّم چهرههایشان را پوشیده است.”»
منبع: سالک آگاه، ص۲۹
…
…