حکایت به حجّ رفتن آقا سید عزیز الله جدّ مرحوم آقا بزرگ طهرانى

حضرت آقاى آقا شیخ بزرگ طهرانى- دامت برکاته- نقل فرمودند از جدّ خودشان مرحوم آقا سید عزیز الله (معروف به دعانویس که در طهران، پامنار، کوچه امین الدّوله منزل داشتند، والد مرحوم آقا سید حسن فوق الذّکر) که ایشان نقل کردند که:

من در نجف اشرف براى تحصیل آمده بودم و چند سالى هم توقّف داشتم؛ براى عید فطر با بعضى از طلّاب براى زیارت کربلا پیاده حرکت کردیم و شب عید را زیارت کردیم، رفقا بعداً خواستند به نجف اشرف مراجعت کنند به من گفتند: بیا برویم! من گفتم: مى‏خواهم امسال به مکّه مشرَّف گردم؛ هرچه گفتند وسیله‏اى ندارى چگونه مى‏روى؟ گفتم: پیاده مى‏خواهم مشرّف شوم! بالأخره آنها از مراجعت من مأیوس شدند و برگشتند و من با آنکه هیچ قِسم وسیله ظاهرى در بین نداشتم براى حجّ عازم شدم و در حرم مطهّر حضرت اباعبدالله علیه‏السّلام متوسّل مى‌‏شدم.

روزى در حال توسّل مردى عرب دست به شانه من گذاشت و فرمود: شما خیال حجّ دارید؟ عرض کردم: بلى! گفت: من نیز خیال حجّ دارم، با هم برویم؟ عرض کردم: بسیار خوب!

گفت: بنابراین مقدارى (قریب یکى دو حقّه آرد) آرد تهیه نما و نان خشک بپز و یک پیراهن بلند بدوز و مِطهره خود را، با کتب ادعیه که مى‏خواهى، با احرام، با خود در ساعت معین، در مکان معین بیاور که با هم برویم!

من به خانه آمدم و مقدارى آرد تهیه نموده، دادم پختند، و در ساعت معین با پیراهن مزبور و نان پخته شده و کتب ادعیه در مکان موعود حاضر شدم.

آن مرد نیز در آن ساعت آمد و با هم به راه افتادیم و از کوچه باغهاى کربلا خارج شدیم و در بیابان رسیدیم و مقدارى از بیابان را طى نمودیم؛ قبل از آنکه خسته شویم رسیدیم به درختى که در زیر آن نهرى جارى بود، آن مرد عرب گفت: در اینجا استراحت نما و قضاء حاجتى دارى برآور! و خطّى در روى زمین کشیده قبله را معین کرد و گفت نماز خود را بجاى آور! من مى‏روم و هنگام عصر برمى‏گردم تا با هم برویم.

من تطهیر کردم و نماز خواندم در بیابان تنها؛ منتظر شدم تا عصر در ساعت مزبور آن مرد آمد و با هم به راه افتادیم.

مقدارى از بیابان را که طى نمودیم باز به نهرى رسیدیم که درختى در کنار آن روئیده بود آن مرد باز خطّى بر روى زمین ترسیم کرد و قبله را معین نمود و فرمود: نماز خود را بجاى آور من مى‏روم و صبح برمى‏گردم.

من نماز خواندم و در کنار نهر خوابیدم صبح آن مرد آمد و با هم حرکت کردیم؛ باز هنوز خسته نشده بودیم که به کنار درختى رسیدیم در کنار نهرى و به همین منوال آن مرد به من دستور داد و این عمل را مرتّباً انجام داده و با هم طى طریق مى‏نمودیم تا هفت روز.

پس از هفت روز رسیدیم به مقدارى از کوه‏ها و مثل آنکه فى الجمله صداى همهمه مردم از پشت کوه‏ها مى‏آمد آن مرد به من گفت: در پشت همین کوه جماعتى از مردمند شما از این کوه بالا برو مردم را خواهى دید، پس از کوه‏ سرازیر شو به مردم خواهى رسید! من هم اینجا هستم.

لذا من حرکت کردم، از کوه‏ها بالا آمدم مردم را دیدم، سرازیر شدم رسیدم به خانه کعبه، فهمیدم اینجا مکّه است! در این حال متنبّه شدم که آن مرد مرا از طریق عادى نیاورده است.

پس از چند روز خال من با بعضى از اقوام که زودتر از ما، از راه جبل، با قافله حرکت کرده بودند وارد مکه شدند و مرا در مکّه دیده تعجّب کردند! صورت حال را استفسار نمودند و من شرح حال بازگفتم و این قضیه مورد تعجّب همه شد.

 

منبع: کتاب مطلع انوار، ج۱، ص: ۱۴۵ 

 

pormatlab.com

 

 

 

برچسب ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن