جلسه ۶ شرح دعای ابوحمزه‌ثمالی سال ۱۴۱۵

استاد حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی

تاریخ:

خلاصه:

 

…………………

جلسه ۶ رمضان ۱۴۱۵

أعوذُ بِالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم‏

بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحیم‏

وصلَّى اللهُ عَلَى سیّدنا و نبیّنا أبى‏القاسم مُحَمّدٍ

وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنه عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ‏

همان خیابان حریرچیان که بودیم، میدان شهداى تهران- میدان ژاله بود دیگر بعد شد میدان شهدا- تمام منازل همه، از همه منازل صداى اذان مى‏آمد. صبح موقع سرما خیلى چیز بود چیز خاصى بود؛ یعنى آدم احساس مى‏کرد فضا را جو را، خصوصیات ماه رمضان را احساس مى‏کرد. همه چیز از بین رفت، داغان شد.

ما گفتیم که این فقره‏اى که راجع به دعاى ابوحمزه هست را یک جلسه دیگر صحبت بکنیم، خب فرصت نشد در آن دیگر، این از یک طرف؛. خب دیدیم بالأخره بدمان نمى‏آید بنشینیم، … ماه رمضان است دیگر تمام مى‏شود و مى‏افتیم در همین اشتغالات روزمره.

 

آن موقع یادم است وقتى که شب با آقا برمى‏گشتیم منزل- دیگر ایام تابستان بود آخرهاى بهار؟ تابستان؟ بله، پاییز بود- دیگر ساعت حدود یازده و نیم بود، مجلس قرآن بود و دعاى افتتاح و حاج آقا جلال هر شب مى‏خواند. نوارهایش هم خیال مى‏کنم باشد، هنوز یک مقداریش هست، و بعد هم شرح دعاى ابوحمزه بود. دیگر حدود ساعت یازده و نیم هیچ کس در خیابان‏ها نبود، فقط مست‏ها بودند. از منزل ما تا مسجد هفت دقیقه بیشتر راه نبود ولى دوازده‏تا عرق فروشى بود. جداً ها! خیلى عجیب بود. ده دوازه‏تا عرق فروشى بود. این طرف آن طرف، این طرف آن طرف. آن وقت این‏ها گاهى اوقات مى‏آمدند پشت سر آقا و خلاصه …

این فقره‏اى که دارد و در این فقره که هست‏ من این لى النجاه یا رب ولا تستطاع الا من عندک‏، یک مطلبى ممکن است به ذهن خطور کند و آن این است که آیا اولیاء و ائمه و افرادى که کارشان تمام است آیا این‏ها هم در مقام خوف و رجا هستند یا این‏که دیگر بر این‏ها مهر زده شده؟ و به عبارت دیگر این‏ها مى‏دانند که مسأله آن‏ها تمام است و دیگر در فى مقعد صدق عند ملیک مقتدر مأوى و مسکن دارند و خلاصه دیگر مطلبى براى آن‏ها باقى نمى‏ماند. این دعاهایى که ما از ائمه این دعاها را ما مى‏شنویم: مثل دعاى کمیل یا دعاى ابوحمزه یا دعاى … در این ادعیه‏اى که این‏ها واقعاً خودشان را بیچاره قلمداد مى‏کنند و حالت آن‏ها حالت خوف هست آیا این مسأله با آن‏چه را که داریم‏ أَلا إِنَّ أَوْلِیاءَ اللَّهِ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ‏ یونس، ۶۲ چطور جور درمى‏آید؟

 

چون در آن آیه دارد که اولیا خدا دیگر هیچ خوفى براى ایشان نیست دیگر و به عبارت دیگر: نکره در سیاق نفى است. گرچه لاى نفى جنس نیست ولى بالأخره نکره در سیاق نفى است و لا مشبه به لیس است. از یک طرف خب هیچ خوفى نیست دیگر و دیگر چرا خوفى باشد؟ وقتى کسى سیرش تمام بشود و دیگر از مراتب انیّت بگذرد و نفسى براى او نماند که آن نفس احتمال عتو و سرکشى در آن برود پس بنابراین دیگر از چه باید بترسد؟ دیگر ترس معنا ندارد.

معناى خوف در این‏جا از این نظر است که یا به خاطر و لا هم یحزنون مى‏گویند معنایش این است که خوف به خاطر امر ما یترقّب است و حزن به خاطر امر ما مضى است دیگر خب فوت شده و هر دوى این‏ها از اولیاء خدا مفقود است.

الآن یادم آمد فخر رازى درباره این چیز یک عبارتى در تفسیرش دارد راجع به این کلام پیغمبر که به ابى بکر مى‏گوید: اذ یقول احدهما لصاحبه لاتحزن ان الله معنا. این دارد یک چرند و پرندهایى مى‏گوید که واقعاً تماشایى است. ده، دوازده‏تا دلیل مى‏آورد. بعد اصلًا بر عصمت ابوبکر، حالا اى کاش مثلًا … مى‏گوید که رسول خدا که کلامش گزاف نیست، کلام بیخود نمى‏گوید وَ ما یَنْطِقُ عَنِ الْهَوى‏ النجم، ۳ اول این را مى‏گوید. از آن طرف هم حزن قطعاً به امور دنیوى تعلق نمى‏گیرد چون کلام پیغمبر را باید حمل کرد بر اتم و اکمل افراد و از حزن دنیوى و اخروى کدام یک اتم است و کدام شایسته مقام نبوت است؟ حزن اخروى دیگر؛ چون دنیا زودگذر است. پس بنابراین پیغمبر دارد به ابى بکر مى‏گوید لاتحزن یعنى آخرت تو آخرتى است که نباید براى آخرتت حزن پیدا کنى. تو قطعاً اهل بهشت هستى، چون کلام پیغمبر حمل بر اکمل باید بشود، اکمل از افراد، اکمل از انواع، اکمل از مصادیق، وقتى که حزن … معنا ندارد پیغمبر به امور دنیوى بگوید که ناراحت نشو پس باید به امور اخروى بگوید و چون لاتحزن پیغمبر حکایت از مایقع است، به معناى نهى است، نهى به معناى اخبار است دیگر، لاتحزن یعنى قابل حزن نیست مسأله تو، حزنى برنمى‏دارد پس بنابراین بایستى که معنایش این باشد که تو اصلًا آخرت تو تضمین است خلاصه …، انَّ الله معنا لاتحزن اگر بگوید لاتحزن دیگر ان الله معنا یعنى چه؟ آخرت تو تضمین است خدا با ما است. و اصلًا جایش چه جایى است در این موقع در این خصوصیت گفتن، نه …. خلاصه اصلًا این دیگر واضح الفساد و واضح البطلان است که این دارد مى‏بافد.

 

حالا در قضیه اولیاء خدا مسأله چه حسابى دارد؟ اگر اولیاء خدا واقعاً جنبه حزن و جنبه خوف در این‏ها نبود خب این حالات این‏ها یعنى چه؟ این حالاتى که دارند، حال گریه‏شان یعنى چه؟ این حال بکاء یعنى چه؟ این یک مسأله عویصه‏اى است که خلاصه این مشکل براى این‏ها مى‏ماند.

یا این‏که آقایان مى‏گویند که این‏ها حزنشان از ترک اولى است که یک وقتى مثلًا ترک اولایى از آن‏ها سر نزند ترک اولى هم همین‏طور است وقتى معصوم، معصوم است ترک اولى و غیر ترک اولى ندارد دیگر. إِنَّما یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً الأحزاب، ۳۳ وقتى که امام به مقام طهارت مطلقه مى‏رسد، تطهیراً، یطهرکم تطهیرا که منظور طهارت، طهارت مطلقه است. وقتى که به طهارت مطلقه مى‏رسد، ترک اولى هم داخل همین طهارت مطلقه خوابیده دیگر، والا معلوم است پس طهارت به معناى واقعى هنوز پیدا نشده، در صورتى که ما مى‏گوییم طهارت مطلق است. خب این چیست؟

یا این‏که فرض کنید که گریه‏هاى امیرالمؤمین در شب؛ این گریه‏ها چیست؟ قطعاً اولیاء را به خاطر امور دنیوى حزن نمى‏گیرد. اگر تمام عالم همه از طلا باشد و از دست بدهند باز … و همین‏طور مافات این، براى آن‏ها حزن معنا ندارد. به خاطر این‏که وقتى که اولیاء ماسوى الله را تمام این‏ها را متأثرات و مسببات، اسماء الهیه بدانند دیگر بنابراین معنا ندارد از فوت یک متأثرى براى این‏ها یک حالت حزنى پیدا بشود در حالتى که این‏ها خودشان مجرا و ممشاى افاضه آن اسم و صفت هستند، دیگر معنى ندارد.

وقتى خود امام علیه السلام مجرى عالم امکان است دیگر از فوت یک خانه و یک منزل و یک باغ و یک حدیقه و عقار که برایش حزنى پیدا نمى‏شود. وقتى که تمام عالم را تمام این‏ها را فعل خدا بدانند دیگر از فوت یک بچه و یک زن و یک زمین و این‏ها که براى این‏ها حزنى پیدا نمى‏شود. اگر هم حزن پیدا بشود حزن، حزن معنوى است.

این امیرالمؤمنین علیه السلام آه مى‏کشد: از إنَّ لى افاً راجع به عثمان بن مضعون، این‏طور بود یا راجع به زید رحم الله زیدا کان قلیل المؤنه و کثیر المعونه. وزرش به مردم کم بود ثقلش به مردم کم بود ولى کمک او زیاد بود بار برمى‏داشت. یا راجع به رفتن مالک اشتر حضرت گریه کرد، راجع به رفتن محمد بن ابى بکر حضرت گریه کرد، راجع به رفتن عمار …

این‏ها همه حالات حزنى که پیدا مى‏شود براى از دست دادن رفیق راه، اشکالى هم ندارد، این‏ها مهم نیست. صحبت در امور دنیوى است که معنا ندارد در این‏ها حزنى پیدا بشود.

 

آن کسى که مى‏آید نخلستان‏ها را با آن وضع مى‏کارد و درست مى‏کند و بعد هم وقف فقراى مدینه مى‏کند و مى‏رود پدر خودش را درمى‏آورد، نهر آب و چاه و قنات مى‏زند، چه کار مى‏کند، وقتى در مى‏آید وقف بنى فلان و بنى فلان مى‏کند، این دیگر معنى ندارد که بیاید حالا به امور دنیا خوف پیدا کند یا حزن پیدا کند. پس این چه حزنى است؟ این چه خوفى است که این‏ها دارند؟

وقتى که پیغمبر به امیرالمؤمنین دارد بشارت مى‏دهد بر این‏که … وقتى که دارد ماه رمضان مى‏آید و بعد امیرالمؤمنین بلند مى‏شود از حضرت سؤال مى‏کند: اىّ الاعمال افضل فى هذا الشهر العظیم‏؟ حضرت مى‏فرماید: افضل الاعمال، الورع عن محارم الله‏ بعد حضرت گریه مى‏کند مى‏گوید: چرا؟ ما یبکیک یا رسول الله؟ کأنى … و أنت تصلى فى ال .. بعد حضرت سوال مى‏کند که‏ أفى سلامه من دینى‏؟ دینم، آن موقع دینم درست است؟ دینم سالم است؟ خلاصه با تدین و با دین واقعى از دنیا مى‏روم؟ حضرت مى‏فرماید که: بله‏ فى سلامه من دینک‏. بعد حضرت مى‏فرماید که: لا ابالى خب حالا مسأله‏اى نیست. امیرالمؤمنین مى‏داند پیغمبر راست مى‏گوید یا نمى‏داند؟! پیغمبر راست مى‏گوید. پس چرا خوف دارد؟ چرا خوف دارد؟

وقتى که به شما خبر بدهد که آقا فرض کن که من باب مثال فردا مى‏آیند- یک شخصى صادق مصدقى [خبر مى‏دهد] و شما بدهى دارید به این به آن به آن- مى‏گویند: آقا فلان کس تلفن مى‏زند که من فلان مبلغ را فردا صبح حرکت مى‏کنم مى‏آیم به شما مى‏دهم و این مبلغ نه تنها بدهى شما را مى‏پردازد بلکه مضاعف هم براى شما نگه مى‏دارد و شما به این مسأله یقین دارید؛ آیا باز خوف دارید یا ندارید؟ خوف چه چیزى را دارید؟ خوف یعنى چه؟ پس این گریه‏ها یعنى چه؟ مى‏گوید فى سلامه من دینک دیگر، دینت سالم است.

اشکالى که الآن سنى‏ها به لیله المبیت امیرالمؤمنین دارند مى‏گیرند این است که على هنر نکرده، على هنر نکرده چون پیغمبر به او مى‏گفت تو سالم مى‏مانى و در مدینه به من ملحق مى‏شوى. پس على رفته گرفته خوابیده آن‏جا مى‏داند طوریش نمى‏شود. اگر به من هم بگویند خب من هم طوریم نمى‏شود اگر پیغمبر را من صادق بدانم خب طوریم نمى‏شود.

صحبت سر این نیست که پیغمبر به امیرالمؤمنین گفت تو سالم مى‏مانى یا نه! صحبت سر این است که قبل از این‏که پیغمبر به امیرالمؤمنین بگوید تو سالم مى‏مانى و به مدینه مى‏رسى به على گفت مى‏روى سر جاى من بخوابى على چه گفت؟ گفت: اگر من بخوابم یا رسول الله تو سالم مى‏رسى به مدینه؟ حضرت فرمود: بله. گفت: خب مى‏روم مى‏خوابم. بعد وقتى رفت خوابید، حضرت مى‏خواست‏

 

برود فرمودند: تو هم سالم مى‏رسى و اهل و عیال من را مى‏آورى. قبلًا به او نگفته بود، قبلًا به او نگفته بود.

امیرالمؤمنین مى‏گفت آن شب یک خواب راحتى ما کردیم که در عمرمان- عبارت حضرت است دیگر- من این جور نخوابیدم. نه این‏که بداند سالم است. مى‏گوید نه! سالم هم نماندم- این یک طرفش- حالا نماندم که نماندم. حال حضرت این است، حال حضرت این است که رسول خدا سالم بماند، هر چه شد شد. بعد پیغمبر مى‏گوید: نه! تو هم مى‏آیى و این نمى‏دانم فاطمه هم را مى‏آورى و مادر خودت فاطمه بنت اسد را هم مى‏آورى و یکى دیگر از رسول خدا. حضرت این‏ها را بعد برداشت [برد] با آن وضع و آن کیفیت. این حال حضرت است.

خب حالا صحبت در این است که: اول این‏که: آیا اولیاء خدا به مآل خودشان واقف هستند یا نیستند؟ این یک مسأله دوم این‏که: حالا واقف هم نباشند بالأخره در وضعیت فعلى مگر این‏ها داراى مقام اطمینان نیستند؟ آیا اطمینان با این حالات منافات دارد یا ندارد؟ اصلًا کوسه و ریش پهن که نمى‏شود، یک بام و دو هوا که نمى‏شود. از یک طرف مى‏گوید: لاخوف علیهم و لا هم یحزنون خب از یک طرف این دعاها، این چیزهایى که دارد مى‏گوید و گریه‏ها و زارى‏ها و این‏ها را چه کار کنیم؟ این را مى‏گویند مقام جمع‏الجمعى به این مى‏گوییم مقام جمعیت.

ما الآن روزه مى‏گیریم گرسنه هستیم تا موقع افطار. در موقعى که ما روزه هستیم و بعدازظهر گرسنگى غالب مى‏شود و این حرف‏ها، آیا در آن موقع آن‏چه که بر وجود ما حاکم است، آن‏چه که بر وجود ما حاکم است آیا گرسنگى است یا سیرى است؟ آیا مى‏توانیم در آن موقع سیرى را در وجود خودمان حاکم کنیم؟ نه! ما گرسنه‏ایم حال ما حال یک شخص گرسنه است. آمدیم افطار کردیم سیر شدیم از گرسنگى دیگر خبرى نیست رفت. الآن شما مى‏توانید گرسنگى را در وجود خودتان پیاده کنید؟ دیگر نمى‏توانید. مى‏توانید؟! هرچه بگردید پیدایش نمى‏کنید. مگر این‏که بگذرد بگذرد بگذرد این غذا هضم بشود و فلان و این حرف‏ها دوباره معده طلب کند آن موقع دوباره گرسنگى در وجود ما پیدا بشود.

ما در یک حال نمى‏توانیم هم سیرى و هم گرسنگى را با هم دیگر واجد باشیم؛ یعنى حال گرسنگى و حال سیرى را نمى‏توانیم داشته باشیم. اما اولیاء خدا این‏طورى نیستند گرسنگى و سیرى را با همدیگر مى‏توانند داشته باشند. اگر ما رسیدیم به جایى که توانستیم این دو حال را داشته باشیم مى‏فهمیم که مقام خوفى که امیرالمؤمنین دارد چیست. مقام خوف چه مقامى‏است.

 

یک مثال مى‏زنم. یک جاده‏اى هست کوهستانى، خیلى خطرناک است و پرتگاه دارد خیلى داراى خطر پرتگاه است. شما سوار یک ماشین مى‏شوید یا سوار یک موتور از این جاده کوهستانى باید بروید بالا و بعد دوباره گردنه‏ها را طى بکنید بیایید پایین بروید آن شهر خودتان. موتور را یا ماشین را روشن مى‏کنید حرکت مى‏کنید؛ وقتى که مى‏خواهید حرکت کنید آقا مى‏آیند به شما مى‏گویند شما به سلامت به آن‏جا خواهید رسید و اگر رسیدید داخل در منزل فلانى بشوید پیغام من را به فلان شخص برسانید. شما هم در حرف ایشان حرفى ندارید دیگر. وقتى که ایشان بگویند خواهید رسید مسأله تمام است دیگر. اگر حرف نداشته باشید.

شما راه مى‏آیید مى‏آیید بالاى این گردنه‏ها و شروع مى‏کنید این گردنه‏ها را طى کردن، آیا وقتى که دارید این گردنه‏ها را طى مى‏کنید، هیچ شده که بگویید حالا که آقا گفتند شما به آن‏جا مى‏رسید پس من فرمان را ول کنم خودش هرچه مى‏خواهد برود برود؟ مى‏شود؟ یا نه این‏که ایشان گفتند شما سالم مى‏رسید به آن‏جا باید با مواظبت بر مسیر با هم توأم باشد. شما نمى‏توانید بگویید که چون به من گفتند سالم مى‏رسى پس از آن بالاى گردنه، هان پایم را از روى ترمز بردارم خودت برو، گفته سالم مى‏رسى دیگر، نه! از اول جاده تا آخر جاده شما چشمت به جاده است که نیفتى، در عین حال مى‏دانى که گفتند سالم هم خواهى رسید.

پس بین این حکایت و بین این قضیه هیچ منافاتى ندارد که در عین حال که انسان مى‏داند یک قضیه‏اى اتفاق خواهد افتاد در عین حال حالش در طى مسیر حال یک شخص مواظب و مراقب بر امور باشد. به عبارت دیگر بین سالم رسیدن به آن‏جا تلازمى‏است با این مراقبت و مواظبت فعلیه؛ یعنى این مراقبت و مواظبت است که ما را سالم و به سلامت به آن‏جا مى‏رساند.

امیرالمؤمنین علیه السلام از نقطه نظر مسائل دنیوى و مسائل ماسوى الله اصلًا نظرى ندارد تا اینکه خوف بگیردش یا نگیردش، اصلًا نظرى ندارد. آن مى‏گوید من تمام دنیا را سه طلاقه دادم دیگر خوف چه داشته باشم.

در آن بحثى که مطرح شد که تکالیف دائر مدار تحقق موضوع هستند یکى از ریشه‏هایى که آن بحث جلو مى‏آید و به آن‏جا ختم مى‏شود این است که در هر مرحله‏اى اصلًا تکالیف مرحله قبل، از انسان برداشته مى‏شود. اصلًا تکلیف شرب خمر دیگر براى سلمان نمى‏آید. شرب خمر براى سلمان نیست. موضوع بر سلمان دیگر منتفى شده. تکلیف حرمت لواط و زنا و سرقت و این‏ها براى سلمان دیگر نیست. این‏ها مال چیست؟ مال یک طبقه خاص است. براى او تکلیف بالاتر است و همین‏طور مراتب افراد در موضوعیت براى تکلیف و موردیت براى تکلیف تفاوت پیدا مى‏کند. چطور این‏که خود تکلیف تفاوت پیدا مى‏کند.

ما تکلیف چه داریم؟ تکلیف عام داریم، تکلیف خاص داریم، خاص الخاص داریم. روزه‏اى که مى‏گویند بگیرید براى عام، چه روزه‏اى است؟ روزه از محرمات است فلان مفطراتى که ذکر شده.

روزه خاص روزه‏اى که از این‏ها پرهیز مى‏کنند از غیبت هم پرهیز مى‏کنند، از شنیدن چیز حرام هم پرهیز مى‏کنند که این‏ها مفطر ظاهرى روزه که نیست از این‏ها هم پرهیز مى‏کنند.

روزه خاص الخاص روزه‏اى است که از فکر گناه هم نهى دارد. حتى فکر گناه، از خطور گناه هم نهى دارد، از خطور فکر بد، سوء ظن نسبت به مؤمن نهى دارد، از خطور مسائل تفاخر و مسائل انانیت و این‏ها هم نهى دارد. این مى‏شود مال خاص الخاص.

روزه اخص روزه‏اى است که از غیر خدا نهى دارد یعنى غیر خدا را در دلت نباید اصلًا راه بدهى، به غیر خدا نباید توجه پیدا بکنى. روزه مى‏گیرى ولى وقتى که مى‏روى در منزل نگاه مى‏کنى به بچه‏ها و به عیال این حرف‏ها نباید این‏ها تو را بگیرد ولو این‏که خب نگاه، نگاه حلال است فکر، فکر حلال است. نمى‏دانم …. یعنى غیر خدا نبایستى که در این بین جا بگیرد. خب حالا این دیگر صحبت دارد. ولى این براى چیست؟ مال این است.

آیا اصلًا به مخیله انسان خطور مى‏کند که: سلمان بیاید شراب بخورد، سلمان بیاید زنا بکند. اصلًا مى‏آید؟ اصلًا خطور مى‏کند یا نه؟! وقتى معنا ندارد پس تعلق تکلیف به همچنین سلمان از یک حکیم لغو خواهد بود؛ شأنیت هم ندارد.

شأنیت براى چیست؟ براى این است که تکلیف تعلق بگیرد به این مکلف ولو مکلف جاهل باشد، این مى‏شود شأنیت دیگر. تنجز دارد ولى هنوز به فعلیت نرسیده، فعلیت آن وقتى است که شخصى باشد که متنبه باشد. اما در مرحله شأنیت. آن شأنیتى که ما داریم مى‏گوییم والا آن شأنیتى که آقایان مى‏گویند که: تکلیف به همه مکلفین على السوى تعلق مى‏گیرد به نحو شأنیت … خب این یک مسأله‏اى است که آن دفعه هم صحبت شد که این حرف خیلى پایه‏اى ندارد.

اما شأنیتى که ما مى‏گوییم این است که تکلیف روى موضوع کلى خودش بر فرض تحقق، بار است چه مکلف عالم باشد یا نباشد. این شأنیت [است‏]. پس بنابراین وقتى مکلف از تحت دائره موضوع تکلیف کلى درآمد دیگر نسبت به او این حکم شأنیت ندارد. یک تکالیف دیگرى براى او هست.

 

اگر یک مکلف مردى آمد- فرض کنید که به اعجاز- تبدیل به زن شد، مى‏شود یا نمى‏شود؟! امام حسن علیه السلام تبدیل کرد دیگر. در مدینه، مسجد مدینه نشسته بودند یک شامى‏شروع کرده بود چرت و پرت گفتن و فلان و این حرف‏ها. حضرت داشت صحبت مى‏کرد. او مى‏گفت که بابا شماها کى هستید فلان و این حرف‏ها. امام حسن علیه السلام مى‏گفت که بابا ما جلق مصلحت خدا داریم کار انجام مى‏دهیم، فلان و … شما چه دارى مى‏گویى من بخواهم مدینه را تبدیل به شام مى‏کنم شام را تبدیل به مدینه مى‏کنم. یعنى جاهاى این‏ها را عوض مى‏کنم. مرد را زن مى‏کنم زن را مرد مى‏کنم. یکدفعه یکى بود هه هه شروع کرد خندیدن گفت هه هه هه اگر راست مى‏گویى من را زن بکن. یکدفعه گفت خجالت بکش بلند شو چادر سرت کن.

دِشد. ا! این تمام ریش‏هایش ریخت. حضرت گفت: خجالت بکش بلند شو چادر سرت کن. زن شد یارو، زن شد. یارو دید اى داد بیداد! گیس درآورد، نمى‏دانم ریشش ریخت، اى بابا! چه شد؟ بلند شد در رفت. حضرت فرمودند: این را زن کردم یکى را در خانه مرد کردم حالا [مى‏رود مى‏بیند] یک سبیل کلفت در خانه گرفته نشسته. آقا یارو وارد شد دید یه مرد نشسته، گفت بیا جلو ببینم تا حالا تو سوار ما بودى حالا ما سوار تو. این را زنش کرد آن را مردش کرد در خانه. بعد حضرت گفت که حالا صبر کن بگذار امشب عروسى بکنند یک بچه دربیاورند خنثى، نه مرد است نه زن.

آقا هیچى بعد از یک مدت خلاصه آمد و افتاد به دست و پاى امام و فلان و به هر ترتیب فلان و آبرویش همه جا رفت دیگر. بعد حضرت دوباره سبیل‏ها را از این گرفت و ریش و بقیه جاها را هم عوض و بدل کرد. گفت بروید حالا با هم … قضیه در مناقب ابن شهرآشوب است. عرض کنم که خب یک همچنین چیزى.

حالا اگر آمد و امام حسنى این آقا را تبدیل به خانم کرد، فوراً احکام بر او عوض مى‏شود دیگر. هان؟ دیگر این مرد نیست که حکم چیز داشته باشد دیگر، همه این احکام کذا و کذا فورى بار مى‏شود. آن هم الآن تبدیل به مرد شد آن احکامى‏که تا حالا مال او بود همه از بین رفت یعنى شأنیت هم ندارد. از تحت موضوع تکلیف اصلًا رفت بیرون، مثل این‏که شد مرده. یک احکام دیگرى آمد بر او تعلق گرفت. حکم دائرمدار موضوع است دیگر.

خب حالا صحبت در این است که وقتى که قرار باشد که قضیه این‏طور باشد پس اصلًا سلمان با توجه به یک همچنین مقامى، با توجه به یک همچنین ظرفى معنا ندارد اصلًا فرض کنید که گناهان ظاهراً متمشى بشود، از تحت این موضوعیت براى تکلیف اصلا خارج شده دیگر. آمده بیرون. دیگر احکام‏

دیگر براى او بار مى‏شود. خصوصیت احکام تغییر پیدا مى‏کند. این‏ها مراتب این حالتى است که این‏ها دارند.

حالا آیا امیرالمؤمنین علیه السلام یا اولیاء خدا که اصلًا نسبت به قضایاى مادى توجّهى ندارند داخل در تحت آیه‏ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ‏ یونس، ۶۲ هستند یا نیستند؟ هستند. پس معناى آیه‏

 

معنایش این است که: اى مردم اولیاء خدا را دیگر ماسوى الهى نمى‏تواند به خوف یا به حزن دربیاورند. از تحت دائره خوف و حزن نسبت به ما سوى الله خارج شدند. پس در این‏ها چه خوفى مى‏ماند؟ فقط خوف التفات و عدم التفات به محبوب براى این‏ها باقى مى‏ماند. خوف این‏ها فقط این است. نه نسبت به ماسوى الله. ما سوى الله دیگر خوف ندارد، از تحت دائره خوف از ما سوى الله درآمدند. ما هستیم که نسبت به مسائل روزمره و این‏ها گناه و فلان و این‏ها داراى تشویش هستیم، داراى خوف هستیم پول ازمان برود نمى‏دانم حزن مى‏گیریم نمى‏دانم نسبت به یک قضیه خوف پیدا مى‏کنیم. آیا به این قضیه ربح پیدا کنیم برسیم یا نرسیم.

اولیاء خدا از تحت تأثیر علل و معلولات درآمدند، از تحت تأثیر سبب و مسببات درآمدند از تحت تأثیر اثر و متؤثرات همه درآمدند. فقط تنها چیزى که براى اولیا مى‏ماند این است که مبادا یک وقتى خدا نظرش را نسبت به این‏ها بگیرد همین. نه نسبت به غیر.

امیرالمؤمنین که در دعاى کمیل مى‏گوید: هبنى اصبر على حرّ نارک و کیف اصبر عن النظر على فراقک‏ این معنایش این است که براى من رفتن به آتش مهم نیست چون آتش ماسوى الله است، براى من ناراحتى‏هاى دنیا مهم نیست چون این‏ها ماسوى الله است، براى من بهشت نرفتن مهم نیست چون این‏ها ماسوى الله است، براى من مهم این است که آن ارتباط بین من و تو که مانده و همه ماسوى الله رفتند کنار، فقط خودمان و تو ماندیم، تو بیایى و یک لحظه نظرت را از ما بگیرى این براى من باعث خوف است، این براى من باعث ترس و ناراحتى هست، والا نه ماسوى الله. ماسوى الله دیگر مسأله تمام است.

أَلا إِنَّ أَوْلِیاءَ اللَّهِ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ‏ یونس، ۶۲ دیگر خوف و حزن ندارند. دیگر مى‏ماند حزن و خوف نسبت به خودش. خود خدا آمد و گفت که من امشب کارى باهات ندارم. على مى‏گوید که من نمى‏توانم تحمل یک لحظه‏اى را بکنم که به من نظر نکنى، کم التفاتى کنى. مى‏گوید من همه چیز را قبول دارم فقط این یکى را نمى‏توانم قبول کنم.

 

مثلًا اگر یک عاشقى معشوق به او بگوید که اگر بیاى در خانه مى‏گیرم پدر تو را درمى‏آورم، این قدر با آن چوب مى‏زنم تو سرت که سرت خون بیاید، مى‏گوید: باشد عیب ندارد، بزن. مى‏گوید مى‏آیم جلوى همسایه‏ها آبرویت را مى‏برم، مى‏گوید هیچى، بیا ببر! اگر واقعاً عاشق باشدها. درست است؟ مى‏گوید بیا. مى‏گوید مى‏آیم نمى‏دانم تمام مال و اموالت را همه را برمى‏دارم همه را به تاراج مى‏برم دیگر همین. یعنى واقعاًها من دیدم، من خودم به یک همچنین قضایایى برخورد کردم. یعنى دیدم نسبت به بعضى‏ها که یک همچنین حالى داشتند. این قضیه‏شان و این حرف‏ها. خودمان را که خدا قسمت کند. مجازش هم آخر خوب است. مجازش هم خودش راه براى …. در هر صورت حال حال خیلى عجیبى است.

مى‏گوید تو به من بگو من مى‏خواهمت، عاشق فقط یک حرف از معشوق مى‏خواهد. که معشوق بگوید من مى‏خواهمت تو هر کارى دلت مى‏خواهد بکن من فقط این را از تو مى‏خواهم. نگو نمى‏خواهمت. مى‏گوید مالم را ببر. یعنى ماسواى تو را هرچه هست از دست مى‏دهم. بیا آبرویم را ببر، بیا مالم را ببر بیا بزن اصلًا بیا بکش، بکش ولى بگو مى‏خواهمت اما من این را از تو مى‏خواهم. بگو نمى‏خواهمت [در عوض‏] تمام دنیا را به تو مى‏دهم براى او فایده ندارد.

امیرالمؤمنین خوفش از این است که یک وقت خدا نگوید که نمى‏خواهمت. امشب على نمى‏خواهمت. این است قضیه. هب لى اصبر على حر نارک این است. مى‏گوید من را به جهنم مى‏اندازى بیانداز والسلام بیانداز ما حال امیرالمؤمنین را نداریم. اما امیرالمؤمنین در آن حال که مى‏داند … امام حسین دارد مى‏گوید: الهى ان اختلاف تدبیرک و سرعه اتباع مقادیرک منعا عبادک العارفون بک ان لایرکن الى عند و أن ییئسوا منک فى بلاء.

یعنى فعال ما یشاء و حاکم ما یرید، به این کیفیت است که این‏قدر تقادیر تو دائماً در حال اختلاف است؟؟؟ این‏که اگر آمدى یک نعمتى، یک وعده‏اى به … منعا العارفین بک دیگر، آن‏هایى که به تو عارف هستند، آن‏هایى که از قضا و قدر اطلاع دارند، آن کسى که از مسائل تقدیر و مشیت تو مطلع هست. این دوتا چیز: اختلاف تدبیر و سرعه اتباع مقادیرک یکى این‏که تقدیرات تو مختلف است و یکى این‏که این تقدیرات در هم مى‏پیچد و هى همین‏طور در حال گردش است.

در این درگه که گه گه کَه کُه و گه گه کُه آید کَه مشو نومید اگر هستى به لطف و قهر او آگه‏ اگر آگه هستى ناامید نشو، اگر آگه نیستى که هیچى. اگر آگه هستى از لطف و قهر او ناامید نشو. چرا؟ چون فعال ما یشاء فقط اوست. و تقدیر او بر مشیت او حاکم نیست، مشیت او بر تقدیر حاکم است. هرچه را که او مى‏خواهد مشیت کند.

حضرت یونس آمد عصبانى شد، آمد عصبانى شد درآمد گفت: یعنى چه شما همه‏ش بت مى‏پرستید فلان و این حرف‏ها؟ گوش نمى‏دهید فلان و این حرف‏ها؟ آمد دعا کرد بیا بزن این‏ها را داغون کن، چه کار بکن، بزن از بین ببرشان. آمد و ظنون اذ ذهب مغاضبا فظن ان لن نقدر علیه.

إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً الأنبیاء، ۸۷ غضب کرد خدایا بزن فلان کن. از آن طرف هم پیغمبر است دیگر، پیغمبر هم که مى‏گیرد دیگر، نفرینش مى‏گیرد. نفرینش گرفت، نفرینش گرفت، خب دلش دل مشیت خدا است دیگر، دل ولى همان مشیت خداست دلش آمد گرفت. دلش گرفت عذاب آمد. دید، ا! خودش هم این‏جا باشد مرخص است فورى زد به چاک. گفت بگذار در برویم که لااقل عذاب ما را نگیرد. آمد فرار کرد از قومش. آمد. فظن ان لن نقدر علیه خیال کرد که نه حالا ما که دعایش را مستجاب کردیم این قصر در رفته خب جناب … و تو هم مى‏روى بر تخت سلطنت مى‏نشینى که بله خدا دعاى من را مستجاب کرد. نه! تو مثل یکى از آن‏ها هستى براى ما، براى ما فرق نمى‏کند. تو با آن آدمى که مخالفت تو را کرده هیچ براى ما فرق نمى‏کنى. آن هم اگر برگردد عوض بشود تقدیر من را عوض کرده. آن هم دلش دل مشیت من است.

نکته این‏جا است! اگر قلب تو مجراى مشیت من است قلب آن بنده عاصى گناهکار هم مجراى مشیت من است. تو از این نکته غافل بودى قضیه را یک طرفه دیدى، تو خیال کردى فقط خودت همه کاره هستى. ما سپردیم مهر و امضا را به دست تو، بزنى و بروى جلو. نه بابا! بایست! تو یکى هستى در این عالم، یکى هم آن قوم هستند. آن‏ها عوض بشوند ما تو را مرخصت مى‏کنیم برو پى کارت، تو که هستى؟ پیغمبر هستى باش. ولى تو یک نفر هستى، آن هم یک نفر است، این هم یک نفر است، او هم یک نفر است.

براى ما توى پیغمبر و آن بنده گناهکار فرق نمى‏کند. چرا این را از خودت دانستى و آن حالات آن‏ها را از ما ندانستى؟ این حال توجهى که الآن ما به تو دادیم تو این حال توجّه را از ما مى‏بینى ولى آن حال عصیان آن‏ها را چرا از ما نمى‏بینى؟ بعد چرا تو آمدى حساب آن‏ها را از من جدا کردى؟ مگر آن‏ها بندگان من نیستند؟ چرا آمدى حسابشان را جدا کردى؟ چرا آمدى نفرین کردى؟ آن‏ها هم بالأخره بندگان من هستند دیگر. همه شما سر این سفره نشستید. کى تو را برده به این بالا؟ من این لى النجاه.

 

کى تو را برده به این بالا؟ کى تو را پیغمبر کرده؟ و کى آن‏ها را نکرده؟ هر دو یکى است. هر دو به یک توبره- مى‏گویم هر دو به یک توبره- هر دو به یک کیسه مى‏رسد. این کیسه تو را پیغمبر کرده این‏ها را نکرده. تو چرا خودت را داخل در این کیسه مى‏کنى ولى آن‏ها را پس مى‏زنى؟ چرا؟ خودت را داخل در این خانه مى‏دانى و آن‏ها را نمى‏دانى؟ هان!

فظن ان لن نقدر علیه خیال کرده مى‏شود قصر در برود. ما هم یقه او را گرفتیم و کردیم در دهان ماهى. وقتى رفت در دهان ماهى دید اى داد بیداد! از چاله افتادیم در چاه. حالا این‏جا را چه کار کنیم؟! ظلمات ثلاث؛ ظلمت شکم، ظلمت درون دریا و ظلمت شب دید؟؟ سه ظلمت فنادى فى الظلمات ان لا اله الا انت هان، حالا دوزارى‏اش افتاد. این ماهى هم چند تا فشار به او داد لابد. اى داد بیداد! آخر کار است، رسیدیم آخر خط خدایا غلط کردیم.

این گوشمالى‏هاى جلالیه است، جلالیه. چند تا گوشمالى مى‏دهند هان، فیس را درمى‏آورند. فیس را مى‏گیرند. یعنى چه؟ یعنى به یک جایى که آدم هیچ مفرى ندارد، نه رفیق مى‏تواند از انسان دست بگیرد، نه پدر و مادر مى‏توانند کمک کنند، نه پول مى‏تواند چاره ساز باشد، نه زن و بچه و فلان هیچ … چنان خودش را در تنگنا مى‏بیند مى‏گوید خدایا غلط کردم.

آقا سید جمال گلپایگانى رفت به امیرالمؤمنین گفت یا على گُه خوردم صاف … ما نیستیم، خودت هر کارى مى‏خواهى بکنى بکن، ما نیستیم. چنان على انداخت او را در منگنه هرچه داشت درآمد، اوضاعش مفصل است دیگر.

فَنادى‏ فِی الظُّلُماتِ أَنْ لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ‏ الأنبیاء، ۸۷ آن‏جا گفت که فقط مؤثر تو هستى، اگر تو من را پیغمبر کردى آن‏ها را هم این‏جورى کردى، آن‏جا تازه دوزارى‏اش افتاد، یونس! برو با مردم سر کن، برو با مردم بساز.

پیغمبر هیچ وقت نفرین نکرد. در آن شدائد مى‏گفت‏ اللهم اغفر لقومى فانهم لایعلمون‏[۱] پیغمبر کامل بود پخته بود، یونس خام بود هنوز. آن را فرستاد در شکم ماهى یک اربعین یونسیه بگوید، روزى چهارصد دفعه به حال سجده یونسیه بگوید حالش جا بیاید، دیگر از این کارها نکند.

وقتى که فهمید قضیه از چه قرار است، عوض شد، آمد گفت حالا برو به طرف قومت. آمد دید ا! همه دارند زندگى مى‏کنند چه شده فلانى؟ دیگر گفت معذرت مى‏خواهیم، ببخشید. این دیگر رو کرد

 

به آن‏ها گفت معذرت مى‏خواهم. آن‏ها هم دیگر حالشان جا آمده بود ها، این‏ها همه باید دست به دست هم بدهند هم حال این باید جا بیاید هم حال آن‏ها. حال این جا آمد درست شد، کارش درست شد، یک دگرگونى در دلش ایجاد شد. مؤثِّر را فهمید خداست. فهمید با آن بنده گناهکار پیش خدا هیچ فرق نمى‏کند. این را فهمید. خب این طرف قضیه درست شد، آن‏ها هم فهمیدند که اگر دست از پا خطا کنند چوب یونس بالاى سرشان هست آن‏ها هم عوض شدند. حالا بیایید با هم آشتى کنیم، این مى‏شود مدینه فاضله. این‏طورى این قضایاى عالم مشیت با هم چیز …. درست شد؟!

حالا امیرالمؤمنین همه این حرف‏ها را گذرانده، همه این مسائل را گذرانده مى‏داند که فى سلامه من دینک ولى این سلامه من دینک که دارد آیا این خیالش راحت است؟ یا این‏که نه الان همه‏اش نگران است؟ مى‏داند خدا کارش حساب و کتاب برنمى‏دارد. براى خدا على و ابن ملجم فرق نمى‏کند. براى خدا على و یک درخت فرق نمى‏کند. این را مى‏داند. وقتى که مى‏داند همه‏اش نگران این است که نظرش نسبت به این برمى‏گردد یا نه؟ همه‏اش حالش حال چیست؟ حال خوف است دائماً مواظب است. از ماسوى الله که دیگر خیالش راحت است. مى‏داند که الآن مورد تکلیف ماسوى الله ندارد فقط مانده خودش و خدا؛ یعنى این دو در مقابل هم. این نظرش برنگردد؛ یعنى بگوید على نمى‏خواهمت فقط منتظر همین قضیه است.

لذا در دعاها مى‏بینیم فقط ائمه دنبال این هستند که خدایا نظرت را از ما برنگردان. فقط این است مسأله. یعنى احساس مى‏کنند عالم مشیت را، احساس مى‏کنند که فقط عنایت خدا است که این‏ها را نگه داشته اگر این نباشد این‏ها هم نیستند. این قضیه احساس است که آن‏ها را هى قلقلک مى‏دهد. والا در مقام فنا اصلًا خوفى نیست، هیچى نیست تمام این‏ها مال کثرت است، تمام این‏ها مال جمع الجمعى است، مال عالمى‏است که در عین شناخت وحدت، در عین حال، وجود خودشان را هم احساس مى‏کنند، نفس خودشان را احساس مى‏کنند، تعلق مشیت الهى به خودشان را هم احساس مى‏کنند. عالم را با یک اشاره این ور و آن ور مى‏کندها این مى‏شود ماسوى الله. به جبرئیل و میکائیل حکم مى‏راند، ولى باز تمام این‏ها ماسوى الله است. ولى آن چیزى که ته دلش را مى‏لرزاند خود ارتباطش با خدا است، آن مى‏لرزاندش. که او نظرش هست یا نه؟

بعد این ادامه دارد دارد دارد تا وقتى که ابن ملجم مى‏آید ضربت را مى‏زند. این‏جا که ضربت را مى‏زند دیگر نه دیگر این‏جا کار تمام شد هان راحت شدم. فزت معنایش این است؛ یعنى این حالت‏

عنایتى که تو به من دارى این‏جا دیگر فهمیدم دیگر کار تمام است، تمام شدیم دیگر، دیگر رفتیم کنار. آن دنیا هم مى‏دانیم دیگر هیچ خبرى نیست. دیگر خیالمان تخت.

لذا من خیال مى‏کنم خوش‏ترین اوقات امیرالمؤمنین همین یک شب آخر بود که دیگر خیالش راحت شد، معناى فزت این است دیگر؛ یعنى دیگر کارم تمام شد. نه این که گناه دیگر نمى‏کنم، نه این‏که دیگر … این حرف‏ها چیست؟ یعنى تو دیگر نظرت به من تمام شد. تا به حال من نگران این بودم که نظرت را نسبت به من دارى یا ندارى تا آخر؟ الآن فهمیدم که پیغمبر که گفت فى سلامه الآن شد. انجام شد.

لذا این قضیه‏اى که حضرت سجاد و این‏ها دارند در همین دعا من این لى النجاه یا رب این معناى من این لى النجاه تا آخرین لحظه حیات است تا آخرین لحظه حیات، دارد احساس مى‏کند من این لى النجاه ولا تستطاع الابک‏.[۲]

امام حسین هم همین حرف را مى‏زند در آن دعایش در روز عرفه تمام همین است. مى‏گوید هرچه بوده خدایا از ناحیه تو بوده؛ تو نباشى من این هستم، تو نباشى من این هستم؛ یعنى چه؟ یعنى من در حال اضطراب هستم، دائماً من در حال اضطراب هستم که تو نظرت را به من دارى و ادامه مى‏دهى یا ادمه نمى‏دهى؟ و همین حال من را نگه داشته. هان دستم به هیچى نیست روى هوا بگیر.

بین امام و غیر امام فرق نمى‏کند. امام تازه به حقیقت مطلب مى‏رسد. ما جاهل هستیم خیال مى‏کنیم امام نشسته روى پر طاووس، کار تمام است ما باید زور بزنیم زحمت بکشیم فلان بکنیم او دیگر کارش تمام است. آن موقعیتى که امام دارد و آن شناختى که امام دارد و آن نفسى که امام دارد و آن حالتى که او دارد او را مضطرب نگه مى‏دارد. اگر این قضیه براى ما حل بشود و روشن بشود آن وقت دیگر این ادعیه و فلان و این حرف‏ها، چرا این‏ها گریه مى‏کردند؟ این‏ها که دیگر کارشان تمام بود، این‏ها که دیگر سیرشان تمام بود و این حرف‏ها، سیر تمام است ولى در مقام بقاء بالأخره این وجود هست یا این وجود نیست؟ احساس مى‏کند این شخص آن مقام و عظمت پروردگار را، آن مقام …؟

مى‏گویند قوام السلطنه خیلى ترسیده بود، خیلى ترسیده بود- قوام السلطنه هم چیز بود دیگر شاه بود محمد رضا شاه بود. چرا این‏قدر تو مى‏ترسى تو نخست وزیرى؟ گفت شما به مقام عظمت شاه پى نمى‏برى که یک آن اگر تصمیم بگیرد قوام السلطنه‏اى دیگر وجود ندارد، شما نمى‏دانید مقام شاه را،

 

مقام … محمد رضا شاه است همین دوغى‏ها؟! مى‏گفت شما نمى‏دانید مقام شاه را، عظمت شاه را، مشیت شاه را. اگر یک اشاره‏اى باشد خلاف آن یکدفعه مى‏بینى آدم را مرخص کرد. قوام السلطنه مى‏فهمد موقعیت اعلى‏حضرت را اما آن سوپورى در خیابان میدان شاه و میدان شوش دارد چیز مى‏کند چه مى‏فهمد، او فقط یک پاسبان بالاى سر خودش را مى‏شناسد، مأمور شهردارى.

آن‏که رسیده به مقام اسماء و صفات و مشیت که یک مشیت در عالم است و هر کارى بخواهد آن مشیت انجام مى‏دهد و هیچ رادع و مانعى چیز رادعى ندارد. یمحالله مایشاء و یثبت هرچه را که بخواهد محو مى‏کند، اثبات مى‏کند وَ یَفْعَلُ اللَّهُ ما یَشاءُ إبراهیم، ۲۷ یَحْکُمُ ما یُرِیدُ المائده، ۱ به وقتى او به مقام مشیت مطلقه که هیچ رادعى ندارد رسیده دیگر نمى‏تواند مضطرب نباشد گرچه تمام عالم را با یک اشاره عوض کند، شق القمر بکند، درخت را به نطق بیاورد، نمى‏دانم تمام زمین را تبدیل بکند، به جبرئیل حکومت کند، به میکائیل حکم براند، نمى‏دانم به اسرافیل فلان بکند.

تمام این‏ها ما سوى الله است خودش پس چه؟ خود خدا چى؟ تازه مى‏رسد به خود خدا. فعلًا نگرانى از خود خدا است این وسط. لذا این‏جا این‏جا است که سالک وقتى که تمام زحمت و کوشش و مجاهده را همه را کرد و کرد و رفت بالا بالا یکى یکى حجاب‏ها را چیز کرد مى‏رسد به یک جا که دیگر باید از نفس بگذرد، نفس را باید از دست بدهد. آن‏جا با چه نیرویى این کار را انجام بدهد؟ تا حالا هر کارى که مى‏کرده با نفس مى‏کرده؛ نماز مى‏خوانده با نفس بوده، مجاهده با نفس بوده گذشت … با نفس بوده، گذشت از عوالم نور همه با نفس بوده. وقتى که از عوالم نور از حورالعین مى‏گذرد از نمى‏دانم آن‏ها مى‏گذرد مگر با غیر از نفس است؟! با نفس دارد مى‏گذرد دیگر. مى‏رسد به یک جا که خودش مى‏ماند، خب خودش را چطور از دست بدهد؟ خودش که دیگر نمى‏تواند خودش خودش را از دست بدهد. این‏جا دیگر مى‏ماند، این‏جا مى‏ماند فریادش مى‏رود بالا که دیگر چه کنم؟ این‏جا تازه امیرالمؤمنین به داد مى‏رسد. السلام علیک ایها الزناد القادح‏[۳] معنایش این است. آن مى‏آید و این را مى‏سوزاند؛ یعنى به یک مرحله‏اى انسان مى‏رسد که دیگر همه امیدهایش چه مى‏شود؟ همه سرد مى‏شود. تا به حال به اتکا با نفس بود حالا مى‏خواهد نفس را از دست بدهد. خب همه را گذراندیم؛ ملک را گذراندیم ملکوت را گذراندیم جبروت و چپروت و همه را گذراندیم این‏ها را همه را یکى یکى‏

طى کردیم رسیدم به یک جا خب چه شد دیگر؟ خودمان ماندیم خودمان را چطورى [از بین ببریم‏]. خودمان که نمى‏توانیم خودمان را از بین ببریم؟

این مى‏شود خودش را بشکند؟ لیوان یک دستى مى‏خواهد که این را از بالا تقى بیاندازد بشکند. اما خود لیوان خودش باعث بشود خودش بشکند نمى‏شود. آیا این آب مى‏شود خودش خودش را بریزد در این لیوان؟ نمى‏شود باید یک چیزى … انسان به یک مرحله مى‏رسد که هیچ گونه …. صفتش فانى مى‏شود، اسمش فانى مى‏شود، فعلش فانى مى‏شود، توحید افعالى را مى‏فهمد، توحید صفاتى را مى‏فهمد. توحید افعالى، اسماء را مى‏فهمد، اسمى را مى‏فهمد. تمام این‏ها را احساس مى‏کند ولى فقط تعینش باقى مى‏ماند. تعین باقیمانده، توحید ذاتى را نمى‏تواند بفهمد، توحید ذاتى را یکى دیگر باید بیاید چه کار بکند؟ توحید ذاتى باید بیاید؟ این‏جا است که امیرالمؤمنین مى‏آید.

لذا آقا مى‏فرمودند وقتى که سالک به این‏جا مى‏رسد امیرالمؤمنین این‏جا تازه مى‏آید سراغش. تا این‏جا بوده‏ها نه این‏که تا این‏جا نبوده. ولى تا این‏جا خیال مى‏کرده خودش هم هان یکخورده هان … بالأخره ما هم یک محلى از اعراب؟! داریم. ولى این‏جا که مى‏رسد مى‏بیند نه دیگر این‏جا دیگر شوخى برنمى‏دارد، محل اعراب؟! پاشو بیخود. محلى از اعراب دارى؟ پس بیا دیگر. به این‏جا که مى‏رسد آن وقت چیه؟ آن زناد قادح باید بیاید جلو. آن مى‏آید دیگر کار را تمام مى‏کند. دیگر هیچ نفسى دیگر باقى نمى‏ماند.

این هم تا حدودى معناى من این لى النجاه و این‏که اولیا وکملین چطور این معنا را در نفس خودشان مى‏یابند با وجود این‏که این‏ها به مقام فنا و بعد به مقام بقا رسیدند دیگر هیچى دیگر ان‏شاءالله براى بقیه … اگر سال بعدى بودیم و تقدیر ببینیم چه حکم مى‏کند بقیه‏اش را بگذاریم براى سال بعد ان‏شاءالله.

اللهم صل على محمد و آل محمد

 

پاورقی

[۱] . منهاج البرائه، ج ۱۸، ص ۱۵۸٫

[۲] . مصباح المتهجّد، ج ۲، ص ۵۸۲٫

[۳] . المزار( للشهید الأول)، ص ۴۷: السلام على الصراط الواضح و النجم اللائح و الزِّنادِ القادح.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن