جلسه ۶ شرح دعای ابوحمزهثمالی سال ۱۴۱۵
استاد: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی
تاریخ:
خلاصه:
…………………
جلسه ۶ رمضان ۱۴۱۵
أعوذُ بِالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم
بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحیم
وصلَّى اللهُ عَلَى سیّدنا و نبیّنا أبىالقاسم مُحَمّدٍ
وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنه عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ
همان خیابان حریرچیان که بودیم، میدان شهداى تهران- میدان ژاله بود دیگر بعد شد میدان شهدا- تمام منازل همه، از همه منازل صداى اذان مىآمد. صبح موقع سرما خیلى چیز بود چیز خاصى بود؛ یعنى آدم احساس مىکرد فضا را جو را، خصوصیات ماه رمضان را احساس مىکرد. همه چیز از بین رفت، داغان شد.
ما گفتیم که این فقرهاى که راجع به دعاى ابوحمزه هست را یک جلسه دیگر صحبت بکنیم، خب فرصت نشد در آن دیگر، این از یک طرف؛. خب دیدیم بالأخره بدمان نمىآید بنشینیم، … ماه رمضان است دیگر تمام مىشود و مىافتیم در همین اشتغالات روزمره.
آن موقع یادم است وقتى که شب با آقا برمىگشتیم منزل- دیگر ایام تابستان بود آخرهاى بهار؟ تابستان؟ بله، پاییز بود- دیگر ساعت حدود یازده و نیم بود، مجلس قرآن بود و دعاى افتتاح و حاج آقا جلال هر شب مىخواند. نوارهایش هم خیال مىکنم باشد، هنوز یک مقداریش هست، و بعد هم شرح دعاى ابوحمزه بود. دیگر حدود ساعت یازده و نیم هیچ کس در خیابانها نبود، فقط مستها بودند. از منزل ما تا مسجد هفت دقیقه بیشتر راه نبود ولى دوازدهتا عرق فروشى بود. جداً ها! خیلى عجیب بود. ده دوازهتا عرق فروشى بود. این طرف آن طرف، این طرف آن طرف. آن وقت اینها گاهى اوقات مىآمدند پشت سر آقا و خلاصه …
این فقرهاى که دارد و در این فقره که هست من این لى النجاه یا رب ولا تستطاع الا من عندک، یک مطلبى ممکن است به ذهن خطور کند و آن این است که آیا اولیاء و ائمه و افرادى که کارشان تمام است آیا اینها هم در مقام خوف و رجا هستند یا اینکه دیگر بر اینها مهر زده شده؟ و به عبارت دیگر اینها مىدانند که مسأله آنها تمام است و دیگر در فى مقعد صدق عند ملیک مقتدر مأوى و مسکن دارند و خلاصه دیگر مطلبى براى آنها باقى نمىماند. این دعاهایى که ما از ائمه این دعاها را ما مىشنویم: مثل دعاى کمیل یا دعاى ابوحمزه یا دعاى … در این ادعیهاى که اینها واقعاً خودشان را بیچاره قلمداد مىکنند و حالت آنها حالت خوف هست آیا این مسأله با آنچه را که داریم أَلا إِنَّ أَوْلِیاءَ اللَّهِ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ یونس، ۶۲ چطور جور درمىآید؟
چون در آن آیه دارد که اولیا خدا دیگر هیچ خوفى براى ایشان نیست دیگر و به عبارت دیگر: نکره در سیاق نفى است. گرچه لاى نفى جنس نیست ولى بالأخره نکره در سیاق نفى است و لا مشبه به لیس است. از یک طرف خب هیچ خوفى نیست دیگر و دیگر چرا خوفى باشد؟ وقتى کسى سیرش تمام بشود و دیگر از مراتب انیّت بگذرد و نفسى براى او نماند که آن نفس احتمال عتو و سرکشى در آن برود پس بنابراین دیگر از چه باید بترسد؟ دیگر ترس معنا ندارد.
معناى خوف در اینجا از این نظر است که یا به خاطر و لا هم یحزنون مىگویند معنایش این است که خوف به خاطر امر ما یترقّب است و حزن به خاطر امر ما مضى است دیگر خب فوت شده و هر دوى اینها از اولیاء خدا مفقود است.
الآن یادم آمد فخر رازى درباره این چیز یک عبارتى در تفسیرش دارد راجع به این کلام پیغمبر که به ابى بکر مىگوید: اذ یقول احدهما لصاحبه لاتحزن ان الله معنا. این دارد یک چرند و پرندهایى مىگوید که واقعاً تماشایى است. ده، دوازدهتا دلیل مىآورد. بعد اصلًا بر عصمت ابوبکر، حالا اى کاش مثلًا … مىگوید که رسول خدا که کلامش گزاف نیست، کلام بیخود نمىگوید وَ ما یَنْطِقُ عَنِ الْهَوى النجم، ۳ اول این را مىگوید. از آن طرف هم حزن قطعاً به امور دنیوى تعلق نمىگیرد چون کلام پیغمبر را باید حمل کرد بر اتم و اکمل افراد و از حزن دنیوى و اخروى کدام یک اتم است و کدام شایسته مقام نبوت است؟ حزن اخروى دیگر؛ چون دنیا زودگذر است. پس بنابراین پیغمبر دارد به ابى بکر مىگوید لاتحزن یعنى آخرت تو آخرتى است که نباید براى آخرتت حزن پیدا کنى. تو قطعاً اهل بهشت هستى، چون کلام پیغمبر حمل بر اکمل باید بشود، اکمل از افراد، اکمل از انواع، اکمل از مصادیق، وقتى که حزن … معنا ندارد پیغمبر به امور دنیوى بگوید که ناراحت نشو پس باید به امور اخروى بگوید و چون لاتحزن پیغمبر حکایت از مایقع است، به معناى نهى است، نهى به معناى اخبار است دیگر، لاتحزن یعنى قابل حزن نیست مسأله تو، حزنى برنمىدارد پس بنابراین بایستى که معنایش این باشد که تو اصلًا آخرت تو تضمین است خلاصه …، انَّ الله معنا لاتحزن اگر بگوید لاتحزن دیگر ان الله معنا یعنى چه؟ آخرت تو تضمین است خدا با ما است. و اصلًا جایش چه جایى است در این موقع در این خصوصیت گفتن، نه …. خلاصه اصلًا این دیگر واضح الفساد و واضح البطلان است که این دارد مىبافد.
حالا در قضیه اولیاء خدا مسأله چه حسابى دارد؟ اگر اولیاء خدا واقعاً جنبه حزن و جنبه خوف در اینها نبود خب این حالات اینها یعنى چه؟ این حالاتى که دارند، حال گریهشان یعنى چه؟ این حال بکاء یعنى چه؟ این یک مسأله عویصهاى است که خلاصه این مشکل براى اینها مىماند.
یا اینکه آقایان مىگویند که اینها حزنشان از ترک اولى است که یک وقتى مثلًا ترک اولایى از آنها سر نزند ترک اولى هم همینطور است وقتى معصوم، معصوم است ترک اولى و غیر ترک اولى ندارد دیگر. إِنَّما یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً الأحزاب، ۳۳ وقتى که امام به مقام طهارت مطلقه مىرسد، تطهیراً، یطهرکم تطهیرا که منظور طهارت، طهارت مطلقه است. وقتى که به طهارت مطلقه مىرسد، ترک اولى هم داخل همین طهارت مطلقه خوابیده دیگر، والا معلوم است پس طهارت به معناى واقعى هنوز پیدا نشده، در صورتى که ما مىگوییم طهارت مطلق است. خب این چیست؟
یا اینکه فرض کنید که گریههاى امیرالمؤمین در شب؛ این گریهها چیست؟ قطعاً اولیاء را به خاطر امور دنیوى حزن نمىگیرد. اگر تمام عالم همه از طلا باشد و از دست بدهند باز … و همینطور مافات این، براى آنها حزن معنا ندارد. به خاطر اینکه وقتى که اولیاء ماسوى الله را تمام اینها را متأثرات و مسببات، اسماء الهیه بدانند دیگر بنابراین معنا ندارد از فوت یک متأثرى براى اینها یک حالت حزنى پیدا بشود در حالتى که اینها خودشان مجرا و ممشاى افاضه آن اسم و صفت هستند، دیگر معنى ندارد.
وقتى خود امام علیه السلام مجرى عالم امکان است دیگر از فوت یک خانه و یک منزل و یک باغ و یک حدیقه و عقار که برایش حزنى پیدا نمىشود. وقتى که تمام عالم را تمام اینها را فعل خدا بدانند دیگر از فوت یک بچه و یک زن و یک زمین و اینها که براى اینها حزنى پیدا نمىشود. اگر هم حزن پیدا بشود حزن، حزن معنوى است.
این امیرالمؤمنین علیه السلام آه مىکشد: از إنَّ لى افاً راجع به عثمان بن مضعون، اینطور بود یا راجع به زید رحم الله زیدا کان قلیل المؤنه و کثیر المعونه. وزرش به مردم کم بود ثقلش به مردم کم بود ولى کمک او زیاد بود بار برمىداشت. یا راجع به رفتن مالک اشتر حضرت گریه کرد، راجع به رفتن محمد بن ابى بکر حضرت گریه کرد، راجع به رفتن عمار …
اینها همه حالات حزنى که پیدا مىشود براى از دست دادن رفیق راه، اشکالى هم ندارد، اینها مهم نیست. صحبت در امور دنیوى است که معنا ندارد در اینها حزنى پیدا بشود.
آن کسى که مىآید نخلستانها را با آن وضع مىکارد و درست مىکند و بعد هم وقف فقراى مدینه مىکند و مىرود پدر خودش را درمىآورد، نهر آب و چاه و قنات مىزند، چه کار مىکند، وقتى در مىآید وقف بنى فلان و بنى فلان مىکند، این دیگر معنى ندارد که بیاید حالا به امور دنیا خوف پیدا کند یا حزن پیدا کند. پس این چه حزنى است؟ این چه خوفى است که اینها دارند؟
وقتى که پیغمبر به امیرالمؤمنین دارد بشارت مىدهد بر اینکه … وقتى که دارد ماه رمضان مىآید و بعد امیرالمؤمنین بلند مىشود از حضرت سؤال مىکند: اىّ الاعمال افضل فى هذا الشهر العظیم؟ حضرت مىفرماید: افضل الاعمال، الورع عن محارم الله بعد حضرت گریه مىکند مىگوید: چرا؟ ما یبکیک یا رسول الله؟ کأنى … و أنت تصلى فى ال .. بعد حضرت سوال مىکند که أفى سلامه من دینى؟ دینم، آن موقع دینم درست است؟ دینم سالم است؟ خلاصه با تدین و با دین واقعى از دنیا مىروم؟ حضرت مىفرماید که: بله فى سلامه من دینک. بعد حضرت مىفرماید که: لا ابالى خب حالا مسألهاى نیست. امیرالمؤمنین مىداند پیغمبر راست مىگوید یا نمىداند؟! پیغمبر راست مىگوید. پس چرا خوف دارد؟ چرا خوف دارد؟
وقتى که به شما خبر بدهد که آقا فرض کن که من باب مثال فردا مىآیند- یک شخصى صادق مصدقى [خبر مىدهد] و شما بدهى دارید به این به آن به آن- مىگویند: آقا فلان کس تلفن مىزند که من فلان مبلغ را فردا صبح حرکت مىکنم مىآیم به شما مىدهم و این مبلغ نه تنها بدهى شما را مىپردازد بلکه مضاعف هم براى شما نگه مىدارد و شما به این مسأله یقین دارید؛ آیا باز خوف دارید یا ندارید؟ خوف چه چیزى را دارید؟ خوف یعنى چه؟ پس این گریهها یعنى چه؟ مىگوید فى سلامه من دینک دیگر، دینت سالم است.
اشکالى که الآن سنىها به لیله المبیت امیرالمؤمنین دارند مىگیرند این است که على هنر نکرده، على هنر نکرده چون پیغمبر به او مىگفت تو سالم مىمانى و در مدینه به من ملحق مىشوى. پس على رفته گرفته خوابیده آنجا مىداند طوریش نمىشود. اگر به من هم بگویند خب من هم طوریم نمىشود اگر پیغمبر را من صادق بدانم خب طوریم نمىشود.
صحبت سر این نیست که پیغمبر به امیرالمؤمنین گفت تو سالم مىمانى یا نه! صحبت سر این است که قبل از اینکه پیغمبر به امیرالمؤمنین بگوید تو سالم مىمانى و به مدینه مىرسى به على گفت مىروى سر جاى من بخوابى على چه گفت؟ گفت: اگر من بخوابم یا رسول الله تو سالم مىرسى به مدینه؟ حضرت فرمود: بله. گفت: خب مىروم مىخوابم. بعد وقتى رفت خوابید، حضرت مىخواست
برود فرمودند: تو هم سالم مىرسى و اهل و عیال من را مىآورى. قبلًا به او نگفته بود، قبلًا به او نگفته بود.
امیرالمؤمنین مىگفت آن شب یک خواب راحتى ما کردیم که در عمرمان- عبارت حضرت است دیگر- من این جور نخوابیدم. نه اینکه بداند سالم است. مىگوید نه! سالم هم نماندم- این یک طرفش- حالا نماندم که نماندم. حال حضرت این است، حال حضرت این است که رسول خدا سالم بماند، هر چه شد شد. بعد پیغمبر مىگوید: نه! تو هم مىآیى و این نمىدانم فاطمه هم را مىآورى و مادر خودت فاطمه بنت اسد را هم مىآورى و یکى دیگر از رسول خدا. حضرت اینها را بعد برداشت [برد] با آن وضع و آن کیفیت. این حال حضرت است.
خب حالا صحبت در این است که: اول اینکه: آیا اولیاء خدا به مآل خودشان واقف هستند یا نیستند؟ این یک مسأله دوم اینکه: حالا واقف هم نباشند بالأخره در وضعیت فعلى مگر اینها داراى مقام اطمینان نیستند؟ آیا اطمینان با این حالات منافات دارد یا ندارد؟ اصلًا کوسه و ریش پهن که نمىشود، یک بام و دو هوا که نمىشود. از یک طرف مىگوید: لاخوف علیهم و لا هم یحزنون خب از یک طرف این دعاها، این چیزهایى که دارد مىگوید و گریهها و زارىها و اینها را چه کار کنیم؟ این را مىگویند مقام جمعالجمعى به این مىگوییم مقام جمعیت.
ما الآن روزه مىگیریم گرسنه هستیم تا موقع افطار. در موقعى که ما روزه هستیم و بعدازظهر گرسنگى غالب مىشود و این حرفها، آیا در آن موقع آنچه که بر وجود ما حاکم است، آنچه که بر وجود ما حاکم است آیا گرسنگى است یا سیرى است؟ آیا مىتوانیم در آن موقع سیرى را در وجود خودمان حاکم کنیم؟ نه! ما گرسنهایم حال ما حال یک شخص گرسنه است. آمدیم افطار کردیم سیر شدیم از گرسنگى دیگر خبرى نیست رفت. الآن شما مىتوانید گرسنگى را در وجود خودتان پیاده کنید؟ دیگر نمىتوانید. مىتوانید؟! هرچه بگردید پیدایش نمىکنید. مگر اینکه بگذرد بگذرد بگذرد این غذا هضم بشود و فلان و این حرفها دوباره معده طلب کند آن موقع دوباره گرسنگى در وجود ما پیدا بشود.
ما در یک حال نمىتوانیم هم سیرى و هم گرسنگى را با هم دیگر واجد باشیم؛ یعنى حال گرسنگى و حال سیرى را نمىتوانیم داشته باشیم. اما اولیاء خدا اینطورى نیستند گرسنگى و سیرى را با همدیگر مىتوانند داشته باشند. اگر ما رسیدیم به جایى که توانستیم این دو حال را داشته باشیم مىفهمیم که مقام خوفى که امیرالمؤمنین دارد چیست. مقام خوف چه مقامىاست.
یک مثال مىزنم. یک جادهاى هست کوهستانى، خیلى خطرناک است و پرتگاه دارد خیلى داراى خطر پرتگاه است. شما سوار یک ماشین مىشوید یا سوار یک موتور از این جاده کوهستانى باید بروید بالا و بعد دوباره گردنهها را طى بکنید بیایید پایین بروید آن شهر خودتان. موتور را یا ماشین را روشن مىکنید حرکت مىکنید؛ وقتى که مىخواهید حرکت کنید آقا مىآیند به شما مىگویند شما به سلامت به آنجا خواهید رسید و اگر رسیدید داخل در منزل فلانى بشوید پیغام من را به فلان شخص برسانید. شما هم در حرف ایشان حرفى ندارید دیگر. وقتى که ایشان بگویند خواهید رسید مسأله تمام است دیگر. اگر حرف نداشته باشید.
شما راه مىآیید مىآیید بالاى این گردنهها و شروع مىکنید این گردنهها را طى کردن، آیا وقتى که دارید این گردنهها را طى مىکنید، هیچ شده که بگویید حالا که آقا گفتند شما به آنجا مىرسید پس من فرمان را ول کنم خودش هرچه مىخواهد برود برود؟ مىشود؟ یا نه اینکه ایشان گفتند شما سالم مىرسید به آنجا باید با مواظبت بر مسیر با هم توأم باشد. شما نمىتوانید بگویید که چون به من گفتند سالم مىرسى پس از آن بالاى گردنه، هان پایم را از روى ترمز بردارم خودت برو، گفته سالم مىرسى دیگر، نه! از اول جاده تا آخر جاده شما چشمت به جاده است که نیفتى، در عین حال مىدانى که گفتند سالم هم خواهى رسید.
پس بین این حکایت و بین این قضیه هیچ منافاتى ندارد که در عین حال که انسان مىداند یک قضیهاى اتفاق خواهد افتاد در عین حال حالش در طى مسیر حال یک شخص مواظب و مراقب بر امور باشد. به عبارت دیگر بین سالم رسیدن به آنجا تلازمىاست با این مراقبت و مواظبت فعلیه؛ یعنى این مراقبت و مواظبت است که ما را سالم و به سلامت به آنجا مىرساند.
امیرالمؤمنین علیه السلام از نقطه نظر مسائل دنیوى و مسائل ماسوى الله اصلًا نظرى ندارد تا اینکه خوف بگیردش یا نگیردش، اصلًا نظرى ندارد. آن مىگوید من تمام دنیا را سه طلاقه دادم دیگر خوف چه داشته باشم.
در آن بحثى که مطرح شد که تکالیف دائر مدار تحقق موضوع هستند یکى از ریشههایى که آن بحث جلو مىآید و به آنجا ختم مىشود این است که در هر مرحلهاى اصلًا تکالیف مرحله قبل، از انسان برداشته مىشود. اصلًا تکلیف شرب خمر دیگر براى سلمان نمىآید. شرب خمر براى سلمان نیست. موضوع بر سلمان دیگر منتفى شده. تکلیف حرمت لواط و زنا و سرقت و اینها براى سلمان دیگر نیست. اینها مال چیست؟ مال یک طبقه خاص است. براى او تکلیف بالاتر است و همینطور مراتب افراد در موضوعیت براى تکلیف و موردیت براى تکلیف تفاوت پیدا مىکند. چطور اینکه خود تکلیف تفاوت پیدا مىکند.
ما تکلیف چه داریم؟ تکلیف عام داریم، تکلیف خاص داریم، خاص الخاص داریم. روزهاى که مىگویند بگیرید براى عام، چه روزهاى است؟ روزه از محرمات است فلان مفطراتى که ذکر شده.
روزه خاص روزهاى که از اینها پرهیز مىکنند از غیبت هم پرهیز مىکنند، از شنیدن چیز حرام هم پرهیز مىکنند که اینها مفطر ظاهرى روزه که نیست از اینها هم پرهیز مىکنند.
روزه خاص الخاص روزهاى است که از فکر گناه هم نهى دارد. حتى فکر گناه، از خطور گناه هم نهى دارد، از خطور فکر بد، سوء ظن نسبت به مؤمن نهى دارد، از خطور مسائل تفاخر و مسائل انانیت و اینها هم نهى دارد. این مىشود مال خاص الخاص.
روزه اخص روزهاى است که از غیر خدا نهى دارد یعنى غیر خدا را در دلت نباید اصلًا راه بدهى، به غیر خدا نباید توجه پیدا بکنى. روزه مىگیرى ولى وقتى که مىروى در منزل نگاه مىکنى به بچهها و به عیال این حرفها نباید اینها تو را بگیرد ولو اینکه خب نگاه، نگاه حلال است فکر، فکر حلال است. نمىدانم …. یعنى غیر خدا نبایستى که در این بین جا بگیرد. خب حالا این دیگر صحبت دارد. ولى این براى چیست؟ مال این است.
آیا اصلًا به مخیله انسان خطور مىکند که: سلمان بیاید شراب بخورد، سلمان بیاید زنا بکند. اصلًا مىآید؟ اصلًا خطور مىکند یا نه؟! وقتى معنا ندارد پس تعلق تکلیف به همچنین سلمان از یک حکیم لغو خواهد بود؛ شأنیت هم ندارد.
شأنیت براى چیست؟ براى این است که تکلیف تعلق بگیرد به این مکلف ولو مکلف جاهل باشد، این مىشود شأنیت دیگر. تنجز دارد ولى هنوز به فعلیت نرسیده، فعلیت آن وقتى است که شخصى باشد که متنبه باشد. اما در مرحله شأنیت. آن شأنیتى که ما داریم مىگوییم والا آن شأنیتى که آقایان مىگویند که: تکلیف به همه مکلفین على السوى تعلق مىگیرد به نحو شأنیت … خب این یک مسألهاى است که آن دفعه هم صحبت شد که این حرف خیلى پایهاى ندارد.
اما شأنیتى که ما مىگوییم این است که تکلیف روى موضوع کلى خودش بر فرض تحقق، بار است چه مکلف عالم باشد یا نباشد. این شأنیت [است]. پس بنابراین وقتى مکلف از تحت دائره موضوع تکلیف کلى درآمد دیگر نسبت به او این حکم شأنیت ندارد. یک تکالیف دیگرى براى او هست.
اگر یک مکلف مردى آمد- فرض کنید که به اعجاز- تبدیل به زن شد، مىشود یا نمىشود؟! امام حسن علیه السلام تبدیل کرد دیگر. در مدینه، مسجد مدینه نشسته بودند یک شامىشروع کرده بود چرت و پرت گفتن و فلان و این حرفها. حضرت داشت صحبت مىکرد. او مىگفت که بابا شماها کى هستید فلان و این حرفها. امام حسن علیه السلام مىگفت که بابا ما جلق مصلحت خدا داریم کار انجام مىدهیم، فلان و … شما چه دارى مىگویى من بخواهم مدینه را تبدیل به شام مىکنم شام را تبدیل به مدینه مىکنم. یعنى جاهاى اینها را عوض مىکنم. مرد را زن مىکنم زن را مرد مىکنم. یکدفعه یکى بود هه هه شروع کرد خندیدن گفت هه هه هه اگر راست مىگویى من را زن بکن. یکدفعه گفت خجالت بکش بلند شو چادر سرت کن.
دِشد. ا! این تمام ریشهایش ریخت. حضرت گفت: خجالت بکش بلند شو چادر سرت کن. زن شد یارو، زن شد. یارو دید اى داد بیداد! گیس درآورد، نمىدانم ریشش ریخت، اى بابا! چه شد؟ بلند شد در رفت. حضرت فرمودند: این را زن کردم یکى را در خانه مرد کردم حالا [مىرود مىبیند] یک سبیل کلفت در خانه گرفته نشسته. آقا یارو وارد شد دید یه مرد نشسته، گفت بیا جلو ببینم تا حالا تو سوار ما بودى حالا ما سوار تو. این را زنش کرد آن را مردش کرد در خانه. بعد حضرت گفت که حالا صبر کن بگذار امشب عروسى بکنند یک بچه دربیاورند خنثى، نه مرد است نه زن.
آقا هیچى بعد از یک مدت خلاصه آمد و افتاد به دست و پاى امام و فلان و به هر ترتیب فلان و آبرویش همه جا رفت دیگر. بعد حضرت دوباره سبیلها را از این گرفت و ریش و بقیه جاها را هم عوض و بدل کرد. گفت بروید حالا با هم … قضیه در مناقب ابن شهرآشوب است. عرض کنم که خب یک همچنین چیزى.
حالا اگر آمد و امام حسنى این آقا را تبدیل به خانم کرد، فوراً احکام بر او عوض مىشود دیگر. هان؟ دیگر این مرد نیست که حکم چیز داشته باشد دیگر، همه این احکام کذا و کذا فورى بار مىشود. آن هم الآن تبدیل به مرد شد آن احکامىکه تا حالا مال او بود همه از بین رفت یعنى شأنیت هم ندارد. از تحت موضوع تکلیف اصلًا رفت بیرون، مثل اینکه شد مرده. یک احکام دیگرى آمد بر او تعلق گرفت. حکم دائرمدار موضوع است دیگر.
خب حالا صحبت در این است که وقتى که قرار باشد که قضیه اینطور باشد پس اصلًا سلمان با توجه به یک همچنین مقامى، با توجه به یک همچنین ظرفى معنا ندارد اصلًا فرض کنید که گناهان ظاهراً متمشى بشود، از تحت این موضوعیت براى تکلیف اصلا خارج شده دیگر. آمده بیرون. دیگر احکام
دیگر براى او بار مىشود. خصوصیت احکام تغییر پیدا مىکند. اینها مراتب این حالتى است که اینها دارند.
حالا آیا امیرالمؤمنین علیه السلام یا اولیاء خدا که اصلًا نسبت به قضایاى مادى توجّهى ندارند داخل در تحت آیه لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ یونس، ۶۲ هستند یا نیستند؟ هستند. پس معناى آیه
معنایش این است که: اى مردم اولیاء خدا را دیگر ماسوى الهى نمىتواند به خوف یا به حزن دربیاورند. از تحت دائره خوف و حزن نسبت به ما سوى الله خارج شدند. پس در اینها چه خوفى مىماند؟ فقط خوف التفات و عدم التفات به محبوب براى اینها باقى مىماند. خوف اینها فقط این است. نه نسبت به ماسوى الله. ما سوى الله دیگر خوف ندارد، از تحت دائره خوف از ما سوى الله درآمدند. ما هستیم که نسبت به مسائل روزمره و اینها گناه و فلان و اینها داراى تشویش هستیم، داراى خوف هستیم پول ازمان برود نمىدانم حزن مىگیریم نمىدانم نسبت به یک قضیه خوف پیدا مىکنیم. آیا به این قضیه ربح پیدا کنیم برسیم یا نرسیم.
اولیاء خدا از تحت تأثیر علل و معلولات درآمدند، از تحت تأثیر سبب و مسببات درآمدند از تحت تأثیر اثر و متؤثرات همه درآمدند. فقط تنها چیزى که براى اولیا مىماند این است که مبادا یک وقتى خدا نظرش را نسبت به اینها بگیرد همین. نه نسبت به غیر.
امیرالمؤمنین که در دعاى کمیل مىگوید: هبنى اصبر على حرّ نارک و کیف اصبر عن النظر على فراقک این معنایش این است که براى من رفتن به آتش مهم نیست چون آتش ماسوى الله است، براى من ناراحتىهاى دنیا مهم نیست چون اینها ماسوى الله است، براى من بهشت نرفتن مهم نیست چون اینها ماسوى الله است، براى من مهم این است که آن ارتباط بین من و تو که مانده و همه ماسوى الله رفتند کنار، فقط خودمان و تو ماندیم، تو بیایى و یک لحظه نظرت را از ما بگیرى این براى من باعث خوف است، این براى من باعث ترس و ناراحتى هست، والا نه ماسوى الله. ماسوى الله دیگر مسأله تمام است.
أَلا إِنَّ أَوْلِیاءَ اللَّهِ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ یونس، ۶۲ دیگر خوف و حزن ندارند. دیگر مىماند حزن و خوف نسبت به خودش. خود خدا آمد و گفت که من امشب کارى باهات ندارم. على مىگوید که من نمىتوانم تحمل یک لحظهاى را بکنم که به من نظر نکنى، کم التفاتى کنى. مىگوید من همه چیز را قبول دارم فقط این یکى را نمىتوانم قبول کنم.
مثلًا اگر یک عاشقى معشوق به او بگوید که اگر بیاى در خانه مىگیرم پدر تو را درمىآورم، این قدر با آن چوب مىزنم تو سرت که سرت خون بیاید، مىگوید: باشد عیب ندارد، بزن. مىگوید مىآیم جلوى همسایهها آبرویت را مىبرم، مىگوید هیچى، بیا ببر! اگر واقعاً عاشق باشدها. درست است؟ مىگوید بیا. مىگوید مىآیم نمىدانم تمام مال و اموالت را همه را برمىدارم همه را به تاراج مىبرم دیگر همین. یعنى واقعاًها من دیدم، من خودم به یک همچنین قضایایى برخورد کردم. یعنى دیدم نسبت به بعضىها که یک همچنین حالى داشتند. این قضیهشان و این حرفها. خودمان را که خدا قسمت کند. مجازش هم آخر خوب است. مجازش هم خودش راه براى …. در هر صورت حال حال خیلى عجیبى است.
مىگوید تو به من بگو من مىخواهمت، عاشق فقط یک حرف از معشوق مىخواهد. که معشوق بگوید من مىخواهمت تو هر کارى دلت مىخواهد بکن من فقط این را از تو مىخواهم. نگو نمىخواهمت. مىگوید مالم را ببر. یعنى ماسواى تو را هرچه هست از دست مىدهم. بیا آبرویم را ببر، بیا مالم را ببر بیا بزن اصلًا بیا بکش، بکش ولى بگو مىخواهمت اما من این را از تو مىخواهم. بگو نمىخواهمت [در عوض] تمام دنیا را به تو مىدهم براى او فایده ندارد.
امیرالمؤمنین خوفش از این است که یک وقت خدا نگوید که نمىخواهمت. امشب على نمىخواهمت. این است قضیه. هب لى اصبر على حر نارک این است. مىگوید من را به جهنم مىاندازى بیانداز والسلام بیانداز ما حال امیرالمؤمنین را نداریم. اما امیرالمؤمنین در آن حال که مىداند … امام حسین دارد مىگوید: الهى ان اختلاف تدبیرک و سرعه اتباع مقادیرک منعا عبادک العارفون بک ان لایرکن الى عند و أن ییئسوا منک فى بلاء.
یعنى فعال ما یشاء و حاکم ما یرید، به این کیفیت است که اینقدر تقادیر تو دائماً در حال اختلاف است؟؟؟ اینکه اگر آمدى یک نعمتى، یک وعدهاى به … منعا العارفین بک دیگر، آنهایى که به تو عارف هستند، آنهایى که از قضا و قدر اطلاع دارند، آن کسى که از مسائل تقدیر و مشیت تو مطلع هست. این دوتا چیز: اختلاف تدبیر و سرعه اتباع مقادیرک یکى اینکه تقدیرات تو مختلف است و یکى اینکه این تقدیرات در هم مىپیچد و هى همینطور در حال گردش است.
در این درگه که گه گه کَه کُه و گه گه کُه آید کَه مشو نومید اگر هستى به لطف و قهر او آگه اگر آگه هستى ناامید نشو، اگر آگه نیستى که هیچى. اگر آگه هستى از لطف و قهر او ناامید نشو. چرا؟ چون فعال ما یشاء فقط اوست. و تقدیر او بر مشیت او حاکم نیست، مشیت او بر تقدیر حاکم است. هرچه را که او مىخواهد مشیت کند.
حضرت یونس آمد عصبانى شد، آمد عصبانى شد درآمد گفت: یعنى چه شما همهش بت مىپرستید فلان و این حرفها؟ گوش نمىدهید فلان و این حرفها؟ آمد دعا کرد بیا بزن اینها را داغون کن، چه کار بکن، بزن از بین ببرشان. آمد و ظنون اذ ذهب مغاضبا فظن ان لن نقدر علیه.
إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً الأنبیاء، ۸۷ غضب کرد خدایا بزن فلان کن. از آن طرف هم پیغمبر است دیگر، پیغمبر هم که مىگیرد دیگر، نفرینش مىگیرد. نفرینش گرفت، نفرینش گرفت، خب دلش دل مشیت خدا است دیگر، دل ولى همان مشیت خداست دلش آمد گرفت. دلش گرفت عذاب آمد. دید، ا! خودش هم اینجا باشد مرخص است فورى زد به چاک. گفت بگذار در برویم که لااقل عذاب ما را نگیرد. آمد فرار کرد از قومش. آمد. فظن ان لن نقدر علیه خیال کرد که نه حالا ما که دعایش را مستجاب کردیم این قصر در رفته خب جناب … و تو هم مىروى بر تخت سلطنت مىنشینى که بله خدا دعاى من را مستجاب کرد. نه! تو مثل یکى از آنها هستى براى ما، براى ما فرق نمىکند. تو با آن آدمى که مخالفت تو را کرده هیچ براى ما فرق نمىکنى. آن هم اگر برگردد عوض بشود تقدیر من را عوض کرده. آن هم دلش دل مشیت من است.
نکته اینجا است! اگر قلب تو مجراى مشیت من است قلب آن بنده عاصى گناهکار هم مجراى مشیت من است. تو از این نکته غافل بودى قضیه را یک طرفه دیدى، تو خیال کردى فقط خودت همه کاره هستى. ما سپردیم مهر و امضا را به دست تو، بزنى و بروى جلو. نه بابا! بایست! تو یکى هستى در این عالم، یکى هم آن قوم هستند. آنها عوض بشوند ما تو را مرخصت مىکنیم برو پى کارت، تو که هستى؟ پیغمبر هستى باش. ولى تو یک نفر هستى، آن هم یک نفر است، این هم یک نفر است، او هم یک نفر است.
براى ما توى پیغمبر و آن بنده گناهکار فرق نمىکند. چرا این را از خودت دانستى و آن حالات آنها را از ما ندانستى؟ این حال توجهى که الآن ما به تو دادیم تو این حال توجّه را از ما مىبینى ولى آن حال عصیان آنها را چرا از ما نمىبینى؟ بعد چرا تو آمدى حساب آنها را از من جدا کردى؟ مگر آنها بندگان من نیستند؟ چرا آمدى حسابشان را جدا کردى؟ چرا آمدى نفرین کردى؟ آنها هم بالأخره بندگان من هستند دیگر. همه شما سر این سفره نشستید. کى تو را برده به این بالا؟ من این لى النجاه.
کى تو را برده به این بالا؟ کى تو را پیغمبر کرده؟ و کى آنها را نکرده؟ هر دو یکى است. هر دو به یک توبره- مىگویم هر دو به یک توبره- هر دو به یک کیسه مىرسد. این کیسه تو را پیغمبر کرده اینها را نکرده. تو چرا خودت را داخل در این کیسه مىکنى ولى آنها را پس مىزنى؟ چرا؟ خودت را داخل در این خانه مىدانى و آنها را نمىدانى؟ هان!
فظن ان لن نقدر علیه خیال کرده مىشود قصر در برود. ما هم یقه او را گرفتیم و کردیم در دهان ماهى. وقتى رفت در دهان ماهى دید اى داد بیداد! از چاله افتادیم در چاه. حالا اینجا را چه کار کنیم؟! ظلمات ثلاث؛ ظلمت شکم، ظلمت درون دریا و ظلمت شب دید؟؟ سه ظلمت فنادى فى الظلمات ان لا اله الا انت هان، حالا دوزارىاش افتاد. این ماهى هم چند تا فشار به او داد لابد. اى داد بیداد! آخر کار است، رسیدیم آخر خط خدایا غلط کردیم.
این گوشمالىهاى جلالیه است، جلالیه. چند تا گوشمالى مىدهند هان، فیس را درمىآورند. فیس را مىگیرند. یعنى چه؟ یعنى به یک جایى که آدم هیچ مفرى ندارد، نه رفیق مىتواند از انسان دست بگیرد، نه پدر و مادر مىتوانند کمک کنند، نه پول مىتواند چاره ساز باشد، نه زن و بچه و فلان هیچ … چنان خودش را در تنگنا مىبیند مىگوید خدایا غلط کردم.
آقا سید جمال گلپایگانى رفت به امیرالمؤمنین گفت یا على گُه خوردم صاف … ما نیستیم، خودت هر کارى مىخواهى بکنى بکن، ما نیستیم. چنان على انداخت او را در منگنه هرچه داشت درآمد، اوضاعش مفصل است دیگر.
فَنادى فِی الظُّلُماتِ أَنْ لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ الأنبیاء، ۸۷ آنجا گفت که فقط مؤثر تو هستى، اگر تو من را پیغمبر کردى آنها را هم اینجورى کردى، آنجا تازه دوزارىاش افتاد، یونس! برو با مردم سر کن، برو با مردم بساز.
پیغمبر هیچ وقت نفرین نکرد. در آن شدائد مىگفت اللهم اغفر لقومى فانهم لایعلمون[۱] پیغمبر کامل بود پخته بود، یونس خام بود هنوز. آن را فرستاد در شکم ماهى یک اربعین یونسیه بگوید، روزى چهارصد دفعه به حال سجده یونسیه بگوید حالش جا بیاید، دیگر از این کارها نکند.
وقتى که فهمید قضیه از چه قرار است، عوض شد، آمد گفت حالا برو به طرف قومت. آمد دید ا! همه دارند زندگى مىکنند چه شده فلانى؟ دیگر گفت معذرت مىخواهیم، ببخشید. این دیگر رو کرد
به آنها گفت معذرت مىخواهم. آنها هم دیگر حالشان جا آمده بود ها، اینها همه باید دست به دست هم بدهند هم حال این باید جا بیاید هم حال آنها. حال این جا آمد درست شد، کارش درست شد، یک دگرگونى در دلش ایجاد شد. مؤثِّر را فهمید خداست. فهمید با آن بنده گناهکار پیش خدا هیچ فرق نمىکند. این را فهمید. خب این طرف قضیه درست شد، آنها هم فهمیدند که اگر دست از پا خطا کنند چوب یونس بالاى سرشان هست آنها هم عوض شدند. حالا بیایید با هم آشتى کنیم، این مىشود مدینه فاضله. اینطورى این قضایاى عالم مشیت با هم چیز …. درست شد؟!
حالا امیرالمؤمنین همه این حرفها را گذرانده، همه این مسائل را گذرانده مىداند که فى سلامه من دینک ولى این سلامه من دینک که دارد آیا این خیالش راحت است؟ یا اینکه نه الان همهاش نگران است؟ مىداند خدا کارش حساب و کتاب برنمىدارد. براى خدا على و ابن ملجم فرق نمىکند. براى خدا على و یک درخت فرق نمىکند. این را مىداند. وقتى که مىداند همهاش نگران این است که نظرش نسبت به این برمىگردد یا نه؟ همهاش حالش حال چیست؟ حال خوف است دائماً مواظب است. از ماسوى الله که دیگر خیالش راحت است. مىداند که الآن مورد تکلیف ماسوى الله ندارد فقط مانده خودش و خدا؛ یعنى این دو در مقابل هم. این نظرش برنگردد؛ یعنى بگوید على نمىخواهمت فقط منتظر همین قضیه است.
لذا در دعاها مىبینیم فقط ائمه دنبال این هستند که خدایا نظرت را از ما برنگردان. فقط این است مسأله. یعنى احساس مىکنند عالم مشیت را، احساس مىکنند که فقط عنایت خدا است که اینها را نگه داشته اگر این نباشد اینها هم نیستند. این قضیه احساس است که آنها را هى قلقلک مىدهد. والا در مقام فنا اصلًا خوفى نیست، هیچى نیست تمام اینها مال کثرت است، تمام اینها مال جمع الجمعى است، مال عالمىاست که در عین شناخت وحدت، در عین حال، وجود خودشان را هم احساس مىکنند، نفس خودشان را احساس مىکنند، تعلق مشیت الهى به خودشان را هم احساس مىکنند. عالم را با یک اشاره این ور و آن ور مىکندها این مىشود ماسوى الله. به جبرئیل و میکائیل حکم مىراند، ولى باز تمام اینها ماسوى الله است. ولى آن چیزى که ته دلش را مىلرزاند خود ارتباطش با خدا است، آن مىلرزاندش. که او نظرش هست یا نه؟
بعد این ادامه دارد دارد دارد تا وقتى که ابن ملجم مىآید ضربت را مىزند. اینجا که ضربت را مىزند دیگر نه دیگر اینجا کار تمام شد هان راحت شدم. فزت معنایش این است؛ یعنى این حالت
عنایتى که تو به من دارى اینجا دیگر فهمیدم دیگر کار تمام است، تمام شدیم دیگر، دیگر رفتیم کنار. آن دنیا هم مىدانیم دیگر هیچ خبرى نیست. دیگر خیالمان تخت.
لذا من خیال مىکنم خوشترین اوقات امیرالمؤمنین همین یک شب آخر بود که دیگر خیالش راحت شد، معناى فزت این است دیگر؛ یعنى دیگر کارم تمام شد. نه این که گناه دیگر نمىکنم، نه اینکه دیگر … این حرفها چیست؟ یعنى تو دیگر نظرت به من تمام شد. تا به حال من نگران این بودم که نظرت را نسبت به من دارى یا ندارى تا آخر؟ الآن فهمیدم که پیغمبر که گفت فى سلامه الآن شد. انجام شد.
لذا این قضیهاى که حضرت سجاد و اینها دارند در همین دعا من این لى النجاه یا رب این معناى من این لى النجاه تا آخرین لحظه حیات است تا آخرین لحظه حیات، دارد احساس مىکند من این لى النجاه ولا تستطاع الابک.[۲]
امام حسین هم همین حرف را مىزند در آن دعایش در روز عرفه تمام همین است. مىگوید هرچه بوده خدایا از ناحیه تو بوده؛ تو نباشى من این هستم، تو نباشى من این هستم؛ یعنى چه؟ یعنى من در حال اضطراب هستم، دائماً من در حال اضطراب هستم که تو نظرت را به من دارى و ادامه مىدهى یا ادمه نمىدهى؟ و همین حال من را نگه داشته. هان دستم به هیچى نیست روى هوا بگیر.
بین امام و غیر امام فرق نمىکند. امام تازه به حقیقت مطلب مىرسد. ما جاهل هستیم خیال مىکنیم امام نشسته روى پر طاووس، کار تمام است ما باید زور بزنیم زحمت بکشیم فلان بکنیم او دیگر کارش تمام است. آن موقعیتى که امام دارد و آن شناختى که امام دارد و آن نفسى که امام دارد و آن حالتى که او دارد او را مضطرب نگه مىدارد. اگر این قضیه براى ما حل بشود و روشن بشود آن وقت دیگر این ادعیه و فلان و این حرفها، چرا اینها گریه مىکردند؟ اینها که دیگر کارشان تمام بود، اینها که دیگر سیرشان تمام بود و این حرفها، سیر تمام است ولى در مقام بقاء بالأخره این وجود هست یا این وجود نیست؟ احساس مىکند این شخص آن مقام و عظمت پروردگار را، آن مقام …؟
مىگویند قوام السلطنه خیلى ترسیده بود، خیلى ترسیده بود- قوام السلطنه هم چیز بود دیگر شاه بود محمد رضا شاه بود. چرا اینقدر تو مىترسى تو نخست وزیرى؟ گفت شما به مقام عظمت شاه پى نمىبرى که یک آن اگر تصمیم بگیرد قوام السلطنهاى دیگر وجود ندارد، شما نمىدانید مقام شاه را،
مقام … محمد رضا شاه است همین دوغىها؟! مىگفت شما نمىدانید مقام شاه را، عظمت شاه را، مشیت شاه را. اگر یک اشارهاى باشد خلاف آن یکدفعه مىبینى آدم را مرخص کرد. قوام السلطنه مىفهمد موقعیت اعلىحضرت را اما آن سوپورى در خیابان میدان شاه و میدان شوش دارد چیز مىکند چه مىفهمد، او فقط یک پاسبان بالاى سر خودش را مىشناسد، مأمور شهردارى.
آنکه رسیده به مقام اسماء و صفات و مشیت که یک مشیت در عالم است و هر کارى بخواهد آن مشیت انجام مىدهد و هیچ رادع و مانعى چیز رادعى ندارد. یمحالله مایشاء و یثبت هرچه را که بخواهد محو مىکند، اثبات مىکند وَ یَفْعَلُ اللَّهُ ما یَشاءُ إبراهیم، ۲۷ یَحْکُمُ ما یُرِیدُ المائده، ۱ به وقتى او به مقام مشیت مطلقه که هیچ رادعى ندارد رسیده دیگر نمىتواند مضطرب نباشد گرچه تمام عالم را با یک اشاره عوض کند، شق القمر بکند، درخت را به نطق بیاورد، نمىدانم تمام زمین را تبدیل بکند، به جبرئیل حکومت کند، به میکائیل حکم براند، نمىدانم به اسرافیل فلان بکند.
تمام اینها ما سوى الله است خودش پس چه؟ خود خدا چى؟ تازه مىرسد به خود خدا. فعلًا نگرانى از خود خدا است این وسط. لذا اینجا اینجا است که سالک وقتى که تمام زحمت و کوشش و مجاهده را همه را کرد و کرد و رفت بالا بالا یکى یکى حجابها را چیز کرد مىرسد به یک جا که دیگر باید از نفس بگذرد، نفس را باید از دست بدهد. آنجا با چه نیرویى این کار را انجام بدهد؟ تا حالا هر کارى که مىکرده با نفس مىکرده؛ نماز مىخوانده با نفس بوده، مجاهده با نفس بوده گذشت … با نفس بوده، گذشت از عوالم نور همه با نفس بوده. وقتى که از عوالم نور از حورالعین مىگذرد از نمىدانم آنها مىگذرد مگر با غیر از نفس است؟! با نفس دارد مىگذرد دیگر. مىرسد به یک جا که خودش مىماند، خب خودش را چطور از دست بدهد؟ خودش که دیگر نمىتواند خودش خودش را از دست بدهد. اینجا دیگر مىماند، اینجا مىماند فریادش مىرود بالا که دیگر چه کنم؟ اینجا تازه امیرالمؤمنین به داد مىرسد. السلام علیک ایها الزناد القادح[۳] معنایش این است. آن مىآید و این را مىسوزاند؛ یعنى به یک مرحلهاى انسان مىرسد که دیگر همه امیدهایش چه مىشود؟ همه سرد مىشود. تا به حال به اتکا با نفس بود حالا مىخواهد نفس را از دست بدهد. خب همه را گذراندیم؛ ملک را گذراندیم ملکوت را گذراندیم جبروت و چپروت و همه را گذراندیم اینها را همه را یکى یکى
طى کردیم رسیدم به یک جا خب چه شد دیگر؟ خودمان ماندیم خودمان را چطورى [از بین ببریم]. خودمان که نمىتوانیم خودمان را از بین ببریم؟
این مىشود خودش را بشکند؟ لیوان یک دستى مىخواهد که این را از بالا تقى بیاندازد بشکند. اما خود لیوان خودش باعث بشود خودش بشکند نمىشود. آیا این آب مىشود خودش خودش را بریزد در این لیوان؟ نمىشود باید یک چیزى … انسان به یک مرحله مىرسد که هیچ گونه …. صفتش فانى مىشود، اسمش فانى مىشود، فعلش فانى مىشود، توحید افعالى را مىفهمد، توحید صفاتى را مىفهمد. توحید افعالى، اسماء را مىفهمد، اسمى را مىفهمد. تمام اینها را احساس مىکند ولى فقط تعینش باقى مىماند. تعین باقیمانده، توحید ذاتى را نمىتواند بفهمد، توحید ذاتى را یکى دیگر باید بیاید چه کار بکند؟ توحید ذاتى باید بیاید؟ اینجا است که امیرالمؤمنین مىآید.
لذا آقا مىفرمودند وقتى که سالک به اینجا مىرسد امیرالمؤمنین اینجا تازه مىآید سراغش. تا اینجا بودهها نه اینکه تا اینجا نبوده. ولى تا اینجا خیال مىکرده خودش هم هان یکخورده هان … بالأخره ما هم یک محلى از اعراب؟! داریم. ولى اینجا که مىرسد مىبیند نه دیگر اینجا دیگر شوخى برنمىدارد، محل اعراب؟! پاشو بیخود. محلى از اعراب دارى؟ پس بیا دیگر. به اینجا که مىرسد آن وقت چیه؟ آن زناد قادح باید بیاید جلو. آن مىآید دیگر کار را تمام مىکند. دیگر هیچ نفسى دیگر باقى نمىماند.
این هم تا حدودى معناى من این لى النجاه و اینکه اولیا وکملین چطور این معنا را در نفس خودشان مىیابند با وجود اینکه اینها به مقام فنا و بعد به مقام بقا رسیدند دیگر هیچى دیگر انشاءالله براى بقیه … اگر سال بعدى بودیم و تقدیر ببینیم چه حکم مىکند بقیهاش را بگذاریم براى سال بعد انشاءالله.
اللهم صل على محمد و آل محمد
پاورقی
[۱] . منهاج البرائه، ج ۱۸، ص ۱۵۸٫
[۲] . مصباح المتهجّد، ج ۲، ص ۵۸۲٫
[۳] . المزار( للشهید الأول)، ص ۴۷: السلام على الصراط الواضح و النجم اللائح و الزِّنادِ القادح.