جلسه ۱۲ درس فلسفه، کتاب اسفار

موضوع: جلسه ۱۲ درس فلسفه، کتاب اسفار

استاد حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی

متن جلسه:

جلسه دوازدهم: تعریف فلسفه و مراتب حکمت‏

 

بسم الله الرّحمن الرّحیم‏

السفرالاول: و هو الذى من الخلق إلى الحقّ فى النّظر إلى طبیعه الوجود و عوارضه الذاتیه.

وفیه مسالک:

المسلک الاول: فى المعارف التى یحتاج الیها الإنسان فى جمیع العلوم و فیه مقدمه و سته مراحل.

المقدمه، فى تعریف الفلسفه و تقسیمها الاولى و غایتها و شرفها

تعریف فلسفه‏

مرحوم صدر المتألهین تعریفى در اینجا، براى فلسفه و حکمت آورده‏اند که عبارت است از استکمال نفس انسانى به واسطه معرفتِ حقایق موجودات؛ على ما هى علیها.

براى شناخت حقیقت همه موجودات باید با حقیقت هستى متّحد شد

آنچه را که ما درباره موجودات تصور و تصدیق داریم، بر اساس ذهنیات خود ما است ولى ممکن است که ذهنیات ما با واقع منطبق نباشد. وقتى که ما در مسائل بدیهى، دچار اشتباه و اشکال مى‏شویم به طریق أولى در مسائل نظرى و تأملى و فکرى دچار اشتباه و اشکال خواهیم شد، خصوصاً در امورى که به حقیقت و تکوین یک موجود بر مى‏گردد، آن طورى که باید و شاید مطّلع نباشیم و تصور صحیحى از آن نداشته باشیم. از همین جاست که مرحوم ابن سینا، مى‏فرمایند:

رسیدن به حقیقت هر موجودى که عبارت است از فصل ممیز او، فقط کار علام الغیوب است و دیگران به آن راه ندارند. فقط بر اساس مشارکات و اعراض مشترکه بین حقائق موجودات، ما مى‏توانیم به بعضى از مشترکات آنها که عبارت است از حقائق جنسیه و یا به بعضى از خصوص حقائق عرضیه آن موجود- نه به معناى رسیدن به حاقّ ذات او- برسیم. و این مسأله واقعاً صحیح است. چون انسان نمى‏تواند به حقیقت یک شی‏ء احاطه حضورى، یعنى علم حضورى پیدا کند. و این امکان ندارد مگر اینکه اتّحاد واقعى و عدم بینونیت تکوینیه بین شی‏ء و بین او، حاصل شده باشد و به هر مقدار این معرفت پیدا بشود، به همان مقدار هم انسان به آن واقعیت نزدیک مى‏شود و به آن واقعیت دسترسى پیدا مى‏کند. بناء علیهذا، اگر انسان بخواهد به حقیقت همه موجودات که عبارت است از حقیقت هستى، اطلاع پیدا کند، چاره‏اى نیست که نفس و عقل و روح او با حقیقت هستى متّحد شود و وحدت عینیه پیدا کند، فقط در این صورت است که انسان مى‏تواند به حقیقت اشیاء اطلاع پیدا کند، این مى‏شود معناى حکمت! حکمت عبارت است از: «صیروره الانسان عالمًا عقلیًا مضاهیًا للعالَم العینى»[۱] حکمت عبارت است از تحوّل و تغیر و تبدّل جوهرى و تغییر ماهوى حقیقت انسان، به یک حقیقتى که وقتى به آن حقیقت برسد با حقیقت نظام هستى عینیت پیدا مى‏کند.

تا به حال دوئیت و غیریت برقرار بود، نفاق و دورى برقرار بود. ولى الآن نه تنها انسان داخل منزل مى‏آید و نه تنها جزء منزل مى‏شود، بلکه عین منزل و عین آن بوستان و عین آن درخت‏ها و عین آن حیوانات و عین انهار و عین زمین و عین سماء مى‏شود. این را حکمت مى‏گویند. آن وقت این حکمت موجب مى‏شود که کلِّ آنچه را که در عالم هستى از مجردات و غیر مجردات و هر عالمى که از عالم‏هستى تحقق دارد، انسان وجود خود را در آن عالم احساس کند. بنابراین یک صورتى از آن عالم، منتهى نه صورت نقشى بلکه صورت عینى آن عالم، در وجود انسان، واقع مى‏شود. کانّه وقتى که انسان خبر از آن عالم مى‏دهد، خبر از وجود خودش مى‏دهد. براى مثال الآن شما اینجا نشسته‏اید اگر بگویند آن طرف منزل چه خبر است، پنجره را باز مى‏کنید و چشمتان را به آن اطاق و آنچه را که در آن طرف است- که در آن طرف دو اطاق، یک مطبخ، یک ایوان و یک فرش و دیوار آجر و امثال ذلک است- مى‏اندازید. ولى آیا خودتان آجرید؟ خودتان آن طرف هستید؟ خودتان شیشه و درب و پنجره هستید؟ خیر! فقط نشسته‏اید و خبر مى‏دهید. به این، حکمت نمى‏گویند. علوم نظرى با آنچه مى‏خواهیم بگوئیم فرقش در این است.

خلط ملاصدرا و حاجى، بین دو جنبه تصوّرى و تصدیقى علمى و بین تبدّل جوهرى‏

در اینجا یک خلطى هم در عبارت مرحوم صدر المتألمین و هم در بیان مرحوم حاجى، شده است و یک خلجانى در عباراتشان هست که حکایت از این قضیه مى‏کند که ایشان بین دو جنبه تصوّرى و تصدیقى علمى و بین تبدّل جوهرى خلط کرده‏اند. این را که حکمت نمى‏گویند! این را حکایت مى‏گویند! شما در اینجا نشسته‏اید و نگاه مى‏کنید به عکسى که در مقابل شماست. این عکس حکایت مى‏کند از خصوصیاتى که در این عکس است. حالا این عکس، مال چه کسى است؟ مثلًا متعلق به پنجاه سال پیش است، شما که پنجاه سالتان نیست، شما سى سالتان است و یا چهل سالتان است. شما که در آنجا حضور نداشته‏اید. امّا شما از لباسى که این افراد پوشیده‏اند مى‏گوئید که فصل زمستان بوده است کیفیتى که اینها نشسته‏اند دلیل بر این است که مجلس، مجلس صمیمانه‏اى بوده است، نحوه جلوسى که اینها با هم داشته‏اند حکایت از این مى‏کند که ارتباط اینها با یکدیگر خیلى زیاد بوده است. خصوصیاتى که در آن مجلس هست حکایت از این مى‏کند که این مجلس مربوط به یک شخص ثروتمند و غنى بوده است. شما در این عکس تفکّر و تأمّل مى‏کنید

و از آثار و علائم پى مى‏برید به یک مطالبى که در این عکس نیست. این مطالب که در عکس نوشته نشده است. عکس فقط نشان مى‏دهد که با هم دارند مى‏خندند. اما اینکه الآن اینجا فصل زمستان است که در این عکس نوشته نشده است. چون لباس ضخیم پوشیده‏اند، شما پى مى‏برید که فصل زمستان و سرما بوده است. هیچ ارتباطى بین شما و بین این عکس نیست، این را حکمت نمى‏گویند بلکه این، حکمت نظرى است. ولى حکمت عینى و حکمت قلبى به این گفته نمى‏شود. در حالى که این صِرف انتقاش نفس به یک سرى نقوشى است که تصوّرات و تصدیقات نسبت به مسائل نفس الأمریه را حکایت مى‏کند.

سرّ تقیّد فلسفه به طاقت بشرى‏

حالا این تصوّرات و تصدیقات یا مطابق با نفس الأمر است و یا مخالف با نفس الأمر است، على حسب الطاقه البشریه، اینجاست، یعنى انسان در تصوّرات و تصدیقاتى که دارد نسبت به حقایقِ جداى از خودش، نسبت به نفس الأمر، بر آن مقدار طاقتى که از نقطه نظر رسیدن به واقع و رسیدن به حقیقت شی‏ء، اکتساب مى‏کند به همان مقدار از تصوّرات و تصدیقات و براهینِ نظام عالم، اطلاع پیدا مى‏کند. حالا فرض کنید اگر آمدید و شما به طورى متحوّل شدید که از مرحله تصوّر و تصدیق گذشتید مثلًا در خواب مى‏بینید با یک نفر صحبت مى‏کنید یک دفعه آن شخص، تغییر مى‏کند و دفعتاً یکى دیگر مى‏شود. براى مثال یک نفر براى من تعریف مى‏کرد و مى‏گفت: من خواب شوهرم را دیدم که شوهرم، گاهى برادرم مى‏شد و دو مرتبه به حال قبلى برمى‏گشت. یک حقیقت است- حالا نسبت به انسان، نه نسبت به اشیاء دیگر- الآن این شخص؛ اصلًا آن شخص مى‏شود و خصوصیات او را پیدا مى‏کند. نه تنها در صورت، بلکه در سیرت هم او مى‏شود و بعد دوباره بر مى‏گردد خودش مى‏شود، یعنى همان صورت اولى، یک چنین تصوّرى کنیم. حالا مى‏آئیم سراغ مثال خودمان، اگر شما واقعاً آن شخصى بشوید که در این عکس است و این شخصى بشوید که پهلویش نشسته است و با ظرف و ظروف و آن پرتقال و سیبى که در این عکس هست معیت عینى پیدا کنید، و آن منزل بشوید، در این صورت چه احساسى نسبت به این عکس پیدا مى‏کنید؟ دیگر نمى‏گوئید که این حکایت از او مى‏کند، مى‏گویید عین او است. یا براى مثال اگر سؤال کنند: شما گرسنه هستید یا خیر؟ مى‏گوئید چون فلانى به من گفته گرسنه هستى من گرسنه‏ام یا اینکه مى‏گوئید دارم گرسنگى را در وجودِ خودم احساس مى‏کنم؟ هیچ‏وقت حکایت نمى‏کنید از یک شخصى که او گفته بنده گرسنه‏ام، وجود خودتان است. سیرى را در خودتان مى‏بینید و گرسنگى را در خودتان احساس مى‏کنید. خصوصیات وجود خودتان را دارید لمس مى‏کنید. این حکایت نیست بلکه از خودتان دارید خبر مى‏دهید. حالا اگر شما یک همچنین فردى بشوید، در این صورت وجود عینى اشیاء مى‏شوید. اینجاست که اگر آمدید و از این شخصى که در عکس است خبر دادید، از خودتان خبر داده‏اید. کسى نیست که از او خبر بدهید، خودتان هستید. در این صورت اگر براى این پرتقال، فصل ممیز بیان کردید دیگر اشتباه نیست، خودش است. و اگر آمدید و براى آن شخص، فصل ممیز تعریف کردید دیگر فصل ممیزى نیست که ما به او، راه نداشته باشیم. این اطلاع شما، از خودتان است و دارید خودتان را بیان مى‏کنید.

تعریف فلسفه به بیان صحیح‏

” حکمت یعنى انسان در وجودش تبدّلى و تجرّدى پیدا کند که جنبه ابتعاد خلقى کنار برود و اقترابِ ارتباط به ربّى جایگزین بشود. و این قرب؛ به نحوى بشود که دیگر قربى باقى نماند بلکه عینیت و اتّحاد حقیقى و ماهوى نسبت به عالم وجود پیدا کند.

این معناى کلام رسول خدا مى‏شود: اللهم أرنى الاشیاء کما هى‏[۲]، وقتى‏ پیغمبر به پروردگار عرض مى‏کند، خدایا به ما عنایت کن و اشیاء را آن طورى که هستند به من نشان بده، یعنى مرا، متصّل به حقیقت وجود بگردان. آن موقع دیگر من هر کسى را آن طورى که هست مى‏بینم نه آن طورى که براى من نقل مى‏شود و نه آن طورى که در کتاب‏ها بنویسند و نه آن طورى که دیگران براى من بگویند- آن‏گونه که فایده ندارد- آن طورى که هست، یعنى کما هو علیه، همان‏طور و بر آن ماهیتى که او هست و بر آن هویتى که او دارد. من او را به این کیفیت مى‏بینم، این حکمت مى‏شود.

– البته لازمه هوهویت این مسأله، ولایت خواهد بود. و این همان علم حضورى است.”

علم حضورى عبارت است از حضور الشى‏ء عند النفس‏

علم حضورى وجود است و عبارت است از حضور شى‏ء، عند النفس نه اینکه علم به حضور آن شی‏ء عند النفس.

اگر الآن غذایى جلوى شما بگذارند، شما هم گرسنه هستید و مى‏خواهید این غذا را بخورید. کمى استشمام مى‏کنید مى‏بینید که این غذا فاسد است. مى‏گوئید نه! من نمى‏خورم، سلامت و صحّت را در نظر مى‏گیرید. و چون این غذا را، مخالف با صحّت و عافیت خود تلقى مى‏کنید از آن اعراض مى‏کنید. اینکه وجود خودتان را، در نظر گرفتید آیا با خودتان فکر کردید من هستم، من زنده هستم؟ این که نبوده است. همین قدر وجود شما در نفس شما عبارت است از علم حضورى. بله، آن استنباطى که بعد مى‏کنید، این غذا را نمى‏خورم چون با وجود من و با صحت من ناسازگار است. این را، علمِ به علم مى‏گویند. این علم حضورى نیست، بلکه مرتبه مادون علم حضورى است. علم حضورى منشأ و علت براى علم به علم است. اوّل علم است، بعد علم به علم پیدا مى‏شود. در خیلى موارد ما علم به علم نداریم، ما فقط علم داریم اگر علم نداشتیم، اقدام مى‏کردیم. چرا شما اقدام نمى‏کنید چون آن علم نمى‏گذارد که شما نسبت به این قضیه اقدام کنید. آن علم باعث مى‏شود که منافع را جلب کنید و مضارّ را، از خودتان دفع کنید. وقتى بچه را کنار پنجره مى‏برید؛ بچه مى‏ترسد و خودش را عقب مى‏کشد چون علم حضورى دارد. اگر علم حضورى نداشت که سقوط مى‏کرد و هیچ إبایى نداشت از اینکه خودش را بیاندازد یا نیاندازد. علم حضورى باعث مى‏شود که این مسأله را براى خودش خطرناک ببیند لذا عقب مى‏آید. علم حضورى، هیچ‏وقت در آن، علم به علم نیست، یعنى انسان در ذهن خودش به اینکه یک همچنین قضیه‏اى وجود دارد شاعر نیست، ولى وجود او را، آن علم پر کرده است. مانند چادرى که روى یک شخصى بیاندازند و تمام وجود آن مشتمل بر او بشود، علم حضورى مشتمل بر وجود انسان است. یعنى تمام وجود انسان را مى‏گیرد. خود این شى‏ء؛ حضورِ در شی‏ء پیدا مى‏کند. در این صورت آیا خدا، علم به وجود خلائق دارد؟ یعنى مثلًا خدا نظر مى‏کند که این زید از مادرش متولد شد. تا نظر مى‏کند مى‏گوید حالا متولد شد. خدا همه را مى‏بینید، هر چه هم شما بخواهید مسأله را، اخفاء کنید یک عده هستند که مى‏بینند نه تنها خدا مى‏بیند، ملائکه و افراد دیگر هم هستند که مى‏بینند. ولى علم خدا این‏گونه نیست.

” همین که اشیاء عند الذات حاضر هستند این عبارت است از علم خدا.”

اگر ما بخواهیم علمى پیدا کنیم باید چشمان خود را باز کنیم. اگر من چشمم را ببندم نمى‏دانم که در برابر من کتاب است. وقتى باز مى‏کنم نور، از آن ناحیه به چشم من مى‏خورد و بر مى‏گردد مى‏بینم که الآن این کتاب با یک خصوصیاتى در اینجا است. ولى در علم حضورى شما نیاز به چشم و گوش و لمس و شامه و ذائقه ندارید، به هیچ چیزى نیاز ندارید. علم حضورى فقط عبارت است از حضور خود شی‏ء نزد شما و این عالى‏ترین مرتبه علم است. شما اگر علم داشته باشید بالأخره بین شما و بین او یک دوئیتى برقرار است. شما علم به چه پیدا مى‏کنید؟ به غیر. پس بین شما و بین غیر، دوئیت است. این فایده ندارد، حتّى اگر علم هم پیدا کنید

باز از این علم، چیزى نصیب شما نمى‏شود. هر چه هم علم پیدا کنید که اینجا کتاب است، اینجا دفتر است و ساک و ساعت و ضبط و غیره است، اینها براى شما منفعتى ندارد.

” آنچه براى شما فائده دارد و مى‏تواند شما را اشباع کند عبارت است از آنچه که براى شما وجدان بشود، و آن علم حضورى است.”

براى قضاوت و تربیت افراد انسان باید خود را به جاى آنها بگذارد

اگر سنین کودکى به یادتان باشد؛ البته تصورش مشکل است، انسان وقتى سنین طفولیت خود را تصوّر کند، مى‏فهمد که در چه وضعیتى بوده است. علم او نسبت به اشیاء در چه حدّى بوده و چه خواست‏هایى داشته است؟ چه تصوّراتى از هستى و یا از مرگ و حیات داشته است؟ و در چه محدوده فکرى سیر مى‏کرده است؟ آن حالت را، با اینکه مشکل است اما دقیق در نظر بیاورید. مى‏گویند انسان وقتى که مى‏خواهد کودکى را تربیت کند باید خودش را در جاى او قرار بدهد، یعنى خودش را کوچک کند، باید بچه شود، آن وقت مى‏تواند با این بچه صحبت کند و زبان او را بفهمد. وقتى که شما به همراه کودکى براى زیارت امام رضا علیه‏السّلام مى‏روید این بچه حرم نمى‏فهمد، این حرفها را نمى‏فهمد، یک مرتبه، حرم رفتن خوب است، یعنى روزى یک مرتبه هم؛ حرم ببریدش؛ ولى وقتى که حرم مى‏خواهید بروید و ببرید آنجائى که کبوترها هستند، آن را هم نشانش بدهید تا نسبت به امام رضا علیه‏السّلام رغبت و میل پیدا کند. باید کبوتر را هم به او نشان بدهید. باید جاى دیگر هم او را به گردش ببرید، و گر نه چنانچه از اوّل، تصور این باشد. یک تصورِ غیر صحیح، از او نسبت به امام رضا علیه السّلام پیدا مى‏شود. یک چیزى بببیند و برود. انسان باید خودش را به جاى او بگذارد، ببیند او در چه افقى دارد سیر مى‏کند این هم، همان کار را انجام بدهد. انسان خودش را باید بگذارد در افق همسرش و ببیند الآن این زن در چه محدوده‏اى است؟ وقتى که خودش را گذاشت جاى او، آن وقت براى او مى‏تواند برنامه قرار بدهد. برنامه تربیتى را آن‏ موقع انسان باید انجام بدهد، نه اینکه من باب مثال، رهایش کن. این لباس را هم ندهید ما یک قبا، در طول سال مى‏پوشیم و کفایت مى‏کند. زن داراى یک محدوده فکرى و سعه فکرى است و انسان باید بر طبق آن سعه فکرى عمل کند، منتهى تربیت باید تربیت صحیح باشد. حالا اگر شما آن حالت طفولیت، در نظرتان باشد، حالت کنونى خود را هم، احساس کنید که در چه افقى هستید، علم حضورى را کاملًا ادراک مى‏کنید. این تحوّلى که در شما پیدا شده است به واسطه مرور زمان و به واسطه تجربیاتى است که برایتان پیدا شده است و یک دگرگونى در شما ایجاد کرده است. اسم آن دگرگونى را ما، علم حضورى مى‏گذاریم که از آن دگرگونى آثار و عوارض و بروزات و ظهورات نشأت مى‏گیرد. یک کودک دو ساله است اگر در این اطاق خطائى کند کسى به او نمى‏خندد و مى‏گویند بچه است؛ اما اگر شما بیایید در یک مجلس عمومى همان اشتباه را مرتکب شوید مى‏گویند: دیوانه است. چرا؟ چون شما نمى‏توانید بگویید من دو ساله هستم. به بچه دو ساله کسى اعتناء نمى‏کند چون بچه است. اما اگر شما فرض کنید یک کمى تغییر در ابرو و چشمتان بدهید، جلب توجّه مى‏کنید. به مقتضاى علم حضورى، آثار و ظهورات و بروزات با طفولیت تفاوت پیدا مى‏کند و به مقتضاى این علم حضورى، توقّعات مردم با انسان تنظیم مى‏شود. لذا اگر از شما سؤال کنند چرا مانند آن طفل عمل نمى‏کنید؟ با تعجب انکار خواهید کرد. چون خواهى نخواهى شؤوناتى را در خود احساس مى‏کنید که نمى‏توانید مرتکب خطا شوید. این، علم حضورى مى‏شود.

همین مسأله در خداوند نیز هست. همه موجودات در ذات خدا، منطوى هستند. در حالى که خدا اشرف و علّت براى همه موجودات است. و وجود همه وجودات را، در وجود خود به علم حضورى مى‏بیند، یعنى خودش را علت مى‏بیند. نه اینکه اشراف داشته باشد و از طرف دیگر و با احاطه دیگرى اشراف داشته باشد و ببیند آن طورى که زنادقه از علماى شیعه، این‏گونه ترسیم کرده‏اند و «ان الله خِلوٌ من خَلقِهِ و خَلقُهُ خِلوٌ منه»[۳] را آمده‏اند جدا کرده‏اند و معناى خِلو را نفهمیده‏اند. لذا گفته‏اند یک موجودى است که جدا مى‏شود مانند قطعه‏اى که از یک توده پنبه جدا مى‏شود. همین‏طور تکه‏اى از خداوند جدا مى‏شود و بعد خداوند بر آن احاطه پیدا مى‏کند. این علم حضورى نیست زیرا علم حضورى عبارت است از درکِ وجود شی‏ءِ ثانى، در وجود خویش و به عبارت دیگر، شی‏ء ثانى مرتبه نازله از وجود شخص مى‏گردد.

همان‏طور که گرسنگى نیز مرتبه نازله انسان خواهد بود و لو اینکه گرسنگى و سیرى به واسطه نفس که در مرحله اعلى و اشرف است، احساس مى‏شود.

مفاد و معناى الحکمه صیروره الانسان عالماً عقلیاً مشابهاً للعالم العینى‏

پس حکمت، طبق تعریف؛ عبارت است از: «الحکمه صیروره الانسان عالمًا عقلیًا مشابهًا» یا «مضاهیًا للعالم العینى». نه به معناى خواندن حکمت نظرى که عبارت از یک سرى تصوّرات و تصدیقات و یک سرى نقوش در نفس انسان است. مثل آنچه در کتاب، نقش بسته است حالا در ذهن انسان مى‏آید. به این حکمت نمى‏گویند! این مقدمه براى حکمت است، این وسیله براى وصول به حکمت است و لو اینکه داراى فوائدى است لکن جنبه مقدِّمى دارد. اینها انسان را حرکت و سوق مى‏دهد و وسیله است براى اینکه انسان به آن ذى المقدمه برسد. لذا تبدّل جوهرى غایت براى این حکمت نظرى مى‏شود.

با این تعریف ممکن است تصوّر شود که حکمت در اصطلاح عرفانى و فلسفى متفاوت است؟ آن اشتباه و خلطى که عرض شد همین نکته است که عبارات در اینجا خلط شده است‏ «الحکمه صیروره الانسان عالمًا عقلیًا مشابهًا للعالم العینى». این را ما باید ببینیم که به چه معنایى است؟ اگر به معناى این است که‏ انسان تبدّل ماهوى پیدا کند و حقیقت او به حقیقت وجود متبدِّل شود و با حقیقت هستى و با نظامِ همه عوالم عینیت پیدا کند. در این صورت دیگر به قدر وسع انسانى؛ چه معنائى دارد؟ این که فرموده‏اند به قدر وسع انسان؛ یا به قدر طاقت بشرى، معنا ندارد. چون یا انسان به حقیقت وجود على ما هو علیه مى‏رسد یا نمى‏رسد. اگر برسد دیگر به قدر وسع انسانى، معنا ندارد و اگر نرسد، نرسیده است! و معلوم مى‏شود این حکمت نبوده است. مگر اینکه ما به نحو دیگرى توجیه کنیم که به هر مرتبه‏اى که انسان برسد به همان مقدار؛ نسبت به هستى تقرّب پیدا کرده است و به همان مقدار نسبت به عالم خلق و عالم امر نزدیک شده است. لذا هر کسى به هر مقدار از صفات و افعال و اسماء که برسد مشروط بر این است که على ما هو علیه باشد. به همان مقدار به حقیقت او رسیده است و به همان مقدار از حکمت در وجود او قرار گرفته است و تبدّل و تغیر در او ایجاد شده است.

مانند فردى که وارد آبِ دریا مى‏شود و در هر مرحله، در آب بیشتر فرو مى‏رود و در هر مرحله حقیقتى را از آب دریا لمس مى‏کند زمانى که به عمق آب برسد حقیقت دریا را لمس مى‏کند. تا اینجا فقط عمق را، لمس کرده است طول و عرض را که نفهمیده است. لذا در تمام اطراف دریا شنا مى‏کند تا به همه آن وجود و به تمام شراشر وجود برسد آن وقت مى‏گوید: من دریا را، کما هو علیه، درک کردم؛ این مى‏شود على طاقه البشریه، یعنى در مرتبه خودش، نه اینکه تمام حقیقت و نفس الأمر را در خود ایجاد کرده باشد.

اینکه در قرآن آمده است: «وَ لَقَدْ آتَیْنا لُقْمانَ الْحِکْمَهَ» …[۴] معنایش آن نیست که او به تمامى حکمت و ولایت رسیده بود. چرا که حکمت داراى مراتبى است. چرا که عوالم هستى، مراتب مختلفى را دارا هستند چه در طول و چه در عرض. ما نمى‏توانیم به واسطه أمثال این آیه، وصول او، به عالم فناء را اثبات کنیم زیرا که حتى اگر به مقام فنا رسیده باشد معلوم نمى‏شود که تام بوده یا بالملکه بوده است. همچنان که در آیات دیگر نیز اثبات تمام بودن براى دیگر انبیاء نیست، مانند آیه شریفه: «وَ آتَیْنا داوُدَ زَبُوراً[۵]» زیرا هر کدام از آنها و لو اینکه از صالحین بوده‏اند اما داراى مراتب متفاوت هستند. «تِلْکَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلى‏ بَعْضٍ‏[۶]» اینها مراتب صلاح است و همان‏طور که نهایت کمال، در پیغمبر اکرم صلّى الله علیه و آله و سلّم است و سایر انبیاء علیهم السّلام داراى مراتب هستند در مسأله صلاح، نیز همان گونه است. در مسأله خیر کثیر نیز همین‏گونه است.

” خیر کثیر خیرى است که تمام شوائب وجودى انسان را فرا بگیرد. کثیر، یعنى تمام وجود انسان را مى‏گیرد و خَلأ اى براى انسان باقى نمى‏گذارد. این رسیدن به حقیقت هستى است که بالاتر از این، دیگر مرتبه‏اى وجود ندارد.

و این مرتبه، بالاتر از مرتبه اخلاص است زیرا عبارت است از حکم واقع و حکم واقع، بالاتر از مرحله اخلاص است.”

لذا اطلاق لفظ حکیم بر خداوند و پیامبر و سایر انبیاء علیهم السّلام بر اساس مراتب خواهد بود.

البته غایتى را که مرحوم آخوند در تعریف فلسفه آورده است در آن تعریف نقصانى مشاهده مى‏شود.

” اما تعریفى که ما از حکمت مى‏کنیم عبارت از این است که: اگر حکمت به معناى واقعى باشد که هست، عبارت از تبدّل نفس است به حقایق نفس الأمریه که عبارتند از تبین واقعى هر شی‏ء على ما هو علیه، چه عالم امر و چه عالم خلق، تبین‏ واقعى او، لدى النفس. که به واسطه این تبین، نفس استکمال پیدا مى‏کند و تا این تبین پیدا نشود نفس سرجایش متوقف است. این تبین واقعى و حقیقى کل نظام، على ما هو علیه، مقدمه براى استکمال است و در خارج مساوى با استکمال است یا موجب استکمال است، یعنى نفس به واسطه تبین، به کمال خودش و به حقیقت هر شی‏ء على ما هو علیه و آن طور که واقعیت دارد مى‏رسد. پس بنابراین وصفى که ما در اینجا لحاظ کردیم که: ادراک نفس؛ حقایق اشیاء را، آن طور که هست اگر این وصف باشد، ألیق است. کدام ذات و موجودى است که بتواند حقایق اشیاء را على ما هو علیه، در جاى خودش بگذارد غیر از ذات پروردگار؟ هیچکس. نه اینکه در جاى خودش قرار مى‏دهد، بلکه اصلًا او عین حقیقه الأشیاء است و حقیقه الأشیاء از وجود او نشأت مى‏گیرد. و این مرحله اوّل که مرحله اولیت و اولویت و الیقیت در ذات پروردگار است، لذا به او حکیم مى‏گویند.”

حکیم، یعنى آن ذاتى که هر حقیقتى را در جاى خودش قرار مى‏دهد و هر وجودى را مطابق با آنچه که هست قرار مى‏دهد. نه قرار دادن تفکّرى و تعقّلى و تأمّلى، بلکه صدورى و علّى که این عالى‏ترین و بالاترین مقامِ تنظیم و تدبیر است. بعد از او، پیغمبر اکرم صلّى الله علیه و آله و سلّم و بعد از او افراد دیگرى که به مقام حکمت برسند و وجود آنها وجودى بشود که هر شی‏ء را، على ما هو علیه، در جاى خودش قرار دهند و ببینند و لمس کنند، به او حکیم مى‏گویند.

مقام صلوح در سفر چهارم براى سالک محقّق مى‏شود

و منظور از «صیروره الانسان عالمًا مضاهیًا» این نیست که عالَم، در ذهن انسان بیاید بلکه سرّ انسان با عالم، معیت پیدا مى‏کند. و به تحوّل و تجرّد نفس مى‏رسد نه به صِرف انتقال تصرفى و تصدیقى و براهینى. البته موجودات مختلف اعم از ملائکه و جن به مقدار سعه وجودى خویش به فناء مى‏رسند لکن در مرتبه مادون انسان. امّا مقام صلوح، در سفر چهارم است که آن عبارت است از: تضلّع و سعه‏اى که براى انسان در رجعت پیدا مى‏شود، هر چه هست در آن است؛ آن وقت‏ مقام صلوح، یک مقامى است که خیلى داراى سعه از انوار و مظاهرِ خداست و در هنگام رجوع از سفر چهارم مى‏باشد. در فناء، هیچ فرقى نمى‏کند. لذا افرادى که فقط در اسماء، فناء پیدا کرده‏اند در حدّ همین فناء مى‏توانند از ذات؛ خبر بدهند.

تا بارقه‏هاى جلالیه نباشد که به ذات بخورد، نمى‏توانند فناى اسمائى پیدا کنند. صحبت در ملکه شدن است. خیلى‏ها هستند که یک همچنین حالاتِ فنائى به عنوان حال دارند ولى هنوز، خطراتى هست. این شعر که مى‏گوید: «در ره عشق از آن سوى فنا صد خطر است‏[۷]» مربوط به اینجاست، که هنوز فنا جنبه ملکه پیدا نکرده است.

لذا لازمه‏اش این است که نتوانند مانند آن مخلصین، تمام درجات را طى نمایند، «سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا یَصِفُونَ* إِلَّا عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِینَ‏[۸]» آن کسى که فناء بالملکه، در اسماء و افعال و ذات پیدا کرده است؛ قطعاً خدا را مى‏تواند آنچنان که هست توصیف کند. اما آن کسى که هنوز به آن مرحله، نرسیده است چون در آستانه خطر است و بالأخره شوائب نفسانى دارد قادر به توصیف نمودن خدا، نخواهد بود.

البته با اینکه در حال است ولى مى‏تواند اخبار صحیح بدهد و احیاناً شطحیات نیز داشته باشد خلاصه بین عبور از نفس و بین رسیدن به مقام ذات، مراحل بسیارى وجود دارد که عبور از نفس، در اواسط راه است.

 

پاورقی‌ها:

[۱] – شرح منظومه، ج ۲، ص ۵۰.

[۲] – دعاء امیرالمؤمنین علیه السّلام با شرح آن به قلم حاج ملا محمّد جعفر کبودر آهنگى که در کتاب کوچک جیبى طبع شده است.

[۳] – روح مجرد، ص ۱۳۲، ذیل نامه حاج شیخ عباس طهرانى به مرحوم علّامه و استمداد از آیه الله آقا سید جمال الدین گلپایگانى؛ شرح الأسماء الحسنى، ج ۱، ص ۱۷۱.

[۴] – سوره لقمان( ۳۱) صدر آیه ۱۲.

[۵] – سوره النساء( ۴) ذیل آیه ۱۶۳.

[۶] – سوره البقره( ۲) صدر آیه ۲۵۳.

[۷] – دیوان حافظ

در ره عشق از آن سوى فنا صد خطر است‏   تا نگوئى که چو عمرم به سر آمد رستم‏

[۸] – سوره الصّافات( ۳۷) آیات ۱۵۹ و ۱۶۰.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن