جلسه ۲۳۱ شرح حدیث عنوان بصری

محوریّت حبّ به ذات در سیر و سلوک

 

موضوع: جلسه ۲۳۱ شرح حدیث عنوان بصری

سخنران: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی

 

متن مجلس:

 

أعوذبالله من الشیطان الرجیم‏

بسم الله الرحمن الرحیم‏

وصلّى الله على سیدنا و نبینا أبى القاسم محمّد

وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنه على أعدائهم أجمعین‏

صحبت در فرمایش امام صادق علیه السلام بود که به عنوان مى‏فرمایند که آن‏چه را که مربوط به حلم باید در راه و سیر و سلوک خودت به سوى خدا در نظر داشته باشى این است که اگر شخصى به تو گفت یک حرف اگر بزنى ده تا پاسخ مى‏شنوى تو در پاسخ بگو اگر ده تا بگویى یکى هم نمى‏شنوى.

و کسى که تو را شماتت کند بگو اگر که صادق هستى از خدا مى‏خواهم از تقصیر من درگذرد، و اگر خلاف مى‏گویى از خدا مى‏خواهم از تو درگذرد و کسى که تو را با سخنان ناروا برایت خط و نشان کشید تو او را با نصیحت و رعایت رفتار کن.

این فرمایشات امام صادق علیه السلام بود که عرض شد در مسئله روابط اجتماعى و ارتباطات انسان با دیگران این قضیه نقش حیاتى دارد. و رکن مهم عبور نفس از عالم بهیمیت و شهوات و حیوانیت و انانیت به سوى عالم تجرد و وحدت و یکرنگى و یکپارچگى و خلاصه بیرون آمدن از عوالم کثرات و انانیت‏هاست.

به طور کلى همانطورى که عرض شد سرچشمه تمام این مسائل به نفس خود انسان بازمى‏گردد، نفس آدمى از باب این که حبّ به ذات دارد و حبّ به بقاء ذات دارد حبّ به آثار و لوازم ذات هم دارد. کسى که حبّ ذات نداشته باشد طبعا نسبت به این مسائل اصرارى ندارد. همه ما مى‏خواهیم زنده بمانیم، همه ما مى‏خواهیم در این دنیا عمر طولانى داشته باشیم، همه ما از آنچه که موجب قلّت عمر و مانع براى ادامه زندگى هست پرهیز و دورى مى‏کنیم و مى‏خواهیم عمرمان زیاد شود، عمرمان اضافه شود. به دنبال راههایى مى‏گردیم که بر طولانى شدن عمر بیفزاید، و این در همه هست، به این کیفیت هستند الا آن افرادى که خب آنها یا از نقطه نظر ظاهرى و از نقطه نظر عادى دچار مشکلى هستند و به یک نوع سرشکستگى و امثال ذلک رسیده‏اند یا از نقطه نظر مسائل معنوى و ادراک عوالم بالا دیگر وجود خود را در این دنیا ضرورى و لازم براى رسیدن به آن کمالات نمى‏بینند.

و همین نقص است در بشر که باعث مى‏شود تمنى و امید براى زیادى عمر را داشته باشد، چون هر روزى که از او مى‏گذرد مى‏بیند که به آن کمال نرسیده، اصلا نمى‏داند کمال چیست، نمى‏داند غنا چیست، نمى‏داند که از فقر بیرون آمدن چیست، نمى‏داند که رسیدن به آن نقطه تکامل چیست، و این باعث مى‏شود که وجود خود را در این دنیا یک وجود ناقصى مى‏بیند و احساس مى‏کند که دارد از دست مى‏رود، این مدتى که در اینجا بود چهل سال بود، اما در وقت رفتن احساس نمى‏کند که چهل سال از او گذشته، خیال مى‏کند یک هفته در این دنیا بوده و چیزى به دست نیاورده، این به دست نیاوردن او را به اضطراب مى‏اندازد اى داد دارم مى‏روم و خودش هم نمى‏داند کجا دارد مى‏رود چون چیزى را ادراک نکرده، به مسئله‏اى نرسیده به قضیه‏اى نرسیده. مطلبى براى او منکشف نشده. خود را تهى مى‏بیند، خود را خالى مى‏بیند، خود را ورشکسته این دوران مى‏بیند، تاجرى که آمده همه سرمایه‏اش را از دست داده و دیگر هیچ ندارد، به یک همچنین مسئله‏اى خود را مبتلا مى‏بیند، اگر این شخص حب ذات نداشت یک همچنین تصورى هم نداشت، چون خود را مى‏خواهد و بقاء خود را مى‏خواهد لذا رفتن از اینجا براى او خیلى مشکل است مى‏بیند این بقاء ابتر ماند، نیمه کاره ماند، حاصلى به دست نیامد.

مى‏بیند حاصلى براى او پیدا نشد اینجاست که به فزع مى‏افتد، به هر درى مى‏زند و به هر وسیله‏اى براى فرار از این قضیه دست مى‏زند، سراغ این مى‏رود، سراغ آن دکتر مى‏رود سراغ این پزشک مى‏رود، اگر در اینجا نتواند به مقصود برسد، به کشورهاى دیگر سفر مى‏کند به اینجا به آنجا، از آنجا هم نتیجه‏اى نگرفت سراغ مسائل دیگر مى‏رود، مى‏گویند فلانى مى‏تواند فلان کار را انجام بدهد، مى‏گوئیم پس برویم سراغش! چرا برویم سراغش؟ چون من نمى‏توانم بروم، مى‏خواهم بمانم، چون مى‏خواهم بمانم مى‏گویم برویم و گرنه اگر مى‏گفتند فلانى مى‏تواند انجام بدهد، مى‏گفتیم خب انجام بدهد که بدهد، کارى با او نداریم.

این که الان دارد این طرف مى‏رود و آن طرف مى‏رود چون خلأ را همراه خودش احساس مى‏کند، چون خلأ دارد با آن مسئله حبّ ذات و حبّ بقاء ذات در تعارض است، چون ادراک ندارد به جزع و فزع مى‏افتد، اما اگر بداند که در آن طرف چه خبر است، اگر بداند که در آن طرف خداوند براى او چه مسائلى را مهیا کرده، اگر تکلیف شرعى نبود همان [شخص بیمار] سرجایش مى‏نشست تا بعد از دو ماه دیگر هم از دنیا برود. ولى تکلیف شرعى است، چاره‏اى ندارد، آنجا خدا از او بازخواست مى‏کند: چرا نرفتى؟ چرا پى قضیه را نگرفتى؟ چرا درمان نکردى؟ ما درد را قرار دادیم دوا را هم قرار دادیم، مى‏خواستى بروى. مى‏گوید خدایا من مى‏خواستم این طرف بیایم … کى به تو گفت این طرف بیایى؟ نه! بیخود! سر جایت بمان! دو سال دیگر، سه سال دیگر، ده سال دیگر، حالا بمان، اگر ما به تو مى‏گفتیم بیا، خیلى خب یک حرفى، اما وقتى که ما به تو نگفتیم بیایى، چرا عجله دارى براى آمدن؟ و از کجا مى‏دانى آمدن الان براى تو مفید است؟ بودن [در دنیا] شاید براى تو مفید باشد.

خدا رحمت کند مرحوم حاج هادى ابهرى خانصنمى همین مرد صافى ضمیر خوش قلب و اهل دل که با مرحوم آقا هم عقد برادرى هم خوانده بودند و اصلا سواد نداشت ایشان، آن موقع از رنگ اسکناس‏ها، قیمت آن اسکناس‏ها را تشخیص مى‏داد.

سوادش همینقدر بود، ولى دلش صاف بود، دلش پاک بود، ضمائر را مى‏خواند، افراد راست را از منافق و دورو خوب تشخیص مى‏داد، باطن را خوب مى‏فهمید و خوب پته طرف را مى‏ریخت روى دایره، اصلا معطل هم نمى‏کرد. هر چه مرحوم آقا به او مى‏فرمود حاج هادى یک خرده رعایت بکن، حالیش نبود. دیگر اینطور بود، خیلى صاف بود و خیلى هم مرحوم آقا را دوست داشت، خیلى.

دیگر حالا دیگر بماند صحبت‏ها و مطالبش، بله ایشان مبتلا به کسالت ریه مى‏شود، سرطان ریه و مرحوم آقا تداوى ایشان را به عهده داشتند. و ایشان در همان منزل ما بود، در ماههاى آخر، و طبیبشان هم خدا رحمت کند مرحوم دکتر مهدى آذر از اطباى بسیار معروف ایران بود. و خود بنده هم براى کسالت معده خودم پیش ایشان مى‏رفتم و خیلى آدم رُکى بود، اوصاف خوبى داشت، بیخود مریض را نمى‏گرداند و … وقتى به یک‏ مطلب نمى‏رسید مى‏گفت من به این مسئله نرسیدم شما به یک کسى دیگر مراجعه کنید. (بنده خودم اطلاع دارم) هى دور نمى‏گرداند، این طرف و آن طرف و … تا خلاصه کیسه‏اش را خالى کند و … حواله مى‏داد به کسى دیگر. خب چقدر خوب است انسان اینطور باشد و به این کیفیت عمل نماید.

یک روز این دکتر آذر به حاج هادى مى‏گوید که حاجى این آقاى طهرانى چه نسبتى با تو دارد که خلاصه این مى‏آید و براى درمان تو اینقدر … پولى دارى؟ باغى دارى؟ زمینى، ملکى، چیزى دارى؟ (خب اینها این چیزها را خب شاید درک نکنند، این روابط و این مسائل را شاید درک نکنند) قضیه چیه؟ که این شما را مى‏آورد در اینجا و … خیلى از اوقات حتى دکتر آذر مى‏آمد منزل ما و عیادت مى‏کرد و درمان مى‏کرد و برمى‏گشت.

حاج هادى رو مى‏کند به ایشان و مى‏گوید یک چیزى است که تو نمى‏فهمى، مى‏گوید تو نمى‏فهمى! یک خبرهایى است که تو نمى‏فهمى! حالا سوال اینجاست که خودش به افراد دیگر مى‏گفت هم من مى‏دانم رفتنى هستم هم آقا سید محمد حسین مى‏داند، ولى او مى‏خواهد اگر شده من یکروز بیشتر بمانم یک لا اله الا الله بیشتر بگویم و الا او هم مى‏داند ما رفتنى هستیم. و خیلى حرف صحیحى و درستى هست این مسئله.

وقتى که براى انسان یک پرونده‏اى قرار دادند و یک برنامه‏اى در نظر گرفتند خب باید آن پرونده تکمیل شود اگر نشود به اندازه یک لا اله الا الله این پرونده ناقص است، و چیزى جایش را نمى‏گیرد، لا اله الا الله بعد جاى خود را دارد. لذا امیرالمومنین علیه السلام راجع به این افراد مى‏فرماید اگر آن اجلى که خداوند تعیین کرده نبود اصلا یک لحظه هم نمى‏ماندند، چرا یک لحظه نمى‏مانند؟ چون دیگر نیازى نمى‏بینند به بودن در این دنیا، آن طرف برایشان روشن و باز شده، آن حقیقت کمالیه، یا اینکه به واقع آن رسیدند یا اینکه برایشان منکشف شده، در هر دو صورت فرق نمى‏کند، مى‏دانند رفتن در آنجا خب رسیدن به آن مسائل است. چون لازم نیست که حتما انسان در این دنیا به آن مطالب برسد.

اینها تقدیراتى است که خداى متعال آنها را مقدر مى‏کند و در اختیار انسان نیست، علت این که ما نمى‏خواهیم از این دنیا برویم به خاطر این است که ما جاهل هستیم، جهل داریم، جاهل نسبت به آن طرف هستیم، چون جاهل هستیم کار خود را تمام مى‏بینیم، مى‏بینیم دیگر تمام شد، دیگر راهها بسته شد، دیگر امیدى نیست، چون وقتى نگاه به خود مى‏کنیم خلأ مى‏بینیم، فقر احساس مى‏کنیم، جهل احساس مى‏کنیم، لذا نمى‏خواهیم از اینجا برویم.

به آن طرف که نگاه مى‏کنیم مى‏بینیم هیچ خبرى نیست، و اصلا نگاه به آن طرف شاید معنا نداشته باشد، چون آن قدر در این دنیا متوغل شده‏ایم و غوطه خوردیم که جز گذران همین دنیا چیزى براى ما مفهومى ندارد، معنایى ندارد، پس بنابراین علت این که ما نمى‏خواهیم از این دنیا به آن طرف برویم علت این است که آن حبّ ذات در اینجا موجب مى‏شود که پاى ما را از رفتن نگه دارد و متوقف کند. اگر این حبّ ذات نبود مطلبى نبود، اشکالى نداشت. همین قضیه حبّ ذات است که حبّ به آثار و لوازم ذات را در پى دارد، بودن در اینجا و مطرح شدن انسان و اسم و رسمى که براى انسان پیدا مى‏شود، همه اینها بازگشتش به همین مسئله حبّ ذات است که در جنبه خلاف مورد استفاده قرار مى‏گیرد نه در جنبه صواب.

لذا همه کارهایى که ما در این دنیا انجام مى‏دهیم همه اینها بر این محوریت دور مى‏زند که خود ما در این امور و در این کارها چقدر مدخلیت خواهیم داشت، آیا کارى که انجام مى‏دهیم آن کار براى ما اسم و شهرتى و سُمعه‏اى به همراه خواهد آورد یا نه؟ به آن طرف مسئله نگاه مى‏کنیم، در هر قضیه‏اى و در هر مسئله‏اى، کارى که انسان انجام مى‏دهد این کار فرق نمى‏کند جنبه الهى داشته باشد یا جنبه دنیوى داشته باشد، تفاوت نمى‏کند، باید ببینیم در مغز و در باطن این عمل چه نهفته است، این مهم است، مسئله اینجاست، نه به آن عمل و کارى که انسان آن کار را انجام مى‏دهد. در باطن او چقدر خلوص و چقدر صدق وجود دارد. بزرگى و کمى کار در پیش پروردگار به اندازه یک ارزن ارزش ندارد، آنچه که ارزش دارد همان مسئله خلوص و نیتى است که پشت این قضیه است. لَنْ ینالَ اللَّهَ لُحُومُها وَ لا دِماؤُها وَ لکنْ ینالُهُ التَّقْوى‏ مِنْکمْ … الحج، ۳۷ گوسفندى که دارد ذبح مى‏شود خدا به این ذبح نگاه نمى‏کند. بالاخره گوسفند است، شتر است، امثال ذلک که ذبح مى‏شود و اطعام مى‏شود و تقسیم مى‏شود و تمام مى‏شود و بعد مى‏آیند با آب جایش را هم تمیز مى‏کنند و انگار نه انگار که اصلا مطلبى بوده، چیزى بوده، در این قضیه چقدر این صاحب ذبیحه خلوص داشته؟ چقدر نیت داشته؟ آن ینال الله آن بالا مى‏رود، این گوسفند تقسیم مى‏شود، این شتر تقسیم مى‏شود، این ذبیحه تقسیم مى‏شود و به همه تقسیم مى‏شود، در این مسئله آن شخصى که این کار را انجام داده باید به خود بنگرد و میزان صدق و خلوص خود را در این قضیه ارزیابى کند. وگرنه خب یک خرجى کرده و یک عده‏اى اطعام شدند ولى چیزى دستگیر او نشده.

یکى از دوستان و احبه مى‏گفت که ما فلان کتاب را چاپ کرده بودیم راجع به قضیه‏اى، بعد یک موسسه دیگرى آمدند و به ما اعتراض کردند که آقا شما که این را چاپ کردید دیگر براى ما چیزى نمانده که ما بیاییم … و شما این کار را نکنید و ادامه ندهید … خب موسسه درست کرده‏ایم، افراد را جمع کردیم، پول خرج کردیم، وسایل و امثال ذلک، شهرت و عنوان و اسم و رسم ولى کارى که ما مى‏خواهیم انجام بدهیم شما دارید انجام مى‏دهید! خب این که نمى‏شود! انسان به خود مراجعه بکند مى‏بیند چیزى تهش نیست، اگر شما انجام بدهید پس ما چکار کنیم؟! خب شما برو یک کار دیگر بکن، شما برو یک مسئله و کار دیگر …

خدا رحمت کند مرحوم استادمان مرحوم آقاى غروى رحمت الله علیه مى‏گفت همان زمان‏هاى سابق، خیلى وقت پیش، گفت ما در یک مجلس فاتحه و مجلس ترحیم در مسجد اعظم قم شرکت کردیم. در کنار ما یکى دو نفر از آقایانى که خب در مسیر مرجعیت بودند، نشسته بودند و یکى داشت به دیگرى با خطاب و اعتراض و تندى مى‏گفت آقا چرا شما به آن حیطه و قلمرویى که ما در آنجا نفوذ و فعالیت داریم دخالت مى‏کنید؟ چرا افراد را به آنجا مى‏فرستید؟ چرا به کار ما در آنجا دست اندازى مى‏کنید؟ آنجا منطقه محروسه‏ است! (بنده دارم اضافه مى‏کنم، اینها را زبان حال مى‏گویند) منطقه محروسه است، و این محدوده است. بعضى منطقه‏ها را مى‏آیند دورش دیوار و سیم خاردار مى‏کشند که کسى داخل نرود، آن منطقه‏اى که شما دارید مى‏روید آنجا خلاصه در محدوده ما دخالت مى‏کنید، چرا جاى دیگر نمى‏روید …؟ این بنده خدا هم گوش داد، گوش داد، وقتى این خوب عتاب و خطابش تمام شد یا تمام نشد، چون اینها تمامى ندارد، شما ده ساعت هم بنشینید باز هنوز خطاب و عتاب هست، که چرا این؟ چرا آن؟ رو کرد به او و گفت آقاى فلان (دیگر حالا اسمش را نمى‏بریم، همه فوت کردند، هم این، هم آن و هم آن، هم راوى و هم مروى و هم … اینها دیگر رفتند آن دنیا و دیگر بله) گفت آقاى فلان هم شما خودت مى‏دانى، هم من مى‏دانم که فلان کس که در نجف است از هر دوى ما اعلم است و در عین حال ما هر دو خودمان را مرجع کردیم! پس دیگر براى چه دارى به من عتاب مى‏کنى؟ خودش دارد مى‏گوید که هر دوى ما مى‏دانیم که فلان کس (مرحوم آقاى خویى) از هر دوى ما اعلم است، و در عین حال تو مى‏آیى به من اعتراض مى‏کنى که چرا تو به قلمرو من … هر دو تا مى‏دانیم که … دیگر آن هم هیچى نگفت.

حالا این رفته آنجا یک مبلغى فرستاده یا یک … این مى‏گوید آقا چرا این در قلمرو ما بوده! بعد شما حالا بیایید ببینید مسیر انبیا چه بوده، آیا انبیا هم یک همچنین داستانى داشتند؟ یک پیغمبر بیاید مثلا خدا مبعوثش کند در یک شهر، مثلا قم، بعد یک پیغمبر دیگر که مربوط به ساوه است، یک مبلغ بفرستد در قم و این بگوید چرا در کار من دخالت شده؟ چرا به شهر خودت قناعت نکردى؟ خدا تو را این مبعوث کرده، خدا تو را … اصلا این خبرها نیست. تا حالا شنیده اید یا حتى تصورش را کرده‏اید که دو تا پیغمبر بیایند با هم اختلاف کنند؟ دو تا پیغمبر بیایند یکى از این حرفها را بزنند؟ (حالا این یک مورد از موارد است که گفتیم، حالا ما دست پایین را گرفتیم، بالاتر از این هم حرفهاى دیگرى است) چرا؟ آن طورى که مى‏گویند صد و بیست و هشت هزار پیغمبر و یا نبى، حداقل هزار هزارها بودند که اینها مبعوث بودند دیگر، مبعوث بودند به شهرهاى بزرگ، به قریه‏ها، به جاهاى مختلف، خب پنج نفر از آنها اولوالعزم هستند.

هیچ در آنها این حرفها نیست، وَ اضْرِبْ لَهُمْ مَثَلًا أَصْحابَ الْقَرْیهِ إِذْ جاءَهَا الْمُرْسَلُونَ‏ یس، ۱۳ إِذْ أَرْسَلْنا إِلَیهِمُ اثْنَینِ فَکذَّبُوهُما فَعَزَّزْنا بِثالِثٍ فَقالُوا إِنَّا إِلَیکمْ مُرْسَلُونَ‏ یس، ۱۴ دو نفر را فرستادیم براى فلان قریه و فلان شهر، اولا دو نفر، لازم نیست که یکى باشد، هر دو باهم، فکذبوهما آمدند با آنها مخالفت کردند، آمدند گفتند کارى به کار ما نداشته باشید، براى چه شما اصلا آمده‏اید و این حرفها چیه مى‏زنید؟ ما مى‏خواهیم در مرام خودمان باشیم فکذبوهما فعززنا بثالث، نفر سوم را فرستادیم، یعنى شدند سه نفر، اگر به جاى سه نفر، سى نفر هم خدا مى‏فرستاد باز همه یکى بودند، فعززنا بثالث آمدیم اینها را تقویت کردیم توسط سومى کمکشان کردیم، دیدیم خب جمعیت زیاد است، مخالف زیاد است، منکر زیاد است، نفر سوم را فرستادیم. بابا این دو تا را که شما انکار مى‏کنید این سومى هم مثل اینهاست، راهش مثل اینهاست، سخنش مثل اینهاست، حرکتش مثل اینهاست، مطالبش مثل اینهاست.

چرا در میان انبیا این قضیه نیست؟ چرا در میان اولیا و در میان عرفا چرا این مسئله نیست؟ این بیاید آن را رد کند، آن بیاید این را رد کند چرا؟ چون آنها حب ذات ندارند، آنها حب به ذات و آثار و لوازم ذات ندارند حب نفس ندارند، آنها دعوت به او مى‏کنند. وقتى مى‏گویند که خدا یکى دیگر را فرستاده آنها مى‏گویند خدایا دستت درد نکند، من بروم چند روزى بگیرم در خانه یا مى‏روم بیرون [از شهر] خلاصه از دست این انکار و مخالفتها و اینها یک قدرى راحت هم مى‏شوم، خدایا زودتر مى‏فرستادى! بیا آقا این مسئله را بگیر خلاصه ما رفتیم و یک مدتى برویم براى خودمان یک گشتى بزنیم و استراحتى بکنیم. نمى‏آید بگوید تو چرا آمدى؟ مى‏گوید تو چرا زودتر نیامدى؟

چون هدف دیگرى است، هدف آن مبدأ است، هدف خود نیست، آنجایى که هدف خود است در آنجا تعارض پیش مى‏آید، آنجایى که هدف دیگرى است این دعوا مى‏خواهد سر چه بکند؟ مى‏خواهد دعوا سر چه بکند؟ براى چه مى‏خواهد این مسائل را به وجود بیاورد؟ آن دارد دعوت به یکى دیگر مى‏کند خدا دو نفر دیگر هم مى‏فرستد آنها هم دارند به او دعوت مى‏کنند. بیست نفر دیگر هم مى‏فرستد آنها هم دارند دعوت به او مى‏کنند. دویست نفر دیگر را هم مى‏فرستد آنها هم دارند دعوت به آن سمت مى‏کنند، همه دارند به آن سمت دعوت مى‏کنند پس سر چه بیایند دعوا کنند؟ سر چه بیایند بگویند که حرف من باشد حرف تو نباشد، چرا تو این کتاب را چاپ مى‏کنى، این کتاب را من باید چاپ کنم …

چرا در فلان جا تو دخالت کردى آنجا در حیطه قلمرو فعالیت‏هاى ماست؟ چه فعالیتى؟ چه حسابى؟ لذا در اینجا ما ملاحظه مى‏کنیم که کلام امام صادق به این قضیه دارد برمى‏گردد که همه این حرفها در جایى است که نفس مطرح است، وقتى که نفس نباشد اصلا این حرفها نیست اگر یکى بگویى ده تا مى‏شنوى یعنى چه؟ وقتى نفسى در کار نباشد، وقتى حبّ ذاتى دیگر در کار نباشد، وقتى دعوت براى دیگرى باشد نه براى خود، این داد و بیدادها اگر براى دیگرى باشد نه براى خود دیگر در آنجا اصلا معنا ندارد که بیاید و شخص و این گونه مسائل را مطرح کند، من چه و چه خواهم کرد اگر تو یکى بگویى تو ده تا مى‏شنوى، اگر تو یک مطلب چه بکنى من چه خواهم کرد، دنبال این برود، این حرفى که زده برود برایش جواب پیدا بکند، کتابها را ورق بزند، ببیند برایش مى‏تواند جواب پیدا کند، صحبت‏ها، سخنرانى‏ها، نوارها را پیاده کنیم تا اینکه براى این حرف جواب پیدا کنیم، خواب و بیدارى و زندگى و همه چیزمان را بگذاریم که یک وقت از طرف عقب نمانیم و شکست نخوریم همه‏اش چیست؟ همه‏اش هوا و هوس، همه اینها نفس، همه اینها انانیت به اسم خدا، این خداى مظلوم! به هر اندازه شما در این دنیا مظلومى پیدا کردید بالاى دست آن خداست، از همه مظلوم‏هاى این عالم [مظلومتر است‏] چون نشسته آن بالا و هر کسى هر کارى مى‏کند گردن او مى‏اندازد، او هم هیچى‏ نمى‏گوید، نگاه مى‏کند، فقط نگاه مى‏کند. بروم جواب پیدا کنم، بروم فلان روزنامه را بگردم ببینم در آن چیزى پیدا مى‏کنم که بیایم بر علیه او … بروم، بروم، … کجا بروى بنده خدا؟ بشین سر جایت بروم بروم …

خب بعد که چه؟ خب حالا جوابش را دادند، آخیش یک نفس راحت کشیدم، جوابش را دادم، زدم و کوبیدم و له کردم و … دوباره هفته دیگر، ماه دیگر یک چیزى درمى‏آید دوباره بیفتیم دنبال این برویم، برویم این را پیدا کنیم، آن را پیدا کنیم، برویم این مسئله … همه اینها براى چیست؟ براى این است که به خود داریم برمى‏گردانیم مسئله را، اگر به خدا برگردانیم تا ببینیم یک قضیه‏اى خلاف است هر هر مى‏نشینیم مى‏خندیم، مى‏گوییم بابا بنده خدا، خدا انشالله شفایش بدهد و هدایتش بکند، برو بابا پى کارت.

یک وقت یک بنده خدایى رفته بود یک جایى، بعد یک چیزهایى از این و آن شنیده بود آمده بود در دفترچه نوشته بود همه را آورده بود، خیلى وقت پیش، ده پانزده سال پیش، آورد گذاشت جلوى ما، حالا مثلا بنده خدا … حالا انشالله خدا دست همه ما را بگیرد، گفتم این چیه آقا؟ گفت مطالبى که راجع به شما مى‏گفتند من این مطالب را همه را یادداشت کردم، گفتم بردار ببر اصلا آن را باز هم نکن، و اگر اسم خدا دارد که حتما دارد خب نباید آتش زد، ولى حالا همه را برو پاره کن و بریز در رودخانه. گفت آقا من این همه زحمت کشیدم! گفتم براى عمه‏ات کشیدى! مگر قبلش بمن گفته بودى؟ مى‏خواستى نکنى، به من که نگفته بودى، گفت آقا لازم است گفتم اصلا بنده نمى‏خواهم حتى یک کلمه‏اش را بشنوم، اصلا نمى‏خواهم. مگر بنده خُل شدم مثل خیلى‏ها؟ مگر بنده بیکارم بیایم آن خواب راحت، آن آسایش فکر، آن آرامش خودم را با شنیدن و دیدن این مطالب به هم بزنم؟ شب موقع خواب فکرم همینطور شروع کند به چرخیدن، این این را گفت، آن را گفته … بابا ول کن سرت را بگذار روى متکا خر و پفت برود بالا راحت. نه اینکه چیزى شنیدى، نه اینکه چیزى دیدى، نه گفتى … کدام بهتر است؟ خب این بهتر است دیگر، این که بهتر است.

کدام بهتر است؟ وقتى تو دارى به روى خدا مى‏ایستى و مى‏گویى الله اکبر هجوم این خیالات و هجوم این مسائل و هجوم این که حسن این را گفت، حسین آن را گفت، تقى آن را گفت … آیا با این هجوم‏ها به سمت خدا بروى یا وقتى مى‏گویى الله اکبر هیچى در ذهنت نباشد کدام بهتر است؟ کدام نماز بهتراست؟ کدام نماز بالا مى‏رود؟ حالا متوجه شدید خیلى از کارهایى که تا حالا کردیم خلاف بوده، خلاف مصلحتمان بوده، خلاف سیرمان بوده، خلاف منافعمان بوده، خلاف راهمان بوده، و اگر آنها نبود چقدر راحت بودیم، چقدر بى‏دردسر بودیم، دردسر کمترى داشتیم، آخه آدم مگر مجبور است خونش را کثیف کند؟ آدم عقل داشته باشد والله نمى‏کند، اگر عقل داشته باشد نمى‏کند این کار را.

امام صادق مى‏گوید عقل و فهم داشته باش، چیزى از این بگو مگوها گیرت نمى‏آید اى بیچاره! اى که دو روز بیشتر به تو فرصت نداده‏اند از این که آن را بگویى و آن را بگویى جز ناراحتى و جز خرد شدن اعصاب و جز از بین رفتن فرصت چیزى گیرت نمى‏آید. مطالب در این زمینه زیاد است و فرصت خب دیگر مى‏گذرد و جداً آنچه را که ما از بزرگان، از ارتباط و ملاقات و زیارت اولیا خدا مثل مرحوم آقاى حداد و مرحوم آقا دیدیم همه‏اش همین قضیه بوده. همانطورى که خدمت رفقا عرض کردم این فقره از حدیث عنوان یکى از مهمترین ارکان سلوک است یعنى بدون این قضیه یک سانت سالک بالا نمى‏رود، یک سانت نمى‏رود. یعنى اگر دویست سال شبها تا به صبح بیدار باشد، صبح‏ها تا به شب روزه باشد، پیشانى‏اش از سجده متورم شده باشد، زبانش از کثرت اذکار به لکنت بیفتد ولى این مسئله در او باشد یک سانت بالا نمى‏رود، این قضیه بسیار قضیه مهمى است یعنى همانطورى که عرض کردم دقیقا در ارتباط با مسائل نفس و آن ابزارى که نفس براى انسان براى حرکت لازم دارد دقیقا به همانجا ارتباط دارد. از خداوند متعال مى‏خواهیم که خداوند چشم ما را بیشتر باز کند، افکار ما را بیشتر تصحیح کند، نیات ما را در راه خودش خالص‏تر کند و این هم رفقا بدانید هر کسى جلوتر آمده و قدم جلوتر گذاشته او برده، خیال نکنید ما بردیم، آن کسى که زودتر در این مسائل آمده قدم پیش گذاشته او برده و او جلو رفته و آن کس که تأنى کرده و تعلل کرده او باخته و او از این پل نگذشته.

اللهم صل على محمد و آل محمد

 

 

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن