جلسه ۲۳۱ شرح حدیث عنوان بصری
محوریّت حبّ به ذات در سیر و سلوک
موضوع: جلسه ۲۳۱ شرح حدیث عنوان بصری
سخنران: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی
متن مجلس:
أعوذبالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
وصلّى الله على سیدنا و نبینا أبى القاسم محمّد
وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنه على أعدائهم أجمعین
صحبت در فرمایش امام صادق علیه السلام بود که به عنوان مىفرمایند که آنچه را که مربوط به حلم باید در راه و سیر و سلوک خودت به سوى خدا در نظر داشته باشى این است که اگر شخصى به تو گفت یک حرف اگر بزنى ده تا پاسخ مىشنوى تو در پاسخ بگو اگر ده تا بگویى یکى هم نمىشنوى.
و کسى که تو را شماتت کند بگو اگر که صادق هستى از خدا مىخواهم از تقصیر من درگذرد، و اگر خلاف مىگویى از خدا مىخواهم از تو درگذرد و کسى که تو را با سخنان ناروا برایت خط و نشان کشید تو او را با نصیحت و رعایت رفتار کن.
این فرمایشات امام صادق علیه السلام بود که عرض شد در مسئله روابط اجتماعى و ارتباطات انسان با دیگران این قضیه نقش حیاتى دارد. و رکن مهم عبور نفس از عالم بهیمیت و شهوات و حیوانیت و انانیت به سوى عالم تجرد و وحدت و یکرنگى و یکپارچگى و خلاصه بیرون آمدن از عوالم کثرات و انانیتهاست.
به طور کلى همانطورى که عرض شد سرچشمه تمام این مسائل به نفس خود انسان بازمىگردد، نفس آدمى از باب این که حبّ به ذات دارد و حبّ به بقاء ذات دارد حبّ به آثار و لوازم ذات هم دارد. کسى که حبّ ذات نداشته باشد طبعا نسبت به این مسائل اصرارى ندارد. همه ما مىخواهیم زنده بمانیم، همه ما مىخواهیم در این دنیا عمر طولانى داشته باشیم، همه ما از آنچه که موجب قلّت عمر و مانع براى ادامه زندگى هست پرهیز و دورى مىکنیم و مىخواهیم عمرمان زیاد شود، عمرمان اضافه شود. به دنبال راههایى مىگردیم که بر طولانى شدن عمر بیفزاید، و این در همه هست، به این کیفیت هستند الا آن افرادى که خب آنها یا از نقطه نظر ظاهرى و از نقطه نظر عادى دچار مشکلى هستند و به یک نوع سرشکستگى و امثال ذلک رسیدهاند یا از نقطه نظر مسائل معنوى و ادراک عوالم بالا دیگر وجود خود را در این دنیا ضرورى و لازم براى رسیدن به آن کمالات نمىبینند.
و همین نقص است در بشر که باعث مىشود تمنى و امید براى زیادى عمر را داشته باشد، چون هر روزى که از او مىگذرد مىبیند که به آن کمال نرسیده، اصلا نمىداند کمال چیست، نمىداند غنا چیست، نمىداند که از فقر بیرون آمدن چیست، نمىداند که رسیدن به آن نقطه تکامل چیست، و این باعث مىشود که وجود خود را در این دنیا یک وجود ناقصى مىبیند و احساس مىکند که دارد از دست مىرود، این مدتى که در اینجا بود چهل سال بود، اما در وقت رفتن احساس نمىکند که چهل سال از او گذشته، خیال مىکند یک هفته در این دنیا بوده و چیزى به دست نیاورده، این به دست نیاوردن او را به اضطراب مىاندازد اى داد دارم مىروم و خودش هم نمىداند کجا دارد مىرود چون چیزى را ادراک نکرده، به مسئلهاى نرسیده به قضیهاى نرسیده. مطلبى براى او منکشف نشده. خود را تهى مىبیند، خود را خالى مىبیند، خود را ورشکسته این دوران مىبیند، تاجرى که آمده همه سرمایهاش را از دست داده و دیگر هیچ ندارد، به یک همچنین مسئلهاى خود را مبتلا مىبیند، اگر این شخص حب ذات نداشت یک همچنین تصورى هم نداشت، چون خود را مىخواهد و بقاء خود را مىخواهد لذا رفتن از اینجا براى او خیلى مشکل است مىبیند این بقاء ابتر ماند، نیمه کاره ماند، حاصلى به دست نیامد.
مىبیند حاصلى براى او پیدا نشد اینجاست که به فزع مىافتد، به هر درى مىزند و به هر وسیلهاى براى فرار از این قضیه دست مىزند، سراغ این مىرود، سراغ آن دکتر مىرود سراغ این پزشک مىرود، اگر در اینجا نتواند به مقصود برسد، به کشورهاى دیگر سفر مىکند به اینجا به آنجا، از آنجا هم نتیجهاى نگرفت سراغ مسائل دیگر مىرود، مىگویند فلانى مىتواند فلان کار را انجام بدهد، مىگوئیم پس برویم سراغش! چرا برویم سراغش؟ چون من نمىتوانم بروم، مىخواهم بمانم، چون مىخواهم بمانم مىگویم برویم و گرنه اگر مىگفتند فلانى مىتواند انجام بدهد، مىگفتیم خب انجام بدهد که بدهد، کارى با او نداریم.
این که الان دارد این طرف مىرود و آن طرف مىرود چون خلأ را همراه خودش احساس مىکند، چون خلأ دارد با آن مسئله حبّ ذات و حبّ بقاء ذات در تعارض است، چون ادراک ندارد به جزع و فزع مىافتد، اما اگر بداند که در آن طرف چه خبر است، اگر بداند که در آن طرف خداوند براى او چه مسائلى را مهیا کرده، اگر تکلیف شرعى نبود همان [شخص بیمار] سرجایش مىنشست تا بعد از دو ماه دیگر هم از دنیا برود. ولى تکلیف شرعى است، چارهاى ندارد، آنجا خدا از او بازخواست مىکند: چرا نرفتى؟ چرا پى قضیه را نگرفتى؟ چرا درمان نکردى؟ ما درد را قرار دادیم دوا را هم قرار دادیم، مىخواستى بروى. مىگوید خدایا من مىخواستم این طرف بیایم … کى به تو گفت این طرف بیایى؟ نه! بیخود! سر جایت بمان! دو سال دیگر، سه سال دیگر، ده سال دیگر، حالا بمان، اگر ما به تو مىگفتیم بیا، خیلى خب یک حرفى، اما وقتى که ما به تو نگفتیم بیایى، چرا عجله دارى براى آمدن؟ و از کجا مىدانى آمدن الان براى تو مفید است؟ بودن [در دنیا] شاید براى تو مفید باشد.
خدا رحمت کند مرحوم حاج هادى ابهرى خانصنمى همین مرد صافى ضمیر خوش قلب و اهل دل که با مرحوم آقا هم عقد برادرى هم خوانده بودند و اصلا سواد نداشت ایشان، آن موقع از رنگ اسکناسها، قیمت آن اسکناسها را تشخیص مىداد.
سوادش همینقدر بود، ولى دلش صاف بود، دلش پاک بود، ضمائر را مىخواند، افراد راست را از منافق و دورو خوب تشخیص مىداد، باطن را خوب مىفهمید و خوب پته طرف را مىریخت روى دایره، اصلا معطل هم نمىکرد. هر چه مرحوم آقا به او مىفرمود حاج هادى یک خرده رعایت بکن، حالیش نبود. دیگر اینطور بود، خیلى صاف بود و خیلى هم مرحوم آقا را دوست داشت، خیلى.
دیگر حالا دیگر بماند صحبتها و مطالبش، بله ایشان مبتلا به کسالت ریه مىشود، سرطان ریه و مرحوم آقا تداوى ایشان را به عهده داشتند. و ایشان در همان منزل ما بود، در ماههاى آخر، و طبیبشان هم خدا رحمت کند مرحوم دکتر مهدى آذر از اطباى بسیار معروف ایران بود. و خود بنده هم براى کسالت معده خودم پیش ایشان مىرفتم و خیلى آدم رُکى بود، اوصاف خوبى داشت، بیخود مریض را نمىگرداند و … وقتى به یک مطلب نمىرسید مىگفت من به این مسئله نرسیدم شما به یک کسى دیگر مراجعه کنید. (بنده خودم اطلاع دارم) هى دور نمىگرداند، این طرف و آن طرف و … تا خلاصه کیسهاش را خالى کند و … حواله مىداد به کسى دیگر. خب چقدر خوب است انسان اینطور باشد و به این کیفیت عمل نماید.
یک روز این دکتر آذر به حاج هادى مىگوید که حاجى این آقاى طهرانى چه نسبتى با تو دارد که خلاصه این مىآید و براى درمان تو اینقدر … پولى دارى؟ باغى دارى؟ زمینى، ملکى، چیزى دارى؟ (خب اینها این چیزها را خب شاید درک نکنند، این روابط و این مسائل را شاید درک نکنند) قضیه چیه؟ که این شما را مىآورد در اینجا و … خیلى از اوقات حتى دکتر آذر مىآمد منزل ما و عیادت مىکرد و درمان مىکرد و برمىگشت.
حاج هادى رو مىکند به ایشان و مىگوید یک چیزى است که تو نمىفهمى، مىگوید تو نمىفهمى! یک خبرهایى است که تو نمىفهمى! حالا سوال اینجاست که خودش به افراد دیگر مىگفت هم من مىدانم رفتنى هستم هم آقا سید محمد حسین مىداند، ولى او مىخواهد اگر شده من یکروز بیشتر بمانم یک لا اله الا الله بیشتر بگویم و الا او هم مىداند ما رفتنى هستیم. و خیلى حرف صحیحى و درستى هست این مسئله.
وقتى که براى انسان یک پروندهاى قرار دادند و یک برنامهاى در نظر گرفتند خب باید آن پرونده تکمیل شود اگر نشود به اندازه یک لا اله الا الله این پرونده ناقص است، و چیزى جایش را نمىگیرد، لا اله الا الله بعد جاى خود را دارد. لذا امیرالمومنین علیه السلام راجع به این افراد مىفرماید اگر آن اجلى که خداوند تعیین کرده نبود اصلا یک لحظه هم نمىماندند، چرا یک لحظه نمىمانند؟ چون دیگر نیازى نمىبینند به بودن در این دنیا، آن طرف برایشان روشن و باز شده، آن حقیقت کمالیه، یا اینکه به واقع آن رسیدند یا اینکه برایشان منکشف شده، در هر دو صورت فرق نمىکند، مىدانند رفتن در آنجا خب رسیدن به آن مسائل است. چون لازم نیست که حتما انسان در این دنیا به آن مطالب برسد.
اینها تقدیراتى است که خداى متعال آنها را مقدر مىکند و در اختیار انسان نیست، علت این که ما نمىخواهیم از این دنیا برویم به خاطر این است که ما جاهل هستیم، جهل داریم، جاهل نسبت به آن طرف هستیم، چون جاهل هستیم کار خود را تمام مىبینیم، مىبینیم دیگر تمام شد، دیگر راهها بسته شد، دیگر امیدى نیست، چون وقتى نگاه به خود مىکنیم خلأ مىبینیم، فقر احساس مىکنیم، جهل احساس مىکنیم، لذا نمىخواهیم از اینجا برویم.
به آن طرف که نگاه مىکنیم مىبینیم هیچ خبرى نیست، و اصلا نگاه به آن طرف شاید معنا نداشته باشد، چون آن قدر در این دنیا متوغل شدهایم و غوطه خوردیم که جز گذران همین دنیا چیزى براى ما مفهومى ندارد، معنایى ندارد، پس بنابراین علت این که ما نمىخواهیم از این دنیا به آن طرف برویم علت این است که آن حبّ ذات در اینجا موجب مىشود که پاى ما را از رفتن نگه دارد و متوقف کند. اگر این حبّ ذات نبود مطلبى نبود، اشکالى نداشت. همین قضیه حبّ ذات است که حبّ به آثار و لوازم ذات را در پى دارد، بودن در اینجا و مطرح شدن انسان و اسم و رسمى که براى انسان پیدا مىشود، همه اینها بازگشتش به همین مسئله حبّ ذات است که در جنبه خلاف مورد استفاده قرار مىگیرد نه در جنبه صواب.
لذا همه کارهایى که ما در این دنیا انجام مىدهیم همه اینها بر این محوریت دور مىزند که خود ما در این امور و در این کارها چقدر مدخلیت خواهیم داشت، آیا کارى که انجام مىدهیم آن کار براى ما اسم و شهرتى و سُمعهاى به همراه خواهد آورد یا نه؟ به آن طرف مسئله نگاه مىکنیم، در هر قضیهاى و در هر مسئلهاى، کارى که انسان انجام مىدهد این کار فرق نمىکند جنبه الهى داشته باشد یا جنبه دنیوى داشته باشد، تفاوت نمىکند، باید ببینیم در مغز و در باطن این عمل چه نهفته است، این مهم است، مسئله اینجاست، نه به آن عمل و کارى که انسان آن کار را انجام مىدهد. در باطن او چقدر خلوص و چقدر صدق وجود دارد. بزرگى و کمى کار در پیش پروردگار به اندازه یک ارزن ارزش ندارد، آنچه که ارزش دارد همان مسئله خلوص و نیتى است که پشت این قضیه است. لَنْ ینالَ اللَّهَ لُحُومُها وَ لا دِماؤُها وَ لکنْ ینالُهُ التَّقْوى مِنْکمْ … الحج، ۳۷ گوسفندى که دارد ذبح مىشود خدا به این ذبح نگاه نمىکند. بالاخره گوسفند است، شتر است، امثال ذلک که ذبح مىشود و اطعام مىشود و تقسیم مىشود و تمام مىشود و بعد مىآیند با آب جایش را هم تمیز مىکنند و انگار نه انگار که اصلا مطلبى بوده، چیزى بوده، در این قضیه چقدر این صاحب ذبیحه خلوص داشته؟ چقدر نیت داشته؟ آن ینال الله آن بالا مىرود، این گوسفند تقسیم مىشود، این شتر تقسیم مىشود، این ذبیحه تقسیم مىشود و به همه تقسیم مىشود، در این مسئله آن شخصى که این کار را انجام داده باید به خود بنگرد و میزان صدق و خلوص خود را در این قضیه ارزیابى کند. وگرنه خب یک خرجى کرده و یک عدهاى اطعام شدند ولى چیزى دستگیر او نشده.
یکى از دوستان و احبه مىگفت که ما فلان کتاب را چاپ کرده بودیم راجع به قضیهاى، بعد یک موسسه دیگرى آمدند و به ما اعتراض کردند که آقا شما که این را چاپ کردید دیگر براى ما چیزى نمانده که ما بیاییم … و شما این کار را نکنید و ادامه ندهید … خب موسسه درست کردهایم، افراد را جمع کردیم، پول خرج کردیم، وسایل و امثال ذلک، شهرت و عنوان و اسم و رسم ولى کارى که ما مىخواهیم انجام بدهیم شما دارید انجام مىدهید! خب این که نمىشود! انسان به خود مراجعه بکند مىبیند چیزى تهش نیست، اگر شما انجام بدهید پس ما چکار کنیم؟! خب شما برو یک کار دیگر بکن، شما برو یک مسئله و کار دیگر …
خدا رحمت کند مرحوم استادمان مرحوم آقاى غروى رحمت الله علیه مىگفت همان زمانهاى سابق، خیلى وقت پیش، گفت ما در یک مجلس فاتحه و مجلس ترحیم در مسجد اعظم قم شرکت کردیم. در کنار ما یکى دو نفر از آقایانى که خب در مسیر مرجعیت بودند، نشسته بودند و یکى داشت به دیگرى با خطاب و اعتراض و تندى مىگفت آقا چرا شما به آن حیطه و قلمرویى که ما در آنجا نفوذ و فعالیت داریم دخالت مىکنید؟ چرا افراد را به آنجا مىفرستید؟ چرا به کار ما در آنجا دست اندازى مىکنید؟ آنجا منطقه محروسه است! (بنده دارم اضافه مىکنم، اینها را زبان حال مىگویند) منطقه محروسه است، و این محدوده است. بعضى منطقهها را مىآیند دورش دیوار و سیم خاردار مىکشند که کسى داخل نرود، آن منطقهاى که شما دارید مىروید آنجا خلاصه در محدوده ما دخالت مىکنید، چرا جاى دیگر نمىروید …؟ این بنده خدا هم گوش داد، گوش داد، وقتى این خوب عتاب و خطابش تمام شد یا تمام نشد، چون اینها تمامى ندارد، شما ده ساعت هم بنشینید باز هنوز خطاب و عتاب هست، که چرا این؟ چرا آن؟ رو کرد به او و گفت آقاى فلان (دیگر حالا اسمش را نمىبریم، همه فوت کردند، هم این، هم آن و هم آن، هم راوى و هم مروى و هم … اینها دیگر رفتند آن دنیا و دیگر بله) گفت آقاى فلان هم شما خودت مىدانى، هم من مىدانم که فلان کس که در نجف است از هر دوى ما اعلم است و در عین حال ما هر دو خودمان را مرجع کردیم! پس دیگر براى چه دارى به من عتاب مىکنى؟ خودش دارد مىگوید که هر دوى ما مىدانیم که فلان کس (مرحوم آقاى خویى) از هر دوى ما اعلم است، و در عین حال تو مىآیى به من اعتراض مىکنى که چرا تو به قلمرو من … هر دو تا مىدانیم که … دیگر آن هم هیچى نگفت.
حالا این رفته آنجا یک مبلغى فرستاده یا یک … این مىگوید آقا چرا این در قلمرو ما بوده! بعد شما حالا بیایید ببینید مسیر انبیا چه بوده، آیا انبیا هم یک همچنین داستانى داشتند؟ یک پیغمبر بیاید مثلا خدا مبعوثش کند در یک شهر، مثلا قم، بعد یک پیغمبر دیگر که مربوط به ساوه است، یک مبلغ بفرستد در قم و این بگوید چرا در کار من دخالت شده؟ چرا به شهر خودت قناعت نکردى؟ خدا تو را این مبعوث کرده، خدا تو را … اصلا این خبرها نیست. تا حالا شنیده اید یا حتى تصورش را کردهاید که دو تا پیغمبر بیایند با هم اختلاف کنند؟ دو تا پیغمبر بیایند یکى از این حرفها را بزنند؟ (حالا این یک مورد از موارد است که گفتیم، حالا ما دست پایین را گرفتیم، بالاتر از این هم حرفهاى دیگرى است) چرا؟ آن طورى که مىگویند صد و بیست و هشت هزار پیغمبر و یا نبى، حداقل هزار هزارها بودند که اینها مبعوث بودند دیگر، مبعوث بودند به شهرهاى بزرگ، به قریهها، به جاهاى مختلف، خب پنج نفر از آنها اولوالعزم هستند.
هیچ در آنها این حرفها نیست، وَ اضْرِبْ لَهُمْ مَثَلًا أَصْحابَ الْقَرْیهِ إِذْ جاءَهَا الْمُرْسَلُونَ یس، ۱۳ إِذْ أَرْسَلْنا إِلَیهِمُ اثْنَینِ فَکذَّبُوهُما فَعَزَّزْنا بِثالِثٍ فَقالُوا إِنَّا إِلَیکمْ مُرْسَلُونَ یس، ۱۴ دو نفر را فرستادیم براى فلان قریه و فلان شهر، اولا دو نفر، لازم نیست که یکى باشد، هر دو باهم، فکذبوهما آمدند با آنها مخالفت کردند، آمدند گفتند کارى به کار ما نداشته باشید، براى چه شما اصلا آمدهاید و این حرفها چیه مىزنید؟ ما مىخواهیم در مرام خودمان باشیم فکذبوهما فعززنا بثالث، نفر سوم را فرستادیم، یعنى شدند سه نفر، اگر به جاى سه نفر، سى نفر هم خدا مىفرستاد باز همه یکى بودند، فعززنا بثالث آمدیم اینها را تقویت کردیم توسط سومى کمکشان کردیم، دیدیم خب جمعیت زیاد است، مخالف زیاد است، منکر زیاد است، نفر سوم را فرستادیم. بابا این دو تا را که شما انکار مىکنید این سومى هم مثل اینهاست، راهش مثل اینهاست، سخنش مثل اینهاست، حرکتش مثل اینهاست، مطالبش مثل اینهاست.
چرا در میان انبیا این قضیه نیست؟ چرا در میان اولیا و در میان عرفا چرا این مسئله نیست؟ این بیاید آن را رد کند، آن بیاید این را رد کند چرا؟ چون آنها حب ذات ندارند، آنها حب به ذات و آثار و لوازم ذات ندارند حب نفس ندارند، آنها دعوت به او مىکنند. وقتى مىگویند که خدا یکى دیگر را فرستاده آنها مىگویند خدایا دستت درد نکند، من بروم چند روزى بگیرم در خانه یا مىروم بیرون [از شهر] خلاصه از دست این انکار و مخالفتها و اینها یک قدرى راحت هم مىشوم، خدایا زودتر مىفرستادى! بیا آقا این مسئله را بگیر خلاصه ما رفتیم و یک مدتى برویم براى خودمان یک گشتى بزنیم و استراحتى بکنیم. نمىآید بگوید تو چرا آمدى؟ مىگوید تو چرا زودتر نیامدى؟
چون هدف دیگرى است، هدف آن مبدأ است، هدف خود نیست، آنجایى که هدف خود است در آنجا تعارض پیش مىآید، آنجایى که هدف دیگرى است این دعوا مىخواهد سر چه بکند؟ مىخواهد دعوا سر چه بکند؟ براى چه مىخواهد این مسائل را به وجود بیاورد؟ آن دارد دعوت به یکى دیگر مىکند خدا دو نفر دیگر هم مىفرستد آنها هم دارند به او دعوت مىکنند. بیست نفر دیگر هم مىفرستد آنها هم دارند دعوت به او مىکنند. دویست نفر دیگر را هم مىفرستد آنها هم دارند دعوت به آن سمت مىکنند، همه دارند به آن سمت دعوت مىکنند پس سر چه بیایند دعوا کنند؟ سر چه بیایند بگویند که حرف من باشد حرف تو نباشد، چرا تو این کتاب را چاپ مىکنى، این کتاب را من باید چاپ کنم …
چرا در فلان جا تو دخالت کردى آنجا در حیطه قلمرو فعالیتهاى ماست؟ چه فعالیتى؟ چه حسابى؟ لذا در اینجا ما ملاحظه مىکنیم که کلام امام صادق به این قضیه دارد برمىگردد که همه این حرفها در جایى است که نفس مطرح است، وقتى که نفس نباشد اصلا این حرفها نیست اگر یکى بگویى ده تا مىشنوى یعنى چه؟ وقتى نفسى در کار نباشد، وقتى حبّ ذاتى دیگر در کار نباشد، وقتى دعوت براى دیگرى باشد نه براى خود، این داد و بیدادها اگر براى دیگرى باشد نه براى خود دیگر در آنجا اصلا معنا ندارد که بیاید و شخص و این گونه مسائل را مطرح کند، من چه و چه خواهم کرد اگر تو یکى بگویى تو ده تا مىشنوى، اگر تو یک مطلب چه بکنى من چه خواهم کرد، دنبال این برود، این حرفى که زده برود برایش جواب پیدا بکند، کتابها را ورق بزند، ببیند برایش مىتواند جواب پیدا کند، صحبتها، سخنرانىها، نوارها را پیاده کنیم تا اینکه براى این حرف جواب پیدا کنیم، خواب و بیدارى و زندگى و همه چیزمان را بگذاریم که یک وقت از طرف عقب نمانیم و شکست نخوریم همهاش چیست؟ همهاش هوا و هوس، همه اینها نفس، همه اینها انانیت به اسم خدا، این خداى مظلوم! به هر اندازه شما در این دنیا مظلومى پیدا کردید بالاى دست آن خداست، از همه مظلومهاى این عالم [مظلومتر است] چون نشسته آن بالا و هر کسى هر کارى مىکند گردن او مىاندازد، او هم هیچى نمىگوید، نگاه مىکند، فقط نگاه مىکند. بروم جواب پیدا کنم، بروم فلان روزنامه را بگردم ببینم در آن چیزى پیدا مىکنم که بیایم بر علیه او … بروم، بروم، … کجا بروى بنده خدا؟ بشین سر جایت بروم بروم …
خب بعد که چه؟ خب حالا جوابش را دادند، آخیش یک نفس راحت کشیدم، جوابش را دادم، زدم و کوبیدم و له کردم و … دوباره هفته دیگر، ماه دیگر یک چیزى درمىآید دوباره بیفتیم دنبال این برویم، برویم این را پیدا کنیم، آن را پیدا کنیم، برویم این مسئله … همه اینها براى چیست؟ براى این است که به خود داریم برمىگردانیم مسئله را، اگر به خدا برگردانیم تا ببینیم یک قضیهاى خلاف است هر هر مىنشینیم مىخندیم، مىگوییم بابا بنده خدا، خدا انشالله شفایش بدهد و هدایتش بکند، برو بابا پى کارت.
یک وقت یک بنده خدایى رفته بود یک جایى، بعد یک چیزهایى از این و آن شنیده بود آمده بود در دفترچه نوشته بود همه را آورده بود، خیلى وقت پیش، ده پانزده سال پیش، آورد گذاشت جلوى ما، حالا مثلا بنده خدا … حالا انشالله خدا دست همه ما را بگیرد، گفتم این چیه آقا؟ گفت مطالبى که راجع به شما مىگفتند من این مطالب را همه را یادداشت کردم، گفتم بردار ببر اصلا آن را باز هم نکن، و اگر اسم خدا دارد که حتما دارد خب نباید آتش زد، ولى حالا همه را برو پاره کن و بریز در رودخانه. گفت آقا من این همه زحمت کشیدم! گفتم براى عمهات کشیدى! مگر قبلش بمن گفته بودى؟ مىخواستى نکنى، به من که نگفته بودى، گفت آقا لازم است گفتم اصلا بنده نمىخواهم حتى یک کلمهاش را بشنوم، اصلا نمىخواهم. مگر بنده خُل شدم مثل خیلىها؟ مگر بنده بیکارم بیایم آن خواب راحت، آن آسایش فکر، آن آرامش خودم را با شنیدن و دیدن این مطالب به هم بزنم؟ شب موقع خواب فکرم همینطور شروع کند به چرخیدن، این این را گفت، آن را گفته … بابا ول کن سرت را بگذار روى متکا خر و پفت برود بالا راحت. نه اینکه چیزى شنیدى، نه اینکه چیزى دیدى، نه گفتى … کدام بهتر است؟ خب این بهتر است دیگر، این که بهتر است.
کدام بهتر است؟ وقتى تو دارى به روى خدا مىایستى و مىگویى الله اکبر هجوم این خیالات و هجوم این مسائل و هجوم این که حسن این را گفت، حسین آن را گفت، تقى آن را گفت … آیا با این هجومها به سمت خدا بروى یا وقتى مىگویى الله اکبر هیچى در ذهنت نباشد کدام بهتر است؟ کدام نماز بهتراست؟ کدام نماز بالا مىرود؟ حالا متوجه شدید خیلى از کارهایى که تا حالا کردیم خلاف بوده، خلاف مصلحتمان بوده، خلاف سیرمان بوده، خلاف منافعمان بوده، خلاف راهمان بوده، و اگر آنها نبود چقدر راحت بودیم، چقدر بىدردسر بودیم، دردسر کمترى داشتیم، آخه آدم مگر مجبور است خونش را کثیف کند؟ آدم عقل داشته باشد والله نمىکند، اگر عقل داشته باشد نمىکند این کار را.
امام صادق مىگوید عقل و فهم داشته باش، چیزى از این بگو مگوها گیرت نمىآید اى بیچاره! اى که دو روز بیشتر به تو فرصت ندادهاند از این که آن را بگویى و آن را بگویى جز ناراحتى و جز خرد شدن اعصاب و جز از بین رفتن فرصت چیزى گیرت نمىآید. مطالب در این زمینه زیاد است و فرصت خب دیگر مىگذرد و جداً آنچه را که ما از بزرگان، از ارتباط و ملاقات و زیارت اولیا خدا مثل مرحوم آقاى حداد و مرحوم آقا دیدیم همهاش همین قضیه بوده. همانطورى که خدمت رفقا عرض کردم این فقره از حدیث عنوان یکى از مهمترین ارکان سلوک است یعنى بدون این قضیه یک سانت سالک بالا نمىرود، یک سانت نمىرود. یعنى اگر دویست سال شبها تا به صبح بیدار باشد، صبحها تا به شب روزه باشد، پیشانىاش از سجده متورم شده باشد، زبانش از کثرت اذکار به لکنت بیفتد ولى این مسئله در او باشد یک سانت بالا نمىرود، این قضیه بسیار قضیه مهمى است یعنى همانطورى که عرض کردم دقیقا در ارتباط با مسائل نفس و آن ابزارى که نفس براى انسان براى حرکت لازم دارد دقیقا به همانجا ارتباط دارد. از خداوند متعال مىخواهیم که خداوند چشم ما را بیشتر باز کند، افکار ما را بیشتر تصحیح کند، نیات ما را در راه خودش خالصتر کند و این هم رفقا بدانید هر کسى جلوتر آمده و قدم جلوتر گذاشته او برده، خیال نکنید ما بردیم، آن کسى که زودتر در این مسائل آمده قدم پیش گذاشته او برده و او جلو رفته و آن کس که تأنى کرده و تعلل کرده او باخته و او از این پل نگذشته.
اللهم صل على محمد و آل محمد