جلسه ۲۳۰ شرح حدیث عنوان بصری
موضوع: جلسه ۲۳۰ شرح حدیث عنوان بصری
سخنران: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی
[box type=”download” align=”” class=”” width=””]
[button color=”orange” size=”small” link=”http://file.pormatlab.com/kimiyasaadat/onvan230.mp3″ icon=”” target=”false”]دریافت صوت[/button]
[button color=”red” size=”small” link=”http://file.pormatlab.com/kimiyasaadat/onvan230.pdf” icon=”” target=”false”]دریافت متن[/button]
[/box]
متن مجلس:
أعوذبالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
وصلّی الله علی سیّدنا و نبیّنا أبی القاسم محمّد
وعلی آله الطّیّبین الطّاهرین و اللعنه علی أعدائهم أجمعین
امام صادق علیه السلام میفرمایند آن اموری که مربوط به حلم و بردباری است، سالک در راه خدا و سیر و سلوک به سمت خدا طبعاً باید آن را رعایت کند و میتوان گفت که در این اموری که امام علیه السلام در این فرمایشات شریفه خودشان به آن توجه و تاکید دارند شاید مهمترین بخش از این مسائل، مربوط به حلم و بردباری و تاثیر آن در عبور نفس از عوالم حیوانی و بهیمیت و حرکت به سوی عالم وحدت و اطلاق است.
حضرت میفرمایند که یکی این است که اگر کسی به شما یک مطلبی را گفت و گفت اگر یکی بگویی، ده تا پاسخت را میدهم! تو در پاسخ بگو که اگر ده تا بگویی یکی را هم من جواب نمیدهم و چیزی از من نمیشنوی. و کسی که تو را شماتت کرد و ناسزا گفت و حرف خلاف نسبت داد، تو در پاسخ بگو که اگر در این مطلب صادق هستی و راست میگویی از خدا میخواهم که از من درگذرد و اگر خلاف میگویی از خدا میخواهم که از تو درگذرد. و کسی که تو را به سبّ و ناسزا و اینها وعده داد، تو پاسخ او را به نصیحت و رعایت بده، که نصیحت بهترین چیز است.
خب این مطالب تا حدودی در جلسات قبل صحبت شد و عرض شد که این سه مسئله به یک مطلب برمیگردد و آن این است که حقیقت مطلب و واقعیت قضیه به خود آن سخن برنمیگردد بلکه به حالت نفسانی و آن داعی و انگیزهای که پشت این سخن مخفی است برمی گردد. یعنی امام علیه السلام در اینجا اصلا میخواهند بفرمایند تو به حرفی که به گوش تو میرسد توجه نکن که این چه مطلبی است و راجع به تو چه چیزی گفته میشود، تو نگاه کن ببین انگیزه آن چه بوده، همه مطلب به آن برمیگردد و واقع قضیه هم همین است. مثلا فرض بکنید که انسان براساس آن انگیزه … ما خودمان در عرف هم به همین کیفیت عمل میکنیم. الان یک بچه چهار ساله، بچه پنج ساله، بیاید در اینجا و شروع کند به حرکات بچگانه انجام دادن، خب هیچ کس تعجب نمیکند، بچه است دیگر، خب بچه باید حرکات بچگانه انجام دهد، تازه آدم خوشحال هم میشود، خب جست و خیز میکند، تندرست است و سلامت است. حالا اگر یک آدم بیست ساله بیاید آن حرکات را انجام بدهد! شما میگویی این خُل شده، دیوانه شده، آدم که نمیآید پشتک بزند اینجا! اما همین بچه اگر همین کار را بکند تازه شما مدح هم میکنید، تشویق هم میکنید.
اگر فرض بکنید که یک شخصی که در خواب است بیاید یک جملهای بگوید راجع به شما، یک جملهای بگوید، اصلا شما توجه نمیکنید، میخندید. اما اگر همین شخص از خواب برخیزد و همان جمله را بگوید، شما آنقدر ناراحت میشوید که حتی ممکن است برخورد هم بکنید، چرا؟ چون در کلام اول انگیزه وجود ندارد، خواب است، یک آدم خواب دارد این حرف را میزند. یا فرض بکنید که یک شخصی که حالا یک مقداری مشاعرش را از دست داده به او توجه نمیکنید، میگویید که کاری نداشته باش … اما وقتی که یک شخصی دارای مشاعر هست …
واقعا مولانا عجیب این مطلب را در باب عرفان میآید گسترش میدهد و بالا میبرد و به آن سعه میدهد، سعه میدهد و از ضمیر و نفوس خلائق در پیشگاه پروردگار اینطور تعبیر میآورد ای خداوند و شهنشاه و امیر، بر خطاها و لغزشهایی که از انسان سر میزند … در خطاب به پروردگار مولانا زبان حالش این است
ای خداوند و شهنشاه و امیر | من نکردم، جهل من کرد آن مگیر «۱» |
چقدر قشنگ است این کلام که انسان وقتی که خلاف میکند، خطا میکند، مطلبی را میگوید، از روی عصبانیت میگوید، می گوید خدایا من چون جاهل به تو بودم و جاهل به معرفت تو بودم، این حرفهایی که زدم، این خلافهایی که کردم، اینها همه از روی جهل من بوده، اگر آن جهل من برطرف میشد خب من این کار را نمیکردم، چون جاهل هستم این حرف ناشایست از من سر زده، چون به مقام ربوبی تو آگاه و عارف نیستم در مقابل تو به مقابله برخاستم، چون به موقعیت تو اطلاع نداشتم آمدم و در قبال تو این موضع را گرفتم، و اگر اینطور نبود خب من این کار را نمیکردم.
پیغمبر در جنگ احد با آن همه مسائل و مشقات، خب کفار و مشرکین دارند شمشیر میزنند، شوخی که نیست، ما اینجا نشسته ایم و داریم صحبت میکنیم! پیغمبر در جنگ احد شمشیر خورد، تیر خورد، سنگ خورد، آثارش هنوز هست، در آن کوه و آن منطقه، و تمام مشرکین همت کرده بودند که بیایند و این مرکز و محور توحید را محو کنند، با شمشیر، با نیزه، با انواع اسباب بیایند … در همان حال پیغمبر میگوید اللّهُمّ اهْدِ قَوْمِی فَإنّهُمْ لا یعْلَمُونَ خیلی عجیب است این همین کلام مولاناست، این شمشیری که دارد به سوی پیغمبر فرود میآید جهل آن مشرک است که این شمشیر را دارد فرود میآورد نه خود آن مشرک به همان هویت ذاتی خودش، چون آن هویت، هویت ربطیه است و او انسان است و بنده خداست. منتهی شرک آمده جلوی او را گرفته، شرک و دوبینی و خلافبینی آمده جلو را گرفته و پیغمبر را دشمن خودش میبیند. پیغمبر که بهترین … پیغمبر میگوید من میخواهم این شرک را از جلویت بردارم، این دوبینی را از جلوی چشمت کنار بزنم، تو به وحدت وارد بشوی، و او را واحد ببینی و مستقیم سراغ او بروی نه اینکه بروی سراغ بت و چوب و سنگی که شما آن را میاندازید در آتش بعد از یک مدت خاکستر میشود. خب این را هم که نمیشود پرستش کرد. من میخواهم تو را به آنجا متصل کنم و آن عادات مترسخه و رسوخیافته در نفوس این مشرکین، آن تفکرات و آن سیرههایی که در نفس اینها و در قلب اینها رسوخ پیدا کرده و با آن خو گرفته اند و سالیان دراز با آن به سربرده اند و جز آن ارزش و اعتباری را برای خود نمیبینند، با این روش و با این کلام و با این ندای توحید رسول الله در تعارض قرار میگیرد، میآیند به مقابله برمیخیزن د. و از آن طرف هم خب یک عدهای که آنها یک قدری نسبت به این مسئله جلوتر هستند و خلاصه مسائل دیگری دارند، ریاسات و … میآیند و خلاصه دیگر به انواع تهمتها و شایعات و خلاف ذلک بر این تنبور میدمند و این مسئله را بزرگ جلوه میدهند و آنها را بر علیه پیغمبر میشورانند. خب این مردم هم راه میافتند شمشیر دست میگیرند، تیر و نیزه دست میگیرند و میآیند که این پیغمبر را از بین ببرند.
______________________________
(۱) ۱- مثنوی معنوی دفتر ۲، بخش ۳۹ (رنجانیدن امیری خفتهای را کی مار در دهانش رفته بود) ای خداوند و شهنشاه و امیر/ من نگفتم جهل من گفت آن مگیر
در جنگ احزاب وقتی که عمرو ابن عبدود به دست امیرالمومنین علیه السلام کشته شد و به زمین افتاد یک انگشتر خیلی گرانبهایی در دستش بود، امام آن انگشتر را برنداشت، در حالتی که خب حقش بود، چون آن کسی که شخص کافری را میکشد حق دارد سلب «۱» او را آنچه را که مربوط به اوست بردارد. خواهر او آمد و وقتی نگاه کرد و دید این انگشتر در دست اوست گفت من بر او گریه نمیکنم، نوحه نمیکنم و اظهار تاسف نمیکنم بر مرگ برادرم، این به دست مرد کریمی به قتل رسیده است چون این انگشتر را برنداشته است، این یک شخص عادی نباید باشد. توجه میکنید؟
یعنی آن کافر میفهمد مسئله چیست، کافر است اما هویت ربطیهاش تشخیص میدهد، بدی را میفهمد، خوبی را میفهمد، به همان مقدار، یعنی به همان مقدار مدرکاتش و به همان مقدار فهمش و به همان مقدار سعه وجودیش، به همان مقدار جلو میآید.
لذا پیغمبر، دین اسلام را که نیامد میان سلمان و اباذر و مقداد اعلام کند. گرچه خب خیلی از اینها قبلا مومن بودند و بعضیهایشان هم مانند اباذر مشرک بود و بعد مومن شد. خیلی از اینها مثل سلمان مومن بودند و قبلا بر دین حضرت مسیح بودند و سپس به دین پیامبر آمدند.
پیامبر آمد اسلام را در میان همین کفار اعلان کرد، مگر غیر از این است؟ همین مشرک، همین کافر، پس معلوم است این ربطش قطع نشده. مولانا میگوید من نکردم جهل من کرد، جهل من شرک بود، جهل من کفر بود، جهل من بین من و بین خدا فاصله انداخته بود، من خودم فاصله نداشتم. رسول خدا میآید این جهل را کنار میزند آن حقیقت توحید و فطرت این را برمیگرداند در همان راه و مسیری که باید در آن مسیر قرار بگیرد.
پس معلوم میشود هویت هویت الهی است، هویت هویت توحید است، هویت هر شخصی، حالا آنها که کافر بودند، حالا شما برسید به این مسلمانها، اینهایی که مسلمان هستند، منتهی خب حالا بعضی از رفتارشان، بعضی از اعمالشان فرض بکنید که تفاوت دارد، ما میتوانیم بگوییم اینها آدمهای بدی هستند؟ میتوانیم بگوییم اینها همه جهنمی هستند؟ میتوانیم بگوییم اینها همه …؟ نه، حالا زندگی، مسیر، عادات، رسوم، چیزهای مختلف آنها خب یک مقداری حالا تفاوت دارد.
______________________________
(۱) ۱- لباسها و نیز ادوات جنگی مقتول، از قبیل شمشیر، زره، کلاه خود و مانند آن که کاربرد نظامی دارند، جزو سَلَب به شمار میروند. همچنین بنابر تصریح برخی از فقها، اشیای زینتی، مانند دست بند، گردنبند و انگشتر و نیز انبان، قمقمه و کوله پشتی و مانند آنها که برای حمل و نگهداری زاد و توشه استفاده میشوند، سلب به حساب میآیند؛ اما اشیای جدای از مقتول، همچون برده و چارپایی که برای حمل اثاث خود آورده و نیز سلاحی که در دست او نیست، جزو سلب نمیباشد؛ بلکه غنیمت محسوب میشود.
دیدگاه اهل معرفت نسبت به افراد این است، نسبت به آن حقایق منطوی در نفوس افراد همین است، همین دیدگاهی است که پیغمبر میآید و میفرماید اللهم … دعا میکند، به خدا عرضه میدارد، در میان آن نمیگوید خدایا من را بر اینها غلبه بده! اینها را از بین ببرم! بکشم! نیست و نابود کنم و بزنم! همه اینها را چه کنم! نه، میگوید خدایا حالا که اینها آمدند به جنگ با توحید، اینهایی که آمدند برای مقابله با توحید، خدایا اینها را هدایت کن، تقدیر و مشیت خودت را بر هدایت اینها قرار بده، نه برای از بین رفتن و دمار و محو و هلاکت اینها، خب البته آن مقدار که حالا خودشان نسبت به جنگ میآیند اقدام می کنند [آن دیگر برعهده خودشان است.]
لذا امیرالمومنین در جنگ جمل و سایر جنگها، حتی در جنگ صفین وقتی کسی زخمی هست می فرمایند زخمیها را کاری نداشته باشید، وقتی که اینها فرار میکنند می فرمایند چه کارشان دارید؟ یعنی همه دیدگاه دیدگاه توحیدی است، دیدگاه دیدگاه وحدت است، میخواهد هدایت کند، نمیخواهد از بین ببرد، نمیخواهد مردم صفین را همه از دم تیغ بگذراند. [گاهی] چاره نیست، چون آنها میآیند و نسبت به این مسئله اقدام میکنند خب [حضرت هم] انجام میدهند. ولی حقیقت و باطن امیرالمومنین این است که آنها هدایت پیدا بکنند، آنها به راه بیایند و این جهل که مانع از گرایش به ولایت و به توحید است و در فضای شرک و بهیمیت و انانیت و توهمات و اعتبارات و تخیلات معاویه گرفتار شده اند آن فضا بشکند و به فضایی که امیرالمومنین برای آنها آماده و مهیا می سازد به آن فضا وارد شوند.
لذا حضرت میفرماید به آنهایی که فرار کردند در جنگ جمل (و آمدند در بصره، همان زبیر و عایشه و اینها که این جنگ را راه انداخته بودند) کاری به آنها نداشته باشید، آنها آمدند به جنگ ما الان هم فرار کردند، خب ولشان کنید، چه کارشان دارید؟ چرا وارد منازلشان بشوید؟ چرا در را بشکنید بروید داخل و آنها را دربیاورید؟ و [اسیر] کنید؟ چرا؟ چرا وقتی یکی را میبینید که پریروز در جنگ شرکت کرده و الان دارد در خیابان راه میرود بگیریمش؟ آقا رفته که رفته دیگر تمام شد دیگر، به اینها چکار دارید؟
آن دیروز در جنگ جمل شرکت کرده، من دیدم الان در اینجا میرود این را بگیریم بیندازیم در زندان یا مثلا اعدامش کنیم چون مثلا …، امیرالمومنین میگوید آمد در جنگ و الان دیگر تمام شد و جان سالم به در برد کاریش نداشته باشید، بگذارید راه خودش را برود، الان که کاری با شما ندارد.
حضرت یونس بر همین اساس مورد تربیت و مورد خطاب پروردگار قرار میگیرد و آن جریان پیش میآید، این جریانی که برای حضرت یونس پیش میآید- البته خب این بخش از صحبت را من برای بعد میگذارم، که این آثاری به خود انسان برمیگردد- این مسئله که من نکردم جهل من کرد آن مگیر در این قضیه، حضرت
یونس هنوز به آن نقطه تکامل روحی و نفسی و پختگی و سعه وجودی نرسیده بود، حضرت یونس تصورش بر این بود که هویت او دارد به مقابله برمیخیزد، نه اینکه آن جنبه [ظاهری و جهل] و آن مسائلی که پیش آمد و جریان رفتن در شکم ماهی و نمیدانم در ظلمات و … فَنادی فِی الظُّلُماتِ أَنْ لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَک إِنِّی کنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ الأنبیاء، ۸۷ این جریان برای این بود که این مصرع دوم فرمایش مولانا در آنجا به تکامل رسید، که بابا اینها همه بندههای خدا هستند حالا اینها جاهل هستند و آمدند مخالفت کردند تو تحمل کن.
امام صادق میفرماید آنچه که در حلم باید سالک انجام بدهد، خب حضرت یونس باید تحمل میکرد، حلمش نسبت به این قضیه، و در این جریان این قضیه روشن شد، حقیقت ربطیه همه افراد با پروردگار برای حضرت یونس روشن شد و آن جنبه جهلی که مانع است از اینکه بنده ارتباط مستقیم با خدا داشته باشد و به دور از مسائل ظاهری و دنیوی و انانیت ها و آنچه که موجب توغل انسان در عالم کثرات هست، انسان بدون اینها ارتباط پیدا بکند، این مسئله برای حضرت یونس روشن میشود. وقتی روشن میشود میگویند ها حالا وقتش است که بیایی به سوی افراد و آن قوم و ببینی که اینجا چه خبر است. وارد که میشود میبیند عجب همه دارند زندگی میکنند. فکر می کرده عذاب میآید و همه را دیگر از بین میبرد و دیگر کسی نیست ولی وقتی میآید میبیند همه هستند، تازه میآیند به استقبال ایشان: به به، حضرت یونس را خلاصه بغلش میکنند و … حضرت می گوید جریان چیه؟ میگوید همه اینها مومن شدند. آن جهل من رفت کنار در این فاصله، داستانش را خب میدانید دیگر، آن عالم آمد و همه اینها را [متنبه] کرد، که داستانش مفصل است و مضمون روایت هم هست و همه اینها توبه کردند و … برای اینها آن پرده جهل کنار رفت و آن حقیقت ربطیه آنها ظهور پیدا کرد و به همان خدای یونس و دستورات حضرت یونس اینها گرویدند. خب خدا هم که با کسی دشمنی ندارد: نه تو تا دیروز نمیدانم چه میکردی حالا که اینطور شد مومن شدی و …؟ خدا که کینه ندارد، خدا دنبال این هست که یک شخص پیدا شود … حالا که آمده دارد میگوید خدایا من غلط کردم، توبه کردم …، بیخود کردی! توبهات را هم نه قبول میکنیم! نه …
در جریان فرعون هم که آلْآنَ وَ قَدْ عَصَیْتَ … یونس، ۹۱ الان که تو داری دیگر [جزع و فزع میکنی و تو را برنمی گردانیم] این نه به خاطر این است که [نمی شود] برگردد بلکه به خاطر این است که اگر او برمیگشت دوباره همان فرعون بود، لذا خدا همین پاسخ را میدهد، و گر نه اگر فرعون در همان آن، در همان آنی که در گرداب نیل مبتلا شده واقعا و حقیقتا، واقعا اگر توبه میکرد همانجا خدا نجاتش میداد. اگر از روی صدق و واقع بود همانجا خدا نجاتش میداد. فرعون با بقیه که فرق نمیکند، آن یک بنده خدا است اسم خودش را فرعون گذاشته، حالا بقیه اسم خودشان را زید و عمر و تقی و نقی گذاشته اند، همه یکی هستند.
آن تا دیروز کلاه میگذاشت سرش و نمیدانم تاجش طلا بود و روی تخت مینشست، الان دیگر وسط نیل تاجی در کار نیست، دیگر تخت و عرش و نمیدانم بیا و برو و خدمتکاری نیست. خودش است و خودش، خودش است و خدای خودش، خودش است و این دریا و این رود نیل، آنجا دیگر تمام آنها همه رفت، بگیرید و ببندید و …، اینها همه برای ما عبرت است، تمام اینها برای ما یک به یک عبرت است و برای همه ما هم پیش میآید، برای همه ما این مسئله پیش خواهد آمد که این واقعیت نیاز و واقعیت احتیاج و واقعیات فقر را به جان لمس خواهیم کرد، لمس خواهیم کرد، حالا آن یک جور در دریا آن یک جور در مرض، آن یک جور در گرفتاری، هر کسی به یک نحو و به یک کیفیتی.
و لذا انسان باید این مسائل را اصلا همیشه در ذهنش بیاورد، هی بیاورد، هی ببرد، هی این مسائل را، این مسائل پیغمبران، آن یک مصداقش بود، همین قضیه برای ما هم هست. من الان دارم در اینجا صحبت میکنم نسبت به صحبتهایی هم که میکنم باور دارم، حالا به خیال خودمان باور دارم، دوستان و رفقایی هم که در اینجا تشریف دارند این مطالب را میشنوند، افرادی هم که در اینجا نیستند در خارج از اینجا امشب دارند میشنوند و میبینند و بعدا هم میبینند، خب من چه توقعی دارم؟ توقع دارم این باور من را دیگران هم بپذیرند دیگر، وگرنه خب مجبور نیستم که بلند شوم بیایم اینجا و بنشینیم و صحبت کنیم، حرفهای دیگر میزنیم، خب حالا اگر دیدم فرض بکنید که از اینجایی که رفتم مثلا یک عدهای حالا نه در اینجا در جاهای دیگر گفتند بابا این حرفها چی بود این آقا میزد؟ توهمات خودش است، خیالات خودش است، مسائل خودش است، یک چیزهایی سرهم کرد و وقت ما را هم گرفت …، چه عکس العملی در دل من و در نفس من نسبت به این مسئله پیدا میشود؟
اگر اینها را از خودم ببینم باید برآشوبم که ای فلان شده مگر مجبور بودی بلند شوی بیایی گوش کنی؟ خب در خانه ات مینشستی و …، من و باش که باید بیایم اینجا نیم ساعت، یک ساعت، چهل دقیقه چکار بکنم و فلان بکنم و از اول حرف نمیزدیم …، نمیدانم دیگر چیزهایی که در آن جلسه قبلی گفتیم، نفس هی شروع میکند کار کردن و خلق کردن دیگر، هی درست میکند، نفس کارخانه است دیگر، کارخانه، همچنین خروجی دارد که تهش درنمیآید، هیچی بابا کارخانه ماشینسازی هم باشد وقتی آهن و اینها تمام شود میایستد، ماشالله این نفس اصلا موادش تمام نمیشود. یعنی اگر شما دو ساعت این نفس را به کار بگیرید خروجی دارد، دو ساعت بشود پنج ساعت باز هم دارد، میخواهید امتحان کنید! نه نکنید هیچ وقت سراغ این امتحانها نروید، تا صبح بنشینید برایتان خروجی میزند و به جاهای خطرناک میرسد، حالا نمیایستد که: این کار را بکنم، آن کار را بکنم، این بلا را دربیاورم، این را بگویم، این پیغام را بدهم، آن تلفن را بزنم، از شب تا صبح و از صبح تا فردا شب دارد باز همینطور … این موادش هیچ وقت تمامی ندارد، هر کارخانهای باشد تمام میشود، اما این نه ماشالله خدا یک همچنین قدرتی قرار داده دیگر، همش کار میکند. بابا پس کی میایستی؟
کی این فکرت آرام میگیرد؟ کی نفست آرام میگیرد؟ کی یک دقیقه میایستی با خدای خودت حرف بزنی؟ با خدای خودت صحبت بکنی؟
حضرت یونس آمد در آنجا دید عجب این اصلا دستگاه عوض شده همه چیز تغییر پیدا کرده، آنجا دید ها پس قضیه به من نبوده، حالا اگر مسئله از ناحیه دیگری باشد من خودم را یک وسیله و آلت و واسطه برای این مطالب ببینم: خیلی خب مشکلی پیش نیامده، حرفم قبول شد شد، اگر قبول شود خب خوشحال میشوم، چرا خوشحال میشوم؟ چون میبینم از طرف او بوده، دیگر این خوشحالی به من برنمیگردد، این خوشحالی خوب است، خیلی هم خوب است. پیغمبر وقتی یک نفر را هدایت میکرد خوشحال نمیشد و ناراحت میشد؟ یا عَلِی لَان یهدی اللهُ عَلی یدَیک رَجُلًا خَیرٌ لَک مِمّا طَلَعَت عَلَیهِ الشَّمسُ «۱» اگر خدا یک نفر را به دستت هدایت کند از این که تمام دنیا را به تو بدهند بهتر است، چرا؟ چون همه دنیا را باید بگذاری تنها بروی با یک کفن بروی، حالا این یک وجه پایین است بالاتر از آن این است که یک نفر را به خدا وصل کردی دنیا چیه؟ طلا چیه؟ اینها که جان ندارند، روح ندارند، نفس ندارند، این را زنده کردی، این نفس را حیات بخشیدی، این را به توحید رساندی، این را به تجرد رساندی.
لذا پیغمبر وقتی که خوشحال میشد از ته دل خوشحال میشد، … بِالْمُؤْمِنِینَ رَؤُفٌ رَحِیمٌ التوبه، ۱۲۸ معنایش همین است. این خوشحالی هم به او برمیگردد چون به او رفته است انسان خوشحال میشود، چون به او اتصال پیدا کرده، چون این مطالبی که از او آمده این را تغییر داده و عوض کرده، نفسش را دگرگون کرده، این ابتهاج پیدا میکند، اگر هم نه، تغییر پیدا نکرده طوریش نیست، واسطهای بوده آمده تکلیفش را انجام داده رفته، تمام شد و رفت، و حتی این طرف قضیه از نقطه نظر نفسی تاثیر بیشتری دارد تا آن شقّ اول که حالا این را بعدا توضیح میدهم.
خب این در صورتی است که ما مطلب را از خود نبینیم، و همینطور هر کاری که هر کسی میکند، هر قدمی که هر کسی برمیدارد، یکی سخن میگوید، یکی فرض بکنید که در فلان مسئله اقدام میکند، یکی نسبت به مسائل مالی اقدام میکند، یکی نسبت به مسائل دیگر قدمی برمیدارد، در تمام اینها آن مقصد، آن نیت، آن هدف، آن قبلهنما باید به آن سمت بزند، به آن سمت باید توجه پیدا بکند. این باعث میشود که انسان عبور کند و پلها را رد کند. پزشکی که دارد نسخه میدهد و نسخه او باعث شفا میشود نباید این را از خودش ببیند، من نسخه دادم … خدا شفا داد، چرا؟ چون یک نسخه دیگر میدهد شفا پیدا نمیشود، اگر شفا پیدا میکرد خب بسم الله. آن شخصی که دارد یک کاری انجام میدهد کار خیر را باید از او ببیند، بالاتر از این این است که همین عمل خودش را هم از او ببیند. نفس همین عمل از اوست، اگر اینطور باشد خب دیگر همه چیز بر وفق مراد و بر وفق مقصود خواهد شد.
______________________________
(۱) ۱- بحارالانوار جلد ۲۱ صفحه ۳۶۱ و میزان الحکمه جلد ۱۰ صفحه ۳۲۴، قالَ امیرالمؤمنین علیه السلام: بَعَثنی رسول الله صلی الله علیه و آله: الَی الیَمَن وَ قالَ لی: یا عَلِی لا تُقاتِلَنَّ احَداً حَتّی تَدعوُه، وَ ایمُ اللهِ لَان یهدی اللهُ عَلی یدَیک رَجُلًا خَیرٌ لَک مِمّا طَلَعَت عَلَیهِ الشَّمسُ وَ غَرَبَت وَ لَک وِلاءُه یا عَلِی
لذا همیشه بزرگان به این سمت این مطلب را در صحبتهای خودشان در مسائلی که داشتند همه به این سمت مطالب را سوق میدادند، میخواستند از این کاری که شاگردانشان انجام میدهند از این زحمتهایی که انجام میدهند آن نتیجه را ببرند و در آن کاری که دارد انجام میدهد و در آن قدمی که دارد برمیدارد در آن قدم متوقف نماند. متوقف در چه صورتی است؟ در صورتی که بگوید: آقا من کردم، من این را انجام دادم، الحمدلله این کاری که انجام دادیم خوب بود، استقبال مردم خوب بود، فرض کنید که این نوشته مورد توجه مردم قرار گرفت، حرفی که زدیم الحمدلله … این متوقف شده است. عمل عمل خوب است ولی تو متوقف شدی، تو باید رد میشدی، تو باید از این عبور میکردی ولی در اینجا متوقف شدی.
اینجاست که ما وقتی که به کلمات اولیاء الهی وقتی که نگاه میکنیم و میبینیم که هیچ از خودشان نداشتند. من در جلساتی که با مرحوم آقای حداد رضوان الله علیه بودم در تمام صحبتهایشان واقعا مطالبی که ایشان میفرمودند هر کدامش الان من مینشینم و آن مطالب را مرور میکنم و رویش کار میکنم واقعا حرفهایی که میزدند مطالبی بود که هر چه میبایستی راجع به آن فکر کنیم میبینیم کم کردیم، ولی آنچه که کاملا مشخص بود و کاملا از وَجَنات این بزرگ پیدا بود این بود که به اندازه سر سوزنی به خود نمیدید. یعنی وقتی که ما میدیدیم ایشان دارد یک همچنین حرفی میزند بلا بنسبه، نعوذ بالله انگار فقط یک ربات است که دارد حرف میزند، ربات از خودش چیزی ندارد، از خودش استقلال ندارد. حالا این تشبیه خب خیلی تشبیه مناسبی نیست ولی از باب اینکه مطلب [روشن بشود.] وقتی که یک ربات یک حرفی میزند و شما میپذیریدف او خوشحال میشود؟ میخندد؟ نه او حرفش را میزند و بعد مثل چوب و دیوار میماند. وقتی ایشان صحبت میکرد ما اصلا و ابدا در سیمای ایشان، در چهره ایشان این را نمیدیدیم که من دارم این را میگویم نگاه کن ببین چه مطلبی، ابدا حرفی که میزد با نزدنش یکی بود. سخنی که میگفت در بالاترین …
خیلی از موارد پیدا میشد وقتی که ما مطلبی از ایشان میدیدیم من دیدم دارد وقت میگذرد این را در حافظهام نگه میداشتم تا بعد بروم رویش فکر کنم ببینم چیه، یعنی آن موقع متوجه نمیشدم ولی میدیدم اگر بخواهم رویش فکر کنم مطلب بعدی را که میگویند رد میشود، این را نگه میداشتم و فردا میرفتم روی آن فکر میکردم. با مرحوم آقا مثلا در میان میگذاشتم یا خودشان برای ما توضیح میدادند و در همان سعه خودمان به اصطلاح مطلب را [باز] میکردند. یعنی آن موقع ما نمیفهمیدیم، اینقدر مطلب مطلب بالایی بود. اما تمام اینها را که نگاه میکردیم انگار یک کتابی را باز کرده و دارد از روی کتاب میخواند و بعد هم کتاب را میبندد. هیچ، ابدا به خود بگیرد. من این را دارم میگویم من این را الان دارم بیان میکنم و مرحوم آقا هم بعدا برای ما توضیح میدادند خودشان مسائل را برای ما توضیح میدادند، همین مطالب را ما نسبت به مرحوم آقا میدیدیم، اصلا و ابدا … منتهی خب مرحوم آقا با یک جنبههای جامعتر و عرفیتر که مورد توجه مخاطب قرار بگیرد بالاخره ایشان عالم بودند، خب این علمیّت ایشان هم خودش مزید بر علت بود که بتوانند جوانب و مسائل دیگر را بیشتر مورد توجه قرار بدهند. اما حقیقت مطلب همین بود.
گاهی اوقات موجب اعجاب من بود می گفتم آقا جان این مطالبی که شما میگویید تا حالا نگفته اند، ایشان میخندیدند و میگفتند هر چه هست از آنجاست، ما چه هستیم؟ و راست میگفتند، ما راست میدیدیم، ما ایشان را صادق میدیدیم و حق میدیدیم. ولی ما اینطور نیستیم، الان یک مطلبی را بگوییم ادا درمیآوریم، میگوییم آقا ما چه هستیم و که هستیم، ولی به ما بگویند بله صحیح میفرمایید، چی چی گفتی؟! حالا من یک چیزی گفتم تو داری اینطوری پشتش را … مگر من هر چی میگویم تو هم باید بگویی؟ اگر راست میگویی برو جای دیگر ببین … این حرفها چیه میزنی … اینها همه در دل ماست، اینها باید از بین برود، همه این زنگارها همه باید صاف شود، آن خلل و فرجی که نمیگذارد آن ماهیت ربطیه انسان صفای صددرصد و خلوص خالص را پیدا بکند و کاملا این جهات تکثر و اعتبارات و نفسانیات و اینها باید یک به یک برود.
انسان از خدا بخواهد خدا خودش درست میکند، خدا همه چیز را درست بکند، واقعا از خدا بخواهید، شوخی نکنیم. گاهی اوقات برای انسان ممکن است حالی پیدا شود که خدا میگوید بسم الله الان میخواهم درست بکنم، آن وقت ما نمیگذاریم! ما میگوییم نه! ما میخواهیم همین جا بمانیم، پیدا میشود برای انسان یک همچنین مسائلی پیدا میشود. خدا میگوید، خب من میخواهم عبورت بدهم، اما چون به این عالم و به این بوادی و در این فضا خو گرفته ای و نفس ما لذت کاذب حضور در این فضاها را چشیده، این لذت کاذب را نمیخواهیم از دست بدهیم. استاد میآید آدم را عبور بدهد، ما میگوییم نمیخواهیم عبور کنیم میخواهیم همین جا بمانیم! ای بابا! تو که خودت آمدی، تو که خودت میگویی آقا چه دستوری دارید؟ خودت میگویی آقا چه مطلبی داری؟ وقتی که به اینجا میرسد همین که میخواهی رد شوی نه یک جوری مثلا از آن فرار کنی، چی شد؟ این برای چیست؟ برای اینکه آن لذتی که در این فضا آن لذت نفسانی و آن تعلق و آن گرهی که نفس ما در این فضای توهمات و فضای تخیلات پیدا کرده، آن گره برای ما یک لذت کاذب آورده یک اشتهای کاذبی به وجود آورده، این اشتهای کاذب را سخت است از دست بدهیم، در عین اینکه میدانیم- خب البته دانستن نیز مراتب دارد- که عبور از این مسئله برای ما یک برکاتی خواهد داشت اما در عین حال میایستیم، اینجا دیگر باید به خدا پناه ببریم و از خدا بخواهیم که خودش کمک کند و ما را از این موقعیت و از این فضای نفس و انانیتی که ما را مانع شده است از این که به آن حقیقت توحید راه پیدا کنیم خودش ما را عبور بدهد انشالله.
اللهم صل علی محمد و آل محمد