جلسه ۶۵ درس فلسفه، کتاب اسفار

موضوع: جلسه ۶۵ درس فلسفه، کتاب اسفار

استاد حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی

متن جلسه:

درس ۶۵

شیئیت، وصف براى وجود است‏

… مربوط به تساوى و بلکه تساوق وجود و شیئیت بود و سابقاً بیان شد که شیئیت، وصف براى وجود است و در هر جا که وجود باشد شیئیت است. بلکه اثبات شیئیت براى خود ذات متفرّع بر وجود است و اینکه ما به یک ذاتى اطلاق شى‏ء بکنیم، متفرّع است بر اینکه آن شى‏ء موجود باشد. اگر معدوم باشد ما نمى‏توانیم به او شى‏ء بگوییم یعنى تقدم ذات بر ذات اشکال دارد، تاخر ذات از ذات هم اشکال دارد.

همچنین تساوى خود ذات نسبت به ذات و اولویت ذات نسبت به ذات، متفرع بر وجود ذات است. و به عبارت دیگر وجود است که شى‏ء را شى‏ء و ماهیت را شى‏ء مى‏کند و اطلاق اشیاء بر ماهیات معدومه به اعتبار وجود آنها است؛ یعنى این که وقتى شیئى با ماهیتى شى‏ء مى‏شود و قابل براى اشاره مى‏شود که وجود بر او حاکم شده باشد؛ بدون او ما نمى‏توانیم به آنها اشیاء بگوییم. و اینکه مى‏گوییم اشیاء بر دو قسم یا سه قسم هستند یا چند قسم هستند قبلًا لحاظ وجود را در ذهن خودمان کرده‏ایم و بعد اطلاق شى‏ء بر آن اشیاء خارجى مى‏کنیم.

این بحثى بود که مربوط به تساوق وجود با شیئیت بود و همان طور که مرحوم آخوند و مرحوم سبزوارى در منظومه فرموده‏اند، علت این که این بحث مطرح شده- البته در مجالس قبل عرض کردیم- که علت این است که بعضى‏ها دیدند اگر ملتزم به این مطلب بشوند که در هرجائى که وجود است در آنجا ما باید اطلاق شى‏ء بکنیم و در هرنقطه که عدم است در آنجا شیئى هم وجود ندارد و این وصف شیئیت در آنجا ممتنع است؛ اشکالاتى پیش مى‏آید.

مهمترین اشکال- همان طورى که خود مرحوم حاجى فرمودند- این است‏

که در ثابتات ازلیه که علم بارى نسبت به حقایق خارجیه است نسبت به امورى است که بعداً در خارج تحقق پیدا مى‏کند در غیر مبدعات؛ مثل آن حوادثى که در طبع و در کون و فساد متحقق مى‏شود این علم بارى در آنجا دچار اشکال مى‏شود. به جهت اینکه فرض بر این است که حوادث عالم طبع هنوز تحقق پیدا نکرده است، در عین حال ما وجود بارى را ازلى مى‏دانیم پس یا وجود بارى جاهل است نسبت به این اشیاء و حقایقى که بعداً تحقق پیدا مى‏کند یا عالم. اگر جاهل باشد اثبات جهل براى او شده؛ و این ممتنع است و اگر عالم باشد در حالى که هنوز شى‏ء تحقق پیدا نکرده پس خداوند علم به چه چیز دارد؟

لذا گفته‏اند که: اوصاف را در دو حالت عدم و وجود، ثابت، مى‏نامیم یعنى یک حالت ثبوتى براى اوصاف قائل هستیم؛ براى احوال یک حالات ثبوتى را قائل هستیم، که این ثبوت با عدم هم مى‏سازد. منافاتى با عدم ندارد؛ ممکن است یک شیئى تحقق خارجى نداشته باشد اما در عالم بین وجود و بین عدم ثبوت داشته باشد، علم خداوند متعال به آن ثبوت تعلق مى‏گیرد. چون بالاخره علم باید به یک چیزى تعلق داشته باشد؛ معلوم مى‏خواهد؛ وقتى که معلومى در خارج نباشد پس علم به چه چیز تعلق بگیرد؟

اینها اطلاق نفى را بر ممتنع الوجود کردند؛ هر چیزى که امتناع دارد. و اطلاق وجود را بر هر چیزى که تحقق دارد. و اطلاق ثبوت و تقرر را بین این دو؛ یعنى به ماهیاتى که وجود خارجى ندارند و ممکن بالذات هستند؛ ممکن است وجود آنها تحقق پیدا بکند ولى علم خداوند متعال در ازل به آنها تعلق گرفته است. از این راه خواسته‏اند که این شبهه را دفع کنند. البته موارد و علل دیگرى هم دارد که خود مرحوم حاجى در همان جا ذکر کرده.

از این مسأله- نه از علت این قضیه- مرحوم آخوند جواب مى‏دهند؛ از این جهت که ما چیزى بین وجود و بین عدم نداریم. یا اشیاء موجوده هستند و یا معدومه و اطلاق یک صفتى یا یک ذاتى- در حالى که بین وجود و بین عدم باشد-، ارتفاع نقیضین است؛ یک شیئى اگر موجود باشد این موجود طرد عدم را مى‏کند و اگر معدوم باشد طارد وجود است. بنابراین وقتى مى‏خواهید بگویید «هذا شئ» این «هذا

شى» را شما وقتى مى‏توانید اطلاق بکنید که وجود بر آن قبلًا عارض شده باشد. اگر عارض نشده باشد شما اطلاق شیئیت را نمى‏توانید بکنید.

جوابى را که این آقایان مى‏دهند این است که اشیائى که در عالم کون و فساد که عالم طبع است تحقق پیدا مى‏کند، آیا شما علم ازلى را شامل این اشیاء مى‏دانید یا نمى‏دانید؟ فرض بر این است که هنوز چیزى تحقق پیدا نکرده، چگونه شما علم ازلى را نسبت به اینها شامل مى‏دانید.

در اینجا دو مطلب است و بر اساس هر کدام از این دو مطلب اشکال پیدا مى‏شود و ما ناچاریم برگردیم به مبناى اصلى خودمان که علم حضورى مساوق با کشف تفضیلى است.

مطلب اوّل اینکه: اگر قائل به علم حصولى در پروردگار متعال بشویم این علم حصولى علم ذات است نسبت به صور عینیه یعنى ذات متعال نسبت به صور عینیه علم پیدا مى‏کند- البته یک عده قائل به علم حصولى در خداوند متعال شده‏اند- اگر چه تحقق این صور در خارج، منفى است؛ هنوز اشیاء در خارج تحقق پیدا نکردند، اما صور علمیه آنها موجود است. پس خداوند متعال علم حصولى پیدا مى‏کند نسبت به آن صور؛ در واقع این اشیاء یک صور علمیه دارند که این صور علمیه در ذات است، که از آن تعبیر به علم اجمالى مى‏شود؛ علم اجمالى نسبت به صور تفصیلیه عینیه. و به این واسطه خداوند متعال در ازل علم پیدا مى‏کنند نسبت به اشیاء خارجى؛ به صور آنها علم پیدا کند.

در اینجا معتزله مى‏توانند از این مطلب جواب بدهند و بگویند که علم حصولى از هر کسى مى‏خواهد باشد و به هر کسى مى‏خواهد تعلق گرفته باشد، یک تعین خارجى مى‏خواهد؛ امکان ندارد یک شیئى حکایت بکند از یک محکى‏اى، در حالى که آن محکى وجود خارجى نداشته باشد. علم حصولى متفرع بر تحقق عینى شئ است؛ شما وقتى که علم به این کتاب پیدا مى‏کنید متفرع بر این است که کتاب باشد و تقدم عین و معلوم،- منظور معلوم بالغیر است نه معلوم بالذات؛ یعنى تقدم معلوم بالغیر- تقدم علّى و طبعى است نسبت به معلوم بالذات که همان صورت ذهینه است. و تا این شى‏ء خارجى نباشد علم حصولى‏اى هم در واقع نخواهد بود،

بخلاف علم حضورى که در علم حضورى معلوم بالغیر و معلوم بالذات یکى خواهد بود.

ما دو معلوم داریم؛ یک معلوم بالغیر داریم که عبارتست از این کتاب همین خود این کتابى که الآن دارم در دستم مى‏گیرم این معلوم بالغیر است. چرا به آن معلوم بالغیر مى‏گوییم؟ چون بواسطه آن صورت ذهنى من، این کتاب معلوم است. اگر من یک صورت ذهنیه نداشتم علمى نیز در کار نبود بلکه این کتاب براى خودش بود. شما اگر صد هزار جلد کتاب هم در اتاق داشتید صفت علم و صفت شناخت و معرفت در اینجا منتفى بود؛ کتاب براى خودش بود؛ کتاب که به ما اجبار نکرده که ما به او عالم بشویم؛ کتاب براى خودش در جاى خودش بود. ما مى‏آییم نسبت به این کتاب علم پیدا مى‏کنیم.

پس در وهله اول ما یک معلوم بالذات داریم که همان صورت ذهنیه ماست، آن صورت ذهنى ما معلوم بالذات و قائم به نفس است؛ یعنى ذاتاً به او مى‏گوییم معلوم. به واسطه آن صورت ذهنیه این کتاب هم معلوم مى‏شود. یعنى در اینجا دو امر تحقق پیدا مى‏کند و دو نسبت، نسبت اول نسبت علم است به عالم، نسبت دوم نسبت علم است به شئ خارج؛ ولى در هر حال خود شئ خارج تقدم طبعى دارد؛ من نمى‏توانم نسبت به یک امر خارجى که نیست، علم پیدا بکنم. تا منبرى در اینجا نباشد که من عالم به این منبر نمى‏شوم. تا در اینجا این ضبط نباشد من عالم به این ضبط نمى‏شوم. تا فردى در اینجا نباشد که من عالم به او نمى‏شوم.

بله ما در یک جا فقط یک معلوم بالذات داریم و معلوم بالغیر نداریم و آن این است که خود ذهن بیاید یک صورتى را بسازد؛ در اینجا فقط یک علم وجود دارد و آن معلوم بالذات است. دیگر معلوم به خارج ندارد؛ مثلًا یک انسان ده سر؛ همین الآن شما تصور کردید؛ به محض اینکه من گفتم شما در ذهنتان آمد، ولى در خارج تحقق ندارد اصلا معنا ندارد که در خارج باشد ولى شما این را در ذهن آوردید و تصور کردید؛ این معلوم بالذات است، هم عالم است و هم معلوم بالذات اما معلوم بالغیر ندارد.

صحبت در این است که اگر شخصى جواب بدهد که ما با علم حصولى ذات‏

نسبت به صور دفع این اشکال را مى‏کنیم و نیاز ندارد که بگوییم چون ماهیات در خارج نیستند بنابراین شما براى این محذور اثبات حال و اثبات ثابت براى این ماهیات و صور علمیه حق که در ازل تعلق گرفته، مى‏کنید. اینها خیلى راحت مى‏توانند جواب بدهند بر اینکه علم حصولى تعین خارجى را لازم دارد وقتى تعین نباشد مى‏شود معدوم مطلق. و وقتى که معدوم مطلق شد، المعدوم المطلق لا یخبر عنه.

و همان طور که ایشان فرمودند و لا یعلم به شئ، و چیزى هم با او مشخص نمى‏شود پس بنابراین به این وسیله نمى‏توانیم جواب بدهیم؛ این مبناى اول.

و اما مبناى دوم این است که علم ازلى حق را نسبت به اشیاء خارج، علم حضورى مى‏دانند؛ یعنى حضور تفصیلى اشیاء را عند الذات مى‏دانند؛ نفس خود شى عند الذات حاضر باشد. یعنى ذات، نه اینکه ذات ربوبى در یک مقام بالاى کوه قرار گرفته و از بالاى کوه نگاه مى‏کند به آن افرادى که در خارج و در زیر کوه هستند. یا در یک طرف قرار گرفته و دارد به همه خلائق نظر مى‏کند که این علم بشود علم حصولى. نه؛ همانطورى که حضور ذات ما مشاهد براى ما است و نیاز به تأمل و تفکر نداریم در اینکه ما هستیم؛ خود نفس وجود ما عبارتست از شهود ما و عبارتست از علم ما و عبارتست از حضور ما. همان طورى که ذات براى خود ذات حضور دارد و شهود دارد و نیاز به معرفى غیر ندارد، اشیاء خارجى از مبدعات و غیر مبدعات که عالم طبع باشد یا عالم مجردات- که جزء مبدعات نیستند- حضورشان لدى الذات و عند الذات حضور عینى و علمى و تفصیلى و کشفى است. یعنى تمام اشیاء عندالذات حاضرند و ذات نیاز ندارد که به آنها نظر بیندازد؛ فکر کند که آنى را که من درست کردم چه جور است؛ نگاه کنم ببینم چه رنگى است؛ در آن تامل کنم ببینیم کمّش چطور است! نه!. نظر ذات به ذات عین نظر ذات است به آثار و به ظلال ذات و به مبدعات ذات و به معلولهاى ذات؛ یعنى علم ذات به ذات عین کشف تفصیلى آثار و خصوصیات ذات است. این مبناى دوم است که در اینجا علم اجمالى ذات را در مقام ذات مساوق با کشف تفصیلى مى‏دانند.

اشکالى که در اینجا ممکن است بوجود بیاید و مطرح بشود این است که شما

طبع و در عالم کون و فساد قطعاً قائل به عدمیت اشیاء هستید. یعنى در عالم طبع مجبورهستید که بگویید اشیاء معدوم هستند؛ البته علل آنها هستند، این را قبول داریم؛ اسماء و صفات کلیه الهیه موجود است؛ مراتب موجود است. ولى وقتى به عالم طبع مى‏رسد طبعاً مجبور مى‏شوید در آنجا بگویید که وجود ندارند. خود ما داریم مى‏گوییم که معدومند و وجود ندارند؛ چطور ممکن است که همه اشیائى که زمان- همان طورى که عرض شد- در آن ها دخالت دارد و شرط است، آن اشیاء دفعه واحده لدى الذات وجود عینى و حضور عینى داشته باشند.

بنابراین این آقایان بخاطر همین مسأله ناچار شدند یک علم اجمالى را هم در اینجا اضافه کنند. بگویند که این علم تفصیلى و کشف تفصیلى اشیاء مساوق با علم اجمالى است. یعنى علم اجمالى ذات عین کشف تفصیلى اشیاء است در خارج، که در اینجا آن علم اجمالى را در مقام کشف تفصیلى متقدم مى‏دانند. یعنى یک علم اجمالى نسبت به اشیاء هست، آن علم اجمالى نسبت به اشیاء خودش موجب است به واسطه علم عنایى حق، که آن موجب کشف تفصیلى خواهد شد؛ یکى یکى اشیاء در عالم طبع تحقق پیدا مى‏کند. گر چه الآن خبرى نیست؛ و آن علم عنایى حق علت براى کشف تفصیلى است نه اینکه خداوند رفته و کشف شده.

و از اینجا اتفاقا آیات قرآنى را شاهد مى‏آورند که” لیعلم الله” که در قرآن است که لیعلم الله فلان، خدا مؤمنین را بداند، حالا بعضى از مفسرین حتى حکیم هم بوده‏اند اینها تفسیر قرآن کردند و در اینجا دچار این اشکال شدند که این که آیاتى که مى‏فرماید اینکار را بکنید تا” لیعلم الله المجاهدین” یعنى تا وقتى که غزوه و جنگى اتفاق نیفتاده آن کشف تفصیلى هنوز تحقق پیدا نکرده، چه موقع کشف تفصیلى تحقق پیدا مى‏کند؟ بعد از اینکه این جریان اتفاق بیفتد در عین اینکه قبلًا خدا مى‏داند؛

این «قبلا دانستن»، مى‏شود؛ علم اجمالى، ولى هنوز چون به کشف تفصیلى نرسیده است و هنوز جنگى در عالم کون و فساد و در عالم طبع اتفاق نیفتاده، آن علم اجمالى هنوز مبدّل به کشف تفصیلى نشده؛ هنوز در مقام علیت بدون معلول قرار گرفته؛ که این خودش هم جاى اشکال دارد و ممتنع است. این جهاد باید انجام‏

بگیرد تا علم دوم حق تحقق پیدا بکند!! یک علمى خدا داشته علم در ازل، آن نسبت به این بود که این جهاد انجام بگیرد ولى تاکنون انجام گرفته؟! نه خیر انجام نگرفته، چون ازل با ماده ارتباطى ندارد. پس باید این زمان همین طور بگردد و خدا هم دست خود را بگذارد روى دست خودش تا اینکه یک جهادى، انجام بگیرد؛ غزوه بدرى، غزوه احدى انجام بگیرد تا اینکه لیعلم الله المجاهدین. خب حالا که این جهاد انجام گرفت آن کشف تفصیلى حق در آنجا تحقق پیدا مى‏کند. این مى‏شود علم ثانى. پس علم اول، علم اجمالى بود، علم دوم متوقف است بر تحقق خارجى آن اعیان؛ این مى‏شود علم اجمالى و هذا فى غایه تأمل، جاى تأمل دارد!

به جهت این است که اگر ما قائل بشویم جیمع صفات کمالیه در حق به نحو فعلیت است و خداوند متعال هیچ نقصانى در هیچ مرحله اى ندارد و علم ثانى را در اعیان خارجى معلول براى تحقق فعلیت بعد الاستعداد بدانیم، بنابراین خداوند متعال نسبت به این قضیه جاهل است. جهل خداوند نسبت به این قضیه نه از این باب که قبلا نمى‏دانسته، نه! قبلا مى‏دانسته، او که سهل است؛ مرتاض هندى هم مى‏داند که فرض کنید سال دیگر چه اتفاقى مى‏افتد حالا خدا نداند! این در دانستن نقص نیست؛ اما در همینکه این کشف تفصیلى در خارج موجب بشود که ما اطلاق علم بکنیم. بر خداوند متعال تا اینکه خداوند بداند.

یا باید بگوییم منظور از علم این است که تحقق خارجى پیدا بکند، که این علم نیست. یا اینکه باید بگوییم تغییر و تحولى در ذات پیدا مى‏شود؛ یعنى الآن دیگر خدا هم شیر فهم شده!! حالا اگر غزوه‏اى و جهادى اتفاق افتاده؛ خدا هم شیر فهم شده که اینجا چه کسى مرد میدان بوده؟ و چه کسى فرار کرده و تقاعد را اختیار کرده؟ اینجاست که آقایانى که معتقد هستند علم اجمالى حق را کنار بگذارند- البته نه اینکه ملتزم بشوند؛ کنار گذاشتن در اینجا معنا ندارد که البته ما آن را بخواهیم کنار بگذاریم- ما اصلًا اجمالى را مى‏خواهیم انکار بکنیم. آقایانى که معتقد هستند بر اینکه علم اجمالى در غیر از آنجایى که زمان و مکان؛ و یا کون و فساد دخالت در تکوّن آنها دارد دارد- در تکوّن آنها که عبارت است از طبع و عالم ماهیات خارجیه- یا باید ملتزم بشوند بر آنکه آنها هنوز تحقق پیدا نکردند. امّا اگر تعلق پیدا نکردند

چطور در خداوند متعال این علم اجمالى بر آنها تحقق پیدا مى‏کند؛ این معدوم است هر چه مى‏خواهد باشد. وقتى که یک امرى تحقق پیدا نکند و در خارج معدوم است چطور علم حق به آنها تعلق مى‏گیرد؛ اینها قائل به کشف تفصیلى هستند.

مگر اینکه اینطور فرض کنیم که اینها مى‏گویند که خداوند متعال صورتهاى اینها را در ذات خودش دارد که بعداً من اینها را خلق مى‏کنم. چطور شما یک نقشه در ذهنتان مى‏کشید؛ یک نقشه ساختمان که هنوز ساختمانى در خارج وجود ندارد شما مى‏آیید یک ساختمان در ذهنتان ترسیم مى‏کنید؛ اتاقش را اینجا بگذارم؛ حمامش را اینجا بگذارم؛ مطبخش را اینجا بگذارم؛ اینها هنوز در خارج تحقق ندارند، شما مى‏آیید نقشه یک ساختمان و بناء را در ذهنتان ترسیم مى‏کنید این نقشه اى که در ذهن ترسیم شده و این خریطه‏اى که آمدید الآن در ذهن خودتان مجسم کردید و تمام ابعاد و اجزاء مشخص شده؛ فردا مى‏آیید در یک کاغذ شروع مى‏کنید به ترسیم کردن و آنرا ترسیم مى‏کنید. خطى مى‏کشید یک اتاق در اینجا، مطبخ در اینجا، حیاط و صحن در اینجا و بقیه خصوصیات را مى‏کشید؛ تازه این نقشه است بعد هم بنّا را صدا مى‏کنید این نقشه را در اختیار بنّا قرار مى‏دهید بنّا هم طبق این نقشه مى‏آید ساختمان درست مى‏کند.

آیا خداوند متعال اینطور است؟ یعنى تمام این صور اعیان را قبلا در علم خودش ترسیم کرده؛ قبل از اینکه تحقق پیدا بکند؛ خب اینکه کشف تفصیلى نشد. چطور شما قائل به کشف تفصیلى هستید؟ یعنى وقتى که علم اجمالى را عین کشف تفصیلى مى‏دانید و فرض بر این است که هنوز اشیاء عالم طبع تحقق پیدا نکرده؛ بنابراین کشف تفصیلى نشد.

کشف تفصیلى این است که جلوى شما باشد و این منافات با علم حضورى دارد؛ در علم حضورى عین خارج حاضر لدى الذات است همان طورى که الآن من شاعر به خودم هستم و نمى‏توانم این شعور را از خودم جدا کنم و انفصالى بین شعور و بین خود بوجود بیاورم این اشیاء خارجى هم براى خداوند متعال باید همین طور باشد؛ باید اشیاء حضور داشته باشند. در حالتى که قائل به عدم هستیم و اگر شما قائل هستید اشیاء خارجى وجود دارند؛ همان عالم طبع هم وجود دارد و تمام‏

اینها وجود دارند امّا در اینها علم اجمالى را چکار مى‏کنیم باید از آن خداحافظى کنیم دیگر علم اجمالى در اینجا نداریم.

علم اجمالى براى خداوند متعال قابل تصور نیست و این از قبیل همان اوهامى است که ما خیال مى‏کنیم چون یک علم اجمالى نسبت به علوم خودمان داریم و بعد هم در مقام کشف تفصیلى یکى یکى آن علوم براى ما ترسم پیدا مى‏کند؛ فرض کنید که یک طبیب علم اجمالى دارد نسبت به تمام امراضى که ممکن است براى یک مریض پیدا بشود و همین طور علم اجمالى دارد نسبت به ادویه‏اى که براى مریض تجویز مى‏کند اما الآن مى‏تواند بگوید؟ نه، باید یک مریض بیاید در مقابلش و او این مریض را معاینه کند، و بعد علم تفصیلى پیدا بکند نسبت به خصوصیات این مریض. بعد برود سراغ ذهنیات خودش، و از آنجا دواهایى که مناسب با این مریض است به مرحله تفصیل بیاورد.

پس ما یک علم اجمالى داریم یک علم تفصیلى داریم، علم تفصیلى حضور است و علم اجمالى حضور نیست، علم اجمالى یک ابهامى از قضایا و اعیان خارجیه است علیهذا علم اجمالى را نسبت به خودمان قبول داریم چون مرحله علم اجمالى با مرحله علم تفصیلى دوتاست. علم اجمالى در صورت جهل و غفلت به علم تفصیلى است. وقتى ما قائل به علم تفصیلى هستیم علم اجمالى جایگزین مى‏شود اما اگر شما علم تفصیلى نسبت به این شى‏ء پیدا کردید دیگر علم اجمالى اینجا چه جایى دارد؟ البته که جایى ندارد.

الآن من مى‏دانم، در این اتاق کتاب است، علم اجمالى من دیگر معنا ندارد؛ علم اجمالى ندارم. اما اگر بروم در آن اتاق، فرض کنید که قبل از اینکه بیایم در اینجا مى‏دانم که در اتاق سر و صدا مى‏آید. و وقتى که دیدم اینجا سر و صدا مى‏آید معلوم مى‏شود در اینجا کتاب هم وجود دارد. پس با این دو مقدمه مى‏دانم در اینجا افرادى هستند؛ تازه خصوص این افراد را هم نمى‏دانم. مى‏دانم یک افرادى در اینجا هستند حالا این صدا از کیست؟ نمى‏دانم. این همهمه از کجاست نمى‏دانم. علم اجمالى در مقام جهل و در مقام غفلت است. اما وقتى که من آمدم در این اتاق به تفصیل متوجه شدم چند نفر هستند دیگر در اینجا علم اجمالى ندارم؛ اینجا علم تفصیلى دارم.

حالا این علم اجمالى حق به چه تعلق گرفته؟ اگر شما قائل به کشف تفصیلى باشید و تمام اشیاء را پیش ذات حاضر بدانید، علم اجمالى ذات کجا رفته؟! اصلًا چه جایى براى علم اجمالى است؟! ذات به چى علم داشته باشد؟ اصلًا اجمال به چه چیزى داشته باشد؟!

امّا در مورد کنت کنزاً مخفیاً چگونه است!؟

جواب اینست که آن نشانه ذاتش است؛ مى‏گوید ذات، کنز مخفى است و لذا در اینجا اجمال نیست! یک اراده کرده؛ یک اراده ازلى، و این اراده ازلى با او بوده و همیشه هست و همیشه خواهد بود. نه اینکه در آنجا در وقتى که کنز مخفى بود جاهل به همه چیز هم بوده! و نیاز ندارد یک اراده مى‏کند واو با آن اراده خودش همه اشیاء را درست مى‏کند و اصلًا در مورد پروردگار معنا ندارد که پرودگار نسبت به اشیاء علم اجمالى داشته باشد.

علم اجمالى را دارم نفى مى‏کنم نه کشف تفصیلى را. اینکه خداوند متعال اجمالا بداند یعنى چه؟ یعنى اگر صور را بداند!؟ صور که اجمال نیست، اجمال یعنى مبهم. مگر اینکه از آقایان به این نحو دفاع کنید که اینطور مى‏گویند که منظور از اجمال یعنى فقط صور عینیه اشیاء نه خود اعیان اشیاء؛ اجمال در اینجا فقط این معنا را دارد. و این معنا، معناى اجمال نیست، اجمال را عبارت بدانید از صور اشیاء؛ کشف تفصیلى را عبارت بدانید از خود تحقق اشیاء؛ اینطور بخواهیم معنا کنیم که اینها اینطور نمى‏گویند

به عبارت دیگر: وقتى که یک شى‏ء پیش ما حاضر است شما که نسبت به این غفلت ندارید؛ در حالیکه علم اجمالى در مقام غفلت است یعنى غفلت نسبت به حضور باشد فرض کنید که یک طبیبى آمد و یک مرضى را تشخیص داد دیگر اجمالى نسبت به آن مرض ندارد؛ تفصیل نسبت به مرض آمده، پس هر جا که اجمال است در آنجا غفلت است؛ وهر جا که تفصیل است در آنجا غیر غفلت است. بنابراین در آنجا فرض کشف تفصیلى با علم اجمالى در ذات حق معنا ندارد؛ پس‏

باید علم اجمالى را در ذات حق کنار بگذاریم.[۱]

 

حواشی و سوالات مطرح شده:

[۱] – سؤال: کٌلًا عالم طبع اگر لازمه‏اش تدریج است چطور مى‏شود یکمرتبه تفصیلًا آمده باشد. البته نسبت به غیر خدا

جواب: یکمرتبه نیامده، خود عالم طبع را فرض کنید؛ الآن در اینجا حیات دارید تا بحال سى و هفت سال عمر کرده‏اید انشاء الله صد سال دیگر هم عمر مى‏کنید شما یک حرکتى داشتید از ابتدا تا سى و هفت سالگى و از سى و هفت سالگى تا فرض کنید که صد سالگى، خب این حرکت چیست؟ آیا این حرکت از اول تا سى و هفت سالگى براى شما مشهود است؟

بله مشهود است دیگر،

الآن در ذات شما این حرکت مشهود بوده؛ شما الآن بچگى را یادتان مى‏آید؛ وقتى که بزرگتر شدید یادتان مى‏آید؛ حالت بیست سالگى یادتان مى‏آید؛ حالتى که رفتید خواستگارى یادتان مى‏آید؛ همه را یادتان مى‏آید. و با همه اینها شما یک احساس معیّت مى‏کنید؛ یعنى خودتان را از این خاطرات نمى‏توانید جدا بکنید؛

این یک قاعده است. اتفاقاً این یکى از مطالبى است که به علم حصولى و علم حضورى که بعدا بحثش مى‏آید بر مى‏گردد. اگر شما در خودتان تأمل کنید، خودتان را با تمام این خاطرات معیّت مى‏بینید؛ خودتان را جدا از پنج سالگى نمى‏بینید؛ خودتان را از ده سال قبل جدا نمى‏بینید؛ خودتان را مى‏بینید که با تمام این خاطرات هستید؛ نه تنها صورتش در ذهن شماست، بلکه اگر یکمقدار بیشتر تأمل کنید، یک وقت هست که صورتى را در ذهن شما مرور مى‏دهند امّا یکوقتى شما وجود خود را توأم با این حوادث احساس مى‏کنید.

یعنى مى‏بینید این حوادث بوده آمده و آمده و منم که الآن هستم، من یک من ممتدم، یعنى منى هستم که الآن در اینجا که فرض کنید در ساعت نه و ده دقیقه در اینجا نشستم ولى این من، تا سى و هفت سال قبل امتداد دارد. لذا شما خودتان را نمى‏توانید از کارهایى که قبلا کردید جدا فرض کنید؛ اگر فقط یک صورت علمیه بود، صورت علمیه چیزى نیست؛ شما یک عکسى بر دیوار مى‏بینید این عکس را بعداً از ذهنتان محو مى‏کنید؛ عکس مال دیوار است به من چه مربوط است!؟ لذا شما خودتان را از حوادثى که قبلا اتفاق افتاده جدا نمى‏بینید، چون احساس یگانگى و وحدت مى‏کنید بین خودتان و بین این حوادث؛ نمى‏توانید از خودتان جدا کنید.

اگر کارى کردید که این کار خلاف بوده، چرا عذاب وجدان شما را همراهى مى‏کند؟ نه بخاطر یک تصویر بلکه بخاطر اینکه شما هستید که الآن این گناه را کردید. آن قاتل که آن قتل را انجام مى‏دهد چرا همیشه عذاب وجدان او را تهدید مى‏کند، چون قاتل الآن هم خود را قاتل مى‏بیند؛ قتل را پارسال کرده به الآن چه مربوط است؟ ولى الآن خود را دارد قاتل مى‏بیند؛ الآن خود را مذنب مى‏بیند؛ الآن خود را جنایتکار مى‏بیند؛ این عذاب وجدان است! و همین طور کسى که یک کار ثوابى انجام مى‏دهد و یک کار مورد رضا و مرضىّ خدا انجام بدهد الآن خود را شاد مى‏بیند؛ پارسال کمکى به یک فقیرى کرده؛ پارسال عیادتى از یک مریضى کرده؛ پارسال فرض کنید که اصلاح ذات البینى کرده، ولى الآن خوشحال است. چرا؟ چون الآن خود را مصلح مى‏بیند و الآن خود را عبد مى‏بیند و الآن خود را مرضىّ پروردگار مشاهده مى‏کند.

و قاتل براى اینکه آن عذاب وجدان بر طرف بشود مى‏رود دیه مى‏پردازد، این پرداخت دیه چکار مى‏کند؟ آن قضیه را منتفى مى‏کند. رضایت صاحبان دم را جلب مى‏کند، این جلب رضایت صاحب دم رفع آن قتلى را مى‏کند که این انجام داده است. یا سارقى سرقت کرده، این سرقت موجب عذاب وجدان او مى‏شود بعداً مى‏رود آن پول را به صاحب آن مال تعدیه مى‏کند، و دیگرراحت مى‏شود، مى‏گوید الآن من راحت شدم. اینکه الآن مى‏بیند که راحت شده چون وجود دیگرى متبدل شد به یک وجود دیگر؛ آن وجود که تا الآن با او بود، که عبارتست از خصوصیت سرقت، متبدّل شد به خصوصیت حلّیّت، حلّیّت خودش یک وجود است.

بنابراین ما که الآن در این سى و هفت سال که از ما گذشته، چگونه احساس معیّت داریم؟ اگر فرض بکنیم هفتاد سال دیگر هم بگذرد فرض کنید به صد سال برسد، آیا با آن حالات بعد هم معیّت پیدا مى‏کنیم؟! چرا ما با حالات بعد معیت نداریم؟ چون ما هنوز نرسیدیم؛ چون وجود بعدى ما مشروط به دخالت زمان است؛ زمان باید در اینجا باشد و چون زمان هنوز نیامده لذا خود را نسبت به حوادث آینده معدوم مى‏بینیم. و چون حوادث آینده را نسبت به خودمان معدوم مى‏بینیم، ادراک معیّت نسبت به قضایاى آینده را نداریم. نسبت به حوادث ماضیه ادراک معیت را داریم، حوادث ماضیه در ما هست؛ حوادث مستقبل در ما نیست.

این، جهتى است که ما در این جا هستیم. حالا اگر فرض بکنید که شرایط عوض بشود ما عالم کون و فساد و عالم طبع را معلول براى جهت علّیّت بدانیم، یعنى جهت علّیّت که عبارتست از آن عوالم مافوق، آن علّیّت در علیت خودش تام است و انفصال است؛ و ما انفصال بین علت و بین معلول را مستحیل بدانیم، بنابراین آن حوادثى که براى ما هنوز اتفاق نیفتاده در عالم علیت انجام شده، منتهى در عالم طبع باید این گردش را، پیدا بکند. این سیر را طى بکند

اما آن شخصى که محیط است تمام این عالم طبع را در وجود خود همان طورى که ما در وجود خود مى‏بینیم او در وجود خود مى‏بیند؛ ما که در وجود خود تازه مى‏بینیم آیا این را که ما الآن در وجود مى‏بینیم مشروط به مرور زمان است یا دفعهه واحده مى‏بینیم؟ نه، الآن ما هستیم بدون زمان با تمام چهل سال که از عمرمان گذشته؛ شصت سال از عمرمان گذشته، بیست سال از عمرمان گذشته سى سال که گذشته؛ ما دفعه خود را با تمام این حوادث معیّت مشاهده مى‏کنیم؛ توأم مشاهده مى‏کنیم.

این بخاطر این است که این حوادث در وجودشان زمان دخالت دارد؛ در وجود طبعیشان زمان دخالت دارد، ولى در اصل و حقیقت اینها دیگر زمان دخالت ندارد. اگر زمان دخالت داشته باشد، چطور شما در آن واحد هم پنج سالگى در نظرتان هست و هم ده سالگى، هم پانزده سالگى هم بیست پنج سالگى هم سى و هفت سالگى هم الآن ساعت نه و ربع؟ چرا براى این احساس، نیاز به زمان وجود ندارد؟ یعنى وجود طبعى شما یکوقتى مى‏گویید وجود روحى من، روح من آن موقع بوده، نه من زید، من زید. شماى« من زید» با تمام این قضایا احساس وحدت مى‏کنید بدون زمان. همین نسبت به بالا نیز هست. بنابراین کشف تفصیلى عبارتست از حضور خارجى اشیاء بدون زمان و در الله تعالى بدون علم اجمالى. پس علم اجمالى دیگر کنار مى‏رود.

و منظور از علم تفصیلى به نحو جزئى است نه به نحو کلى.

وقتى گفته مى‏شود کل، منظور از کل چیست یعنى به نحو اجمال مى‏بیند؟ یا به نحو تفصیل مى‏بیند؟ اگر به اجمال مى‏بیند که خوب ندیده؛ چیزى را ندیده، یک مبهمى را دیده، و اگر به نحو تفصیل دیده خب جزء جزء را دیده، یعنى تمام خصوصیات را دیده

فرض کنید که از عالم علیت مى‏بیند زید از خانه‏اش بیرون مى‏آید، مى‏رود سر کوچه سبزى مى‏خرد؛ پنیر مى‏خرد؛ گوشت مى‏خرد، دوباره برمى‏گردد در خانه؛ یک یک مى‏بیند، هم زید، هم حرکت و قدمش وغیره، تمام اینها را تا رفتن و برگشتن مشاهده مى‏کند خب این مى‏شود به نحو کلى.

امّا نحوه مشاهده: این شخصى را که مشاهده مى‏کند، این نحوه مشاهده‏اش که مال آینده هست، آیا واقعاً زید را مشاهده مى‏کند یا دارد صورت زید را مشاهده مى‏کند؟ یکوقتى شما دارید فیلم تماشا مى‏کنید؛ فیلم زید نیست، عکس زید است. شما یک دوربین دستتان مى‏گیرید و فیلمبردارى مى‏کنید، فرض کنید که پنج دقیقه طول مى‏کشد. بعد مى‏گذارید در دستگاه و نشان مى‏دهند، در تلویزیون، آنچه الآن دارید در آنجا مى‏بینید، زید را مى‏بینید یا عکسش را مى‏بینید؟ البته که عکس زید است، خود زید در خانه‏اش است و هزار تا کار دیگر مى‏کند! اما شما دارید این زید را مى‏بینید؛ دارد حرکت مى‏کند، آمد، رفت و فرض کنید که دوباره برگشت در منزلش، پنج دقیقه هم طول کشید. خب این که الآن شما دارید مى‏بینید عکس زید است.

خب حالا آیا خود زید را هم دیدید یا نه؟ اگر از شما بپرسند آقا شما زید را واقعاً دیدید که رفت؟ جواب مى دهید آقاجان بنده چه وقت دیدم!؟ بنده صدها کیلومتر با این زید فاصله داشتم، فیلمش را براى من آوردند ما گذاشتیم در دستگاه و تماشا کردیم، ما زید را ندیدیم چه بسا اینها اصلًا مونتاژ کرده‏باشند، زید اصلًا از خانه‏اش بیرون نیامده. آخر از این کارها مى‏کنند. دستگاههائى هست که اینها مى‏آید و یک عکس از خارج مى‏گیرد بعد عکس زید را هم مى‏گیرد این عکس زید را مى‏آورد در این عکس مونتاژ مى‏کند و حرکت مى‏دهد اصلًا زید هم از خانه‏اش بیرون نیامده بود یعنى هزار تا کار مى‏شود کرد، نه اینکه شما حتما زید را دیده باشید.

خب الآن ادراک شما نسبت به این قضیه فقط یک صورت است، زید نیست! حالا آن کسانى که مى‏بینند زید الآن بوجود نیامده زید اصلا بیست سال دیگر متولد مى‏شود. بعد اللتیا و التى مى‏بینند این زید الآن متولد شد و بزرگ شد و فلان شد. این را که مى‏بینند آیا عکس مى‏بینند یا واقعاً خودش را مى‏بینند؟ اگر به اینها بگویند که نه آقاجان این را که شما دیدید عکس زید را دیدید، مى‏گوید نه آقاجان من اصلًا وجودش را احساس کردم. نمى‏تواند که از احساس دست بردارد.

و یک مسأله این است که کدام وجودش؟ آیا وجود عوالم بالا را که زمان در آن دخالت ندارد آنرا احساس کرده یا وجود مادى او را احساس کرده؟

جواب: آن موقع هم که احساس کرده احساس وجود مادى کرده والا روح که در خانه راه نمى‏رود!! آخر این وجود مثالى، در این زمان در اینجا راه نمى‏رود وجود مثالى که نمى‏رود سبزى بخرد و بخورد!

و اگر گفته شود: احساس او هم مال مثال است، احساس مثالى کرده در وجود مثالى شخصى مى‏گوئیم: فرق نمى‏کند بالاخره این حالتى را که الآن احساس کرده زید مثالى احساس کرده، زید مثالى که نمى‏آید چیزى بخرد، این که الآن احساس کرده واقعاً مى‏گوید من زید را دیدم بطوریکه اگر بیست سال دیگر عمر کند و او را ببیند مى‏گوید این همین بوده که من دیدم. چطور اینکه اگر شما فرض کنید الآن نشسته‏اید و دارید ایشان را مى‏بینید. حالا به شما بگویند شما عکس ایشان را مى‏بینید یا خودشان را؟ مى‏گوئید: نخیر خودش را دارم مى‏بینیم. دیگر آن شخصى که احساس مى‏کند، در عالم بالا، واقعاً ماده را احساس مى‏کند نه مثال را، یعنى ماده خارج را مى‏بیند که دارد این کار را مى‏کند و در همان موقع هم که احساس مى‏کند شاعر است، نه اینکه آن موقع احساس کند و ببیند که نه! این، که من دارم مى‏بینم مثالش است و هنوز ماده‏اش نیامده!!

و اینکه مى‏گوئیم ماده ملازم با زمان است در ظرف زمان، نه اینکه ماده مال زمان باشد، بلکه ظرف زمانى نداریم ظرف زمان زاییده عالم خلق و ماده است.

پس اینکه ظرف زمان است یعنى ما زمان را اعتبارى مى‏دانیم. پس ماده خودش نیازى به دوام از نقطه نظر زمان ندارد؛ زمان است که از ماده انتزاع مى‏شود، یعنى ماده چون بقاء دارد ما زمان را انتزاع مى‏کنیم. حالا این بقاء ماده ممکن است دفعه در یک نفْسى تحقق پیدا بکند! این چه اشکالى دارد؟ بله ما مى‏بینیم یک ماده اینجاست یکمدتى هم از آن مى‏گذرد ما مى‏رویم مى‏آییم مى‏بینیم این ماده هنوز همینجاست؛ مى‏گوییم ما که قبلا این را اینجا دیدیم. یک قبلى را مى‏بینیم یک بعدى را مى‏بینیم، مى‏بینیم پس یک ساعت بر این گذشته

و این احساس مال ماست

امّا کدام ما؟!

ماى ماده، عالم طبعى، حالا اگر کسى واقعا همین ماده را برود بالاتر همین ماده را مشاهده مى‏کند در غیر طبع

اگر بگویند: این که مشاهده مى‏کند مال عالم ماده نیست مال عالم بالاى ماده است. عالم مثال عالم ملکوت است که احساس مى‏کند.

میگوئیم: چه چیزى را احساس مى‏کند؟

سؤال: حقیقت این شى‏ء را احساس مى‏کند

جواب: حقیقت یعنى چى؟

گفته‏اند: مثلًا وقتى انسان درخواب مى‏بیند یک حادثه‏اى را، در خواب گمان نمى‏کند در خواب است واقعا خیال مى‏کند در عالم خودش دارد زندگى مى‏کند وقتى بیدار شد مى‏گوید خواب دیدم، همین تمایز خواب و بیدارى دلالت بردو مرتبه وجود مى‏کند یک مرتبه وجود را که احساس آن مال آن عالم است بعد مى‏آید در این عالم یک مرتبه دیگر احساس مى‏کند.

پاسخ آن اینست که کسى که در خواب چیزى را احساس مى‏کند همینکه شما مى‏گویید منتقل شده به اینجا این احساس برایش شده، اما وقتى که در عالم مثال هست و دارد یک شیئى را مى‏بیند در آنموقع متوجه هست که دارد یک مثال را مى‏بیند؟!

نه در آنجا دیگر فکر مثال بودن را نمى‏کند.

پس در آنجا فکر چیست؟ در حال توجه به حقیقه الشى‏ء است؛ تمام شد! نه ماده نه مثال و نه هیچ چیز دیگر. دارد خود شى‏ء را مى‏بیند. حالا اگر ما بگوییم فرق بین مثال و ماده فقط فرقش در زمان است یعنى ماده همان نازله مثال است که وقتى که در عالم طبع باشد از او ما زمان را انتزاع مى‏کنیم؛ اگر اینطور ما فرض کنیم- که واقعیتش هم همین است- شخص وقتى که از خواب به بیدارى مى‏آید اگر در عین اینکه در عالم مثال این خواب را دیده، همینجور به بیدارى منتقل بشود؛ ابداً فرقى نمى‏کند یعنى نمى‏گوید من خواب دیدم و الآن در بیدارى هستم. کسى که در خواب است وقتى که بیدار مى‏شود هر چه که در خواب است مى‏رود؛ تمام شد، آن صحنه محو شد، عالم جدیدى پیدا مى‏شود. مى‏گوید پس این که من دیدم خواب بوده. نسبت به عوالم دیگر هم همین طور است. امّا وقتى که نفس قوى بشود به همان قسم که در خواب است دیگر بین خواب و بیدارى فرق نمى‏کند. همان طور که نفس در عالم خواب با این زید بوده همان طور بیدار مى‏شود هیچ فرقى در اینجا نمى‏کند دقیقاً با همان حال باقى مى‏ماند

اینجاست که پیغمبر مى‏فرماید که من خوابم نمى‏برد؛ یعنى مثال و ماده پیغمبر در اینجا یکى شده. لذا شخص هم در خواب است و هم چشمش دارد مى‏بیند. اگر خواب است که دیگر چشم نمى‏بیند این براى چیست؟ بخاطر غلبه مثال است، وقتى که مثال غلبه کند ماده را در مثال خودش مى‏گیرد پس دیگر ماده‏اى وجود ندارد؛ دیگر ماده‏اى وجود ندارد. براى این شخص یک عالم بیشتر وجود ندارد و این عالم، عالم مشاهدات است؛ یعنى در عالم شهود دیگر بین عالم مثال و بین ماده فرقى نیست. پیغمبر در خواب که مثال را مى‏بیند همین طور است که دارد ماده را مى‏بیند، هیچ فرقى نمى‏کند و وقتى هم که از خواب بیدار مى‏شود باز هم فرقى برایش نمى‏کند یعنى هیچ تغییرى نمى‏بیند. حالا ما اسم نصفش را مثال مى‏گذاریم، و نصف دیگر را ماده. اما کسیکه یک مرحله را طى کند در عین اینکه در مثال است در ماده است. در عین اینکه در ماده است در مثال است. یعنى یک دید در اینجا بر او حاکم است نه دو دید، لذا ماده و مثال در اینجا براى او یکسان مى‏شود.

وقتى که پیغمبر مى‏فرماید که گوشم مى‏شنود یعنى من الآن در مثال هستم. در مثال است دیگر واقعاً مى‏خوابد. و آن کلام آقاى حداد هم که مرحوم آقا در« روح مجرّد» آوردند حکایت از این مى‏کند که ایشان خواب بودند خود من هم مى‏دیدم خواب بودند؛ ایشان خرخر هم مى‏کردند این خواب است. ولى خواب او خوابى نیست که از ماده غفلت دارد خوابیست که در مثالیت که جنبه علییتش بر ماده براى او منکشف است ولى در عین اینکه الآن در مثال است ماده‏اى را که معلول مثال است آنهم براى او منکشف است. بنابراین خواب و بیدارى ندارد.

امّا آن شخصى که خواب مى‏بیند که خودش در میدان جنگ است؛ در معرکه جنگ دارد مى‏جنگد جسمش توى خانه است اما خودش در میدان جنگ است. آن را که مى‏بیند کدام ماده است؟ کدام از اینها؟

او دارد مثال خود را مى‏بیند.

یعنى صحبت در این است که چون نفس اینگونه افراد ضعیف است. و چون ما ضعیفیم لذا نمى‏توانیم این مسأله را درک کنیم. چون ما ضعیف هستیم و بین ماده و بین مثال جدایى مى‏بینیم لذا تا در ماده هستیم مثال را نمى‏فهمیم. براى اینکه برویم به مثال باید به خواب برویم و از ماده غفلت کنیم. اما اگر ما در عین واحد قدرت پیدا بکنیم که هم در عین اینکه الآن در ماده هستیم مثال هم براى ما منکشف باشد در این صورت دیگر ماده براى ما فنا ندارد یعنى اصلًا ماده‏اى دیگر براى ما وجود ندارد که ما به آن ماده برسیم یا نرسیم. حقیقت ماده که معلول مثال است، با حرکاتش دفعهه واحده براى ما روشن است.

لذا زیدى که هنوز به دنیا نیامده ما الآن او را به دنیا آمده در عالم خارج مى‏بینیم لذا مى‏گوید آقا زید را ببین! مى‏گویند آقا ما نمى‏بینیم. مى‏گوید بابا من دارم زید را مى‏بینم. الآن در خارج دست به او مى‏زنم. دارم مشاهده‏اش مى‏کنم، دارم وجودش را احساس مى‏کنم؛ وجودش را احساس مى‏کند واقعاً آن موقع که دارد دست مى‏زند و این را مى‏گیرد، وزنش را دارد مى‏گیرد گر چه الآن شما چیزى نمى‏بینید ولى الآن دارد این را مى‏گیرد، مى‏اندازد بالا، مى‏اندازد پایین، این زیدى که به دنیا آمده بیست سال دیگر مى‏خواهد به دنیا بیاید ولى این را که مى‏اندازد بالا، مى‏اندازد پایین، دارد ماده او را نه مثال او را مى‏اندازد؛ مثال را که بالا و پایین نمى‏اندازد. همین ماده او را در آن موقع، الآن دارد مشاهده مى‏کند، و این مشاهده یعنى خودش را در بیست سال دیگر قرار مى‏دهد. این است معنایش.

یعنى منى که الآن نشسته‏ام در ساعت فلان الآن یک مقدار زمان را گذراندم، رفتم بیست سال بعد، الآن من بیست سال بعد هستم شما من را مى‏ببینید در ساعت نه و نیم ولى خودم الآن در بیست سال بعد هستم این مال احاطه است

و این تدریجى بودن ماده به خاطر ادراک ماست یعنى همه چیز حتى ماده بالنسبه بعلت خودش دفیعست ولى بالنسبه به عالم خودش و کسى که در عالم ماده است و محکوم به قوان ین ماده است تدریج بودن را احساس مى‏کند.

آن وقت از اینجا دیگر لیعلم الله خطاب به مؤمنین است.

لیعلم دیگر در آنجا معنا ندارد. خود علم فعلیت قبل از جهاد هم بوده.

بنابراین فکر مى‏کنم معناى این قضیه هم تا اینجا تا حدودى روشن شده باشد که” ما امرنا الا واحده” یعنى چه؟” و ما امرنا الا واحده” فقط به مبدعات بر نمى‏گردد که عوالم مجرد باشند به عوالم طبع و ماده هم هست” و ما امرنا إلا واحده” اینطور نیست که بالنسبه به عالم ملائکه واحده امّا بالنسبه إلى عالم طبع امرنا غیر واحده! إلى غیر النهایه!! نه! امرنا واحده فى جمیع الحالات واحده. آن چه که در عالم وجود، تحقق خارجى دارد هو واحده؛ چه عالم مربوط به مجردات و عقول باشند یا عالم مثال باشند که عالم برزخ است یا عالم ماده باشند که اظلم عوالم است. بنابراین یک حقیقت بیشتر در عالم وجود ندارد و آن حقیقت عبارت است از کشف تفصیلى لدى الحق علم اجمالى هم برود پى کارش.

و امّا کلیت و جزئیت به سعه بر مى‏گردد؛ به شدّت و ضعف و به قوه و به اولیت بر مى‏گردد- البته کلیت بعنوان طبیعى که خب یک اصطلاح چیز است- در کلیت خارجى هر چیزى که علت به نسبت به چیز دیگر داشته باشد جنبه کلیت دارد، تا اینکه به مراتب اسماء برسد دیگر اسماء کلیت دارند نسبت به همه معلولات ماده خودشان. چون جنبه سعه دارند و علت سعه‏اش اقوى است از معلول. کلیت از این باب است؛ یک چیزى، کل است نسبت به چیز دیگر و این جزء است نسبت به این

امّا آنچه که در روایات داریم که حضرت زهرا در خواب مى‏ببینند یک سریرى را یک تختى را دیدند که پایه ندارد. اصلًا اگر ما قائل بشویم که آن مال عالم بالاست یعنى عالمهاى بالاى عالم قیامت است. بهشت که ما به آن مى‏گوئیم بهشت در آنجا که صورت نیست در آنجا که ماده نیست در آنجا حتى معنا هم نیست، این چگونه است که به این شکل در مى‏آید؟

در این مورد باید گفت: بهشت مراتب متفاوته اى دارد. آنجا جاى رؤیت است؛ اینها هست؛ تخت هست و منبر هست؛ هر چند که در یکجا داریم که در روز قیامت وقتى مى‏شود که یک منبرى از نور مى‏آورند پیغمبر صلّى الله و علیه و آله وسلم مى‏رود بر آن منبر قرار مى‏گیرد در پله پایینش امیرالمومنین علیه‏الصلوه و السلام مى‏نشیند و همین طور حضرات ائمه. حالا صحبت بر سر این است اگر شما قائل به بدن مادى هستید در اینجا چطور این ماده روى نور مى‏نشیند روى نور چگونه مى‏شود؟ نور، نور است، یعنى هشتاد کیلو مى‏رود روى نور مى‏نشیند؟! نور که ثقل ندارد! امّا این ثقل دارد.

در اینجا نشستن روى نور، حکایت از آن مرتبه ثقل و آن مرتبه روح وآن مرتبه سنخیت نور دارد. یا روى منبر نور قرار مى‏گیرد و بدن منظور نیست در اینجا یا اینکه فرض کنید که یک منبر هست یک صورت مثالى دارد که آن حقیقتش از نور است و ظهورش به اشیاء است. چطور اینکه تمام اشیاء تمام اینها مراتب نازله نور هستند. وجود نور است و تمام آن نور وقتى که بصورت در مى‏آید به این اشکال در مى‏آید. از این نظر تعبیر به این مسائل شده ولى آن مسأله‏اى که ما عرض کردیم آن هست و به حال خودش باقى است.

همان طورى که در عالم قیامت وجود حضرت زهرا سلام الله علیها یک وجود نورانى است که آن وجود بر همه خلائق برترى دارد همین طور هم یک وجود جسمانى و مثالى هم دارد. وجود جسمانیشان- اگر ما قائل به همین ماده بشویم یا برزخ بین ماده و مثال- هر چه باشد داراى جسم است. مقتضاى جسم فواکه است، مقتضاى جسم تخت است؛ مقتضاى جسم عر ش است، مقتضاى جسم سریر است و امثال اینها همه مقتضاى جسمیت هستند. منافاتى ندارد با اینکه خود آن حقیقت نورانیه حضرت در یک جا باشد اصلا کسى نرسد به آنجا و بین او و بین آن جسم متنازلشان که هست که مى‏گویند و مى‏خندند با ما انشاءالله آنجاها؛ بالاخره ما را از دور خودشان که نمى‏پراکنند ما هستیم دور خودشان، غذاى ما را درست مى‏کنند بر ایمان نمى‏دانم حورالعین مى‏آورند البته حورالعین بدون مطلب و مسأله.

یک دایى ایشان داشت یک وقتى ما رفتیم و صحبت کردیم گفتم حاج آقا هر کار مى‏خواهى همین دنیا بکن آنجا هیچ خبرى نیست. گفت: آن بهشتى که حورالعینش این طور باشد من این بهشت را نخواستم. آن فایده ندارد.

خلاصه در عین حال که آنجا سور و سات ما را انشاء الله بر قرار مى‏کنند خودشان هم یک جاى دیگرى هستند که اصلا ما دستمان به آنجا نمى‏رسد. فکر و عقلمان به آنجا راه ندارد.

هر کدام به فعل خود، مقتضاى عالم بدن، عالم طبع استفاده از اینهاست. مقتضاى عالم روح، استفاده از آنهاست. شما خیال مى‏کنید همین نهر کوثر که از امیر المومنین علیه السلام دارد چیست؟ اینها سرکارى است؟ بنده خدا یک قطره به تو بدهند دنیا و آخرت را رها مى‏کنى، کنار مى‏گذارى.

نسبت به مراتب بالاتر آن اصلا نمى‏آید. بله” ولدینا مزید” اشارات است.

وجود اولیاء خدا در آنجا ذو مراتب است یعنى در این دنیا چطور شما خدمت مرحوم آقا مى‏رسیدید. مرحوم آقا با شما مى‏گفتند و مى‏خندیدند. اینها با مدرکات شما صحبت مى‏کردند؛ به مقدار سعه و قدرت؛ ولى خود ایشان در یکجاى دیگر بودند. در آنجا هم همین طور است آنجا هم اولیاء با همه هستند و با هر شخصى در هر مرتبه‏اى هستند. یعنى پیغمبر اینجاست، ما داریم پیغمبر را مى‏بینیم، ولى مطابق با سعه خودمان استفاده مى‏کنیم از پیغمبر، و نظر او در یک مراتب دیگر است حالا خدا انشاء الله قسمت کند ما به آنجا برسیم، نمى‏گوئیم نه، خدا که بخیل نیست ما هم در دعا چرا بخل کنیم مى‏گوئیم خدایا ما را برسان به آنجایى که پیغمبرت رفته. حالا یا خدا مى‏رساند یا نمى‏رساند بالاخره حالا ما دعایمان را بکنیم ما چرا بخل کنیم. ولى درجات نسبت به کفار، نسبت به مؤمنین، اصحاب الیمین و متقین و مقربین و ابرار اینها همه مراتبشان در آنجا هست همان پیغمبر و همه هستند ولى به اندازه رتبه و سعه‏شان از آنها استفاده مى‏کنند هر کسى به اندازه خودش.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن