و أمّا شرح حال و ترجمۀ صاحب تذييلات و محاكمات اُستادنا الاكرم، و مولانا الاعظم: حضرت آية الله العظمي حاج سيّد محمّد حسين طباطبائي تبريزي ـ أفاض الله علينا من بركات نفسه ـ به شرح قلم نيايد، و خامه را توان آن نيست، و فكر و انديشه را سعه و گسترش آن نه، كه اطراف و جوانب مقامات علمي و فقهي و حِكَمي و عرفاني، و روح بلند، و خلق عظيم او را بررسي كند؛ و كمربند منطق و گفتار هيچگاه نميتواند آن نفسّ قدسيّه، و انسان ملكوتي، و روح مجرّد وي را در خود حصر كند.
هر چه گويم عشق را شرح و بيان چون به عشق آيم خجل گردم از آن
گرچه تفسير زبان روشنگر است ليك عشق بيزبان، روشنتر است
چون قلم اندر نوشتن ميشتافت چون به عشق آمد، قلم بر خود شكافت
چون سخن در وصف اين حالت رسيد هم قلم بشكست و هم كاغذ دريد
عقل در شرحش چو خرّ درگِل بخفت شرح عشق و عاشقي هم عشق گفت
آفتاب آمد دليل آفتاب گر دليلت بايد از وي رو متاب
از وي ار سايه نشاني ميدهد شمس هر دم نور جاني ميدهد
واجب آمد چونكه بردم نام او شرح كردن رمزي از إنعام او
ص36
اين نفس جان دامنم برتافته است بوي پيراهان يوسف يافته است
كز براي حقّ صحبت سالها بازگو رمزي از آن خوش حالها
تا زمين و آسمان خندان شود عقل و روح و ديده صد چندان شود
گفتم اي دور اوفتاده از حبيب همچو بيماري كه درو است از طبيب
لا تُكَلِّفني فَإنِّي في الفَنَآء كَلَّتْ أفهامي فَلا أُحصي ثَناء
كُلُّ شَيءٍ قالَهُ غيرُ المُفيق إنْ تَكَلَّفْ أو تَصَلَّفْ لَا يَليق
هرچه ميگويد، موافق چون نبود چون تكلّف، نيك نالايق نمود
خود ثنا گفتن ز من ترك ثناست كاين دليل هستي و هستي خطاست
شرح اين هجران و اين خون جگر اين زمان بگذار تا وقت دگر [1]
چون حضرت استاد، از اين عالم به عالم خلود رحلت فرمود، و اين حقير با عنوان «مهر تابان» يادنامهاي براي��ان نوشتم؛ با خود گمان ميكردم تا اندازهاي توانستهام، ايشان را معرّفي كرده باشم، و به عاشقان كوي حبيب و مشتاقان لقاي جمال حضرت سرمدي، ارائه طريقي نموده باشم. اينكه كه گهگاهي همان نوشتۀ خود را نگاهي ميكنم؛ ميگويم؛ هيهات، هيهات أنْ أظُنَّ أنْ أصِلَ إلي فهم مَغْزَي معنويّتك. أو أقدر علي أن أتفوّه بكمال روحانيّتك؛ فيرجع فهمي كليلاً، و عيني خائباً و حسيراً، و لساني خارساً و ثقيلاً.
عنقا شكار كس نشود دام بازگير كانجا هميشه باد به دست است دام را
سينهامز آتش دل در غم جانانه بسوخت آتشي بود درين خانه كه كاشانه بسوخت
تنم از واسطۀ دوري دلبر بگداخت جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
سوز دل بين كه ز بس آتش و اشكم دل شمع دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
ماجرا كم كن و باز آ كه مرا مردم چشم خرقه از سر بدر آورد و به شكرانه بسوخت
هر كه زنجير سرزلف گره گير تو ديد دل سودازدهاش بر من ديوانه بسوخت
آشنائي نه غريب است كه دلسوز من است چون من از خويش برفتم دل بيگانه بسوخت
خرقۀ زهد، مرا آب خرابات ببرد خانۀ عقل مرا آتش خمخانه بسوخت
ص37
چون پياله دلم از توبه كه كردم بشكست همچو لاله جگرم بیمي و پيمانه بسوخت
ترك افسانه بگو حافظ و مي نوش دمي كه نخفتم به شب و شمع به افسانه بسوخت[2]
و أمّا شيخ عطّار كه تمام بحثها، و مكاتبات طرفين، روي شعر او دور ميزند، فريد الدِّين محمّد بن ابراهيم نيشابوري است كه بنا به گفتار صاحب «أعيان الشِّيعة» در أواخر عصر سلجوقيان در نيشابور متولّد شد؛ و طفوليّت خود را در مشهد مقدّس گذرانيد. و سپس به ماوراء النهر، و هند، و عراق، و شام، و مصر، مسافرت كرد، و حجّ بيت الله الحرام بجاي آورد؛ و سپس به شهر خود: نيشابور بازگشت و در آنجا اقامت گزيد تا فوت كرد و بعضي گويند: در حملۀ مغول كشته شد.
در نيشابور دارو فروشي داشت؛ و به طبّ اشتغال داشت و بيمارستاني تراي معالجۀ مريضان ترتيب داده بود. و به همين جهت او را عطّار گويند. علاوه بر طبّ، پيوسته به خواندن و تأليف، با كمال جديّت مشغول بود. و أحوال بزرگان عرفان، و روش آنها را و أخبار و اقوالشان را دركتب خود ميآورد؛ و بسيار به آنها با عقائدشان راسخ الاعتقاد بود.
و در شهر استاد بود، و نشاط غريبي داشت. گويند عدد مؤلِّفات او، به تعداد سورههاي قرآن يكصد و چهارده عدد است و مشهورترين آنها «منطِقُ الطَّير» است كه مكرّراً در ايران و هند طبع شده؛ و در اروپا با ترجمۀ فرانسوي آن، با اهتمام و عنايت مستشرق: جارسن دي تاسي طبع شده است[3].
و محدّث قمي در دو كتاب «الكُني و الالقاب» و «هَديَّة الاحباب» گويد: مصنّفات او غالباً شعر است؛ و در توحيد و معارف و حقايق سخن گفته است. و در مدح أميرالمؤمنين عليه السّلام سروده است:
ز مشرق تا به مغرب گر إمام است عَلِيٌ و آل او ما را تمام است
گرفته اين جهان وصف سنايش گذشته زان جهان وصف سِه نانش
ص38
چه در سرِّ عطا إخلاص او راست سه نان را هفده آيه خاص او راست
چنان در شهر دانش باب آمد كه جَنَّت را به حقّ بوّاب آمد
چنان مطلق شد اندر فقر و فاقِه كه زرُّ و نقره بودش سه طلاقه
اگر علمش شدي بحر مصوّر در او يك قطره بودي بحر أخضر
چه هيچش طاقت منّت نبودي ز همّت گشت مزدور يهودي
كسي گفتش چرا كردي؟ بر آشفت زبان بگشاد چون شمع و چنين گفت:
لَنَقْلُ الصَّخْرِ مِنْ قُلَلِ الْجِبَال أحَبُّ إلَيَّ مِنْ مِنَنِ الرِّجَالِ
يَقُولُ النَّاسُ لِي فِي الْکسب عَار فَإنَّ الْعَارَ في ذُلِّ السُّوال [4]
عطّار در سنۀ 627 فوت كرد، بعد از آنكه عمر بسيار طولاني كرده بود. و بعضي گفتهاند: در فتنۀ تاتار كشته شد. عمر او نيز يكصد و چهارده سال بود. و قبرش در خارج نيشابور مشهور است.[5]
ابن فُوطي مورّخ شهير، متوفّي در سال 723، در كتاب خود: «تلخيصُ مُعْجَم الالقاب» دربارۀ عطّار مينويسد كه: كان من محاسن الزَّمان قولاً و فعلاً و معرفةً و أصلاً و علماً و عملاً. رآه مولانا نصيرُالدّين أبوجعفر محمّد بن محمّد بن الحسن الطُّوسي بنيسابور؛ و قال: كان شيخاً مُفَوَّهاً حسنَ الاستنباط و المعرفة لكلام المشايخ و العارفين، و الائمّة السَّالكين. و له ديوانٌ كبيرٌ، و له «مَنطِقُ الطَّيْرِ» من نظمه المثنوي. واستشهد علي يد التَّتار بنيسابور.[6]
عالم بلند پايه: قاضي نور الله شوشتري در «مجالس المؤمنين»، أحوال او را مفصّلاً بيان نموده؛ و وي را به غايت ستوده است. او گويد: منبع الحقايق و الاسرار الشّيخ فريد الدّين عطّار قدس سرّه العزيز:
ص39
همان خريطه كِش داروي فَنَا عطّار كه نظم اوست شفابخش عاشقان حزين
مقابل عدد سورهاي، كلام نوشت سفينههاي عزيز و كتابهاي گزين
جنون ز جذبۀ او ديده در سلوك خرد خِرَد ز منطقِ او جُسته در سخن تلقين
مرتبۀ او عالي، و مشرف او صافي بوده. سخن او را تازيانۀ اهل سلوك گفتهاند. در شريعت و طريقت يگانه بود، و در شوق و نياز، و سوز و گداز، شمع شبستان زمانه؛ مستغرق بحر عرفان، و غوّاص درياي ايقان است.
و از قول ملاّ محمّد رومي صاحب مثنوي دربارۀ او آورده است كه:
گِردِ عطّار گشت مولانا شربت از دست شمس بودش نوش
و نيز در جاي ديگر آورده است كه:
عطّار گشت روح و سنائي دو چشم او ما از پي سنائي و عطّار آمديم
و همچنين در موضعي ديگر گفته است:
هفت شهر عشق را عطّار گشت ما هنوز اندر خم يك كوچهايم
جناب شيخ را مصنّفات مشتمله بر آثار توحيد، و حقايق أذواق و مواجيد بسيار است؛ مانند كتاب «منطق الطَّير»، و «الهي نامه»، و «مظهر العجائب» و غير آن. و در اكثر آنها طريق آشنائي ورزيده؛ و شيوۀ سنيّۀ شيخ سنائي گزيده؛ و در إظهار مناقب اهل بيت أطهار، و تعرّض به أعداي جفاكار ايشان، گاهي از غلوّ عشق و محبّت بياختيار خليع العذار است؛ و گاهي از شدّت تقيّۀ و خوف أغيار، در مقام استتار و إصلاح آن إظهار. مِصْرَع: وَ لَمْ يُصْلِحَ العَطَّارُ مَا أَفَسَدَ الدَّهْرُ.
در كتاب «أسرارنامه» بعد از مدح سه يار، شروع در مدح حضرت أمير عليه السّلام كرده و گفته:
از اين بگذر خدا را باش، اصل اوست دگر سر بر نِه و سر بركش اي دوست
سوار دين پسر عمّ پيمبر شجاع دهر، صاحب حوض كوثر
به تن رستم سوار رخش دلدل به دل غواصّ درياي توكّل
علی القطع أفضل أيّام او بود علی الحقّ حجّت إسلام او بود
منادِيِّ سَلُوني در جهان داد به يك رمز از دو عالم صد نشان داد
چنان شد در نماز از نور حق جانش كز او بیاو، برون كردند پيكانش
ص40
چنين بايد نماز از أهل رازي كه تا نبود نيازت بينمازي
ز جودش، أبر و دريا پرتوي بود به چشمش عالم پُر زِر، جوِي بود
زهي صدري كه تا بنياد دين بود دلش أسراردان و راهبين بود
ز طفلي تا كه خود را پير كردي بدين دنياي دون تكبير كردي
چون دنيا آتش و تو شير بودي از اين معني ز دنيا سير بودي
اگر چه كم نشيند گرسنه شير نخوردي نان دنيا يك شكم سير
از آن جستي ز دنيا فقر و فاقه كه دنيا بود پيشش سه طلاقه [7]
باري در كمال عرفان و توحيد حقّ، و وصول به أعلا ذِروۀ از مقام تجرّد و ايقان مرحوم شيخ عطّار، كسي از اهل كمال شك ندارد؛ و أعلام و بزرگان طبق گفتار او، او را از پيروان مكتب تشيّع شمردهاند. مثلاً آية الله معظّم آقا سيّد محسن عاملي همانطور كه ديديم او را در «أعيان الشيعة» كه اختصاص به علماي شيعه دارد، ذكر كرده است؛ و قاضي نورالله شوشتري، در كمالِ عرفاني و در تشيّع او داد سخن داده است؛ و قريب چهار صفحه از صفحات وزيري ترجمۀ حال او را آورده است.
مرحوم آية الله عارف بيبديل: حاج ميرزا علي آقاي قاضي رحمة الله عليه ميفرموده است: محال است كسي به درجۀ توحيد، و عرفان برسد، و مقامات و كمالات توحيدي را پيدا نمايد و قضيّۀ ولايت بر او منكشف نگردد.
ايشان معتقد بودهاند كه: بزرگاني كه نامشان در كتب عرفان ثبت است، و آنها را واصل و فاني ميشمرند؛ و از أهل ولايت نبودهاند؛ بلکه از عامه بشمار میآیند ؛یا واصل نبودهاند، و ادعای این معنی را مینمودهاند، و يا تحقيقاً ولايت را ادراك كردهاند؛ ولي بر حسب مصلحت زمانهاي شدّت و حكّام و سلاطين جور كه از عامّه بودهاند، تقيّه ميكرده، و ابراز نمينمودهاند؛ مانند شيخ سليمان قندوزي حنفي صاحب «ينابيع المودّة»، و مانند سيّد علي همداني صاحب كتاب «مودّة القربي»، و مانند مولي محمّد رومي بلخي صاحب كتاب «مثنوي».
ص41
أمّا شيخ فريد الدّين عطّار بدون شك شيعه بوده است؛ وليكن چون در زمان سلجوقيان ميزيسته، و آنها عامّي مذهب بودهاند؛ به ناچار در بعضي از كتب خود بر آن نهج مشي فرموده است.
از آثار عطّار بخوبي مشهود است كه: مردي وارسته، و بزرگوار، و از هواي نفساني دور بوده، و حقيقةً قدم در راه صدق نهاده است. او تحقيقاً از واصلين توحيد بوده، و چنان تمكّن كمالات روحي، و حالات عرفاني در جان او نشسته بود؛ كه او را بينياز و مستغني از غير خدا ساخته بود. او جز مشاهدۀ جمال حقّ و فناي در صفات و أسماء و ذات او خَطِّ مشيي نداشت. در خاتمۀ همين كتاب «منطق الطَّير»، قدري از حال استغناي خود را بيان ميكند كه: الحمدلله و له المنّة نياز و تملّقي از صاحب دولتان نداشتهام؛ و نامي از كسي به خوبي و بدي، و قدح و تمجيد نبردهام، و من دنبال راه خود بودهام.
چون زِنان خشگ گيرم سفره پيش تر كنم از شورباي چشم خويش
از دلم آن سفره را بريان كنم گه گهي جبريل را مهمان كنم
چون مرا روح القدس، همسايه است كي توانم نان هر مُدبِر شكست
من نخواهم نان هر ناخوش منش بس بود اين نانم و اين نانخورش
شد غناء القلب جان افزاي من شد حقيقت سِرّ لايَغْنَايِ[8] من
هر توانگر كاينچنين گنجيش هست كي شود در منّت هر سفله پست
شكر ايزد را كه درباري نيم بستۀ هر ناسزاواري نيم
من ز كس بر دل كجا بندي نهم نام هر دوني خداوندي نهم
نه طعام هيچ ظالم خوردهام نه كتابي را تخلّص كردهام
همّت عاليم ممدوحم بسست قُوتِ جسم و قوَّتِ روحم بسست[9]
نه هواي لقمۀ سلطان مرا نه قفا و سيلي دربان مرا[10]
ص42
اين بود فشرده و مختصري از شرح حال اين عارف ربّاني قدّس الله سرِّه العزيز.
و أمّا كتاب «مَنطِقُ الطَّيْر»: كتابي است درباره مرغان پنداري كه جمع شدند؛ و از هُدْهُدْ كه لباس طريقت در بر، و تاج حقيقت بر سر دارد؛ و سالياني همدم و همره و پيك شاه سليمان بوده است؛ خواستند كه: همۀ أصناف و أنواع حيوانات شاهي دارند؛ و ما شاه نداريم. تو براي ما شاهي مقرّر بفرما. تا همگي در تحت فرمان او باشيم!
هُدهُد گفت: ما پرندگان ومرغان، شاهي داريم به نام سيمرغ كه در پشت كوه قاف[11] منزل دارد؛ و بايد برويم و به او برسيم تا از مزايا و آثار سلطنت و شاهي او بهرهمند گرديم.
ص43
ولي منزل او دور است. بايد كمر به جدّ و جهد ببنديد! و از بيابانهاي طولاني، و هفت وادي خطرناك عبور كنيد! چون اين هفت وادي طيّ شد، آنجا كوهي است به نام كوه قاف كه سلطان مرغان: سيمرغ در آن جا منزل دارد.
در اين جا هدهد با بسياري از طيور كه آمده بودند؛ مانند بلبل، و طوطي، و طاووس، و كبك، و باز، و درّاج، و موسيجه، (مرغي است شبيه به فاخته) و تَذَرْو، و قُمري، و فاخته، و شاهين، و زرّين، و بَطّ و غيرها، گفتگوهائي دارد ؛و در ضمن حكايتها و أمثال و أندرزها أهميّت مقصود را روشن ميكند. و همچنين به هر يك از آنها ميفهماند: زندگي و عشق و راه شما مختصر و جزئي است و شما گرفتار هوي و هوس هستيد؛ و جز با وصول به سيمرغ كه سلطان طيور است، كمال براي شما غير مقدور است. وليكن حركت و وصول به آن مستلزم گرسنگي و تشنگي، و عبور از هفت وادي خطرناك است. كه بدواً بايد فكر خود را بكنيد و براي اين مقصود عالي همّتي عالي، و سري نترس، و عزمي متين و استوار، و ارادهاي جازم و غير قابل تغيير داشته باشيد!
هر يك از اين مرغان بهانهاي آوردند، بعضي گفتند: اصلاً سيمرغ وجود خارجي ندارد؛ افسانهاي بيش نيست. زيرا اگر حقيقتي داشت لابدّ تا به حال در اين مرور ايّام، يكي از مرغان آن را ميديد؛ هيچ كس ادّعاي رؤيت آن را نكرده است.
بعضي گفتند: اين راه مشكل است؛ و نتيجهاش هلاكت است. و دليل بر اين آن است كه: شايد تا به حال هزاران پرنده به سراغ سيمرغ رفته باشند؛ و يكي از آنها هم نرسيده باشد؛ و همه در اين واديهاي خطرناك جان سپرده باشند.
هدهد گفت: جان دادن در راه چنين سلطاني ارزش دارد. اگر مُرديم در طريق عزّ و شرف مُرديم، در راه وصول به جانِ جانان مُرديم؛ و اگر هم زنده مانديم، به وصال او سرافراز شدهايم، زيرا صفات او چنين و چنان است؛ عقل و خيال هيچ طائر بلندپروازي، به مقام شامخ او نميرسد و...
هدهد بعد از معرّفي خودش كه: من سالها با سليمان بودهام؛ و من راهنماي طريقم؛ و حتماً بايد با من حركت كنيد، تا از اين بَوادي خطير عبور كنيم؛ و به او
ص44
برسيم، ميگويد:
ليك با من گر شما همره شويد محرم آن شاه و آن درگه شويد
وارهيد از ننگ خودبينيّ خويش تا كي از تشويش بیدينيّ خويش
هر كه در وي باخت جان، از خود برست در راه جانان ز نيك و بد پرست
جان فشانيد و قدم در ره نهيد پاي كوبان، سر بدان درگه نهيد
هست ما را پادشاهي بیخلاف در پس كوهي كه هست آن كوه قاف
نام او سيمرغ: سلطان طيور او به ما نزديك ما زو دوردور
در حريم عزّت است آرام او نيست حَدِّ هر زباني نام او
صد هزاران پرده دارد بيشتر هم ز نور و هم ز ظلمت پيشتر
در دو عالم نيست كس را زَهرهاي كو تواند يافت از وي بهرهاي
دائماً او پادشاه مطلق است در كمال عزّ خود، مُستغرق است
او به سرنايد ز خود آنجا كه اوست كي رسد عقل وجود آنجا كه اوست
نه بدو رَه، نه شكيباني ازو صد هزاران خَلق شيدائي ازو
وصف او چون كارجان پاك نيست عقل را سرمايۀ ادراك نيست
لاجرم هم عقل و هم جان خيره ماند در صفاتش با دو چشم تيره ماند
هيچ دانائي كمال او نديد هيچ بينائي جمال او نديد
در كمالش آفرينش ره نيافت دانش از پي رفت و بينش ره نيافت
قِسم خَلْقان زان جمال و زان كمال هست اگر بر هم نهي، مُشتي خيال[12]
بالاخره مقداري از مرغان ماندند؛ و مقداري هم با معيّت و راهنمائي هدهد به پرواز آمدند. در راه بعضي از أصناف آنها، چون به مرغزاري و گلي و گياهي و آبي رسيدند، پائين آمدند؛ و بعضي چون به درياچهاي و نيزاري رسيدند، فرود آمدند؛ و همچنين بسياري از آنها در هر يك از واديها درافتادند، و سرنگون شدند.
و بالاخره در نهايت، آن مقداري كه به كوه قاف رسيدند، مجموعاً با خود هدهد، سي مرغ بودند. و چون خوب نظر كردند ديدند كه سيمرغاند كه به
ص45
سيمرغ رسيدهاند.
آري آنان كه به كعبۀ مقصود رسيدند؛ و به قصر پادشاه و سلطان طيور و پرندگان درآمدند؛ و حضور يافتند كه در دربار با عظمت و حشمت او داخل شوند؛ سيمرغ بودند؛ كه خورشيد أبديّت بر آنان بتافت و در برابر آئينۀ جمال حقّنما قرار گرفتند. و بيش از عكس رخسار سي مرغ در آن پيدا ننمودند؛ و به حقيقت دريافتند كه: سيمرغ با حقيقتشان يكي است؛ و در ميان آنها جدائي و دوئيّت نيست.
جان آن مرغان ز تشوير و حيا شد فناي محض، و تن شد توتيا
چون شدند از كُلّ كلّ پاك آن همه يافتند از نور حضرت، جان همه
باز از سر بندۀ نوجان شدند باز از نوعي دگر حيران شدند
كرده و ناكردۀ ديرينهشان پاك گشت و محو شد از سينهشان
آفتاب قربت از پِي شان بتافت جمله را از پرتو آن، جان بتافت
هم ز روي عكس سيمرغ جهان چهرۀ سيمرغ ديدند آن زمان
چون نگه كردند اين سي مرغ زود بیشك اين سي مرغ آن سيمرغ بود
در تحيّر جمله سرگردان شدند مي ندانستند تا اين آن شدند
خويش را ديدند سي مرغ تمام بود خود سيمرغ، سيمرغ تمام
چون سوي سيمرغ كردندي نگاه بودي آن سي مرغ آن آنجايگاه
ور به سوي خويشتن كردي نظر بودي اين سيمرغ ايشان آن دگر
در نظر در هر دو كردندي به هم هر دو يك سيمرغ بُد بیبيش و كم
بود اين يك آن و آن يك بود اين در همه عالم كسي نشنود اين[13]
در اين حال كه همه غرق تحيّر بودند؛ و در بحر تفكّر غوطهور شدند، و سِرِّ اين حقيقت را طلب كردند، از جايگه جواب آمد كه:
هر كه آيد، خويشتن بيند درو جان و تن، هم جان و تن بيند درو
چون شما سيمرغ اينجا آمديد سي در اين آئينه پيدا آمديد[14]
ص46
گر چهل و پنجاه مرغ آيند باز پردهاي از خويش بگشايند باز
گر چه بسياري به سرّ گرديدهاند خويش ميبينند و خود را ديدهاند
هيچكس را ديده در ما كي رسد؟ چشم موري بر ثريّا كي رسد؟
ديدهاي موري كه سندان برگرفت پشّهاي پيلي به دندان برگرفت؟
هر چه دانستي چو ديدي آن نبود وآنچه گفتي و شنيدي آن نبود
اين همه وادي كه واپس كردهايد وين[15] همه مردي كه هر كس كردهايد
جمله در أفعال، رَه ميرفتهايد وادي ذات و صفت را خفتهايد
چون شما سيمرغ حيران ماندهايد بيدل و بيصبر و بيجان ماندهايد
ما به سيمرغي بسي أولیتريم زانكه سيمرغ حقيقي گوهريم
محو ما گرديد در صد عِزُّ و ناز تا به ما در خويشتن يابيد باز
محو او گشتند آخر بر دوام سايه در خورشيد گم شد والسّلام
تا همي رفتند، گفتندي سخن چون رسيدندش، نه سر ماند و نه بُن
لاجرم اينجا سخن كوتاه شد روي را بر ره نماند و راه شد[16]
در اين داستانِ مرغان، شيخ عطّار در يك كتاب ضخيم «منطق الطّير» كه أبياتش به 4600 بيت ميرسد، تمام اسرار سير و سلوك راه خدا را با هُدهُد كه شيخ رهنماست، و با سيمرغ كه حضرت حقّ تعالي است، نشان داده و چگونگي سفر پر رنج و با ملامت سالك را در شاهراه مستقيم وصول به حقّ شرح ميدهد. و با أمثله و حكايات و بيان داستانها، موانع طريق و شرائط و مُمِدَّات و مُعِدَّات آن را بيان ميكند، از ابتداي سير تا انتهاي آن
عطّار در اينجا، آن هفت وادي كه واديهاي وصول است؛ و قبل از فناء في الله، بايد طيّ شود؛ يعني وادي طلب،و وادي عشق،و وادي معرفت، و وادي استغناء، و وادي توحيد، و وادي حيرت ،و وادي فقر و فنا را، اوّلاً به طور خلاصه و سپس مشروحاً شرح ميدهد؛ و خصوصيّات منازل و مراحل را بر ميشمرد؛ و خلاصۀ آنها اين است:
ص47
هست واديّ طلب، آغاز كار وادي عشق است از آن پس بيكنار
بر سِيُم وادي است، آن از معرفت هست چهارم، وادي استغنا صفت
هست پنجم وادي توحيد پاك پس ششم واديّ حيرت صَعبناك
هفتمين، واديّ فقر است و فنا بعد از آن راه و روش نبود ترا [17]
عطّار بعد از شرح و بيان اين خصوصيّات، بر اساس قول مشهور حضرت رسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّم: مَن عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ «خود را بشناس تا خدايت را بشناسي» مطلب را پياده كرده است. و آنچه در اين كتاب بيان شده است؛ طريق معرفت نفس است كه ملازم با معرفت حضرت حقّ است جلّ و علا.
حديث معرفت نفس از أحاديث معتبره، و براي صحّت مضمون آن چه از أحاديث مشابه آن در مضمون؛ و چه از ساير أحاديث، و چه از مشاهدات ذوقيّه و عرفانيّه جاي شبهه و ترديد نيست.
و در همين مقدّمه ديديم كه در نامۀ مرحوم مَلِكي آورده شده است كه: مرحوم آخوند مولي حسنيقلي همداني رضوان الله عليه، راه معرفت و وصول را راه معرفت نفس دانسته؛ و منوط بر طيّ سه عالم طبع و خيال و عقل كه در سجدۀ رسول خدا، به سَواد و خيال و بيّاض تعبير شده است؛ نمودهاند.
در أدبيّات فارسي، از سيمرغ و عنقا اشاره به ذات اقدس احديّت كردهاند؛ زيرا كه ذات اقدس حق تعالي داراي نام و نشان نيست. او از هر اسمي و رسمي بالاتر، و از خيال و پندار و عقل هر انساني برتر است؛ مكان ندارد. و كسي را به او دسترسي نيست. فلهذا در اين بيت مورد بحث و گفتگو:
او به سر نايد ز خود آنجا كه اوست كي رسد عقل وجود آنجا كه اوست
هر دو نفر از اين بزرگواران: مرحوم كُمپاني، و مرحوم سيّد أحمد طهراني، مضمون شعر را پسنديده، و بر مفادش ايرادي ندارند. و هر دو نفر، شيخ عطّار را بزرگ و بزرگوار شمرده؛ و در مقام علمي و عرفاني و الهي او خدشهاي ندارند.
غاية الامر هر يك از اين دو، آن بيت را بر مذاق خودشان كه مذاق حكمت ،و
ص48
مذاق عرفان است؛ تفسير فرمودهاند. رحمة الله عليهم أجمعين.
و أما راجع به صحّت عبارات و ألفاظي كه از اين چهارده مكاتبه در اين كتاب ملاحظه ميشود، اجمال زحمتي را كه اين بنده متقبّل شدهام، از اين قرار است: بنده در وقت اشتغال به تحصيل در حوزۀ مقدّسه علميّۀ قم، و تدريس متون و تذييلات آن، از مرحوم آية الله استاد فقيه نبيه علاّمۀ طباطبائي قدّس الله سرّه الشريف، يك نسخه به خطّ خود براي مطالعه و نگهداري از روي نسخۀ يكي از أحبّه و أعزّۀ دوستان نوشتم. ولي چون آن نسخۀ اصل مغلوط بود، ناچار نسخۀ حقير مغلوط بود و به غلط هائي كه چه بسا مغيّر معني نبود؛ مثل عبارت «انتشاء» با همزۀ آخر كه در همه جاي آن «انتشار» با راء ضبط شده بود؛ و چه بسا مغيّر معني بود، مثل عبارت «بيپرده» كه در آنجا «پي نبرده» آمده بود؛ و أمثال اين گونه غلطها فراوان بود. و علاوه بر اين در بعضي جاها عبارت به تمام معني الكلمه نامفهوم فراوان بود؛ و معلوم بود جاافتادگي و سقط دارد. و در بعضي از جاها عبارت معناي مخالف مقصود را ميداد؛ و معلوم بود كه مثلاً بايد از مرحوم شيخ باشد؛ و آن در نامه و مكاتبۀ مرحوم سيّد آمده بود. اين گذشت تا وقتي كه حقير از نجف اشرف مراجعت كردم. در صدد تهيّه نسخۀ صحيحي براي خود برآمدم، و نسخۀ خود استاد هم نزدشان نبود. و چون جويا شدم، فرمودند: مدّتهاست بردهاند، و نياوردهاند. و نميدانم هم چه كسي برده است؟! به هر حال از يكي از دوستان كه گفت: نسخۀ من بالنسبه نسخۀ خوبي است، باز از اوّل تا به آخر، يك نسخۀ ديگر به خطّ خود نوشتم ـ كه اينك در نزد حقير دو نسخۀ خطّي به خطّ خود موجود است ـ اين نسخه نسبةً خوب بود؛ ولي معذلك خالي از أغلاط نبود، و در عين حال بعضي از مواقع سقط و جاافتادگيها را نيز نشان نميداد. و حقير هم نميخواستم از روي نظريّۀ خود، و از قرائن، عبارات را تصحيح كنم. بلكه مقيّد بودم عين كلمات اين دو بزرگوار را بياورم. حتّي در واو يا فائي تغيير ندهم. فلهذا در اين ايّام كه آمادۀ طبع اين مجموعۀ نفيس بوديم، دو نسخۀ ديگر از دوستان ارجمند تهيه كردم؛ آنگاه با كمال مشقّت، و در عين حال دقّت، ميان آن دو نسخه دست نويس به خط خود، و اين دو نسخۀ اخير كه مجموعاً چهار نسخه گرد آمده بود، مقارنه و تطبيق نمودم، و لله الحمد و له المنّة خداوند توفيق داد، تا اين كتاب كه از مجموعۀ آن چهار نسخه است، از هر جهت صحيح و بدون غلط، و جاافتادگي، و بدون تغيير محلّ مكاتبهها، در دسترس افكار عالي و صاحبان دقّت و نظر قرار ميگيرد. و احياناً اگر كسي نسخۀ خطّي و يا نسخۀ مطبوعهاي را كه توسّط مركز انتشارات علمي و فرهنگي است، در دست داشته باشد؛ و با اين كتاب موجود تطبيق نمايد؛ از رنجها و مشكلات ما تقدير خواهد كرد، و در حيات و ممات از دعاي خير و طلب غفران مضايقه نخواهد نمود.
رَبَّنَا عَلَيْكَ تَوَكَّلْنَا وَ إِلَيْكَ أَنَبْنَا وَ إِلَيْكَ الْمَصِير * ربّنا و ءاتنا ما وَعَدتَنا علی رُسُلِك و لَا تُخْزِنَا يَوْمَ الْقِيَـٰمَة إِنَّكَ لَا تُخْلِفُ الْمِيعَاد. بحقّ محمّد و آله العزّ الميامين و صلّي الله علي سيّدنا محمّد و آله الطيّبين الطّاهرين.
اين مقدّمه به حول و قوّۀ الهي، در شهر مقدّس رضوي سلام الله علي ثاويه، در عصر روز سوّم رجب المرجّب (رحلت و شهادت حضرت امام عليُّ الهادي عليه السّلام) يك ساعت به غروب مانده، در سنۀ يكهزار و چهارصد و هشت هجريّۀ قمريّه پايان يافت؛ بكرمه و جوده؛ و أنا الحقير الفقير:
سيّد محمّد الحسين الحسينيّ الطهرانيّ
پاورقي
[1] منتخبي است از اشعار مولانا مولوي در مجلّد اوّل ص 4 از «مثنوي» ميرزا محمود وزيري.
[2] حافظ، طبع پژمان، ص 15.
[3] تلخيصي از «أعيان الشيعه» طبع دوّم، ج 43، تحت شمارۀ 9631 ص 216 و ص 217.
[4] اين أبيات را با بقيۀ آن كه بسيار است؛ نيز قاضي نورالله شهيد، در «مجالس المؤمنين» طبع سنگي، ص 296 و ص 297 آورده است. و اصل آن در «إلهي نامه» عطّار ص 22 و ص 23 از طبع مصحَّح فؤاد روحاني موجود است.
[5] تلخيصي از دو كتاب: «الكُنّي و الالقاب» طبع صيدا، ج 2، ص 431 و ص 432، و «هديّة الاحباب» ص 199 و ص 200.
[6] تعليقۀ طبع اخير «لُبَاب الالباب» عوفي.
[7] گلچين وتلخيص زيادي از أحوالات عطّار كه شهيد قاضي سيّد نور الله شوشتري، در «مجالس المؤمنين» ص 296 تا ص 300، از طبع سنگي ذكر نموده است.
[8] لايفناي من ـ نسخه بدل.
[9] «منطق الطير» ص 322.
[10] «منطق الطّير» ص 324.
[11] در ادبيات فارسي، سيمرغ كه نام ديگرش عنقاست، پادشاه پرندگان است كه هيچ پرندهاي او را نديده است؛ چون گويند: بر فراز كوه قاف منزل دارد. در «برهان قاطع»، طبع سركاري، و طبع دكتر محمّد معين، در كلمۀ قاف گويد: قاف بر وزن كاف، نام كوهي است مشهور، و محيط است به ربع مسكون. گويند پانصد فرسنگ بالا دارد؛ و بيشتر آن در ميان آب است. و هر صباح چون آفتاب بر آن افتد، شعاع آن سبز مينمايد؛ و چون منعكس گردد كبود. و اين ميبايد غلط باشد؛ چه در حكمت مبرهن است كه: لونْ لازم اجسام مركبّه است؛ و بسيط ر�� از تلوّن بهرهاي نيست. و همچنين به برهان ثابت شده است كه ارتفاع أعظم جبال از دو فرسنگ و نيم زياده نميباشد. الله أعلم. انتهي.
و دكتر معين در تعليقۀ آن گويد: كوهي است أساطيري. رجوع شود به «دايرة المعارف» إسلام KAF.
و در «لغت نامۀ علامۀ دهخدا» در كلمۀ قاف بعد از ذكر كلام «برهان قاطع»؛ از كازيميرسكي ذكر كرده است كه او گويد: عنقا بدان آشيان دارد؛ و هم گويند: مراد جبال قفقاز و قfق است. و شايد مأخوذ از قافقاز تلفظ قفقاز است. و از «مهذّب الاسما» نقل كرده است كه: كوهي است گرداگرد زمين را فرا گرفته از زبرجد. و از «معجم البلدان» نقل كرده است كه: كوهي است عظيم كه به گرد دنيا بر آمده، از او تا آسمان مقدار يك قامت است؛ بلكه آسمان بر او مطبّق است. أقول شايد بر اساس همين معني وارد شده است عبارت قاف به قاف و نيز قاف تا قاف كه هر دو را در لغت نامه دهخدا، كران تا كران معني نموده است؛ و براي اوّلي شاهدي از بيت أوحدي شاعر آورده است:
روي گيتي پر از سلف شد و لاف همه زَرق و شيد قاف به قاف
و براي دوّمي شاهدي از فردوسي كه:
جهان قاف تا قاف پر نور كرد به هر جا كه بد ماتمي سور كرد
[12] «منطق الطَّير» طبع مطبعۀ شفق، تبريز با تصحيح محمّد جواد مشكور، ص 47 و ص 48.
[13] «منطق الطّير» ص 300.
[14] نسخه بدل در تعليقه.
[15] نسخه بدل.
[16] «منطق الطيّر» ص 301 و ص 302.