ص 67
سفر اوّل حقير به أعتاب عاليات در سنۀ 1381 هجريّۀ قمريّه
بغير از سفر بيت الله الحرام
اينجانب چون دفتر رسمي اقامۀ عراقي داشتم، پس از مراجعت به ايران هر روز ممكن بود بدون تشريفات طويلۀ ادارۀ گذرنامه ـ فقط با مراجعۀ مختصر و اخذ جواز خروج ـ بدانجا مراجعت نمايم. در سال بعد از رحلت مرحوم آية الله انصاري هر چند عازم بر سفر شدم، امّا موانعي پيش آمد كه محروم ماندم، تا دو سال بعد از ارتحال ايشان كه چهار سال از سفر بيت الله الحرام ميگذشت كه در ضمن آن در دو بار ذِهاب و اِياب عبور از عراق بود و استفادۀ كافي از برخورد و ملاقات با آقاي حدّاد نموديم، و پنج سال از مراجعت حقير از نجف اشرف سپري ميشد، در اواخر شهر ذوالقعدة الحرام 1381 براي زيارت أعتاب مقدّسه و زيارت مخصوصۀ روز عرفه براي سفر به راه افتادم، و قصد داشتم ده روز در كاظمين عليهما السّلام بمانم و سپس به كربلا و نجف و سُرَّ مَنْ رَءَاهُ مشرّف گردم.
در كاظمين ميهمان حاج عبدالزّهراء بودم كه در نزديك كاظمين در گريعات منزل گرفته بود. و غالباً، اوقات به زيارت مَرْقدَين مُطهّرَين ميگذشت. ولي چند روزي هم يكسره به ميهماني دائيزادۀ محترم: علاّمه حاج سيّد مرتضي عسكري أدام اللهُ أيّامَ بَركاتِه[31] بنا به دعوت و درخواست ايشان در بغداد محلّۀ كَرّادۀ
ص 68
شرقيّه[32] رفتم؛ ولي در اين روزها فقط يكبار توفيق تشرّف به حرم مطهّر دست ميداد. و غالباً با ايشان پيرامون مباحث علمي و اجتماعي و كيفيّت درد و راه علاج مسلمين صحبت بود.
چون حاج عبدالزّهراء خبر ورود مرا به كربلاي معلّي رسانيده بود، حاج محمّد علي حضرت حاج سيّد هاشم را براي زيارت به كاظمين عليهما السّلام ميآورد؛ و در چند روز درنگ در آنجا هم خيلي از محضرشان بهرمند شديم. حال آقاي حدّاد در آنوقت به قسمي بود كه بكلّي از عالم طبيعت انصراف داشتند؛ نه گرسنگي را ادراك ميكردند نه طعم غذا را، نه صدائي را ميشنيدند مگر با بلند سخن گفتن و تكرار بعد از تكرار. و اگر بتوانيم تصوّر كنيم خلع بدن را در روزهاي متمادي و ماههاي متوالي متناوباً، نمونۀ عيني و خارجي آن وجود آقاي حدّاد بود.
شبها در منزل آقاي حاج عبدالزّهراء كه در بناهاي جديدُ الإحداث در كاظمين بود و از هر طرف به باغهاي خرما و پرتقال محاط بود، و در روي زمين هم خُضروات و سبزيجات كاشته بودند بسر ميبرديم. هوا بسيار ملايم و لطيف بود، و با آنكه در ماههاي اوّل بهار بود، لازم بود شبها انسان از روپوش و پتو استفاده كند. فِراش آقاي حدّاد را داخل اطاق پاي پنجرۀ مشرف به باغهاي بيرون انداخته بودند؛ و پنجره باز بود و من هم در جنب ايشان خوابيده بودم. صبح كه شد حضرت آقا فرمودند: من ديشب تا به صبح سرما خوردم. چون در بدو خواب هوا ملايم بود و پتو را روي خود نينداختم، در نيمههاي شب هوا سرد، و من سردم شد بطوريكه خوابم نميبرد. خواستم برخيزم و در پنجره و شبّاك را ببندم، ديدم قدرت بر حركت ندارم؛ خواستم پتو را از پائين پا بردارم و
ص 69
بر روي خود افكنم، ديدم قدرت بر حركت ندارم؛ خواستم بگويم: سيّد محمّد حسين پتو را روي من بينداز، ديدم قدرت بر حرف زدن ندارم. به همين حال بودم تا صبح و سرماي خوبي هم خوردم.
رفقاي كاظميني ميگفتند: يك روز با ماشينهاي مينيبوس (كبريتي شكل عراق) از كربلا با آقاي حدّاد به كاظمين آمديم. در ميان راه، شاگرد شوفر خواست كرايهها را اخذ كند، گفت: شما چند نفريد ؟ آقاي حدّاد گفتند: پنج نفر. گفت: نه، شما شش نفريد ! ايشان باز شمردند و گفتند: پنج نفريم ! ما هم ميدانستيم كه مجموعاً شش نفريم ولي مخصوصاً نميگفتيم تا قضيّۀ آقاي حدّاد مكشوف گردد.
باز شاگرد سائق گفت: شش نفريد ! ايشان گفتند: خُويَ ماتْشوفْ ؟! هذا واحِدْ، اُو هذا اثْنَيْن، اُو هذا ثَلاثَه، اُو هذا أرْبَعَه، اُو هذا خَمْسَه ! بَعَدْ شِتْگُولْ أنْتَ ؟!
«اي برادرم ! مگر نميبيني ؟! ـ در اينحال اشاره نموده و يك يك افراد را شمردند ـ اينست يكي، و اينست دو تا، و اينست سه تا، و اينست چهار تا، و اينست پنج تا ! ديگر تو چه ميگوئي؟!»
او گفت: يا سيّد ! أنتَ ما تُحاسِبُ نَفْسَكَ ؟! «اي سيّد ! آخر تو خودت را حساب نميكني؟!»
رفقا ميگفتند: عجيب اينجاست كه در اينحال باز هم آقاي حدّاد خود را گم كرده بود، و با اينكه معاون سائق گفت: تو خودت را حساب نميكني و نميشماري، باز ايشان چنان غريق عالم توحيد و انصراف از كثرت بودند كه نميتوانستند در اينحال هم توجّه به لباس بدن نموده و آنرا جزو آنها شمرده و يكي از آنها به حساب در آورند !
حضرت آقاي حدّاد خودشان براي حقير گفتند: در آنحال بهيچوجه منالوجوه خودم را نميتوانستم به شمارش درآورم، و بالاخره رفقا گفتند: آقا
ص 70
شما خودتان را هم حساب كنيد، و اين بندۀ خدا راست ميگويد و از ما اجرت شش نفر ميخواهد.
من هم نه يقيناً بلكه تعبّداً به قول رفقا كرايۀ شش نفر به او دادم، و همگي براي نماز در مسجد بَراثا پياده شديم. در آنجا ديدم امام مسجد: شيخ علي صغير هم دم از توحيد ميزند و ندا به لا هُوَ إلاّ هُوَ بلند كرده است.
و چون به كاظمين عليهما السّلام آمديم و رفتيم در وضوخانۀ عمومي تا وضو بسازيم ديدم من وضو گرفتن را بلد نيستم، خدايا چرا من وضو گرفتن را نميدانم ؟ نه صورت را ميدانم، نه دست راست را، و نه دست چپ را؛ و نماز بدون وضو هم كه نميشود.
با خود گفتم: از اين مردي كه مشغول وضو گرفتن است كيفيّت وضو را ميپرسم؛ بعد با خود گفتم: او به من چه ميگويد ؟! آيا نميگويد: اي سيّد پيرمرد، تا به حال شصت سال از عمرت گذشته است و وضو گرفتن را نميداني؟!
ولي همينكه به سراغ او ميرفتم ديدم خود بخود وضو آمد، بدون اختيار و علم، دست را به آب بردم و صورت را و سپس دستها را شستم؛ آنگاه مَسْحَين را كشيدم؛ و در اينحال ديدم آن مرد وضو گيرنده همينكه چشمش به من افتاد گفت: اي سيّد ! آب خداست. وضو خداست. جائي نيست كه خدا نيست!
ميفرمودند: بعضي از اوقات چنان سبك و بياثر ميشوم عيناً مانند يك پر كاهي كه روي هوا ميچرخد؛ و بعضي اوقات چنان از خودم بيرون ميآيم عيناً به مثابِهِ ماري كه پوست عوض ميكند، من چيز ديگري هستم و آن بدن من و اعمالش همچون پوست مار كه كاملاً به شكل مار است و اگر كسي نداند و از دور ببيند ميپندارد يك مار است، ولي جز پوست مار چيزي نيست.
ميفرمودند: بسيار شده است كه به حمّام ميرفتم و وقت بيرون آمدن
ص 71
دِشْداشه (پيراهن عربي بلند) را وارونه ميپوشيدم.
ميفرمودند: هر وقت به حمّام ميرفتم، حمّامي در پشت صندوق، اشياء و پولهاي واردين را ميگرفت و در موقع بيرون آمدن به آنها پس ميداد. يكروز من به حمّام رفتم و موقع ورود، خود حمّامي پشت صندوق بود و من پولهاي خود را به او دادم. چون بيرون آمدم و ميخواستم امانت را پس بگيرم، شاگرد حمّامي پشت صندوق نشسته بود. گفت: سيّد امانتي تو چقدر است ؟!
گفتم: دو دينار. گفت: نه ! اينجا فقط سه دينار است ! گفتم: چرا مرا معطّل ميكني ؟! يك دينارش را براي خودت بردار و دو دينار مرا بده كه بروم ؟! چون جريان را صاحب حمّام شنيد، از شاگردش پرسيد: چه خبر است ؟!
گفت: اين سيّد ميگويد: من دو دينار دادم و اينجا سه دينار است. گفت: من خودم سه دينار را از او گرفتم؛ سه دينار را بده، سه دينار مال اوست. به حرفهاي اين سيّد هيچوقت گوش نكن كه غالباً گيج است و حالش خراب است !
آقاي حدّاد ميفرمودند: در آن لحظه من حالي داشتم كه نميتوانستم يك لحظه در آنجا درنگ كرده و با آنها گفتگو كنم، و اگر يكقدري معطّل ميكردند، ميگذاشتم و ميآمدم.
ميفرمودند: در هر لحظه علومي از من ميگذرد بسيار عميق و بسيط و كلّي، و چون در لحظۀ ثاني بخواهم به يكي از آنها توجّه كنم ميبينم عجبا ! فرسنگها دور شده است.
باري، پس از چند روز توقّف در كاظمين عليهما السّلام در خدمت ايشان عازم كربلا شديم و در منزل ايشان وارد گرديديم. چون بواسطۀ توسعۀ شارع عبّاسيّه آن دَكّۀ كنار مسجد خراب، و به پياده رو خيابان افتاده بود و ايشان هم ديگر محلّي براي عبادت و خلوت نداشتند، و در منزل محقّر ايشان هم با كثرت عائله جاي عبادت و خلوت نبود، بناچار در آخر بن بست كوچۀ همان منزل،
ص 72
يك منزل محقّر و خرابهاي را كه پدر جناب محترم آقاي حاج محمّد حسن شركت از بابت خيرات و ثلث خود در اختيار تصرّف فرزندش قرار داده بود، ايشان آن منزل را تحت اختيار حضرت آقاي حاج سيّد هاشم قرار دادند تا از آن استفاده كنند. آن منزل داراي دو اطاق بود: يكي در بالاي درِ ورودي كه تحقيقاً از 2 × 2 متر تجاوز نميكرد، و ديگري در داخل كه آن هم تحقيقاً از 3 × 2 متر متجاوز نبود، و داراي يك سرداب كوچك. و بنده چنين كه تخمين ميزنم تمام مساحت آن منزل از 40 إلي 50 متر متجاوز نبود. ولي به عوضِ كهنگي و فرسودگي و احتمال قويّ ريزش آوار و رطوبت، در آخر بن بست واقع بود و به تمام معني الكلمه دنج و بدون سر و صدا، و براي عبادت و بيروني حضرت ايشان بسيار محلّ مناسب.
گرچه روزها بچّه عربها در كوچه خيلي سر و صدا داشتند ولي ايشان ميفرمودند: من سر و صدائي را نميشنوم.
اتّفاقاً پس از ايّام حجّ در همان اوقات يكي از بستگان سببي با زوجهاش وارد شد، و ايشان آن اطاق بالاي در را به او دادند تا استراحت كند. وي با عيالش پس از ساعتي از آنجا پائين آمده، به سرداب رفت و گفت: بچّههاي كوچه سر و صدا و غوغايشان بقدري است كه نه تنها خواب را ميربايد، بلكه در بيداري هم قابل تحمّل نميباشد.
ايشان فرمودند: من سر و صدائي به گوشم نميرسد و اوقاتي كه در آن اطاق هستم خيلي راحت ميباشم.
در اين زمان با وجود توارد و پيدرپي درآمدن اين حالات، ديگر تحمّل كار و كسب برايشان متعذّر گرديد. يعني بطوري بدن ميافتاد و روح انصراف پيدا مينمود كه ادارۀ امور عالم طبع از أشكل مشاكل به شمار ميرفت؛ و نه متعسّر و مشكل، بل متعذّر و محال مينمود. لهذا ايشان دكّان خود را به همان
ص 73
شاگرد واگذار نموده تا هرچه كسب كند، مايحتاج خود را بردارد و بقيّهاش را براي ايشان بياورد.
و اصولاً در وقتي هم كه ايشان خودشان به دكّان ميرفتند، براي شاگرد حقوق مشخّصي معيّن نكرده بودند؛ بلكه از اوّل صبح تا هنگام خاتمۀ عمل هرچه كاسبي كرده بودند، نه آنكه با هم بالمناصفه تقسيم ميكردند، بلكه به شاگرد ميگفتند: تو امروز چقدر احتياج داري ؟! مثلاً ميگفت: نيم دينار ! يا هفتصد فلس ! و يا هر مقداري كه بود؛ و ايشان آن مقدار را به او ميدادند و بقيّه را براي خود بر ميداشتند. و بعضي اوقات، بقيّهاش فقط 50 فلس بود، و يا اصلاً چيزي نميماند. و چه بسا ايشان با همان پنجاه فلس يا دست خالي به منزل باز ميگشتند.
حالا با اين عائلۀ سنگين چه كنند ؟! در اينجا خوب خداوند وظيفۀ رفقاي طريق را روشن ميكند كه بايد با تمام مراقبت و دقّت مواظب حالات يكدگر باشند. در صورتيكه براي يك نفر از آنها جاذبۀ روحي از آنطرفِ بالا شديد شد بطوريكه از تدبير امور افتاد و عائلهاش نيازمند شدند، وي را به وادي فقر و هلاكت و نيستي نسپارند؛ بروند و از اموال خود، خودش و خانوادهاش را اداره كنند، تا زمانيكه اين سالك از آن حال بيرون آيد و بتواند تدبير امور خود را بنمايد. نبايد منتظر باشند تا از حقوق شرعيّۀ واجبه همچون خمس و يا از صدقات و زكوات و كفّاراتشان او را اداره كنند، بلكه بايد با تمام اموال خود، بدون حساب و كتاب، بيدريغ همچون عائلۀ خودشان بلكه أولي و افضل و اتمّ و اكمل و بيدريغتر از عائلۀ خودشان، او را و عائلهاش را متكفّل گردند.
چرا كه او رفيق طريق است و مجاهدات نفسانيّۀ في سبيل الله، آنهم مجاهدۀ كُبري و جهاد اكبر، او را از پاي درآورده، و شدّت واردات معنويّه و حالات روحيّه و تجرّدات نفسانيّه و شدّت اتّصال به عالم غيب و ظهور تجلّيات
ص 74
الهيّه، او را از توجّه به عالم كثرت منسلخ داشته است. چه جهادي از اين عظيمتر ؟ و چه انفاقي از اين شايستهتر ؟
امّا افسوس و هزار افسوس كه او سيّد هاشم است و از حالات او همسايهاش هم خبر ندارد، عيالش هم مطّلع نيست، فرزندانش هم نميدانند چه خبر است ! و خود او هم كه به فاش نمودن اسرار الهيّه زبان نميگشايد، و مناعت طبع و عزّت نفس و علوّ روح او به وي اجازه نميدهد حتّي به نزديكترين دوست صميمي و رفيق راه، اين شدّت و عسرت و اين امتحان عظيم و آزمايش كبير خداوندي را گوشزد كند و شرح دهد. مگر كساني از رفقا كه خودشان جستجو كنند و كنجكاو باشند، و در مراقبت و مواظبت حال و جريان رفيق كوشا و ساعي باشند.
و معلوم است كه توانمندان از رفقا دنبال كسب و كار خود هستند و چنين تفقّد و پيجوئي از آنان بعيد است؛ و ناتوانان آنان هم چه بسا برخي خود كم و بيش در عسرت و واردات قلبيّه پيرو استاد هستند، و تفقّد آنان جز غمي بر غمشان نيفزايد؛ و به غير گفتن هم غلط و افشاء سرّ است كه اگر استاد مطّلع شود وي را بكلّي از اعتبار ساقط ميكند.
در اين سفر، عسرت وي بحدّ أعلا بود، و واردات قلبيّه به حدّ أعلا بود؛ و چنان صورت سرخ ميشد و چشمان متلالي ميگشت كه سيمايشان در نهايت زيبائي بود؛ و بعضي اوقات چنان بيحال و افسرده و زرد ميگشت و استخوانها درد ميگرفت كه حكايت از واردۀ جلاليّه داشت.
كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ * وَ يَبْقَي' وَجْهُ رَبِّكَ ذُوالْجَلَـٰلِ وَ الإكْرَامِ.[33]
«تمام كسانيكه روي زمين باشند فاني هستند؛ و باقي ميماند وجه
ص 75
پروردگار تو، كه آن وجه داراي صفت جلال و جمال است.»
در اين كريمۀ شريفه ميبينيم كه ذوالجلال و الإكرام صفت براي وَجْهُ رَبِّكَ آمده است نه براي رَبِّكَ. و وجه ربّ است كه به أبديّت پيوسته، و از حدوث فراتر رفته، و به دو لباس مرحمت جمال و اكرام، و عزّت جلال و عظمت مخلّع گرديده است.
حضرت آقاي حاج سيّد هاشم در اين سفر قرآن بسيار ميخواندند، آنهم تكيه به صوت با صداي حزين و نيكو. و قرآنشان بسيار جذّاب و گدازنده و فانيكننده بود. و از ابيات ابن فارض بالاخصّ از تائيّۀ كبري قرائت مينمودند آنهم با صوت و صدا.
نمازهاي صبح و ظهر و عصر را بنده به ايشان اقتدا ميكردم، چون كسي در منزل نبود جز يك نفر از رفقاي صميمي. امّا نماز مغرب و عشاء را ايشان به حقير اقتدا مينمودند، و غالباً هم در روي بام انجام ميگرفت؛ و دستور داده بودند كه: حقير در نمازها سورههاي بلند را بخوانم مانند يس، و واقعه و مُسَبّحات[34] و تبارك و منافقين و هَلْ أتَي و ما أشْبَهَها، براي آنكه ايشان چون اقتدا ميكنند حقير را در قرائت و نفي خواطر تثبيت نمايند؛ و ميفرمودند: اينطور بهتر است تا آنكه شما به من اقتدا كني !
حقير هم از همين سُوَر در نمازها انتخاب نموده و قرائت مينمودم، البتّه قدري تكيه به صدا و به فرمودۀ ايشان با صوت حزين.
امّا در اين نمازها حاج محمّد علي به ايشان اقتدا مينمود. بدينصورت كه بنده امام بودم و حضرت آقا مأموم، و ايشان در همين جماعت به آقا اقتدا ميكرد، و ميگفت: من قدرت ندارم به غير آقا اقتدا كنم !
ص 76
چند بار حضرت آقا وي را در حضور بنده دعوا كردند كه تو خلاف شرع ميكني و اقتداي به مأموم جائز نيست ! امّا او ميگفت: در عالم واقع آقا امام است همه جا، خواه مأموم باشد و يا امام؛ و در اينصورت من كه اين مطلب را فهميدهام نميتوانم به غير او اقتدا نمايم. ايشان ميفرمودند: اگر اين كلام تو درست باشد بايد به سيّد محمّد حسين اقتدا كني نه به من، چون مرا در هر حال امام ميداني إمامًا أوْ مَأمومًا. ولي حاج محمّد علي گوشش به اين سخنها بدهكار نبود، و حتّي با وجود ايشان در ساليان متمادي يكبار هم به حقير اقتدا ننمود.
ايشان در اوّل غروب پس از نماز مغرب مقدار مختصري به عنوان شام آنچه را كه از منزل مجاور يعني منزل سر كوچه كه عيالاتشان آنجا بودند ميآوردند، تناول نموده و پس از اداي نماز عشاء ميخوابيدند. ساعتي ميگذشت بيدار ميشدند و از بام به زير ميآمدند و تجديد وضو نموده، بالا ميآمدند و چند ركعت نماز با صداي خوش و آهنگ دلنشين قرآن از سورههاي طويل ميخواندند؛ و بعداً قدري همينطور متفكّراً رو به قبله مينشستند؛ و سپس ميخوابيدند. باز بيدار ميشدند، و چند ركعت نماز ديگر به همين منوال ميخواندند. و چون شبها كوتاه بود لهذا ديگر وقتي به اذان صبح باقي نميماند. و چه بسا در اينحال يا در دفعۀ اوّل كه بيدار ميشدند ميفرمودند: سيّد محمّد حسين ! چاي يا آب گرمي بياور ! حقير پائين ميرفتم و روي چراغ فتيلۀ نفتي چاي درست ميكردم و فوراً ميآوردم.
ميفرمودند: مرحوم آقا (يعني مرحوم قاضي) خودش اينطور بود و به ما هم اينطور دستور داده بود كه: در ميان شب چون براي نماز شب بر ميخيزيد چيز مختصري تناول كنيد؛ مثل چاي يا دوغ يا يك خوشۀ انگور، يا چيز مختصر ديگري كه بدن شما از كسالت بيرون آيد و نشاط براي عبادت داشته باشيد. بنابراين بنده هر چه ايشان ميل داشتند، گاه آب جوش و يا چاي و يا دوغ و يا
ص 77
خيار برايشان به بام ميبردم، چون در آن فصل هنوز انگور نرسيده بود.
اذان صبح، نماز را با ايشان به جماعت بجاي آورده و سپس ايشان به سجده ميرفتند، و قريب نيم ساعت و سه ربع و احياناً يك ساعت سجدهشان طول ميكشيد. و بعضاً به حمّام رفته دوشي ميگرفتند و بيرون ميرفتند براي زيارت قبر مطهّر حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام و قبر مطهّر حضرت أباالفضلالعبّاس سلامُ الله عَليه، و بعضي از حوائج منزل را در مراجعت تهيّه نموده و به خانه باز ميگشتند.
در شب عرفه بقدري رفقا از نجف و كاظمين و سماوه و ايران آمده بودند كه حياط و ايوان و اطاقها پر شد؛ و مقداري از دعاهاي شب عرفه خوانده شد، و الحقّ مجلس جذّاب و با حالي بود. آنگاه همگي غذاي مختصري تناول نموده و براي زيارت و انجام اعمال آن شب از منزل بيرون رفتند. و چند نفري به خانه برگشتند كه از اخصّ أصدقاء و رفقاي ايشان به شمار ميآمدند.
روز قبل از عيد غدير در خدمتشان به نجف اشرف، براي زيارت مخصوصۀ عيد غدير مشرّف شديم. و ظهر روز عيد، همۀ رفقا جميعاً در منزل آقا سيّد حسين نجفي دعوت داشتند. حضرت آية الله حاج شيخ عبّاس با تمام اطرافيانشان بودند. آنهم محفل بسيار با حال و وجد آور بود.
ايشان روز بعد از عيد به كربلا مراجعت كردند، و حقير براي تشرّف و زيارت بيشتري و تجديد عهد با دوستان سابق چند روزي بيشتر ماندم؛ و ورودم در منزل حضرت استاد آقاي حاج شيخ عبّاس بود؛ و تا روز بيست و چهارم كه روز مباهلۀ رسول خدا و اهل بيتشان با نصاراي نجران است، و روز بيست و پنجم كه روز خاتم بخشي و روز نزول سورۀ هَلْ أتَي دربارۀ اهل بيت است، در نجف اشرف توقّف نموده، و سپس كه ايّام محرّم نزديك شده و در آستانۀ طلوع هلال غمانگيز آن بوديم به كربلا مراجعت نمودم تا از بركات عزاداري تحت
ص 78
قبّةالحسين عليه السّلام كامياب شويم. معلوم است كه منزل حقيقي ما و ورود و خروج ما در كربلا منزل حدّاد است. چون روابط بقدري صميم و پاك است كه ايشان بنده را فرزند خود ميدانند، و فرزندانشان با حقير معاملۀ برادري ميكنند. امّا حقير نه تنها خود را فرزند نميدانم زيرا نه جسماً و نه روحاً فرزند نيستم، بلكه در اينجا اگر بحقِّ كلمه، جملهاي صحيح را بخواهيم پيدا كنيم جملۀ خانهزاد است. آري غلامزادهاي است كه در اين منزل تولّد يافته، و به دستگيري و كرامت حضرتش حيات نوين گرفته است.
اتّفاقاً از جهتي هم اين نام مطابق با مسمّي درآمده است. چون والدۀ حقير در زمان كودكي گوش راست مرا سوراخ كرده و در آن حلقهاي عبور داده بودند به نام حلقۀ حَيْدَري، و مرا هم غلام حَيدري ميخواندند. يعني اين طفل، غلام حلقه به گوش حيدر است. و تا اين زمان گوش راست من سوراخ است، و ديگر قابل التيام نيست. زيرا كسي كه نطفهاش و شيرش با ولايت حيدر بسته شده است، و گوشش را به نام و مهر حيدر سوراخ كرده و حلقه گذراندهاند، كجا ميتواند ظاهراً و باطناً سرّاً و عَلَناً از غلامي خود دست بردارد ؟
حضرت آقاي حدّاد پدر واقعي بنده بود؛ و در تمام مسافرتها، ورود و خروج ما در منزل ايشان، ورود و خروج اهل خانه بود. لهذا در مراجعت از نجف معلوم است كه مسافر به خانۀ خود بر ميگردد.
در تمام دهۀ عزاداري، حال حضرت حدّاد بسيار منقلب بود. چهره سرخ ميشد و چشمان درخشان و نوراني؛ ولي حال حزن و اندوه در ايشان ديده نميشد؛ سراسر ابتهاج و مسرّت بود. ميفرمود: چقدر مردم غافلند كه براي اين شهيد جان باخته غصّه ميخورند و ماتم و اندوه بپا ميدارند ! صحنۀ عاشورا عاليترين مناظر عشقبازي است؛ و زيباترين مواطن جمال و جلال إلهي، و نيكوترين مظاهر أسماء رحمت و غضب؛ و براي اهل بيت
ص 79
عليهمالسّلام جز عبور از درجات و مراتب، و وصول به أعلي ذِروۀ حيات جاويدان، و منسلخ شدن از مظاهر، و تحقّق به اصل ظاهر، و فناي مطلق در ذات أحديّت چيزي نبوده است.
تحقيقاً روز شادي و مسرّت اهل بيت است. زيرا روز كاميابي و ظفر و قبولي ورود در حريم خدا و حرم امن و امان اوست. روز عبور از جزئيّت و دخول در عالم كلّيّت است. روز پيروزي و نجاح است. روز وصول به مطلوب غائي و هدف اصلي است. روزي است كه گوشهاي از آنرا اگر به سالكان و عاشقان و شوريدگان راه خدا نشان دهند، در تمام عمر از فرط شادي مدهوش ميگردند و يكسره تا قيامت بر پا شود به سجدۀ شكر به رو در ميافتند.
حضرت آقاي حدّاد ميفرمود: مردم خبر ندارند، و چنان محبّت دنيا چشم و گوششان را بسته كه بر آن روز تأسّف ميخورند و همچون زن فرزند مرده مينالند. مردم نميدانند كه همۀ آنها فوز و نجاح و معاملۀ پر بها و ابتياع اشياءِ نفيسه و جواهر قيمتي در برابر خَزَف بوده است. آن كشتن مرگ نبود؛ عين حيات بود. انقطاع و بريدگي عمر نبود؛ حيات سرمدي بود.
ميفرمودند: شاعري وارد بر مردم حَلَب گفت:
گفت: آري، ليك كو دور يزيد كِيْ بُد است آن غم، چه دير اينجا رسيد
چشم كوران آن خسارت را بديد گوش كرّان اين حكايت را شنيد
در دهۀ عاشورا حضرت آقاي حدّاد بسيار گريه ميكردند، ولي همهاش گريۀ شوق بود. و بعضي اوقات از شدّت وَجد و سرور، چنان اشكهايشان متوالي و متواتر ميآمد كه گوئي ناوداني است كه آب رحمت باران عشق را بر
ص 80
روي محاسن شريفشان ميريزد.
چند بار از روي كتاب مولانا محمّد بلخي رومي، اين اشعار را با چه صوت و آهنگ دلنوازي ميخواندند كه هنوز كه هنوز است آن صدا، و آن آهنگ، و آن اشكهاي سيلاب وار در خاطره مجسّم؛ و تو گوئي: اينك حدّاد است كه در برابر نشسته و كتاب «مثنوي» را در دست دارد:
زادۀ ثاني است احمد در جهان صد قيامت بود او اندر عيان
زو قيامت را همي پرسيدهاند كاي قيامت ! تا قيامت راه چند ؟
با زبان حال ميگفتي بسي : كه ز محشر حشر را پرسد كسي ؟
بهر اين گفت آن رسول خوش پيام رمز موتوا قَبْلَ موتوا[35] يا كِرام
همچنانكه مردهام من قبل موت زان طرف آوردهام اين صيت[36] و صوت[37]
پس قيامت شو قيامت را ببين ديدن هر چيز را شرط است اين
تا نگردي اين ندانيّش تمام خواه كان انوار باشد يا ظلام
عقل گردي عقل را داني كمال عشق گردي عشق را بيني جمال
نار گردي نار را داني يقين نور گردي هم بداني آن و اين
گفتمي برهان بر اين دعوت مُبين گر بدي ادراك اندر خورد اين
هست انجير اين طرف بسيار خوار گر رسد مرغي قُنُق[38] انجيرخوار
در همه عالم اگر مرد و زنند دم به دم در نزع و اندر مردنند
اين سخنها را وصيّتها شِمَر كه پدر گويد در آن دم با پسر
تا برُويد رحمت و غيرت بدين تا ببرّد بيخ بغض و رَشك و كين
ص 81
تو بدان نيّت نِگَر در أقربا تا ز نزع او بسوزد دل ترا
كُلُّ ءَاتٍ ءَاتٍ آنرا نقد دان دوست را در نزع و اندر فقد دان
ور غرضها زين نظر گردد حجيب اين نظرها را برون افكن ز جيب
در نياز خشك و بر عجزي مايست زانكه با عاجز گزيده معجزيست
عجز زنجيريست زنجيرت نهاد چشم در زنجير نه بايد گشاد
پس تضرّع كن كه اي هاديّ زيست باز بودم پشّه گشتم اين ز چيست
سختتر افشردهام در سر قدم كه لَفي خُسْرم ز قهرت دم به دم
از نصيحتهاي تو كر بودهام بتشكن دعويّ و بتگر بودهام
ياد صُنعَت فرضتر، يا ياد مرگ مرگ مانند خزان، تو أصل برگ
سالها اين مرگ، طبلك ميزند گوش تو بيگاه، جنبش ميكند
تشبيه مغفّلي كه عمر ضايع كند و در نزع بيدار شود، به ماتم اهل حَلَب
گويد اندر نزعِ جان از آه مرگ اين زمان كردت ز خود آگاه مرگ
اين گلوي مرگ از نعره گرفت طبل او بشكافت از ضربِ شگفت
در دقايق خويش را درتافتي رمزِ مردن اين زمان دريافتي
رسيدن شاعر به حلب روز عاشورا و حال معلوم نمودن
و نكته گفتن و بيان حال كردن
روز عاشورا همه اهل حَلَب باب أنطاكيّه[39] اندر تا به شب
گرد آيد مرد و زن جمعي عظيم زماتم آن خاندان دارد مقيم
تا به شب نوحه كنند اندر بُكا شيعه عاشورا براي كربلا
بشمرند آن ظلمها و امتهان[40] كز يزيد و شمر ديد آن خاندان
از غريو و نالهها در سرگذشت پُر همي گردد همه صحرا و دشت
ص 82
يك غريبي شاعري از ره رسيد روز عاشورا و آن افغان شنيد
شهر را بگذاشت و آن سو راي كرد قصد جستجوي آن هيهاي كرد
پرس پرسان ميشد اندر افتقاد چيست اين غم، بر كه اين ماتم فتاد
اين رئيسي زَفْت باشد كه بمرد اينچنين مجمع نباشد كار خرد
نام او القاب او شرحم دهيد كه غريبم من، شما اهل دِهيد
چيست نام و پيشه و اوصاف او تا بگويم مرثيۀ الطاف او
مرثيه سازم كه مرد شاعرم تا از اينجا برگ و لالَنگي[41] برم
آن يكي گفتش كه تو ديوانهاي تو نهاي شيعه عدوّ خانهاي
روزعاشورا نميداني كه هست ماتم جاني كه از قرني به است
پيش مؤمن كي بود اين قصّه خوار قدر عشقِ گوش، عشقِ گوشوار
پيش مؤمن ماتم آن پاك روح شُهرهتر باشد ز صد طوفان نوح
نكته گفتن شاعر جهت طعن شيعۀ حَلَب
گفت: آري ليك كو دور يزيد كي بُد است آن غم، چه دير اينجا رسيد
چشم كوران آن خسارت را بديد گوش كرّان اين حكايت را شنيد
خفته بودستيد تا اكنون شما تا كنون جامه دريديد از عزا
پس عزا بر خود كنيد اي خفتگان زانكه بد مرگيست اين خواب گران
روح سلطاني ز زنداني بِجَست جامه چون درّيم و چون خائيم دست
چونكه ايشان خسرو دين بودهاند وقت شادي شد چو بگسستند بند
سوي شادَروان دولت تاختند كُنده و زنجير را انداختند
روز مُلْكَست و گَهِ شاهنشهي گر تو يك ذرّه از ايشان آگهي
ور نهاي آگه برو بر خود گري زانكه در انكار نقل و محشري
ص 83
بر دل و دين خرابت نوحه كن چون نميبيند جز اين خاك كهن
ور همي بيند چرا نبود دلير پشت دار و جان سپار و چشم سير
در رخت كو از پي دين فرّخي گر بديدي بَحر، كو كفّ سخيّ
آنكه جو ديد آب را نكْند دريغ خاصه آن كو ديد دريا را و ميغ
تمثيل حريص بر دنيا به موري كه به دانهاي از خرمني قانع نشود
مور بر دانه از آن لرزان شود كو ز خرمنگاه خود عُمْيان[42] بود
ميكشد يك دانه را از حرص و بيم چون نميبيند چنان چاش[43] عظيم
صاحب خرمن همي گويد كه هي اي ز كوري پيش تو معدوم، شيء
تو ز خرمنهاي ما آن ديدهاي كاندر آن دانه به جان پيچيدهاي
اي به صورت ذرّه كيوان را ببين مورِ لنگي، رو سليمان را ببين
تو نِهاي آن جسم بل آن ديدهاي وا رهي از جسم گر جان ديدهاي
آدمي ديده است و باقي لَحم و پوست هرچه چشمش ديده است آن خير اوست
كوه را غرقه كند يك خُم زِ نَم مَنفذي گر باز باشد سوي يَم
چون به دريا راه شد از جان خُم خمّ با جيحون برآرد اُشتلُم[44]
زين سبب قُل گفتۀ دريا بود گر چه نطق احمدي گويا بود
گفتۀ او جمله دُرِّ بحر بود كه دلش را بود در دريا نفوذ
دادِ دريا چون ز خمّ ما بود چه عجب گر ماهي از دريا بود
ص 84
چشمِ حسّ افسرده[45] بر نقش قمر تو قمر ميبيني و او مستقرّ
اين دوئي، اوصاف ديدۀ أحول است ورنه اوّل آخِر، آخر اوّل است
هين گذر از نقش خُم، در خم نگر كاندر او بحري است بيپايان و سر
پاك از آغاز و آخر آن عِذاب[46] مانده محرومان ز قهرش در عَذاب
اينچنين خم را تو دريا دان يقين زنده از وي آسمان و هم زمين
گشته دريائي دوئي در عين وصل شد ز سو در بيسوئي در عين وصل
بلكه وحدت گشته او را در وصال شد خطاب او خطاب ذوالجلال[47]
آري، مرگ براي سيّد الشّهداء سيّد مظلومان عليه السّلام عين درجه و ارتقاء و فوز و نجاح است. لهذا در روايت وارده در مبحث «معاد شناسي» آمد كه در روز عاشورا هر چه آتش جنگ افروختهتر ميشد و مصائب آنحضرت افزونتر، چهرۀ منوّرش بر افروختهتر و شادابتر ميشد...
وَ كَانَ الْحُسَيْنُ عَلَيْهِ السَّلَامُ وَ بَعْضُ مَنْ مَعَهُ مِنْ خَصَآئِصِهِ تُشْرِقُ أَلْوَانُهُمْ وَ تَهْدَأُ جَوَارِحُهُمْ وَ تَسْكُنُ نُفُوسُهُمْ. فَقَالَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ:
انْظُرُوا لَا يُبَالِي بِالْمَوْتِ !
فَقَالَ لَهُمُ الْحُسَيْنُ عَلَيْهِ السَّلَامُ: صَبْرًا بَنِي الْكِرَامِ ! فَمَا الْمَوْتُ إلَّا قَنْطَرَةٌ يَعْبُرُ بِكُمْ عَنِ الْبُؤْسِ وَ الضَّرَّآءِ إلَي الْجِنَانِ الْوَاسِعَةِ وَ النَّعِيمِ الدَّآئِمَةِ. فَأَيُّكُمْ يَكْرَهُ أَنْ يَنْتَقِلَ مِن سِجْنٍ إلَي قَصْرٍ ؟!...
ص 85
إنَّ أَبِي حَدَّثَنِي عَنْ رَسُولِ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ: إنَّ الدُّنْيَا سِجْنُ الْمُؤْمِنِ وَ جَنَّةُ الْكَافِرِ؛ وَ الْمَوْتُ جِسْرُ هَٓؤُلَآءِ إلَي جَنَّاتِهِمْ، وَ جِسْرُ هَٓؤُلَآءِ إلَي جَحِيمِهِمْ. مَا كَذَبْتُ وَ لَا كُذِبْتُ ! [48]
«وليكن حال حسين بن عليّ سيّد الشّهداء عليه الصّلوة و السّلام و بعضي از يارانش كه با وي بودند چنين بود كه رنگ صورتهايشان ميدرخشيد و اعضاء و جوارحشان آرام ميگرفت، و نفَسهايشان بدون اضطراب و آرام بود. در اينحال بعضي از آنها به بعض ديگر گفتند:
ببينيد ! اين مرد ابداً از مرگ ترسي ندارد؛ و آنرا ساده و بدون اهمّيّت ميشمرد !
حضرت سيّد الشّهداء صلوات الله عليه به آنها گفت: اي فرزندان بزرگزادگان، و اي عزيزان بلند پايه و ارجمند ! صبر و تحمّل و شكيبائي پيشهگيريد ! چرا كه مرگ چيزي نيست مگر به مثابۀ پلي كه شما را از روي خود عبور ميدهد از گرفتاري و شدّت و مضرّت، به سوي بهشتهاي وسيعه و نعمتهاي جاويدان إلهيّه ! پس كداميك از شما خوشش نميآيد كه از زنداني به سوي قصري انتقال يابد ؟!...
بدرستيكه پدرم براي من روايت كرد از رسول خدا صلّي الله عليه وآله كه: دنيا زندان مؤمن است و بهشت كافر. و مرگ پل عبور است براي اينان به سوي بهشتهايشان، و پل عبور است براي آنان به سوي دوزخ گداختهشان. نه من دروغ ميگويم، و نه به من دروغ گفته شده است.»
بايد دانست كه: آنچه را كه مرحوم حدّاد فرمودهاند، حالات شخصي خود ايشان در آن أوان بوده است كه از عوالم كثرات عبور نموده و به فناي مطلق
ص 86
في الله رسيده بودند، و به عبارت دگر: سفر إلي الله به پايان رسيده، اشتغال به سفر دوّم كه في الله است داشتهاند. همانطور كه در احوال ملاّي رومي در وقت سرودن اين اشعار، و احوال آن مرد شاعر شيعي وارد در شهر حلب نيز بدينگونه بوده است كه جنبۀ وجه الخَلقي آنها تبديل به جنبۀ وجه الحقّي و وجهالرَّبّي گرديده است؛ و از درجات نفس عبور كرده، در حرم عزّ توحيد و حريم وصال حقّ متمكّن گرديدهاند.
امّا سائر افراد مردم كه در عالم كثرات گرفتارند و از نفس برون نيامدهاند، حتماً بايد گريه و عزاداري و سينهزني و نوحهخواني كنند تا بدينطريق بتوانند راه را طيّ كنند و بدان مقصد عالي نائل آيند. اين مجاز قنطرهاي است براي آن حقيقت. همچنانكه در روايات كثيرۀ مستفيضه ما را امر به عزاداري نمودهاند تا بدينوسيله جان خود را پاك كنيم و با آن سروران در طيّ اين سبيل هم آهنگ گرديم.
و تازه وقتيكه أسفار أربعه طيّ شد، از لوازم بقاء بالله بعد از مقام فناء فيالله، متشكّل شدن به عوالم كثرت، و حقّ هر عالم را كما هو حقّه رعايت نمودن است كه با خداوند در عالم خلق بودن و متّصف به صفات خلقي در عين وحدت ربوبي گرديدن ميباشد كه هم عشق است و هم عزا، هم توحيد است و هم كثرت؛ چنانكه عين خود اين حالات در حضرت آقاي حدّاد در اواخر عمر مشاهده ميشد كه پس از مقام فناءِ صرف و تمكّن در تجرّد، داراي مقام بقاء بودهاند. توأم با همان عشق شديد، در مجالس سوگواري، گريه و عزاداري ناشي از سوز دل و حرقت قلب از ايشان مشهود بود. خود حضرت سيّدالشّهداء عليه السّلام هم به حضرت سكينه دختر عزيزشان فرمودند:
لا تُحْرِقي قَلْبي بِدَمْعِكِ حَسْرَةً مادامَ مِنّي الرّوحُ في جُثْماني
«قلب مرا با سرشكت آتش مزن، اين سرشكي كه از روي حسرت
ص 87
ميريزد؛ تا وقتيكه جان در بدن دارم!»
و به عبارت مختصر و كوتاه: داستان كربلا داستان بسيار غامض و پيچيدهاي است. عيناً مانند سكّۀ دو رو ميباشد: يك روي آن عشق و شور و نيل و فوز حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام ميباشد به آن عوالم، و روي ديگر آن غصّه و اندوه و عذاب و شكنجه و گريه ميباشد. امّا كسي ميتواند آن روي سكّه را تماشا كند كه اين رو را ديده و تماشا كرده و از آن عبور نموده باشد؛ بِمِثْل هذا فلْيَعملِ العامِلون.
باري، نحوۀ قرائت و كيفيّت خواندن اين ابيات مولانا طوري بود كه گوئي حضرت حدّاد با حقيقت آن معاني متّحد و از آبشخوار واقعيّات و حقائق و معادن آن، سخن ميگويد. تو گوئي كه اينجا روز عاشوراست، و او دارد از باطن و ضمير حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام خبر ميدهد و براي اصحاب و ياران خود پرده بر ميدارد.
لفظ « فَناء » بيشترين لفظي بود كه بر زبان حدّاد عبور ميكرد، و هيچ چاره و گريزي را بالاتر از فَناء نميديد، و رفقاي خود را بدان دعوت مينمود.
حقير تا سوّم شهادت امام عليه السّلام در كربلا ماندم و روز چهاردهم در خدمت حضرت استاد به كاظمين عليهما السّلام وارد شديم و دو شب در آنجا توقّف نموده و پس از آن با ايشان و برخي از رفقاي دگر به سامرّاء مشرّف شديم و چهار شب هم در آنجا از بركات آن انوار قدسيّه بهرمند گشتيم، سپس به كاظمين عليهما السّلام مراجعت نموده و از آنجا يكسره به طهران برگشتم كه از بيستم شهر محرّم الحرام تجاوز ميكرد، و مجموع اين سفر پنجاه و پنج روز شد.
پاورقي
[31] ـ چون جناب آقاي حاج سيّد مرتضي عسكري دامتْ بركاتُه نوادۀ دختري مرحوم آية الله آقا ميرزا محمّد طهراني مقيم سامرّاء بودهاند، و مرحومه جدّۀ پدري ما يعني والدۀ پدر، مسمّاة به بيبي شهربانو خواهر آقا ميرزا محمّد بودهاند بنابراين علاّمۀ عسكري نوۀ دائي پدر ما ميباشند.
[32] ـ كرّادۀ شرقيّه در مشرق دجله است و كرّادۀ مريم در مغرب آن.
[33] ـ آيۀ 26 و 27، از سورۀ 55: الرّحمن
[34] ـ مسبّحات عبارت است از پنج سوره: الحَديد، الحَشْر، الصَّفّ، الجُمُعَة، التَّغابن.
[35] ـ رمز موتوا، اشارت به حديث نبوي است كه فرمودهاند: موتوا قَبْلَ أنْ تَموتوا. يعني «بميريد پيش از آنكه به موت طبيعي بميريد.» يعني موت اختياري گزينيد تا حالت مردگان نبينيد ! (تعليقه)
[36] صيت: آوازه.
[37] صوت: صدا. قُنُق (به تركي)
[38] قُنُق (به تركي) ميهمان
[39] أنطاكيّه: نام شهري است.
[40] امتهان: خواري. (تعليقه)
[41] لالَنگ: نانْ پاره و طعامهائي كه گدايان از مهمانيها و سفرهها جمع نمايند.
[42] ـ عُمْيان بمعني كوران، جمع أعمي ميباشد؛ ولي در اين شعر بمعني كور آمده است؛ چنانچه در «لغتنامۀ دهخدا» پس از آنكه عُميان را به كوران و نابينايان معني نموده است، بعنوان معناي دوّم، كور و نابينا را ذكر كرده و همين بيت «مثنوي» را شاهد آورده است و در تعليقه گويد: ظاهراً اين كلمه كه در عربي جمع است مانند بسياري از كلمات ديگر از قبيل طلبه، حور و... در فارسي به معني مفرد بكار رفته است. (م)
[43] چاش: خرمن.
[44] اشتلم: تندي و غلبه و زور كردن.
[45]ـ يعني حقيقت قمر و ماه آسماني يك چيز بيش نيست، امّا چشم حسّ كه افسرده و ناتوان است صورت آنرا در آب و آينه يك چيز ثابت و مستقرّي ميبيند؛ امّا تو كه داراي عقل و ادراك هستي حقيقت قمر را كه ستارۀ سيّار و متحرّكي است و داراي منازل و أشكال مختلف است مشاهده مينمائي !
[46] عِذاب: جمع عَذْب به معني آب گوارا.
[47] «مثنوي معنوي» ملاّي رومي، جلد ششم، از طبع آقا ميرزا محمود، ص 570 و 571؛ و از طبع ميرخاني ص 550 تا ص 552
[48] «معاني الاخبار» باب مَعني المَوت، حديث 3، ص 288 و 289؛ و «معادشناسي» از دورۀ علوم و معارف اسلام، ج 1، مجلس سوّم، آخر مجلس