ص 21
بِسم اللَه الرَّحمن الرَّحيم
وَ صَلَّي اللَهُ عَلَي سَيِّدِنا وَ نَبِيِّنا مُحَمَّدٍ وَ ءَالِهِ الطَّيِّبينَ
وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلَي أعْدآئِهِمْ أجْمَعينَ وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إلاّ بِاللَهِ الْعَليِّ الْعَظيمِ
وَ هُوَ حَسْبُنا وَ نِعْمَ الْوَكيلُ نِعْمَ الْمَوْلَي وَ نِعْمَ النَّصيرُ
تَحَصَّنْتُ بِالْمَلِكِ الْحَيِّ الَّذِي لَا يَمُوتُ، وَ اعْتَصَمْتُ بِذِي الْعِزَّةِ وَالْعَدْلِ وَ الْجَبَرُوتِ، وَ اسْتَعَنْتُ بِذِي الْعَظَمَةِ وَ الْقُدْرَةِ وَ الْمَلَكُوتِ عَنْ كُلِّ مَا أَخَافُهُ وَ أَحْذَرُهُ.[8]
اللَهُمَّ صَلِّ وَ سَلِّمْ وَ زِدْ وَ بارِكْ عَلَي صاحِبِ الدَّعْوَةِ النَّبَويَّةِ، وَالصَّوْلَةِ الْحَيْدَريَّةِ، وَ الْعِصْمَةِ الْفاطِميَّةِ، وَ الْحِلْمِ الْحَسَنيَّةِ، وَ الشَّجاعَةِ الْحُسَيْنيَّةِ، وَ الْعِبادَةِ السَّجّاديَّةِ، وَ الْمَـَاثِرِ الْباقِريَّةِ، وَ الاثارِ الْجَعْفَريَّةِ، وَ الْعُلومِ الْكاظِميَّةِ، وَ الْحُجَجِ الرَّضَويَّةِ، وَ الْجودِ التَّقَويَّةِ، وَ النَّقاوَةِ النَّقَويَّةِ، وَالْهَيْبَةِ الْعَسْكَريَّةِ، وَ الْغَيْبَةِ الإلَهيَّةِ.
اللَهُمَّ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ اجْعَلْنا مِنْ شيعَتِهِ وَ أعْوانِهِ وَ أنْصارِهِ.[9]
صَلِّ اللَهُمَّ عَلَي التَّجَلّي الاعْظَمِ، وَ كَمالِ بَهآئِكَ الاقْدَمِ، شَجَرَةِ الطّورِ، وَ الْكِتابِ الْمَسْطورِ، وَ النّورِ عَلَي النّورِ في طَخْيآءِ[10] الدَّيْجورِ،
ص 22
عَلَمِ الْهُدَي، وَ مُجَلّي الْعَمَي، وَ نورِ أقْطارِ الْوَرَي، وَ بابِكَ الَّذي مِنْهُ يُؤْتَي، الَّذي يَمْلَا الارْضَ قِسْطًا وَ عَدْلاً كَما مُلِئَتْ ظُلْمًا وَ جَوْرًا.
در ميان طلاّب و فضلا و علماي نجف اشرف اين قاعده برقرار است كه در ايّام زيارتي مخصوص حضرت مولي الكَوْنَين أبي عبدالله الحسين سيّد الشّهداء عَليه و عَلي أبيه و اُمِّه و جَدِّه و أخيه و التِّسعةِ الطّاهرةِ مِن أبنآئِهِ صَلواتُ اللهِ و سَلام ملٓئكتِهِ المقرَّبينَ و الانبيآءِ و المُرسَلينَ، مانند زيارت عَرَفه و زيارت أربعين و زيارت نيمۀ شعبان، پياده از نجف اشرف به كربلاي مُعلَّي مشرّف ميشوند؛ يا از جادّۀ مستقيم بياباني كه سيزده فرسخ است، و يا از جادّۀ كنار شطّ فرات كه هجده فرسخ است. جادّۀ بياباني خشك و بيآب و علف است، ولي مسافرين زودتر ميرسند و يكروزه و يا دو روزه راه را طيّ ميكنند؛ ولي جادّۀ كنار شطّ، جادّۀ ماشين رو نيست، جادّۀ پياده رو و مال رو است و انحراف نيز دارد ولي بعوض سرسبز و خرّم است و از زير درختهاي خرما و نخلستانها عبور ميكند، و در هر چند فرسخي يك خان و مُضيف خانۀ وسيع (مهمانخانۀ ساخته شده از حصير متعلّق به شيوخ أعراب كه در آنجا تمام واردين را بطور مجّاني هر چقدر كه بمانند پذيرائي ميكنند) وجود دارد كه طلاّب روزها را تا به شب راه ميروند و شبها را در آنجا بيتوته مينمايند، و معمولاً سفرشان از راه آب كه اين راه است دو روز و يا سه روز طول ميكشد.
حقير را در مدّت اقامت هفت سالۀ در نجف اشرف جز دو بار توفيق تشرّف پياده به كربلا دست نداد؛ چون مرحومۀ والده در قيد حيات بودند، و گرچه از رفتن ممانعت نمينمودند ولي چون حقير در ايشان آثار اضطراب ميديدم، خودم داوطلب براي راه پياده نميشدم. تا يكي دو سال مانده به
ص 23
آخرين زماني كه در نجف بوديم، ديدم در ايشان آن اضطراب بواسطۀ آشنائي با خانوادههاي نجفي تا اندازهاي پائين آمده است، فلهذا ايشان را با بعضي از مسافرين و زائرين ايراني كه بر ما وارد بودند، قبلاً به كربلا روانه ساختيم و سپس خود با رفقا به راه افتاديم.
در هر دو سفر، حقير در معيّت حضرت آية الله حاج شيخ عبّاس قوچاني أفاضَ اللهُ علينا مِن رَحَماتِه و بركاتِه بودم، و ايضاً جناب محترم آية الله مرحوم حاج شيخ حسنعلي نجابت شيرازي و جناب محترم حجّة الإسلام و المسلمين آقاي حاج سيّد محمّد مهدي دستغيب شيرازي اخوي كوچكتر مرحوم شهيد دستغيب همراه بودند؛ و در سفر دوّم نيز يكي از طلاّب آشنا با آية الله قوچاني به نام سيّد عبّاس يَنگَجي و يك نفر از ارادتمندان ايشان كه از رجال و معاريف طهران بود مصاحبت داشتند.
توضيح آنكه اين رَجُل معروف كه حقّاً مردي با صفا و پاكدل و عاشق خاندان ولايت است و الحمدللّه هم اينك در قيد حيات است، در نجف اشرف كه به عنوان زيارت تشرّف حاصل نموده بود، به فقيد سعيد آية الله حاج شيخ عبّاس گفته بود: من ميخواهم يك روز لباس عملگي در تن كنم و در آن هنگام كه رواقها را چوب بست نموده و مشغول تعمير و گچكاري و آينه كاري بودند، در ميان عملهها بطور ناشناس وارد و مشغول كار شوم، از صبح تا به غروب آفتاب.
آية الله حاج شيخ عبّاس كه وصيّ رسمي مرحوم قاضي در امر طريقت و اخلاق و سلوك إلي الله هستند، وي را از اين عمل منع كردند و فرمودند: شما يك مرد معروف و سرشناسي هستي، و اين كار زيبا و نيكو را هر چه هم پنهان كني بالاخره آشكارا خواهد شد و بر سر زبانها خواهدآمد؛ آنگاه غرور و عُجبي كه احياناً براي شما اين عمل به بار ميآورد چه بسا ضررش بيشتر از منافع اين عمل پسنديده باشد. و من اينطور صلاح ميبينم كه شما به عوض اين نيّت
ص 24
خير، اينك كه ايّام زيارتي مخصوصۀ نيمۀ شعبان است پياده با ما به كربلا مشرّف شويد! اين كار را كسي نميفهمد؛ تازه اگر هم بفهمد، مثل آن عمل سرو صدا ايجاد نميكند و عواقب وخيم روحي براي شما ندارد.
آن مرد محترم اين سخن را پذيرفت و آمادۀ سفر پياده براي كربلا شد. اين سفر صبح روز دوازدهم شهر شعبان المعظّم سنۀ يكهزار و سيصد و هفتاد و شش هجريّۀ قمريّه بود كه سه روز و دو شب بطول انجاميد و ما در عصر روز چهاردهم به كربلاي معلّي وارد شديم.
البتّه اين سفر پياده براي مردي كه از كارهاي سخت طلبگي به دور است و ناز پرورده و متنعّم بوده است چه بسا مشكل بود؛ ولي از آنجائي كه حقيقةً از محبّين و شيعيان و مواليان است، لهذا نه تنها اين راه صعب را همگام با سائر رفقا پيمود، بلكه از عشق و شوريدگي خاصّي برخوردار بود، و بسيار در راه گريه ميكرد، و با خود اين غزل حافظ عليه الرّحمة را زمزمه مينمود:
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را كه سر به كوه و بيابان تو دادهاي ما را
شكر فروش كه عمرش دراز باد چرا تفقّدي نكند طوطي شكرخا را
غرور حسن اجازت مگر نداد اي گل كه پرسشي نكني عندليب شيدا را
به خُلق و لطف توان كرد صيد اهل نظر به بند و دام نگيرند مرغ دانا را
ندانم از چه سبب رنگ آشنائي نيست سهي قدان سيه چشم ماه سيما را
چو با حبيب نشينيّ و باده پيمائي بياد دار محبّان بادپيما را
جز اين قدر نتوان گفت درجمال تو عيب كه وضع مهر و وفا نيست روي زيبا را
در آسمان چه عجب گر به گفته حافظ
سماع زُهره به رقص آورد مسيحا را [11]
و برخي اوقات قدري از رفقا فاصله ميگرفت تا بيشتر به خود مشغول
ص 25
باشد، و راز و نياز و سوز و گداز خود را خود بداند. اتّفاقاً از نيمۀ راه به بعد باران باريد و جادّۀ مال رو بدون اسفالت گل شده بود، و اين مرد بدون هيچ محابا پايش در گل فرو ميرفت. تا تقريباً از يك فرسخي كربلا كه آثار شهر از دور كم و بيش خود را نشان ميداد، كفشهاي خود را از پا در آورده و به هم گره زد و به اينطرف و آن طرف گردن خود آويزان نمود.
و ما هم با همۀ رفقا و همراهان خاك آلوده با همان وضع بدون غسل زيارت يكسره به حرم انور مشرّف شديم.
اين زيارت تقريباً كمتر از يك ساعت طول كشيد. و از آنجا به سوي قبر حضرت أباالفضل العبّاس عليه السّلام آمده و با همان حال و كيفيّت آنحضرت را نيز زيارت كرديم. و چون يكي از رفقاي كاظميني و بغدادي كه به نام حاج عبدالزَّهراء گَرْعاوي بود، شب را براي شام در مسافرخانه و مسجدي كه وارد شده بود دعوت نموده بود، لهذا چون شب در آمد همۀ رفقا براي غسل زيارتِ شب نيمه، به حمّام خيمه گاه در آمده، غسل نموده، و با همديگر حرمين مطهّرين شريفين را زيارت كرده، و سپس در موعد حاج عبدالزّهراء گرد آمده و تا به صبح به إحياء و شب زندهداري و قرائت قرآن و دعا مشغول، نماز صبح را در حرم مطهّر گزارده، و پس از طلوع آفتاب في الجمله استراحت و تمدّد اعصابي نموده؛ و اينك همه حاضر براي انجام غسل زيارت روز نيمۀ شعبان و تشرّف به حرمين شريفين شديم.
پس از اداي زيارت بطور كامل، فقط كسي كه عازم نجف بود، بنده در معيّت آية الله قوچاني بودم؛ چون آقا حاج شيخ حسنعلي نجابت و آقا حاج سيّد محمّد مهدي دستغيب از ايران براي زيارت آمده بودند، و بنا بود با آن شخص محترم براي قبل از ماه مبارك رمضان خود را به شيراز و به طهران برسانند؛ و آقاي سيّد عبّاس ميخواست عصر آنروز يا فردا به نجف مراجعت
ص 26
كند، بنابراين بنده با حضرت آقاي حاج شيخ عبّاس عازم نجف بوده و به طرف محلّ سيّارات نجف حركت نموديم.
حقير در بين راه به ايشان عرض كردم: ميل داريد برويم و از آقا سيّد هاشم نعلبند ديدني كنيم؟! (چون ايشان در آن زمان به حجّ بيت الله الحرام مشرّف نشده بود، و بواسطۀ آنكه شغلشان نعلسازي و نعلكوبي به پاي اسبان بود، به سيّد هاشم نعلبند در ميان رفقا شهرت داشت. بعداً يكي از مريدان ايشان كه در كربلا ساكن بود و حقّاً نسبت به ايشان ارادت داشت به نام حاج محمّد علي خَلَفزاده كه شغلش كفّاشي بود، شنيديم كه از نزد خود اين شهرت را احتراماً به حدّاد يعني آهنگر تغيير داده است؛ عليهذا رفقا هم از آن به بعد ايشان را حدّاد خواندند.)
ايشان در جواب فرمودند: سابقاً دكّان نعلسازي ايشان در عَلْوَة (ميدان بار) جنب بلديّه و در وسط شهر و بسيار نزديك بود، و من آنجا را ميدانستم و ميرفتم، امّا اينك تغيير كرده است و بسيار دور است و من هم بلد نيستم؛ و علاوه لازم است كه زودتر به نجف برسم، فلهذا الآن مجال ندارم، باشد براي وقتي ديگر!
عرض كردم: من الآن عجلهاي براي مراجعت ندارم. اجازه ميفرمائيد بمانم و ايشان را زيارت كنم؟!
فرمودند: خوب است، مانعي ندارد. لهذا حقير از ايشان خداحافظي نموده و برگشتم، و از نزديك عَلْوه و ميدان بار معروف كربلا نشاني جديد ايشان را جويا شدم، گفتند: در بيرون شهر، پشت شُرطه خانه، در اصْطَبل شرطهخانه دكّاني دارد و آنجا كار ميكند.
حقير، خيابان عبّاسي را كه منتهي ميشود به شرطه خانه (نظميّه و شهرباني) پيمودم تا به آخر، و از آنجا اصطبل را جويا شدم، نشان دادند. وارد
ص 27
محوّطهاي شدم بسيار بزرگ تقريباً به مساحت هزار متر مربع و دور تا دور آن طويلههاي اسبان بود كه به خوردن علوفۀ خود مشغول بودند. پرسيدم: محلّ سيّد هاشم كجاست؟ گفتند: در آن زاويه.
بدان گوشه و زاويه رهسپار شدم. ديدم: دَكّهاي است كوچك تقريباً 3×3 متر، و سيّدي شريف تا نيمۀ بدن خود را كه در پشت سندان است در زمين فروبرده، و بطوريكه كوره از طرف راست و سندان در برابر او به هر دو با هم دسترسي دارد، مشغول آهنكوبي و نعلسازي است. يكنفر شاگرد هم در دسترس اوست.
چهرهاش چون گل سرخ برافروخته، چشمانش چون دو عقيق ميدرخشد. گرد و غبار كوره و زغال بر سر و صورتش نشسته و حقّاً و حقيقةً يك عالَمي است كه دست به آهن ميبرد و آن را با گاز انبر از كوره خارج، و بروي سندان مينهد، و با دست ديگر آنرا چكّشكاري ميكند. عجبا! اين چه حسابي است؟! اين چه كتابي است؟!
من وارد شدم، سلام كردم. عرض كردم: آمدهام تا نعلي به پاي من بكوبيد!
فوراً انگشت مُسَبِّحه (سَبّابه) را بر روي بيني خود آورده اشاره فرمود: ساكت باش! آنگاه يك چائي عالي معطّر و خوش طعم از قوري كنار كوره ريخت و در برابرم گذارد و فرمود: بسم الله، ميل كنيد!
چند لحظهاي طول نكشيد كه شاگرد خود را به بهانهاي دنبال كاري و خريدي فرستاد. او كه از دكّان خارج شد، حضرت آقا به من فرمود: آقاجان! اين حرفها خيلي محترم است؛ چرا شما نزد شاگرد من كه از اين مسائل بيبهره است چنين كلامي را گفتيد؟!
دوباره يك چائي ديگر ريخته، و براي خود هم يك استكان ريخته، و
ص 28
درحاليكه مشغول كار بود و لحظهاي كوره و چكّش و گاز انبر آهنگير تعطيل نشد، اين اشعار را با چه لحني و چه صدائي و چه شوري و چه عشقي و چه جذّابيّت و روحانيّتي براي من خواند:
روستائي گاو در آخور ببست شير، گاوش خورد و بر جايش نشست
روستائي شد در آخور سوي گاو گاو را ميجست شب آن كنجكاو
دست ميماليد بر اعضاي شير پشت و پهلو، گاه بالا گاه زير
گفت شير ار روشني افزون بدي زهرهاش بدريدي و دلخون شدي
اين چنين گستاخ زآن ميخاردم كو در اين شب گاو ميپنداردم
حق همي گويد كه اي مغرور كور ني ز نامم پاره پاره گشت طور
كه لَو[12] أنْزَلْنا كِتابًا لِلْجَبَلْ لَانْصَدَعْ ثُمَّ انْقَطَعْ ثُمَّ ارْتَحَلْ
از من ار كوه احد واقف بدي پاره گشتيُّ و دلش پر خون شدي
از پدر واز مادر اين بشنيدهاي لاجرم غافل در اين پيچيدهاي
گر تو بیتقليد زآن واقف شوي بينشان بيجاي چون هاتف شوي[13]
در اين حال شاگرد برگشت. آقا فرمود: ميعاد ما و شما ظهر در منزل براي اداي نماز! و نشاني منزل را دادند.
قريب اذان ظهر به منزل ايشان در خيابان عبّاسيّه، شارع البريد، جنب منزل حاج صمد دلاّل رفتم. منزلي ساده و بسيار محقّر، چند اطاق سادۀ عربي و در گوشهاش يك درخت خرما بود، و چون يك اشكوبه بود ما را به بام رهبري
ص 29
نمودند. در بالاي بام حضرت آقا سجّاده انداخته آمادۀ نماز بودند، و فقط يكنفر ارادتمند به ايشان حاج محمّد علي خلفزاده بود كه ميخواست با ايشان نماز بخواند، و سپس معلوم شد آقاي حاج محمّد علي، ظهرها را غالباً در معيّت ايشان نماز ميخواند. بنده نيز اقتدا كردم و نماز جماعتي كه فقط دو مأموم داشت بجاي آورده شد. و ايشان نهايت مهر و محبّت را نمودند و فرمودند: شما ميرويد به نجف، و إن شاء الله تعالي وعدۀ ديدار براي سفر بعدي![14]
در آن روز كه نيمۀ شعبان بود حقير دستشان را بوسيده و توديع نمودم و به نجف مراجعت كردم. و چون در ماه مبارك رمضان حوزۀ نجف تعطيل است و فقط طلاّب شبها درسهاي استثنائي همچون اصول عقائد و رسالههاي كوچك مانند قاعدۀ لا ضَرر، و مسألۀ ارث زوجه، و قاعدۀ فراغ، و قاعدۀ لا تُعاد الصّلوة، و يا بحث فروع علم إجمالي را ميخوانند، كه چون مختصر است در طول يك ماه به
ص 30
پايان ميرسد، و مربوط به درسهاي رسمي نيست؛ و علاوه در ماههاي رمضان سابق هم حقير در اين درسها شركت نميكردم و شبها را طبق دستور آية الله حاج شيخ عبّاس به بعضي از أدعيه و قرائت سورۀ قدر و يا سورۀ دخان به پايان ميرساندم، در اين سال چنين ميلي پيدا شد تا به كربلاي معلّي براي زيارت مشرّف شوم و هم زيارت حرمين مباركين را نموده و هم آن اعمال را در كربلا انجام دهم و هم از محضر آقاي حاج سيّد هاشم مستفيض گردم.
بنابراين در معيّت والده و اهل بيت و دو طفل صغير خود: سيّد محمّد صادق كه در آنوقت چهار سال، و سيّد محمّد محسن كه در آنوقت دوسال و پنج ماه داشت براي ماه مبارك به كربلا تشرّف حاصل نموده، و يك اطاق در حسينيّۀ بحرينيها كه در كوچۀ جنب خيمهگاه بود به قيمت ارزاني اجاره نموديم و در آنجا جلّ و بساط خود را گسترديم.
در تمام يك ماه رويّه چنين بود كه: چون در عين گرماي تابستان بود و شبها بسيار كوتاه بود، شبها را نميخوابيدم؛ به عوض در روزها ميخوابيدم تا دوساعت به ظهر مانده، در آن وقت آمادۀ تشرّف به حرم مطهّر ميشدم و نماز را در آنجا بجا ميآوردم و سپس به حرم مطهّر حضرت أباالفضل العبّاس عليهالسّلام مشرّف ميشدم، و پس از اداي زيارت به تهيّۀ مايحتاج منزل پرداخته و تا غروب در منزل ميماندم. و پس از اداي نماز عشائين و صرف افطار، دو ساعت از شب گذشته به منزل آقا مشرّف ميشدم تا نزديك اذان صبح كه باز براي سحور خوردن به خانه باز ميگشتم، يعني خود آقا وقت ملاقات را در شبها معيّن نموده بودند؛ زيرا كه روزها دنبال كار ميرفتند.
محلّ اجتماع، دكّهاي بود در كنار مسجدي كه ايشان متصدّي تنظيف آن بودند؛ و آن دكّه بطول و عرض 2 متر در 2 متر بود و ارتفاع سقفش بقدري بود كه در آن نميشد نماز را ايستاده بجاي آورد چون سر به سقف گير ميكرد؛ و در
ص 31
حقيقت اطاق نبود بلكه محلّي بود زائد كه معمار در وسط پلّكان معبر به بام مسجد به عنوان انبار در آنجا درآورده بود.[15] امّا چون مكان خلوت و تاريك و دنجي بود، آقاي حدّاد آنجا را در مسجد براي خود برگزيده، و براي دعا و قرائت قرآن و أوراد و اذكاري كه مرحوم قاضي ميدادند بالاخصّ براي سجدههاي طولاني بسيار مناسب بود. امّا نمازها را ايشان در درون شبستان مسجد ميخواندند، و نمازهاي واجب را نيز به امام جماعت آن مسجد به نام آقا شيخ يوسف اقتدا مينمودند.
در آن دكّه سماور چاي و قوري نيز بود، و مقداري از اثاث مسجد هم در كنار آن ريخته بود. خداوندا از اين دكّه بدين وضع و كيفيّت كسي خبر ندارد، جز خود مرحوم قاضي كه در كربلاي معلّي در اوقات تشرّف بدان قدم نهاده است.
عظمت و روحانيّت آن دكّه را كسي ميداند كه مانند بعضي از دوستان حدّاد مثل حاج حبيب سَماوي، و حاج عبدالزّهراء گرعاوي، و حاج أبوموسي مُحيي، و حاج أبوأحمد عبدالجليل مُحيي و بعض ديگر آنرا ديده و در آن احياناً بيتوته نمودهاند.
حضرت آقاي حاج سيّد هاشم از حقير در تمام شبهاي ماه مبارك در آن دكّه پذيرائي كرد. وه چه پذيرائيي!
در آن وقت حاج أبوموسي مُحيي و حاج حبيب سماوي و رشيد صفّار با ايشان آشنائي نداشتند، بعداً آشنا شدند. فقط در آن وقت آشناي ملازم و فدوي عبارت بود از حاج محمّد علي خلفزاده از كربلا، و حاج عبدالزّهراء از كاظمين، و اخيراً در ليالي آخر آقاي حاج أبوأحمد عبدالجليل محيي كه در آن
ص 32
وقت مجرّد بود و بعداً به أبونبيل و سپس به أبوأحمد معروف شد.
شب تا نزديك اذان به گفتگو و قرائت قرآن و گريه و خواندن اشعار ابنفارض و تفسير نكات عميق عرفاني و دقائق أسرار عالم توحيد و عشق وافر و زائد الوصف به حضرت أباعبدالله الحسين عليه السّلام ميگذشت؛ و براي رفقاي ما كه حاضر در آن جلسه بودند همچون حاج عبدالزّهراء باب مكاشفات باز بود و مطالبي جالب بيان ميكرد، و حقيقةً در آن ماه رمضان بقدري شوريده و وارسته و بيپيرايه بود كه موجب تعجّب بود. آنقدر در جلسه ميگريست كه چشمهايش متورّم ميشد و از ساعت ميگذشت، آنگاه به درون مسجد ميرفت و بر روي حصير پس از ادامۀ گريه به سجده ميافتاد.
بسيار شور و وله و آتش داشت، آتش سوزان كه ديگران را نيز تحت تأثير قرار ميداد. يك شب كه پس از اين گريههاي ممتدّ و سرخ شدن چشمها به درون مسجد رفت، حضرت آقاي حدّاد به من فرمود: سيّد محمّد حسين! اين گريهها و اين حِرْقَت دل را ميبيني؟ من صَدْ «قاط» (برابر و مقدار) بيشتر از او دارم ولي ظهور و بروزش به گونۀ دگر است.
حقير قريب سه ربع ساعت مانده به اذان صبح به منزل ميآمدم، و تقريباً ده دقيقه راه طول ميكشيد. يك شب آقا به من فرمود: چرا هر شب بر ميخيزي و ميروي منزل براي سحري خوردن؟! يك چيزي كه ميآورم و ميخورم، تو هم با من بخور!
فردا شب سحري را در نزد ايشان ماندم. نزديك اذان به منزل كه با مسجد چند خانه بيشتر فاصله نداشت رفته و در سفرهاي كه عبارت بود از پيراهن عربي يكي از آقازادگانشان، قدري فجل (ترب سفيد) و خرما با دو گرده نان آوردند و به روي زمين گذارده فرمودند: بسم الله!
ما آن شب را با مقداري نان و فجل و چند خرما گذرانديم و فرداي آن روز
ص 33
تا عصر از شدّت ضعف و گرسنگي توان نداشتيم. چون روزها هم در نهايت بلندي و هوا هم به شدّت گرم بود. فلهذا با خود گفتم: اين گونه غذاها به درد ما نميخورد، و با آن اگر ادامه دهيم مريض ميشويم و از روزه وا ميمانيم. روي اين سبب بعداً پس از صرف سحور با حضرت ايشان، فوراً به خانه ميآمدم و آبگوشت و يا قدري كتهاي را كه طبخ نموده بودند ميخوردم؛ يا بعضاً سحري را از منزل ميبردم و با سحري ايشان با هم صرف ميشد.
امّا خواب ايشان: اصولاً ما در مدّت يكماه خوابي از ايشان نديديم. چون شبها تا طلوع آفتاب بيدار و به تهجّد و دعا و ذكر و سجده و فكر و تأمّل مشغول بودند، و صبحها هم پس از خريدن نان و حوائج منزل دنبال كار در همان محلّ شرطهخانه ميرفتند، و ظهر هم نماز را در منزل ميخواندند، سپس به حرم مطهّر مشرّف ميشدند؛ و گفته ميشد عصر مطلقاً نميخوابند؛ فقط صبحها بعضي اوقات كه بدن را خيلي خسته ميبينند، در حمّام سركوچه رفته و با استحمام آب گرم، رفع خستگي مينمايند؛ و يا مثلاً صبحها چند لحظهاي تمدّد اعصاب ميكنند سپس براي كار ميروند، آنهم آنگونه كار سنگين و كوبنده. زيرا ايشان نه تنها نعل ميساختند بلكه بايد خودشان هم به سُمّ ستوران ميكوبيدند. امّا آن وَجد و حال و آتش شعلهور از درون، اجازۀ قدري استراحت را نميداد.
ماه مبارك رمضان بدينگونه سپري شد. و در شب عيد كه محتمل بود ماه ديده نشود، چند رفيق طريق بنا بر آن نهادند تا به شكرانۀ تماميّت شهر رمضان به نجف براي سلام و زيارت مشرّف شوند و فردا را اگر احياناً رمضان است در آنجا افطار كنند.
عصر روز بيست و نهم با سيّارۀ حاج عبدالزّهراء كه آنرا حسينيّۀ سيّار[16]
ص 34
ميگفتند، حضرت آقا و حاج محمّد علي و حاج عبدالجليل به نجف مشرّف، و يكسره به حرم مطهّر وارد، و پس از اداي سلام و زيارت، براي افطاري به مسجد سَهْلَه در آمدند و در آنجا ميهمان مرحوم شيخ جواد سَهْلاوي بوده، و تا به صبح به توجّه و ذكر و فكر و دعا بيتوته نموده، صبحگاه عازم براي تشرّف و زيارت حَمزه[17] و جاسِم[18] شدند.
ص 35
ظهر تا عصر را در حضرت حمزه گذرانده؛ و براي شب به سوي حضرت جاسم رهسپار و شب را تا به صبح در آن مكان مقدّس بيتوته كردند. و آن شب را حضرت آقا از عظمت حضرت جاسم، و كيفيّت حركت او و اختفاي او از دست دشمنان و اعداي دين مطالبي فرمودند، و فرمودند: جلالت و عظمت ولايت حضرت موسي بن جعفر عليه السّلام در اين فرزند ارجمندشان بسيار طلوع دارد، و صحن و بارگاه و حرم و قبّۀ منوّره و حتّي زمينهاي اطراف آن از معنويّت و جذّابيّت خاصّي برخوردار است.
يكي دو ساعت كه از طلوع آفتاب برآمد، با همين حسينيّۀ سيّار مستقيماً به
ص 36
صوب كربلا مراجعت شد و قريب ظهر بود كه وارد شديم.
پاورقي
[8] از أدعيۀ «صحيفۀ ثانيۀ علويّه» طبع سنگي، ص 75: و كان مِن دُعآئِهِ عَليه السَّلام عِند كُلِّ نازلةٍ أو شِدّةٍ.
[9] صلوات معروفۀ خواجه نصيرالدّين طوسي (ره)
[10] الطَّخْوآء و الطَّخيآء مِن اللَيالي: المُظلِمةُ.
[11] «ديوان خواجه حافظ» تصحيح پژمان، ص 5، غزل شمارۀ 9
[12] در تعليقۀ «مثنوي» گويد: لَوْ أنزَلْنا اشاره به آيۀ واقعۀ در سورۀ مجادله است كه: لَوْ أَنزَلْنَا هَـٰذَا الْقُرْءَانَ عَلَي' جَبَلٍ لَرَأَيْتَهُ و خَـٰشِعًا مُتَصَدِّعًا مِنْ خَشْيَةِ اللَهِ. يعني «اگر اين قرآن مجيد را بر كوهي ميفرستاديم، ميديديم ] ميديدي [ او را ترسنده و شكافته شده از بيم خدا؛ اينست مَثلها كه ميزنيم.»
أقول: بلكه اين آيۀ 21، از سورۀ 59: حشر است.
[13] «مثنوي» طبع سنگي آقا ميرزا محمود، ص 116، المجلّد الثّاني، سطر 8 تا 12
[14] چقدر مناسب حال من سرگشتۀ خستۀ رنج ديده بود در ساليان متمادي با وصول به اين كانون حيات و مركز عشق حضرت سرمدي، اين غزل خواجه رضوانُ الله عليه:
هر چند پير و خسته دل و ناتوان شدم هر گه كه ياد روي تو كردم جوان شدم
شكر خدا كه هر چه طلب كردم از خدا بر منتهاي مطلب خود كامران شدم
در شاهراهِ دولت سرمَد به تخت بخت با جام مي به كام دل دوستان شدم
اي گلبن جوان برِ دولت بخور كه من در سايۀ تو بلبل باغ جهان شدم
از آن زمان كه فتنۀ چشمت به من رسيد ايمن ز شرّ فتنۀ آخِر زمان شدم
اوّل ز حرف لوح وجودم خبر نبود در مكتب غم تو چنين نكتهدان شدم
آن روز بر دلم درِ معني گشوده شد كز ساكنان درگه پير مغان شدم
قسمت حوالتم به خرابات ميكند هر چند كاينچنين شدم و آنچنان شدم
من پير سال و ماه نيم يار بيوفاست بر من چو عمر ميگذرد پير از آن شدم
دوشم نُويد داد عنايت كه حافظا
بازآ كه من به عفو گناهت ضِمان شدم
(«ديوان حافظ شيرازي» طبع پژمان ص 150 و 151، غزل 335 )
[15] ولي اكنون بواسطۀ توسعۀ شارع عبّاسيّه كه مقداري از مسجد از جمله آن اطاق و پلّهها را از ميان برده است، اثري از آن موجود نميباشد.
[16] بدينجهت حسينيّۀ سيّار ميناميدند كه: چون ايشان پشت فرمان ماشين مينشست شروع ميكرد بخواندن اشعار عربي حِسْچِه كه در نوحه خوانيها بكار ميرفت، و دربارۀ شهادت حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام چنان ميگريست و ميسوخت كه همۀ جالسين سيّاره را به گريه در ميآورد.
[17]تحقيقي دربارۀ حضرت حمزه و جاسم
حمزه عليه السّلام با پنج واسطه نسبش به حضرت أباالفضل العبّاس عليه السّلام ميرسد: أبويَعْلي حَمزةُ بنُ قاسمِ بنِ عليِّ بنِ حمزةِ الاكبَرِ بنِ الحسنِ بنِ عبيدالله بنِ عبّاسِ بنِ عليِّ بنِ أبيطالبٍ أميرِالمؤمنينَ عَليه السّلام. مرحوم محدّث قمّي در «منتهي الآمال» طبع حروفي مؤسّسۀ انتشارات هجرت در ج 1، ص 357 تا ص 359 در احوال اولاد حضرت أباالفضل عليه السّلام احوالات او را ذكر نموده است. از جمله گويد:
وي ثقه و جليل القدر بوده و شيخ نجاشي و ديگران او را ذكر كردهاند و قبرش در نزديكي حِلّه است. و شيخ نجاشي در «رجال» فرموده: حمزة بن قاسم بن عليّ بن حمزة بن حسن ابن عبيدالله بن عبّاس بن عليّ بن أبيطالب عليه السّلام أبويَعلي ثقة جليل القدر است از اصحاب ما؛ حديث بسيار روايت ميكرده؛ او را كتابي است در ذكر كسانيكه روايت كردهاند از جعفر بن محمّد عليه السّلام از مردان. و از كلمات علماء و اساتيد معلوم ميشود كه: از علماي غيبت صغري معاصر والد صدوق عليّ بن بابويه است رضوانُ الله عَليهم أجمعين. و جدّ او حمزة بن الحسن بن عبيدالله بن عبّاس مُكَنَّي به أبوالقاسم است و شبيه بوده به حضرت أميرالمؤمنين عليهالسّلام و او همانست كه مأمون نوشت بخطّ خود كه عطا شود به حمزة بن حسن شبيه به أميرالمؤمنين عليّ بن أبيطالب عليه السّلام صدهزار درهم. ولي از مكاشفهاي كه آية الله آقا سيّد مهدي قزويني طاب ثراه از والد خودش نقل كرده و حاجي نوري در «نجم ثاقب» روايت كرده است معلوم ميشود كه سيّد مزبور بنا بر آن نهاده است كه حمزه واقع در حلّه را حمزة بن موسي بن جعفر عليهما السّلام بداند و امامزاده حمزهاي را كه جانب مقدّم قبر حضرت عبدالعظيم عليه السّلام است او را حمزة بن قاسم بن عليّ بن حمزة ابن حسن بن عبيدالله بن عبّاس بداند؛ والله العالم.
[18] جاسم، لفظ قاسم است به لغت عربي شكستۀ حسچه. و او فرزند بلافصل حضرت امام موسي بن جعفر عليهما السّلام است. محدّث قمّي در ترجمۀ احوال او در «منتهي الآمال» ج 2، ص 414 و 415 از طبع هجرت در احوال اولاد حضرت موسي بن جعفر عليه السّلام اينطور آورده است:
و امّا قاسم بن موسي بن جعفر عليه السّلام، پس سيّدي جليل القدر بوده و كافي است در جلالت شأن او آن خبري كه ثقة الإسلام كليني در «كافي» در باب اشاره و نصّ بر حضرت رضا عليه السّلام نقل كرده از يزيد بن سَليط از حضرت كاظم عليه السّلام در راه مكّه؛ و در آن خبر مذكور است كه آنحضرت به او فرمود: خبر دهم تو را اي أبا عُماره! بيرون آمدم از منزلم پس وصيّ قرار دادم پسرم فلان را يعني جناب امام رضا عليه السّلام را، و شريك كردم با او پسران خود را در ظاهر و وصيّت كردم با او در باطن پس اراده كردم تنها او را. و اگر امر راجع به سوي من بود هر آينه قرار ميدادم امامت را در قاسم پسرم بجهت محبّت من به او و مهرباني من بر او؛ ولكن اين امر راجع به سوي خداوند عزّ وجلّ است، قرار ميدهد آنرا هرجا كه ميخواهد ـ الخ.
و نيز كليني روايت كرده كه يكي از فرزندان امام موسي عليه السّلام را حالت موت روي داد و آن حضرت به قاسم فرمود كه اي پسرجان من بر خيز و در بالين برادرت سورۀ والصّآفّات بخوان! قاسم شروع كرد بخواندن آن سورۀ مباركه تا رسيد به آيۀ مباركۀ: أَ هُمْ أَشَدُّ خَلْقًا أَم مَنْ خَلَقْنَا كه برادرش از سكرات موت راحت شد و جان تسليم كرد. و از ملاحظۀ اين دو خبر معلوم ميشود كثرت عنايت حضرت امام موسي عليه السّلام به قاسم.
و قبر قاسم در هشت فرسخي حلّه است و مزار شريفش زيارتگاه عامّۀ خلق است و علماء و أخيار به زيارت او عنايتي دارند. و سيّد ابن طاووس ترغيب به زيارت او نموده است. و صاحب «عمدة الطّالب» گفته كه: قاسم عقب نياورده.