امّا آنجائي كه مصالح و مفاسد عمومي در بين نيست، ضرر ضرر شخص است؛ سكوت هم موجب امضاي ظلمظالم نيست. اعلان و اعلام جنايت هم، جز ريختهشدن آبرو، و درگيريهاي شخصي و خانوادگي اثري ندارد. در اين گونه امور و امثال و أشباه آن، بهتر است انسان عفو را بر جهر گفتار به سوء مقدّم دارد ؤ زبان خود را به سوء نيالايد، و نفس شريف خود را بيهوده دچار دغدغه و كشمكش نكند و به آرامي با اغماض و گذشت از كنار قضيّه عبور كند و چنان طراوت و تازگي آن را در مييابد كه الي الابد آن حلاوت و طراوت گويي با اوست؛ و پيوسته وي را متمتّع مينمايد.
براي اين حقير موارد بسياري اتّفاق افتاده كه اين آيه مباركه مصداق پيدا نموده؛ و گاهي در مواقع، در صدد دفاع و جهر به گفتار بودهام؛ و در بعض از مواقع عفو را به توفيق خداوندي مقدّم داشتهام؛ و اينك در تتمّه و خاتمۀ اين بحث
ص 68
شريف، دو مورد از مواردي را كه عفو را مقدّم داشته و نتايج آن را چشيدهام، براي دوستان گرامي معروض ميدارم:
مرحوم پدرم به من علاقه وافري داشت؛ و نزد همه تمجيد و تحسين ميكرد؛ و مرا وصيّ خود قرار داد، و كتابخانهاش را نيز در زمان حياتش به من بخشيد. اين حقير در سنّ بيست و پنج سالگي بودم كه مدّت اقامت و دروس در حوزۀ علميّه قم را به پايان رسانيده، و عازم تشرّف به نجف اشرف براي ادامۀ تحصيل بودم كه ايشان به رحمت جاوداني حق پيوستند. و حقير ناچار شدم براي تصفيۀ امور، و ترتيب وصيّت در طهران موقّتاً درنگ كنم. و بعد از بهبود و تنظيم امور و تنسيق آنها بدان صوب حركت كنم.
در اين موقع شيطان به تمام معني الكلمه در كار ما ايجاد خلل نمود، امور مجتمعه را متشتّت ميكرد؛ و مساعي براي انجام وصيّت را تباه و خراب ميساخت؛ و در هر گام و قدمي كه براي اصلاح برداشته ميشد، پيشقدم شده؛ و سدّ مَعْبَر مينمود. و حركات و نيّات مرا مورد سوءظن و اتّهام جلوه ميداد؛ تا آنكه بكلّي از عمل، فلج نمود. و تير خود را درست به نشانه زد؛ و حقير تا پس از يكسال اقامت در طهران نتوانستم امور را منظّم كنم؛ و بناچار از سهم الارث هم صرف نظر كرده؛ با والده و زوجه رهسپار نجف اشرف شديم.
چنان معارضه و مصادمه با حقير شديد بود؛ كه حتّي نتوانستم در موقع حركت خود را حاضر كنم تا با معارضين خداحافظي كنم.
دو سه سالي از اين جريان گذشت؛ در موسم حجّ بود كه شنيدم: يك نفر از معارضين كه پيرمردي بود؛ وا ز جهت سنّ در حكم پدر من بود، به نجف آمده و عازم بيت الله الحرام است.
پيش وجدان خود طاقت نياوردم كه از اين مرد محترم كه مسافر الي الله است؛ ديدن نكنم؛ و در عين آنكه ملاقات و ديدار با او فوقالعاده براي من رنج آور و گران بود، معذلك به ديدار او و مصاحبانش كه در فندقي (مسافرخانه) در فلكۀ
ص 69
صحن مطهّر، قرب مدرسۀ حضرت آية الله العظمي بروجردي؛ منزل گزيده بودند؛ رفتم، و سلام كردم؛ و معانقه نمودم و خير مقدّم گفتم.
گفتند: ما عازم حجّ ميباشيم، و چند روزي در أعتاب عاليه زيارت دوره ميكنيم؛ و سپس با طيّاره از بغداد به سمت جدّه ميرويم. من هم از اين سفرشان اظهار مسرّت كردم؛ و تهنيت گفتم. و قريب نيم ساعت نشستم؛ و سپس خداحافظي كرده و به منزل بازگشتم.
فرداي آن روز، سه ساعت بعد از ظهر بود كه در شدّت گرماي نجف، درِ منزل را ميزدند؛ چون گشودم همان آقاي محترم و پيرمرد معارض بود كه تنها به عنوان بازديد ديروز من آمده بود.
مرحبا و سلام گفتم: و بدرون آوردم. گفت: من ميخواهم از والدۀ شما نيز خداحافظي كنم! گفتم: بفرمائيد اشكال ندارد (چون در اين كشمكش والدۀ حقير نيز به مناسبت ربط با حقير، دچار اتّهام و بدبيني و سوءظنّ شده بود.)
آمد و در مقابل والده ايستاد و سلام كرد و گفت: ميخواهم به بيت الله الحرام بروم؛ از من بگذريد!
والده گفت: أبداً نميگذرم! گفت: بايد بگذريد! والده گفت: امكان ندارد.
گفت: بخدا قسم اگر از من نگذري؛ از اينجا به طهران بر ميگردم؛ و حجّ نميروم.
من عرض كردم: آقا! والده گذشتهاند و ميگذرند؛ شما مطمئن باشيد! من ايشان را راضي ميكنم؛ انشاء الله در سفرتان مَقضِيّ المرام بوده باشيد.
آقا خداحافظي نموده؛ و از منزل بيرون شدند؛ و فردا صبح بناست كه از مسافرخانه با همراهان با ماشين سواري به كاظمين حركت كنند.
فردا صبح حقير به ديدنشان در مسافرخانه رفتم؛ هوا گرم بود. خود همراهانشان در صحن حياط مسافرخانه، كنار ديواري روي نيمكتها نشسته بودند؛
ص 70
و أسبابها را بسته و حاضر كرده بودند. گفتند: تا نيم ساعت ديگر حركت ميكنيم. بنده گوئي اصلاً سابقه مرافعه و دعوي با ايشان نداشتهام؛ از هر طرف سخن گفته ميشد.
چون همراهان اسبابها را در سواري نهادند؛ و عازم بر سوار شدن شدند؛ اين آقا در روي نيمكت رو كرد به من و گفت: آقا سيّد محمّد حسين! از معصوم عليه السّلام از تفسير اين آيه پرسيدند.
خُذِ الْعَفَْوَ أَمُر بِالْعُرفِ وَ أَعْرِض عَنِ الْجَاهِلِينِ. [1]
(عفو و گذشت را پيشه كن! و به كارهاي پسنديده و شناخته شده و شايسته أمر كن! و از جاهلات درگذر!)
معصوم فرمود:
ثَلَاثَةُ أَشْيَاءَ: صِلْ مَنْ قَطَعَكَ: وَأعْطِ مَن حَرَمَكَ! وَاعْفُ عَمَّنْ ظَلَمَكَ! [2]
(سه چيز است: پيوند كن با كسي كه از تو ببُرد! بده به كسي كه از تو گرفته است؛ بگذر از كسي كه بر تو ستم نموده است!).
آقا سيّد محمّد حسين؛ من انتظار دارم شما با من از روي تفسير همين آيه رفتار كنيد.
حال من منقلب شد. اشك بدون اختيار سرازير شد. گفتم: چيزي نبوده است، و چيزي هم در بين نيست. شما مطمئن باشيد؛ نياز بدينگونه اعتذار ندارد! من بنده شما هستم، من فرزند شما هستم اين حرفها چيست؟ و همانجا معانقه
ص 71
كرديم؛ و سوار ماشين شدند و رفتند.
من از همانجا يك سر به حرم مطهّر مشرّف شدم. يك زيارت براي او نمودم؛ و دو ركعت نماز زيارت به دنبال آن؛ و سپس عرض كردم: اي خداي مهربان كه دلها را بهم پيوند ميزني. اين بنده در دلم از اين مرد كدروتي ندارم؛ و از هر چه بوده گذشتم. اينك در راه تست! مسافر به سوي تست! زائر حرم تست! تو نیز از او دربگذر! و سفرش را مقرون به خیر و رحمت گردان!حلاوت آن نماز، و دعا و گذشت در حرم أميرالمؤمينن عليه السّلام فراموش شدني نيست.
أما مورد دوّم: حقير بر حسب تكليف الهي، پس از مراجعت از نجف، در طهران در مسجد اقامه نماز جماعت و بيان أحكام، و معارف الهي و تفسير قرآن كريم، و مواعظ، و دروس علمي را داشتم؛ و تا جائيكه در توان بود سعي داشتم مردم را درست، و بدون اعوعاج و تزوير، و مصلحت انديشي، و ملاحظه كاري تربيت كنم و حقّاً آنچه از متن دين به نظر ميآيد؛ و به فكر ميرسد؛ همان را دربارۀ مردم در شعاع محدودۀ خود پياده نموده؛ و معامله با مردم را در حكم يك سفارت الهي و يا مثل نبوّتي در محدودۀ خود ميدانستم كه سر موئي نبايد از شرع و دين و حقّ و حقيقت و واقعيّت تجاوزي شود. در تمام امور مسجد مستقّلاً دخالت مينمودم؛ وعّاظي كه دعوت ميشدند؛ بايد حتماً با شناخت قبلي و امضاي من باشد. در طرز ادارۀ امور مسجد، با نمازگزاران و افراد اهل محلّ، مذاكره و مشورت به عمل ميآمد؛ ولي فكر نهائي و تصميم غائي منحصر به خود حقير بود. زيرا با وجود بصيرت در امر دين و تخصّص در اين فنّ، قادر نبودم زمام امر مسجد را در دعوت كردن مدّاحان، و واعظان، و نصب بلندگو با صداي بلند در خيابان، و اذيّت مردمان، و پخش اذان با نوار ضبط صوت، و يا اتّصال به شبكۀ راديو، و تشكيل مجالس فاتحه خوانيهاي متعدّد، و اخذ پول و وجوه مردم از اين طريق، و آزاد گذاردن گدايان با عمامه و غيرها در تكّدي و آبرو ريزي، و شلوغ بودن مسجد، و سر و صدا راه انداختن، و آنرا به صورت پاتوق درآوردن، و محلّ ترددّ و رفت و آمد
ص 72
مردم لااُبالي قرار دادن، و سينهزنيهاي متّصل با مقامات مملكتي و درباري نمودن، و بالاخره دهها بلكه صدها نظير اين مسائل كه همه روزه مواجه با آن بوديم؛ از نظر مستقّل خود دور بدارم؛ و بدست افرادي بسپارم كه به نام داش محلّ و گردن كلفت پولدار وجيه المّلة، ميخواستند و پيوسته ميخواهند اُمور مسجد را به نظر خود كنند؛ و امام جماعت را گرچه داراي مقام علمي باشد، تابع و مطيع خود نمايند؛ و با سلامها و صلواتها، و نشستن در فراز مجالس، و دعوت به ميهمانيها، و خواندن خطبههاي عقد و عروسيها، و رفتن در فاتحهها، و تشييع جنازههاي خداناپسندانه، او را مسخّر نموده، و به مرض عوام زدگي و امثاله مبتلا سازند.
از يكي از أئمّۀ جماعت همان محلّ ما نقل شد كه گفته بود: بازاريها ميخواهند هر دانه از ريش امام جماعت خود را، خودشان هر يك جداگانه در دست بگيرند: و هر كدام به سوي خاصّي كه مقصدشان است بكشانند.
اين حقير در مدّت طولاني كه پس از مراجعت از نجف اشرف، تا زمان هجرت به ارض أقدس رضوي عليه السّلام كه بيست و چهار سال طول كشيد؛ در اين مسجد ساعي و كوشا بودم كه در حدود قدرت، مسجد را بوضع خداپسندانه، آرام دور از ريا، و محلّ تفسير، و موعظه، و أخلاق و معارف الهيّه درآورم؛ و لله الحمد، همينطور هم شد؛ و از مساجد بنام و انگشتنمائي بود كه برنامههاي دين بوجه أحسن در آنجا عملي ميشد.
معلوم است در اين خطّ مشي نيز مخالفاني وجود دارند كه كارشكني ميكنند؛ و البتّه دستگاه حاكميّت جائر به هيچ وجه اين خطّ مشي را نميپسنديد؛ بلكه خلاف و ضدّ آنرا متوقّع بود؛ و مستقيماً هم كه نميتوانست دخالت كند.
فلهذا بوسيلۀ همين افرادي كه در هيئت مديريّت مسجد بودند؛ و عنوان محلّي داشتند؛ ميخواست منظور و مطلوب خود را بدست آورد؛ و از اين روي پيوسته در كشمكش و گيرودار بوديم.
ص 73
گيرودار و كشمكشي كه جانكاه و كوبنده است؛ فرسوده و خسته ميسازد؛ و از پاي در ميآورد. بنده در تمام اين مراحل خود را در بين سه امر ميديدم:
اوّل: دست از صدق و حقّ برداشتن؛ و تابع وضع و محيط و خواستههاي آنان شدن، كه اين مستلزم فروختن دين به دنيا بود؛ و مبادله و معاوضۀ واقعيّت با امور اعتباريّه موهومه.
دوّم: تعطيل و از كار بركنار رفتن؛ و اين مستلزم سپردن مسجد بود بدست افرادي كه طبق رضاي شيطان ميخواهند امور دين را اداره كنند.
سوّم: دندان بر روي جگر نهادن، و صبر در مشكلات، و متحمّل امور شاقّه بلكه مالايطاق.
خداوند ما را در اين امر سوّم نهاد؛ ولله الحمد و له الشّكر كه آنچه از ما كاسته شد، دنياي ما بود، سلامتي مزاج از دست رفت، راحت و آسايش سلب بود. ولي در دل ايمان قوي به صحّت كار، و عدم تنازل برخواستههاي آنان بود. خداوند هم كمك فرمود و ارشاد و ارائۀ طريق ميفرمود؛ و دلداري و تقويت مينمود.
در يكي از مراحل كشمكشها و تضارب نفساني كه بين حقير و يكي از سرشناسان محلّ قرار گرفت، و در امري خداناپسندانه، درگيري نفساني و باطني، بدون تضارب خارجي و دعواي ظاهري، بين ما به ميان آمد؛ او در يك صفحه بزرگ كاغذ ماشين كرده، خطاب به حقير نموده و با جملات مكرّره حضرت آية الله: حضرت آية الله؛ سيّئات ما را به نظر خود برشمرد. و به من و پدر من بَد گفت، و از هر زشتي و نسبت قبيحي خودداري نكرد. و خلاصه در اين صفحه غير از فحش خواهر و مادر آنچه تصوّر شود بود. و حتّي نوشته بود: شما با اين أعمالتان ميخواهيد دست مرا از مسجد كوتاه كنيد! ولي محال است من دست بردارم و زندهام تا شما را مانند پدرتان به همان آرامگاه أبدي ببرم و دفن كنم. و خود در
ص 74
جاي خود بايستم و بكارهاي خود ادامه دهم.
در پايان نامه، امضاي خود را با دست نموده، و نامه را در پاكت نهاده براي من فرستاد.
شبي بود زمستاني، و من در اطاق بيروني براي خود كُرسي گذارده بودم. نامه را در زير كرسي باز كردم و خواندم. هيچ باورم نميآمد كه چه نوشته است؟ اين حرفها يعني چه؟ اين مرد كه پيوسته خم ميشود و ميخواهد دست ببوسد، و من نه به او و نه به غير او اجازه دست بوسيدن را ندادهام، چرا اينطور شده است؟!
آيا اين نفاق است؟ مگر ميشود نفاق بقدري بالا رود كه در ظاهر از محامد و محاسن دروغي چنين و چنان بگويند؟ آنگاه در دل بدين گونه كشف سرائر و سيّئات كنند؟
بهر حال نامه را چندين بار خواندم و ديدم أحْفَاداً بَدريَّة و خَيبریّة در آن منظوي است؛ تصميم گرفتم در صبح فردا نسخههاي متعدّدي از روي آن عكس بردارم؛ و براي بعضي از دوستان محلّي و آشناياني كه اصرار بر رفتن من به مسجد دارند بفرستم، و خود نامه را در پهلوي در ورودي شبستان در حياط مسجد نصب كنم و در جمعۀ آن هفته كه مجالس موعظه قبل از ظهر در مسجد انجام ميگرفت و با نماز ظهر پايان مييافت، در ميان جمعيّت خطبهاي بخوانم و شمّهاي از زحمات و رنجهايي كه براي آباداني معنوي مسجد در اين مدّت طولاني كشيدهام و همه نيز ميدانند را بازگو كنم و سپس مفاد نامه را شرح دهم.
حال مطلب بهر جا منجرّ ميشود بشود؛ و عكس العمل عمل من موجب بركناري او، و يا بيرون رفتن او از طهران، و يا هرچه ميشود؛ بشود. زيرا مردم علاقمند؛ و جوانان غيور تربيت شده، تاب تحمّل اين كارها را نميآورند. و اين بيچارگان و سادهلوحان چه خوش باورند كه گمان دارند: اين تجليلها و احترامات، و اين بزرگداشتهاي، و مسأله پرسيدنها، و گوش بفرمان بودنها، و بله بله گفتنها، همه از روي صدق و صفاست. غافل از آنكه دكّاني است در برابر
ص 75
دكّانها. و دام صيدي است براي صيد دين، و عقل و مكارم اخلاق و شرف انسانيّت.
در آن شب غالباً بيدار بودم؛ و خواب ديدگان را كمتر گرفت. يكي دو مرتبه قرآن كريم را گشودم؛ آيات راجع به حضرت موسي؛ و آزار فرعون و فرعونيان بود و وعدۀ صبر و استقامت بود.
اوّل طلوع آفتاب بود كه هوا نيز كمتر روشن شده بود؛ همينكه عازم بودم نامه را بردارم و براي طيّ جريان و انجام مقاصدي كه در نظر داشتم از خانه بيرون بروم، ناگهان گويا برقي به دل زد و با خود گفتم: در اين كه اين عمل من، طرف مقابل را در هم ميكوبد و ريشهاش را درميآورد، شكّي نيست ولي آيا اين عمل مورد رضا و امضاي خداست يا نه؟ آيا موجب كمال معنوي من است يا موجب انحطاط و سقوط؟
قرآن كريم را برداشتم و تفأّل زدم، عجيب آيهاي آمد، نه با يك عجب، بلكه هزار عجب:
وَ لَا تَسْتَوِی الْحَسَنَةِ وَ لَا السَّيّئَةُ ادْفَعْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ الَّذِی بَيْنَك وَ بَيَّنَهُ عَدَاوَةٌ كَأَنَّهُ وَلِیٌّ حَمِيمٌ * وَ مَا يُلَقَّـٰهَا إِلَّا الَّذِينَ صَبَرُوا وَ مَا يُلَقَّـٰهَا إِلَی ذُو حَظٍّ عَظِيمٌ * وَ إِمَّا يَنْزَغَنَّكَ مِنَ الشَّيْطَـٰـنِ نَزْغٌ فَاسْتَعِذْ بِاللَهِ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمٌ. [3]
(خوبي با بدي يكسان نيست. تو اي پيغمبر بدي را با نيكي كه طريقۀ بهتر است، از خود دور كن كه در اين صورت همانا كسي كه ميان تو و او دشمني است؛ گويا دوست صميم و مدافع و پاسدار حميم تو ميگردد. و ليكن به ذِرْوه از أوج عظمت اخلاقي، دست نمييابند مگر كسانيكه در عمل شكيبا و صابر باشند؛ و در معارف الهيّه داراي بهرهاي بزرگ و حَظّي عظيم باشند. و اگر از ناحيۀ شيطان در دلت ميلي و گرايشي بر خلاف اين پيدا شد؛ پس به خداوند پناه ببر! زيرا
ص 76
كه اوست كه فقط شنوا و داناست).
گفتم: سبحان الله اينست إعجاز قرآن! اينست أبديّت قرآن؛ اينست أقوم بودن قرآن.
خدا ميفرمايد: در صدد انتقام و تلافي مباش! بدي را به بدي پاداش مده! راه تعليم و تربيت نفوس، صبر و تحمّل است. صبر و تحمّل در برابر هر گونه سختيها و مشكلات، و استماع سخنان ناروا، و ياوه گوئيهاي بيجا. وظيفۀ تو انتقام نيست؛ صبر است. و با حسن اخلاق روبرو شدن و طرف را با اخلاق متقاعد كردن، و به زانو درآوردن. و زشتيهاي وي را به خاك نسيان سپردن.
اين آيه عجيب است. گوئي معناي تازهاي را ميرساند؛ و مفاد بديع و بِكري را در بر دارد. گويا من تا به حال اين آيه را نخواندهبودم؛ و به مفهوم و مفاد آن پي نبرده بودم.
اين از يك طرف، و از طرف ديگر هم اين جانب تا بحال به همۀ مردم با يك چشم مينگريستم. با چشم تربيت و تعليم و پست خود را يك مأموريت الهي ميدانستم؛ و شعبهاي از شِبْهِ نبوّت در محدودۀ خود؛ و در مكان و محلّ شعاع ارشاد و تبليغات خود؛ و تا بحال خود را مسئول و متعهّد امر خداوند ميپنداشتم كه همه بايد تربيت شوند، و همه بايد انذار گردند؛ و همه بايد كلمات و نصايح و مواعظ مرا يك گفتار الهي بدانند؛ و در صدد عمل بر طبق آن باشند؛ چه شد كه اينك اين مرد خارج شد؟ و از تحت آن مسئوليّت و تعهّد بيرون رفت؟! آيا اگر وي هم خارج نشود، و در اين جرگه بماند و همه زشت و زيبا در اين مسجد أعمالي را انجام دهند، تا شايد رحمت خدا شامل حال همگان گردد، بهتر نيست.
عجبا، اينست بهترين آئين، و نيكوترين طريقه و عاليترين دستورالعمل و رفيعترين حكم انساني.
اين آيه مانند آب خنك و گوارا، آتش ملتهب درون را فرو نشاند و آز و كينه، و طمع، و عجب، و خودپسندي و شخصيّت طلبي را بصورتهاي حسّ
ص 77
استقلال طبع، و عزّت طلبي خود جا ميزنند؛ و براي انسان جلوۀ باطل دارند، به باد فنا داد. و درست حكم نَيشتري را داشت كه طبيب حاذق بر روي دمل فرو برد و كثافات را شست و شو دهد.
همان لحظه گوشي تلفن را برداشتم؛ و به او تلفن كردم و سلام نمود و گفتم منزل تشريف داريد؟ من اينك ميخواهم خدمت شما برسم.
گفت: نَه نَه آقا، من خدمت شما ميرسم! الآن ميآيم. من گفتم: من آمادۀ بيرون آمدن هستم من ميآيم. گفت من لباس پوشيدهام و در دالون منزل هستم، من ميخواستم خدمت شما برسم.
خلاصه چند دقيقهاي بيشتر بطول نيانجاميد كه آمد. در را باز كردم. هر دو همديگر را در آغوش گرفتيم و هر دو گريستيم. او را به داخل اطاق درآوردم، زير كرسي نشست. يك جمله از وقايع ماكان صحبت نشد. فقط من نامۀ او را به وي تسليم كردم و گفتم: شما اين را بگيريد! نه شما نامهاي نوشتهايد و نه من نامهاي را خواندهام. نامه را گرفت و در بغلش گذارد و قدري هم گريه كرد و خداحافظي نمود و رفت.
شاهد من از ذكر اين قضيّه و نيز از قضيّۀ سابق اينست كه: تعليمات قرآني، جاوداني و أبدي و در حكم دوائي است كه فوراً شفا ميبخشد. و مريض را از رنج درد و إِلَم بيرون ميآورد؛ هر چه انسان از اين نوش دارو ميخورد، سير نميشود و اشتهايش افزون ميشود و جانش طراوت مييابد؛ نَفْسَش ساكن ميشود.
و چون عملاً اين دو قضيّه در خارج براي خود حقير واقع شد؛ و شيريني حلاوت و شفاي عاجل آنرا چشيديم و طعم كرديم؛ خواستم براي مطالعه كنندگان محترم شرح داده باشم؛ و ببينند كه چگونه اين دستورات، بهترين آئين است. اوّل: خُذِ الْعَفْوَ وَ أَمُرْ بِالْعُرْفِ وَ أَعْرِض عَنِ الْجَـٰهِلِينَ.
دوّم: لَّا تَسْتَوِی الْحَسَنَةُ وَ لَا السَّيّئَةُ ادْفَعْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِيَ بَيْنَكَ
ص 78
وَ بَيْنَهُ عَدَاوَةٌ كَأَنَّهُ وَلِیٌ حَمِيمٌ.
تمام آيات قرآن از اين قبيل است. انحصار به يك آيه، و دو آيه ندارد. اگر ما درعمل روزمرّه، و برنامۀ عملي خود قرآن را پياده كنيم؛ خواهيم ديد بهمين نهجي كه مذكور شد؛ هر آيهاي از آن شفا دهندۀ دردي، و تسكين دهندۀ رنجي، و آرامش بخشنده دلي است؛ كه در پرتو همه دلها آرام، و همه جانها شفا خواهند يافت.
از اينجا معلوم شد كه معناي شفاعت قرآن چيست؟ زيرا كه قرآن را شَافِع و شَفِيع گويند.
شَفْع به معناي زوج و جفت است؛ در مقابل وَتْر كه به معناي تك و واحد است. در كاري كه انسان به تنهائي نتواند انجام دهد؛ و از عهده برآيد، كمك ميگيرد. آن كمك را شافِع و شَفيع گويند. يعني در اثر جفت شدن او در آن امر، انسان نيرو ميگيرد، و با معاونت و با ضميمۀ نيروي او، از عهدۀ كار بر ميآيد.
انسان با عقل خود، و با طبع و اراده و حسّ خود، و با اختيار خود، به تنهائي نميتواند راه خدا را بپيمايد. گمراه ميشود و در مشكلات مادّي و طبعي و معنوي خسته و زبون ميشود. قرآن است كه ميآيد و قوّۀ انسان را مضاعف ميكند. و او را در سير و طيّ طريق مدد ميكند. عيناً مانند قطاري كه يك لوكوموتيو از كشش آن بر نميآيد؛ يك لوكوموتيو ديگر به آن ميبندند. اين لوكوموتيو شفيع است. يعني زوج و جفتِ كمك كار در كشيدن قطار. درشكهاي كه با يك اسب راه نرود يك اسب ديگر به نام شفيع بر آن اضافه ميكنند؛ و هر دو با هم درشكه را ميكشند.
عملهاي به تنهائي نتواند تيرآهني را بلند كند، براي خود شفيع و شافع ميگيرد و به مدد او بلند ميكند.
آيات قرآن كه همه دلالت و راهنمائي، و دارو و نور، و شفا و غذاي معنوي است؛ در هر يك از مراحل زندگي وارد ميشود؛ و دست انسان ناتوان را ميگيرد؛ و او را در انجام كار، و وصول به مقصد و مقصود اعانت مينمايد.
ص 79
و همين شفاعت در دنيا در روز بازپسين ظهور ميكند. در آن موقف، قرآن به عنوان شفيع شفاعت ميكند و كسي را كه در دنيا به استعانت آن راه رفته است؛ در آنجا اعانت كرده و از مراحل ظلماني و دوزخ عبور ميدهد.
كُليني در كافي؛ و محمّد بن مسعود عَيَّاشي در تفسير خود: هر كدام با إسناد خود از حضرت صادق عليه السّلام، از پدرش، از پدرانش عليهم السّلام روايت كردهاند كه:
قَالَ رَسُولُ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ: أَيُّهَا النَّاسُ! إِنَّكُمْ فِي دَارِ هُدْنةٍ؛ وَ أَنتُم عَلَي ظَهْرِ سَفَرٍ؛ وَلسَّيْرُبِكُمْ سَِريعٌ؛ وَ قَدْ رَأَيْتُمْ اللَّيْلَ وَالنَّهَارَ وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ يُبْلِيانَ كُلِّ جَدِيدٍ؛ وَ يُقَرِّبَانِ كُلَّ بَعِيدٍ؛ وَ يَأْتِيَانِ بِكُلِّ مَوْعُودٍ! فَأْعِدُّوا الْجِهَازَ لِبُعْدِ الْمَجَازِ!
قالَ: فَقَامَ المِقْدَادُ بْنُ الَاسْوَدُ فقَالَ: يَا رَسُولُ اللَهِ: وَ مَا دَارُ الهُدْنَةِ؟!
فَقَالَ: دَارُ بَلاغٍ وَانْقِطَاعٍ. فَإذَا الْتَبَسَتْ عَلَيْكُم الْفِتَنُ كَقَطْعِ اللَّيْلِ الْمَظْلِمِ فَعَلَيْكُمْ بِالْقُرْءانِ: فَإنَّهُ شَافِعٌ مُشَفَّعٌ؛ وَ مَا حِلٌ مُصَدَّقٌ. وَ مَنْ جَعَلَهُ اَمَامَهُ قَادَهُ إلَي الْجَنَّةِ؛ وَ مَنْ جَعَلَهُ خَلْفَهُ سَاقَهُ إلَي النَّارِ.
وَ هُوَ الدَّلِيلُ يَدُلُّ عَلَي خَيْرِ سَبيلٍ. وَ هُوَ كِتَابٌ فِيهِ تَفْصيلٌ وَ بَيانٌ وَ تَحْصِيلٌ. وَ هُوَ الفَصْلُ وَ لَيْسَ بِالْهَزْلِ. لَهُ ظَهْرٌ وَ بَطْنٌ. فَظَاهِرُهُ حُكْمٌ وَ بَاطِنُهُ عِلْمٌ. ظَاهِرُهُ أنِيقٌ وَ بَاطِنُهُ عَمِيقٌ.
لَهُ تُخُومٌ. وَ عَلَي تُخُومِهِ تُخُومٌ. لَا تُحْصَي عَجَآئِبُهُ؛ وَ لَا تُبْلَي غَرَآئِبُهُ.
فِيهِ مَصَابِيحُ الْهُدَي وَ مَنَارُ الحِكْمَةِ وَ دَلِيلٌ عَلَي الْمَعْرِفَةِ لِمَنْ عَرَفَ الصِّفَةِ.
و در تفسير عياشي تا همين جا روايت كرده است وليكن در كافي اين تتمه را اضافه دارد كه:
فَلْيَجُلْ جَالٍ بَصَرَهُ؛ وَلْيَبْلُغ الصَّفَةَ نَظَرَهُ: يَنْجُ مِنْ عَطَبٍ؛ وَ يَخْلُص مِن نَشَبٍ؛ فَإنَّ التَّفكُرَ حَيَوةُ قَلْب البَصِير كَمَا يَمْشي المُسْتَنِيرُ فِي الظُّلُمَاتِ بِالنُّورِ.
ص 80
فَعَليْكُمْ بِحُسْنِ التَّخَلُّصِ وَ قِلَّةِ التَّرَبُّص![4] و [5]
(رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم فرمود: اي مردم! شما در خانۀ هُدْنَه[6] هستيد؛ و شما بر پشت مركب سفر سوار ميباشيد! و سير و حركت شما در اين سفر سريع است؛ و شما حقّا ديديد كه شب و روز؛ و خورشيد و ماه، هر چيز نو و تازهاي را كهنه و فرسوده ميسازند! و هرچيز دور و دور دستي را نزديك مينمايند؛ و هر چيزي را كه به آن وعده داده شده است؛ در خارج ميآورند و تحقّق ميبخشند.
پس بنابراين شما تجهيزات، و ساز و برگ خود را براي اين مسافرت بجهت دوري مقصد، و عبور و گذشتن از فاصله و محلّ تجاوزي كه بايد طيّ شود؛ آماده و مهيّا نمائيد!
راوي از رسول الله در اين حال گفت: مقداد بن أسوَد برخاست، و گفت: اي رسول خدا! مراد شما از خانه هُدْنَه چيست؟!
رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم گفت: خانهاي كه فقط در آن به انسان ابلاغ ميشود، و تذكّر داده ميشود؛ و به زودي ترك ميشود؛ كه بايد از آن كوچ كرد و منزل را بريده، پشت سر گذاشت. بنابراين هرگاه فتنههاي گوناگون همچون قطعهها و پارههاي شب تاريك، بر شما مشتبه شد، و شما را دچار خَلْط و
ص 81
اشتباه و تحيّر نمود. بر شماست كه به قرآن روي آريد و بدان تمسّك جوئيد! و آنرا راهنما و دليل خود قرار دهيد! زيرا كه قرآن شفيعي است كه شفاعتش مورد قبول است، و نيرو دهنده و تقويت كنندهاي است كه از عهده بيرون ميآيد؛ و در عين حال سعايت كننده، و خرده گيرنده، و عيب جويندهاي است كه كلامش مورد تصديق و قبول واقع ميگردد. و كسي كه قرآن را جلو و پيشاپيش خود بنهد، و از او پيروي كند؛ قرآن جلودار او شده، و وي را به بهشت ميكشاند، و كسي كه قرآن را در پشت خود قرار دهد، و از او اعراض كند قرآن از عقب بر او ميزند و او را ميراند تا به سوي آتش برساند.
قرآن يگانه دليل و راهنماست كه به بهترين راه، و نيكوترين طريق دلالت مينمايد. و آن كتابي است كه در آن مطالب بطور مشروح و مبيّن آمده است؛ و بطور وضوح و ظهور، آشكارا بيان شده است؛ و دسترسي به مفاد و محصول و مراد از آن، واقع و محقّق است. و آن كتاب جدا كننده بين حقّ و باطل، و تمييز دهنده بين سعادت و شقاوت است. و آن كتاب فكاهي و تفنّن و شوخي نيست.
و قرآن معناي ظاهر و در دسترسي دارد؛ و معناي باطن و عميقي دارد. ظاهر آن محكم و مستحكم و حُكمي است كه بدان عمل ميكنند؛ و باطن آن علم است.ظاهر آن زيبا و شگفت انگيز و دل انگيز و دلپسند است؛ و باطن آن عميق و احتياج به تأمّل و تفكّر و نور بصيرت دارد.
قرآن داراي حدود و اندازههائي است، كه آن حدود و اندازهها نيز محدود به حدودي هستند. اگر كسي بخواهد عجائب قرآن را به شمارش درآورد؛ به نهايت نميرسد؛ و إحصاي آن متعذّر است. و غرائب و بدايع احكام و معارف و قصص و أمثال آن كهنه نميشود.
در قرآن چراغهاي درخشان هدايت است، و محلّ و موضع أنوار حكمت، و دانش و علم به حقايق و اشياء است. و راهنما و دليل معرفت است براي كسيكه كيفيّت تعرّف و آشنائي با قرآن را بداند؛ و اشارات آنرا بشناسد، و نكات بيان و
ص 82
مفاهيم آنرا دريابد؛ و از معاريض آن مطّلع باشد.
در اينجا بر عهدۀ شخص تيزبين و خوشفهم است كه دقت نظر خود را بكار گيرد. و بدين صفات تعرّف و كيفيّت آشنائي با قرآن نظر خود را برساند؛ تا آنكه از هلاكت نجات يابد و از دردهاي بيدرمان، و وقوع از پرتگاههاي غير قابل تدارك، و مهلكههاي غير قابل برگشت، خلاص شود! زيرا كه تفكّر حيات دل شخص بيناست، همانطور كه شخصي كه چراغ در دست دارد در ظلمات و تاريكيها با هدايت نور راه را طيّ ميكند پس بر شما باد كه بطريق نيكو و پسنديدهاي راه نجات و تجرّد را دريافته و از هواجس نفساني و اميال شيطاني و تعلّق به زخارف دنيويّه خود را رها كنيد و تخلّص يابيد. و نيز بر شما باد كه تربّص و انتظار را كم كنيد! و زود و با سرعت بر وعدههاي قرآني به مقاصد عاليه دست يافته، و به اوج كمال برسيد!
والي مقام ولايت، و امام كسي است كه: قرآن بتمامه با نفس شريف او خمير شده باشد؛ و تمام آيات بتمام معانيها و مفاهيمها بر او منطبق باشد؛ از بائ بسم الله الرّحمن الرّحيم تا سين من الجنّة و النّاس را لَمس نموده و مَسّ فرموده باشد؛ و در حقيقت وجودش قرآن خارجي و واقعيّتش تكبير، و تسبيح و تحميد و تهليل و تمجيد حضرت حقّ باشد.
أبوالفداء ابن كثير دمشقي در تاريخ خود گويد: از آنچه حاكم أبوعبدالله نَيْسابوريّ و غير او دربارۀ مقتل حسين عليه السّلام، از بعضي از متقدّمين قرائت نمودهاند، اين أبيات است:
جَاؤا بِرأسِكَ يَابْنَ بِنْتِ مُحَمَدٍ مُتَزَمِّلا بِدِمائِهِ تَزمِيلا(1)
وَ كَأَنَّمَا بِكَ يَاابْنَ بِنْتِ مُحَمَّد قَتَلوا جِهَاراً عَامِدينَ رَسولا(2)
قَتَلوكَ عَطْشَاناً، وَ لَمْ يَتدَبَّروا فِي قتلكَ الْقُرآنَ وَالتَّنْزِيلا(3)
ص 83
وَ يُكَبَّرُونَ بِأنْ قُتِلْتَ وَ إنَّمَا قَتَلوا بِكَ التَّكْبِيرَ وَالتَّهلِيلا(4) [7]
(1) اي پسر دختر محمّد! سر تو را به نزد يزيد آوردند، در حاليكه با خونهاي سرازير شده از خودش آغشته و در هم پيچيده بود.
(2) و گويا اي پسر دختر محمّد! با كشتن تو، آنها از روي عمد و اراده، علناً و آشكارا پيغمبر را كشتند.
(3) تو را با دهان تشنه كشتند؛ و دربارۀ كشتن تو، در قرآن و فرود آمدنش تدبّر و تفكّري ننمودند.
(4) چون تو را كشتند صدا به تكبير بلند كردند؛ در حاليكه بواسطۀ كشتن تو، حقيقت تكبير و تهليل را كشتند.
كشتن امام كشتن رسول خدا و كشتن قرآن است؛ چون امام قرآن ناطق و زنده است.
حضرت سجاد كه مجسّمۀ قرآن است، وي را به اسارت ميبرند؛ و در برابرش قرآن ميخوانند.
سيّد بن طاووس گويد: اسيران و سرهاي شهداء را آوردند تا نزديك دمشق رسيدند؛ در اينحال اُمّ كلثوم به شمر كه از جمله آورندگان و كوچ دهندگان بود؛ نزديك شد؛ و گفت: من حاجتي به تو دارم!
شمر گفت: حاجت تو چيست؟
أمّ كلثوم گفت: چون ما را داخل شهر كني، ما را از دروازهاي وارد كن، كه مردمان بما كمتر نگاه كنند! و به لشگريان امر كن كه اين سرها را از ميان محملها بيرون برند؛ و ما را از سرها دور بدارند، زيرا كه از شدّت و كثرت نظر
ص 84
مردم بما در اين حالتي كه هستيم، خوار و سرافكنده شديم!
شمر از روي عناد و دشمني و كفري كه داشت؛ در پاسخ او امر كرد، تا سرها را بر نيزه زدند؛ و در ميان محملها پخش كردند و با همين كيفيّت اسيران از ميان تماشاچيان عبور داد، تا آنها را به در دمشق آورد. و آنها را در روي پلّههائي كه در دَرِ مسجد جامع و محل نگهداري و توقّف اسيران بود، نگهداشت.[8]
و شيخ صدوق در أمالي از دربانِ ابن زياد، در حديث مفصّلي روايت ميكند، تا ميرسد به اينجا كه: چون اسيران را بر روي پلّههاي در مسجد در محلّ خاصّ اُسراء جاي دادند؛ و در ميان آنها حضرت عليّ بن الحُسين عليه السّلام بود، و وي در آن روز جوان بود ـ پيرمردي از مشايخ اهل شام به نزد اسيران آمد؛ و گفت: الحَمْدُللِهَ الَّذِي قَتَلكم و أهلَكَكُمْ وَ قَطَع قُروُنَ الفِتْنَةَ!
(حمد و شكر خداوندي راست كه شما را كشت؛ و هلاك كرد، و شاخخها و اصول فساد و فتنه را بُريد).
و از شتم و عيبگوئي و فحش و بدگوئي چيزي فروگذار ننمود.
چون سخنش تمام شد، حضرت عليّ بن الحسين عليه السّلام به او گفتند: أَمَا قَرَأتَ كِتَابَ اللَهِ عَزَّوَجَلَّ؟
آيا تو كتاب خداوند عزّ وجلّ را قرائت نكردهاي؟ نخواندهاي؟ گفت: آري خواندهام.
حضرت گفتند: آيا اين آيه را نخواندهاي: قُلْ لَا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبَي؟ [9]
(اي پيغمبر بگو: من در برابر رسالت خود از شما مزدي نميخواهم؛ مگر مودّت با ذوي القرباي ��ودم را.)
گفت: آري!
ص 85
حضرت گفتند: فنَحْنُ أولئِكَ پس ما آن جماعت ذوي القرباي رسول خدا ميباشيم.
سپس حضرت گفتند: آيا اين آيه را نخواندهاي: وَ ءَاتِ ذَالْقُرْبَی حَقَّهُ. [10]
(اي پيغمبر حقوق ذوي القرباي خودت را بده!)
گفت: آري.
حضرت گفتند: فَنَحْنُ هُمْ. پس ما ايشان ميباشيم. پس آيا اين آيه را خواندهاي؟!
إِنَّمَا يُرِيدُ اللَهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهَّرَكُمْ تَطْهِيرًا. [11]
(اينست و جز اين نيست كه خداوند اراده كرده است از شما اهل بيت، هرگونه آلايش و پليدي را بزدايد، و از بين ببرد. و به مقام طهارت و پاكيزگي مطلق برساند.)
گفت: آري!
حضرت گفتند: فَنَحْنُ هُمْ (پس ما آن جماعت هستيم).
مرد شامي دست خود را به سوي آسمان بلند كرد و سه بار عرض كرد: اللَهُمَّ إنِّی أتُوبُ إِلَيْكَ.
(خداوندا من به سوي تو توبه كردم) اللَّهُمَّ إنِّی أَبْرَءُ إلَيْكَ مِن عَدُوِّ آلِ مُحَمَّدٍ وَ مِنْ قَتْلِهِ أَهْلِ بَيْتِ مُحَمَّدٍ صَلَّی اللَهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ لَقَدْ قَرَأْتَ القُرْءَانَ فمَا شَعَرْتُ بِهَذاَ! قَبلَ الْيَوْمَ. [12]
ص 86
(بار پروردگارا من از دشمن آل محمّد، و از كشندگان اهل بيت محمّد صلّي الله عليه وآله وسلّم به سوي تو بيزاري ميجويم؛ من قرآن را خواندهام، و قبل از امروز متوجّه مفاد و معناي اين آيات نشده بودم.)
سيّد بن طاووس گويد: يزيد در مجلس خود سر حُسين عليه السّلام را پيش روي خود نهاد؛ و زنان را پشت سر خود نشاند، تا سر را نبيند. امّا چون حضرت عليّ بن الحسين عليه السّلام آن سر را بديد، ديگر سر گوسفند و غير آن را تناول نكرد، و امّا زينب چون سر را بديد، دست به گريبان برد، و آنرا چاك زد و با آه و نالۀ سوزان كه دلها را پاره ميكرد؛ فرياد زد:
يَا حُسَيْنَاهُ! يَا حَبِيبَ رَسولِ اللَه! يا ابْنَ مَكَّةَ وَ مِنَي! يَابْنَ فَاطِمَةَ الزَّهْرَاء، سَيِّدَةِ النِّسَاءِ! يَا ابنَْ بِنْتِ الْمُصْطَفَي! راوی روایت گفت : بخدا قسم هر كس در مجلس بود بگريست؛ و يزيد لعنه الله خاموش بود؛ آنگاه زني هاشميّه كه در خانه يزيد بود، شيون كنان بر حسين عليه السّلام فرياد ميزد؛ يَا حُبَيْبَاهُ! يَا سَيِّدَ أَهْلِ بَيْتَاهُ! يَا ابْنَ مُحَمَّدَاهُ! يَا رَبِيعَ الَّارامِلِ وَاليَتَامَي! يَا قَتِيلَ أوْلَادِ الا دعياء. راوي روايت گفت: هر كس بشنيد بگريست.
وَ مِمَّا يُزِيلُ القَلْبَ عَنْ مُسْتَقَرَّهَا وَ يَتْرُكُ زَنْدَ الْغَيْظِ فِي الصَّدرِ وَارِيَا (1)
وُقُوفُ بَنَاتِ الْوَحْيِ عِنْدَ طَلِيقِهَا بِحَالٍ بِهَا يُشْجِينَ حَتَّي الاعَادِيَا(2)
1 ـ و از چيزهائي كه دل را از جاي خود بر ميكند؛ و آتش كينه و خشم را در سينه افروخته ميدارد.
2 ـ آنست كه دختران وحي در نزد كسي كه غلام و بندۀ آزاد شده خود آنهاست، بايستند؛ و بحالتي كه حتّي دشمنان را دلخراش و دلريش كنند. آنگاه يزيد چوب خيزران خواست، و با آن به لب و دندان أباعبدالله عليه السّلام ميزد. أبُو بَرْزَه أسْلَمي نزد او بود گفت: اي يزيد چوب را بردار زيرا كه بسيار ديدم
ص 87
رسول خدا را كه اين لب و دندان را ميبوسيد. [13] ابن جوزي در كتاب خود موسوم به الرَّدُ عَلَی المتعصّب العَنيد گويد: عجب از عمر بن سعد و عبيدالله بن زياد نبايد داشت؛ (زيرا آنها با زندگان دشمني كردند). عجب از يزيد مخذول است كه كينهجوئي از سر بريده ميكرد؛ و به چوب بر دندان پيشين حسين عليه السّلام ميزد؛ و مدينه را غارت كرد، گيرم حسين خارجي بود. آيا اين كار با خوارج رواست؟! آيا نبايد در شرع آنها را بخاك سپرد؟ و اينكه گفت: من ميتوانم خاندان رسالت را به بندگي گيرم؛ هر كس چنين كند، و معتقد به آن بود، هر چه او را لعنت كني كم كردهاي! اگر آن سر مطهّر را احترام ميكرد و بر آن نماز ميگذاشت؛ و در طشت نمينهاد، و با چوب نميزد؛ چه زيان داشت؟ مقصود او از كشتن حاصل شده بود وليكن كينههاي عهد جاهليّت بود كه وي را بر اين داشت و دليل بر گفتار ما شعري است كه از او گذشت:
لَيْتَ أشْيَاخِي بِبَدْرِ شَهِدُوا جَزَعَ الخَزْرَجَ مِنْ وَقْعَ الاسَل[14]
سبط ابن جوزي گويد: جدّ من، ابن جوزي گويد: عجب از كشتن ابن زياد حسين عليه السّلام، و مسلّط نمودن عمر بن سعد و شمر بر كشتن وي، و حمل كردن سرها به سوي يزيد نيست، عجب از هتك و بيحرمتي و خذلان يزيد است كه با چوب دست بر دندان حسين زد، و آل رسول الله را بر روي جهازهاي شتران حمل كرد. و تصميم داشت فاطمه بنت الحسين را به مردي كه او را به كنيزي خواسته بود بدهد، و إنشاد او أبيات ابن زبعري: ليت اشياخي ببدر شهدوا ميباشد. [15]
پاورقي
[1] ـ آيۀ 199، از سورۀ 7: أعراف.
[2] ـ اصل اين روايت در أمالي شيخ طوسي، طبع نجف، ج 2 ص 258 است كه با إسناد متصّل خود روايت ميكند از احمد بن عيسي العلويّ قال: قال لي جعفر بن محمّد عليهما السّلام: إنّه ليعرض لي صاحب الحاجة فأبادر الي قضائها مخافة أن يستغني عنها صاحبها. ألا و انَّ مكارم الدنيا و الاخرة في ثلاثة أحرف من كتاب الله عزّوجلّ: خذ العفو و امر بالعُرف و أعرض عن الجاهلين. و تفسيره: آن تصل مَن قَطَعك؛ و تعفو عمّن ظلمك؛ و تعطي من حَرَمك.
و در «مكارم الاخلاق» شيخ طبرسي، طبع سنگي، ص 241 در ضمن وصاياي حضرت رسول اكرم به أميرالمؤمنين عليهما الصّلوة و السّلام وارد است: يا عِليُّ! ثَلاثَةٌ مِنْ مَكارِمِ الاخْلاقِ في الدُّنْيا وَ الآخِرَةِ: أنْ تَعْفُوَ عَمَّنْ ظَلَمَكَ، وَ تَصِلَ مَنْ قَطَعَكَ، وَ تَحْلُمَ عَمَّنْ جَهِلَ عَلَيْكَ.
و در «اصول كافي» ج 2، ص 241 با إسناد متّصل خود از دِلْهات غلام حضرت امام رضا عليه السّلام روايت كرده است كه: گفت: شنيدم كه آن حضرت ميفرمود: لا يَكونَ الْمُؤْمِنُ مُؤْمِنًا حَتَّي يَكونَ فيهِ ثَلاثُ خِصالٍ: سُنَّةٌ مِنْ رَبِّهِ وَ سُنَّةٌ مِنْ نَبيِّهِ وَ سُنَّةٌ مِنْ وَليِّهِ. فَأمّا السُّنَّةُ مِنْ رَبِّهِ فَكِتْمانُ سِرِّهِ؛ قالَ اللَهُ عَزَّوَجَلَّ: عَـٰلِمُ الْغَيْبِ فَلَا يُظْهِرُ عَلَي' غَيْبِهِ أَحَدًا إِلَّا مَنِ ارْتَضَي' مِن رَّسُولٍ. وَ أمّا السُّنَّةُ مِنْ نَبِيِّهِ فَمُداراةُ النّاسِ، فَإنَّ اللَهَ عَزَّوَجَلَّ أمَرَ نَبيَّهُ بِمُداراةِ النّاسِ فَقالَ: خُذِالْعَفْوَ وَ أْمُرْ بِالْعُرْفِ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْجَـٰهِلِينَ. وَ أمّا السُّنَّةُ مِنْ وَليِّهِ فَالصَّبْرُ في الْبَأْسآءِ وَ الضَّرّآءِ. « اين روايت را در «عيون أخبار الرّضا» طبع سنگي، ص 167 آورده است و در ذيلش وارد است: «فَإنَّ اللَهَ عَزَّوَجَلَّ يَقولُ: وَ الصَّـٰبِرِينَ فِي الْبَأْسَآءِ وَ الضَّرَّآءِ.»
و در «مَجمع البحرَين» در مادّۀ كَرَمَ وارد است: مكارم اخلاقي كه از خصائص پيغمبر صلّي الله عليه و آله و سلّم بود، ده چيز بود: يقين و قناعت و صبر و شكر و حلم و حسن خُلق و سخاوت و غيرت و شجاعت و مروّت. و در حديث وارد است: امْتَحِنوا أنْفُسَكُمْ بِمَكارِمِ الاخْلاقِ؛ فَإنْ كانَتْ فيكُمْ فَاحْمَدوا اللَهَ تَعالَي وَ إنْ لَمْ يَكُنْ فيكُمْ فَاسْأَلُوا اللَهَ وَارْغَبوا إلَيْهِ فِيها. و سپس حضرت اين ده خصلت گذشته را ذكر نمودند. و چون از حضرت از مكارم اخلاق پرسيدند، فرمود: «الْعَفْوُ عَمَّنْ ظَلَمَكَ وَ صِلَةُ مَنْ قَطَعَكَ وَ إعْطآءُ مَنْ حَرَمَكَ وَ قَوْلُ الْحَقِّ وَ لَوْ عَلَي نَفْسِكَ. « ـ انتهي.
در «كشّاف» طبع اوّل، ج 1، ص 364 در تفسير آيۀ خُذِ الْعَفْوَ گويد: عفو ضدّ جَهد است. جهد يعني مشقّت و سختي، و عفو يعني سهولت و آساني. يعني: بگير اي محمّد از افعال مردم و اخلاقشان و آنچه مربوط به آنهاست، آنچه را كه براي تو سهل و آسان است. كار را با مردم سهل و آسان بگير و به تكلّف مپرداز و با آنها در امورشان مداقّه مكن و آنچه سبب مشقّت آنها شود از آنها مخواه كه نفرت نكنند، همچنانكه رسول خدا صلّي الله عليه وآله فرموده است: « يَسِّروا وَ لا تُعَسِّروا » و شاعر گفته است:
خُذي العفو منّي تَستديمي مودّتي و لا تَنطِقي في سَورتي حين أغضَب
و بعضي گفتهاند: عفو به معناي زيادتي است؛ يعني زيادي و آنچه را از صدقاتشان آسان است، آنرا بگير. و اين آيه قبل از نزول آيۀ زكوة است، امّا چون آن آيه نازل شد امر شد كه طَوعاً أو كرهاً زكوة گرفته شود.
و عُرف به معني معروف و جميل است از كارها.
و معني «وَ أَعْرِضْ عَنِ الْجَـٰهِلِينَ» آنستكه: با سفيهان مانند سفهشان معامله نكن و با آنها ممارات و مجادله منما، و بردباري كن و از بديهايشان كه به تو ميرسد اغماض كن. و گفته شده است: چون اين آيه فرود آمد رسول خدا از جبرئيل پرسيد، گفت: نميدانم تا بپرسم. سپس برگشت و گفت: يا مُحَمَّدُ! إنَّ رَبَّكَ أمَرَكَ أنْ تَصِلَ مَنْ قَطَعَكَ، وَ تُعْطيَ مَنْ حَرَمَكَ، وَ تَعْفُوَ عَمَّنْ ظَلَمَكَ. و از جعفر صادق است كه: خداوند پيغمبرش را به مكارم اخلاق فرا خوانده است و در قرآن آيهاي كه جامع تمام مكارم اخلاق باشد غير از اين آيه نداريم. ـ انتهي.
اين مطلب را نيز مقدّس اردبيلي در «ءَايات الاحكام» ص 439 از «كشّاف» آورده است.
ابن أبي الحديد در پايان «شرح نهج البلاغة» هزار كلمه از مواعظ و حِكم را بصورت كلمات قصار از أميرالمؤمنين عليه السّلام نقل نموده است و كلمۀ 122 از آن اين است: إنَّ اللَهَ سُبْحانَهُ أدَّبَ نَبيَّهُ صلَّي اللهُ عَلَيه و ءَالِهِ بِقَوْلِهِ: خُذِ الْعَفْوَ وَ أْمُرْ بِالْعُرْفِ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْجَـٰهِلِينَ. * فَلَمّا عَلِمَ أنَّهُ قَدْ تَأَدَّبَ، قالَ: وَ إِنَّكَ لَعَلَي' خُلُقٍ عَظِيمٍ. **فَلَمّا اسْتَحْكَمَ لَهُ مِنْ رَسولِهِ ما أحَبَّ، قالَ: وَ مَآ ءَاتَیٰكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ مَا نَهَیٰكُمْ عَنْهُ فَانتَهُوا. *** (از طبع دار إحيآء الكتب العربيّة، ج 0 2، ص 0 27 )
* ـ آيۀ 199، از سورۀ 7: الاعراف
** ـ آيۀ 4، از سورۀ 68: القلم
*** ـ قسمتي از آيۀ 7، از سورۀ 59: الحشر
[3] ـ آيۀ 34 تا 36، از سورۀ 41: فصّلت.
[4] ـ مقدّمۀ تفسير صافي، مقدّمۀ اوّل، طبع رحلي ص 4، و طبع گراوري وزيري، ص 9، كافي، ج 2 ص 598 و ص 599. و نيز در بحار الانوار از نوادر راوندي از حضرت موسي بن جعفر عليه السّلام، در كتاب روضة، طبع كمپاني ج 17 ص 40، و طبع حروفي، ج 77، ص 134 و ص 135 و در نوادر راوندي ص 21 و ص 22 آمده است.
[5] ـ در نسخه راوندي و بحار الانوار كه از او نقل كرده است؛ و يأتيان بكلّ وعدٍ و وعيدٍ آورده است؛ و أيضاً فقام المقداد بن الاسود فقال: يا رسول الله فما تأمرنا بالعمل؟ فقال: إنّها دار بلاءٍ و ابتلاءٍ و انقطاع و فناءٍ. و أيضاً له نجومٌ و علي نجومه نجومٌ آورده است. و أيضاً لمن عرف النَّصِفة فليرع رجل بصره؛ و ليبلغ النَّصفة نظره آورده؛ و أيضاً و النّور يُحسن التخلّص ، و يُقلّ التَّربّص ضبط نموده است.
[6] ـ هُدْنَه به معناي سكون و صلح و قرارداد بين مسلمين و كفّار و همچنين قرارداد و عهدنامه در ميان دو لشكر متخاصم است.
[7] ـ البداية و النهاية، ج 8، ص 198. مرحوم محدّث قمي در نفس المهموم ص 271 گويد: در روايت آمده است كه: بعضي از فضلاء تابعين چون سر حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام را در شام ديد؛ يك ماه تمام خود را از جميع مصاحبانش پنهان كرد؛ و چون ظاهر شد، از سبب اختفائش پرسيدند، گفت: آيا نميبينيد كه چه بلائي بر ما نازل شد؟ آنگاه اين أبيات را إنشاء نمود.
[8] ـ نفس المهموم، ص 271.
[9] ـ آيۀ 23، از سورۀ 42: شوري.
[10] ـ آيۀ 26، از سورۀ 17: إسرآء.
[11] ـ آيۀ 33، از سورۀ 33: أحزاب.
[12] ـ نفس المهموم، ص 273 و ص 274 و در منتهي الآمال، ج 1، ص 307 و ص 308 اين داستان را از قطب راوندي، از منهال بن عمر و روايت كرده است؛ و در پايان آن دارد كه: به خدمت حضرت سجّاد عليه السّلام عرض كرد: آيا توبۀ من قبول است؟ حضرت فرمود: بلي. و چون توبه كرد؛ خبر او را به يزيد رساندند و وي را به قتل رسانيد.
[13] ـ نفس المهموم، ص 280.
[14] ـ نفس المهموم، ص 275.
[15] همان مصدر