اعتباراتي كه در اين جهان انسان بر اساس نفس امّاره كسب كرده است، در آنجا پروانه ورود ندارد، و آن كالا قاچاق است و در گمرك بين دو عالم كه سرحدّ مرگ است بازجوئي نموده و آنرا دور ميريزند.
و اگر كسي بخواهد أحياناً با خود ببرد بايد در اين عالم آنها را به رضاي خدا بدهد. مالي را كه ميخواهد ببرد اينجا بدهد، خود بخود بدانجا ميرود.
و علّت اين مطلب آنستكه بواسطۀ انفاق دادن در راه خدا، نفس انسان طاهر و ملكوتي ميگردد و بعالم حقائق آشنا ميشود، و اين آشنائي در آنجا خريدار دارد.
متاع آنجا توحيد و عدالت و تقوي و قدم راستين نهادن و با صدق و صفا رفتار كردن و به حقوق غير تجاوزننمودن و از دائرۀ عبوديّت حضرت معبود قدم بيرون نگذاشتن است.
اگر كسي در دنيا از هر گونه اعتباريّات آن بهرمند باشد، مثلاً فرزند و عشيرۀ فراوان و اسبهاي مرصّع دارد، و شؤون او همگي چشمگير و از نقطۀ نظر عالم اعتبار قابل توجّه است؛ يك فرزندش دكتر است، يكي ديگر مهندس، يك قصر ييلاقي دارد و يك قصر قشلاقي؛ در آنجا ميگويد: فرزند من دكتر است، ميگويند: براي ما
ص 263
چه آوردي ؟ ما دل پاك ميخواهيم، عقيدۀ پاك ميخواهيم.
ميگويد: فرزند ديگر من مهندس است، ميگويند: چقدر در دنيا انفاق كردي و با اين فرزند مهندس چه قدم خيري براي مردم بر محور رضاي خدا برداشتي ؟
ميگويد: من قصر داشتم، ميگويند: آيا آن قصر را محلّ رفت و آمد و قضاء حوائج مردم قرار دادي، و آنرا محلّ و ملجأ يتيمان و مستمندان و نيازمندان و سفرۀ گستردۀ گرسنگان نمودي، يا نه درِ آنرا بستي و فقط براي إطفاء شهوت و تمتّع از لذّات شهويّۀ خود قرار دادي ؟
اينجا عالَم توحيد است، اينجا عالم عدل است، اينجا عالم حساب است، اينجا عالم جزا و عكس العمل كردارهاي پسنديده يا زشتي است كه در دنيا نمودي.
اينجا نه خاك است، نه هوا، نه خنده و شادي مادّي، نه گريه و اندوه طبعي، نه فرزند، نه پدر، نه مادر، نه طائفه، نه طلا و نقره؛ هرچه از اينها بعنوان رشوه بدهي تا تو را از نتائج أعمال زشت خود بركنار دارند فائدهاي ندارد، چيزي كه براي ما فائده دارد طهارت باطن و تزكيۀ اخلاق و كردار پسنديده است.
چقدر علم آوردي ؟ چقدر حلم آوردي ؟ چقدر عبوديّت خدا را نمودي ؟ چقدر با نماز و روزه و جهاد و حجّ و امر بمعروف و نهي از منكر و زكوة و خمس و صدقات و صلۀ رحم و برآوردن حوائج برادران ديني و ايثار و محبّت و ولايتِ حقداران و پيشوايان ديني، با
ص 264
مناظر موجودۀ در اين عالم آشنائي پيدا كردي ؟
به هر مقدار كه از اين متاعها آوردهاي قدمت مبارك است، أهلاً و سهلاً، بفرما در اينجا به خوشي و خرّمي.
ولي آن كسي كه آشنائي با آن عالم پيدا نكرده و غريب است، چشمان ملكوتيش كور است، يك قدم بخواهد حركت كند مواجه با هلاكت خواهد شد.
عجيب قرآن مجيد اين مردم را كه ستم پيشه بودند توصيف ميكند:
وَ لَوْ تَرَي'ٓ إِذِ الظَّـٰلِمُونَ فِي غَمَرَ'تِ الْمَوْتِ وَ الْمَلَائِكَةُ بَاسِطُوٓا أَيْدِيهِمْ أَخْرِجُوٓا أَنفُسَكُمُ الْيَوْمَ تُجْزَوْنَ عَذَابَ الْهُونِ بِمَا كُنتُمْ تَقُولُونَ عَلَي اللَهِ غَيْرَ الْحَقِّ وَ كُنتُمْ عَنْ ءَايَـٰتِهِ تَسْتَكْبِرُونَ * وَ لَقَدْ جِئْتُمُونَا فُرَ'دَي' كَمَا خَلَقْنَـٰكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ تَرَكْتُم مَّا خَوَّلْنَـٰكُمْ وَرَآءَ ظُهُورِكُمْ وَ مَا نَرَي' مَعَكُمْ شُفَعَآءَكُمُ الَّذِينَ زَعَمْتُمْ أَنَّهُمْ فِيكُمْ شُرَكَـٰٓؤُا لَقَد تَّقَطَّعَ بَيْنَكُمْ وَ ضَلَّ عَنكُم مَّا كُنتُمْ تَزْعُمُونَ. [160]
در اينجا خطاب با پيغمبر اكرم است راجع به حالاتي كه ظالمين در حال سكرات موت دارند؛ ميفرمايد:
«و اي كاش ميديدي آنوقتي را كه ستمكاران در سكرات و غمرات مرگ فرو رفته و غوطه ميخورند و فرشتگان قبض روح دستهاي خود را براي ربودن جان آنها باز كرده و به آنها بدين كلمات خطاب ميكنند:
ص 265
خارج كنيد جانهاي خود را! امروز است كه در مقابل گفتار غير عادلانهاي كه دربارۀ خدا گفتهايد و بواسطۀ استكبار و بلندپروازي كه در برابر آيات الهيّه نمودهايد، به عذاب سختي كه جان شما را ذليل و حقير و پست گرداند جزا داده خواهيد شد.
و به تحقيق كه شما به نزد ما تنها آمدهايد، همچنانكه در اوّل وهله كه شما را خلق كرديم تنها بوديد. و آنچه را كه ما به شما از روي تفضّل در دنيا عطا كرديم همه را پشت سر انداختهايد. و آن ياران و مددكاراني كه چنين ميپنداشتيد كه با شما شركت ميكنند، نميبينيم با شما آمده باشند. بتحقيق كه بين شما و آنها بريدگي و شكاف ايجاد شد، و آنچه را كه گمان ميكرديد به فرياد شما برسد، از شما فاصله گرفته و در وادي انفصال و جدائي نابود و گم شد.»
اين آيات بيان ميكند كه تمام جهاتي كه مورد اعتماد و اتّكاء انسان در دنيا بوده، همه در وقت مرگ نابود ميشوند.
عمدۀ اتّكاء و اعتماد انسان در دنيا به دو چيز است: يكي به مال است، از طلا و نقره و اسبهاي بسته شده و تجارتها و درهم و دينار و خانههاي مسكوني و امثال اينها، كه انسان رفع حوائج زندگي خود را با آنها ميكند.
دوّم، فرزند و زن و رفيق و آشنا و قوم و خويش و شريك و امثال اينها كه براي رفع حاجات خود بدانها متوسّل ميگردد. از اين رفيق يك حاجت ميطلبد، از آن رفيق يك حاجت، از مادرش يك حاجت، از فرزندش يك حاجت، از رئيس و حاكم و بزرگ محلّه يك
ص 266
حاجت، از ثروتمند و قدرتمند يك حاجت؛ و بالاخره در مواقع نياز بدانها متوسّل ميگردد، و هر كاري كه از دست آنها بر آيد دربارۀ او انجام ميدهند.
از اين دو دسته بيشتر نيست. وقتي كه انسان ميخواهد رحلت كند، ملائكه خطاب به او نموده ميگويند:
وَ لَقَدْ جِئْتُمُونَا فُرَ'دَي' كَمَا خَلَقْنَـٰكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ.
اين دو دسته را اجمالاً پشت سر انداخته و تنها آمديد، همچنانكه وقتي خواستيم شما را به دنيا بياوريم تنها بوديد. وقتي از رحم مادر پا به دنيا گذاشتيد، نه مال داشتيد از درهم و دينار و خانه و زراعت و تجارت، نه چك و سفته و اعتبار؛ چون فارغ بوديد، نه پدر ميشناختيد نه مادر نه برادر، نه حاكم و محكوم، نه رئيس و مرؤوس، نه مطيع و مطاع؛ كَأنَّهُ لَمْ يَكُنْ شَيْئًا مَّذْكورًا.
شما كجا بوديد آنجا ؟ چقدر پاك بوديد آنجا! آمديد در اينجا خود را آلوده كرديد، حال كه ميخواهيد برگرديد بايد تمام آنها را فراموش كرده و در بوتۀ نسيان بسپاريد، و تنها بسوي ما مراجعت كنيد.
و سپس آن فرشتگان اين اجمال مطلب را براي انسان تفصيل ميدهند:
و توضيح آنكه يكي از آن دو دستهاي كه مورد اعتماد شما بودند، مال بود كه بر آن تكيه ميزده و اساس زندگي خود را بر آن مينهاديد، ولي در حال حاضر همه را پشت سر انداخته و با نداي
ص 267
وداع ابدي آنها را ترك گفتيد.
وَ تَرَكْتُم مَّا خَوَّلْنَـٰكُمْ وَرَآءَ ظُهُورِكُمْ.
هر چه مال به شما داديم، ما داديم؛ براي آنكه از آن فائدۀ صحيح ببريد و آنرا در مصالح خود صرف كنيد، در راه ترقّي و تكامل روحي و رقاء مراتب انسانيّت صرف كنيد.
شما از آن سوء استفاده نموده، آن را در راه مضارّ خود صرف كرديد، و با آن خود را ضعيف نموده و بالاخره در تهلكه انداختيد، و حال همۀ آنها را ترك گفتهايد؛ اين حساب اموال شما.
امّا آن ياران و فرزندان و زنها و رفيقان و آشناياني كه بدانها اعتماد داشتيد در مواقع ضرورت و عسرت از شما مدد كنند و براي انجام مقاصد به نيروهايتان اضافه كنند و جفت و قرين شما گردند و نسبت به كارهائي كه از عهدۀ شما به تنهائي خارج بود يار و مددكار شما باشند، آنها نيز با شما در اينجا نيامدهاند؛ ما آنها را با شما نميبينيم.
وَ مَا نَرَي' مَعَكُمْ شُفَعَآءَكُمُ الَّذِينَ زَعَمْتُمْ أَنَّهُمْ فِيكُمْ شُرَكَـٰؤُا.
چرا آنها نيامدند ؟ چرا پدر، مادر، زن، فرزند، معتمَد محلّ، رئيس و معاون را با خود نياورديد ؟ چرا شريك شما با شما نيامد ؟ چرا هرچه ما نظاره ميكنيم و بدقّت مينگريم كسي را با شما نمييابيم ؟
اينجا عالمي است كه شما را تنها ميبينيم، تنها به تمام معنيالكلمة، تك و تنها.
ص 268
آنگاه فرشتگان علّت و سبب آنكه انسان نميتواند مال و ياران را با خود از اينجا بدانجا كوچ دهد بيان ميكنند:
لَقَد تَّقَطَّعَ بَيْنَكُمْ.
بين شما و آنها جدائي افتاد. چون شما از اين نشأه به نشأۀ ديگر كوچ ميكنيد، از اين شهر به ديار ديگر ميرويد كه اسباب و آلات اين ديار در آن وارد نميشود و رسوم و عادات اينجا در آنجا رخنه و راه پيدا نميكند.
آن عالم، عالم ملكوت است؛ اين عالم، عالم مُلك. آن عالم، علوي است؛ اين عالم، سفلي است. آنجا خانۀ حقيقت است، اينجا خانۀ مجاز. آنجا محلّ استقرار است، اينجا محلّ عبور. آنجا بر اساس حقائق با انسان معامله ميشود، اينجا عالم اعتبار و مصلحت انديشي و محافظه كاري است. آنجا جاي تحقّق و واقعيّت است، اينجا جاي آرزو و تخيّل. آنجا عالم فعليّت است، اينجا عالم استعداد و قابليّت. آنجا حساب است بدون عمل، اينجا عمل است بدون حساب.
بنابراين، چون اين عالم با آن عالم مَوضوعاً و حُكماً تفاوت دارد، بين شما و اساس اعتبارات شما در اين عالم جدائي حاصل شده است و بنابراين:
وَ ضَلَّ عَنكُم مَّا كُنتُمْ تَزْعُمُونَ.
آنچه در دنيا ميپنداشتيد در اينجا هم بدرد شما بخورد و دستي از شما بگيرد، گم شد و اثري از آن نماند.
در دنيا ميپنداشتيد كه آخرت هم به دنبال دنيا و متشكلّ به
ص 269
شأني از شؤون دنياست؛ وصيّت كرديد جناب آقاي فلان مقبرۀ مرا آئينه كاري كند و سنگ مرمر قيمتي بر روي قبر نهد، و فرش و اثاث مقبره را آبرومندانه تهيّه كند، دو گلدان هم پيوسته روي قبر بگذارد، يك دست مبل ممتاز هم گرداگرد آن بچيند، يك دسته گل تازه هم هر شب جمعه نثار قبر من بنمايد.
اينها بدرد نميخورد؛ اينها زينتهاي عالم غرور است نه عالم ملكوت. مرده بسوي ملكوت ميرود؛ چيزي بايد براي او هديّه كرد كه بكار او آيد.
فرزندان صالح العمل، صدقۀ جاريه، علمي كه از خود باقي گذارده و مردم از او بهرمند ميشوند، انفاق به فقرا و مستمندان، دستگيري از بيچارگان، تربيت و رسيدگي به يتيمان، نشر علم و تقوي در ميان جامعۀ مردم، اقامۀ نماز و قرائت و تدبّر قرآن و طلب غفران براي او مفيد است.
و اين زينتها علاوه بر آنكه فائده ندارد، براي او ضرر هم دارد. دسته گل بردن براي مرده و نثار قبر او نمودن بدعت و حرام است. زينت كردن قبور بدين أشكال مذكور، حرام يا حدّاقلّ مكروه است به كراهت شديده؛ و اينها مرده را رنج ميدهد. اين تجمّلاتِ مقبرهها بدين كيفيّت خلاف دستور اسلام است.
ولي ما چون در دنيا هستيم خيال ميكنيم شؤون آخرت هم همانند شؤون دنياست؛ و اين غلط است.
ميگويد: مرا در مقبره دفن كنيد، من از زمين بدون سقف
ص 270
ميترسم! خيال ميكند آنجا هم مثل اينجاست كه اگر او را در اطاق سقفدار دفن كنند، محفوظ است؛ امّا اگر او را روي زمين هموار به خاك بسپارند باران و برف او را آزار ميدهد و حركت مردم بر روي مزار او، او را آزرده ميكند.
زهي جهالت! روح را فرشتگان به عالم برزخ بردند و بدن در ميان قبر خوراك ماران و موران شد. تمام افراد بشر را اين جهالت از پا در آورده، و قرآن كريم فرياد كرده است: وَ ضَلَّ عَنكُم مَّا كُنتُمْ تَزْعُمُونَ؛ آن خيالات و أوهام شما نابود شد و در تيه ضلال به خاك عدم كشيده شد.
آري، منزل آخرت هم سقف ميخواهد، فرش ميخواهد، آئينه و گل ميخواهد؛ ولي سقفش سپر آتش است و آن اجتناب از محرّمات است، فرشش استقرار در محلّ امن است و آن تقوي است، آئينهاش صفاي باطن است تا جلوهگاه اسماء و صفات خدا گردد، گلش نسيم معطّر رحمت از جانب بهشت است و آن تجلّي به جمال الهي است.
حضرت مولي الموحّدين و أميرالمؤمنين در «نهج البلاغة» ميفرمايد:
وَ لَا يَزْدَجِرُ مِنَ اللَهِ بِزَاجِرٍ، وَ لَا يَتَّعِظُ مِنْهُ بِوَاعِظٍ، وَ هُوَ يَرَي الْمَأْخُوذِينَ عَلَي الْغِرَّةِ ـ حَيْثُ لَا إقَالَةَ وَ لَا رَجْعَةَ ـ كَيْفَ نَزَلَ بِهِمْ مَا كَانُوا يَجْهَلُونَ، وَ جَآءَهُمْ مِنْ فِرَاقِ الدُّنْيَا مَا كَانُوا يَأْمَنُونَ، وَ قَدِمُوا مِنَ الاخِرَةِ عَلَي مَا كَانُوا يُوْعَدُونَ؛ فَغَيْرُ مَوْصُوفٍ مَا نَزَلَ بِهِمْ.
اجْتَمَعَتْ عَلَيْهِمْ سَكْرَةُ الْمَوْتِ وَ حَسْرَةُ الْفَوْتِ، فَفَتَرَتْ لَهَا
ص 271
أَطْرَافُهُمْ، وَ تَغَيَّرَتْ لَهَا أَلْوَانُهُمْ. ثُمَّ ازْدَادَ الْمَوْتُ فِيهِمْ وُلُوجًا، فَحِيلَ بَيْنَ أَحَدِهِمْ وَ بَيْنَ مَنْطِقِهِ، وَ إنَّهُ لَبَيْنَ أَهْلِهِ يَنْظُرُ بِبَصَرِهِ وَ يَسْمَعُ بِأُذُنِهِ، عَلَي صِحَّةٍ مِنْ عَقْلِهِ وَ بَقَآءٍ مِنْ لُبِّهِ.
يُفَكِّرُ فِيمَ أَفْنَي عُمْرَهُ، وَ فِيمَ أَذْهَبَ دَهْرَهُ، وَ يَتَذَكَّرُ أَمْوَالاً جَمَعَهَا، أَغْمَضَ فِي مَطَالِبِهَا وَ اَخَذَهَا مِنْ مُصَرَّحَاتِهَا وَ مُشْتَبِهَاتِهَا. قَدْ لَزِمَتْهُ تَبِعَاتُ جَمْعِهَا، وَ أَشْرَفَ عَلَي فِرَاقِهَا. تَبْقَي لِمَنْ وَرَآءَهُ يَنْعَمُونَ فِيهَا وَ يَتَمَتَّعُونَ بِهَا؛ فَيَكُونُ الْمَهْنَأُ لِغَيْرِهِ؛ وَ الْعِبْءُ عَلَي ظَهْرِهِ، وَ الْمَرْءُ قَدْ غَلِقَتْ رُهُونُهُ بِهَا.
فَهُوَ يَعَضُّ يَدَهُ نَدَامَةً عَلَي مَا أَصْحَرَ لَهُ عِنْدَ الْمَوْتِ مِنْ أَمْرِهِ، وَ يَزْهَدُ فِيمَا كَانَ يَرْغَبُ فِيهِ أَيَّامَ عُمْرِهِ. وَ يَتَمَنَّي أَنَّ الَّذِي كَانَ يَغْبِطُهُ بِهَا وَ يَحْسُدُهُ عَلَيْهَا قَدْ حَازَهَا دُونَهُ.
فَلَمْ يَزَلِ الْمَوْتُ يُبَالِغُ فِي جَسَدِهِ حَتَّي خَالَطَ لِسَانُهُ سَمْعَهُ؛ فَصَارَ بَيْنَ أَهْلِهِ لَا يَنْطِقُ بِلِسَانِهِ، وَ لَا يَسْمَعُ بِسَمْعِهِ، يُرَدِّدُ طَرْفَهُ بِالنَّظَرِ فِي وُجُوهِهِمْ؛ يَرَي حَرَكَاتِ أَلْسِنَتِهِمْ وَ لَا يَسْمَعُ رَجْعَ كَلَامِهِمْ.
ثُمَّ ازْدَادَ الْمَوْتُ الْتِيَاطًا بِهِ، فَقُبِضَ بَصَرُهُ كَمَا قُبِضَ سَمْعُهُ، وَ خَرَجَتِ الرُّوحُ مِنْ جَسَدِهِ، فَصَارَ جِيفَةً بَيْنَ أَهْلِهِ.
قَدْ أُوحِشُوا مِنْ جَانِبِهِ، وَ تَبَاعَدُوا مِنْ قُرْبِهِ. لَا يُسْعِدُ بَاكِيًا وَ لَا يُجِيبُ دَاعِيًا.
ثُمَّ حَمَلُوهُ إلَي مَخَطٍّ فِي الارْضِ، وَ أَسْلَمُوهُ فِيهِ إلَي عَمَلِهِ، وَانْقَطَعُوا عَنْ زَوْرَتِهِ.
ص 272
حَتَّي إذَا بَلَغَ الْكِتَابُ أَجَلَهُ، وَ الامْرُ مَقَادِيرَهُ، وَأُلْحِقَ ءَاخِرُ الْخَلْقِ بِأَوَّلِهِ، وَ جَآءَ مِنْ أَمْرِ اللَهِ مَا يُرِيدُهُ مِنْ تَجْدِيدِ خَلْقِهِ، أَمَادَ السَّمَآءَ وَ فَطَرَهَا ـ الخطبة. [161]
أميرالمؤمنين عليه السّلام صدر اين خطبه را كه ما ذكر نكرديم دربارۀ توحيد خداوند عزّوجلّ و سپس دربارۀ خلقت ملائكه و پس از آن دربارۀ تمرّد مردم از دعوت رسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّم و ميل آنها به جيفۀ دنيا بيان ميفرمايد، و پس از آن ميفرمايد:
وَ مَنْ عَشِقَ شَيْئًا أَعْشَي بَصَرَهُ وَ أَمْرَضَ قَلْبَهُ، فَهُوَ يَنْظُرُ بِعَيْنٍ غَيْرِ صَحِيحَةٍ. «آري! كسيكه عاشق چيزي شود، آن معشوق او را كور ميكند و دل او را رنجور و مريض ميگرداند، بنابراين او با چشم ناسالمي نگاه ميكند.»
تا ميرسد به آنكه دربارۀ اين شخص كوردل و مريضالقلب مطالبي را ميفرمايد كه ما عين آن عبارات شريفه را در اينجا نقل كرديم و معنايش اينست:
«دست بر نميدارد از كارهائي كه ميكند، بجهت ملاحظۀ خدا، به منع منع كنندهاي، و نصيحت پذير نميگردد براي خدا به اندرز اندرز دهندهاي؛ در حاليكه ميبيند افراديرا كه بواسطۀ فريب دنيا غافلگير و بازداشت شدند ـ چنان بازداشتي كه نه ميتوانند كارهاي خود را فسخ نموده و بهم زنند، و نه ميتوانند بازگشت نموده و
ص 273
مراجعت نمايند ـ چگونه در آستان زندگي آنان فرود آمد امري كه آمدن آنرا باور نداشتند و به تمام معني جاهل بودند (يعني علامتهاي مردن و نشانههاي جان سپردن)، و فرا گرفت آنانرا از فراق و وداع دنيا آنچه كه از آن در ايمني و امان بودند، و وارد شدند بر آخرت با ملاحظه و مشاهدۀ آن با وعدههائي كه داده شده بودند. بنابراين آنچه وارد شد بر آنها از شدائد و سختيهاي موت و عذابهاي بعد از موت در وصف نگنجد.
دو چيز ناگهان با هم در آنها پديدار گشت، يكي سكرات و بيهوشي مرگ و ديگري پشيماني و حسرت از دست دادن فرصت و موقعيّت تهيّۀ زاد و توشۀ سفر آخرت. و اين سكرات به اندازهاي شديد بود كه از ورود آن، اعضاء و جوارحشان سست شده و رنگهاي سيما و بدن آنها تغيير كرد. سپس مرگ لحظه به لحظه شروع كرد به زياد شدن و پيكر آنها را فرا گرفتن، پس بين او و گفتارش جدائي و بريدگي پيدا شد (و زبان از كار افتاد ولي هنوز چشم و گوش از كار نيفتاده)؛ و تحقيقاً كه او در ميان اهل خود ميباشد و با ديدگانش ميبيند و با گوشهايش ميشنود، عقلش نيز تمام و صحيح است و ادراكاتش بجا و به موقع است.
در اينحال در عالمي از فكر فرو ميرود كه در چه چيزهائي عمر گرامي خود را به باد داده، و به چه چيزهائي روزگار پر بهاي خود را به پايان رسانيده است. و بخاطر ميآورد اموال خود را كه چگونه انباشته، و در راه بدست آوردن آن دقّت و تأمّل نكرده و سرسري
ص 274
پنداشته، و آنها را از مواردي كه حلّيّت آن روشن بوده و از مواردي كه شبهه ناك بوده از هر جا به دستش رسيده گرد آورده است.
آري، آثار و عواقب جمع اين اموال براي جان او لازم و غير منفكّ گرديده، و در آستانۀ وداع و فراق اين اموال وارد شده است. به خوبي ادراك ميكند كه اين اموال را گذارده تا براي ديگران باشد و از پس مرگ او از آن استفاده كنند و بدان وسيله در نعمت فرو روند و بهرهها گيرند، و بنابراين عيش هنيء و گوارا براي آنان است و بار گران وِزر و وبال آن بر عهدۀ او، و چنان بسته شدۀ زنجيرهاي گروِ آن اموال است كه خلاصي از آن متعذّر و محال بنظر ميرسد.
در اينحال بخاطر چيزهائي كه به هنگام مرگ برايش بخوبي پديدار شده است، به شدّت انگشت ندامت خود را در برابر عمر از دست داده به دندان ميگزد؛ و نسبت به آنچه در ايّام عمرش بدان رغبت داشت سخت بياعتنا ميگردد.
و تمنّي ميكند كه اي كاش آن كسي كه در وقت جمعآوري اموال به من غبطه برده و حسد ميورزيد، صاحب آن اموال شده بود نه من.
مرگ نيز كمكم پيشتر ميآيد و در تصرّف در بدن او قدمي فراتر مينهد تا جائي كه بر گوش او هم غلبه ميكند و گوشش به پيروي از زبانش كه قدرت خود را از دست داده و از گفتار افتاده بود، از قدرت ميافتد و شنوائي خود را از دست ميدهد. و در اينحال در ميان اهل خود كه اطراف او گرد آمدهاند بطوري است كه نه با زبان ميتواند
ص 275
سخني بگويد و نه با گوش سخني بشنود؛ ولي با چشمش كه هنوز از كار نيفتاده است دائماً در چهرۀ اطرافيان خود نگاه ميكند و پيوسته ديدگان خود را به اينطرف و آنطرف ميگرداند؛ و آنچه را كه آنها ميگويند، حركت زبانهاي آنها را با چشم ميبيند ولي برگشت صداي آنها را با گوش نميشنود.
و مرگ پيوسته قدم جلوتر ميگذارد و با او چسبندگي بيشتري پيدا ميكند تا آنكه چشم او نيز بدنبال گوشش بسته ميشود، و جانش از كالبدش بيرون ميرود، و بصورت مرداري در بين اهل خود در ميآيد.
بطوريكه تمام اهل و نزديكان او از او به وحشت افتند و از كنار او دور شوند؛ و آن مردۀ مسكين نيز نميتواند با گريۀ خود به گريۀ آنان كمك دهد، و سخن يكي از آنان را كه در سوك او به ناله و فغان سخناني را به او خطاب مينمايد پاسخ گويد.
سپس جنازۀ او را بر ميدارند بسوي گوري كه براي او ميكَنند، و او را در ميان زمين به عملش ميسپارند. و از او دور ميشوند و از زيارت و ديدار او منقطع ميگردند.
تا زماني كه مدّت معيّنۀ عمر دنيا كه در كتاب قضاي إلهي نوشته شده سر آيد، و امر خدا به مقدّرات خود برسد، و آخرين از مخلوقات به اوّلين آنها بپيوندند، و امر خدا و فرمان او طبق اراده و مشيّت او براي تجديد آفرينش در قيامت برسد؛ در اينحال آسمانها را به حركت درآورد و آنرا بشكافد...»
ص 276
ما خطبه را تا اينجا كه مورد حاجت براي احوال شخص محتضر در حال سكرات مرگ بود آورديم، ليكن پس از اين أميرالمؤمنين عليهالسّلام سخناني راجع به كيفيّت قيامت و پديد آمدن آن دارند كه ما از نقل آن صرف نظر كرديم.
از اينجاست كه آنحضرت پيوسته در خطبههاي خود بيدارباش ميدهد و امّت را به اين مواقع خطير متوجّه مينمايد.
در خطبههاي شريفۀ آنحضرت كه در «نهج البلاغة» آمده، با آنكه مطالب متنوّعي از هر گونه است ولي تمام آنها بر سه محور: توحيد، معاد و مرگ، و تقوي دور ميزند.
أَيُّهَا النَّاسُ! إنَّمَا الدُّنْيَا دَارُ مَجَازٍ، وَ الاخِرَةُ دَارُ قَرَارٍ.
اي مردم! دنيا محلّ عبور است و شما در آنجا درنگ نداريد و پيوسته در حركت هستيد. الآن در اينجا كه ما نشستهايم، نَفْس ما درنگ ندارد؛ بدن ما نشسته است وليكن نفس در حركت است.
در اين ساعت همگي حركت كردهايم، يك ساعت به جلو آمديم، يك ساعت از زمان تولّد ما گذشت و به زمان مرگ نزديك شديم، و در تمام لحظات اين ساعت در حركت بوديم و بدون لحظهاي توقّف مسيري را طيّ نموديم.
در اين حركت براي ما اختياري نيست، چه خود در حركت باشيم و راه برويم، يا بنشينيم و سكونت داشته باشيم، بخوابيم يا بيدار باشيم، در هر حال اين مسير طيّ ميشود، تا آنكه به آن نقطۀ معهود كه زمان مرگ ماست برسيم.
ص 277
امّا آخرت جاي سكونت و آرامش است، محلّ درنگ و اقامت است. در اين دنيا كه در حركتيم و خسته، و مانند آدم راه پيموده ميخواهيم لباس خود را در منزل درآورده و استراحت كنيم؛ لذا در نقطۀ مرگ كه حركت سفر ما پايان ميپذيرد، لباس كهنۀ بدن را خلع و از آثار و تبعات آن رها شده، با جامۀ تجرّد مخلّع و آمادۀ سكونت و استراحت خواهيم بود.
فَخُذُوا مِنْ مَمَرِّكُمْ لِمَقَرِّكُمْ.
بنابراين از اين راه تجاوز و سفر، براي آن خانۀ اقامت و استراحت توشهاي برداريد و ساز و برگي ببريد كه در آنجا شما را بكار آيد و مناسب آنجا باشد. چون در آنجا كه عالم فعليّت و اقامت است تهيّۀ غذا و توشه و وسائل استراحت محال است، چون تهيّۀ اين موادّ را نمودن بواسطۀ حركت است و آن در اين دنياست كه محلّ استعداد و قابليّت و ظهور مراتب پائين از فعليّت است.
كاري كنيد كه فعليّت شما خوب باشد و كارنامۀ قبولي بدست شما آيد.
در آن موقع شناسنامۀ شما را عوض ميكنند و اسم دگري براي شما ميگذارند؛ كاري كنيد كه آن اسم، مؤمن و صالح و متّقي باشد نه كافر و طالح و متجرّي.
اگر به طريق اوّل باشد آن درنگ پيوسته توأم با سرور و نشاط و بهجت و لذّت خواهد بود. و اگر بطريق دوّم باشد آن اقامت مشحون به انواع گرفتاريها و اندوهها و مرارتها خواهد بود.
ص 278
وَ لَا تَهْتِكُوا أَسْتَارَكُمْ عِنْدَ مَنْ يَعْلَمُ أَسْرَارَكُمْ.
حجابهاي عفّت و پردههاي عصمت و مصونيّت خود را از دستبرد شيطان و نفس امّاره محفوظ داريد و آنها را ندريد، و در پيشگاه با عظمت خدائي كه بر اسرار خفيّه و رازهاي پنهان شما آگاه است آنها را پاره نكنيد.
وَ أَخْرِجُوا مِنَ الدُّنْيَا قُلُوبَكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَخْرُجَ مِنْهَا أَبْدَانُكُمْ.
و دلهاي خود را از دنيا خارج كنيد قبل از آنكه بدنهاي شما بيرون رود. يعني كارهائي كه ميكنيد بر اساس حقّ باشد نه نفس امّاره، در اينصورت آن خواست و ميل، خود به خود و رفته رفته بكلّي زائل ميشود و دل آدمي پاك و صاف ميگردد و بجاي آن حقّ و ميل و رضاي خدا مينشيند، و با عالم أبديّت مشابهت دارد؛ امّا دلي كه به هواي نفس خو گرفته باشد با آن عالم مشابهتي ندارد و در وقت مرگ كه همان زمان خروج بدن است دچار نگرانيها و كشمكشها و اضطرابها خواهد شد كه قابل بيان و توصيف نيست.
فَفِيهَا اخْتُبِرْتُمْ وَ لِغَيْرِهَا خُلِقْتُمْ.
در اين دنيا براي اكتساب ملكات حميده و عقائد پاك و أفعال حسنه آمدهايد، و لذا شما را در بوتۀ امتحان و آزمايش ميگذارند و در هر ساعت مورد امتحان قرار ميدهند تا تقديم خواست باطن شما بر رضاي خدا يا عكس آن مشخّص گردد. وليكن علّت آفرينش شما براي اين دنيا نيست بلكه براي غير آن از عالم أبديّت و فعليّت محضه و آرميدن در حرم امن و لقاي خداست.
ص 279
إنَّ الْمَرْءَ إذَا هَلَكَ قَالَ النَّاسُ: مَا تَرَكَ ؟ وَ قَالَتِ الْمَلَٓئِكَةُ: مَا قَدَّمَ ؟
انسان وقتي كه ميميرد مردم ميگويند: از خود چه باقي گذارده است ؟ و فرشتگان ميگويند: چه براي خود پيش فرستاده است ؟
چون مردم دنيا نظر بدنيا دارند و شخصيّت و اعتبار را بر محور تعيّنات دنيوي از زن و فرزند و مال و شغل و عشيره و ياران ميدانند، لذا از كيفيّت موقعيّت، در اين مرزِ اعتبار سخن ميگويند و تجليل و بزرگداشت آنها از او بر اين محور دور ميزند، و به اختلاف اين اصل در احترام و تكريم به او كه غير از جنازۀ او چيزي نميپندارند، اختلاف ميپذيرند.
امّا فرشتگان الهي نظر به ملكوت دارند و مقام و منزلت او را در آنجا بر اساس تقوي و فضيلت و معارف الهيّه و علوم سرمديّه ميدانند، لذا از موقعيّت او در اين حرم به گفتگو ميپردازند و احترام آنها نسبت به او با اين اساس سنجيده ميشود، و به اختلاف اين اصل در تجليل و بزرگداشت او ـ كه همان نفس ناطقۀ ملكوتيّه است و غير از آن چيزي نميدانند ـ به اختلاف درجات و مراتب و سكونت دادن او را در منازل مختلفه مشغول ميگردند.
لِلَّهِ ءَابَآؤُكُمْ! فَقَدِّمُوا بَعْضًا يَكُنْ لَكُمْ قَرْضًا؛ وَ لَا تُخَلِّفُوا كُلاًّ فَيَكُونَ عَلَيْكُمْ [162].
ص 280
اي مردم! شما را به پدرانتان سوگند! كمي براي سعادت خود براي آخرت پيش بفرستيد كه آن در نزد پروردگار منّان بعنوان قرض، ذخيره و محفوظ بوده و خداوند آنرا به اضعاف مضاعفه به شما در روز نياز ردّ خواهد نمود؛ و همه را در دنيا پشت سر خود نگذاريد كه سنگيني و وبال آن دامنگير شما خواهد بود.
مالهائي را كه انسان در دنيا ذخيره ميكند و به هر يك از آنها علاقهاي بهم ميزند، تمام آن علاقهها جمع شده و با جان او عقد ميبندند و پيوند ناگسيختني برقرار ميكنند و در وقت رحلت كه ميخواهد كوچ كند و قدرت بر حمل اين اموال و تعلّقات را با خود ندارد، آثار عقد و پيوند كه جان او را در قيد و بند درآورده است او را به شدّت ميكوبد و بر روان او سنگيني ميكند، گوئي تمام اين اموال و تعلّقات را بر شانۀ او گذاشته و او را مأمور حمل آن نمودهاند.
مرحوم كليني در كتاب «كافي» روايت ميكند از عليّ بن إبراهيم از پدرش از نوفليّ از سَكوني از حضرت امام جعفر صادق عليه السّلام كه چشم دردي براي أميرالمؤمنين عليه السّلام پديد آمد.
رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم براي عيادت آنحضرت تشريف آوردند، ديدند كه أميرالمؤمنين از شدّت درد فرياد ميكشد.
رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم فرمودند: يا عليّ! جزع و فزع داري يا آنكه شدّت درد ترا بدينصورت درآورده است؟
أميرالمؤمنين عليه السّلام عرض كرد: يا رسول الله تا بحال در مدّت عمر من دردي بدين شدّت عارض من نگرديده است.
ص 281
پس رسول خدا فرمودند: اي عليّ! ملك الموت چون براي قبض روح كافر حاضر ميگردد با او سَفّودي است از آتش (و سَفّود آهني است كه با آن گوشت را بريان ميكنند) و با آن سفّود قبض روح او را مينمايد و به اندازهاي بر آن كافر دشوار است كه از شدّت آن جهنّم بفرياد آيد.
أميرالمؤمنين عليه السّلام برخاسته و نشستند، و گفتند: اي رسول خدا! اين حديث را براي من تكرار كن؛ اين گفتارت موجب شد كه درد خود را فراموش كردم. و سپس عرض كرد: آيا اين قسم قبض روح اختصاص به كافر دارد يا به كسي از امّت تو هم ممكنست برسد ؟
رسول خدا فرمود: آري، به سه دسته، حاكمي كه جَور ورزد و ستم روا دارد، و كسي كه مال يتيم را از روي ستم بخورد، و شاهدي كه در محكمۀ قاضي به باطل و دروغ گواهي دهد. [163]
در كتاب «معاني الاخبار» مرحوم صدوق روايت ميكند از محمّد بن القاسم الجرجانيّ از أحمد بن الحسن الحسينيّ از حضرت حسن بن عليّ از پدرش از حضرت محمّد بن عليّ از پدرش عليهمالسّلام كه:
حضرت موسي بن جعفر عليه السّلام براي عيادت مردي كه در سكرات مرگ غوطهور شده و ديگر قادر بر پاسخ كسانيكه با او تكلّم
ص 282
ميكردند نبود، وارد شدند.
اطرافيان به آنحضرت عرض كردند: يابن رسول الله! دوست داريم كيفيّت مرگ و كيفيّت احوال اين محتضر را كه مصاحب ماست بدانيم!
حضرت فرمود: مرگ مانند دستگاه تصفيه است، و مؤمنين را از گناهاني كه نمودهاند تصفيه و پاك ميكند؛ بطوريكه آخرين دردي كه آنها تحمّل ميكنند، كفّارۀ آخرين وِزر و گناهي است كه در آنها باقي مانده است. و كافران را تصفيه ميكند از حسناتي كه در دنيا أحياناً انجام دادهاند؛ بطوريكه آخرين لذّت و راحتي كه در دنيا به آنها ميرسد، پاداش وجزاي آخرين كار نيكي است كه بجاي آوردهاند.
و امّا حال اين رفيقتان كه در سكرات است اينستكه مانند كسي كه گناهان او را در غربال ريخته و غربال كرده باشند، از گناه بيرون آمده است و از آثام و اوزار تصفيه شده است، و پاك و پاكيزه شده، مثل لباس چركيني را كه بشويند و از چركها پاكيزه گردد. و الآن صلاحيّت پيدا كرده كه با ما أهل بيت رسول خدا در سراي جاوداني ابدي معاشر و همنشين باشد. [164]
آري، سكرات مرگ همانطور كه براي كفّار و اهل جُحود و انكار و معاصي كبيره كه متعلّق به حقوق النّاس باشد بسيار شديد است، همينطور براي مؤمنين و اهل يقين و غير متجاوزين بحقوق مردم آسان و لذّت بخش است بحدّي كه آنها ميل به برگشت بدنيا
ص 283
نميكنند، و اگر احياناً آنها را در رفتن به آخرت و رجوع به دنيا مختار كنند آنها رفتن به آن عالم ابدي را ترجيح ميدهند.
يكي از اقوام شايستۀ ما كه از اهل علم سامرّاء بوده و سپس در كاظمين و فعلاً در طهران سكونت دارد براي من نقل كرد كه: در ايّامي كه در سامرّاء بودم مبتلي شدم به مرض حصبۀ سخت و هرچه در آنجا مداوا نمودند مفيد واقع نشد.
مادرم با برادرانم مرا از سامرّه به كاظمين براي معالجه آوردند، و در كاظمين نزديك به صحن مطهّر يك اطاق در مسافرخانه تهيّه و در آنجا به معالجۀ من پرداختند؛ مؤثّر واقع نشد و من بيهوش افتاده بودم.
از معالجۀ اطبّاي كاظمين كه مأيوس شدند يك روز به بغداد رفته و يك طبيب سنّي مذهب را براي من به كاظمين آوردند.
همينكه نزديك بستر من آمد و ميخواست مشغول معاينه گردد من در اطاق احساس سنگيني كردم، و بياختيار چشم خود را باز كردم ديدم خوكي بر سر من آمده است؛ بياختيار آب دهان خود را به صورتش پرتاب كردم.
گفت: چه ميكني، چه ميكني ؟ من دكترم، من دكترم!
من صورت خود را به ديوار كردم و او مشغول معاينه شد و دستوراتي داد و نسخهاي نوشته و رفت.
نسخه را تهيّه كرده و به تمام دستورات او عمل كردند ابداً مؤثّر واقع نشد؛ و من لحظات آخر عمر خود را ميگذراندم.
ص 284
تا آنكه ديدم حضرت عزرائيل وارد شد با لباس سفيد و بسيار زيبا و خوشرو و خوش منظره و خوش قيافه.
پس از آن پنج تن: حضرت رسول أكرم و حضرت أميرالمؤمنين و حضرت فاطمۀ زهراء و حضرت امام حسن و حضرت امام حسين عليهم السّلام بترتيب وارد شدند و همه نشستند و به من تسكين دادند، و من مشغول صحبت كردن با آنها شدم و آنها نيز با هم مشغول گفتگو بودند.
در اينحال كه من به صورت ظاهر بيهوش افتاده بودم، ديدم مادرم پريشان شده و از پلّههاي مسافرخانه بالا رفت روي بام، و رو كرد به گنبد مطهّر حضرت موسي بن جعفر عليهما السّلام و عرض كرد:
يا موسي بن جعفر! من بخاطر شما بچّهام را اينجا آوردم، شما راضي هستيد بچّهام را اينجا دفن كنند و من تنها برگردم ؟ حاشا و كلاّ! حاشا و كلاّ! (البتّه اين مناظر را اين آقاي مريض با چشم دل و ملكوتي خود ميديده است نه با چشم سر؛ آنها بهم بسته و بدن افتاده و عازم ارتحال است.)
همينكه مادرم با حضرت موسي بن جعفر مشغول تكلّم بود ديدم آنحضرت به اطاق ما تشريف آوردند و به حضرت رسول الله عرض كردند: خواهش ميكنم تقاضاي مادر اين سيّد را بپذيريد!
حضرت رسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّم رو كردند به عزرائيل و فرمودند: برو تا زماني كه خداوند مقرّر فرمايد؛ خداوند
ص 285
بواسطۀ توسّل مادرش عمر او را تمديد كرده است. ما هم ميرويم إنشاءالله براي موقع ديگر.
مادرم از پلّهها پائين آمد و من نشستم، و آنقدر از دست مادر عصباني بودم كه حدّ نداشت. و به مادر ميگفتم: چرا اينكار را كردي؟! من داشتم با أميرالمؤمنين ميرفتم، با پيغمبر ميرفتم، با حضرت فاطمه و حسنين ميرفتم؛ تو آمدي جلو ما را گرفتي و نگذاشتي كه ما حركت كنيم.
يكي از سروران عزيز ما كه فعلاً از اعاظم اهل نجف أشرف است و حقّاً مرد بزرگواري است، نقل فرمود براي من كه: ما از نجف اشرف عيال اختيار كرديم و سپس در فصل تابستان براي زيارت و ملاقات ارحام عازم ايران شديم، و پس از زيارت حضرت ثامن الائمّه عليه السّلام به وطن خود كه شهري است در نزديكيهاي مشهد رهسپار گرديديم.
آب و هواي آنجا به عيال ما نساخت و مريض شد و روز بروز مرضش شدّت كرد؛ و هر چه معالجه كرديم سودمند نيفتاد و مشرف به مرگ شد. و من در بالين او بودم، و بسيار پريشان شدم و ديدم عيال من در اين لحظه فوت ميكند و من بايد تنها به نجف برگردم و در پيش پدرش و مادرش خجل و شرمنده گردم، و به من بگوينددختر نوعروس مارابردودرآنجادفن كردوخودش برگشت.
حال اضطراب و تشويش عجيبي در من پيدا شد. فوراً آمدم در اطاق مجاور ايستادم و دو ركعت نماز خواندم و توسّل به حضرت
ص 286
امام زمان عجَّل اللهُ تعالَي فرجه الشّريف پيدا كردم و عرض كردم: ياوليَّ الله! زن مرا شفا دهيد، اي وليّ كارخانۀ خدا! اين امر از دست شما ساخته است؛ و با نهايت تضرّع و التجاء متوسّل شدم.
آمدم در اطاق عيالم، ديدم نشسته و مشغول گريه كردن است و زار زار ميگريد. تا چشمش به من افتاد گفت: چرا مانع شدي ؟ چرا مانع شدي ؟ چرا نگذاشتي ؟ من نفهميدم چه ميگويد، و تصوّر كردم كه صحبت عادي ميكند و حالش سخت است.
بعد كه قدري آب به او داديم و غذا به دهانش گذارديم قضيّۀ خود را براي من نقل كرد و گفت: عزرائيل براي قبض روح من با لباس سفيد آمد و بسيار متجمّل و زيبا و آراسته بود، به من لبخندي زده و گفت: حاضر به آمدن هستي ؟ گفتم: آري.
بعداً أميرالمؤمنين عليه السّلام تشريف آوردند و با من بسيار ملاطفت و مهرباني كردند و بمن گفتند: من ميخواهم بروم نجف، ميخواهي با هم برويم به نجف ؟ گفتم: بلي خيلي دوست دارم با شما به نجف بروم.
من برخاستم لباس خود را پوشيدم و آماده شدم كه با آنحضرت به نجف أشرف برويم، همينكه خواستم از اطاق با آنحضرت خارج شوم ديدم كه حضرت امام زمان آمدند و تو هم دامان امام زمان را گرفتهاي.
ص 287
حضرت امام زمان به أميرالمؤمنين عرض كردند: اين بنده به ما متوسّل شده، حاجتش را برآوريد.
حضرت أميرالمؤمنين عليه السّلام سر خود را پائين انداخته و به عزرائيل فرمودند: به تقاضاي مرد مؤمن كه متوسّل به فرزند ما شده است برو؛ باشد تا موقع معيّن. و أميرالمؤمنين از من خداحافظي كردند و رفتند. چرا نگذاشتي من بروم ؟
اينها حقائق است؛ ناقل اين قضيّه و عيالشان كه از صالحات است هر دو فعلاً حيات دارند.
در روايات كثيري وارد شده است كه حضرت أميرالمؤمنين عليه السّلام بر بالين شخص محتضر در سكرات موت حاضر ميشوند، و اگر مؤمن و داراي ولايت باشد او را با خود به بهشت ميبرند.
اي كه گفتي فَمَنْ يَمُتْ يَرَني جان فداي كلام دلجويت
كاش روزي هزار مرتبه من مُردمي تا ببينمي رويت
أميرالمؤمنين با چشم ملكوتي و گوش ملكوتي و دل ملكوتي انسان تماس ميگيرند و او را با خود به ملا أعلي ميبرند.
به به از اين ملاقات و زيارت براي مؤمن؛ حقّاً چقدر شاديآفرين است.
شب رحلت هم از بستر روم تا قصر حورالعين اگر در وقت جان دادن تو باشي شمع بالينم
ز تاب آتش دوري شدم غرق عرق چون گل بيار اي باد شبگيري، نسيمي زان عرق چينم
ص 288
گر بر جاي من غيري گزيند دوست،حاكم اوست حرامم باد اگر من جان بجاي دوست بگزينم
صباح الخير زد بلبل كجائي ساقيا برخيز كه غوغا ميكند در سر خيال خواب دوشينم [165]
آري، بر سر بالين خود أميرالمؤمنين هم در وقت مرگ، ارواح طيّبه آمدند و آنحضرت را دعوت به ارتحال نمودند.
مرحوم مجلسي رضوانُ الله عليه از بعضي از كتب قديمه در ضمن روايت طويلي كه در باب شهادت آنحضرت بيان ميكند ميفرمايد:
ثُمَّ أُغْمِيَ عَلَيْهِ سَاعَةً وَ أَفَاقَ وَ قَالَ: هَذَا رَسُولُ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ، وَ عَمِّي حَمزَةُ وَ أَخِي جَعْفَرٌ وَ أَصْحَابُ رَسُولِ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ؛ وَ كُلُّهُمْ يَقُولُونَ: عَجِّلْ قُدُومَكَ عَلَيْنَا، فَإنَّا إلَيْكَ مُشْتَاقُونَ.
ثُمَّ أَدَارَ عَيْنَيْهِ فِي أَهْلِ بَيْتِهِ كُلِّهِمْ وَ قَالَ: أَسْتَوْدِعُكُمُ اللَهَ جَمِيعًا، سَدَّدَكُمُ اللَهُ جَمِيعًا، حَفِظَكُمُ اللَهُ جَمِيعًا. خَلِيفَتِي عَلَيْكُمُ اللَهُ وَ كَفَي بِاللَهِ خَلِيفَةً.
ثُمَّ قَالَ: وَ عَلَيْكُمُ السَّلَامُ يَا رُسُلَ رَبِّي! ثُمَّ قَالَ: لِمِثْلِ هَـٰذَا فَلْيَعْمَلِ الْعَـٰمِلُونَ، إِنَّ اللَهَ مَعَ الَّذِينَ اتَّقَوا وَّ الَّذِينَ هُم مُّحْسِنُونَ.
وَ عَرِقَ جَبِينُهُ وَ هُوَ يَذْكُرُ اللَهَ كَثِيرًا؛ وَ مَازَالَ يَذْكُرُ اللَهَ كَثِيرًا وَ يَتَشَهَّدُ الشَّهَادَتَيْنِ، ثُمَّ اسْتَقْبَلَ الْقِبْلَةَ وَ غَمَضَ عَيْنَيْهِ وَ مَدَّ رِجْلَيْهِ وَ
ص 289
يَدَيْهِ وَ قَالَ: أَشْهَدُ أَنْ لَا إلَهَ إلَّا اللَهُ وَحْدَهُ لَا شَرِيكَ لَهُ، وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّدًا عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ. ثُمَّ قَضَي نَحْبَهُ عَلَيْهِ السَّلَامُ [166].
أميرالمؤمنين عليه السّلام بيهوش شد، چون به هوش آمد فرمود: اينك رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم با عمويم حمزه و برادرم جعفر طيّار و اصحاب رسول خدا همه حاضرند و همه ميگويند: بشتاب به سوي ما؛ ما مشتاق زيارت و ديدار تو هستيم.
و سپس با اهل بيت و فرزندان خود خداحافظي نموده، و بر فرشتگان آسماني سلام نمود. و پيشانيش در عَرَق نشست، و دائماً ذكر خدا بر زبان داشت، و تشهّد به شهادتين داده و از دنيا رحلت نمود.
پاورقي