و أمّا صدر المتألّهين قدّس الله سرّه، اين مقامات و درجات انسان كامل را در يكجا و دو جا ذكر نكرده است؛ بلكه در غالب از كتب خود آورده، و بالاخصّ در «اسفار» در مواضع بسياري از آنان ياد ميكند بلكه ميتوان «أسفار اربه» را مقامات و درجات انسان كامل دانست، و كتاب «اسفار» را به كتاب انسان كامل نام نهاد كه حقّا ميتوان گفت: بهترين تصنيفي است كه در اين موضوع تا به حال از نقطۀ نظر جامعيّت، به وقوع پيوسته است؛ و ما در اينجا براي نمونه، فقط يك عبارت مختصر را از او ميآوريم:
وَ هَذَا أيضاً مِن لَطَائِف صُنْعِ اللهِ وَ حِكْمَتِهِ فِي خَلْقِ الإنسَانِ الكَامِلِ؛ وَ صَيْرُورَتِهر إنسَاناً كَبِيرًا بَعْدَ مَا كَانَ عَالَماً صَغِيرًا، فَكَأنَّ الوُجُودَ كُلَّهُ كَشَخْصٍ وَاحِدٍ دَارَ عَلَي نَفْسِهِ؛ وَ كَأنَّهُ كِتَابٌ كَبيرٌ، فَاتِحَتُهُ عَيْنُ خَاتِمَتِهِ؛ وَالعَالَمُ كُلُّهُ تَصْنريفُ اللَهِ؛ وَابْتِدَأ بِالعْقَلِ وَاخْتَتَمَ بِالعَاقِلِ؛ كَمَا قَالَ تَعَالَي:
أَوَلَمْ يَرَوا كَيوفَ يُبْدِيُ اللَهُ الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ إِنَّ ذَلِكَ عَلَي اللَهِ يَسيرٌ * قُلْ سِيرُوا فِي الارْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ بَدَأ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَهُ يُنْشِيءُ النَّشْأَةَ الاخِرَةَ إِنَّ اللَهَ عَلَي كُلِّ شَيءٍ قَدِيرٌ. [1]
«و اين نيز از لطائف صنع خداوند و حكمت او در آفرينش انسان كامل است. كه بعد از آنكه او را عالم صغير قرار داده بود؛ اينك به صورت انسان كبير در آورد.
پس گويا اينكه تمام عالم وجود، همچون شخص واحدي است كه بر دور محور وجود نفس انسان كامل دور ميزند؛ و گويا كه او كتاب بزرگ الهي است كه فاتحۀ آن عين خاتمۀ آنست؛ و عالم به طور كلّي تصنيف خداست كه ابتداء به عقل فرموده است؛ و به عاقل خاتمه داده است؛ همچنانكه خودش فرموده است:
«آيا نميبينند كه چگوئه عالم آفرينش را ابتداء كرد، و سپس آن را باز ميكرداند؛ و اين براي خداوند آسان است. بگو: در روي زمين سير كنيد پس
ص 100
ببينيد چگونه خداوند آفرينش را ابتداء كرد، و پس از آن خداوند عالم آخرت را انشاء و ايجاد ميكند، و حقّاً كه خداوند بر هر كاري تواناست».
ابن فارض كه در اشعار عربي در عرفان، همانند حافظ شيرازي در ميان پارسي زبانان است، در نظم السّلوك كه عبارت از تأئيّۀ كُبرَاي اوست، مقام انسان كامل را عجيب توصيف كرده است. اين قصيده مجموعاً هفتصد و ضست و يك بيت است؛ كه تمام مراحل سلوك را با نظم بديعي و سبك لطيفي آورده است، و ما در اينجا به مقدار مختصري از اواخر آن كه تحقّق أسماء و صفات الهي در انسان كامل است، اكتفا ميكنيم:
وَ إنِّي وَ إنْ كُنتُ ابنَ آدَمَ صُورَةً فلِي فِيهِ مَعْنَيً شَاهِدٌ بِأبوَّنِي 1[2]
وَ نَفسِي عزلَي حَجْرِ[3] التَّجَلِّي بِرُشدِهَا تَجَلَّتْ وَ في حِجْرِ التزجَلَّي تَرَبَّت2
وَ فِي المَهْدِ حِزْبِي الانبِيآءُ وَ فِي عَنَا صِري لَوْحِيَ المَحْفُوظُ وَالْفَتْحُ سُورَتي3
وَ قَبْلَ فِصَالِي دُونَ تَكْلِيفِ ظَاهِرِي ختَمْتُ بِشَرْعِي المُوضِحِي[4] كُلَّ شِرْعَةِ4
فَهُمْ وَالالَي قالُوا بِقَوْلِهِمْ علَي صِرَاطِي، لَمْ يَعْدُوا مَوَاطِيَ مِشْيَتِي5
فَيُمْنُ الدُّعَاةِ السَّابِقِينَ إلَيَّ فِي يَميني وَ يُسْرُ اللاّحِقِينَ بِيَسْرَتِي6
وَ لَا تَحْسَبَنَّ الامْرَ عَنِّيَ خَارِجاً فَمَا سَادَ إلاّ دَاخِلٌ فِي عُبُودَتي7
وَ لَولَايَ لَمْ يُوجَدُ وُجُودٌ وَ لَمْ يَكُنْ شُهُودٌ وَ لَمْ تُعْهَدْ عُهُودٌ بِذِمَّةِ8
فَلَا حَيَّ إلَّا مِنْ حَيَاتِي حَيَاتُهُ و طَوْعُ مَرَادِي كُلَّ نَفسٍ مُرِيدَةِ9
وَلَا قزائِلٌ إلا بِلَفْظِي مُحَدَّثٌ ولَا نَاظِرٌ إلَّا بِنَاظِرِ مُقْلَتِي10
تا آنجا كه گويد:
تَسَبَّبْتُ فِي التَّوحِيدِ حَتَّي وَجَدْتُهُ و وَاسِطَةُ الاسْبَابِ إحْدَي أدِلَّتِي11
وَ وَحَّدْتُ فِي الاسْبَابِ حَتَّي فَقَدْتُهَا وَ رَابِطَةُ التَّوحِيدِ أجْدَي وَسِيلَةِ12
وَحَرَّدْتُ نَفْسِي عَنْهُمَا فَتَجَرَّدَتْ و لمْ تَكُ يَوْماً قَطُّ غَيْرَ وَحِيدَةِ13
وَ غُضْتُ بِحَارَ الجَمْعِ بَلْ خُضْتُهَا عَلَي انْ فِرَادِي فَاسْتَخْرَجْتُ كُلَّ يَتِيمَةِ14[5]
لاسْمَعَ أفعَالِي بِسَمْعٍ بَصِيرَةِ وَأشْهَدَ أقْوَالِي بِعَيْنٍ صَحِيحَةِ15
ص101
فَإن نَاحَ فِي الايْكِ[6] الهَزَارُ[7] وَ غَرَّدَتْ جوَاباً لَهُ الاطْيَارُ فِي كُلِّ دَوْحَةِ16
وَأطْرَبَ بِالمِزْمَارِ مُصْلِحُهُ عَلَي مُنَاسَبَةِ الاوْثَارِ مِنْ يَدِ قِينَةِ17[8]
وَ غَنَّتْ مِنَ الاشْعَارِ مَا رَقَّ فَارتَقَتْ لسِدْرَتِهَا الاسْرَارُ فِي كُلِّ شَدْوَةِ18
تَنَزَّهْتُ فِي آثَارِ صُنْعِي مُنَزِّهاً عنِ الشِّرْكِ بِالاغيَارِ جَمْعِي وَ اُلْفَتي19
فَبِي مَجْلِسُ الَاذْكَارِ سَمْعُ مُطَالِعٍ وَلي حَانَةُ الخَمَّارِ[9] عَيْنُ طَلِيعَةِ20
وَ مَا عَقَدَ الزُّنّارَ[10] حُكْماً سِوَي يَدِي وَ إنْ حُلَّ بِالإقْرَارِ بِي فَهْيَ حَلَّتِ21
وَ إنْ نَارَ بالتَّنْزِيلِ مِحْرابُ مَسْجِدٍ فَمَا بَارَ بالإنجِيلِ هَيْكِلُ[11] بِيعَةِ22
وَأسفَارُ تَوْرَاةِ الْكَلِيمِ لِقَوْمِهِ ینَاجِي بِهَا الاحْبَارُ[12] فِي كُلِّ لَيْلَةِ23
وَ إن خَرَّ للاحْجَارِ فِي البِدِّ[13] عَاكِفٌ فلَا وَجْهَ لِلإنكَارِ بِالْعَصَبيَّةِ24
فَقَدْ عَبَدَ الدينارَ مَعْنيً مُنَزَّهُ عن العَارِ بِالاشرَاكِ بِالوَثَنِيَّةِ25
وَ قَدو بَلَغَ الإنذَارُ عَنِّيَ مَن بَغَي وَ قَامَتْ بِيَ الاعْذَارُ فِي كُلِّ فِرْقَة26
وَ مَا زَاغَتِ الابْصَارُ مِن كُلِّ مِلَّةِ وَ مَا رَاغَتِ الافْكَارِ مِن كُلِّ نِحْلَةِ27
وَ مَا اخْتَارَ مِنْ لِلشَّمْسِ عَن غِرَّةٍ صَبَا و إشْراقُهَا مِن نُورِ أسفَارِ غُرَّتِي28
وَ إنْ عَبَدَ النَّارَ المَجُوسُ وَ مَا انْطَفَتْ کمَا جَاءَ فِي الاخْبَارِ فِي ألْفِ حِجَّةِ29
فَمَا قَصَدُوا غَيْرِي وَ إنْ كَانَ قَصْدُهُم سوَايَ وَ إنْ لَمْ يُظْهِرُوا عَقْدَ نِيَّةِ30
ص 102
رَأوْا ضَوءَ نُورِي مَرَّةً فَتَوَهَّمُوا هُ نَاراً فَضَلُّوا فِي الهُدَي بِالاشِعَةِ31
وَ لَوْ لَا حِجَابُ الكَوْنِ قُلْتُ وَ إنَّمَا قِيَامِي بِأحْكَامِ المَظَاهِرِ مُسْكِني32
فَلَا عَبَثٌ وَالْخَلْقُ لَمو يُخْلَفُوا سُديً وَ إنْ لَمْ يَكُنْ أفْعَالُهُمْ بِالسَّدِيدَةِ33
عَلَي سِمَةِ الاسْمَاءِ تَجْرِي اُمُورُهُمْ وِكْمَةُ وَصْفِ الذّاتِ لِلْحُمْ أجْرَتِ34
يُصَرِّفُهُمْ فِي القَبْضَتَيْنِ وَ لَا وَلَا فَقَبْضَةُ تَنعِيمٍ وَ قَبْضَةُ شِقوَةِ36
الآ هَكَذَا فَلْتَعْرِفِ النَّفْسَ أْو فَلَا و يُنْلَ بِأوْ أدْنَي إشَارَةُ نِسْبَةِ37
وَ مِن نُورِهِ مِشْكَاةُ ذَاتِيَ أشْرَقَتْ عَلَيَّ فَتَارَتْ بِي عِشآئِي كَصَحْوَتي38
وَ أَنَسْتُ أنْوَارِي فَكُنْتُ لَهَا هُديً وَ نَاهِيكَ مِن نَفسٍ عَلَيْهَا مُضِيئَةِ39
وَ بَدْرِيَ لَمْ يَأْفُلْ وَ شَمْسِيَ لَمْ تَغِبْ و بِي تَهْتَدِي كُلُّ الدَّارِِي المُنيرِةَ40
1 ـ و من اگر چه پسر آدم هستم از جهت صورت؛ وليكن در من معني و حقيقتي است كه گواهي ميدهد كه پدر او ميباشم.
2 ـ و نفس من كه در ممنوعيّت از تجلّيات و ظهورات أسمائيّه و صفاتيّۀ حقّ قرار داشت، در اثر هدايت حقّ تجلّي كرد، و نفس من در دامن تجلّيات و ظهورات أسمائيّه و صفاتيّه ترتبي يافت و رُشد و نموّ كرد.
3 ـ و در گاهوار، حِزب من پيمبران بودند؛ و در عناصر من لوح محفوظ من بود؛ و فتح و گشايش سورۀ من بود.
4 ـ و قبل از آنكه از شير گرفته شوم، بدون تكليف ظاهر من، من با مِنهاج و شَرع خود كه براي من روشن كننده و واضح كننده بود، هر شريعتي را ختم كردم و به پايان رسانيدم.
5 ـ و بنابراين أنبياء و آنانكه طبق گفتار ايشان گفتند و رفتند، همگي بر صراط و راهِ من بودند، و هيچگاه از مواضع قدمها و گامهاي من تجاوز ننمودند.
6 ـ پس يُمن و بركتِ داعيان و رهبران الهي كه قبل از من بودند، در دست راست من بود، و آساني و سهولت داعيان و رهبران به سوي خدا كه بعد از من ميآيند، و ملحق ميشوند؛ در دست چپ من است.
7 ـ و گمان مبر كه أمر از من خارج است؛ و عليهذا هر كس به سيادت و
ص103
بزرگي رسيد او داخل در تحت عبوديّت من بود.
8 ـ و اگر من نبودم، اصلاً وجودي موجود نميشد، و شهودي هويدا نبود؛ و هيچ عهد و پيماني در ذمّهاي شناخته نبود.
9 ـ پس هيچ زنده و جان داري نيست، مگر آنكه حيات او از حيات من است؛ و هر نَفْسِ صاحب اراده و مقصود، در تحت اطاعت و انقياد ارادۀ من است.
10 ـ و بنابراين هيچ گويندهاي نيست، مگر آنكه با الفاظ و عبارات من سخن ميگويد؛ و هيچ بينندهاي نيست مگر آنكه با مردمك چشم من ميبيند، و هيچ شنونده و گوش فرادهندهاي نيست مگر آنكه با گوش من ميشنود؛ و هيچ گيرندهاي نيست مگر آنكه با صَوولت و قدرت من ميگيرد.
11 ـ من در توحيد حقّ تعالي، اسباب را اتّخاذ كردم؛ تا آنكه توحيد را يافتم؛ و واسطه قرار گرفتن اسباب يكي از راهنمايان من بود.
12 ـ و من در اسباب با نظر توحيد نگريستم، تا آنكه اسباب را گم كردم؛ و رابطۀ توحيد در اين امر مفيدترين وسيلۀ من بود.
13 ـ و من نفس خود را از توحيد و اسباب، مجرّد كردم و او مجرّد شد، و بنابراين ديگر دُرّ شاهوار را بيرون آوردم.
15 ـ اينها براي آن بود كه كارهاي خود را با گوش بينا بشنوم، و گفتارهاي خود را با چشم شنوا مشاهده كنم.
16 ـ پس در اين صورت اگر در ميان درختهاي پيچيده بُلبُلي ناله كند؛ و پرندگان ديگر در هر درخت تنومند و بزرگي، با آواز خوش الحان خود بخوانند؛ و جواب او را بدهند؛
17 ـ و اگر با نِي، نِيْ زن توانائي كه بر اساس تناسب حركت تارهاي چنگ و تاري كه در دست زن آوازهخواني است بنوازد؛ و به طرب در آيد؛
18 ـ و آن زن آوازهخوان با اشعار رقيق و لطيف تغنّي كند؛ و در هر نوع از آواز و تغنّي، اسرار تا محلّ خود از سدرۀ المنتهي بالا رود؛
19 ـ در تمام اين احوال، من در آثار صنع خودم پاك و منزّه هستم؛ و مقام
ص104
جمع و صداقت و اُلفت خود را از آنكه اغيار در آن شريك باشند حقّا تنزيه و تطهير ميكنم.
20 ـ پس به واسطۀ من مجالس ذكر، همگي مجالس حضور و تفهّم و فراگيري است؛ و براي من دكّان شراب خواري جاسوس لشگر است.
21 ـ و هيچ محوسي، زنّار نيست، مگر آنكه دست من بود كه حكم بستن آن را نمود؛ و اگر به واسطۀ ايمان و اقرار به من، آن زنّار باز شد، دست من بود كه آن را باز كرد.
22 ـ و اگر محراب مسجدي بواسطۀ وحي و قرآن نوراني گشت؛ و آنچه را كه بواسطۀ انجيل، صدر واقع در كليسا كه محلّ تقرّب قرباني است، هلاك و تباه شد.
23 ـ و نيز كتابها و اسفار توراتي را كه موساي كليم براي قومش آورد؛ و با آن علماي يهود در هر شب مناجات ميكنند.
24 ـ و اگر در بتخانه، شخص معتكف و بت پرست خود را بر روي سنگها و بتها مياندازد؛ و به سجده ميافتد، پس البتّه براي اينكار، وجهي از روي عصبيّت براي انكار نيست؛
25 ـ زيرا كه پول و درهم و دينار را پرستيده است: واقعيّتي كه منزّه و پاك است از شرك اوردن به خدا، كه در اثر اعتقاد به بت پرستي، و صنم دوستي صورت ميگيرد.
26 ـ و تحذير و إنذار من به هر كسي كه ستم كند رسيده است؛ و عذرها از جانب من، در هر فرقهاي به من قائم است؛
27 ـ و آنچه را كه در هر ملّت و آئيني چشمها را خيره و خسته ميكند؛ و آنچه را كه در هر مذهب و دينانتي، افكار را منحرف مينمايد، و به باطل سوق ميدهد.
28 ـ و آنچه را كه خورشيد پرست را براي خورشيد از روي غفلت اختيار ميكند؛ و بدان ميگرايد، در حاليكه اشراق خورشيد و تابش آن از نور اشراق وجه من است.
29 ـ و اگر مجوسي آئين پرست، آتش را عبادت كند؛ و همچنانكه در
ص105
اخبار آمده است، در هزار سال آن آتش خاموش نشود.
30 ـ بنابراين، اين مردم مختلف و اين اصناف متفاوت، أبداً غير از مرا قصد نكرده، و در نيّت خود نياوردهاند و اگر چه نيّت و قصد ايشان غير من بوده است؛ و اگر چه عقد نيّت مرا اظهار نكردهاند.
31 ـ زيرا آنان تابش نور مرا ديدند؛ وليكن آن را آتش پنداشتند؛ و بواسطۀ هدايت شدن به شاعههاي مقيّد (از نور مطلق من) گمراه شدند.
32 ـ و اگر حجاب عالم كَوْن نبود، من صريحاً ميگفتم؛ وليكن آنچه مرا به سكوت واداشته است آنست كه: من به احكام مظاهِر اعتنا دارم، و اختلاف مظاهِر به وجود من قائم است.
33 ـ و بنابراين در عالم وجود، چيز عبث و بيهوده نيست؛ و دستگاه آفرينش يَله و رها نيست؛ و بدون غايت و نتيجه آفريده نشدهاند؛ و اگر چه افعال آنها از روي سَدَاد و صواب نباشد.
34 ـ امور خلايق بر اساس نشانۀ أسماء إلهيّه از مُعزّ مُذِلّ و هَادي و غيرها جاري ميشود؛ و حكمت ظهور اوصاف ذات از إعزاز و إذلال و هدايت و غيرها، اين حكم سعادت و شقاوت را بر آنها جاري ميكند.
35 ـ پيوسته تصرّف و دگرگون شدن خلايق در دو قبضۀ و لااُبالي و لااُبالي است؛ كه يك قبضه قبضۀ نعمت بخشيدن و سعادت، و قبضۀ ديگر قبضۀ شقاوت و محجوب داشتن است.
36 ـ اي طالب راه سعادت؛ نفس را اينگونه كه ما بيان كرديم بشناس، و يا آنكه دنبال معرفت نفس مَرو. و اينست همان مطلبي كه قرآن كه در هر صبحگاهي كه خوانده ميشود، بر آن حاكم است.
37 ـ و از براي من اشارۀ نسبتي به مقام أوْ أدْنَي ميباشد از مقام إفاضۀ جمع كه رسول الله ـ صلوات الله عليه ـ است در هنگام سلام بر من. [14]
ص106
38 ـ و از نور وجود اوست كه مِشكاة ذات من روشن شده است؛ و چنان آن مِشكاة ذات نوراني گرديده است كه شب و عشاء من همانند روز روشن شده است.
39 ـ و من با انوار خود انس پيدا كردم، و من هادي آنها بودم؛ و آنها را فرستادم؛ و متوجّه باش كه اين أنوار از نفس پيدا شده است؛ كه خود نفس بر آن تابش نموده و اشراق كرده است.
40 ـ و ماهِ وجود من هيچوقت غروب نميكند؛ و خورشيد من هيچگاه غائب نميگردد؛ و بواسطۀ من است كه تمام كواكب درخشان و نوردهنده كه همچون دانههاي درّ هستند هدايت مييابند.
باري اين مطالبي را كه در اين درس نقل كرديم از فلاسفۀ بزرگ و عرفاء عاليقدر اسلام، حقايقي است كه براي سالك، در حال عرفان و شهود حضرت حقّ جلّ و عزّ در عالم فناء مطلق كه فناء در ذات و فناء در جميع أسماء و صفات اوست پيدا ميشود؛ يعني در مقام ولايت كليّه كه حجاب و پردهاي نيست، و حتّي حجاب إنيّت و خوديّت سالك به تمام معني الكلمه پاره شد و از بين رفته است؛ و در اين مقام است كه ذات اقدس حقّ، خود سخن ميگويد؛ و خود ميبيند، و خود ميشنود، و خود أخذ و بَطْش ميكند.
و مبادا انسان اين مطالب را باور نكند؛ و بر گزافهگوئي و مبالغه سرائي حمل كند؛ زيرا اين حقايق همه در مقام عرفان و توحيد است؛ يعني در حقيقت اين حقايق از شخص متحقّق به توحيد سر ميزند، يعني از شخص فاني كه به بقاء حضرت حقّ باقي شده است؛ يعني از خود حضرت حقّ جلّ و عزّ، زيرا كه غير از او مَصدر فعل و اصالتي در عالم نيست؛ غاية الامر قبل از مقام لقاء و عرفان و فناء، مردم خود را از روي جهالت مستقلّ در امور ميپنداشتند، و اينك در عالم توحيد فهميدند كه اشتباه ميكردند و ميگفتند؛ بلكه يگانه وجود مؤثّر و مستقلّ، غير از ذات حضرت احديّت موجودي نيست تَبَارَك اسْمُ رَبِّكَ ذِي الْجَلَـٰلِ وَ الإكْرَامِ . و نهايت سير ما به سوي خدا مقام توحيد است؛ و إنكار اين معارف، سير ما را به سوي خدا مسدود ميكند؛ و راه عرفان الهي را ميبندد؛ و بهرۀ ما را از مواهب الهيّۀ بیدريغ و بیكمّ و كيف، و استعداد غير متناهي براي وصول به مقام عزّ شامخ حضرتش را محدود به حيات دنيوي و اشيائ
ص107
جزئيّۀ خسيسه و امور اعتباريّه و سرگرم كننده ميكند؛ تا آنكه ناگهان اجلّ در رسد و ألْهَيكُمُ التَّكَاثُرُ حَتَّي زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ بر ما خوانده شود.
رسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّم پيشتاز راه ولايت مطلقه و يگانه سابق در اين مِضمار است؛ كه تمام أنبياء سابقين و پيامبران مكرّمين حتّي اولوالعزم از آنها،از مِشكاة مصباح نور آن حضرت بهره ميگيرند.
آن حضرت راه توحيد مطلق و عرفان محض و شهود أسمائي و صفاتي و ذاتي را براي امّت خودبطور مطلق و مرسل باز كرد؛ و امّت آن حضرت از مواهبي بهرهمندند كه امّتهاي پيامبران پيشين بهرهمند نبودهاند.
و پس از آن حضرت و از آن حضرت به حضرت مولي الموحّدين أميرالمؤمنين عليه الصّلاة و السّلام منتقل شد و به يازده فرزند گرامش يكي پس از ديگري؛ تا اينك اين مقام بطور اكمل و اتمّ براي حضرت بقيّة الله حجّة ابن الحسن العسكري ارواحنا له الفداء ميباشد؛ و ساير أولياء حقّه و عرفاء حقّۀ إلهيّه، از بركات آن بزرگواران؛ و در عصر غيبت از بركات اين آينۀ اتمّ الهي بهره ميگيرند؛ و به كمال ميرسند؛ و به وصول و فناء نائل ميگردند.
باري وجود اقدس حضرت رسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّم خود، باز كنندۀ اين راه براي امّت است و امامان بر حقّ عليهم السّلام و الإكرام همگي داراي اين مقام بوده و هستند؛ و ولايت تكويني يك امر بسيط و ساده از نظر اهل دل و فضيلت و عرفاء حقّه است؛ و براي هر كس كه پا در اين ميدان نهد به فضل و رحمت حقّ پيدا ميشود.
آنگاه جاي أسف نيست، كه ما اين مقام را از رسول الله و امامان انكار كنيم؟ و وصول به مقامات را منحصرا به يك الفاظ توخالي و ميان تهي بَسَنده نمائيم؛ و هر گونه فضيلت و كرامتي را مجرّد امر اعتباري و توهّمي بپنداريم ؟
ولايت تكويني از امور ضروريّه و از لوازم حتميّۀ سير در راه معرفت، و عرفان و شهود حضرت حقّ است. و منكران آن حقّاً دستشان از معارف الهيّه تهي است؛ و كامشان از آب حيات ولايتتر نشده؛ و از مآء معين شهود و وجدان چيزي را نياشاميدهاند؛ جگرشان تفته و خشك، همچون كلاب عوعو كننده در بيابان خشك و تيه و ريگزار جهل سرگردانند.
ص108
مَه فشاند نور و سگ عوعو كند هر كسي بر باطن خود ميتند
در مقامات و درجات ولايت امامان دوازده گانۀ شيعه كه خلفاي منصوب از جانب رسول الله هستند؛ علاّمۀ فقيد و بزرگوار و استاد ما: آية الله طباطبائي رضوان الله عليه مختصري در رسالۀ ولايت خود آوردهاند كه عين آنرا ما در اينجا به زبان پارسي ميآوريم:
و از جمله اخباري كه در اين باب وارد شده است، چيزي است كه در «بحار» از «محاسن» از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم آمده است كه: إنَّا مَعَاشِرَ الانبيآءِ نُكَلِّمُ النَّاسَ عَلَي قَدْرِ عُقُولِهِمْ «ما جماعت پيامبران با مردم به اندازۀ عقلهايشان سخن ميگوئيم».
اين تعبير وقتي نيكوست كه در آنجا از معاني و چيزهاي مهمّ، اُموري باشد كه فهم مستمعان از مردم بدان نرسد؛ و اين معني واضح است؛ زيرا آن حضرت فرمود: نُكَلِّمُ و نفرمود: نَقُولذ يا نُبَيِّنُ يا نُذْكُرُ و نحوها.
و اين دلالت دارد بر آنكه معارفي را كه انبياء عليهم السّلام بيان كردهاند، بيان آنها در حدود مقدار عقلها و ظرفيّت افكار و انديشههاي امّتهاي آنها بوده است؛ چون ميخواستند از مشكل و صعب به آسان و سهل تنازل و ميل كنند؛ نه آنكه از معارف كثيره به جهت ارفاق به عقول و انديشه، به اين مقدار منختصر و كم اقتصار كرده باشند؛ و از مجموع بعضي را آورده باشند؛ اين چنين نيست.
و به عبارت ديگر: تعبير رسول الله ناظر است به كيفيّت بيان، نه كميّت آن؛ پس دلالت دارد بر آنكه اين معارف، حقيقتش آن درايتي است كه وراء آن چيزي است كه عقول براي وصول به آن در معارف از بُرهان، و جَدَل، و خِطابه ميپيمايد و سير ميكند؛ و پيامبران عليهم السّلام آنچه را كه بيان كردهاند، با تمام راههائي است كه عقول از بُرهَان و جَدَل و وَعظ دارند با وجود آنكه آنان از اين راه به بهترين بيان بيان كردهاند؛ و در شرح آن از پيمودن هر راه ممكني دريغ نكردهاند.
و از اينجا دانسته ميشود كه براي معارف إلهيّه مرتبه ايست ما فوق بيان و گفتار لفظي؛ بطوريكه اگر آن مرتبه را به مرتبۀ بيان تنزّل دهند؛ و به لفظ و گفتار بگويند، و به زبان آورند، عقول عادي آن را ردّ ميكند.
و اين ردّ يا به جهت آنست كه طبق مطالب ضروري كه در نزد آنهاست نميباشد؛ و با آن مخالف است؛ و يا بجهت آنست كه با بياني كه براي آنها شده است، و عقول آنها قبول كرده است، منافات دارد.
و از اينجا ظاهر ميشود كه نحوۀ فهميدن و ادراك كردن حقيقت اين معارف غير از نحوۀ ادراك عقول است؛ كه آن ادراك فكري و انديشه نظري است. و اين مطلب را خوب تفهّم كن!
و از جملۀ اخبار در اين باب [15] ، خبر مستفيض و مشهوري است كه:
إنَّ حَدِيثَنَا صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ لَا يَحْتَمِلُهُ إلاّ مَلَكٌ مُقَرَّبٌ أوْ نَبِيُّ مَرْسَلٌ أوْ عَبْدٌ مُؤْمِنٌ امْتَحَنَ اللَهُ قَلْبَهُ لِلإيمَانِ.
«بدرستي كه حديث ما سخت و مشكل و غير قابل دسترس؛ و نيز سخت و مشكل شمرده شده و غير قابل دسترسي انگاشته شده ميباشد؛ بطوري كه هيچكس نميتواند آن را متحمّل گردد و بردارد. مگر آنكه فرشتۀ مقرّبي باشد، و يا پيامبر مرسلي، يا بندۀ مؤمني كه خداوند قلب او را به تحمّل ايمان، آزمايش نموده باشد».
و از جملۀ اخبار، خبري است كه براي رسانيدن مقصود، از خبر سابق دلالتش بيشتر است؛ و آن را در «بصائر» مُسنداً از أبو صامت روايت ميكند كه او گفت: از حضرت صادق عليه السّلام شنيدم كه ميفرمود:
إنَّ مِنْ حَدِيثِنَا مَا لَا يَحْتَمِلُهُ مَلَكٌ مُقَرَّبٌ وَ لَا نَبِيٌ مُرْسَلٌ وَ لَا عَبْدُ مُؤمِنٌ.
قُلْتُ: فَمَنْ يَحْتَمِلُهُ ؟! قَالَ: نَحْنُ نَحْتَمِلُهُ.
«بعضي از احاديث ما چنان است كه هيچ فرشتۀ مقرّبي و هيچ پيامبر مرسلي، و هيچ بندۀ مؤمني نميتواند آنرا تحمّل كند.
عرض كردم: پس چه كسي تحمّل آن را ميكند ؟! فرمود: خود ما تحمّل آن را مينمائيم».
و اخباري كه بر اين سياق است، همچنين مستفيض است؛ و در بعضي از
ص110
آنها وارد است كه:
قُلْتُ: فَمَنْ يَحْتَمِلُهُ جُعِلْتُ فِدَاكَ ؟! قَالَ: مَن شِئنَا.
«عرض كردم: پس بنابراين چه كسي ميتواند تحمّل آنرا كند فدايت شوم؟! فرمود: هر كسي كه ما بخواهيم».
و ايضاً در «بصائر الدرجات» از مُفْضَّل روايت است كه گفت: حضرت امام محمّد باقر عليه السّلام فرمودند:
إنَّ حَدِيثَنَا صَعْبٌ، مُسْتَصْعَبٌ، ذَكْوَانٌ، أجْرَدُ، وَ لَا يَحْتَمِلُهُ مَلَك مُقَرَّبٌ، وَ لَا نَبِيُّ مُرْسَلٌ، وَ لَا عَبْدٌ امْتَحَنَ اللَهُ قَلبَهُ للإيمَانِ.
امّا الصَّعْبُ فَهُوَ الَّذِي لَمْ يُرْكَبْ بَعْدُ؛ وَ أمَّا المُسْتَصْعَبُ فَهُوَ الَّذِي يُهْرَبُ مِنْهُ إذَا رُئيَ، وَ أَمَّا الذَّكْوَانُ فَهُوَ ذَكَاءُ المُؤمِنِينَ؛ وَ أمَّا الاجْرَدُ فَهُوَ الَّذِي لَا يَتَعَلَّقُ بِهِ شَيءٌ مِن بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لَا مِن خَلْفِهِ وَ هُوَ قَوْلُ اللَهِ:
«اللَهُ الَّذِيَ نَزَّلَ أحْسَنَ الْحَدِيثِ» فَأحْسَنُ الحَدِيثِ حَدِيثُنَا، وَ لَا يَحْتَمِلُ أَحَدٌ مِنَ الْخَلَائِقِ أمْرَهُ بِكَمَالِهِ حَتَّي يَحُدَّهُ لانَّهُ مَن حَدَّ شَيئاً فَهُوَ أكْبَرُ مِنْهُ؛ وَالْحَمْدُ لِلَهِ عَلَي التَّوْفِيقِ؛ وَ الإنْكَارُ هُوَ الكُفْرُ.
«حديث ما صَعْبُ، و مُسْتَصْعَبْ، و ذَكْوَان، و أجْرَدْ است، و هيچ ملك مقرّبي، و پيغمبر مرسلي، و بندهاي كه خداوند دل او را به ايمان آزموده است، نميتواند آن را تحمّل كند.
امّا مراد از صَعوب، آن چيزي است كه نتوانستهاند بر او سوار شوند؛ و مراد از مُسْتَصْعَبْ آن چيزي است كه چون آنرا ببينند از آن فرار كنند؛ و مراد از ذَكْوان، برفروزنده و ملتهب كنندۀ مؤمنان است؛ و مراد از أجْرَدْ، آن چيزي است كه در مقابل او و در پشت او هيچ چيزي به او تعلّق نگرفته باشد؛ و اينست گفتار خداوند: اللَهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِيث «خدا بهترين حديث را فرستاده است» زيرا بهترين حديث، حديث ماست. و هيچيك از خلايق توانِ آن را ندارد كه آنرا تحمّل نمايد، مگر آنكه آنرا بتواند اندازهگيري كند؛ چون كسيكه چيزي را اندازهگيري كند، از آن چيز بزرگتر است. و سپاس خداي را بر توفيق، و انكار همانا كفر است». [16]
ص111
گفتار امام كه در صدر حديث ميفرمايد: لَا يَحْتَمِلُ كسي نميتواند تحمّل آن را كند؛ و در ذيل حديث: حَتَّي يَحُدَّهُ مگر آنكه آن را اندازهگيري كند؛ دلالت دارد بر آنكه حديث آنان عليهم السّلام داراي مراتبي است؛ و بعضي از مراتب آن بواسطۀ اندازهگيري كردن قابل تحمّل است.
و شاهد بر اين گفتار آنكه: در روايت أبو صامت گذشت كه: مِن حَدِيثِنا بعضي از احاديث ما قابل تحمّل نيست. و بنابراين، مورد اين روايات با روايت اوّل كه ميفرمايد: لَا يَحْتَمِلُهُ إلَّا مَلَكٌ مُقَرَّبٌ مورد واحدي است؛ و مشكّك و داراي مراتب و درجاتي است.
و همچنين در حكم تعميم نبويّ سابق است كه فرمود: إنَّا مَعَاشِرَ الانبيآءِ نُكَلِّمُ النَّاسَ عَلَي قَدْرِ عُقُولِهِمْ.
و علّت عدم امكان تحديد و اندازهگيري خلايق، أحاديث آنان را اين است كه: ظروف آنان كه همان حدود وجودي ايشان و ذات ايشان است محدود است؛ و چون بواسطۀ آن ظروف تحمّل ميكنند آنچه را كه تحمّل ميكنند، بنابراين آنچه را متحمّل ميشوند نيز محدود ميگردد.
و اين است همان علّتي كه كسي نميتواند حديث آنان را به كماله و تمامه تحمّل كند؛ چون امر غير محدود است و از حيطۀ حدود امكان خارج؛ و آن عبارت است از مقام و منزلت ايشان كه هيچ حدّي و اندازهاي نميتواند آن را تحديد كند و اندازه زند؛ و اين است ولايت مُطلَقَه؛ و انشاء الله العزيز در بعضي از فصول اخير اين رساله قدري مبسوطتر از اين در اين باره سخن ميگوئيم.
و از جمله اخبار، اخبار ديگري است كه موجب تأييد و تقويت مطالب سابق
ص112
است؛ همچنانكه در «بصائر الدرّجات» مُسنداً از مُرازم روايت كرده است كه حضرت صادق عليه السّلام گفتند:
إنَّ أمْرَنَا هُوَ الحَقُّ؛ وَ حَقُّ الْحَقِّ؛ وَ هُوَ الظَّاهِرُ؛ وَ بَاطِنُ الظَّاهِرِ؛ وَ بَاطِنُ البَاطِنِ؛ وَ هُوَ السِّرُّ؛ وَ سِرُّ السِّرِّ؛ وَ سِرُّ المُسْتَسِرِّ؛ وَ سِرٌ مُقَنَّعٌ بِالسِّرِّ.
«امر ماست كه آن است حقّ؛ و حَقِّ حقّ؛ و آن است ظاهر؛ و باطنِ ظاهر؛ و باطن باطن؛ و آن است سِرّ و سِرِّ سرّ؛ و سِرّ پوشيده شده؛ و سِرِّي كه با سِرّ پنهان شده؛ و پ0رده بر خود گرفته است».
و در بعضي از اخبار وارد است كه: إنَّ للقُرآنِ ظَهْراً وَ بَطْنَاً، وَ لِبَطْنِهِ بَطْناً إلَي سَبْعَةِ أبْطُنِ «از براي قرآن ظاهري و باطني است؛ و از براي باطن آن باطن ديگري است، تا هفت باطن». و در خبر ديگري وارد است كه: إنَّ ظَاهِرَهُ حُكْمٌ وَ بَاطِنَهُ عِلْمٌ.
«ظاهر قرآن، حكم است؛ و باطنش علم است».
و در بعضي از اخبار جبر و تفويض، در «توحيد» صدوق مُسنداً از مرازم از حضرت صادق عليه السّلام در حديثي روايت ميكند كه: قَالَ: فَقُلْتُ لَهُ: فَأيُّ شَيءٌ هُوَ، أصْلَحَكَ اللَهُ ؟!
قَالَ: فَقَلَّبَ يَدَهُ مَرَّتَيْنِ، أوْ ثَلَاثاً، ثُمَّ قَالَ عَلَيْهِ السَّلَامُ: لَوْ أجَبْتُكَ فِيهِ لَكَفَرْتَ!
«مرازم گويد: از حضرت صادق پرسيدم: آن كدام است ؟! خداوند امر تو را اصلاح كند، و خيرت دهد.
مرازم گفت: حضرت دوبار و يا سه بار دست خود را واژگون كردند؛ و سپس گفتند: اگر در اين باره پاسخ تو را بدهم، كافر خواهي شد!».
و در اشعار منسوب به حضرت امام سجّاد سيّد العابدين عليه السّلام اين گفتار وارد است كه:
وَ رَبَّ جَوْهَرِ عِلْمِ لَو أَبُوحُ بِهِ لَقِيلَ لِي أنْتَ مِمَّنْ يَعْبُدُ الوَثَنَا
«و چه بسيار از علوم حقيقي و واقعي است، كه اگر من آنرا اظهار كنم، به من گفته ميشود كه تو از زمرۀ بت پرستان ميباشي!».
و از جملۀ اخبار روايات وارده دربارۀ ظهور است كه ميرساند كه حضرت قائم مهدي عليه السّلام بعد از ظهورش، اسرار وارده در شريعت را منتشر ميكند؛ و قرآن كريم آن را تصديق ميكند.
ص113
و در «بصائر الدرّجات» مسنداً از مسعدة بن صدقه از حضرت صادق از پدرشان حضرت باقر عليه السّلام روايت است كه: قَالَ: ذَكَرْتُ التَّقِيَّةَ يَوْماً عِندَ عَلِيِّ بْنِ الحُسَيْنِ عَلَيْهِ السَّلَامُ. فَقَالَ لِي: وَاللَهِ لَوْعَلِمَ أبوذَرِّ مَا فِي قَلْبِ سَلْمَانَ لَقَتَلَهُ وَ قَدْ أخَي بَيْنَهُمَا رَسُولُ اللَهِ صَلَّي اللهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَسَلَّمَ ـ الحديث.
«روزي از پدرم حضرت سجّاد عليه السّلام كه دربارۀ تقيّه سخن به ميان آمد از لزوم آن پرسيدم؛ فرمود: سوگند به خدا كه اگر آنچه را كه در دل سلمان بود، أبوذر آن را ميفهميد سلمان را ميكشت، در حاليكه رسول الله صلّي الله عليه وآله و سلّم بين آن دو نفر عقد أخوَّت و برادري بسته بود».
و در خبر است كه حضرت باقر عليه السّلام مطالبي را به جابر [17] گفتند، و فرمودند: اگر آنها را افشاء كني، لعنت خداوند و ملائكه و مردم، همگي بر تو خواهد بود!
و نيز در «بصائر الدّرجات» از مفضّل، از جابر، حديث وارد است كه ملخّص آن اين است كه: «بعد از رحلت حضرت باقر عليه السّلام جابر خدمت حضرت صادق عليه السّلام آمد و گفت: نفس من از تحمّل اين احاديث تنگ شده و ديگر طاقت بر إخفاء آنها را ندارم!
حضرت صادق عليه السّلام او را امر كردند كه: در زمين حفرهاي حفر كند، و سرش را در آن فرو برد، و آن احاديث را با گودال بگويد، و سپس خاك بر روي آن بريزد؛ زيرا كه زمين در اين صورت راز دار او ميشود.»
و همچنين در «بحار الانوار» از كتاب «اختصاص» و «بصائر الدرّجات»، از جابر از حضرت باقر عليه السّلام روايت است كه حضرت به او در ضمن حديثي گفتند: يَا جَابِرُ مَا سَتَرْنَا عَنكُمْ أكْثَرُ مِمَّا أظْهَرْنَا لَكُمْ.
«اي جابر! آنچه را كه ما بر شما مخفي داشتهايم، بيش از آن است كه به شما اظهار نمودهايم!»
و متفرّقات اخبار در اين زمينه بسيار است، و بلكه به حدّ إحصاء نميرسد، و
ص114
بطوري است كه جمعي از اصحاب رسول الله و أئمّۀ اهل بيت سلام الله عليهم را از أصحَابِ اسرَار شمردهاند. همچون سَلمان فارسِيّ، و أوَيس قَرَنيّ، و كُمَيل بن زِياد نَخَعيّ، وَ مَيثَم تمّارِ كُوفيّ، وَ رُشَيْد هَجريّ، وَ جَابرِ جُعْفِيّ رضوان الله تعالي عليهم أجمعين». [18]
باري آيهاي كه در مطلع گفتار ذكر شد: النَّبِيُّ أوْلَي بِالْمُؤْمِنِينَ مِن أَنفسِهِمْ؛ دلالت دارد بر ولايت رسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّم بر جميع مؤمنين؛ و اطلاق اين ولايت، هم در مورد تكوين و هم در مورد تشريع است؛ و بلكه حقيقت وَلايت در ناحيۀ تكوين و حقيقت است؛ و پس از آن در ناحيۀ تشريع و اعتبار.
ولايت تكوينيّه معنايش آن است كه: رسول الله حقّاً واسطه و حجاب بين بنده و خداوند قرار دارند؛ و تمام فيوضات از جانب پروردگار نسبت به بندگان، از حيات و علم و قدرت، و ساير جهات توسّط ايشان كه آئينه و مرآت حقّند، و در مقام ولايت و بدون واسطگي قرار دارند؛ افاضه ميشود.
وَلايت تشريعيّه معنايش آن است كه: رسول الله در مقام تصميم گيري و اختيار و انتخاب مؤمنين، اراده واختيار آن حضرت مقدّم است؛ و بجاي اراده و اختيار مؤمن مينشيند؛ بدين معني كه: اگر مؤمن بخواهد كاري را انجام دهد؛ و آن حضرت منع كنند؛ و يا بخواهد انجام ندهد؛ و آن حضرت امر كنند، بايد منع و يا امر آن حضرت را بر خواست و ارادۀ خويشتن مقدّم دارد؛ و به دنبال انجام فرمان او برود هر چه باشد؛ خواه جنگ و يا صلح، و خواه گرفتن مال و يا دادن، و خواه نكاح و يا طلاق و جلاء وطن و كسب و كار. و ساير امور زندگي؛ و دستورات ديني و تكاليف الهيّه، همه و همه از جانب رسول الله نازل ميشود؛ و اطاعت آنها واجب است.
از جمله موارد اعمال ولايت تشريعي رسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّم داستان زينب است كه حضرت رسول الله به امر ولآئي خود او را به پسر خوانده و غلام آزاده شدۀ خود زَيدُ بنذ حَارِثه تزويج كردند و پس از آن كه زيد او را طلاق گفت باز به امر ولائي او را به حبالۀ نكاح خويش در آوردند.
ص115
توضيح آنكه: زَينَب دختر عمّۀ آن حضرت بود يعني دختر اُمَيمَة كه او دختر عبدالمطّلب بود، اُمَيمَة را مردي به نام جَحْش تزويج كرده بود و از او دختري آمد به نام زَيْنَب.
پس زَيْنَب بِنتِ جَحْش دختر اُمَيمَه بنت عبدالمطلّب و عمّة زادۀ رسول الله است.
زَيْدُ بنُ حَارِثه غلام رسول الله بود؛ و حضرت او را آزاد كردند؛ و پس از آزادي او را پسر خود خواندند؛ و در آن زمان داستان پسر خواندگي بسيار معروف و مشهور و در بين مردم متداول بود.
و البتّه تمام اين كارهاي رسول خدا بر اساس حكمت و مصلحت بوده است كه اينك قدري از آن را مييابيم.
در زمان جاهليّت، اعراب پسر خوانده را كه اسمش دَعِيّ بوده است؛ در احكام، پسر حقيقي خود ميدانستيد؛ و در تمام خصوصيّات از نكاح و ارث، و ساير امور همچون پسر و يا دختر واقعي خود ميشمردند.
و بنابراين عيالي را كه براي پسر خواندۀ خود ميگرفتند؛ عروس واقعي خود ميشمردند؛ و او را مَحْرم خود ميدانستند. و پس از آن كه پسر خوانده، او را طلاق ميداد؛ به نكاح خويش در نميآوردند؛ زيرا كه ميگفتند: زن فرزند ماست؛ و عروس ماست؛ و حرمت مؤبّد دارد.
و از طرف ديگر، أشرافيّت در بين عرب متداول و مرسوم بود؛ و هيچ زن متعيّن و متشخّص حاضر نبود به حبالۀ نكاح غلام آزاد شدهاي كه از جهت نسب داراي آبرو و اعتباري نيست در آيد.
بزرگان عرب دختران خود را به افراد نامدار، و قبيلهدار، و صاحب عشيره، و داراي اسم و رسم ميدادند و تزويج با فقرا و مستمندان و غلامهاي آزاد شده، براي آنان بزرگترين ننگ و عار محسوب ميشد، كه حاضر بودند بميرند، و يا دختران آنها ترك شوهر گويند، و به چنين ازدواجي حاضر نميشدند.
رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم از جانب پروردگار مأمور ميشود، كه اين احكام جاهليّت را براندازد.
أوّلاً ـ به مردم اعلان كند كه شرافت مؤمن به ايمان و تقوي است؛ نه به مال و
ص116
حَسَبْ وَ نَسَبْ؛ و بنابراين هر مرد مسلمان و فقيري گرچه غلام آزاد شدهاي باشد، حقّ دارد از دختران اشراف ازدواج كند؛ و زنهاي شريف و.صيل نيز ميتوانند با مردم مؤمن فقير ازدواج كنند.
در همسري و انتخاب زن و شوهر، كُفْو بودن يعني، همطراز و هم طبقه بودن، عبارت است از: ايمان و تقوي، نه همطراز و هم كُفْوّ بودن در مال و اعتبار و عشيره و قوم و قبيله.
و ثانياً ـ به مردم اعلان كند كه: پسر خواندۀ انسان، پسر انسان نيست؛ و هيچگونه آثار نسب به او مترتّب نميشود؛ پسر خوانده، پسر نيست؛ و دختر خوانده، دختر نيست؛ نه ارث ميبرد، و نه از او ارث ميبرند، و نه مَحْرَم است، دختر خوانده محرم نيست؛ پسر خوانده با زوجۀ انسان محرم نيست؛ و زوجۀ پسر خوانده نيز عروس انسان محسوب نميشود؛ و با انسان مَحرم نميگردد؛ و پس از آنكه احياناً پسر خوانده او را طلاق داد، انسان ميتواند او را در نكاح خويش در آورد؛ زيرا كه زني است به تمام معني بيگانه و اجنبيّ؛ و جزء محارم نميباشد. وَ مَا جَعَلَ أدْعِيَائِكُمْ أَبْنَاءَكُمْ ذَلِكُمْ قَوْلُكُمْ بِأَفْوَاهِكُ��ْ وَ اللَهُ تَقُولُ الْحَقَّ وَ هُوَ يَهْدِي السَّبِيلَ . (آيۀ 4، از سورۀ 33: احزاب).
«و خداوند پسر خواندههاي شما را پسر قرار نداده است؛ و اين گفتار خود شما است كه بر سر زبانهايتان جاري است. و خداوند حقّ ميگويد؛ و او به راه راست رهبري ميكند».
رسول خدا ميخواهد اين احكام را اجرا كند؛ ولي از مردم ميترسد؛ از مردم تازه مسلمان ميترسد كه مباد استحياش كنند؛ و زير بار نرود؛ و از دين برگردند و بگويند: اين محمّد شريعتي را آورده است كه (عياذاً بالله) مانند مجوس نكاح محارم را تجويز ميكند.
فلهذا اين خوف و ترس رسول الله از مردم؛ به جهت نگاهداري دين و براي خداوند بوده است. وليكن خداوند به او امر ميكند كه بدين خوف اعتناء مكن! و از من فقطّ بترس! و اين امر را اجرا كن.
نظير امر و عتاب خداوند به رسول الله در قضيّۀ غدير كه: بَلِّغْ مَا أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَبِّكَ وَ إِن لَم تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رَسَالَتَهُ وَاللَهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ . «اي پيغمبر برسان به
ص117
مردم، و تبليغ كن آنچه را كه از طرف پروردگارت به تو نازل شده است، و اگر بجا نياوري رسالت خدا را تبليغ نكردهاي! و خداوند تو را از مردم حفظ ميكند». (آيۀ 67 از سورۀ 5: مائده).
رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم در وقت آمدن احكام شديد كه مردم در بدو أمر تحمّل آن را نداشتند؛ آن حكم را اوّل دربارۀ خود و اقوام و نزديكان خود پياده ميفرمود؛ و عمل ميكرد؛ تا مردم بدانند كه رسول الله خود با نفس نفيس خود، در معرض اين حكم قرار گرفته، و دربارۀ خود اجراء كرده است؛ و بنابراين، استحاش و نگراني از بين برود؛ و يا لااقلّ تخفيف پيدا كند.
مثلاً وقتي كه خواست ربا را بردارد؛ و حكم به حرمت آن كند، و پولهاي ربوي را كه مردم در جاهليّت از يكديگر طلب داشتند، فسخ كند و آن را بياعتبار بشمارد؛ اوّل بار، دربارۀ عمويش عبّاس، اين حكم را اجرا كرد، و تمام پولهاي ربوي را كه او از مردم طلب داشت اسقاط كرد چنانكه در خطبۀ حجّة الوداع كه در عرفات ايراد فرمود، آمده است كه: وَ وَضَعَ رِبَا الْجَاهِليَّةِ وَ أوَّلُ رِباً وَضَعَهُ رِبَا عَمِّهِ العبّاسِ رَضِيَ اللهُ عَنْهُ. [19]
و نيز وقتي كه خواست ارزش خونهاي مشركين و غير مسلمان را بردارد؛ اوّل دربارۀ پسر عموي خودش: رَبيعة بن حَارث بن عبدالمطّلب، كه در شرك و در جاهليّت ريخته شده بود و هُذَيْل او را كشته بود، برداشت و در خطبه فرمود ، چنانكه آمده است: وَ وَضَعَ الدِّمَاءَ فِي الْجَاهِلِيَّةِ وَ أوّلُ دَمٍ وَضَعُه دَمُ ابْنِ عَمِّهِ رَبِيعَةَ بنِ الحَارِثِ بْنِ عَبْدِالمُطَّلِب قَتَلَهُ هُذَيْلٌ.
فَقَالَ: أولُ دَمٍ أبْدَأُ بِهِ مِن دِمَاءِ الْجَاهِلِيَّةِ مَوْضُوعٌ فَلَا يُطَالِبُ بِهِ فِي الإسْلَامِ. [20]
و در همين خطبه ميفرمايد: إنَّ دِمَآءكُم وَ أموَالَكُمْ حَرَامٌ عَلَيْكُمْ كَحُرْمَةِ يَوْمِكُمْ هَذَا، فِي شَهْرِكُمْ هَذَا فِي بَلَدِكُمْ هَذَا. ألَات كُلُّ شَيءٍ مِن اَمْرِ الجَاهِلِيَّةِ تَحْتَ قَدَمِي مَوْضُِوعٌ؛ وَ رِبَا الجَاهِلِيَّةِ مَوْضُوعٌ؛ وَ أوَّلُ رِباء أَضَعُ رِبَا العَبَّاسِ بنِ عَبْدِ المُطَّلِب.
«بدانيد كه: حقّا خونهاي شما و مالهاي شما بر يكديگر حرام است؛ مانند
ص118
حرمت اين روز حرام، در اين ماه حرام، و در اين شهر حرام. [21] آگاه باشيد كه هر امري از امور جاهليّت را من در زير گام خود گذاشتم؛ و رباي جاهليّت را زير پاي خودگذاشتم؛ و اوّلين ربائي كه ساقط كردم و از بين بردم، رباي عبّاس پسر عبدالمطّلب است».
باري پيامبر اكرم صلّي الله عليه وآله وسلّم براي اجراء امر اوّل كه ازدواح بين طبقۀ اشراف و طبقۀ ضعيفان بود، و ميخواست اوّلين بار اين امر را در خاندان خود اجرا كند به نزد زَينَب بنت جَحْش (دختر عمۀ خود) آمدند و او را براي زيد بن حارِثه كه غلام آزاد شده و پسر خواندۀ آن حضرت بود خطبه و خواستگاري كردند؛ اين امر بر زينب گران آمد همچنانكه در تفسير «الدّرّ المنثور» وارد است كه:
اخرج ابن جرير عن ابن عبّاس: قال: خَطَبَ رَسُولُ الله صَلَّي الله عَليهِ وَآلِهِ زَينَبَ بِنْتَ جَحْشٍ لِزَيْدِ بنِ حَارِثَةَ فَاسْتَنْكَفَتْ مِنْهُ وَ قَالَتْ: أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ حَسَباً، وَ كَانَتْ امْرَأةً فِيهَا حِدَّةٌ، فَأنْزَلَ اللهُ تَعَالَي:
وَ مَاکان لِمُومِنٍ وَ لَا مُؤْمِنَةٍ إذَا قَضَي اللَهُ وَ رَسُولُهُ أمْراً أنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أمْرِهِمْ وَ مَنْ يَعْصِ اللَهُ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلَالاً مُبِيناً. (آيۀ 36 از سورۀ 33: احزاب). [22]
ابن جرير از ابن عبّاس تخريج كرده است كه: رسول خدا از زينب براي زيد بن حارثه خواستگاري كردند؛ و زينب از پذيرش آن استنكاف كرد و گفت: حَسَب من از او بهتر است؛ و زينب داراي حدّت و شدّت بود. در اين حال خداوند اين آيه را فرستاد.
«و چنين حقّي و اختياري براي هيچ مرد مؤمن و هيچ زن مؤمنهاي نيست، در آن وقتي كه خدا و رسول خدا بر او حكمي را بنمايد، او از براي خود اختيار در آن امر داشته باشد؛ و هر كس مخالفت خدا و رسول خدا را بكند به گمراهي آشكاري گمراه ميگردد».
ص119
بنا بر امر وَلآئي رسول خدا، زينب ازدواج با زيد را پذيرفت؛ و در تحت حبالۀ نكاح او درآمد؛ ولي اين ازدواج مقرون به آرامش و سكون نبود، پيوسته زينب در خود شرف و بزرگ ميديد؛ و زيد: شوهر خود را غلام آزاد شدۀ پسر دائي خود: محمّد رسُولُ اللهَ.
و اين عدم توافق روحي كار بر زيد تنگ كرد؛ و پيغمبر اجازه نميداد؛ و ميفرمد: بايد زنت را نگاهداري كني، و طلاق ندهي.
وَ إذْ تَقُولُ الَّذِي أنْعَمَ اللَهُ عَلَيْهِ وَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِ أَمْسِكْ عَلَيْكَ زَوْجَكَ وَاتَّقِ اللَهَ. (نيمۀ اوّل آيۀ 37).
«و اي پيغمبر ميگفتي به آن كسي كه خداوند بر او نعمت بخشيده بود، و تو نيز بر او نعمت ارزاني داشته بودي كه: زنت را براي خودت نگاهدار، و رها مكن، و از خداوند بپرهيز».
��ا آنكه آنقدر زندگي آنان مشكل شد كه زيد خسته شد؛ و نزد رسول الله آمد و گفت من ديگر تحمّل صبر و شكيبائي با او را ندارم؛ و اذن ميخواهم تا او را طلاق دهم؛ و پيغمبر اذن دادند؛ و او را طلاق داد.
در اينجاست كه پيغمبر به امر خدا مأمور ميگردند تا حكم دوّم يعني الغآء آثار پسر خواندگي را اجرا كنند؛ آنهم در اوّلين مرحله دربارۀ خود؛ به اينكه: زينب را كه زن پسر خواندۀ خود و در حكم عروس آن حضرت بود، به نكاح خويش درآوردند؛ تا عملاً بر مردم روشن گردد، كه عروس پسر خوانده، عروس انسان نيست؛ و نكاح او بدون اشكال است. وليكن پيغمبر از مردم در خوف و هراس بودند، كه اين امر در نزد مردم بيسابقه است و اگر زينب را نكاح كنند، مردم ميگويند: با عروس خود نكاح كرده، و از دين بر ميگردند، و اسلام چه بسا در اين مراحل محتمل بود منقلب شود.
اين آيه آمد كه اي پيغمبر تو از مردم در خشيت و ترس ميباشي! نترس! و امر خدا را عملي كن و خداوند سزاوارتر است از اينكه از او بترسي! و آنچه را كه از امر خدا راجع به ازدواج با زينب پنهان ميكني و به مردم نميگوئي، خداوند آن راظاهر و آشكار ميسازد.
ص120
وَ تُخْفِي فِي نَفسِكَ مَا اللَهُ مُبدِيهِ وَ تَخْشَي النَّاسَ وَاللَهُ أَحَقُّ أن تَخشَهُ. (دنبال آيه).
رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم به امر خدا براي برداشته شدن اين بدعت جاهلي، با وجود نگراني و ترس از مردم، با زينب ازدواج كردند؛ و خداوند هم تأييد فرمود و كمك كرد؛ و ايراد و اشكال مردم، ضعيف و ناتوان آمد؛ و بحمدالله اين حكم هم اجراء نشد؛ و بر پسر خوانده ديگر آثار پسر حقيقي مترتّب نگشت.
فَلَمَّا قَضَي زَيْدٌ مِنهَا وَطَرًا زَوَّجْنَا كَهَا لِكَيْ لَا يَكُونَ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ حَرَجٌ فِي أَزْوَاجِ أدْعِيَائِهِمْ إذَا قَضَوْا مِنهُنَّ وَطَرًا وَ كَانَ أَمْرُ اللَهِ مَفْعُولاً. (بقيّۀ آيه 37).
«پس چون زيد حاجت خود را از زوجۀ خود گرفت؛ و به او استمتاع و دخول كرد؛ ما زينب را به زنيّت و زوجيّت تو درآورديم، بجهت آنكه هيچ گاه ديگر براي مؤمنان سختي و حَرَجي، در نكاح كردن زنهاي پسر خواندههاي آنان نباشد؛ در وقتي كه آن پسر خواندهها حاجت خود را از آن زنان به استمتاع و دخول گرفته باشند؛ و البته امر خداوند شدني است».
در اينجا قضاء وَطَرْ يعني استمتاع و دخول را در هر دو بار ميآورد، براي آن كه بفهماند حتّي بعد از همخوابگي و آميزش، نكاح زن پسر خوانده اشكال ندارد؛ و نه فقطّ اين حكم منحصر بصورت عدم آميزش بوده باشد.
اين بود حقيقت داستان زينب و امر وَلآئي رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم كه طبق آيۀ شريفۀ قرآن و تفاسير شيعه بيان شد؛ ولي بسيار از تفاسير اهل تسنّن، داستان را به صورت غير نيكوئي بيان ميكنند.
و مستشرقين نيز چون از تواريخ و تفاسير اهل تسنّن، به اسلام شناسي متوسّل شدهاند، فلهذا اسلام را از ديدگاه آنان ميبينند؛ و دچار اشكال ميگردند.
گوستاولوبون فرانسوي در كتاب «تاريخ تمدّن اسلام و عرب» مينويسد:
«محبت پيغمبر به زن تا اين درجه بود كه يك روزي اتّفاقاً چشمش به زن زيد پسر خواندۀ وي كه بدون لباس بود افتاده؛ ميلي در وي پيدا شد؛ وقتي كه زيد مطّلع گرديد، او را طلاق داد، و بعد به حبالۀ نكاح پيغمبر در آمد؛ و اين مطلب ميان مردم انعكاس بدي انداخته بعضي بناي اعتراض را گذاشتند؛ ولي جبرئيل كه هر روز
ص121
نزد پيغمبر ميآمد، وحي آود كه اين فعل از پيغمبر بدون مصلحت نبوده است، مردم هم بعد از اين ساكت شدند». [23]
و از آنچه ما بيان كرديم معلوم شد: صورت قضيّه صد در صد چيز ديگري بوده است؛ و درست بر خلاف اين نظريّه و در مقابل آن است. علاّمۀ طباطبائي فرموده است:.
«و بعضي از مفسّرين خواستهاند براي عمل رسول الله طبق تفاسير عامّه محملي بتراشند، فلهذا گفتهاند: آن حالت رسول الله، حالت جبلّي بشري بود كه هيچ گاه انساني از آن فارغ نيست؛ و اين از دو جهت اشكال دارد:
اوّلاً ـ اين كلام در مورد منع است، كه تقويت تربيت الهيّه بطوري نبوده است، كه بر غريزيۀ بشري غالب شود.
ثانيا ـ در آن صورت: ديگر محلّي براي عتاب و مؤاخذۀ خداوند در كتمان و إخفاء اين امر تصوّر نميشود؛ زيرا در اسلام مجوزّي براي ذِكر زنهاي شوهردارِ مردم، و علاقهمند شدن و گرايش پيدا كردن به آنها نيست؛ و در اين صورت چگونه خداوند پيامبر را بر إخفاء اين امر و ترسيدن از مردم عتاب و مؤاخذه كند ؟ [24]
و نظير اين گونه از نسبتهاي ناروا در تواريخ و تفاسير اهل تسنّن به رسول الله ديده ميشود، كه بطور كلّي تاريخ و تفسير شيعه از اين گونه امور پاك است. و شايد علّت تفاسير و تواريخ عامّه آن باشد كه مصادر حديث خواستهاند طبق آراء خودشان، رسول الله را از مقام قدّوسيّت و طهارت و عصمت تنزّل دهند؛ و با بوارات مجعوله در تعريف شيخين كه تا سرحدّ امكان مقام و منزلت آنها را بلا بردهاند؛ تطبيق داده؛ و در اين صورت ديگر فاصلهاي بين رسول الله و آنها نخواهد بود؛ و اگر هم باشد ضعيف است؛ و اين بزرگترين خيانت به تاريخ، و جنايت به واقعيّت است كه انسان به جهت إعلاء شخصي، پيامبري را به امر غير صحيحي متّهم كند.
و اگر كسي بگويد: همانطور كه سنّيها در جعل روايات براي تعريف شيخين و عثمان كوشش كردهاند شيعه هم براي تعريف و تمجيد عليّ بن أبيطالب
ص122
اين تلاش را كردهاست. جواب گوئيم كه: اين كلام غلط است؛ زيرا حكومت و سياست بعد از رسول خدا در دست طرفداران خلفاء بوده است؛ و طرفداران عليّ بن أبيطالب مهجور و مطرود و محبوس و مضروب و مقتول بودهاند؛ و اين امر يكي و دو روز نبوده بلكه تا زمان رفع تقيّه در عهد صفويّه به فتواي عالم كبير و شيخ جليل: شيخ عبدالعالي ميسي كَرَكي جبل عامي، معروف به محقّق كركي و محقّق ثاني باقي بوده است و در اين صورت كه از هر جهت قدرت و حكومت و بيت المال و تبليغات در دست مخالفين بوده است، كجا شيعه ميتواند روايتي جعل كند؛ شيعه حتّي نتوانسته است روايات وارده در فضائل و مناقب آنها را دست به دست و سينه به سينه به ديگران برساند و شواهد تاريخي بر اين امر بسيار است، تا كجا رسد كه زياده از مرويّات در فضائل آن سروران خود مخالفين است چون از او دربارۀ اميرالمؤمنين عليه السّلام پرسيدند: گفت: مَا أَقُولُ فِي رَجُلٍ أسَرَّ أوليآؤهُ مَناقِبَهُ تَقَيَّةً وَ كَتَمَهَا أعْدَآؤهُ حَنَقاً وَ عَدَاوَةً وَ مَعَ ذَلِكَ قَدْ شَاعَ مِنْهُ مَا مَلَاتِ الخَافِقَينِ.ا
«من چه بگويم دربارۀ مردي كه دوستان او مناقب و فضائل او را پنهان كردند از روي تقيّه و ترس، و دشمنان او نيز پنهان كردند از روي كينه و دشمني؛ و با وجود اين، مناقب و فضائل او مشرق و مغرب عالم را پر كرده است ».
و سيّد تاج الدّين عامّلي اين مُفاد را از شافعي اخذ كرده است آنجا كه گويد:
لَقَدْ كَتَمَتْ آثارَ آلِ محمَّدٍ مُحِبُّوهُم خَوفاً وَ أعْدَاؤهُمْ بُغضا
فَأبِر زَمِن بَيْنِ الفَرِيقَينِ نَبْذَةٌ بِهَا مَلا اللَهُ السَّمَواتِ وَ الارْضَا
«به تحقيق كه آثار آل محمّد را كتمان كردند، دوستانشان از روي خوف، و دشمنانشان از روي بغض. و مَعَهذا آن مقدار مختصري كه از بين اين دو گروه ظاهر گرديده است خداوند با آن آسمانها و زمين را پر كرده است» [25]. و اين كلام جاي دقّت است. و السّلام علينا و علي عباد الله الصّالحين.
پاورقي
[1] ـاسفاراربعه طبع حروفی ج 7 ص 18
[2] ـ اين بيت، ششصد وسي ويكمين بيت از تاتيه كبري است.
[3] ـ حجر با فتحه به معناي منع كردن و حجر با كسره به معناي دامن است.
[4] و الموضحي در اصل والموضح لي بوده است.
[5] يتيمه درگرانبها را گويند.
[6] ايك درخت پربرگ و ساقه را گويند ودوحه به معناي درخت بزرگ است.
[7] هزار به معناي بلبل است.
[8] قينه: زن آوازه خوان است.
[9] حانه الخمار:دكان شراب فروش و محل انداختن شراب
[10] زنار: چيزي را گويند كه به كمر میبندند.
[11] هيكل: محلي است در صدر كليسا كه قرباني را به آنجا میبرند؛ نظير محراب مسجد.
[12] احبار: علماي يهود
[13] بد با كسر باء به معني مثال و مجسمه و بت است ومنظور دراينجا محل بد يعني بتخانه است.
ولاولا اشاره به حديثي است كه از رسول الله ابودَردآء روايت كرده است كه: ان الله خلق آدم فضرب بيمينه علي يساره فاخرج دريه بيضاء كالفضه، ومن اليسري سوداء كالحمتمه، ثم قال: هولاء في الجنه ولاابالي و هولاء في النار و لا اٌبالي ( شرح تائيه ملاعبدالرزاق كاشاني، طبع سنگي، ص 466)
[14] ـ مراد اسلام علينا و علي عبادلله الصالحين است كه رسول خدا در نمازها قرائت مینمودهاند و بنابراين آن حضرت به تمام بندگان صالح خدا سلام میكرده اند.
[15] ـ اين احاديث بسيار است؛ وبا تعابير مختلفي بيان شده وبه حد استفاضه میرسد؛ و آنها را مجلسي در جلد اول بحار از طبع كمپاني از ص 117 تا 126 در تحت عنوان « باب ان حديثهم عليهم السلام صعب مستصعب و ان كلامهم ذو وجوه كثيره و فضل التدبر في اخبارهم » آورده است.
[16] ـ صعب به آن حيوان سركش و چموش گويند كه كسي نمي تواند آن را سوار شود؛ در مقابل ذلول كه مراد از آن حيوان رام است و مستعصب حيواني را گويند كه چون آنرا ببينند از آن فرار كنند، از شدت حدت، و بيم گزند آن؛ و دراينجا حضرت حديث خود را به چنين حيواني تشبيه كردهاند يعني نزديك شدن به اسرار آل محمد در توان هركس نيست؛ وذكوان ازماده ذكت تذكو النار: اشتهد لهيبها؛ و همانطور كه مجلسي در بيان حديث مشابه آن آورده است: وذكوان المونين يعني در توقد والتهاب وفروزندگي پيوسته مردم را در هيجان میآورد.و اجرد به آن كسي گويند كه هيچ مودر بردن اونيست؛ وبنابراين بسيار پاك وزيباست، و اين را براي طراوات ونيكوئي استعاره آورند، ومحصل آنكه: حديث ما پاك وپاكيزه وبا طراوات و بدون هيچ شائبه ايست× و موجب التهاب و اضطراب و به حركت درآمدن مومنان است كه برخيزند وبه دنيال ما بگردند، ونيز مشكل است و كسي را ياراي تحمل آن نيست.
[17]: مراد جابربن يزيد جُعفي است كه از اعاظم اصحاب آن حضرت بوده است؛ نه جابربن عبدالله أنصاري.
[18]: رسالۀ «الولاية» علاّمۀ فقيد آية الله طباطبائي رضوان الله عليه، نسخۀ خطّي حقير ص 3 تا ص 6
[19] ـ «سيرۀ حلبيّه»، ج 3، ص 298.
[20] - همان
[21] ـ منظور از روز حرام روز عرفه است كه بسيار محترم است و از ماه حرام منظور ماه ذوالحجّة است كه ماه محترم است و منظور از شهر حرام شهر مكّه است كه داراي حرمت بوده و بدون احرام نميتوان در آن داخل شد.
[22] - الدر المنثور ج 5 ص 200
[23] ـ «تاريخ تمدّن» ص 121 و 122، در ضمن فصل چهارم
[24] ـ «تفسير الميزان» ج 16، ص 343