دأب و دَیدن سنّیهای ظالم و متجاوز قبل از استقرار این قرار و حكم در ميانشان آن بود كه: از گامها و خطوات كساني كه از ناحيۀ رشيدَيْن ملعونين (هارون و مأمون) براي اقامۀ فتوي و احكام معيّن شده بودند پيروي ميكردند همچون قاضي أبويوسف، و يحيي بن أكثم شامي و ساير كساني كه بر طريقۀ أئمّۀ أربعه يا غيرشان از مجتهدين بودهاند، مگر آنكه در دولت ايّوبيّه در كشور مصر ذكري براي غير شافعي مصري مُطَّلِبي، و مالك بن أنس مدني - همان طور كه از تاريخ استفاده ميگردد - نبوده است.
و اما پيش از زمان رَشيدَيْن(هارون و مأمون) مردم از افرادي همچون زُهْري و ثَوْري، و مَعْمَر بن راشِد كوفي تقليد ميكردند، آنان كه براي طلب حديث و فقه به آفاق مسافرت كرده بودند، و اساس كارشان را بر خصوص كتب و تصانيف گذارده بودند. و پيش از ايشان نيز از فقهاي شهرها مانند ابوعلي كوفي، و ابن جُرَيْح، و أوْزاعي شامي و امثال آنها از تابعين تابعين اصحاب، تقليد ميكردهاند.
و از بعضي از كتب تواريخ عامّه به دست ميآيد كه: در عصر مولانا الإمام الصّادق عليهالسّلام، جميع اهل كوفه عملشان را طبق فتاواي ابوحنيفه و سفيان ثوري و مرد ديگري قرار داده بودند و اهل مكّه بنابر فتاواي ابنجُرَيْح، و اهل مدينه بنابر فتاواي مالك و مرد ديگري، و اهل بصره بنابر فتاواي عثمان و سَوَادَة و غيرهما و
ص 533
اهل شام بنابر فتاواي أوْزاعي و وليد، و اهل مصر بنابر فتاواي لَيْث بن سَعيد، و اهل خراسان بنابر فتاواي عبدالله بن مبارك، و غير از ايشان همچنين در ميان آنها اهل فتوي وجود داشتهاند.
و اين نهج و مَنْهج ادامه داشت تا آنكه رأيشان در سنۀ سيصد و شصت و پنج(365) قرار گرفت بر آنكه مذاهب منحصر در مذاهب أربعه گردد.
تا آنكه صاحب «روضات» ميگويد:
در كتاب «وفيات الاعيان» در اواخر ترجمۀ ابنحنبل آورده است كه: او دو پسر عالم داشته است: صالح و عبدالله. امَّا صالح زودتر از پدر وفات كرد و اما عبدالله زنده بماند تا سنۀ دويست و نود(290) و كنيۀ امام احمد به واسطۀ او بود. ـ انتهي.
و من ميگويم: كنيۀ اين عبدالله، ابوعبدالرَّحمن ميباشد، و كتاب «مسند» از اوست كه از پدرش و غير پدرش روايت كرده است و در كتاب «عُمْدة» ابن بِطْريق حِلِّي و غيره از او نقل بسيار است. و بعضي آوردهاند كه: صالح قضاوت اصفهان را متصدي گشت تا آنكه در آنجا بمرد.
و بايد دانست: از جمله چيزهائي كه تو را آگاه ميكند بر قلّت تعصّب اين صالح ابن طالح و أيضاً پدرش كه ذكرش گذشت، حكايتي است كه صاحب «الصَّواعق المُحْرقَه» ذكر كرده است، با وجود آنكه وي در نهايت مراتب از دشمني و از ناصبيان به اهل البيت: به شمار ميآيد.
وي بعد از ترجيح قول به عدم كفر يزيد ملعون و عدم استحقاق او لعنت را به واسطۀ تمسّك به اصل اسلام او كه بايد بدين اصل اخذ نمود تا خلاف آن كه خروج از اسلام است ثابت گردد، و به واسطۀ آنكه علم به موت او در حال كفر دانسته نشده است، و اگر چه در صورت و حالت ظاهر، كافر ميباشد امَّا احتمال اينكه عاقبتش به خير شده باشد و بر دين اسلام مرده باشد وجود دارد، و به واسطۀ آنكه تصريح كردهاند به عدم جواز لعنت بر فاسقي كه مسلمان باشد و در فسقش تظاهر كند، و يزيد هم از همان قبيل است.
ص 534
و اگر ما قبول كنيم كه او امر به قتل حسين و خاندان او نموده است، اين امر از روي حلال دانستن قتل او صورت نگرفته است. و اگر از روي حلال دانستن هم باشد وليكن از راه تأويل بوده است، و اگر هم تأويل، تأويل باطل بوده باشد موجب فسق او ميگردد نه كفر او.
خدا دهان صاحب «صَواعِق» را بشكند كه در اظهارات خود به طور تجرّي در دين خدا سخن رانده است و از وجه رسول الله در تحقير منزلت و مقدارش شرم ننموده است. و آن حكايت اين است كه گفته است بعد اللَّتيّا و الَّتي(پس از تمام اين مقالات و گفتگوها): ابنجَوْزي از قاضي أبويعلي فرّاء روايت كرده است كه او در كتاب خود «المُعْتَمد في الاُصول» با اسناد خود به صالح بن احمد بن حنبل روايت ميكند كه: من به پدرم گفتم: جماعتي ما را منسوب ميدارند كه تَوَلِّي يزيد را داريم؟!
پدرم گفت: اي نور چشم، پسرم! مگر امكان دارد كسي را كه ايمان به خدا داشته باشد تَوَلِّي يزيد را داشته باشد؟! چرا تو لعنت نكني كسي را كه خداوند او را در كتابش لعنت كرده است؟!
من گفتم: لعنت بر يزيد در كجاي كتاب خداست؟!
پدرم گفت: در قول خداي تعالي: فَهَلْ عَسَيْتُمْ إنْ تَوَلَّيْتُمْ أنْ تُفْسِدُوا فِي الَارْضِ وَ تُقَطِّعُوا أرْحَامَكُم. اُولَئِكَ الَّذِينَ لَعَنَهُمُ اللهُ فَأصَمَّهُمْ وَ أعْمَي أبْصَارَهُمْ .[493]
«پس آيا به خودتان اميدمنديد كه اگر ولايت امر مردم را متصدّي گرديد، در زمين فساد كنيد و قطع ارحام و خويشاوندانتان را بنمائيد؟ آن جماعت كه چنان كنند كساني هستند كه خداوند بر ايشان لعنت فرستاده است و آنان را كَرْ كرده است و چشمانشان را كور گردانيده است.»
پس آيا بزرگتر از قتل فسادي هست؟!
ص 535
و در روايتي است: اي نور چشم، پسرم! چه بگويم راجع به مردي كه خدا او را در كتاب خود لعنت كرده است. سپس حديث: مَنْ أخَافَ أهْلَ الْمَدِينَةِ أخَافَهُ اللهُ، وَ عَلَيْهِ لَعْنَةُ اللهِ وَالْمَلَئِكَةِ وَ النَّاسِ أجْمَعِينَ «كسي كه اهل مدينه را بترساند خداوند او را ميترساند و بر او باد لعنت خدا و جميع فرشتگان و آدميان» را ذكر كرد. و در ميان همه خلافي نيست كه يزيد با اهل مدينه با لشگري جنگيد و اهل مدينه را ترسانيد. - پايان كلام ابن حَجَر صاحب «صواعِق مُحْرِقَه».
و اين حديث را مُسْلِم ذكر كرده است و از آن لشكر، كشتار و فساد عظيم و اسارت، و مباح كردن جان و مال و ناموس اهل مدينه مشهور است تا حدّي كه قريب سيصد دختر باكره بكارتشان را از دست دادند، و به همين مقدار از صحابۀ پيامبر كشته شدند، و از قاريان قرآن قريب هفتصد نفر، و چند روز تمام شهر مدينه بر سپاهيان يزيد مباح بوده است. و در مسجد النَّبي چند روز نماز جماعت تعطيل شد، و هيچ كس متمكّن از دخول آن مسجد نشد تا آنكه سگان و گرگان داخل شدند، و بر منبر پيامبر صلّياللهعليهوآلهوسلّم بول كردند - به جهت تصديق خبري كه داده بود - و باز هم امير آن لشگر بدين مقدار اكتفا نكرد مگر آنكه مردم مدينه با وي بيعت كنند براي يزيد بر اينكه آنان غلام زر خريد يزيد بوده باشند كه اگر بخواهد ايشان را بفروشد و اگر بخواهد آزاد كند. و بعضي كه خواسته بودند براساس كتاب خدا و سنَّت رسول خدا با وي بيعت كنند نپذيرفته بود و گردنشان را زده بود. واين در واقعۀ حَرَّه مضبوط است.
و از جمله آنچه را كه مناسبت كلام، ما را به ذكر آن كشانيده است كه در اين مقامذكر نمائيم داستاني است كه سَيِّد جَزائري در كتاب «مَقامات» خود از ابنابيالحديد معتزلي بغدادي نقل نموده است كه وي در شرحش بر «نهج البلاغة» از يحيي بن سعيد مرد موثّق حكايت كرده است كه او گفت:
من در نزد اسمعيل بن علي حنبلي فقيه حنابله و رئيسشان در بغداد بودم كه مردي حنبلي كه در كوفه بوده است بر وي وارد شد و گفت: سيِّدي! من در روز غدير
ص 536
نزد قبر علي بن أبيطالب عليهالسّلام چيزهائي را مشاهده كردم، و از فضايح و سَبِّ صحابه با صداهاي بلند و اصوات جهوري بهقدري ديدهام كه به زبان نيايد!
اسمعيل گفت: أيُّ ذَنْبٍ لَهُمْ؟! فَوَاللهِ مَا جَرَّأهُمْ عَلَي ذَلِكَ وَ لَا فَتَحَ لَهُمْ ذَلِكَ الْبَابَ إلَّا صَاحِبُ ذَلِكَ الْقَبْرِ.
«ايشان چه گناهي دارند؟! سوگند به خدا كه آنان را بر اين كار جرأت نداده است و اين در را بر روي آنها نگشوده است مگر خود صاحب آن قبر.»
آن مرد حنبلي گفت: يَا سَيِّدِي! فَإنْ كَانَ مُحِقّاً فَمَا لَنَا نَتَوَلَّي فُلَاناً وَ فُلَاناً؟! وَ إنْ كَانَ مُبْطِلاً فَمَا لَنَا نَتَوَلَّاهُ؟! يَنْبَغِي أنْ نَبْرَأ إمَّا مِنْهُ أوْ مِنْهُمَا!
«اي آقاي من! اگر صاحب قبر در گفتارش مُحِقّ بوده است پس چرا ما تَوَلِّي فلان و فلان را داريم؟ و اگر صاحب قبر مبطل بوده است پس چرا ما تولِّي او را داريم؟! سزاوار است ما بيزاري و برائت بجوئيم يا از او، و يا از آن دو نفر!»
راوي اين حديث يحيي بن سعيد گويد: اسمعيل با سرعت از جاي خود برخاست و نعلش را پوشيد و گفت: لَعَنَ اللهُ الْفَاعِلَ بْنَ الْفَاعِلَةِ - يَعْنِي بِهِ نَفْسَهُ الْخَبِيثَةَ - إنْ كَانَ يَعْرِفُ جَوَابَ هَذِهِ الْمَسْألَةِ!
«خدا لعنت كند اين مرد زناكار پسر زن زناكار را - مرادش خودش بوده است - اگر جواب اين مسأله را بداند!»
و رفت و داخل در اندرون خانهاش شد.
فَانْظُرْ إلَي آثَارِ رَحْمَةِ اللهِ كَيْفَ يُحْيِي الارْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا إنَّ ذَلِكَ لَمُحْيِي الْمَوْتَي وَ هُوَ عَلَي كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ.[494]،[495]
«پس(اي پيغمبر) بنگر به سوي آثار رحمت خداوند كه چگونه زمين را پس از
ص 537
مرگش زنده ميگرداند، تحقيقاً آن خداوند هر آينه نيز زنده كنندۀ مرد����ن ميباشد، و او بر انجام هر كار تواناست!»
حاصل سخن آن است كه اين چهار مذهب كه ما در اينجا مختصري از آن پرده برداشتيم، علاوه بر اشتراكشان در عقيده بر خلافت خلفاي غاصب، در اصول معارف و در فروع فقهيّه با يكديگر اختلاف دارند، و در هر كدام انحراف بسياري روي اصول عقلائيّه و موازين حِكَميّه و تاريخ مضبوط وجود دارد كه نميتوان آنها را دستگيرۀ اعتماد و عمل و صراط مستقيم به سوي خدا قرار داد، تا به جائي كه شيخ محمود جارالله زمخشري كه در علم ادب از فرائد دهر و نوادر ايام ميباشد خود با آنكه عامّي مذهب است و بالاخره از اين اصول در عقائدش و از اين فروع در كردارش بيرون نميباشد[496]، تصريح دارد كه: من به علّت سستي و وَهْني كه در اين
ص 538
مذاهب اربعه، و ظاهريّون كه مجموعاً مذاهب خمسه ميشوند وجود دارد، نميتوانم حقيقت مذهبم را بر مَلا سازم.
شيخ ابراهيم دُسُوقي - أديب و عالم خبير - اشعاري را از زمخشري حكايت نموده است كه شاهد مدّعاي ماست:
إذَا سَألُوا عَنْ مَذْهَبِي لَم أبُحْ بِه وَ أكْتُمُهُ، كِتْمَانُهُ لِيَ أسْلَمُ 1
فَإنْ حَنَفِيّاً قُلْتُ قَالُوا بِأنَّنِي اُبِيحُ الطِّلَا[497] وَهْوَ الشَّرَابُ الْمُحَرَّمُ 2
وَ إنْ مَالِكِيّاً قُلْتُ قَالُوا بِأنَّنِي اُبِيْحُ لَهُمْ أكْلَ الْكِلَابِ وَ هُمْ هُمُ3
وَ إنْ شَافِعِيّاً قُلْتُ قَالُوا بِأنَّنِي اُبِيْحُ نِكَاحَ الْبِنْتِ وَالْبِنْتُ تَحْرُمُ 4
وَ إنْ حَنْبَلِيّاً قُلْتُ قَالُوا بِأنَّنِي ثَقِيلٌ حُلُولِيٌّ بَغِيضٌ مُجَسِّمُ 5
وَ إنْ قُلْتُ مِنْ أهْلِ الْحَدِيثِ وَ حِزْبِه يَقُولُونَ: تَيْسٌ لَيْسَ يَدْري وَ يَفْهَمُ 6
تَعَجَّبْتُ مِنْ هَذا الزَّمَانِ وَ أهْلِه فَمَا أحَدٌ مِنْ ألْسُنِ النَّاسِ يَسْلَمُ 7
وَ أخَّرَنِي دَهْرِي وَ قَدَّمَ مَعْشَرا عَلَي أنَّهُمْ لَايَعْلَمُونَ وَ أعْلَمُ 8
وَ مُذْ أفْلَحَ الْجُهَّالُ أيْقَنْتُ أنَّنِي أنَا الْمِيمُ وَ الايَّامُ أفْلَحُ أعْلَمُ[498] 9
1- «زماني كه از چگونگي مذهب من بپرسند من آنها را آشكار نميكنم و آن را پنهان ميدارم، چرا كه پنهان داشتنش بهتر مرا در سلامت نگه ميدارد.
ص 539
2- پس اگر بگويم: حَنَفي هستم، ميگويند كه: من جوشيدۀ شراب را حلال ميدانم، در حالي كه حرام است.
3- و اگر بگويم: مالكي هستم، ميگويند كه حلال ميدانم بر ايشان خوردن گوشت سگ را، و ايشانند خورندگان آن.
4- و اگر بگويم: شافعي هستم، ميگويند كه: من نكاح دختران را حلال كردهام، در حالي كه نكاح دختر حرام است.
5- و اگر بگويم: حَنبلي هستم، ميگويند كه: سنگين دل، و مورد بغض و عداوت هستم، و اعتقاد دارم: خداوند در اشياء حلول كرده است، و اعتقاد دارم كه خداوند جسم ميباشد.
6- و اگر بگويم: از اهل حديث و از آن گروه هستم، ميگويند: همچون بُزِ نَر ميباشد كه أبداً فهم و ادراك ندارد.
7- من در شگفت فرو ماندهام از اين زمان و اهل اين زمان كه احدي از زبان مردم سالم نميماند.
8- اين روزگاري كه من در آن زندگي ميكنم مرا به عقب انداخته است، و جماعتي را مقدّم داشته است، با وجود آنكه ايشان نميدانند و من ميدانم.
9- و از هنگامي كه جاهلان به مراد رسيدند من يقين پيدا كردم كه من «ميم» هستم و أيّام ناقص و بدون علماند كه لب زيرين و لب زبرين آنها شكافته است و هرچه دارند قدرت بر تكلّم دارند.»(يعني من مانند حرف ميم هستم كه از حروف مطبقه ميباشد و هنگام تلفظ دهان بسته است و علوم من در درون من است، اما همگان دهان چاك هستند از لب زيرين شكافته و از لب بالاي شكافته پرحرفي ميكنند و درهم ميبافند.)
در اينجا ضروري به نظر ميرسد تا بحثي در علّت تمايز فقه شيعه از فقه عامّه، و زمان انفكاك و جدائي آن، و علّت خمودي اجتهاد در عامّه، و بستن راه فكر بر جميع مردم به انسداد باب اجتهاد به انحصار مذاهب در چهار مذهب، و بحث در
ص 540
عدالت صحابه كه بزرگترين سند و پشتيبان فقه و عقيده، و يگانه معتمَد و مُتكَّايشان در اصول و فروع است بنمائيم و با فروريختن اين بناهاي پا در هوا و ساخته شده بر كنار ساحل دريا بدون استحكام زيرين، مانند آفتاب روشن و مبرهن گردد كه: چقدر بنياد و اساس مذهب عامّه سست و واهي است و بدون اتّكاء به اصل ثابت و اساس رصين و بنيان متين، اين خيمۀ واهي را بر روي پايۀ واهي برافراشته، و اين همه سرو صدا و غوغا در عالم افكنده، و خود و متابعين خود را از شرب ماء مَعين و چشمۀ صافي آب حقيقت محروم داشتهاند.
علاّمۀ حلّي در كتاب «مِنهاج الكرامة» بعد از تفصيل و شرح احوال دوازده امام معصوم - سلام الله عليهم - ميفرمايد: ايشانند پيشوايان با فضيلت صاحب عصمت كه در كمال به حدِّ نهايت رسيدهاند و آنچه را كه ديگران از مشتغلين به سلطنت و فرماندهي و انواع معاصي و ملاهي و شرب خمر و فجور حتّي با أقارب و ارحامشان بنابر آنچه به تواتر در ميان مردم وارد است، براي خود اتّخاذ كردهاند آنان اتّخاذ ننمودهاند.
اماميّه ميگويند: فَاللهُ يَحْكُمُ بَيْنَنَا وَ بَيْنَ هَوُلاءِ وَ هُوَ خَيْرُ الْحَاكِمِينَ .[499] و بعضي از مردم چه نيكو سرودهاند:
إذَا شِئْتَ أنْ تَرْضَي لِنَفْسِكَ مَذْهَباً وَ تَعْلَمَ أنَّ النَّاسَ فِي نَقْلِ أخْبَارِ 1
فَدَعْ عَنْكَ قَوْلَ الشَّافِعِيِّ وَ مَالِكٍ وَ أحْمَدَ وَالْمَرْوِيَّ عَنْ كَعْبِ أحْبَارِ 2
وَ وَالِ اُنَاساً قَوْلُهُمْ وَ حَدِيثُهُمْ رَوَي جَدُّنَا عَنْ جَبْرَئيلَ عَنِ الْبَارِي 3
1- «و اگر ميخواهي براي خودت مذهب پسنديدهاي را اتّخاذ كني و بداني كه مردم فقط در نقل اخبار فرو رفتهاند؛
2- پس از خودت دور كن سخن شافعي و مالك و احمد و آنچه را كه از كعبالاحبار روايت شده است!
ص 541
3- و ولايت مردمي را بر عهده بگير كه گفتارشان و روايتشان: روايت كرد جَدِّ ما از جبرئيل از باري تعالي ميباشد.»
و من گمان ندارم احدي از محصّلين را كه واقف بر اين مذهب گردد آنگاه غير مذهب اماميّه را در باطن خود اختيار كند، و اگرچه در ظاهر غير آن را به جهت طلب دنيا اتّخاذ نمايد. چون براي مذاهب عامّه مدارس و كاروانسراها و اوقاف قرار داده شده است از زماني كه بنيعباس دعوت بدان مذاهب را تأييد كردند و مستمري قرار دادند و براي عامّه دعوت به امامت خودشان را تشييد نمودند.
و ما با بسياري از اعلام عامّه برخورد كردهايم كه در باطن معتقد و متديّن به مذهب اماميّه بودهاند ولي مانع آنها از اظهارشان حُبِّ دنيا و طلب رياست بوده است.
و من بعضي از أئمّۀ حنبليها را ديدهام كه ميگفت: من بر مذهب اماميّه ميباشم. گفتم: پس چرا تدريست براساس فقه حنابله است؟! گفت: در مذهب شما استرهاي سواري و شهريّههاي مرتّب وجود ندارد.
و بزرگترين مدرِّس شافعيّه در زمان ما چون وفات كرد، بنا به وصيّت او متولّي در امر غسل و تجهيزش بعضي از اهل ايمان شدند و او وصيّت كرده بود تا در مشهد امام كاظم عليهالسّلام او را دفن كنند و جمعي را شاهد گرفته بود كه وي بر دين اماميّه بوده است.[500]،[501]
ص 542
و همچنين علاّمه در اوَّلين فصل از كتاب گفته است: در بيان نقل مذاهب:
اماميّه معتقدند كه خداوند تعالي عادل و حكيم ميباشد. فعل قبيح بجا نميآورد و در امر ضروري و واجب اخلال به عمل نميآورد. و جميع افعال او از روي غرض صحيح و حكمت واقع ميشود. و ظلم نميكند. و كار عبث و بيهوده انجام نميدهد. و او به بندگانش رئوف است، آنچه بر ايشان به صلاح نزديكتر و نفعش بيشتر است مقدَّر مينمايد. و خداوند ايشان را از روي اختيارشان تكليف نموده است نه از روي جبر و اضطرار. و آنان را وعدۀ به ثواب داده است. و از عذاب بر حذر داشته است در سخنان انبياء و رسولانش كه همگي معصوم هستند به كيفيّتي كه بر پيامبران خطا و نسيان و گناه جايز نميباشد، وگرنه وثوقي به كارهايشان و سخنانشان ديگر باقي نميماند و بنابراين، نتيجه و ثمرۀ بعثت منتفي ميگردد.
و پس از رسولان به پيرو ايشان اماماني را منصوب فرموده است. و لهذا اولياء معصومين خود را معيّن و نصب كرده است تا مردم از غلطشان و سهوشان و خطايشان مأمون باشند و بدين جهت منقاد و مطيع اوامرشان گردند. و اين به سبب آن است كه: خداوند تعالي عالَم را از لطف و رحمت خود خالي نميگذارد، و او چون رسول خود: محمد صلّياللهعليهوآلهوسلّم را مبعوث كرد، آن پيغمبر گرامي به وظائف رسالت قيام نمود و پس از خودش بر علي بن أبيطالب عليهالسّلام تنصيص فرمود. و پس از او تنصيص نمود بر پسرش الحسن الزَّكي، و سپس بر الحسين الشَّهيد برادر او، و سپس
ص 543
بر عليّ بن الحسين زين العابدين، و سپس بر محمد بن عليّ الباقر، و سپس بر جعفر بن محمد الصادق، و سپس بر موسي بن جعفر الكاظم، و سپس بر عليّ بن موسي الرِّضا، و سپس بر محمد بن عليّ الجواد، و سپس بر عليّ بن محمد الهادي، و سپس بر حسن بن عليّ العسكري، و سپس بر الخَلَف الحجَّة محمد بن الحسن عليهم افضل الصَّلوات.
و اماميه معتقدند كه: پيغمبر از دنيا نرفت مگر بر وصيّتي كه بر امامت نمود.
و اهل سنَّت مخالف جميع اين امور هستند. لهذا در افعال خداوند عدل و حكمت را ثابت نميكنند، و بر وي بجا آوردن فعل قبيح و اخلال به واجب را جايز ميشمارند. و اينكه خداوند براي غَرَضي كارها را انجام نميدهد، بلكه تمام افعال او مستند به هيچ گونه غَرَض و مقصودي نميباشد، و البته از روي حكمت بجا نميآورد. و خداوند ظلم و عَبَث مينمايد. و خداوند كاري را براي مصلحت بندگان انجام نميدهد بلكه در ميان افعال او فساد حقيقي است، به جهت آنكه افعال معصيت و انواع كفر و ظلم و جميع اقسام فساد كه در عالم واقع ميشود مستند به خداوند است - تَعَالَي عَنْ ذَلِكَ .
و شخص مطيع و فرمانبردار مستحقّ ثواب، و شخص عاصي و گنهكار مستحقّ عذاب نميباشد، بلكه چه بسا كسي را كه در طول مدت عمرش در امتثال اوامرش به حدّ كمال سعي و كوشش وافر كرده است عذاب و مجازات مينمايد همچون پيغمبر. و چه بسا به كسي كه در طول عمرش به انواع معاصي و أبلغ قبائح مشغول بوده است همچون ابليس و فرعون ثواب و پاداش نيكو ميدهد.
و عامّه معتقدند كه: انبياء - علي نبيّنا و آله و عليهم السّلام - معصوم نيستند، بلكه گاهي از آنها خطا و لغزش و فسوق و كذب و سهو و غيرذلك سرميزند. و اينكه پيغمبر ما صلّياللهعليهوآلهوسلّم بر امامي بعداز خود تنصيص ننموده است و وي بدون وصيّت مرده است. و امام پس از او ابوبكر بن أبيقُحَافَه است به واسطۀ بيعت عمر با او به رضايت چهار نفر: ابوعُبَيْده، و سالم مَولي [ أبي] حُذَيْفَه، و اسد [اُسَيد ـ ظ] بن
ص 544
حُضَيْر، و بشير بنسعد. و پس از او عمر بن خطّاب به نصّ ابوبكر بر او، و سپس عثمان بن عَفَّان به نصّ عمر بر شش نفر[502] كه او يك تن از ايشان بود و بعضي او را اختيار كردند، و پس از او علي بن ابيطالب عليهالسّلام به جهت بيعت خلايق با وي.
و پس از شهادت او اختلاف كردند، بعضي گفتند: امام پس از او حسن عليهالسّلام است و بعضي گفتند: معاوية بن أبيسفيان. و پس از او امامت را در بنياميّه روان ساختند تا سفَّاح از بنيعباس بيامد در اين حال امامت را به وي سپردند، و پس از او به برادرش منصور منتقل شد، و سپس در بنيعباس تا مُسْتَعْصِم جاري نمودند.[503]
پاورقي
[493] - آيۀ 22 و 23، از سورۀ 47: محمد صلّياللهعليهوآلهوسلّم .
[494] - آيه 50، از سورۀ 30: روم.
[495] - «روضات الجنّات»، طبع سنگي رحلي ج 1 ص 51 تا ص 54 و طبع دارالمعرفة بيروت، ج 1 ص 184 تا ص 193.
[496] - علامۀ حلّي در «منهاج الكرامة» طبع عبدالرّحيم ص 28 گويد: زمخشري كه از مشايخ حنفيّه است در كتاب «ربيع الابرار» ذكر كرده است كه: چهار نفر ادعاي پدري معاويه را نمودهاند. و در «ريحانة الادب» ج 2 ص 381 آورده است: و نيز بدو منسوب است:
كَثُرَ الشَّكُّ وَالخلافُ فَكُل پَدَّعيِ الْفَوْزَ بالصِّراطِ السَّويِّ
فَاعْتِصَامِي بِلَا إلَهَ سِوَاه ثُمَّ حُبِّي لاِحْمَدٍ وَ عَلِيِّ
فَازَ كَلْبٌ بِحُبِّ أصْحَابِ كَهْف كَيْفَ أشْقَي بِحبِّ آل نَبِيِّ
و با آنكه تصريح نموده است كه: زمخشري معتزلي الاُصول، حنفي الفروع است معذلك در پايان ترجمهاش پس از بيان نه بيتي كه در سرّ كتمان مذهب وي نقل ميكند ميگويد: ظاهر اين اشعار تشيّع زمخشري است. و در «هديّة الاحباب» گويد: زمخشري به اسناد خود از حضرت رسالت صلّياللهعليهوآلهوسلّم روايت نموده كه آن حضرت فرمود: فاطمةُ مُهْجَة قَلْبِي، وابناها ثَمَرة فوادي، و بَعْلها نور بصري، و الائمّةُ من وُلدها اُمَناءُ ربّي وحَبْلٌ ممدودٌ بينَه و بين خَلْقِهِ. مَنِ اعتصم بهم نَجَا، و من تخلَّف عنهم هوي. «فاطمه جان و روح من است، و دو پسرانش ميوۀ دل منند، و شوهرش نور چشم من است، و امامان از فرزندانش امينان پروردگار منند، و ريسماني كشيده شده ميان او و خلائقش ميباشند. هركس به آنان چنگ زند نجات مييابد، و هركس از آنان تخلّف ورزد در دوزخ سرنگون ميشود.» و ما بحمدالله و المنّه در صفحۀ آخر جلد سيزدهم از همين دورۀ امام شناسي بحثي مفصّل دربارۀ سند اين حديث مبارك المراد نمودهايم.
[497] - در «أقرب الموارد» گويد: الطِّلاء: قطران و هر چيزي كه به بدن بمالند، و آنچه را كه از فشردۀ انگور بپزند تا دو ثلث آن از بين برود. و بعضي از اعراب به مُسْكِر طِلا گويند به جهت تحسين اسم آن نه به جهت آنكه حقيقةً به بدن ميمالند.
[498] - در آخر جلد دوم تفسير «كشّاف» كه خاتمه پيدا ميكند، شيخ ابراهيم دُسُوقي مصحّح دارالمطبعة اميريّه از طبع بولاق، در اواخر قرن سيزدهم هجريّۀ قمريّه، در ضمن سه صفحه در ترجمۀ احوال زمخشري مطالبي را ذكر نموده است و ما اين ابيات را از آنجا از ص 573 نقل نموديم.
[499] - مضمون آيهاي از سور قرآن نيست، اقتباس از آن است.
[500] - «مِنهاج الكرامة في إثبات الإمامة»، طبع عبدالرّحيم سنۀ 1296 ص 23.
[501] - بايد دانست كه: موارد اختلاف آراء اماميّه با عامّه منحصر در مواردي نيست كه ذكر شد. اختلاف فتاوي و آراء به قدري زياد است كه به حصر در نيايد. مثلاً مسألۀ جواز عقد ازدواج موقّت(مُتْعه) يكي از موارد آن ميباشد. علامۀ حلّي در «نهج الحقّ و كشف الصّدق» ص 524 و ص 525 گويد: اماميّه معتقد به اباحۀ نكاح متعه هستند و فقهاء أربعه با آنان مخالفت كردهاند و در اين خلاف با قرآن و اجماع و سنّت نبويّه مخالفت نمودهاند. اما قرآن قول خداوند تعالي: «فما استمتعتم به منهنَّ فَآتُوهنّ اُجورهنَّ فَرِيضَةً»(آيۀ 24 از سورۀ 4: نساء) و استمتاع حقيقت است در تمتّع و نكاح موقّت. و نيز در قرائت ابنعباس إلي أجَلٍ مُسَميًّ وارد گرديده است. و اما اجماع پس خلافي در إباحۀ آن نيست. و اين اباحه در زمان پيغمبر صلّياللهعليهوآلهوسلّم و خلافت ابوبكر و مدّت مديدي از خلافت عمر استمرار داشته است. پس از آن عمر بر منبر بالا رفت و گفت: أيُّها الناس! مُتْعَتان كَانتا علي عَهْدِ رسول الله صلّياللهعليهوآلهوسلّم و أنا أنْهَي عنهما و اُعَاقِبُ عليهما! «اي مردم! دو نوع متعه در عصر رسولخدا صلّياللهعليهوآلهوسلّم رواج داشته است و من از آن دو نوع متعه نهي ميكنم و بر بجا آورندۀ آن حَدِّ زنا اجراء مينمايم.»
[502] - آن شش نفر عبارتند از: علي اميرالمومنين 7، و عثمان، و طلحة، و زُبَير، و سعد وقّاص، و عبدالرّحمن بن عَوف.
[503] - «منهاج الكرامة»، طبع عبدالرّحيم ص 3 و ص 4.