بَكَّاؤن كه بجهت عدم تمكّن از سفر ، اشك هايشان جاري شد
در تفاسير و تواريخ آمده است كه اين أفراد كه به جهت عدم تمكّن از سفر گريستند،هفت نفر بودهاند و آنها را بَكّاؤُن نامند؛ و در نامهاي ايشان اختلاف شديدي است.[1]
در تفسير «عليّ بن إبراهيم» گويد: بَكّاؤن كه به سوي رسول الله آمدند هفت تنبودند: سَالِمُ بْنُ عُمَيْر، از قبيلۀ بَنِي عُمْرُو بْنِ عَوْف؛ و بدون هيچگونه خلافي در بين أهلسير و تواريخ او در غزوۀ بدر حضور داشته بود؛ و هَرَمِيُّ بْنُ عُمَيْر، از بَنِي وَاقِف؛ وَ عَلِيَّةُبْنُ يَزيد، از بَنِي جَارِيَة و او همان كسي است كه عَرْض [2] خود را در راه خدا صدقه داد. وداستان او از اين قرار است كه رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم أمر به صدقه نمودند؛و مردم شروع كردند به آوردن صَدَقات. عَلِيَّه آمد و گفت: اءي رسول خدا! سوگند به خداكه در نزد من چيزي نيست كه با آن صدقه بدهم؛ و من عَرْضِ خودم را آزاد كردم. رسولخدا فرمود: خداوند صدقۀ تو را پذيرفت.
و أبُولَيْلَي عَبْدُ الرَّحْمَنِ بْنِ كَعْب، از قبيلۀ بَنِي مَازِنَ و عَمْرُو بْنُ عَتَمَه از قبيلۀ سَلِمنَه، وسَلِمَةُ بْنُ صَخْر از قبيلۀ بَنِي زُرَيْق، و عِرْبَاضُ بْنُ سَارِيَه سلميّ از بَنِي سُلَيْم اينها به نزدرسول خدا آمدند و گفتند: ما قوّت نداريم با توبه غزوه خارج شويم؛ خداوند
ص237
و واقدي بعد از بيان أسامي بَكَّاؤن گويد: چون آنها از نزد رسول خدا بيرون آمدند؛در راه يَامينُ بْنُ عُمَيْر با أبْولَيْلَي مَازِنيّ و عَبْدُاللهِ بْنُ مُقَفَّل مُزَنِيّ برخورد كرد؛ و ديد آنهاگريه ميكنند و از سبب پرسيد.
گفتند: ما به نزد رسول خدا رفتيم براي آنكه مركبي به ما دهد؛ و مركبي را كه بر آنسوار شويم نزد او نيافتيم؛ و ما خودمان هم نفقه براي خروج نداريم؛ و ناپسند داريم كهغزوهاي از غزوات رسول خدا از ما فوت شود.
يَامِينُ بْنُ عُمَيْر به آن دو تن، شتر آب كش خود را داد؛ و نيز به هر يك از آن دو نفردو صاع [5] از خرما داد، آن دو نفر بر اشتر آبكش، جهاز نهادند؛ و با رسول خدا به سفربيرون رفتند. و عَبَّاسُ بْنُ عَبْدِ الْمُطَّلِب مركب به دو نفر ديگر از آنها داد؛ و عُثْمَان مركببه سه نفر ديگر داد؛ و بالنّتيجه هر هفت نفر با رسول خدا كوچ كردند[6]
در ترغيب و تحريض بر جهاد و لزوم ايثار و فداكاري مسلمين، در راه رسول الله؛ ولزوم تحمّل مشكلات و مشقّتها و گرسنگي و تشنگي و وارد شدن در سرزمين كافرانو اءنفاقِ خُرد و كَلان در راه خدا و في سبيل الله؛ دو آيۀ ذيل، عاليترين سرمشق جانبازيدر راه خدا و فناء در إرادۀ نبوّت و ولايت را ميدهد:
مَاكاَنَ لاِهْلِ الْمَدِينَةِ وَ مَنْ حَوْلَهُمْ مِنَ الاعْرَابِ أنْ يَتَخَلَّفوا عَنْ رَسُولِ اللهِ وَ لايَرْغَبُوا بِأنْفُسِهِمْ عَنْ نَفْسِهِ ذَلِكَ بِأنَّهُمْ لَايُصِيبُهُمْ ظَمَأٌ وَلَا نَصَبٌ وَلَامَخْمَصَةٌ فِي سَبِيلِ اللهِ وَلَا يَطَؤُنَمَوْطِئاً يَغِيظُ الْكُفَّارَ وَلَايَنَالُونَ مِنْ عَدُوٍّ نَيْلاً إلاّ كُتِبَ لَهُمْ بِهِ عَمَلٌ صَالِحٌ
ص238
إنَّ اللهَ لَايُضِيعُ أجْرَالْمُحْسِنِينَ.
وَلَايُنْفِقُونَ نَفَقَةً صَغِيرَةً وَلَا كَبِيرَةً وَلَا يَقْطَعُونَ وَ ادِياً إلَّا كُتِبَ لَهُمْ لِيَجْزِيَهُمُ اللهُ أحْسَنَ مَاكَانُوا يَعْمَلُونَ.[7]
«چنين حقّي براي أهل مدينه و كسانيكه در أطراف آنان هستند از أعراب [8]بياباننشين، نيست كه: از پيغمبر خدا تخلّف ورزند؛ و نه آنكه ميل و رغبت به خود كنند،به جاي ميل و رغبتي كه بايد به او داشته باشند. و اين به جهت آنستكه هيچگونهتشنگي و رنج و سختي و گرسنگي در راه خدا به آنها نميرسد؛ و هيچ گامي برنميدارند،و در محلّي نمينهند كه كافران را به خشم و غضب درآورد؛ و هيچگونه كامي از دشمننميگيرند؛ و به مقصود خود از آنها نميرسند؛ مگر اينكه به پاداش آن براي ايشان عملِصالح در نامۀ عمل و ديوانشان نوشته ميشود؛ حقّاً كه خداوند مزد نيكوكاران را ضايعنميگرداند.
و هيچ اءنفاق كوچك و يا بزرگي را نميكنند؛ و يا از بيابان و باديهاي عبور نكرده وآنرا در ننورديدهاند؛ مگر آنكه در ديوان حسنات آنها نوشته ميشود. و اين به علّتآنستكه خداوند بهتر از آنچه را كه به جاي آوردهاند، مزد آنها را ميدهد.»
باري لشكري مجهّز شد براي حركت به تبوك كه از مردان رزمآور سيهزار تن بادوازده هزار اسب و پانزدههزار شتر [9] رهسپار شدند. و مدّتي كه طول كشيد تا بدانسرزمين رسيدند، بيست روز بود؛ و رسول خدا ده روز و أندي [10]در آنجا ماندند؛ وبيست روز طول كشيد تا بازگشتند.
دليل راه رسول خدا به تبوك عَلْقَمَةُ بْنُ فَغْوَاءِ خُزَاعِيّ بود. حضرت حركت
ص239
كردند و بهذِي خَشَب رسيدند و چون هوا گرم بود، روز را ميماندند و شب روانه ميشدند و ازروزي كه در ذي خشب نزول كردند؛ مرتّباً هر روز نماز ظهر و عصر را با جمع ميكردندبدين طرز كه نماز ظهر را از وقت زوال تأخير ميانداختند و نماز عصر را نيز از وقتخودش مقدّم ميداشتند؛ و در وقتي كه نسبتاً هوا خنكتر بود به جاي ميآوردند؛ و اينرويّۀ آنحضرت بود، تا از تبوك به مدينه مراجعت كردند.[11]
أبُوذَرِّ غِفَارِيّ (جَنْدُبُ بْنُ جُنَادَه) سه روز پس از حركت رسول خدا روانه شد. و اينبه جهت اين بود كه شترش ضعيف و لاغر شده بود؛ و در اين سه روزه او را با غذا و عَلَفتقويت ميكرد. أبوذرّ مقداري از راه با شتر آمد؛ و بالاخره در ميان راه ديگر نتوانستشتر حركت كند. أبوذرّ شتر را در راه رها كرده و لباسهاي خود را بر دوش گرفت و أثقالخود را به پشت بست؛ و تنها به دنبال رسول خدا روانه شد.
چون مقداري از روز بالا آمده بود؛ مسلمين ديدند: شخصي از دور روي ميآورد.رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم فرمود: بايد أبوذرّ باشد. گفتند: أبوذرّ است رحمهالله.
رسول خدا فرمود: او را زود به آب دريابيد كه تشنه است! أصحاب فوراً به أبوذرّ آب رساندند؛ و أبوذرّ به نزد رسول خدا آمد و با او إدَاوَه[12]اي بود كه در آن آب بود.
رسول خدا فرمود: اي أبوذرّ! تو همراه خود آب داشتي و اينطور تشنه ماندي؟! أبوذرّگفت: آري اي رسول خدا! در راه كه ميآمدم به سنگي رسيدم كه در آن آب باران جمعشده بود؛ از آن آب چشيدم؛ و ديدم شيرين و خنك است؛ با خود گفتم از اين آبنميآشامم تا حبيب من رسول خدا بياشامد. فَقَالَ رَسُولُ اللهِ: رَحِمَكَ اللهُ! تَعِيشُوَحْدَكَ، وَ تَمُوتُ وَحْدَكَ وَ تُبْعَثُ وَحْدَكَ، وَ تَدْخُلُ الْجَنَّةَ وَحْدَكَ! يَسْعَدُ بِكَ قَوْمٌ مِنْأهْلِ الْعِرَاقِ يَتَوَلَّوْنَ غُسْلَكَ وَ تَجْهِيزَكَ وَ دَفْنَكَ![13]
ص240
«رسول خدا گفت: خداوند تو را رحمت كند! تنها زندگي ميكني، و تنها ميميري، وتنها مبعوث ميشوي، و تنها به بهشت ميروي! سعادتمند ميگردند طائفهاي از أهلعراق كه متصدّي�� و مباشر غُسل دادن، و كفن كردن، و دفن نمودن تو ميشوند.»
و چون عثمان او را به رَبَذَه تبعيد كرد؛ [14]در آنجا پسرش: ذَرّ از دنيا رفت؛ أبوذرّ پساز دفن او بر روي قبرش ايستاد و گفت: رَحِمَكَ اللهُ يَاذَرُّ لَقَدْ كُنْتَ كَرِيَم الْخُلْقِ بَارّاًبِالْوَالِدَيْنِ! وَ مَا عَلَيَّ فِي مَوْتِكَ مِنْ غَضَاضَةٍ؛ وَ مَالِي إلَي غَيْرِاللهِ مِنْ حَاجَةٍ؛ وَ قَدْ شَغَلِنيالاهْتِمَامُ لَكَ عَنِ الاغْتِمَامِ بِكَ! لَوْلَا هَوْلُ الْمُطَّلَعِ لَاحْبَبْتُ أنْ اَكُونَ مَكَانَكَ!فَلَيْتَ شِعْرِي مَا قَالُوالَكَ؟ وَ مَا قُلْتَ لَهُمْ؟
ثُمَّ قَالَ: الَّلهُمَّ فَرَضْتَ لَكَ عَلَيْهِ حَقّاً وَ فَرَضْتَ لِي عَلَيْهِ حُقُوقاً فَاءنِّي قَدْ وَهَبْتُ لَهُمَافَرَضْتَ لِي عَلَيْهِ مِنَ الْحُقُوقِ فَهَبْ لَهُ مَا فَرَضْتَ عَلَيْهِ مِنْ حُقُوقِكَ! أوْلَي بِالْحَقِّ وَالْكْرَممِنِّي!
«خداوند تو را رحمت كند اي ذرّ! حقّاً أخلاق كريمانهاي داشتي! و با پدر و مادرتنيكو بودي! من به سبب مرگ تو در خودم ذلّت و منقصتي نميبينم؛ و من به سوي غيرخداوند نيازي ندارم. آنقدر من دربارۀ اُمور تو از اين به بعد در فكرم، كه ديگر من مجالو وقت غصّه و أندوه بر تو را ندارم! و اگر ترس از واردات ناگهاني را كه از عالم بالا باشدّت نزول ميكند؛ و اءشراقات قوّي كه انسان را به ترس ميافكند، نداشتم؛ حقّاً مندوست داشتم كه بجاي تو بودم؛ و قدم در آستانۀ مرگ گذارده بودم. و اي كاشميدانستم در آنجا چه چيز به تو گفتهاند؟ و تو به آنها چه گفتهاي؟
ص241
و سپس گفت: بار پروردگار من! تو براي خودت حقوقي را بر او واجب نمودهاي! وبراي من نيز حقوقي را بر او واجب كردهاي! خداوندا من از همۀ حقوقي كه تو براي من براو واجب كردهاي بگذر، و همه را به او بخشيدم؛ پس تو هم از همۀ حقوقت كه بر اوواجب كردهاي بگذر، و همه را به او ببخشاي! چون تو به حقّ و كَرَم سزاوارتر از منهستي.»
أبوذرّ چند رأس گوسپندي داشت كه خود و عيالش از آن اعاشه ميكردند؛ مرضيبدآنهارسيد كه به آن نُقَار[15]گويند: و تمامي آنها مردند. فقر و شدّت و گرسنگي شديدي بهأبوذرّ و دخترش رسيد؛ و زوجهاش بمرد.
دختر گفت: پدرجان! گرسنگي سخت روي آورده؛ سه روز است چيزي نخوردهايم!
أبوذرّ گفت: اي دخترجان! ما را ببر به ريگستان شايد در آنجا قَت [16] بيابيم (يكنوعگياهي است كه دانه دارد) و چون به ريگستان رفتند چيزي نيافتند.
دختر ميگويد: پدر من قدري از ريگها را جمع كرد؛ و سر بر روي آن نهاد؛ و منديدم چشمانش دگرگون شده است. گريه سر دادم و گفتم: اي پدر من با تو چكنم؟ مندر اين بيابان تنها هستم!
پدرم گفت: اي دختر من! مترس؛ من چون روح از بدنم مفارقت كرد، كسي از أهلعراق ميآيد و تو را در اُمور تجهيز و تكفين من كفايت ميكند. حبيب من رسول خدا درغزوۀ تبوك به من خبر داده است؛ و گفته است: اي أبوذرّ! تنها زيست ميكني، و تنهاميميري، و تنها به بهشت وارد ميشوي! كامياب و فائز ميگردند به جهت تو أقوامي ازأهل عراق كه متولّي غُسل و تجهيز و دفن تو ميشوند! چون بمردم اين كِسآء را بر رويصورت من بكش، آنگاه در كنار جادّۀ عراق بنشين؛ چون كارواني روي آورد، برخيز وبه نزد ايشان برو و بگو: اين أبوذرّ صحابي رسول خداست كه از دنيا رفته است.
ص242
راوي روايت گويد: جمعي از أهل رَبَذَه بر أبوذرّ وارد شدند و گفتند: اي أباذرّ از چهشكوه داري؟
ابوذرّ گفت: از گناهانم! گفتند: چه اشتها داري؟ گفت: رحمت پروردگارم! گفتند:براي تو طبيب بياوريم؟! گفت: طبيب مرا بيمار كرده است.
دختر ميگويد: چون پدرم معاينۀ موت را كرد؛ و در آستانۀ آن اءشراف نمود؛ شنيدمكه ميگفت مَرْحَبا به دوستي كه آمد در حال فاقه و نياز من. رستگار نميشود كسيكهندامت پيدا كند. بار پروردگارا جان مرا بگير! سوگند به حقّانيتِ تو كه ميداني كه منعاشق لِقاي تو ميباشم.
دختر ميگويد: چون پدرم جان داد، من كِسآء را بر روي صورت او انداختم؛ و دركنار راه عراق نشستم؛ جمعي آمدند؛ من به آنها گفتم: يَا مَعْشَرَ الْمُسْلِمين اين أبوذرّصحابي رسول الله است كه وفات يافته است.
آنها پياده شدند؛ و گريه كنان آمدند؛ و او را غسل داده كفن كردند؛ و در ميان آنهامَالِكِ أشْتَر نَخَعِيّ بود. و روايت شده است كه أشتر گفت: من او را در حُلّهاي كفن كردمكه همراه داشتم و ارزش آن چهار هزار درهم بود.[17]
دختر ميگويد: من عادتم اين بود كه همانند پدرم نماز ميخواندم؛ و روزه ميگرفتم.يك شب كه من خواب بودم در كنار قبر پدرم، در خواب ديدم كه او قرآن تلاوت ميكند؛به طور تهجّد؛ همانطور كه در حال حياتِ خود، قرآن را به تهجّد قرائت مينمود.[18] گفتم:اي پدر جانم پروردگارت با تو چه كرد؟!
ص243
فَقَالَ: يَابُنَيَّةُ! قَدِمْتُ عَلَي رَبٍّ كَرِيمٍ؛ رَضِيَ عَنِّي وَ رَضِيتُ عَنْهُ وَأكْرَمَنِي وَ حَبَانِيفَاعْمَلِي وَلَاتُغَزِّي.[19]
«پدرم گفت: اي دختركم! من بر پروردگار كريم وارد شدم. او از من راضي بود؛ و منهم از او راضي بودم، خداوند مرا گرامي و مكرّم داشت؛ و از نعمتهاي خود عنايتفرمود. اي دختركم تو هم كار نيكو انجام ده، و به خود مغرور مباش!»
داستان ملاقات أبوذرّ را در غزوۀ تبوك با رسول خدا و اءخبار آنحضرت شهادت وموت غربيانه و تجهيز و تكفين او را با جماعتي از مردم عراق؛ بزرگان خاصّه و عامّه دركتب خود روايت كردهاند.[20]
أبوذرّ غفاري از اعاظم اصحاب رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم بود و گويند:همانند او و سلمان و مقداد بن اسود كندي، كسي در فقه و فضل نبود.[21]
( ص244 تا 253 ادامه پاورقی)
ص 254
در تفسير «عليّ بن إبراهيم» در ذيل گفتار خداوند متعال: وَلَوْ أرَارُوا الْخُرُوجَ لَاعَدُّوالَهُ عُدَّةً ـ الآية [22]: «و اگر ايشان قصدِ خروج با رسول خدا را داشتند؛ أسباب آنرا فراهمميكردند.» آورده است كه: عدّهاي هم از رسول خدا تخلّف كردند كه داراي اعتقادصحيح و بصيرت بودند؛ و هيچگونه شكّ و ريب در أمر خروج بر آنها طاري نشد؛وليكن با خود ميگفتند: ما بعداً به رسول خدا ملحق ميشويم؛ و از ايشان بود أبُوخَيْثَمَه.آنگاه داستان او را ذكر كرده است [23] وليكن چون واقدي اين قضيّه را مفصّلتر آوردهاست ما از او نقل ميكنيم:
أبو خَيثمَه نيز از حركت با رسول خدا تخلّف ورزيد. او مردي بود كه اِسلامشراستين بود؛ متّهم نبود و كسي او را به دروغ نسبت نميداد؛ و او همانند رسول خداعزيمت سفر كرد، و پس از آنكه ده روز رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم راه رفتهبودند؛ برگشت؛ و در روز گرمي بر دو زوجهاش وارد شد؛ ديد كه هر يك از آنها درعَريشَ خود نشسته (اُطاقكي كه به عنوان سايبان و رفع گرما شبيه به خيمه
ص255
از چوب وبرگ و مانند آن ميسازند و در فارسي به آن آلاجيق گويند) و هر يك از آن دو زوجهعريش خود را آبپاشي كرده؛ و آب خنكي هم فراهم آورده؛ و براي او طعامي هم مهيّانموده است.
چون أبو خيثمه به نزد آن دو زوجهاش آمد؛ بدون آنكه بنشيند؛ كنار دو عريشايستاد و گفت:
سُبْحَانَ اللهِ! رَسُولُ اللهِ قَدْغُفِرَ لَهُ مَاتَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِهِ وَمَا تَأخَّرَ فِي الضَّحِّ [24]وَالرِّيحِ وَالْحَرِّيَحْمِلُ سِلَاحَهُ عَلَي عُنُقِهِ وَأبُو خَيْثَمَةَ فِي ظِلَالٍ بَارِدٍ وَ طَعَامٍ مُهَيّأٍ وَ امْرَأتَيْنِ حَسُنَاوَيْنِ مُقِيمٌفِي مَالِهِ؛ مَاهَذَا بِالنَّصَفِ.
«سبحان الله! رسول خدا كه گناه سابق ولاحق او بخشوده شده است؛ در تابشآفتاب ثابت و بادهاي سموم و گرما، أسلحۀ خود را بر گردن گرفته؛ و در بيابانهاميرود؛ و أبوخيثمه در زير سايهاي خنك و روحانگيز؛ و غذاي آماده؛ و دو زن زيبا ونكوروي، در خانه سَرِمال خود و زندگي خود بماند؟ اين اءنصاف نيست.»
و پس از آن گفت: سوگند به خدا كه من وارد در هيچيك از اين دو عريش نخواهمشد؛ تا خارج شوم و به رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم ملحق گردم.
شتر آبكش خود را خوابانيد؛ و جهازش را بر روي آن بَست؛ و توشه برداشت؛ وبيرون شد. و آنچه آن دو زوجهاش خواستند با او سخني گويند؛ او با هيچكدام سخننگفت؛ و حركت كرد تا در وَادِي الْقُر'ي به عُمَيْرُبْنُ وَهَبِ جُمَحي رسيد كه او تبوك شدند؛أبوخيثمه گفت: اي عُمَيْر من گناه دارم؛ ولي تو در اين سفر گناهي نداري! باكي بر تونيست كه قدري از من عقب بماني؛ و من زودتر از تو به حضور رسول خدا مشرّف گردم؛و عذر و توبۀ خود را معروض دارم.
عُمَيْر قدري كندتر حركت كرد و أبوخَيثَمَه تندتر آمده؛ و چون به رسول خدا
ص256
صلّي اللهعليه و آله وسلّم نزديك شد ـ و در اينحال حضرت در تبوك نازل شده بودند ـ مردمگفتند: مرد سواري در راه است.
رسول خدا فرمود: بايد أبُوخَيْثَمَه باشد؛ مردم گفتند: يا رسول الله أبوخَيْثَمَه است.
أبُوخَيْثَمَه شتر خود را خواباند؛ و بر پيغمبر اكرم صلّي الله عليه و آله وسلّم سلام كرد.حضرت رسول به او گفتند: أوْلَي لَكَ [25]يَا أبَا خَيْثَمَة (اءي واي بر تو، اءي أبو خيثمه چقدرشرّ به تو نزديك شد!)
آنگاه أبوخيثمه داستان خود را در نزد رسول خدا بيان كرد؛ و رسول خدا براي او دعاكرده طلب خير نمودند.[26]
مورّخين آوردهاند كه گروهي از منافقين نيز با پيغمبر أكرم صلّي الله عليه و آله وسلّمبه تبوك رهسپار شدند؛ و از ايشان بود وَديعَةُ بْنُ ثَابِت، و جُلَاسُ بْنُ سُوَيد بْنِ الصَّامِت، ومَخْشِيُّ بْنُ حُمَيِّر، و ثَعْلَبَةُ بْنُ حَاطِب. در راه كه ميرفتند، ثَعْلبه گفت: شما ميپنداريدكارزار با روميان مثل كارزار با ديگران است؟! سوگند به خدا ميبينم: فردا شما را درريسمانهاي اءسارت به غلّ و زنجير بستهاند! اين را ميگفت: براي تحقير و تصغيررسول الله، و ترسانيدن مؤمنين را از رزم.
پس از او وَديعَه گفت: چرا من اينطور ميبينيم كه اين جماعت قاريان قرآن ما از همۀأفراد شكمشان فراختر، و زبانشان دروغگوتر، و در وقت برخورد با دشمن از همهترسوترند؟!
و بعد از او جلاس گفت: ببينيد! اين جماعت، أشراف ما و صاحبان فضيلت
ص257
ماهستند! اگر آنچه را كه محمّد ميگويد راست باشد؛ ما از خَرْ پستتريم! سوگند به خداكه من دوست دارم كه ما را محكوم كنند كه هر يك از ما صد تازيانه بخورد؛ و ما ديگر ازاينكه قرآن گفتار شما را بازگو كند، رهائي يابيم! رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّمبه عَمَّاربن ياسِر گفتند: فوراً برو به سراغ اين گروه كه حقّاً در آتش گداخته شدهاند؛ و ازايشان بپرس آنچه را كه گفتهاند؛ و اگر إنكار كردند؛ بگو: آري؛ گفتهايد؛ چنين و چنانگفتهايد!
عمّار به سوي ايشان رفت؛ و جريان را به ايشان گفت. آنها به حضور رسول خداآمده و معذرت ميخواستند.
وَديعَةُ بْنُ ثابِت در حاليكه رسول خدا بر روي ناقۀ خود ميرفتند؛ بند شتر را كه بهخاصِرِۀ آن ميبندند گرفته؛ و با وجود آنكه پاهايش سنگهاي روي زمين رابرميداشت و ميكند؛ ميگفت: يَارَسُولَاللهِ! إنَّمَا كُنَّا نَخُوضُ وَ نَلْعَبُ (ما اين سخنان را ازروي بازي و فرو رفتن در مسائل تفكّهي و خندهآور ميگفتيم)!
رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم به او توجّهي نكردند؛ و اين آيات نازل شد:
يَحْذَرُ الْمُنَافِقُونَ أنْ تُنَزَّلَ عَلَيْهِمْ سُورَةٌ تُنَبِّئُهُمْ بِمَا فِي قُلُوبِهِمْ قُلِ اسْتَهْزِؤُا إنَّ اللهَ مُخْرِجٌمَاتَحذَرُونَ ـ وَلَئِنْ سَألْتَهُمْ لَيَقُولُنَّ إنَّمَا كُنَّا نَخُوضُ وَ نَلْعَبُ قُلْ أبِاللهِ وَ آيَاتِهِ وَ رَسُولِهِ كُنْتُمْتَسْتَهْزِؤُنَ ـ لَا تَعْتَذِرُوا قَدْ كَفَرْتُمْ بَعْدَ ايمَانِكُمْ اءنْ نَعْفُ عَنْ طَآئِفَةٍ مِنْكُمْ نُعَذِّبْ ط'آئِفَةً بِأَنَّهُمْكَانُوا مُجْرِمينَ.[27]
«منافقين تحرّز و دوري ميجويند از آنكه سورهاي راجع به ايشان نازل شود؛ و ازآنچه در دل و نيّت و اعتقاد دارند، آگاهشان كند. بگو اي پيغمبر! هر چه ميخواهيدمسخره كنيد! خداوند حقّاً آنچه را كه از آن تحرّز ميجستيد؛ بيرون ميآورد ـ و اگر تواز آنها بپرسي كه چرا چنين و چنان گفتيد؛ آنها ميگويند: قصد جدّي نداشتيم؛ و اينگفتار را از روي تفكّه و تفريح و بازي گفتيم! بگو به آنها: آيا شما به خدا و آيات خدااينطور هستيد كه استهزاء ميكنيد؟! شما از كردۀ خود پوزش نخواهيد! حقّاً پس از آنكهايمان آوردهايد، كافر شدهايد! اگر ما
ص258
از بعضي از گروههاي شما درگذريم؛ گروه ديگر راعذاب مينمائيم؛ به جهت آنكه آنها أهل جُرْم و خيانت بودهاند.»
پاورقي
[1] ـ «الميزان»، ج 9، ص 387 و «الكامل في التاريخ»، ج 2، ص 277 و ص 278.
[2] ـ در «نهاية ابن اثير»، ج 3، ص 84 آورده است كه عَرْض با سكون، به معنايمتاع است.
[3] ـ تفسير «قمي»، ص 268 و ص 269، و تفسير «نور الثقلين»، ج 2، ص 252، و«الميزان» ج 9، ص 387 هر دو از تفسير «قمي» و «بحارالانوار»، ج 6، ص 625 ازتفسير «قمي».
[4] ـ واقدي در «مغازي» در اسمآء بَكّاون به جاي عُلْبه و به جاي عَتَمَه، عُتْبَه ضبطكرده است؛ در ج 3 ص 994 و در ص 1024 غَنَمَه ضبط كرده است، و در «سيرۀ حلبيّه»ج 3، ص 148 و ص 149 گويد: كه «بَكّاون از فقهاي صحابه بودهاند و قاضي بيضاويعِرباض بن ساريه را از آنها به شمار نياورده است، و «سيرۀ ابن هشام» ج 4، ص 945.
[5] ـ يك صاع تقريباً يك من تبريز است يعني در حدود سه كيلوگرم.
[6] ـ «مغازي»، ج 3، ص 994.
[7] ـ آيۀ 120 و 121، از سورۀ 9: توبه.
[8] ـ جوهري گويد: اعرابي منسوب است به اعراب؛ و مفرد از آن نيامده است. ومراد از آن كساني هستند كه در بيابان زندگي ميكنند، و احكام شرعيّه را ياد نميگيرند.
[9] ـ «سيرۀ حلبيّه» ج 3، ص 158. و بسياري از مورّخين همچون واقدي در«مغازي» ج 3، ص 1002 اسبها و شترها را هر كدام ده هزار نوشتهاند.
[10] ـ «سيرۀ حلبيّه» ج 3، ص 61، و گفته است كه حافظ دمياطي اقامت رسول خدارا در تبوك بيست شب نوشته است.
[11] ـ «مغازي» ج 3، ص 999 .
[12] ـ اءدَواه ظرف كوچكي است از پوست كه در آن آب ميريزند؛ و جمع آن ادَاوياست.
[13] ـ «بحارالانوار» ج 6، ص 625، از «تفسير قمي»، و «الكامل في التاريخ»، ج 2،ص 280، و «اعيان الشيعة» طبع رابع، ج 2، ص 198، و «سيرۀ ابن هشام»، ج 4، ص950 و ص 951.
[14] ـ در تبعيد كردن ابوذرّبه به رَبَذه در ميان مورّخين خلاف نيست، و شرح آنرا ابنابي الحديد در «شرح نهج البلاغه» طبع دارالاحياء در تحت شمارۀ 128: و من كلامهعليه السلام بابي ذرَّالغفاري، در ج 8، از ص 252 تا ص 262 آورده است.
[15] ـ نُقار هموزن غُراب، دردي است شبيه طاعون كه به چهار پايان ميرسد.
[16] ـ قَتّ يك نوع دانۀ صحرائي است كه باديهنشينان بعد از كوبيدن و پختن آنراميخورند.
[17] ـ داستان رحلت و تكفين ابوذرّ غفاري را ابونُعَيم در «حلية الاوليآء» ج 1، ص169 و ص 170 به تفصيل ديگري ذكر كرده است.
[18] ـ قرآن را به تهجّد خواندن عبارت است از قرآئت قرآن را در سورههاي نمازشب. بدين طريق كه خواب و بيدار ميشدند و هر وقت در موقع بيداري چند ركعت نمازخوانده و در ركعات آن بعد از قرآئت فاتحة الكتاب مقداري از قرآن را با صداي بلندجهراً و با آواز خوش قرائت ميكردند و سپس بخواب ميرفتند و دوباره بيدار ميشدندو به همين كيفيّت قرآن را در ركعات نماز ميخواندند تا تمام يازده ركعت نماز شب بهپايان برسد. رسول خدا و اصحاب راستين آنحضرت و ائمَۀ طاهرين عليهم السلام نيزشبها قرآن را به اين كيفيّت ميخواندند و حقّاً منظرۀ عجيب و دلكش است. و آياتوارده در سورۀ المزّمّل امر به قرآئت قرآن در شبها بدين طريق ميكند رزقنا الله انشاءالله و جميع اءخواننا المومنين بالتاسيّ بنبيّه الاكرم فاءنَّه اُسْوَةٌ حَسَنَة. و مِن الليل فتهجّد به نافلة لَكَ عَسَي ان يَبْعثك ربّك مَقاماً محموداً (آيۀ 79 از سورۀ 17: إسرآء) «و پاسي ازشب را به طور تهجّد، خواب و بيدار باش و به قرآئت قرآن در نماز مشغول باش كه اينعطيّهاي است از براي تو! و شايد پروردگار بدين جهت مقام محمود (شفاعت كبري) رابه تو مرحمت كند.»
[19] ـ «تفسير عليّ بن ابراهيم» ص 270 و ص 271، و مجلسي در ��بحارالانوار»طبع كمپاني، ج 6، ص 776 و ص 777، و تخلّف ابوذرّ را در ص 624 و نيز در «عينالحيوة» در اوائل كتاب مفصّلاً آورده است، و «تفسير الميزان»، ج 9، ص 315.
[20] ـ «مغازي» واقدي ج 3، ص 1000 و ص 1001؛ و او ابن مسعود را با جماعتياز اهل عراق متولّي و مباشر غسل آورده است؛ و «سيرۀ حلبيّه» ج 3، ص 153 تا 155 و«اُسد الغابة» ج 1، ص 302؛ و ابن عبدالبرّ در «استيعاب» ج 1، ص 252 تا ص 256داستان اسلام و مرگ ابي ذرّ را مفصلاً روايت كرده است و گفته است: جماعتي كه ازكوفه آمدند؛ عبدالله بن مسعود بود با چند نفر از فضلآء اصحاب خود همچون حُجر بنادْبر و مالك بن الحارث اشتر و يك جوان از انصار. و «البداية والنهاية» ج 5، ص 8، و«الكامل في التاريخ»، ج 2، ص 280، و «سيرۀ ابن هشام»، ج 4، ص 951.
[21] ـ مجلسي رضوان الله عليه در كتاب «عين الحيوة» ص 2 گفته است: ابوذرّ كه از قبيلۀ بني غِفار بود نام او جُنْدُب بن جُنَاده است، آنچه از اخبار خاصّه و عامّه مستفادميشود؛ اين است كه: بعد از رتبۀ معصومين صلوات الله عليهم در ميان صحابه، كسي بهجلالت قدر و نعمت شان سلمان فارسي و ابوذر غفاري، و مقداد بن اسود كندي نبود»(داستان اسلام آوردن ابوذر را در «روضة كافي» ص 297 و ص 298 آورده است. و درآنجا وارد است كه: «چون ابوذر در نزد رسول خدا اسلام آورد؛ حضرت رسول به اوگفتند: اينك به شهر و ديار خود برگرد! و مييابي كه پسر عمويت مرده است و وارثيغير از تو ندارد. اموال او را بر گير و در نزد اهل خود بمان تا امر ما ظاهر شود. ابوذرمراجعت كرد و اموال عمو زاده را اخذ نمود و همانجا ماند تا امر رسول خدا ظاهر شد».و در كتب تراجم عامّه وارد است كه ابوذرّ در آنجا ماند تا بعد از غزوۀ خندق؛ و پس ازآن به مدينه آمد و در نزد رسول الله بماند تا آن حضرت رحلت كردند؛ و به همين جهتدر غزوۀ بدر واُحُد و احزاب شركت نداشت.) و در ص 5 و 6 گويد: «ارباب سِيَر معتمدهنقل كردهاند كه ابوذر در زمان عمر به ولايت شام رفت و در آنجا بود تا زمان خلافتعثمان؛ چون قبايح عثمان عليه اللعنة به سمع او رسيد؛ خصوصاً قصّۀ إهانت و ضرب عمّار، زبان به طعن و مذمّت عثمان گشود؛ و عثمان را آشكارا طعن ميفرمود؛ و قبايحاعمال او را بيان مينمود؛ چون از معاويۀ لعنه الله اعمال شنيعه مشاهده مينمود؛ او راتوبيخ و سرزنش مينمود؛ و مردم را به ولايت خليفۀ به حقّ اميرالمومنين عليه السلامترغيب مينمود و مناقب آن حضرت را بر اهل شام ميشمرد؛ بسياري از ايشان را بهتشيّع مايل گردانيد؛ چنين مشهور است كه شيعيان كه در شام و جبل عامل اكنون هستندبه بركت ابوذّر است. معاويه حقيقت اين حال را به عثمان نوشت؛ و اءعلام نمود كه اگرچند روز ديگر در اين ولايت بماند، مردم اين ولايت را از تو منحرف ميگرداند؛ عثماندر جواب نوشت كه: چون نامۀ من به تو رسد، البته بايد كه ابوذر را بر مركبي درشت رونشاني؛ و دليلي عنيف با او فرستي، كه آن مركب را شب و روز براند، تا خواب بر اوغالب شود؛ و ذكر من و ذكر تو از خاطر او فراموش گردد.
چون ناميه به معاويه رسيد؛ ابوذر را بخواند؛ و او را بر كوهان شتري درشت رو وبرهنه بنشاند؛ و مردي درشت و عَنيف را با و همراه كرد. ابوذّر مردي دراز بالا و لاغربود؛ و آن وقت، شيب و پيري اثري تمام در او كرده بود؛ و موي سر و روي او سفيدگشته؛ ضعيف و نحيف شده بود. دليل راه شتر را به عنف ميراند؛ و شتر جهاز نداشت. ازغايت سختي و ناخوشي كه آن شتر ميرفت؛ رانهاي ابوذّر مجروح گشت و گوشت آنبيفتاد و كوفته و رنجور به مدينه وارد شد. چون او را به نزد عثمان آوردند؛ و آن ملعوندر او نگريست گفت: هيچ چشم به ديدار تو روشن مباد اي جُنْدُب!
ابوذر گفت: پدر من مرا جندُب نام كرد؛ و مصطفي صليالله عليه و آله و سلم مراعبدالله نام نهاد!
عثمان گفت: تو دعوي مسلماني ميكني و از زبان ما ميگوئي كه: خداي تعاليدرويش است و ما توانگريم؛ آخر من كي اين سخن را گفتهام؟! ابوذر گفت: اين كلمه برزبان من نرفته است؛ وليكن گواهي ميدهم كه از حضرت رسول صلياللهعليه و آله و سلم شنيدم كه او گفت: چون پسران ابوالعاص سي نفر شوند، مال خداي تعالي راوسيلۀ دولت و اقبال خويش كنند؛ و بندگان خدا را چاكر و خدمتكاران خود گردانند؛ ودر دين حقّ تعالي خيانت كنند؛ پس از آن خداي تعالي بندگان خود را از ايشان خلاصيدهد و باز رهاند.» انتهي موضع حاجت ما از گفتار علامه مجلسي (ره).
بايد دانست كه بزرگان عامّه صاحب تصانيف و تراجم، در شان و منزلت ابوذرفروگذار نكرده، و همگي اتّفاق دارند كه در سبقت در اسلام و فقه و قرآن و زهد و صدقدر كلام و صراحت لهجه و ايستادگي در برابر كفر و نفاق و تعدّي، از فقهآء صحابۀ درجهاوّل است او از حواريّين مولي الموالي اميرالمومنين عليّ بن ابيطالب عليه السلام وشيعيان مخلص و حقيقي و پيروان ثابت قدم و طرفداران كمر بسته و مجهّز اوست.
ابن عبدالبرّ در «استيعاب» ج 1، ص 252 تا ص 256؛ و ابن اثير جزريّ در دو باب:اوّل در باب كنيهها: ج 5، از ص 186 تا ص 188؛ و ديگر در باب اسامي، ج 1، ص 301تا ص 303؛ و برهان الدين حلبي شافعي در «سيرۀ نبويّه» ج 3، ص 154 و ص 155شرح حال او را نوشتهاند و گفتهاند: اسلام او قديم بود و بعد از سه نفر و يا چهار نفر اسلامآورد؛ و چون خبر بعثت رسول خدا را شنيد، در مكّه نبود؛ و در شهر خود از طائفۀ بنيغفار بود؛ و به مجرّد شنيدن اين خبر به مكّه آمد؛ و به حضور رسول خدا مشرّف شد، وايمان آورد. و بعد از ذكر تبعيد او به زبدۀ توسّط عثمان و رحلت او در آنجا غريباً وحيداًگفتهاند: جمعي از صحابه از او روايت ميكنند؛ و او را از ظروف واسع علم، و از مبرّزيندر زهد و ورع، و گفتار حقّ بود.
از عليّ عليه السلام دربارۀ ابوذر پرسش نمودند؛ در پاسخ فرمود:
ذَلِكَ رَجُلٌ وعی عِلْماً عَجَزَ عَنْهُ النَّاسُ ثُمَّ اوْكَاَ عَلَيْهِ ولمْ يُخْرِجْ شَيْئاً مِنْهُ.
«او مردي است كه در خود علمي را حفظ كرده است كه مردم از آن عاجز هستند؛سپس بر آن علم اعتماد كرده و آنرا در خود تحمّل نمود؛ و چيزي از آن را از خود بيروننياورد».
و از رسول خدا صلياللهعليهو آله وسلم روايت شده است كه او گفت: ابوذّرٍّ فِي اُمَّتِيشَبيهُ عِيسَي بْنِ مُرْيَمَ فِي زُهْدِه. «ابوذر در اُمّت من، شبيه عيسي بن مريم است درزُهدش».
و بعضي از رسول خدا روايت كردهاند كه او گفت: مَنْ سَرَّهُ انْ يَنْظُرّ الَي تَوَاضُعِ عِيسَيبْنِ مَرْيَم فَلْيَنْظُرْ الَي ابي ذَرِّ. «كسي كه شادمان ميشود از نظر كردن به تواضع عيسي بنمريم؛ بايد نظر به ابوذّر كند.»
و در حديث وَرْقآء و غيره از ابوالزِّناد، از اعرج، از ابوهريره روايت شده است كه اوگفت: قال رسول الله صلياللهعليهو آله وسلم: ما اظَلَّتِ الْخَضْرآءُ اقَلَّتِ الْغَبْرَآءُ مِنْ ذِيلَهْجَةٍ اصْدَقَ مِنْ ابِي ذَرِّ.
«آسمان سايه نيفكنده است. و زمين بر روي خود حمل نكرده است، صاحبگفتاري را كه از ابوذر راستگوتر باشد.»
و نيز اين روايت را از حديث ابودَرْدآء روايت كردهاند.
و ابراهيم تيميّ، از پدرش، از ابوذر روايت كرده است كه گفت: كَان قُوتي عَلَي عَهْدِرسُولِ الله صلياللهعليه(و آله) وسلم صَاعاً مِنْ تَمْرٍ، فَلَسْتُ بِزَائدٍ عَلَيْهِ حَتَّي اْلْقَي اللهَتَعَالَي.
«خوراك من در زمان رسول خدا صلياللهعليه و آله وسلم يك من خرما بود؛ و منبر آن مقدار چيزي افزوده نميكنم تا خداوند تعالي را ملاقات كنم.»
و اعمش، از شمر بن عطيّه، از شهر بن حوشب، از عبدالرّحمن بن غَنْم روايت كردهاست كه او گفت: من نزد ابُودَرْدَآء بودم كه مردي از اهل مدينه (مراد از آن مرد، عثماناست). وارد شد. ابُودَرْدَآء از او سوال كرد كه: اَيْنَ تَرَكْتَ اَبَاذَرَّ؟! (ابوذر را كجافرستادي؟!) او گفت: به ربذه، ابودردآء گفت: اءنّا لِلّهِ واءنّا إلَيهِ رَاجِعُونَ. لَوْ انَّ ابَاذَرِّ قَطَعَمِنِّي عُضْواً لَمَا هِجْتُهُ لِمَا سَمِعْتُ مِنْ رَسُولِ اللهِ صلياللهعليه(و آله) وسلم يقولُ فِيهِ؛ «انا للهو انا اليه راجعون اگر ابوذر عضوي از اعضآءِ مرا قطع ميكرد، من بر او عيبي نميگرفتم بهجهت آنچه را كه از رسول خدا دربارۀ او شنيدهام» انتهي مُلَخَّصاً آنچه را كه از عينعبارت «استيعاب» آورديم.
و در «اُسْدُ الغابة» ج 1، ص 301 گويد: كه ابوذرّ اوّلين كسي است كه پيغمبر را باتحيّت اسلام، تحيّت گفته است. و در ج 5 ص 187 گويد: وفات او در ربذه در سنۀ سيو يكم و يا سي و دوّم از هجرت بود؛ و عبدالله بن مسعود بر او نماز گزارد.
در «تفسير عليّ بن ابراهيم» در تفسير آيه وَ إذْ اخَذْنَا مِيثَاقَكُمْ لَاتَسْفِكُونَ دِمَآءَكُمْ وَ لَاتُخْرِجُون اَنْفُسَكُمْ مِن دِيَاركُم ثُمَّ اقْرَرْتُمْ وَانْتُمْ تَشْهَدُونَ، و آيۀ بعد از اين كه آيات 84 و85 از سورۀ 2: بقره هستند؛ وارد است كه اين آيات دربارۀ ابوذر رحمةالله و عثمان بنعفّان وارد شده است. و علّت نزول اين آيات اين بود كه چون عثمان امر كرد ابوذرّ را بهربذَه تبعيد كنند؛ در حالي بود كه ابوذرّ عليل بود؛ و بر عصا تكيه كرده بود؛ و در پيشروي عثمان صد هزار درهم بود كه از بعضي نواحي براي او حمل كرده بودند؛ و اصحابعثمان گرداگرد آن مال بودند؛ و بدان چشم دوخته بودند؛ و طمع داشتند كه آنرا در ميانايشان تقسيم كند.
ابوذرّ گفت: اين مال چيست؟ عثمان گفت: صد هزار درهم است كه از بعضي ازنواحي به سوي من حمل شده است؛ و من ميخواهم معادل اين مقدار را به آن اضافهكنم؛ آنگاه هر چه ارادۀ من تعلّق گيرد؛ عمل خواهم كرد.
ابوذرّ گفت: اي عثمان! صد هزار درهم بيشتر است يا چهار دينار؟ عثمان گفت: صدهزار درهم! ابوذرگفت:آيا بخاطر داري كه منو تو شبي بر رسول خدا وارد شديم واورامحزون وغمگين يافتيم؛ و سلام بر او كرديم؛ و پاسخ سلام ما را نداد؛ صبحگاهان كه بهحضورش مشرّف شديم؛ او را مسرور و خندان ديديم؛ و به آن حضرت گفتيم: پدران ماو مادران ما فداي تو باد! ديشب بر تو وارد شديم، و تو را غصّهدار و اندوهگين يافتيم؛ وامروز دوباره به نزد تو آمديم؛ و تو را شادمان و مسرور ديديم؟!
رسول خدا صليالله عليهو آله وسلم گفت: آري! از مال مسلمين نزد من چهار دينارمانده بود كه من قسمت ننموده بودم؛ و ترسيدم كه مرگ مرا فراگيرد، و اين مال نزد منباشد؛ ولي امروز آنرا تقسيم كردم؛ و از آن راحت شدم.
عثمان به كَعْبُ الاخبار نظر كرد و گفت: اي ابواءسحق! چه ميگوئي درباره كسي كهزكوة واجب مال خود را داده باشد؛ آيا چيزي ديگري هم به عهدۀ اوست؟! كعبالاخبار گفت: نه؛ اگر عمارتي بسازد كه يك خشت آن از طلا و يك خشت آن را نقرهباشد؛ بر او چيزي واجب نيست.
ابوذرّ عصاي خود را بلند كرد؛ و بر كلّۀ كعب زد؛ و گفت: اي پسر زن يهودّي كافر! تورا در فتوي' دادن و اظهارنظر نمودن در اءحكام مسلمانان چكار؟ آيا گفتار خدا راستتراست يا گفتار تو؟ آنجا كه گويد:
وَالَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَالْفِضَّةَ وَلَا يُنْفِقُونَهَا فِي سَبِيلِ اللهِ فَبَشَّرْهُمْ بَعَذَابٍ الِيمٍ. يَوْمَيُحْمَي عَلَيْهَا فِي نَارِ جَهَنَّمَ فَتُكْو'ي بِهَا جِبَاهُهُمْ وَجُنُوبُهُمْ وَظُهُورُهُمْ هَذ'ا مَا كَنَزْتُمْ لاِنْفُسِكُمْفَذُوقُوا الْعَذَابَ بِمَا كُنْتُمْ تَكْنِزُونَ (آيۀ 34 و 35، از سورۀ 9: توبه).
«و آن كساني كه طلا و نقره را انباشته ميكنند؛ و آنها را در راه خدا انفاق نمينمايند؛پس اي پيغمبر ايشان را عذاب دردناك بترسان! در روزيكه آنها را به شدّت گرم كنند درآتش دوزخ؛ و سپس با آنها پيشانيها و پهلوها و پشتهاي آن انباشته كنندگان را داغنهند؛ و به ايشان خطاب شود: اينست آنچه را كه براي خودتان انباشتهايد! پس به پاداشآنچه را كه براي خود انباشتهايد اين عذاب دردناك را بچشيد!».
عثمان گفت: اي ابوذرّ، حقّاً تو به اندازهاي پير شدهاي كه عقلت رفته است؛ و خِرِفْتشدهاي! و اگر از اصحاب رسول خدا نبودي، حتماً ترا ميكشتم!
ابوذرّ گفت: دروغ ميگوئي اي عثمان! حبيب من رسول خدا صلياللهعليهو آلهوسلم به من خبر داده است كه تو را نميكشند! و اما عقل من اندازهاي كه حديثي را كه ازرسول خدا صلياللهعليهو آله وسلم دربارۀ تو و دربارۀ قوم و خويشاوندان تو شنيدهامدر حفظ داشته باشم، باقي است!
عثمان گفت: دربارۀ من و خويشان من از رسول خدا چه شنيدهاي؟!
ابوذرّ گفت: سَمِعْت��هُ يَقُولُ: اءذا بَلَغَ آلُ ابِي الْعَاصِ ثَلَاثِينَ رَجُلاً صَيَّرُوا مَالَ اللهِ دُوَلاً؛وَكِتابَ اللهِ دَغَلاً، وَ عِبَادَهُ خَوَلاً؛ وَالْفَاسِقِينَ حِزْباً والصَّالِحِينَ حَرْباً.
«شنيدم: رسول خدا ميگفت: چون مردان خاندان اْبُوالْعَاص (ابوالعاص جدّ عثمان بنعفّان و مروان حكم است؛ زيرا عثمان پس عفان بن ابي العاص بن اُمَيّة بن عبدشمسبود؛ و مروان پسر حَكَم بن ابي العاص بن اُميّة بن عبد شمس فلهذا عثمان با مروانعموزاده بودند.
تبعيد كردن عثمان ابوذرّ غفاري را به رَبَذَه همانند ضرب و جرح عمّار ياسر كه منجرّبه مرگ او شد و ضرب عبدالله بن مسعود كه نيز منجرّ به مرگ او شد. از جنايات آشكارعثمان است.ابوذرّ غفاري آن صحابي عظيم الشان را كه بعد از مقام مصعوم كسي بدانمقام دست نيافت فقط و فقط به جهت ارشادي كه آن مرد بزرگ و امر به معروف و نهي ازمنكر آن بود كه او را بدون كفن چه كند؟ ولي براي خودش و اقوام خودش از پسران ابيالعاص آنقدر از بيتالمال مسلمين حيف و ميل ميكرد كه حساب نداشت. شرح حال اورا در «اُسدالغابة» ج 3، از ص 376 تا 382 آورده است. امّا شرح حال حَكَم بن ابيالعاص را در «اسدالغابة» ج 2، ص 33 تا ص 35 آورده است. و گويد: او در روز فتحمكّه مسلمان شد. و با سند متّصل خود از قيس بن حبتر از دختر حكم بن ابي العاصروايت كرده است كه او روزي به پدر خود حكم گفت: من گروهي را نديدهام كه رايآنها دربارۀ محمّد، از شما بدتر باشد؛ و در امر از بين بردن و نابود كردن او بدتر وزشتتر باشد. اي بني اُميَّه! آخر شما چرا به حساب او نميرسيد؟! حكم گفت: ايدخترك من! مرا ملامت مكن؛ من براي تو چيزي را نميگويم مگر آنكه با اين دو چشمخودم به عيان ديدهام! ما پيوسته ميشنيديم كه قريش ميگفتند: اين مرد صَابي بیدين(يعني محمّد) در مسجد ما (مسجد الحرام) ميآيد و نماز ميخواند. با هم قرار بگذاريد واو را بگيريد! و ما با هم قرار ميگذاشتيم كه برويم و در موقع نماز او را بربائيم. چونميديديم كه مشغول نماز است ناگهان صداي مهيب و دهشتانگيزي ميشنيديم كهميپنداشتيم در تهامه هيچ كوهي باقي نمانده مگر آنكه بر سر ما ريخته است. ديگر ماهيچ نميفهميديم تا نمازش تمام ميشد و به سوي اهل بيتش بر ميگشت. و براي شبديگر قرار ميگذاشتيم چون به مسجد ميآمد، و ما از جا برميخاستيم كه مقصدمان راانجام دهيم، ميديديم كه كوه صفا و كوه مروه يكي از آنها به ديگري ميخورد؛ و بين ماو او فاصله ميانداخت. سوگند به خدا كه آنچه كرديم هيچ فائدهاي نداشت.
و نيز ابن اثير با سند متّصل ديگر خود روايت ميكند از نافع بن جُبير بن مطعم ازپدرش كه گفت: ما با پيغمبر بوديم كه حكم بن ابيالعاص از نزد ما گذشت؛ رسول خدافرمود: وَيْلٌ لاُِمَّتِي مِمَّا فِي صُلْبِ هَذَا (اي واي بر امّت من از آنچه در صُلْب اين مرداست» و حَكَم طريد رسول خداست (تبعيدي و بيرون كردني) او را از مدينه به طائفاءخراج كرد و پسرش مروان هم با او رفت.
مروان در سنۀ دوم و يا سوّم از هجرت در مدينه متولّد شد و پيامبر را اصلاً نديد وبعضي گويند: در طائف متولّد شد. و در سبب اءخراج حكم را به طائف مورّخين بهاختلاف سخن گفتهاند. بعضي گفتهاند: استراق سمع ميكرد، و سرّ خانه رسول خدا رااءصغاء ميكرد و گوش فرا ميداد، و از در خانۀ رسول خدا و بيت او اءشراف پيدا مينمود.و او همان كسي است كه چون رسول خدا ديد كه: از در اطاق رسول خدا اءشراف كرده وچشم چراني ميكند؛ خواست چشم او را با شانهاي كه در دست داشت بيرون آورد. وبعضي گفتهاند سبب اءخراج او اين بود كه تقليد رسول خدا را در كيفيّت راه رفتن و بعضياز حركات آن حضرت را مينمود؛ و ادا در ميآورد و بازيگري مينمود؛ زيرا رسول خدادر موقع راه رفتن به طرف جلو ميل ميكرد وسينۀ آن حضرت جلوتر از قدمهايش بود.روزي رسول خدا او را ديد كه به بازيگري از او خودش را ميل به جلو ميدهد ومضطربانه و مرتعشانه راه ميرود؛ فرمود: كُنْ كَذَلِكَ (همينطور بوده باش) و حَكَم تا آخرعمر بدنش مرتعش و مضطرب بود. و از همين سبب بود كه عبدالرحمن بن حسّان بنثابت در هَجْو كردن عبدالرحمن بن حكم گفت:
انَّ اللَّعيِن ابُوك فَارْمِ عَظَامَه اءنْ تَرْمِ تَرْمِ مُخَلَّجاً مَجْنونا
يُمْسي خَميص البطن من عمل التَّقي ويظلّ من عمل الخبيث بطينا
«مرديكه مورد لعنت رسول خد گرفته است پدر تست پس استخوانهاي او را متّهمكن و اگر او را متّهم كني متّهم كردهاي شخص ديوانهاي را كه بدنش داراي اضطراب وارتعاش است. او روز را به شب ميآورد در حاليكه از عمل خوب شكمش گرسنه ماندهاست و از عمل زشت شكم خود را انباشته است.»
و معناي گفتار عبدالرّحمن: إنَّ اللَّعِين ابُوكَ روايتي است كه ابوخيثمه از عائشهروايت كرده است كه چون مروان بن حكم عبدالرحمن بن ابيبكر الزام كرد كه بايد يزيدرا به ولايت عهدي معاويه بشناسي و بيعت كني! و او از بيعت امتناع كرد؛ و مروان آنجملات را گفت؛ و اين داستان مشهور است؛ عائشه به مروان گفت: امَّا اَنتَ يَا مَرْوَانُفاشْهَدُ انَّ رسول الله صليالله عليه(وآله) وسلم لَعَنَ ابَاكَ وَانْتَ فِي صُلْبِه. (امّا تو اي مروان!پس من شهادت ميدهم كه رسول خدا پدرت را لعنت كرد و تو در صُلب او بودي.»
در لعن رسول خدا و اخراج حَكَم را از مدينه احاديث بسياري وارد شده است كهنيازي به ذكرش نيست؛ مگر اينكه آن امر قطعي كه هيچ شكّي در آن نيست آنست كهرسول خدا صلياللهعليه(و آله) وسلم با آن مقام حِلْم و گذشت و بردباري و چشمپوشيكه از امور ناپسند داشتند؛ لعنت و حكم اخراج او را از مدينه نكردهاند مگر براي امرعظيمي كه به جاي آورده بود؛ و حَكَم پيوسته در اخراج و تبعيد بود تا زماني كه رسولخدا حيات داشتهاند؛ چون ابوبكر خلافت را متصدّي شد دربارۀ حكم با او سخن گفتندكه او را به مدينه برگرداند؛ ابوبكر گفت: گرهاي را كه رسول خدا بسته است من بازنميكنم. و همچنين عمر در زمان خلافتش اينطور گفت؛ ولي عثمان در زمان خلافتشاو را به مدينه بازگرداند و گفت: من با رسول خدا دربارۀ بازگشت اوبه مدينه مذاكرهكردهام و او وعدۀ بازگشت او را به من داده است.)
به سي تن برسند؛ مال خدا را در بين خود دست به دست ميگردانند؛ و كتاب خدا رامورد استفادههاي سوء و بهرهبرداري غلط و فاسد قرار ميدهند؛ و بندگان خدا راخدمتكار و كنيز و غلام و حاشيه نشينان خود ميكنند؛ و فُسّاق و فُجّار را همدست وداستان مینمايند وبا صالحين ونيكان از سر جنگ وفتنه بر ميخيزند .
عثمان گفت:يامعشر اصحاب محمد آيا يك تن از شما اين سخن را از رسول خدا شنيده است؟
همه گفتند نه ما اين سخن را نشنيده ايم عثمان به ابوذر گقت علي را بخوان
اميرالمؤمنين عليه السّلام آمدند. عثمان به او گفت: اءي أبوالحسن! ببين اينشيخ دروغگو چه ميگويد؟!
أميرالمؤمنين عليه السّلام گفت: آرام باش اءي عثمان! و نگو: دروغگو، چونمن از رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم شنيدم كه ميگفت: مَاأظَلَّتِالْخَضْرَآءُ وَلَا أقَلَّتِ الْغَبْرَآءُ عَلَي ذَي لَهْجَةٍ أصْدَقَ مِن أبي ذَرَّ. أصحاب رسول خداگفتند: عَلِيّ راست ميگويد؛ و ما اين گفتار را از رسول خدا شنيدهايم!
أبوذرّ گريه كرد؛ و گفت: اءي واي بر شما! هر يك از شما چشم خود را بدينمال دوخته و گردن خود را دراز كردهايد؛ و چنين ميپنداريد كه من بر رسولخدا دروغ ميبندم؟
سپس أبوذرّ به آنها نگاهي كرد و گفت: بهترين فردِ شما كيست؟! گفتند: توميپنداري بهترين ما هستي؟!
أبوذرّ گفت: آري چنين است! من رسول خدا را ترك كردهام در حاليكههمين جُبّهاي را كه ميبينيد در تن داشتهام؛ و شما أحداثي ايجاد كردهايد! وكارهاي بزرگ و بسيار غيرصحيحي را بر خلاف كتاب خدا و سنّت رسول خدابجا آوردهايد؛ و خداوند از شما مؤاخذه ميكند؛ ولي از من مؤاخذهاي نميكند!
عثمان گفت: اءي أبوذرّ! من از تو چيزي را ميپرسم و به حقّ رسول خداپاسخ مرا از آنچه پرسيدهام بده!
أبوذرّ گفت: سوگند به خدا اگر به حقّ محمّد هم نميپرسيدي؛ من پاسخ تو راميدادم!
عثمان گفت: كدام يك از شهرها براي تو پسنديدهتر است كه در آن باشي!؟
أبوذرّ گفت: مَكّه كه حرم خدا و حرم رسول خداست؛ من در آنجا خداوند راعبادت كنم تا مرگ من برسد!
عثمان گفت: لَا وَ لَا كَرَامَةَ (پذيرفته نيست؛ و هيچ گونه كرامتي براي تونيست)، أبوذر گفت: مدينه حرم رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم! عثمانگفت: لَا وَ لَا كرامةَ لك (پذيرفته نيست؛ و هيچ كرامتي هم براي تو نيست) وأبوذرّ ساكت شد.
عثمان گفت: كدام يك از شهرها در نزد تو مبغوضتر است؟! گفت رَبَذَه كهدر آن بر غير دين اسلام بودهام!
عثمان گفت: برو به رَبَذَه! أبوذر گفت: ار من چيزي پرسيدي و من راستگفتم؛ و من چيزي از تو ميپرسم؛ به من راست بگو! عثمان گفت: آري راستميگويم! أبوذر گفت: اگر تو مرا با جمعي از أصحاب خودت به سوي مشركينبفرستي؛ و آنها مرا اسير كنند و آنها بگويند به تو كه ما او را آزاد نميكنيم مگرآنكه تو يك ثلث مال خودت را بدهي! آيا تو ميدهي؟! گفت: آري من برايرهائي تو ثلث مال خودم را ميدهم! أبوذر گفت: اگر بگويند: او را آزاد نميكنيممگر آنكه نصف مالت را بدهي؟!
عثمان گفت: براي آزاد كردن تو ميدهم. أبوذر گفت: اگر بگويند: او را آزادنميكنيم مگر آنكه تمام مالت را بدهي؟! عثمان گفت: براي آزاد كردن توميدهم.
أبوذرّ گفت: اَللهُ أكْبَرُ حبيب من رسول خدا روزي به من گفت: چگونه هستياي أبوذرّ در وقتي كه به تو بگويند: كدام يك از شهرها نزد تو محبوبتر است كهدر آنجا باشي؟ و تو بگوئي مكّه حرم خدا و حرم رسول خدا؛ در آنجا عبادتكنم تا مرگ من فرارسد؛ و به تو بگويند: لَا وَ لَا كَرَامَةَ لَكَ! پس از آن بگوئي:حرم رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلّم؛ و به تو بگويند: لَا وَ لَا كَرَامَةَ لَكَ! وسپس بگويند: كدام يك از شهرها نزد تو مبغوضتر است كه در آنجا باشي؟ و توبگوئي رَبَذَه آن محلّي كه من بر غير دين اسلام در آنجا بودهام؛ و به تو بگويند:برو به رَبَذَه!
من به رسول خدا صلّي الله عليه و آله وسلم گفتم آيا اي رسول خدا اين امر واقع شدني است ؟
رسول خدا گفت آري سوگند به آن كسي كه جان من در دست اوست واقع شدني است
فقلت يا رسول الله افلا اضع سيفي علي عاتقي فاضرب به قدما قدما من گفتم اي رسول خدا! آيا در آن وقت من اين شمشيرم را بر دوشم نگذارم، وبدون اينكه به راست و چپ متمايل شوم، و بدون اينكه خم شوم، مرتّباً جلويخودم را از دم تيغ آن بگذرانم و جلو بروم؟!
رسول خدا فرمود: لَا! سْمَعْ وَ اسْكُتْ وَلَوْلِعَبْدٍ حَبَشِيٍّ وَقَدْ أنْزَلَ فِيكَ وَفِيعُثْمَانَ آيَةً «نه چنين كاري را مكن! بشنو و ساكت باش گر چه در برابر غلامحبشي باشي! خداوند دربارۀ تو و عثمان آيهاي را نازل كرده است.» گفتم: ايرسول خدا آن آيه چيست؟! رسول خدا گفت: قَوْلُهُ تَعَالَي:
وَ اءذْا أخَذْنَا مِيثَاقَكُمْ لَا تَسْفِكُونَ دَمَآءَكُمْ وَلَا تُخْرِجُونَ أنْفُسَكُمْ مِنْ دِيَارِكُّمْ ثُمَّأقْرَرْتُمْ وَ أنْتمْ تَشْهَدُونَ ـ ثُمَّ أنْتُمْ هَؤُلآءَ تَقْتُلُونَ أنْفُسَكُمْ وَ تَخْرِجُونَ فَرِيقاً مِنْكُمْمِنْ دِيَارِهِمْ تَظَاهَرُونَ عَلَيْهِمْ بِالإثْمِ وَالْعُدْوّانِ وَ اءنْ يَأتُوكُمْ اُسَاريَ تُفَادُوهُمْ وَ هُوَمُحَرَّمٌ عَلَيْكُم! اءخْرِجُهُمْ أفَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْكِتَابِ وَ تَكْفُرُونَ بِبَعْضٍ فَمَاجَزَآءُ مَنْذَلِكَ مِنْكُمْ اءلَّا خِزْيٌ فِي الْحَيَوةِ الدُّنْيَا وَيَوْمَ الْقِميَةِ يُرَدُّنَ اءلَي أشَدِّ الْعَذَابِ وَمَااللهُبِغَافِلٍ عَمَّاتَعْمَلُون (آيۀ 84 و 85، از سورۀ 2: بقره)
«و به ياد بياوريد زماني را كه از شما پيمان گرفتيم كه: خونهاي خود راميريزيد! و خودتان را از شهرها و ديارتان بيرون مكنيد! پس شما هم بر آنپيمان، اءقرار و تعهّد نمودند؛ و خود شما هم حضور داشته و گواه بوديد ـ و باوجود اين قضيّه شما همان كساني بوديد كه خودتان را ميكشيد! و جماعتي ازخودتان را از شهرها و ديارشان بيرون ميكنيد كه در ستم و دشمني با آنها شماپشت به پشت يكديگر داده، و متّفقاً بر عليه آنها ظلم ميكنيد! در حاليكه اگرآنهائي را كه اءخراج كردهايد، نزد شما به عنوان اءسارت بيايند، فِديه ميدهيد وآنانرا آزاد ميك��يد�� در حاليكه أصل اءخراج آنها بر شما حرام بوده است! آيا شمابه بعضي از أحكام كتاب ايمان ميآوريد؛ و نسبت به بعضي ديگر كافرميشويد؟! پس پاداش كسي كه از شما چنين كاري را بنمايد؛ نيست مگر ذلّت وخواري در حيات دنيا؛ و در روز قيامت ايشان را به شديدترين عذاب بازگشتميدهند؛ و خداوند از آنچه شما به جاي ميآوريد؛ غافل نيست.» (تفسير قميّ،ص 43 تا 46)
محمّد بن يعقوب كُلَينيّ در «روضة كافي» از ص 206 تا ص 208 با سندمتّصل خود از أبوجعفر خُثْعَمِيّ روايت كرده است كه چون عثمان أبوذرّ را بهرَبَذَه تبعيد كرد (و أمر كرده بود كه هيچكس از او مشايعت و بدرقه نكند)أميرالمؤمنين عليه السّلام و عقيل و حسن و حسين عليهماالسّلام و عمّاربنياسِر از او مشايعت كردند؛ چون هنگام وداع و خداحافظي رسيد، أميرالمؤمنينعليه السّلام فرمود:
اي أبوذرّ! تو براي خداوند عزّوجّل به خشم آمدي! پس اميدت به همانكسي باشد كه به خاطر او خشم كردي! اين قوم به جهت دنيايشان از توترسيدند؛ و تو هم به خاطر دين خودت از آنها ترسيدي! و بنابراين تو را ازساحت منزلت (يا منزل خودشان و يا از ساخت خانۀ رسول خدا) اءخراجكردند؛ و تو را به بلاها آزمايش نمودند! سوگند به خداوند كه اگر آسمانها وزمين براي بندهاي بسته باشد؛ و آن بنده تقواي خدا را پيش گيرد؛ خداوندعزّوجّل براي او محلّ خروج و رهائي را باز ميكند! تو نباشد جز حقّ! و بهدهشت تو را نيندازد مگر باطل!
و پس از آنحضرت، عقيل چنين گفت: اي أبوذرّ! تو ميداني كه ما تو رادوست داريم؛ و ما ميدانيم كه تو هم ما را دوست داري! و تو دربارۀ ما حفظكردي آنچه را مردم تضييع كردند مگر عدّۀ قليلي از آنها! پس خداوند پاداش تورا بدهد! روي همين سبب بود كه بيرون كنندگان تو را بيرون كردند؛ و حركتدهندگان تو را حركت دادند! پس ثواب تو بر عهدۀ خداوند عزّوجلّ است! پستقواي خدا را پيشهساز و بدان كه رها كردن و دست برداشتن از بَلَا ناشي ازبيطاقتي است؛ و عافيت را كُنْد و دور پنداشتن از نوميدي است! بيطاقتي ونوميدي را رها كن و بگو: حَسْبِيَ اللهُ وَيعْمَ الْوَكِيلُ. «خداوند براي من بس است؛و او وكيل خوبي است.»
و پس از او اءمام حَسَن عليه السّلام گفتند: اي عموجان! اين قوم بر تو آنآوردهاند كه ميبيني! و خداوند عزّوجلّ در مَنْظَرِ اَعْلَي است (بر تمام بندگانخود اءشراف دارد؛ و عالِم است به آنچه از ايشان صادر ميشود؛ و چيزي از اُمورآنها از خدا پنهان نيست) پس با ياد از فراق دنيا، ياد دنيا را از خود دور كن! و باياد گشايش وسعهاي كه بعد از دنيا حاصل ميشود، شدائدي را كه از دنيا بر تووارد ميشود رها كن! و شكيبائي را پيشهساز، تا انشاءالله رسول خدا را ملاقاتكني؛ و او از تو راضي باشد!
و سپس امام حسين عليه السّلام گفتند: اي عموجان! خداوند تبارك وتعالي قادر است كه آنچه را كه ميبيني تغيير دهد وَ هُوَ كُلُّ يَوْمٍ فِي شَأنٍ (و هرروز خداوند در شأن خاصّي است) اين گروه تو را از دنياي خودشان منعكردند؛ و تو آنها را از دين خودت منع كردي پس چقدر تو بينيازي از آنچه ترامنع كردند! و چقدر ايشان نياز دارند به آنچه تو از ايشان منع نمودي! پس بر توباد به صبر و تحمّل! چون خير در صبر است و صبر از كرامت انسان است؛ وجزع و بیطاقتي را رها كن كه براي تو سودي ندارد!
و پس از آنحضرت، عمّار رضي الله عنه تكلّم كرد و گفت: اي أبوذرّ! خدا بهوحشت اندازد كسي را كه تو را به وحشت انداخت! و بترساند آن كس كه تو راترساند! سوگند به خداوند كه مردم را از سخن حقّ باز نداشت مگر اعتماد ودلبستگي به دنيا و محبّت دنيا! آگاه باش كه مردم از جماعتها اطاعت ميكنند(گرچه بر باطل باشند) و حكومت براي كسي است كه بر حكومت استلا يابد! واين قوم مردم را به دنياي خودشان ميخوانند؛ و مردم هم اءجابت آنها را ميكننددر وصول به دنيا؛ و دين خودشان را به آنها بخشيدهاند فَخَسِرُو الدُّنْيَا وَ الآخِرَةَذَلِكَ هُوَالخُسرانُ الْمُبينُ (پس هم در دنيا و هم در آخرت زيانكار شدند؛ واينست كه زيان آشكارا.)
و در آخر أبوذرّ سخن گفت؛ و گفت: عَلَيْكُمْ السّلَامُ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَبَرَكَاتُهُ پدرمو مادرم فداي اين چهرههاي درخشان باد! هر وقت من شما را ميبينم به واسطۀشما ياد رسولالله را ميكنم! من در مدينه حاجتي ندارم! آرامشي غير از شماندارم! درنگ من در مدينه بر عثمان گران آمد، همانطور كه درنگ من در شام برمعاويه گران آمد. عثمان قسم ياد كرد كه مرا تبعيد كند به شهري از شهرها؛ من ازاو خواستم كه مرا به كوفه بفرستد؛ ترسيد كه من در آنجا مردم را بر برادرش( مراد از او وَلِيد بن عَقَبه برادر مادري عثمان است كه عثمان ولايت كوفهرا به او داده بود و زمخشري و غيره ذكر كردهاند كه او در حال مستي نماز صبحرا چهار ركعت خواند و گفت: اگر ميخواهيد بيشتر هم بخوانم.(مرآةالعقول))بشورانم؛ و قسم ياد كرد كه مرا به شهري بفرستد كه در آنجا يكنفر أنيس نداشتهباشم و در آنجا صداي مونسي به گوش من نرسد؛ و سوگند به خداوند كه منغير از خداي عزّوجّل مصاحبي نميخواهم؛ و با وجود داشتن خدا از هيچ چيزوحشت ندارم حَسْبِيَ اللهُ لَا اءلَهَ اءلَّا هُوَ علیه تَوَكَّلتُ وَ هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ و صلّي الله علي سيّدنا محمّدٍ و آله الطَّيِّبينَ.
خطبۀ أميرالمؤمنين عليه السّلام در «نهج البلاغه» تحت شمارۀ 128 همانكلام ايشانست با أبوذر در وقت وداع و ابن أبي الحديد در «شرح نهج» طبعدارالاحياء درج 8، ص 252 تا ص 262 آنرا و شرح آنرا آورده است و گفتهاست كه اين كلام را أبوبكر أحمد بن عبدالعزيز جوهريّ در كتاب «سَقِيفَه» ازعبدالرّزاق ا پدرش از عكرمه از ابن عبّاس روايت كرده است كه او گفت: چون أبوذرّ را به رَبَذه اخراج كردند؛ عثمان أمر كرد تا در ميان مردم ندا كنند كههيچكس حقّ ندارد با او سخن بگويد و يا او را مشايعت با او پرهيز كردند مگرعليّ بن اُبيطالب عليه السّلام و عقيل و حسن و حسين عليهماالسّلام و عمّار.آنگاه يكايك يك از سخناني را كه آنها با أبوذرّ گفتند و أبوذرّ به آنها گفت بيانميكند به همان عباراتي كه ما از «روضة كافي» آورديم. و گويد كه: چون حسنعليه السّلام ميخواست با أبوذرّ سخن بگويد و وداع كند؛ مروان گفت: دستبردار اي حسن! آيا نميداني كه أميرالمؤمنين (عثمان) از تكلّم با اين مرد نهيكرده است و اگر تو نميداني، اينك بدان! در اين حال عليّ عليه السّلام به مروانحمله كرد و باتازيانه بين دو گوش اسب او زد؛ و گفت: دور شو! خدا لعنت كند ترا و قبيحگرداند ترا براي آتش! مروان با حال غضب به نزد عثمان آمد، و داستان را به اوخبر داد؛ و دل عثمان از خشم بر عليّ آتش گرفت.
چون علي عليه السّلام با همراهان خود از مشايعت أبوذرّ به مدينهبازگشتند؛ علي عليه السّلام به نزد عثمان آمد. عثمان گفت: علّت آنكه رسولمرا ردّ كردي، و أمر كردي، و أمر مرا كوچك شمردي چه بود؟
حضرت فرمود: أمّا رسول تو ميخواست مرا از قصدم باز بدارد، من او را ردّكردم؛ و امّا امر تو را من كوچك نشمردم! عثمان گفت: آيا نهي مرا از تكلّم باأبوذرّ به تو نرساندهاند؟
حضرت فرمود: از چه؟ گفت: اسب او را زدهاي! و او را شتم كردهاي!
حضرت فرمود: أمّا اسب او پس اسب من حاضر است از آن قصاص كند؛ وأمّا شتم نمودن مرا پس سوگند به خدا كه اگر او مرا يك شتم ميكنم خود ترا بهمثل همان شتم بدون آنكه دروغي بر تو ببندم! عثمان به غضب آمد و گفت: چرامروان ترا شتم نكند؟ گويا تو از او بهتر هستي؟!
حضرت فرمود: آري سوگند به خدا؛ و از تو هم بهتر هستم و سپس برخاستو خارج شد
[22] ـ آيۀ 46، از سورۀ 9: توبه.
[23] ـ «تفسير قمي» ص 269 و ص 270 و «تفسير الميزان» ج 9، ص 315 از«تفسير قمي».
[24] ـ در «نهايه» ابن أثير، ج 3، ص 12 گويد: ضَحّ عبارت است از نورخورشيد وقتي كه در زمين متمكّن شود.
[25] ـ أوْلَي لَكَ، كلمۀ تهديد و وعيد است؛ يعني شرّ به تو نزديك است بپرهيزاز آن. يا به معناي الْويْلُ لَكَ، و يا آنست كه خداوند در أمر تو چيز ناگوار پديدآورد.
[26] «مغازي» ج 3، ص 998 و ص 999. و تفسير «مجمع البيان» طبع صيدا،ج 3، ص 79. و «البدايۀ و النهاية» ج 5، ص 7 و ص 8 و «تفسير قمي» ص 270و «تفسير الميزان» ج 9، ص 315 از «تفسير قمي» و «سيرۀ حلبيّه» ج 3، ص152 و «بحارالانوار» ج 6، ص 622 و ص 623 و همچنين در ص 625 و«الكامل في التاريخ» ج 2، ص 278 و «أعيان الشيعة» طبع رابع، ج 2، ص 196و «سيرۀ ابن هشام» ج 4، ص 947 و ص 948 و كتاب «حياةمحمّد» ص 428.