ص 199
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلى الله على محمد و آله الطاهرين
و لعنة الله على اعدائهم اجمعين من الآن الى قيام يوم الدين
و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم.
قال الله الحكيم فى كتابه الكريم:
«و جعلنا ائمة يهدون بامرنا و اوحينا اليهم فعل الخيرات و اقام الصلوة و ايتاء الزكوة و كانوا لنا عابدين»[262]
خداوند عز و جل مىفرمايد: ما حضرت ابراهيم و اسمعيل و اسحاق را ائمهاى قرار داديم كه به امر ما هدايت مىكنند، و كارهاى پسنديده را به آنها وحى كرديم، و اقامه نماز و ايتاء زكوة را به آنها وحى نموديم، و آنها از زمان قبل، روش و مسلكشان اين بود كه ما را عبادت مينمودند.
در مباحث گذشته پيرامون كيفيت هدايتبه امر خدا و شرائط تحقق آن بحث و از آيات قرآن استنتاجاتى نموديم، اينك راجع به جمله ديگر آيه كه مىفرمايد: «و اوحينا اليهم فعل الخيرات»بحث نموده و معنى آنرا استنتاج مينمائيم بحول الله و قوته:
در اين جمله خدا مىفرمايد: نفس افعال خيرى كه آنها انجام مىدادند، وحى ما بود. چون مصدر مضاف افاده تحقق فعل را در خارج ميكند.
اگر كسى بگويد: يعجبنى احسانك و فعلك الخير،
ص 200
از آن استفاده مىشود كه احسان و فعل خوبى كه نمودهاى مرا مسرور نمود، اما اگر بخواهند بگويند كه احسان تو، و فعل نيك تو، پس از اين مرا مسرور مىكند، مصدر را اضافه نمىكنند، بلكه يا قطع از اضافه مىنمايند، يا فعل را با «ان مصدريه» ذكر مىكنند، و مىگويند: يعجبنى ان تحسن و ان تفعل الخير يا آنكه يعجبنى الاحسان لك و الفعل لك.
مانند آياتى كه در قرآن بعنوان تشريع احكام بيان شده، و منظور بجاى آوردن آن افعال است در زمان مستقبل از وقتخطاب، در آن آيات ان مصدريه بكار برده شده است مانند، «ان تصوموا خير لكم»[263] و«امرت ان اعبدالله»[264] و«ان لا تعبدوا الا الله»[265] و«ان اقيموا الصلوة»[266]
اما در آيه مورد بحث نمىفرمايد: و اوحينا اليهم ان تفعلوا الخيرات، به آنها وحى نموديم كه خيرات را بجاى آريد، بلكه مىفرمايد افعال خارجى كه از آنها سرميزد عين وحى ما بود، ما وحى كرديم بآنها افعال خيريرا كه انجام مىدادند، در اينصورت نفس فعل آنها مورد وحى است.
بنابراين بايد ديد چگونه ممكن است فعل مورد وحى واقع شود. براى روشن شدن اين مطلب از قرآن مجيد شاهدى مىآوريم:
«و اوحى ربك الى النحل ان اتخذى من الجبال بيوتا و من الشجر و مما يعرشون. ثم كلى من كل الثمرات فاسلكى سبل ربك ذللا يخرج من بطونها شراب مختلف الوانه فيه شفاء للناس ان فى ذلك لآية لقوم يتفكرون»[267]
خداى تو به زنبور عسل وحى فرستاد، به اينكه در كوهها و درختها، و در سقفهاى منازل، براى خود خانه درست كن، سپس از تمام ميوهجات بخور، و با حالت تسليم و پذيرش راههائى كه خدا بتو معرفى كرده بپيما.
ص 201
آيا اين وحى كه به زنبور عسل كرده است، مانند وحى به قلب پيغمبران بود، كه در هر لحظه بر قلب زنبور عسل وحى ميرسيده، كه اين قسم خانه بساز، در اينجا سكنى گزين، روى اين گل بنشين!سپس روى آن گل!روى گل بدبو منشين؟يا آنكه اينطور نيست، بلكه خداوند به قسمى اين حيوان عجيب و لطيف را خلق فرموده است كه تمام كارهاى او باراده خدا انجام پذيرفته، و اين حيوان معصوم بدون هيچ دخالتى از نفس اماره و آرزوهاى باطله و شخصيتطلبىها، طبق برنامه معين كه خدا، در عالم تكوين براى او مقرر داشته است، در هر لحظه به امر و اذن پروردگار در راهى كه خدا معين نموده سير ميكند، و طبق دعوت فطرت از روى اين گل بر روى آن گل مى نشيند، و شيره گل خوشبو را ميمكد، در سقفها، و كوهها و درختها، خانه هندسى شكل عجيب مىسازد.
اين وحى را وحى تكوينى گويند، يعنى خدا در عالم تكوين و خارج، تمام افعال و سكنات او را خود تنظيم نموده، و بدون دخالت امر خارج كه او را در سير تكاملى خود از صراط مستقيم خارج كند، او را در راهها و طرق سعادت و اعمال نيك طبق برنامه آفرينش حركت ميدهد.
آيه مباركه قرآن مىفرمايد: كه ما فعل خيرات را بآنها وحى كرديم يعنى تمام افعال پسنديده كه از آنها ظهور مىكند، به اذن ما، و امر ما بوده، و ملكوت آنها در دست ماست، و بنابراين اعمال آنها بدون دخالت هيچ فكر نفسانى و هواى خودپسندى از آنها سر مىزند.
آنها اعتبارانديش نيستند و براى محافظه كارى فعلى انجام نمىدهند و براى بجا آوردن كارى در اعتبارات واهيه نميافتند كه سپس كار خود را بر اساس مصلحت تخيليه بجاى آورند، بلكه از تمام اين مراحل عبور نمودهاند. اراده آنها اراده خدا، و فعل آنها از ضميرى پاك و بىآلايش، بدون شائبه منفعتطلبى و ملاحظه اجر و پاداش، و عاقبت انديشى، از آنها سرميزند.
آنها افرادى هستند كه خود فعل جزاى آنهاست، و در صدد جزائى خارج از نفس و حقيقت فعل خود نيستند.
اين فعل، فعل خداست كه باراده و مشيتخدا از آئينه وجود و صقع نفس آنان هويدا و از مجرى و مجلاى وجود آنان طلوع ميكند.
ص 202
بنابراين مىتوان گفت كه نفس فعل آنان وحى خداست.
انسان تا هنگامى كه چشمش بجمال پروردگار گشوده نشده، و كمكم مراتب هستى خود را فراموش ننموده، و به خدا هست نشده است، تمام افعال را از خود مىبيند، و حتما براى غايت و نتيجه اى انجام ميدهد، ولى اگر در مرحله عبوديت قدم بصدق گذاشت، رفته رفته در اثر مشاهده قدرت و علم مطلق خدا و انكشاف مراحل توحيد در وجود وى، ديگر از خود وجود و هستى ادراك نميكند، تا آنكه براى بقا و حفظ آن يا براى جلب نفع و رفع ضرر كارى انجام دهد، خود را در دست قدرت پروردگار چون موم در مشت قوى پنجهاى خاضع و تسليم ملاحظه مينمايد، چون با طلوع خورشيد حقيقت، و مشاهده جمال مطلق و حيات و علم مطلق، وجود خود را سراب ديده، و نمىتواند چيزى را براى خود و بمصلحتخود انجام دهد، هر كارى كه از او در اينصورت و اينحال سرميزند كار حق است و بس.
در حديث قدسى كه فريقين روايت كردهاند خدا مىفرمايد:
لا يزال العبد يتقرب الى بالنوافل حتى احبه فاذا احببته كنت سمعه الذى يسمع به و بصره الذى يبصر به و لسانه الذى ينطق به و يده التى يبطش بها[268]
پيوسته بنده مطيع من بسبب بجا آوردن كارهاى مورد رضا و پسند من كه او را جبرا تكليف ننمودهام و خود بشوق و رغبت انجام ميدهد، بمن تقرب مىجويد، و نزديك مىشود، تا بسر حدى ميرسد كه من دوستدار او خواهم شد، و چون او را محبوب خود قرار دادم، من گوش او مىشوم كه با او مىشنود، و من چشم او مىشوم كه با او مىبيند، و من دست او مى شوم كه با او اخذ مىكند.
يعنى در آنحال گوش را از خود نمىبيند، بلكه گوش او مجرائى است كه بوسيله آن خدا مىشنود، و بوسيله چشم او خدا مىبيند.
آيه مباركه قرآن:
«و ما رميت اذ رميت و لكن الله رمى»[269]
دلالت بر همين مقام دارد،اى رسول ما در آن وقتى كه تو تير انداختى، تو تير
ص 203
نينداختى، بلكه خدا تير انداخت؛ آيه مباركه
«يد الله فوق ايديهم»[270] نيز بر اين معنا دلالت مىكند، دست خدا بالاى دست آنان است،
بالجمله از آيه مباركه: «و اوحينا اليهم فعل الخيرات»استفاده مىشود كه امام كسى است كه حقا بايد از مراتب نفس و خودى عبور نموده، و بمراحل توحيد حقيقى وارد شده، و با وجود طلوع آفتاب عالمتاب، و ظهور ذات مقدس حق جل و علا در مرائى كاينات و جلوه او در ماهيات امكانيه، از خود ظهور و بروز نديده، بلكه اصل هستى خود را مندك در هستى حضرت مفيض الوجود بنمايد، و فعل او و گفتار او و سكون و حركت او و قيام و قعود او و جنگ و صلح او فعل خدا گردد. اگر كسى به اين مرحله رسيد قابليت امامت را باذن خدا دارد و الا فلا.
چون امام يعنى كسى كه ماموم را بمقام و محل و مقصود خود رهبرى مىكند، كسيكه از شوائب نفس اماره بيرون نيامده است، اگر امام شود تمام مامومين را بمحل و مقام خود كه اميال نفسانيه باشد دعوت ميكند، و بديهى است كه اين دعوت، دعوت بخدا نبوده، بلكه دعوت بنفس است.
امام با اين خاصهايكه ذكر شد، چون فعلش فعل حق، و قولش قول حق مىشود، لذا حجت است، چون فعل و قول حق حجت است.
بنابراين بايد از او پيروى كرد، و بر كار او خرده نگرفت، زيرا خرده گرفتن بر او خرده گرفتن بر فعل حق است، و شخص خورده گير بايد بنفس خود مراجعه نمايد، و عيب را در آنجا جستجو كند، كه بواسطه، جهل و فقدان معرفت و ناشناختن امام، عيبى را بدو نسبت داده است.
ممكن است بسيارى از افراد نيك و صالح العمل باشند، ولى چون از خودى خود برون نيامده اند، امام را نشناسند، مرتبه امامت مرتبه ايست بس رفيع.
در اصول كافى در كتاب حجت مرحوم كلينى با اسناد خود از
ص 204
ابان از احول[271] نقل مىكند: كه زيد بن على بن الحسين عليهم السلام چون مورد طلب خليفه قرار گرفت، و در دنبال او جاسوسان ميگشتند در حاليكه خود را مختفى نموده بود، من بر او وارد شدم، بمن گفت:
اى ابا جعفر!اگر فردى از ما بر عليه خليفه خروج كند، راى تو در اين باره چيست؟آيا تو هم براى كمك با او خروج خواهى نمود؟
من در پاسخ او گفتم: اگر آنكه بر خليفه خروج كند مانند پدر تو (حضرت على بن الحسين) و برادر تو (حضرت امام محمد باقر) باشد من براى حمايت او خروج ميكنم.
احول ميگويد: زيد بمن گفت: من اراده خروج دارم، كه با اين قوم مجاهده نمايم، تو هم با من خروج كن.
من گفتم: چنين كارى نميكنم فدايت گردم.
زيد گفت: آيا جان خود را خيلى دوست دارى، و از كمك ما دريغ ميكنى؟
گفتم نه: جان من يك نفسى بيش نيست، ولى مطلب جاى ديگر است و آن اينكه اگر زمين داراى امام و حجت است، چون اين خروج تو بدون اذن و دستور اوست، بنابراين افراديكه با تو خروج كنند، هالك، و افراديكه تخلف ورزند و خروج نكنند ناجى و رستگار خواهند بود.
و اگر زمين داراى امام و حجتى نيست، بنابراين افراديكه با تو خروج كنند يا نكنند در مرتبه مساوى، و در منزلت برابرند، چون هر دو آنها كار را روى اختيار خود انجام داده، و طبق دستور حجتخدا نبوده است.
زيد بمن گفت:اى ابا جعفر!من با پدرم در سر سفره مىنشستم، پدرم براى من لقمه بزرگ ميگرفت، و لقمه داغ را سرد مينمود تا خنك شود و بمن مىداد، از روى شفقت و مهرى كه با من داشت، چگونه مىشود با من شفقت نكند، و از آتش
ص 205
دوزخ بعلت عدم معرفى امام مرا نرهاند؟
آيا مىشود تو را بدين (امام) معرفى كند، و بمن امام را معرفى ننمايد؟
من به زيد عرض كردم: فدايت شوم، روى شفقتى كه پدرت با تو داشته، و از آتش تو را ميرهانيده است، امام را به تو معرفى ننموده است، چون خوف داشته است كه اگر معرفى كند و تو نپذيرى داخل در آتش خواهى شد، و ليكن بمن امام را خبر داده، و معرفى نموده است، اگر من اطاعت او را گردن نهم و معرفى او را بپذيرم، نجات پيدا ميكنم، و اگر نپذيرم، پدرت بر من باكى نداشته است كه داخل آتش گردم.
سپس به زيد گفتم: فدايتشوم، آيا شما افضليد يا انبياء؟
زيد گفت بلكه انبياء افضلند.
گفتم: يعقوب بفرزندش يوسف گفت: «يا بنى لا تقصص رؤياك على اخوتك فيكيدوا لك كيدا»[272]، اى فرزند من، خواب خود را با برادران خود مگو زيرا آنها بر عليه تو مكر و حيله خواهند نمود.
چرا يعقوب برادران را از خواب يوسف خبر نكرد، و مخفى نمود، بجهت آنكه بر فرزندش يوسف شفقت و مهربانى داشت و ميدانست كه در اثر افشاء خواب، يوسف را هلاك مىكنند، همينطور پدرت چون بتو شفقت و مهر داشته، معرفى امام را از تو مختفى داشته، چون ميدانسته اگر بگويد، و قبول نكنى، داخل در آتش خواهى بود.
زيد گفت: قسم بخدا كه چون اينمطالب را گفتى من هم بتو بگويم كه صاحب تو (حضرت امام جعفر صادق عليه السلام) در مدينه بمن خبر داد: كه تو كشته خواهى شد، و به دار آويخته مى شوى!و در نزد آنحضرت صحيفهاى است كه در آن قتل، و به دار كشيده شدن من نوشته شده است.
احول ميگويد: چون براى عزم حج حركت كردم، اين جريان مناظره با زيد را خدمت حضرت صادق عليه السلام بازگو نمودم.
حضرت فرمودند: حجت را بر او تمام كردى!و راه را از جلو و عقب و راست و چپ و بالا و پائين بر او بستى!و در محاجه و مناظره با او كوتاهى ننمودى.[273]
ص 206
زيد بن على بن الحسين داراى مقامى عالى بود، و در تقوى، و زهد، و غيرت، و ايثار، و انفاق، و عبادت سرآمد روزگار بود، و چون شهيد شد حضرت صادق متاثر شدند، و بر او گريستند و طلب رحمت نمودند، ولى با تمام اين كيفيات مقام امام چيز ديگرى است و زيد از مقامات امام ابدا خبرى ندارد.
زيد در مقابل انحراف و جنايات منصور دوانيقى بعلت قصور ديد و عدم تشخيص مصالح غائى امت، جام صبرش لبريز شد، و آنقدر سعه نفس نداشت كه بتواند تحمل كند، لذا بر عليه او قيام كرد. ولى امام كسى است كه ابدا در مقابل ظلمها خسته نگردد، و چون ضيق نفس در او نيست، مادام كه به مصلحت اسلام و جامعه مسلمين نباشد، دست باقدام خونين نزند، و به احساسات خود يا همنشينان و القاءآت آنان متاثر نگردد، حس انتقام در او نبوده باشد، و براى ارضاء و تشفى غرايز و اميال خود اقدام نمىكند، بلكه تمام كارهاى او طبق عاليترين برنامه انسانيت براى هدايت خلق به اعلى درجه كمال بوده باشد، در اينصورت جنگ و صلح او هر دو مصلحتبوده و هر يك از آنان فعل خداست، حركت و سكون او فعل خداست، و بايد از او پيروى نمود.
بارى مقام امامت، عهدهدارى رسالتخدا و هدايت نفوس مردم بخداست، و شايسته اينمقام نيست مگر كسى كه نفسش آنقدر سعه پيدا نموده، و از علوم خدا بهره يافته، و بحيات خدا زنده شده و از مراحل نفس و امتحانات بكلى رسته باشد.
اميرالمؤمنين عليه السلام نفس رسول الله بود، و پيغمبر اكرم در مواطن بسيارى باينموضوع تصريح فرمود.
البته اين تصريح نه از نقطه نظر ظاهر و تعارفات اعتباريه و ابلاغات عاديه بر مردم بود، بلكه بر اساس ادراك واقع، و وقوف بر مراتب، و مقامات، و استعدادات غير متناهيه آنحضرت بود، كه اين تصريحات، كاشف و نماينده آن واقعيت مىباشد.
و طبق تصريح آيه قرآن در قضيه مباهله، نفس رسول خدا، و بمنزله آنحضرت شمرده شد، چنانكه فخر رازى در ذيل تفسير آيه مباهله باين واقعيت اعتراف ميكند.
قندوزى ميگويد: اخرج صاحب المناقب عن جعفر الصادق، عن ابيه، عن جده على بن الحسين: ان الحسن بن على عليهم السلام قال فى خطبته: قال الله تعالى
ص 207
لجدى صلى الله عليه و آله حين جحده كفرة اهل نجران و حاجوه:
«فقل: تعالوا ندع ابنائنا و ابنائكم و نسائنا و نسائكم و انفسنا و انفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنة الله على الكاذبين»[274]
فاخرج جدى صلى الله عليه و آله معه من الانفس ابى، و من البنين انا و اخى الحسين، و من النساء فاطمة امى، فنحن اهله و لحمه و دمه و نفسه، و نحن منه و هو منا ثم قال:
و فى عيون الاخبار عن الريان بن الصلت قال الرضا رضى الله عنه: عنى الله من انفسنا نفس على و مما يدل على ذلك قول النبى صلى الله عليه و آله لتنتهين بنو وليعة اولا بعثن اليهم رجلا كنفسى يعنى على بن ابيطالب فهذه خصوصية لا يلحقهم فيه بشر و قد تقدم فى الباب الخامس[275]
صاحب مناقب از امام جعفر صادق عليه السلام از پدرش از جدش حضرت على بن الحسين عليه السلام روايت كرده است كه: حضرت امام مجتبى حسن بن على عليهما السلام در خطبه خود فرمودند:
خداى تعالى، در هنگاميكه كفار و منكرين از اهل نجران، دعوت جدم رسول الله را قبول نكرده و رد كردند، بجدم چنين خطاب فرستاد:
بگو: بيائيد، بخوانيم پسرانمان را، و پسرانتان را، و زنانمان را و زنانتان را، و جانهايمان را و جانهايتان را و سپس بدرگاه خدا ابتهال و تضرع نموده، و لعنت و دور باش از خدا را بر دروغگويان قرار دهيم.
در اينحال جد من صلى الله عليه و آله از جانها كه بايد با خود ببرد پدرم را برداشت، و از پسران من و برادرم حسين را، و از زنان، مادرم فاطمه را.
پس ما اهل رسول الله هستيم، و گوشت او و خون او و جان او هستيم، و ما از او هستيم و او از ماست.
ص 208
و در كتاب عيون اخبار الرضا از ريان بن صلت روايت است كه حضرت امام رضا عليه السلام فرمودند:
خداوند از لفظ انفسنا در آيه مباركه، نفس على را قصد كرده است و دليل آن اينكه: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمودند:
بنو وليعة بايد دست از تمرد خود برگرداند، و گرنه من كسى را براى جنگ با آنها ميفرستم كه مثل نفس من باشد، و مرادشان از آن كس که حكم جان رسول الله را داشت على بن ابيطالب بودند.
پس اين يك خصوصيتى است كه در على است و هيچ فردى از افراد بشر نمىتواند باينمقام دسترسى پيدا كند.
سپس ميگويد: اخرج احمد بن حنبل فى المسند عن عبدالله بن حنطب قال قال رسول الله صلى الله عليه و آله لوفد ثقيف حين جاوه: لتسلمن او لابعثن اليكم رجلا كنفسى ليضربن اعناقكم، و ليسبين ذراريكم، و لياخذن اموالكم، فالتفت الى على، و اخذ بيده فقال: هو هذا مرتين[276]
احمد بن حنبل در مسند خود از عبدالله بن حنطب روايت كرده است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله بجماعتى از ثقيف كه بر آنحضرت وارد شده بودند فرمودند:
بايد تسليم شويد!و گرنه من ميفرستم بسوى شما مردى را كه حكم جان مرا دارد تا گردنهاى شما را بزند، و اولاد شما را اسير كند، و اموال شما را بگيرد سپس حضرت بسوى على بن ابيطالب توجه نموده و دست او را گرفتند و دوبار فرمودند: آن مرد اينست.
و نيز گويد: اخرج احمد بن حنبل فى المسند و فى المناقب: ان رسول الله قال: لتنتهين يا بنى وليعة، او لابعثن اليكم رجلا كنفسى يمضى فيكم امرى، يقتل المقاتلة، و يسبى الذرية، فالتفت الى على، فاخذ بيده و قال هو هذا مرتين
و سپس گويد عين اينحديث را موفق بن احمد خوارزمى مكى بهمين الفاظ
ص 209
تخريج نموده است[277]
احمد بن حنبل در مسند خود گويد و نيز در مناقب خود آورده است كه رسول الله صلى الله عليه و آله فرمودند:
اى بنى وليعه دست از تمرد و سركشى برداريد، و گرنه من برميانگيزم بسوى شما مردى را كه حكم نفس مرا دارد، و امر مرا درباره شما اجرا ميكند: با مردان جنگى شما جنگ ميكند و ذريه شما را اسير ميكند.
و پس از اين گفتار رسول خدا بسوى اميرالمؤمنين عليه السلام التفات نموده و دست او را گرفته و دوبار فرمودند: آن مرد اينست.
و نيز از كتاب مشكاة نقل ميكند: از حبيش بن جناده رضى الله عنه، قال: قال رسول الله صلى الله عليه (و آله) و سلم: على منى و انا من على و لا يؤدى عنى الا انا او على.
حضرت رسول الله فرمودند: على از من است و من از على هستم، و ذمه مرا هيچكس نمىتواند ادا كند مگر خود من يا على.
و سپس گويد اينحديث را ترمذى روايتكرده است، و احمد بن حنبل ايضا از حبيش بن جناده روايت كرده است، و ترمذى گويد: هذا حديثحسن غريب صحيح
و همچنين اينحديث را ابن ماجه از ابن جناده روايت كرده است[278]
و نيز گويد كه در مشكاة از عمران بن حصين رضى الله عنه روايت كرده است كه قال النبى (ص) قال: ان عليا منى و انا منه و هو ولى كل مؤمن بعدى رواه الترمذى.[279]
و نيز گويد حموينى در فرائد السبطين با اسناد خود از على كرم الله وجهه روايت كرده است كه قال: اهدى الى رسول الله صلى الله عليه و آله قنو موزة يقشر الموز بيده، و جعلها فى فمى فقال قائل: يا رسول الله: انك تحب عليا؟
قال: او ما علمت ان عليا منى و انا من على[280]
«از اميرالمؤمنين عليه السلام نقل شده است كه فرمود براى رسول خدا شاخه موزى بهديه
ص 210
آوردند، حضرت موز را با دست خود پوست ميكند و در دهان من ميگذارد، گويندهاى گفت:اى رسول خدا تو على را دوست ميدارى؟حضرت فرمود: آيا نميدانى كه على از من است و من از على هستم.
و نيز گويد: احمد بن حنبل در مسند خود از حبيش بن جناده سلولى روايت كرده است كه قال سمعت رسول الله صلى الله عليه و آله يقول: على منى و انا منه و لا يؤدى عنى الا انا او على[281]
و نيز گويد: در كتاب مناقب از عطية بن سعد عوفى از مخدوج بن زبير ذهلى روايت است كه قال: نزلت آية اصحاب الجنة هم الفائزون
فقلنا: يا رسول الله من اصحاب الجنة؟
قال: من اطاعنى، و والى عليا من بعدى و اخذ رسول الله صلى الله عليه و آله بكف على فقال: ان عليا منى، و انا منه، فمن حاده فقد حادنى، و من حادنى اسخط الله عز و جل.
ثم قال: يا على: حربك حربى، و سلمك سلمى، و انت العلم بينى و بين امتى
قال عطية: سالت زيد بن ارقم عن حديث مخدوج قال: اشهد الله لقد حدثنا به رسول الله
مخدوج بن زبير گويد: كه چون آيه«ان اصحاب الجنة هم الفائزون»بر رسول خدا نازل شد، عرض كرديم:اى رسول خدا اصحاب بهشت چه كسانند؟
فرمود: «كسى كه مرا اطاعت كند و على را بعد از من سرپرست و صاحب اختيار خود قرار دهد.
در اين حال حضرت رسول الله دست على را گرفته فرمود: حقا على از من است و من از على هستم، پس كسى كه با او ستيزگى كند، با من ستيزگى نموده، و كسيكه با من ستيزگى كند، خداوند عز و جل را بخشم درآورده است.
و سپس فرمود:اى على جنگ كردن با تو جنگ كردن با من است، و مسالمت با تو مسالمت با من، تو پرچم هدايت و نشانه رهبرى هستى بين من و بين
ص 211
امت من!»
عطيه كه اين حديث را از مخدوج بن زبير شنيد، مىگويد، من از زيد بن ارقم كه او نيز از اصحاب رسول خدا بود، پرسش كردم: از اين حديث، زيد گفت: خدا را گواه مىگيرم كه خود اين حديث را از رسول خدا شنيدم[282] و نيز قندوزى گويد: و فى المناقب عن جابر بن عبدالله رضى الله عنهما، قال لقد سمعت رسول الله صلى الله عليه و آله يقول:
1-ان فى علىّ خصالا لو كانت واحده منها فى رجل اكتفى بها فضلا و شرفا
2-وقوله: من كنت مولاه فعلى مولاه
3-و قوله: على منى كهارون من موسى
4-و قوله: على منى و انا منه
5-و قوله: على منى كنفسى، طاعته طاعتى، و معصيته معصيتى
6-و قوله: حرب على حرب الله، و سلم على سلم الله
7-و قوله: ولى على ولى الله و عدو على عدو الله
8-و قوله: على حجة الله على عباده
و قوله: حب على ايمان و بغضه كفر
10-و قوله: حزب على حزب الله و حزب اعدائه حزب الشيطان
11-و قوله: على مع الحق و الحق معه لا يفترقان
12-و قوله: على قسيم الجنة و النار
13-و قوله: من فارق عليا فقد فارقنى، و من فارقنى فقد فارق الله
14-و قوله صلى الله عليه و آله شيعة على هم الفائزون يوم القيمة
جابر بن عبدالله مىگويد: 1-من از رسول خدا درباره على بن ابيطالب مناقب و فضائلى شنيدم كه هر يك از آنها اگر در كسى يافت مىشد، براى فضيلت و
ص 212
شرافت او كافى بود
2-يكى آنكه فرمود: من مولاى هر كس هستم على مولاى اوست
3-و ديگر آنكه نسبت على با من مانند نسبت هرون پيغمبر با برادرش حضرت موسى است
4-و ديگر آنكه: على از منست، و من از على هستم
5-و ديگر آنكه مقام و منزلت على نسبتبمن مانند جان و نفس من است نسبتبمن، پيروى از او پيروى از من، و مخالفتبا او مخالفتبا منست
6-ديگر آنكه ستيزگى با على ستيزگى با خداست، و صلح و آشتى با او، صلح و آشتى با خداست
7-و ديگر آنكه دوست على دوستخدا، و دشمن على دشمن خداست
8-و ديگر آنكه على حجت خداست بر بندگانش
9-و ديگر آنكه مودت و دوستى با على ايمان، و بغض با او كفر است
10-و ديگر آنكه جمعيت و طرفداران على حزب خدا هستند، و جمعيت و طرفداران دشمنان على حزب شيطانند
11-و ديگر آنكه على با حق است و حق با على است: هيچگاه از هم جدا نمىشوند
12-و ديگر آنكه على قسمت كننده بهشت و دوزخ است
13-و ديگر آنكه: كسى كه از على دورى جويد، از من دورى جسته، و كسيكه از من دورى بجويد از خدا دورى جسته است
14-و ديگر آنكه پيروان و شيعيان على، آنانند كه رستگار خواهند بود.
از مجموع اين روايات استفاده مىشود كه حضرت رسول الله، هم از نقطه نظر باطن، و معارف الهى و اطلاع بر اسرار غيبيه، و نيز از نقطه نظر ظاهر، در تمام شئون على بن ابيطالب اميرالمؤمنين عليه السلام را در بيتخود و حرم خود كه حرم خداست، جاى داده و هميشه در سر و شهادت، و ظاهر و پنهان، با آن حضرت بوده، دو نفس بودند كه از يك اصل منشعب شدهاند بالاخص در آن فقره از روايت كه فرموده است: لا يؤدى عنى الا انا او على،
منظور آنستكه اين بار رسالت و هدايت مردم را بسوى خدا از نقطهنظر ظاهر و باطن، يعنى با سيطره بر نفوس و ملكوت آنها، كسى نمىتواند حمل كند، مگر خود
ص 213
من يا على.
و بنابراين آن حضرت در تمام مقامات و درجات رسول خدا شريك بوده است، يك درجه، مقام حمد و بدست داشتن لواى حمد است، كه طبق روايات بسيارى آن لوا بدست اميرالمؤمنين است، يعنى كسى مانند آن حضرت خدا را نشناخته، و بنابراين نتوانسته خدا را آنطور كه سزاوار مقام عالى و رفيع اوستحمد كند،
و همچنين مقام شفاعت در روز قيامتبدست آن حضرت، و ذريه و رسول خداست.
ما طى مباحث گذشته بعضى از مقامات اميرالمؤمنين را نقل كرديم، مانند آنكه آن حضرت قسمت كننده بهشت و دوزخ است، و پروانه عبور دهنده از صراط، و ساقى كوثر، و نيز مقام شفاعت، و ميزان عمل.
بايد دانست كه انتساب حضرت به اين صفات منافات با قدرت خدا ندارد، بلكه عين صفاتى است كه در خداست، و بواسطه اعطاء باميرالمؤمنين عليه السلام از خدا منسلخ و جدا نشده، و خدا بيكاره نگشته، بلكه عين صفات خداست كه از آن حضرت كه داراى ولايت كبرى است ظهور مىكند، بلكه نفس ولايت عين تجليات و ظهورات حضرت حق است.
پس آنچه هست راجع به خداست و بس، و در مقام ولايت صرفا نياز و احتياج بذات مقدس اوست، همينطوريكه در اين عالم ماده كه موجودات مقدر و محدودند، علم و قدرت در بين آنها قسمتشده و هر موجودى به فراخور حال و وسعت خود بهره اى گرفته است، و اين تقسيم منافات با وجود منبع علم، و قدرت و حيات در خدا نيست و قسمت كننده اينها جز خدا نيست، و ظهورات تقسيم در هر مرحله عين ظهورات خداست و بس، همانطور در عالم ملكوت و عقل قسمت كننده خداست، و بهره و تقسيم از صفات و اسماى او خارج نيست، و مقام ولايت كه تقسيم علوم و معارف و حيات را بر دلها مىنمايد همان عمل خداست و بس.
«و ما تشاون الا ان يشاء الله»[283]
بنابراين در قيامت كه عالم ظهور و بروز است هيچكس جز مشاهده قدرت و عظمت و حيات خدا مشاهده ديگر ندارد، و تمام موجودات در مقابل آن ذات مقدس
ص 214
صفر و فقيرند.
«يوم هم بارزون لا يخفى على الله منهم شيئى»[284]
روز قيامت روزى است كه همه مردم ظهور و بروز دارند و چيزى از آنها بر خدا مخفى نخواهد بود.
«و برزوا لله الواحد القهار»[285]
و بروز و ظهور پيدا كردند براى خداوند واحد قهار.
«و لو يرى الذين ظلموا اذ يرون العذاب ان القوة لله جميعا»[286]
و اگر ميديدند افراديكه ستم روا داشتهاند، در آن وقتيكه عذاب را مشاهده مىكردند، كه تمام مراتب قوت و قدرت اختصاص بخدا دارد.
و بالجمله تمام صفات و اسماء خدا كه در قرآن مجيد حصر شده است مانند
«ان الله هو الرزاق ذو القوة المتين»[287]
بدرستيكه حقا خداوند تنها روزى دهنده است و او داراى قوت استوار است
«و لله الحمد»[288]
تمام مراتب و درجات ستايش و تمجيد (از هر موجودى بهر موجودى) اختصاص بذات خدا دارد.
«و الله لا اله الا هو»[289]
خداست كه هيچ معبودى و مقصودى جز او نيست
«و هو الحى القيوم»[290]
اوست تنها موجود زنده و قوام همه كائنات
«و انه هو السميع البصير»[291]
بدرستيكه اوست كه تنها و فقط شنوا و بيناست
ص 215
«و انه هو السميع العليم»[292] در آن عالم ظهور نموده و انحصار آنها بذات آنها بذات مقدس حق مشهود است
مقام ولايت، نفس آن صفات و اسماء است نه غير از آن، و بنابراين ظهور آن صفات و اسماء بولايت ناميده مىشود و بس و الحمدلله رب العالمين و صلى الله على محمد و آله الطاهرين.
پاورقي
[262] سوره انبياء: 21 - آيه 73
[263] سوره بقره: 2 - آيه 174
[264] سوره زمر: 39 - آيه 11
[269] سوره انفال: 8 آيه 17
[270] سوره فتح: 48 - آيه 10
[271] احول اسمش محمد بن نعمان است، از اصحاب خاص حضرت صادق عليه السلام است، و چون در زير طاقى دكان داشته است لذا او را مؤمن الطاق گويند و ليكن اهل سنتبجهت زبردستى او در فن مناظره و در عين حال عداوتى كه بعضى از آنها حتى با اصحاب اهل بيت دارند، او را «شيطان الطاق» مىگويند.
[272] سوره يوسف: 12 - آيه 5
[273] اصول كافى ج 1 ص 174
[274] سوره آل عمران: 4 آيه 61
[275] ينابيع المودة ص 52 و 53
[276] ينابيع المودة ص 53
[277] ينابيع المودة ص 35
[278] همان كتاب ص 54
[279] همان
[280] همان
[284] سوره غافر: 40 - آيه 16
[285] سوره ابراهيم: 14 - آيه 48
[288] سوره جائيه: 45 - آيه 36
[289] سوره بقره: 2 - آيه 255
[290] همان
[291] سوره اسراء: 17 - آيه 1
[292] سوره دخان: 44 - آيه 6