ثُمَّ قَالَ عَلَيْهِ السَّلَامُ: إنَّ أَفْضَلَ الْفَرَآئِضِ وَ أَوْجَبَهَا عَلَي الإنْسَانِ مَعْرِفَةُ الرَّبِّ وَ الإقْرَارُ لَهُ بِالْعُبُودِيَّةِ . وَ حَدُّ الْمَعْرِفَةِ أَنْ يَعْرِفَ أَنَّهُ لَا إلَهَ غَيْرُهُ، وَ لَا شَبِيهَ لَهُ وَ لَا نَظِيرَ،وَ أَنْ يَعْرِفَ أَنَّهُ قَدِيمٌ مُثْبِتٌ مَوْجُودٌ [40] غَيْرُ فَقِيدٍ مَوْصُوفٌ مِنْ غَيْرِ شَبِيهٍ وَ لَا مُبْطَلٍ،لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ .
وَ بَعْدَهُ مَعْرِفَةُ الرَّسُولِ وَ الشَّهَادَةُ بِالنُّبُوَّةِ،وَ أَدْنَي مَعْرِفَةِ الرَّسُولِ
ص 146
الإقْرَارُ بِنُبُوَّتِهِ وَ أَنَّ مَا أَتَي بِهِ مِنْ كِتَابٍ أَوْ أَمْرٍ أَوْ نَهْيٍ فَذَلِكَ مِنَ اللَهِ عَزَّوَجَلَّ .
وَ بَعْدَهُ مَعْرِفَةُ الإمَامِ الَّذِي بِهِ تُؤْتَمُّ ] يُؤْتَمُّ [ بِنَعْتِهِ وَ صِفَتِهِ وَ اسْمِهِ فِي حَالِ الْعُسْرِ وَ الْيُسْرِ،وَ أَدْنَي مَعْرِفَةِ الإمَامِ أَنَّهُ عِدْلُ النَّبِيِّ إلَّا دَرَجَةَ النُّبُوَّةِ،وَ وَارِثُهُ،وَ أَنَّ طَاعَتَهُ طَاعَةُ اللَهِ وَ طَاعَةُ رَسُولِ اللَهِ،وَ التَّسْلِيمُ لَهُ فِي كُلِّ أَمْرٍ وَ الرَّدُّ إلَيْهِ،وَ الاخْذُ بِقَوْلِهِ .
وَ يَعْلَمَ أَنَّ الإمَامَ بَعْدَ رَسُولِ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ عَلِيُّ بْنُ أَبِيطَالِبٍ عَلَيْهِ السَّلَامُ،وَ بَعْدَهُ الْحَسَنُ ثُمَّ الْحُسَيْنُ ثُمَّ عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ ثُمَّ مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيٍّ ثُمَّ أَنَا ، ثُمَّ بَعْدِي مُوسَي ابْنِي،وَ بَعْدَهُ عَلِيٌّ ابْنُهُ،وَ بَعْدَ عَلِيٍّ مُحَمَّدٌ ابْنُهُ، وَ بَعْدَ مُحَمَّدٍ عَلِيٌّ ابْنُهُ، وَ بَعْدَ عَلِيٍّ الْحَسَنُ ابْنُهُ؛وَالْحُجَّةُ مِنْ وُلْدِ الْحَسَنِ .
«پس از آن فرمود: با فضيلتترين واجبات و واجبترين فرائض بر انسان معرفت پروردگار ميباشد،و اقرار در مقابل او بر عبوديّت خويشتن . و مقدار شناسائي خدا آنست كه انسان بداند معبودي جز وي نيست،و او شبيه و نظير ندارد،و بداند كه او قديم و مثبت و موجود است و فاقد چيزي نميباشد . او توصيف ميشود بدون آنكه مستلزم تشبيه و يا ابطال گردد . مانند وي چيزي موجود نيست و اوست يگانه شنوا و يگانه بينا .
و پس از معرفت پروردگار،معرفت رسول اوست،و گواهي بر نبوّت او؛و كمترين درجۀ معرفت رسول اقرار بر نبوّت اوست و اقرار بر آنكه كتابي كه وي آورده است و يا اوامر و نواهي او كه لازم الإطاعه ميباشد،همه از جانب خداوند عزّوجلّ است .
و پس از معرفت رسول خدا،معرفت امام است با نعت و صفت و نامش، كه بايد به او اقتدا كرد،در حال شدّت و تنگي و در حال فراخي و وسعت؛و كمترين درجۀ معرفت امام آنستكه او عديل و هم ميزان با پيغمبر
ص 147
است مگر در درجۀ نبوّت،و بداند كه او وارث پيامبر است و طاعتش طاعت خدا و رسول خدا ميباشد،و تسليم در برابر وي باشد در هر امري،و ردّ امور به سوي او كند در هر مشكلي،و اخذ به��� كلام او كند در هر حادثهاي .
و بداند كه امام پس از رسول خدا صلّي الله عليه وآله،عليّ بن أبيطالب عليه السّلام است؛و پس از او حسن،و سپس حسين،و سپس عليّ بن الحسين، و سپس محمّد بن عليّ،و سپس من،و سپس موسي پسرم،و پس از او عليّ پسرش،و پس از عليّ پسرش محمّد،و پس از محمّد پسرش عليّ،و پس از عليّ پسرش حسن؛و حجّت از فرزندان حسن است.»
ثُمَّ قَالَ: يَا مُعَاوِيَةُ ! جَعَلْتُ لَكَ أَصْلاً فِي هَذَا فَاعْمَلْ عَلَيْهِ،فَلَوْ كُنْتَ تَمُوتُ عَلَي مَا كُنْتَ عَلَيْهِ لَكَانَ حَالُكَ أَسْوَءَ الاحْوَالِ ! فَلَا يَغُرَّنَّكَ قَوْلُ مَنْ زَعَمَ أَنَّ اللَهَ تَعَالَي يُرَي بِالْبَصَرِ !
قَالَ: وَ قَدْ قَالُوا أَعْجَبَ مِنْ هَذَا؛أَوَلَمْ يَنْسِبُوا ءَادَمَ عَلَيْهِ السَّلَامُ إلَيالْمَكْرُوهِ ؟! أَوَلَمْ يَنْسِبُوا إبْرَاهِيمَ عَلَيْهِ السَّلَامُ إلَي مَا نَسَبُوهُ ؟! أَوَلَمْ يَنْسِبُوا دَاوُدَ عَلَيْهِ السَّلَامُ إلَي مَا نَسَبُوهُ مِنْ حَدِيثِ الطَّيْرِ ؟! أَوَلَمْ يَنْسِبُوا يُوسُفَ الصِّدِّيقَ إلَي مَا نَسَبُوهُ مِنْ حَدِيثِ زُلَيْخَا ؟! أَوَلَمْ يَنْسِبُوا مُوسَي عَلَيْهِ السَّلَامُ إلَي مَا نَسَبُوهُ مِنَ الْقَتْلِ ؟! أَوَلَمْ يَنْسِبُوا رَسُولَ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ إلَي مَا نَسَبُوهُ مِنْ حَدِيثِ زَيْدٍ ؟! أَوَلَمْ يَنْسِبُوا عَلِيَّبْنَ أَبيطَالِبٍ عَلَيْهِ السَّلَامُ إلَي مَا نَسَبُوهُ مِنْ حَدِيثِ الْقَطِيفَةِ ؟!
إنَّهُمْ أَرَادُوا بِذَلِكَ تَوْبِيخَ الإسْلَامِ لِيَرْجِعُوا عَلَي أَعْقَابِهِم ! أَعْمَي اللَهُ أَبْصَارَهُمْ كَمَا أَعْمَي قُلُوبَهُمْ،تَعَالَي اللَهُ عَن ذَلِكَ عُلُوًّا كَبِيرًّا .[41]
ص 148
«سپس حضرت فرمود: اي معاويه ! من براي تو در اين مطلب قاعدهاي استوار نمودم؛تو طبق آن عمل كن ! زيرا اگر بر اين حالي كه ميباشي بميري تحقيقاً حال تو زشتترين حالها خواهد بود !
بنابراين،نفريبد تو را گفتار كسيكه ميپندارد خداي تعالي با چشم ديده ميشود !
حضرت فرمود: از اين شگفتانگيزتر هم گفتهاند؛آيا نسبت مكروه و ناروا به آدم ندادهاند ؟! آيا به إبراهيم عليه السّلام نسبت ندادهاند آنچه را كه نسبت دادهاند ؟! آيا به داود عليه السّلام نسبت حديث پرنده را ندادهاند ؟! آيا به يوسف صدّيق حديث زليخا را نسبت ندادهاند ؟! آيا به موسي عليه السّلام نسبت كشتن را ندادهاند ؟! آيا به رسول خدا صلّي الله عليه وآله نسبت قضيّۀ زيد را ندادهاند ؟! آيا به عليّ بن أبيطالب عليه السّلام نسبت داستان قطيفه را ندادهاند؟!
ايشان بدين نسبتها قصدشان توبيخ اسلام ميباشد،تا با پاشنههاي پاي خود به قهقرا بازگشت نموده،و در مسير خلاف رهسپار شوند . خداوند چشمانشان را كور كند همانطور كه چشمان دلشان را كور كرده است . خداوند از آنچه را كه ميپندارند بالاتر است به بالائي و بلندي بزرگي!»
عارف بلند پايۀ : مرحوم شيخ محمود شبستري أعلي اللهُ درجتَه در اين مقام ميگويد:
حكيم فلسفي چون هست حيران | نميبيند ز اشيا غير امكان |
ز امكان ميكند اثبات واجب | وزين حيران شده در ذات واجب |
گهي از دور دارد سير معكوس | گهي اندر تسلسل گشته محبوس |
ص 149 | |
چو عقلش كرد در هستي توغّل | فرو پيچيد پايش در تسلسل |
ظهور جملۀ اشيا به ضدّ است | ولي حقّ را نه مانند و نه نِدّ است |
چو نبود ذات حقّ را شبه و همتا | ندانم تا چگونه داند آن را |
ندارد ممكن از واجب نمونه | چگونه داندش آخر چگونه |
زهي نادان كه او خورشيد تابان | به نور شمع جويد در بيابان |
اگر خورشيد بر يك حال بودي | شعاع او به يك منوال بودي |
ندانستي كسي كين پرتو اوست | نبودي هيچ فرق از مغز تا پوست |
جهان جمله فروغ نور حقّ دان | حق اندر وي ز پيدائيست پنهان |
چه نور حقّ ندارد نقل و تحويل | نيايد اندرو تغيير و تبديل |
تو پنداري جهان خود هست دائم | بذات خويشتن پيوسته قائم |
كسي كو عقل دورانديش دارد | بسي سرگشتگي در پيش دارد |
ز دورانديشي عقل فضولي | يكي شد فلسفي ديگر حلولي |
خرد را نيست تاب نور آن روي | برو از بهر او چشم دگر جوي [42] |
عالم خبير و عارف بصير شيخ محمّد لاهيجي در «شرح گلشن راز» در تفسير و توضيح اين ابيات آورده است:
جماعتي كه مِن عِندِالله به عنايت ازليّه مخصوص شدهاند و توفيق هدايت الهي ايشان را از حضيض مقام استدلال از اثر به مؤثّر،به اوج مراتب شهود مؤثّر در اثر رسانيده،و در تجلّي احديّت ذات فاني گشته،بعد از بقا و شعور به ديدۀ حقّ بين مشاهده نمودهاند كه ذات واحد مطلق است كه از عالم غيب هويّت به مراتب اسماء و صفات و آثار تنزّل نموده،و هر جا و در هر مظهري به نوعي ظهور يافته است،و همۀ اشياء قائم به وجود حقّند و حقّ قيّوم
ص 150
همه است .
نظم:
گنج پنهانست زير هر طلسم پيش عارف شد مسمّي عين اسم
ديدۀ حقّبين اگر بودي ترا او رخ از هر ذرّه بنمودي ترا
اين گروه عارفان حقيقياند كه همۀ اشياء به نور الهي دريافتهاند،و در صور جميع مظاهر حقّ را ظاهر ديده و وارث قائل عَرَفْتُ الاشْيَآءَ بِاللَهِ [43] گشتهاند . و جماعتي ديگر كه از مقام تقليد قدم فراتر ننهادهاند و بنا بر عدم استعداد فطري به مرتبۀ شهود حقيقي كه ذكر رفت نرسيدهاند،اثبات مبدأ واحد كه منشأ كثرات است به استدلال مينمايند؛و از اشياء غير از امكان معلوم ايشان نشده است،از وجود ممكنات استدلال بر وجود واجب مينمايند .
چون دليل ايشان بر اثبات واجب الوجود ممكن است،فرمود كه:
متن:
ز امكان ميكند اثبات واجب ازين حيران شد اندر ذات واجب
تا آنكه ميفرمايد:
از اين استدلال او را معلوم گشت كه واجب الوجودي بايد كه باشد،فأمّا معرفت حقيقي كه علم به حقيقت حال است حاصل نشد؛چو آن معني به نفي غير ميسّر است نه به اثبات .
هر چند موجودات بيشتر اثبات مينمايند،از توحيد دورتر ميافتند . هركه حقّ را بوسيلۀ اشياء ميداند،به حقيقت جاهل است . فأمّا هر كه اشياء را به حقّ داند او عارف است .
ص 151
از حضرت رسالت صلّي الله عليه وآله وسلّم پرسيدند كه: بِمَا عَرَفْتَ اللَهَ ؟! فرمود كه: عَرَفْتُ الاشْيَآءَ بِاللَهِ . يعني حقّ را به حقّ دانستم و اشياء ديگر را نيز به حقّ دانستم .
نظم:
خويش را عريان كن از فضل اي فضول ترك خود كن تا كند رحمت نزول
زيركي ضدّ شكست است و نياز زيركي بگذار و با گولي بساز [44]
و چون معرفت چيزي از چيزي يا به مماثلتي در ذات تواند بود يا به مشابهتي در صفات،ميفرمايد:
متن:
ظهور جملۀ اشيا به ضدّ است ولي حقّ را نه مانند و نه نِدّ است
يعني حقّ را در الوهيّت ممانعي و مماثلي نيست؛بلكه در وجود شريك ندارد و به غير او هيچ موجود نيست تا بواسطۀ تضادّ و مماثلت سبب ظهور حقّ گردد؛بلكه نور وجود واجبي شامل همۀ ذرّات كاينات گشته،و اجلي و اظهر جميع مفهومات و بديهيّات،وجود واحد مطلق است كه از غايت ظهور و وضوح مخفي و مستتر مينمايد .
شعر:
اي تو مخفي در ظهور خويشتن وي رخت پنهان به نور خويشتن
ص 152
چون به حقيقت غيري نيست كه واسطه و سبب ظهور حقّ گردد؛« وَالاشْيآءُ إنَّما يَتَبَيَّنُ بِأضْدادِها » مقرّر است . چو اگر شب نباشد ندانند كه روز چيست،و اگر فقر نباشد معلوم نشود كه غِني كدامست،و اگر ظلمت نباشد نور را كسي نشناسد،وَ عَلَي هَذا الْقياسِ؛پس عدميّت ذاتي ما آيينۀ وجود حقّ است . جام گيتي نماي او مائيم كه به ما هر چه هست پيدا شد و عجز و افتخار ما آيينۀ قدرت و غناي حقّ است .
نظم:
هستي اندر نيستي بتوان نمود مالداران بر فقير آرند جود
خواجۀ اشكسته بند آنجا رود كه در آنجا پاي اشكسته بود
نقصها آيينۀ وصف و كمال و آن حقارت آينۀ عزّ و جلال [45]
و گفتهاند كه: ضدّ و شِبه شريك در صفات است،و نِدّ و مثل شريك در ذات . و بعضي گفتهاند: ضدّ و ندّ و مثل،الفاظ مترادفهاند؛يعني چون حقّ را شريكي در ذات و صفات نيست،بلكه ذات و صفات جميع مخلوقات عكس ذات و صفات آن حضرت است كه در مجالي و مراياي كثرات عالم نمودن گرفته و ظاهر گشته است .
عربيّةٌ:
وَ ما هِيَ إلاّ أنْ بَدَتْ بِمَظاهِرٍ فَظَنّوا سِواها وَ هْيَ فيها تَجَلَّتِ [46]
ص 153
مهر رخسار تو ميتابد ز ذرّات جهان هر دو عالم پر ز نور و ديده نابينا چه سود
و دليل هستي حقّ جز حقّ نتواند بود كه به هيچگونه كثرت را به هستي او راه نيست؛و دليل را از هستي ناگزير است .
هم به چشم دوست ديدم چون جمالش جلوهگر كافتاب از مشرق هر ذرّه تابان گشته بود
تا آنكه ميفرمايد:
چون عدم ضدّ و ندّ شيء موجب خفاء و عدم ظهور آن شيء است فرمود كه:
متن:
چو نبود ذات حقّ را ضدّ و همتا ندانم تا چگونه دانم او را
يعني ذات حقّ را مشابهي و مماثلي نيست؛چه هر چه هست همه اوست و غير او موجود نيست .
و طلب دليل بر ذات حقّ همچو طلب دليل ماهي است بر وجود آب . از حضرت شيخ جنيد بغدادي پرسيدند: ما الدَّليلُ عَلَي وُجودِ الصّانِعِ ؟!
فرمود كه: أغْنَي الصَّباحُ عَنِ الْمِصْباحِ ! [47] روز را نيست حاجتي به چراغ روز خود دارد از چراغ فراغ
ص 154
وَ هَيْهاتَ ! بينا را در ادراك الوان به استدلال قوّۀ لامسه چه حاجت افتد ؟ أَفِي اللَهِ شَكٌّ ؟ [48]
شعر:
گر دو چشم حقّ شناس آمد ترا دوست پُر بين عرصۀ هر دو سرا
غرق دريائيم اگر چه قطرهايم جملگي شمسيم اگر چه ذرّهايم
فَسُبْحانَ مَنْ لَيْسَ لِذاتِهِ خِفآءٌ إلاّ الظُّهورُ،وَ لا لِوَجْهِهِ حِجابٌ إلاّ النّورُ [49]
شعر:
حجاب روي تو هم روي تست در همه حال نهان ز چشم جهاني ز بس كه پيدائي
تا آنكه ميفرمايد:
حضرت خواجه عبدالله انصاري ميفرمايد كه:
اللَهُمَّ تَلَطَّفْتَ بِأوْليآئِكَ فَعَرَفوكَ؛وَ لَوْ تَلَطَّفْتَ بِأعْدآئِكَ لَما جَحَدوكَ![50]
چون ذات واجب را با ممكن مابهالاشتراك نيست كه وسيلۀ معرفت او گردد،ميفرمايد كه:
متن:
ص 155
ندارد ممكن از واجب نمونه چگونه دانيش آخر چگونه ؟
واجب وجود مطلق است و ذات ممكن عدم،و دانستن چيزي بيآنكه نمونۀ آن چيز در نفس داننده باشد محال است،و هستي ممكن مجرّد اضافه بيش نيست،و ذات و صفات و افعال اشياء همه معكوس ذات و صفات و افعال الهياند كه در مراياي تعيّنات جلوهگري نموده،و هرآينه در هر آينه به رنگ ديگر بر آمده؛و چون به عينُ العِيان نظر كني آنچه تو دليل تصوّر كردهاي عين مدلول است،و چيزي را عين دليل نفس خود گردانيدن غير جهل نيست؛چو دليل ميبايد كه اجلي و اظهر از مدلول باشد . و عارف بحقّ كسي تواند بود كه وجود اضافي و مجازي وي در سطوت نور وحدت الهي فاني مطلق شده باشد،و باقي به بقاء حقّ گشته و حقّ را به حقّ ديده و دانسته كه:
لا يَرَي اللَهَ إلاّ اللَهُ،وَ لا يَعْرِفُ اللَهَ إلاّ اللَهُ .[51]
شعر:
عارف آن باشد كه از عين العيان هر چه بيند حقّ درو بيند عيان
حقّ چو جان و جمله عالم چون تن است همچو خور در كاينات اين روشن است
فرمود كه چون ممكن از واجب نمونه و علامت و آثار ندارد،پس واجب را به ممكن به حقيقت نتوان شناخت؛چه دانستن چيزي به چيزي به آن چيز بود كه بينهما مشترك باشد؛و الاّ معرفت آن چيز به صفات سلبي تواند بود و يقين كه موجب معرفت تامّ نخواهد بود .
و از اين سخن معلوم ميشود كه دانش ارباب استدلال نه دانشي است كه منجرّ به يقين گردد؛ وَ مِنْ هَذا قالَ أبوعَليٍّ
ص 156
عِنْدَ وَفاتِهِ: عَرَبيَّةٌ:
يَموتُ وَ لَيْسَ لَهُ حاصِلٌ سِوَي عِلْمِهِ أنَّهُ ما عَلِمْ [52]
وَ فيهَذا قالَ الإمامُ الرّازيُّ: عَرَبيَّةٌ:
نِهايَةُ إدْراكِ الْعُقولِ عِقالُ وَ غايَةُ سَعْيِ الْعالَمينَ ضَلالُ [53]
ص 157
زهي نادان كه او خورشيد تابان به نور شمع جويد در بيابان
چون ظهور جميع اشياء موجوده به نور وجود واحد مطلق حقّ است ميفرمايد:
متن:
ص 159
زهي نادان كه او خورشيد تابان به نور شمع جويد در بيابان
چون وجود ممكن پرتوي از نور خورشيد عالمتاب ذات واجب الوجود است،كه به قدر قابليّات و استعدادات فطري مظاهر ممكنه در صورت هر فردي از افراد تعيّنات جلوهگري كرده،و هر جا به نوعي و خصوصيّت شأني روي نموده است،و جميع اشياء به نور آن حضرت ظاهر و هويدا شدهاند . و مثَل شخصي كه خواهد كه وجود واجب را به ممكن بشناسد،همانست كه كسي آفتاب تابان در بيابان يعني جائيكه هيچ حجابي و حايلي نباشد،به نور شمع طلب نمايد؛عليالخصوص كه نور آن شمع نيز به حقيقت مقتبس از آن آفتاب باشد .
شعر:
همه عالم پر است ازين منظور همه آفاق را گرفت اين نور
گنج در پيش چشم و ما مفلس يار در دستگاه و ما مهجور
تا آنكه ميفرمايد:
نظم:
هر كس به ترانهاي در اين كوي دستان تو ميزند بهر روي
انديشه به تو چه ماند آخر يا جز تو ترا كه داند آخر
زنهار به حجّت قياسي غرّه نشوي به حقّ شناسي
چون توهّم اثنينيّت وجود واجب و وجود ممكن سبب گمراهي عقول فضول گشته است،ميفرمايد كه:
متن:
ز دورانديشي عقل فضولي يكي شد فلسفي ديگر حلولي
مقرّر است كه طلب كردن مطلوبي كه پيش طالب حاضر باشد البتّه موجب غيبت و بُعد آن مطلوب است از طالب .
ص 160
حقّ همي گويد مرا من با توام من بهر ره گِرد عالم ميدوم
از دورانديشيدن عقل فضولي است كه وجود اشياء را غير وجود حقّ تصوّر نمودهاند،و نسبت دو وجود با هم سبب آراي مختلفه گشته،و هر طائفهاي بنا بر خصوصيّت و مناسبت اقوال مسمّي به اسم خاصّ شدهاند؛جماعتي كه به علّيّت وجود واجب و معلوليّت وجود ممكن قائل گشتهاند ايشان را فلسفي مينامند . و اشتقاق فلسفه از فيلا و سوف است و فيلا محبّ را گويند و سوف حكمت است؛يعني محبّ حكمت .
و گروهي ميگويند كه حقّ به ذات و صفات حال در نشأ انسان كامل ميشود؛مثل نصاري در حكايت حضرت عيسي عليه السّلام،و جماعت نصيريّه در باب عليّ مرتضي عليه الصّلوة و السّلام،و بعضي از صوفيّۀ نادان كه ايشان را حلولي مينامند .
ادراك توحيد حقيقي جز به كشف و شهود ميسّر نيست
و به حقيقت موجب اين مذاهب مختلفه توهّم غيريّت وجود واجب و ممكن است . و ادراك توحيد حقيقي جز به كشف و شهود ميسّر نيست،و نسبت عقل با مكشوفات همچو نسبت حواسّ است با معقولات؛كه چنانچه حواسّ ادراك معقولات نميتوانند نمود،عقل نيز ادراك مكشوفات نميتواند كرد .
شعر:
اي برتر از آنكه عقل گويد | بالاتر از آنكه روح جويد |
اي آنكه وراي اين و آني | كيفيّت خويش را تو داني |
كس واقف تو به هيچرو نيست | آنكس كه ترا شناخت او نيست |
هر كه خواهد به دلائل،خدا دان شود هر چند تمهيد مقدّمات ادلّه و براهين زيادهتر خواهد نمود،مقرّر است كه از حقّ دورتر خواهد شد و موجب ازدياد حيرت و ضلال خواهد بود .
ص 161
مولوي:
ترك اين سَخته كماني [54] گو بگو | در كمان نه تير و پرّيدن مجو |
چون كه حقّ است اقرب از حبل الوريد | تو فكنده تير فكرت را بعيد |
علم تيراندازيت آمد حَجيب | زانكه مطلوب تو بُد حاضر به جيب |
اي كمان تيرها برساخته | صيد نزديك تو دور انداخته |
هر كه دور اندازتر او دورتر | وز چنين گنج است او مهجورتر |
هر كه او دور است دور از روي تو | كار نايد قوّت بازوي تو |
اي بسا علم و ذكاها و فطن | گشته رهرو را چو غول راه زن[55] |
چون عقل از ادراك نور وحدت حقيقي عاجز است فرمود:
متن:
خرد را نيست تاب نور آن روي برو از بهر او چشمي دگر جوي[56]
شيخ عِراقي: فخر الدّين إبراهيم همدانيّ در يكي از ترجيعاتش كه داراي يازده بند ميباشد،در همين زمينه مطالبي بسيار زيبا دارد،كه ما در اينجا به رعايت عدم تطويل با انتخاب خود به سه بند از آن اكتفا ميكنيم:
أ كُـوسٌ تَلَالَاتْ بِمُدامْ | أمْ شُموسٌ تَهَلَّلَتْ بِغَمامْ ؟ |
از صفاي مي و لطافت جام | درهم آميخت رنگ جام و مدام |
همه جام است و نيست گوئي مي | يا مدام است و نيست گوئي جام
|
ص 162 | |
چون هوا رنگ آفتاب گرفت | هر دو يكسان شدند نور و ظلام |
روز و شب با هم آشتي كردند | كار عالم از آن گرفت نظام |
گر نداني كه اينچه روز و شب است | يا كدام است جام و باده كدام |
سريان حيات در عالم | چون مي و جام فهم كن تو مدام |
انكشاف حجاب علم يقين | چون شب و روز فرض كن و سلام |
ور نشد اين بيان ترا روشن | جمله ز آغاز كار تا انجام |
جام گيتي نماي را به كف آر | تا ببيني به ��شم دوست مدام |
كه همه اوست هر چه هست يقين | جان و جانان و دلبر و دل و دين |
اي به تو روز و شب جهان روشن | بي رخت چشم عاشقان روشن |
به حديث تو كام دل شيرين | به جمال تو چشم جان روشـن |
شد به نور جمالِ روشنِ تو | عالم تيره ناگهان روشن |
آفتاب رخ جهانگيرت | ميكند دمبدم جهان روشن |
ز ابتدا عالم از تو روشن شد | كز يقين ميشود گمان روشن |
مينمايد ز روي هر ذرّه | آفـتـاب رخـت عـيـان روشن |
كي توان كرد در خَم زلفت | خويشتن را ز خود نهان روشن |
اي دل تيره،گر نگشت ترا | سرّ توحيد اين بيان روشن |
اندر آئينۀ جهان بنگر | تا ببيني همان زمان روشن |
كه همه اوست هر چه هست يقين | جان و جانان و دلبر و دل و دين |
يا رب ! آن لعل شكّرين چه خوشست | يا رب ! آن روي نازنين چه خوش است |
با لبش ذوق هم نفس چه نكوست | بارخش حُسن همقرين چه خوش است |
از خطِ عنبرين او خواندن | سـخـن لعل شـكّـريـن چه خوش است |
ص 163 | |
ور ز من باورت نميافتد | بوسه زن بر لبش ببين چه خوش است |
مهر جانان به چشم جان بنگر | در مـيان گـمـان يقيـن چه خوش است |
من ز خود گشته غائب،او حاضر | عشـق با يار همچنين چه خوش است |
آنكه اندر جهان نميگنجد | در مـيـان دل حــزيـن چه خوش است |
تا فشاند بر آستان درش | عاشقي جان در آستين چه خوش است |
در جهان غير او نميبينم | دلـم امـروز هم بـرين چه خوش است |
كه همه اوست هر چه هست يقين | جـان و جـانـان و دلبر و دل و دين [57] |
پاورقي
[40] در عبارت «كفاية» مُثْبِتٌ بِوُجودٍ وارد است .
[41] «بحار الانوار» باب نفي الرّؤية و تأويل الآ يات فيها،از طبع كمپاني،ج2 ،ص120 و 121 ؛و از طبع حروفيـ حيدري،ج4 ص54 تا 56 ؛و «كفاية الاثر» انتشاراتبيدار،ص 256 تا ص 260
[42] «ديوان گلشن راز» بخطّ نستعليق عماد اردبيلي ص 9 تا ص 11
[43] «من اشياء را به خدا شناختم.» گويندۀ اين سخن بنا بر تصريح مصنّف در صفحۀ بعد،خود وجود مقدّس رسول الله ميباشد .
[44] «مثنوي» طبع آقا ميرزا محمودي،ج 6 ،ص 608 ،س 12 ؛در «لغت نامۀ دهخدا» ج 36 ،كتاب «گ» ص 571 ،ستون سمت چپ گويد: «گول» به معني ابله و نادان و احمق و آنكه او را زود فريب توان داد،و كودن آيد .
[45] «مثنوي» طبع آقا ميرزا محمودي،ج 1 ،ص 85 ،از س 2 تا س 6
[46] «و نبود او مگر اينكه ظاهر شد در مظاهري؛پس گمان كردند او غير اوست در حالتي كه او در اين مظاهر تجلّي كرده بود.» بيت 246 ،از تائيّۀ كبراي ابن فارض و بيت بعدازآن اين است:
بَدَتْ بِاحتِجابٍ وَ اخْتَفتْ بمَظاهرٍ علَي صِبَغِ التَّلوينِ في كُلِّ بَرزَةِ
از طبع دار العلم للجميع (سنۀ 1372 قمريّه) ص 104 ؛و از دار صادرـ بيروت (سنۀ 1382 قمريّه) ص 70 ؛و در هر دو نسخه با كلمۀ « وَ ما ذاكَ » ضبط شده است .
[47] «دليل بر وجود صانع چيست ؟! گفت: چون سپيده بدمد ما را از چراغ بينياز ميكند!»
[48] آيۀ 10 ،از سورۀ 14 : إبراهيم: قَالَتْ رُسُلُهُمْ أَ فِي اللَهِ شَكٌّ فَاطِرِ السَّمَـٰوَ'تِ وَ الارْضِ . «رسولان آنها گفتند: آيا در خداوند شكّ است كه او خلق كنندۀ آسمانها و زمين است؟!»
[49] «پس پاك و مقدّس است كسيكه براي ذات او خفائي نيست مگر ظهور،و براي وجه او حجابي نيست مگر نور.»
[50] «بار پروردگارا ! تو به اولياي خودت لطف كردي تا ترا شناختند؛و اگر به دشمنانت لطف ميكردي انكار ترا نمينمودند.»
[51] «نميبيند خدا را مگر خدا،و نميشناسد خدا را مگر خدا.»
[52] «بوعلي ميميرد و از زندگاني حاصلي بدست نياورده است مگر آنكه دانسته است كه ندانسته است.»
[53] «و راجع به اين مطلب امام فخر رازي ميگويد: نهايت فهميدن عقلها پابندي است كه همچون شتر بر دستهاي او ميبندند،و غايت كوشش دانشمندان و عالمان گم شدن ميباشد.»
در «كشكول» شيخ بهائي،طبع مصر،ج 1 ،ص 62 ،از زمخشري نقل كرده است كه وي ميگويد:
العلمُ لِلرّحمَنِ جلَّ جلالُهُ و سِواهُ في جَهَلاتِهِ يَتَغمْغمُ
ما لِلتُّرابِ و لِلعلومِ و إنّما يَسعَي لِيَعلَمَ أنّهُ لا يَعلَمُ *
و امام فخر رازي ميگويد:
نِهايةُ إقدامِ العقولِ عِقالُ و غايةُ سَعي العالِمينَ ضَلالُ
و لم نَستفِدْ من سَعيِنا طولَ عُمرِنا سِوَي أن جَمعْنا فيه قيلَ و قالوا
و أرواحُنا مَحبوسةٌ في جُسومِنا و حاصِلُ دُنيانا أذًي و وَبالُ
و خيّام گويد:
اسرار ازل را نه تو دانيّ و نه من وين خطّ معمّي نه تو خوانيّ و نه من
هست از پس پرده گفتگوي من و تو چون پرده برافتد نه تو مانيّ و نه من
و نيز خيّام گويد:
مي خوردن من نه از براي طرب است نز بهر نشاط و ترك دين و ادب است
خواهم كه دمي ز خويشتن باز رهم مي خوردن و مست بودنم زين سبب است
و ايضاً رباعي زير از «ديوان خيّام»،در طبع برلين ص 97 آمده است:
از جرم حضيض خاك تا اوج زحل كردم همه مشكلات گردون را حل
بيرون جستم ز بند هر مكر و حيل هر بند گشاده شد مگر بند اجل
در ج 1 «ريحانة الادب» ص 433 ،در شرح احوال جنيد گويد: از «خزائن» نراقي نقل است كه جنيد را بعد از مردن در خواب ديدند و از گزارشات مرگ و چگونگي رفتار خداوندي با وي پرسيدند،گفت: طارَتْ تلكَ الإشاراتُ و غابَتْ تلكَ العِباراتُ و فُنيَتْ تلكَ العلومُ و انْدرسَتْ تلكَ الرّسومُ و ما نَفعَنا إلاّ رَكَعاتٌ كُنّا نَركَعُها في السَّحَرِ.
در «ري��ان�� الادب» ج 6 ،ص 188 ،در احوال نصيرالدّين حلّي از جمله گويد: پيوسته در بغداد و حلّه به تدريس علوم دينيّه و معارف يقينيّه اشتغال ميورزيد . شهيد اوّل نيز تجليلش كرده و بعض مطالبي از او نقل مينمايد؛و با آن همه تبحّر علمي در مقام عجز از ادراك حقيقت توحيد گويد كه: در مدّت هشتاد سال دورۀ حيات خود همين قدر دانستم كه اين مصنوع محتاج به صانعي ميباشد و بس ! با وجود اين باز هم يقين پيرهزنان اهل كوفه زيادتر از يقين من است.
و بوعلي سينا گفته است:
تا بدانجا رسيد دانش من كه بدانم همي كه نادانم
و فارابي گفته است:
اسرار وجود خام و ناپخته بماند وآن گوهر بس شريف ناسفته بماند
هر كس به دليل عقل چيزي گفتند وآن نكته كه اصل بود ناگفته بماند. **
و حافظ شيرازي گفته است:
افسوس كه مرغ عمر را دانه نماند اميّد به هيچ خويش و بيگانه نماند
دردا و دريغا كه در اين مدّت عمر از هر كه بگفتيم جز افسانه نماند
و بوعلي سينا ايضاً گفته است:
دل گرچه در اين باديه بسيار شتافت يك موي ندانست ولي موي شكافت
اندر دل من هزار خورشيد بتافت آخر به كمال ذرّهاي راه نيافت
و همچنين ابن سينا گفته است:
كس را به كمال و كنه ذاتت ره نيست بر فعل تو ميكنند ذات تو قياس
و لَهُ أيضا:
در معرفت چه نيك فكري كردم معلومم شد كه هيچ معلوم نشد
و أيضا:
معشوق جمال مينمايد شب و روز كو ديده كه تا برخورد از ديدارش
و لَهُ أيضاً بالعربيّة:
اعْتِصامُ الوَرَي بمعرفِتك عجَز الواصِفونَ عَن صفتِك
تُبْ علينا فإنّنا بشرٌ ما عَرفْناكَ حقَّ معرفتِك ***
و خيّام ايضاً گفته است:
در پردۀ اسرار كسي را ره نيست زين تعبيه جان هيچكس آگه نيست
جز در دل خاك هيچ منزلگه نيست مي خور كه چنين فسانهها كوته نيست
و نيز او گفته است:
آنانكه محيط فضل و آداب شدند در جمع كمال شمع اصحاب شدند
ره زين شب تاريك نبردند برون گفتند فسانهايّ و در خواب شدند
و نيز او گفته است:
از تن چو برفت جان پاك من و تو خشتي دو نهند بر مغاك من و تو
و آنگاه براي خشت گور دگران در كالبدي كشند خاك من و تو
* ـ در كتاب «معجم الاُدبآء» ج 19 ،ص 129 اين ابيات را نيز از زمخشري نقل كرده است .
** ـ «ريحانة الادب» ج 4 ،ص 265
*** ـ «روضات الجنّات» طبع بيروت،ج 3 ،ص 175
[54] در «لغت نامۀ دهخدا» ج 26 ،در كتاب «سين» در ص 351 ،در ستون وسط گويد: ����َختَه با فتح سين و تاء به معني سنجيده و به وزن درآمده و وزن كرده شده است . و در ستون سمت چپ گويد: سَختَه كمان مرادف سخت كمان است .
[55] «مثنوي» ج 6 ،از طبع آقا ميرزا محمودي،ص 608
[56] «مفاتيح الإعجاز» در شرح گلشن راز،از طبع سنگي (سنۀ 1301 هجريّۀ قمريّه) ص 48 تا ص 56 ؛و از طبع حروفي،با مقدّمۀ كيوان سميعي،ص 63 تا ص 76
[57] «كلّيّات عراقي» انتشارات سنائي،ص 123 تا ص 127