و از ظاهرترين مصاديق اين اختلاف افهام،اختلاف مردم است در تلقّي معني وحدت حقّ تعالي . زيرا در افهامشان اختلافي عظيم و نوساني وسيع در
ص 209
تقرير مسألۀ وجود خداي تعالي موجود ميباشد،با وجود اتّفاق بر اعطاء فطرتانساني كه با الهام خفيّ و اشارۀ دقيقخود رهبري به مبدأ واحد مينمايد .
تا آنكه كار فهم آحادي از انسان در اين امر به جائي كشيده است كه بتهاي متّخذه و اصنام مصنوعۀ از چوب و سنگ حتّي از امثال كشك و گِل را كه از بولهاي گوسفند تهيّه نمودهاند،شركاء خدا و قرناء وي به حساب درآورده و آنها را ميپرستند همانطور كه خدا را ميپرستند،و مورد حاجت و مسأله قرار ميدهند همانطور كه خدا را مورد سؤال و حاجت قرار ميدهند،و مورد خضوع مينهند همانطور كه خدا را مورد خضوع مينهند .
آري اين انسان در اينجا هم درنگ نكرد مگر آنكه اين اصنام را بر خداوند برتري داد،و به گمان خود بر آن روي آورد و خدا را ترك نمود،و مورد امر و تقاضاي خود بر حوائجش قرار داد و خدا را منعزل ساخت .
بنا بر آنچه گفته شد: غايت و نهايت آنچه انسان براي خداوند وجودي را معتقد شده است،مانند آن چيزي است كه براي آلهۀ خويشتن،كه با دست خود ميساخته است و يا انساني ديگر مثل او با دست خود ميساخته است،ميپنداشته است . و از همين جهت بود كه براي خداوند صفت وحدتي را كه برگزيدند،بعينها بمثابۀ وحدتي بود كه هر يك از اصنامشان را بدان وحدت توصيف مينمودند؛و آن عبارت بود از «وحدت عدديّه» كه از آن اعداد تأليف پيدا ميكنند . خداي تعالي ميگويد:
وَ عَجِبُوٓا أَن جَآءَهُم مُّنذِرٌ مِّنْهُمْ وَ قَالَ الْكَـٰفِرُونَ هَـٰذَا سَـٰحِرٌ كَذَّابٌ* أَجَعَلَ الالِهَةَ إِلَـٰهًا وَ'حِدًا إِنَّ هَـٰذَا لَشَيْءٌ عُجَابٌ . [19] و [20]
ص 210
«و درشگفتآمدهاند كه به سوي ايشان بيايد بيم دهندهاي از خود ايشان! و مردم كافر گفتند: اين مرد جادوگري است بسيار دروغ پرداز . آيا خدايان متعدّدِ ما را خداي واحد كرده است ؟ اين چيز از اموري ميباشد كه بسيار شگفتانگيز است.»
لهذا اين افراد دأبشان اينطور بوده است كه دعوت قرآن را به توحيد،دعوت به اعتقاد وحدت عدديّهاي كه با كثرت عدديّه تقابل دارد تلقّي ميكردهاند .
مانند قول خداي تعالي: وَ إِلَـٰهُكُمْ إِلَـٰهٌ وَ'حِدٌ لآ إِلَـٰهَ إِلَّا هُوَ . [21]
«و معبود شما معبود واحدي است كه معبودي جز وي نيست.»
و مانند قول خداي تعالي: هُوَ الْحَيُّ لآ إِلَـٰهَ إِلَّا هُوَ فَادْعُوهُ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ . [22]
«اوست تنها زنده كه معبودي جز او نيست؛پس او را بخوانيد و دينتان را براي او خالص كنيد!»
و غير اين آيات از آيا����ي كه به رفض آلهۀ كثيره فرا ميخواند؛و وجه انسان را به سوي وجه خداوند واحد توجيه ميكند .
و قول خداي تعالي: وَ إِلَـٰهُنَا وَ إِلَـٰهُكُمْ وَ' حِدٌ . [23]
«و معبود ما و معبود شما واحد است.» و غير آن از آياتي كه دعوت ميكند به كنار انداختن تفرّق در عبادت را
ص 211
براي معبود؛زيرا هر طائفه و امّت و قبيلهاي معبودي را كه اختصاص به ايشان داشت اتّخاذ مينمودند؛و براي معبود ديگران سر فرود نميآوردند .
قرآن در تعاليم عالي خود وحدت عدديّه را از معبود جلَّ ذكرُه نفي مينمايد؛به جهت آنكه اينگونه وحدت تمام نميشود مگر به تميّز اين واحد از آن واحد به محدوديّتي كه قهراً آنرا محدود ميكند،و به تقديري كه اجباراً بر آن غلبه و سيطره پيدا ميكند .
مثال اين مسأله،آب حوض ميباشد . اگر ما آنرا در ظروف بسياري متفرّق سازيم،آب هر واحدي از ظرفها آب جدائي خواهد بود به وصف وحدت غير از آبي كه در ظرف ديگر است . و اين آب،آب واحدي شد كه از آب ظرف ديگر جدا ميباشد و داراي وصف تميز و بينونت است؛به جهت آنكه آنچه در ظرف ديگر است عنوان عينيّت با اين آب را ندارد و مجتمع با آن نميباشد،و صحّت سلب از اتّحاد با اين آب دارد .
همچنين اين طبيعت انسان،انسان واحدي ميگردد كه مسلوب است از آن آنچه كه براي انسان دگر است . و اگر اينطور نبود براي انسانيّتي كه صادق ميباشد بر اين انسان و بر آن انسان،عنوان آنكه واحد است از ناحيۀ عدد،و كثير است از ناحيۀ عدد،صادق نميبود .
بناءً عليهذا،فقط محدوديّت وجود ميباشد كه بر واحد عددي سيطره يافته و آنرا در تحت قهر خود،عنوان واحد ميدهد،سپس با انسلاب اين وصفِ وحدت از آن از بعضي جهات،كثرت عددي تأليف ميگردد؛همانطور كه در عروض صفت اجتماع از جهتي معلوم است .
و از آنجا كه خداوند سبحانه قاهر است و مقهور نيست،و غالب است بدون آنكه چيزي بتواند بر وي غلبه كند؛بطور حتم و مسلّم ـ همانطور كه تعليم قرآني به ما اين حقيقت را عطا ميكند ـ اصلاً دربارۀ او نه وحدت عدديّه،و نه
ص 212
كثرت عدديّه متصوّر نميباشد .
قال تعالي: وَ هُوَ الْوَ'حِدُ الْقَهَّـٰرُ . [24]
«و اوست واحدي كه وحدت او قهّاريّت دارد (و چيزي با وحدت به جاي نميگذارد.)»
و قال: ءَأَرْبَابٌ مُّتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَهُ الْوَ'حِدُ الْقَهَّارُ * مَا تَعْبُدُونَ مِن دُونِهِ إِلآ أَسْمَآءً سَمَّيْتُمُوهَآ أَنتُمْ وَ ءَابَآؤُكُم[ [25
«آيا صاحب اختياران و مربّيان متفرّق،مورد پسند و اختيار ميباشد يا خداوند واحد قهّار . شما غير از خدا پرستش نميكنيد مگر اسمهائي را كه شما و پدرانتان آن اسمها را گذاردهايد!»
و قال: وَ مَا مِنْ إِلَـٰهٍ إِلَّا اللَهُ الْوَ'حِدُ الْقَهَّارُ . [26]
«و ابداً جنس معبودي وجود ندارد مگر الله كه واحد قهّار است.»
و قال: لَوْ أَرَادَ اللَهُ أَن يَتَّخِذَ وَلَدًا لَّاصْطَفَي' مِمَّا يَخْلُقُ مَا يَشَآءُ سُبْحَـٰنَهُ و هُوَ اللَهُ الْوَ'حِدُ الْقَهَّارُ . [27]
«اگر خداوند ميخواست بچّهاي براي خود اتّخاذ نمايد،تحقيقاً برميگزيد از آنچه را كه ميآفريند آنرا كه بخواهد و اراده كند . پاك و منزّه است او. اوست « الله » كه واحد قهّار است.»
و اين آيات ـ همانطور كه مينگري ـ تمام اقسام وحدتهائي را كه با كثرتي
ص 213
كه مقابل اوست نسبت دارد،همه را نفي ميكند . خواه وحدت عدديّه باشد مانند فرد واحد از نوعي كه اگر به ازاي آن فرد ديگري فرض شود،دو تا خواهند شد . زيرا اين فرد در تحت سيطره و قهّاريّت حدّ خودش ميباشد؛آنگونه حدّي كه فرد ديگري كه مسلوب است از آن اينگونه حدّ،و در قبال اين فرض شده است،اين را حدّ ميزند و تحديد بدين خصوصيّت مينمايد .
و يا وحدت نوعيّه يا جنسيّه و يا هر گونه وحدتي كه منسوب به كثرتي از سنخ خودش باشد؛نظير انساني كه نوع واحدي است مضاف و منسوب به انواع كثيرۀ حاصلۀ از آن و از فرس و بقر و غنم و غيرها . زيرا انسان طبيعتش مقهور ميباشد به حدّي كه آنرا محدود مينمايد در برابر نظيرهاي آن از انواع دگر .
بنابراين،از آن جهت كه خداوند تعالي را چيزي مقهور نميكند در چيزي از ذاتش و صفاتش و افعالش البتّه،و اوست قاهر بر فراز هر چيز،و در هيچ امري كه راجع به او باشد محدود نميباشد؛لهذا وي موجوديست كه در آن عدم،شائبه ندارد،و حقّ است كه بطلان عارضش نميگردد،و زنده است كه مرگ در او نميآميزد،و عليم است كه جهل به سوي او كم كم راه پيدا نمينمايد، و قادر است كه عجز بر او فائق نميآيد،و مالك و مَلِك است (صاحب اموال و صاحب اختيار در نفوس) بدون آنكه چيزي بتواند در مِلكيّت و در مُلكيّت وي راه يابد،و عزيز است كه ذلّت بر دامنش نمينشيند،و هكذا .
بر اين اساس،خداوند از هر كمالي كه فرض شود،محض آنرا دارد . (يعني بدون اندك شائبه،و خلط و مزج با عدم و نقصان)
و اگر ميل داري در اين حقيقت قرآنيّه تفهّم و تعقّل و تفقّه بيشتري را بدست آوري،فرض كن يك « امر متناهي » و يك « امر غير متناهي�� » را غير از آن . در اينصورت اينچنين مييابي كه غير متناهي محيط ميباشد به متناهي،به
ص 214
قسمي كه متناهي قدرت ندارد غير متناهي را از كمالي كه براي آن فرض شده است براند و دور بزند و دفع كند؛به هر گونه نوع راندن و دوركردني كه تو بتواني در اينجا فرض كني . بلكه غير متناهي سيطره و غلبه و تفوّق دارد بر متناهي به قسمي كه از آن مفقود نيست تمام كمالاتي را كه متناهي به عنوان رُكنيّت در كمال براي خود واجد بوده است . (تمام اركان كمالات متناهي بدون يك ذرّه نقصان در غير متناهي موجود است.) و غير متناهي بر خود متناهي قيام دارد؛و گواه و شهيد و حاضر است بر آن،و محيط است بدان .
سپس نظر كن به آنچه را كه خداي تعالي در گفتارش افاده ميدهد:
] سَنُرِيهِمْ ءَايَـٰتِنَا فِي الافَاقِ وَ فِيٓ أَنفُسِهِمْ حَتَّي' يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ [ أَوَلَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ و عَلَي' كُلِّ شَيْءٍ شَهِيدٌ .
أَلآ إِنَّهُمْ فِي مِرْيَةٍ مِّن لِّقَآءِ رَبِّهِمْ أَلآ إِنَّهُ و بِكُلِّ شَيْءٍ مُّحِيطٌ . [28]
«به زودي ما آيات خودمان را به ايشان در موجودات نواحي جهان و در وجود خودشان نشان خواهيم داد؛تا براي آنان روشن شود كه: نشان داده شده (آيهاي كه نشان ماست) حقّ است . آيا براي پروردگارت اين كفايت نميكند كه او بر هر چيز شاهد و حاضر و ناظر است ؟!
آگاه باش كه ايشان در لقاء و ديدار پروردگارشان در شكّ و ترديد بسر ميبرند !
آگاه باش كه او تحقيقاً بر تمام چيزها محيط ميباشد!»
و اين همان حقيقتي است كه عموم آياتي كه صفات خداي تعالي را توصيف ميكند و در سياق حصر واقع ميباشد و يا ظاهر در حصر است،بر آن
ص 215
دلالت مينمايد:
مثل گفتار خدا: اللَهُ لآ إِلَـٰهَ إِلَّا هُوَ لَهُ الاسْمَآءُ الْحُسْنَي' . [29]
«الله،معبودي غير از وي وجود ندارد . و اسماء حُسني اختصاص به او دارد.»
و گفتار خدا: وَ يَعْلَمُونَ أَنَّ اللَهَ هُوَ الْحَقُّ الْمُبِينُ . [30]
«و ميدانند كه حقّاً الله ميباشد كه اوست يگانه حقّ آشكارا.»
و گفتار خدا: هُوَ الْحَيُّ لآ إِلَـٰهَ إِلَّا هُوَ . [31]
«اوست فقط موجود زنده،هيچ معبودي جز وي موجود نيست.»
و گفتار خدا: وَ هُوَ الْعَلِيمُ الْقَدِيرُ . [32]
«و اوست فقط موجود دانا و قدرتمند.»
و گفتار خدا: أَنَّ الْقُوَّةَ لِلَّهِ جَمِيعًا . [33]
«تحقيقاً جميع اقسام و انحاء قوّت اختصاص به خدا دارد.»
و گفتار خدا: لَهُ الْمُلْكُ وَ لَهُ الْحَمْدُ . [34]
«فقط اختصاص به او دارد قدرت سلطنت و فرماندهي،و فقط اختصاص به او دارد جميع اقسام ستايش و سپاسگزاري.»
و گفتار خدا: إِنَّ الْعِزَّه لِلَّهِ جَمِيعًا . [35]
«تحقيقاً جميع اقسام عزّت اختصاص به خدا دارد.»
و گفتار خدا: الْحَقُّ مِن رَّبِّكَ [36].
ص 216
«جنس حقّ دربست و سربست از ناحيۀ پروردگار تو نشأت دارد.»
و گفتار خدا: أَنتُمُ الْفُقَرَآءُ إِلَي اللَهِ وَ اللَهُ هُوَ الْغَنِيُّ . [37]
«شما هستيد مجموعۀ نيازمندان به سوي خدا . و خداوند است يگانه و تنها بينياز!»
إلي غيرِ ذلك از آياتي كه در اين مقام وارد است .
وجود حقّ تعالي؛جميع موجودات را در خود فاني ميكند
و اين آيات ـ بطوريكه مشاهده مينمائي ـ با بلندترين ندا و رفيعترين صوت فرياد بر ميدارد كه: تمام كمالهاي مفروض در جميع عوالم اصلش مِلك طلق خداوند سبحانه ميباشد؛و هيچ موجودي به هيچوجه من الوجوه فيالجمله كمالي ندارد مگر به تمليك خداي تعالي آن كمال را به او،بدون آنكه در حين اعطاء كمال،خداوند از مِلكيّت خود و يا از آنچه را كه تمليك نموده است منعزل گردد،همانطور كه ما جميع خلائق اينطور ميباشيم كه آنچه را كه از خودمان به غير تمليك ميكنيم،منعزل ميگرديم و تهيدست ميشويم .
پس هر چيزي از اشياء را اگر در قبال خداي تعالي داراي كمال فرض كنيم اگر چه در نهايت قلّت باشد،تا اينكه ثاني او و شريك او محسوب گردد؛آن معني كمال به خداي سبحانه بر ميگردد و محض براي وي ميگردد؛ وَ هُوَ الْحَقُّ الَّذي يَمْلِكُ كُلَّ شَيْءٍ وَ غَيْرُهُ البَاطِلُ الَّذي لا يَمْلِكُ لِنَفْسِهِ شَيْئًا .
«و اوست يگانه حقّ؛كسيكه مالك تمام چيزهاست،و غير او باطل است؛كسيكه براي خودش چيزي را مالك نيست.»
خداي تعالي ميفرمايد: وَ لَا يَمْلِكُونَ لاِنفُسِهِمْ ضَرًّا وَ لَا نَفْعًا وَ لَا يَمْلِكُونَ مَوْتًا وَ لَا حَيَو'ةً وَ لَا نُشُورًا . [38] و [39]
ص 217
«و به هيچوجه من الوجوه نه اندك ضرري را،و نه اندك منفعتي را،و نه اندك مرگي را،و نه اندك زندگاني را،و نه اندك بعث و برانگيختگي پس از مرگ را،ايشان براي خودشان دارا نيستند.»
و اين معني همان چيزي است كه از خداي تعالي وحدت عدديّه را نفي ميكند . زيرا اگر خداوند واحد عددي بوده باشد،يعني موجودي باشد كه ذاتاً انعزال از احاطۀ به غير خودش از موجودات داشته باشد،صحيح ميباشد در آن فرض براي عقل كه مانند او كه دوّمي او باشد در خارج فرض كند؛چه آنكه آن چيز در خارج جائز التّحقّق باشد و يا غير جائز التّحقّق . و نيز صحيح ميباشد عقلاً اينكه او في حدّ نفسه متّصف به كثرت باشد و اگر چه در فرض وقوع خارجي ممتنع التّحقّق باشد؛در حاليكه ميبينيم خداوند اينگونه نميباشد.(پس واحد عددي نيست.)
پس معني آنكه خداي تعالي واحد است،آن ميباشد كه از جهت وجود به حيثيّتي است كه محدود به حدّي نميباشد؛تا اينكه در پشت اين حدّ امكان داشته باشد فرض ثاني براي او بشود . و اينست معني قوله تعالي:
قُلْ هُوَ اللَهُ أَحَدٌ * اللَهُ الصَّمَدُ * لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ * وَ لَمْ يَكُن لَّهُ و كُفُوًا أَحَدٌ . [40]
«بگو: اوست الله احد . الله تو پُر است . نزائيده است و زائيده نشده است . و احدي براي وي شريك و همتا نيست.»
ص 218
چون لفظ «احد» فقط در جائي استعمال ميشود كه فرض امكان تعدّد را از برابرش ميزدايد . گفته ميشود: ماجآءَني أحَدٌ . «احدي درنزد من نيامد.» و بدين عبارت نفي ميكند كه يك نفر و نيز دو نفر و نيز اكثر از دو نفر نزد او نيامدهاند .
و خداوند ميفرمايد: وَ إِنْ أَحَدٌ مِّنَ الْمُشْرِكِينَ اسْتَجَارَكَ ] فَأَجِرْهُ [ [41].
«و اگر احدي از مشركين از تو پناه بخواهد او را پناه بده!»
اين گفتار شامل يك نفر و دو نفر و جماعت ميشود و از حيطۀ حكمش عددي خارج نميباشد .
و خداوند ميفرمايد: أَوْ جَآءَ أَحَدٌ مِّنكُم مِّنَ الْغَآئطِ . [42]
«يا احدي از شما از محلّ براز نمودن (غائط كردن) بازگشت.»
اين طرز سخن شامل يك تن و بيشتر ميشود و از آن كسي بيرون نميتواند بود .
بناءً عليهذا،استعمال لفظ احد در كلام خدا: هُوَ اللَهُ أَحَدٌ ،در جملۀ اثباتيّه بدون جملۀ نفي،و بدون تقييد آن به اضافه و يا تقييد آن به وصف،ميرساند كه هويّت خداي تعالي به حيثيّت و كيفيّتي ميباشد كه فرض هر گونه هويّت مماثلي را از وي دفع ميكند و بر كنار ميدارد؛چه آنكه واحد بوده باشد يا كثير . بنابراين به حسب فرض صحيح با قطع نظر از حال او در خارج محال ميباشد . و بدين سبب است كه خود را خداوند اوّلاً توصيف نمود به آنكه وي صَمَد است؛يعني موجود تو پُري كه جوف ندارد و مكاني خالي از او نيست،و ثانياً به آنكه او لَمْ يَلِدْ است (نزائيده است)،و ثالثاً به آنكه او لَمْ يُولَدْ است
ص 219
(زائيده نشده است)،و رابعاً به آنكه او لَمْ يَكُن لَّهُ و كُفُوًا أَحَدٌ است (براي وي احدي به صورت انباز و همتا وجود ندارد) .
و هر يك از اين اوصاف از چيزهائي است كه مستلزم نوعي از محدوديّت و انعزال ميشود .
و اينست همان سرّ و علّت عدم توصيفهاي غير خدا آنطور كه بايد و شايد بر خداي ��عال�� .
خدا ميگويد: سُبْحَـٰنَ اللَهِ عَمَّا يَصِفُونَ * إِلَّا عِبَادَ اللَهِ الْمُخْلَصِينَ . [43]
«پاك و منزّه است خدا از آنچه كه وي را بدان توصيف ميكنند،مگر بندگان خدا كه خالص گشتهاند (توصيفشان به جا و درست ميباشد).»
و خدا ميگويد: وَ لَا يُحِيطُونَ بِهِ عِلْمًا . [44]
«از جهت علم نميتوانند بر خدا احاطه حاصل كنند.»
و اين بدان جهت ميباشد كه معاني كماليّهاي را كه خدا را بدان وصف مينمائيم،اوصافي هستند محدود . و ساحت اقدس وي سبحانه از حدّ و قيد برتر است؛و اينست همان معني كه پيغمبر اكرم صلّي الله عليه وآله در كلمۀ مشهورۀ خود اراده كرده است:
لَا أُحْصِي ثَنَآءً عَلَيْكَ ! أَنْتَ كَمَا أَثْنَيْتَ عَلَي نَفْسِكَ !
«من ستايش بر تو را به شمارش در نميآورم ! تو همانطور ميباشي كه خودت ستايشگر خود هستي!»
ص 220
و اين معني از وحدت،همان چيزي است كه تثليث نصاري بدان دفع ميشود . زيرا ايشان موحّد هستند در عين تثليث؛وليكن آن وحدتي را كه به آن اذعان دارند وحدت عدديّه ميباشد كه از ناحيۀ دگر با كثرت منافات ندارد . آنان ميگويند: اقانيم (اب،ابن،روح) (ذات،علم،حيات) سه تا هستند در حاليكه واحد ميباشند؛مثل انسان زندۀ عالم . به جهت آنكه او چيز واحدي است چون انسان زندۀ عالم است،و در عين حال سه تا ميباشد چون انسان و حيات و علم است .
وليكن تعليم قرآني اين را نفي ميكند؛زيرا از انواع وحدت،وحدتي را براي خداوند اثبات مينمايد كه با وجود آن،فرض هر گونه كثرت و تمايزي درست در نميآيد نه در ذات و نه در صفات . و هر چه در اين باب فرض گردد عين آخر ميباشد،چون حدّ ندارد .
پس ذات خداي تعالي عين صفات اوست . و هر صفتي كه براي وي فرض شود عين صفت دگر است؛ تَعَـٰلَي اللَهُ عَمَّا يُشْرِكُونَ . [45] وَ سُبْحانَهُ عَمّا يَصِفونَ . [46]
«بلند مقام است خداوند از آنچه را كه با وي شريك ميآورند . و مقدّس و منزّه است از آنچه كه او را توصيف ميكنند.»
و بدين لحاظ ميباشد كه تو ميبيني آياتي كه خداوند را به صفت قهّاريّت توصيف مينمايند،در ابتدا به صفت وحدت توصيف ميكنند سپس
ص 221
به قهّاريّت؛تا دلالت نمايد بر آنكه وحدت وي بگونهاي ميباشد كه براي هيچ فرض كنندهاي مجالي باقي نميگذارد تا براي وي موجود دوّمي مماثل با او را به گونهاي از انحاء فرض كند،تا چه رسد كه آن فرض در عالم وجود ظاهر شود و به مقام واقعيّت و ثبوت نائل گردد .
خداي تعالي ميفرمايد: ءَأَرْبَابٌ مُّتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَهُ الْوَ'حِدُ الْقَهَّارُ * مَا تَعْبُدُونَ مِن دُونِهِ إِلآ أَسْمَآءً سَمَّيْتُمُوهَآ أَنتُمْ وَ ءَابَآؤُكُمْ[47] .
«آيا اربابان و صاحب اختياران متفرّق و جدا جدا،مورد گزينش و انتخاب هستند يا خداوند واحد قهّار ؟! از خدا بگذريم موجوداتي كه آنها را ميپرستيد نيستند مگر نامهائي كه شما و پدرانتان آن نامها را بر آنها نهادهايد!»
بنابراين توصيف كردن خداوند را به وحدت قاهره از براي هر گونه شريك مفروض،باقي نميگذارد براي غير خداي تعالي از هر قسم شريكي كه فرض شود مگر فقط اسم را .
و خداي تعالي ميفرمايد: أَمْ جَعَلُوا لِلَّهِ شُرَكَآءَ خَلَقُوا كَخَلْقِهِ فَتَشَـٰبَهَ الْخَلْقُ عَلَيْهِمْ قُلِ اللَهُ خَـٰلِقُ كُلِّ شَيْءٍ وَ هُوَ الْوَ'حِدُ الْقَهَّـٰرُ[48] .
«آيا قرار دادهاند براي خداوند شريكاني را كه آنها بيافرينند مانند آفرينش خدا تا در نتيجه،آفرينشها با هم براي آنان مشتبه گردد ؟! بگو: خداوند است كه آفرينندۀ تمام چيزهاست . و اوست خداي واحد قهّار!»
و خداي تعالي ميفرمايد: لِمَنِ الْمُلْكُ الْيَوْمَ لِلَّ���� الْوَ'حِدِ الْقَهَّارِ[49] .
«پادشاهي و اختيار بر نفوس امروز براي چه كسي ميباشد ؟! از براي
ص 222
خداي واحد قهّار است.»
و اين به سبب آن ميباشد كه قدرت و حكومت و مُلك خداي تعالي كه مطلق ميباشد،مالك مفروض دگري را باقي نميگذارد مگر آنكه خود او و مايملكِ او را ملك خداي سبحان قرار ميدهد .
و خداي تعالي ميفرمايد: وَ مَا مِنْ إِلَـٰهٍ إِلَّا اللَهُ الْوَ'حِدُ الْقَهَّارُ . [50]
«و هيچ جنس معبودي وجود ندارد مگر خداوند كه واحد قهّار ميباشد.»
و خداي تعالي ميفرمايد: لَوْ أَرَادَ اللَهُ أَن يَتَّخِذَ وَلَدًا لَّاصْطَفَي' مِمَّا يَخْلُقُ مَا يَشَآءُ سُبْحَـٰنَهُ و هُوَ اللَهُ الْوَ'حِدُ الْقَهَّارُ . [51]
«اگر خدا اراده داشت فرزندي اتّخاذ كند،برميگزيد از آنچه را كه ميآفريند آنچه را كه ميخواست . پاك و منزّه است او . اوست خداوند واحد قهّار.»
در جميع اين آيات مذكوره ميبينيم كه صفت قهّاريّت را بر صفت وحدت مترتّب گردانيده است.[52]
حضرت استادنا العلاّمة قدّس الله سرّه چه در تفسير و چه در حكمت،قواعد صرف الوجود ذات اقدس حقّ تعالي را مبيّن و اساس آنرا مشيّد و مبرهن فرمودهاند .
حقير روزي خدمتشان عرض كردم: بحث توحيد را در نظر دارم در سلسلۀ دورۀ علوم و معارف اسلام به اسم «يكتا شناسي» نام گذارم . جوابي نفرمودند ولي معلوم بود كه خوشايندشان نبود .
ص 223
سپس به ذهنم آمد كه شايد به علّت آن ميباشد كه «يكتا» وحدت عددي را ميرساند،و ايشان هم كه معلوم است براي وحدت حقّۀ حقيقيّۀ خداوند كه آنرا وحدت بالصّرافه گويند چه پافشاري كه ننمودهاند؛و چه مطالب ارزشمندي به رشتۀ تحرير در نياوردهاند ! بنابراين به خاطر رسيد كه به «يگانه شناسي» مسمّي گردد . زيرا «يگانه» در حقيقت با معني «احد» كه صرافت را ميرساند نزديك است .
و در پايان به نظر رسيد كه چون در اين كتاب از تمام شؤون حضرت باري عزّ اسمه بحث ميشود؛چه از وحدت حقّۀ حقيقيّه،و چه از اسماء و صفات،و چه از ظهورات و افعال،بهتر است كه به «الله شناسي» نام گذارده شود؛كه «الله» اسم جامع حضرت احديّت،اعمّ از جهات وحدت و اعمّ از آثار و كثرات است .
لهذا بر اين اسم،رأي را خداوند استقرار بخشيد و مطالب مسطوره با ملاحظۀ اين امور نگارش يافته و إن شاء الله تعالي خواهد يافت .
حضرت استاد (قدّه) در تفسير،بحثي در تحت عنوان: «بحث تاريخي» بدينگونه آوردهاند:
اعتقاد بر آنكه عالم داراي صانع ميباشد و پس از آن اعتقاد به آنكه وي واحد است،از قديمترين مسائل دائرۀ ميان متفكّرين از نوع انسان است كه فطرت ارتكازي وي او را بدان رهبري ميكند . حتّي بت پرستان كه بناي عقائدشان در اشراك به خداوند است،چون ما در حقيقت معني آن إمعان نمائيم،آنرا مبتني بر اساس توحيد صانع و اثبات شفيعاني نزد وي مييابيم؛مَانَعْبُدُهُمْ إِلَّا لِيُقَرِّبُونَآ إِلَي اللَهِ زُلْفَي' . [53]
ص 224
بت پرستان ميگويند: «ما بتها را نميپرستيم مگر به سبب آنكه ما را به خدا نزديك كنند.»
و اگر چه بعداً اين اعتقاد از مجراي خود منحرف شد و مرجع و مآل بتپرستي به اعطاء استقلال و اصالت به آلهه قرار گرفت و خدا از ميان برداشته شد .
و فطرتي كه به توحيد اله فرا ميخواند،اگر چه به خداي واحد غير محدود العظمة و الكبريآء ذاتاً و صفةً دعوت مينمايد ـ بنابر آنچه بيان آن با استفاده از كتاب عزيز گذشت ـ مگر آنكه الفت انسان و انس وي در ظرف حياتش به آحاد عددي از طرفي،و ابتلاء ملّيّين به وثنيّين و ثنويّين و غيرهم براي اثبات نفي تعدّد آلهه از طرفي دگر؛حكم وحدت عددي را بر خدا مسجّل نمود و حكم فطرت مذكوره را در حكم مغفولٌ عنه نهاد .
و به همين جهت است كه ميبيني آنچه از كلمات فلاسفۀ اهل بحث در مصر قديم و يونان و اسكندريّه و غيرهم از آنانكه پس از ايشان آمده و پا در دائرۀ بحث نهادهاند مأثور است،معني وحدت عددي را ميرساند؛تا به جائي كه شيخ الرّئيس أبوعلي سينا در كتاب «شفآء» تصريح به عددي بودن ذات واجب تعالي كرده است . و بر همين مجري كلام غير او از كسانيكه پس از او آمدهاند،تا حدود سنۀ هزار از هجرت نبويّه،جريان يافته است .
و امّا اهل كلام از باحثين با آنكه مبناي احتجاجشان همگي بر قرآن كريم است،معذلك از وحدت عدديّه ايضاً تجاوز ننموده است . اينست محصّل از كلمات اهل بحث در اين مسأله .
بنابراين، معني توحيدي را كه قرآن كريم روشن ساخته است اوّلين قدمي ميباشد كه در تعليم معرفت اين حقيقت برداشته شده است . جز آنكه اهل تفسير از صحابه و تابعين،آنانكه در علوم قرآن تعاطي و مراوده داشتهاند،و نيز
ص 225
كسانيكه پس از ايشان آمدهاند،اين بحث شريف را مهمل گذاردهاند .
اينست در دست ما از جوامع حديث و كتب تفسيري كه از ايشان مأثور ميباشد . ابداً اثري از اين حقيقت در آنها نخواهي يافت؛نه با بياني مشروح،و نه با سلوك استدلالي .
و ما نيافتهايم چيزي را كه از روي چهرۀ آن پرده برگيرد مگر آنچه را كه در ك��ام امام عليّ بن أبيطالب عليه أفضل السّلام وارد شده است . زيرا كلام وي بود كه اين در را گشود،و پرده را از آن برداشت و حجابش را زدود؛با بهترين سبيل و واضحترين طريق از برهان علمي .
و پس از وي بعد از سنۀ هزار از هجرت در كلام فلاسفۀ اسلاميّين . و آنان نيز تصريح كردهاند كه ما از كلام حضرت عليه السّلام استفاده نمودهايم .
و اينست تنها سرّ در اقتصار ما در بحث روائي سابق،بر نقل نمونههائي از غُرَر كلامش عليه السّلام كه درخشنده و جالب است . زيرا سلوك در اين مسأله و شرح آن از مسلك احتجاج برهاني و استدلال فلسفي،در گفتار غير آن حضرت عليه السّلام يافت نميشود .
و به همين سبب بود كه ما در اين مسأله از عقد بحث فلسفي مستقلّ خودداري نموديم؛زيرا براهيني كه در اين غرض و مقصد آورده شده است،مؤلَّف ميباشد از اين مقدّماتي كه در كلام حضرتش عليه السّلام روشن و مبيّن گرديده است،و زياده بر آنچه در گفتار او آمده است نميباشد . و جميع آن براهين مبني است بر «صرافت وجود» و «أحديّة الذّات» جلَّت عظمتُه. [54] و[55]
ص 226
فيلسوف اسلامي ملاّ صدرالدّين شيرازي بحثي دارد در طيّ عنوان: في أنّ واجِبَ الْوُجودِ تَمامُ الاشْيآءِ كُلُّ الْمَوْجوداتِ،وَ إلَيْهِ يَرْجِعُ الامورُ كُلُّها .
«در اينكه واجب الوجود همگي چيزهاست و جميع موجودات ميباشد، و همۀ امور بدون استثناء به وي بازگشت مينمايد.»
آنگاه گويد: اين مسأله از غوامض الهيّه است كه ادراك آن مستصعب ميباشد مگر براي كسيكه خداوند به وي علم و حكمت لدُنّي داده باشد (علمي و حكمتي از نزد خدا) . وليكن برهان قائم ميباشد بر اينكه: بَسيطُ الْحَقيقَةِ كُلُّ الاشْيآءِ الْوُجوديَّةِ ،مگر آنچه را كه راجع به نقائص و أعدام بوده باشد .
و واجب الوجود (تعالي) بسيط الحقيقه است؛واحد از جميع وجوه
ص 227
ميباشد . لهذا او كلّ الوجود است همانطور كه كلّ او وجود است. [56]
حضرت استاد علاّمۀ طباطبائي قدّس الله سرّه اين مسأله را تحكيم و قواعدش را مبرهن فرمودهاند،و در ميان تلامذۀ ايشان از مسائل مسلّمۀ مبرهنۀ اصوليّۀ علم فلسفه و توحيد محسوب ميشود .
بر اساس همين قاعده،نفي وحدت عددي را از ذات اقدس حضرت واجب عزّ شأنه نمودهاند؛و او را به وحدت حقّۀ حقيقيّه كه صرف الوجود است و وحدتش بالصّرافه ميباشد متّصف ساختهاند،و بر همين مرام شبهۀ ابنكَمّونه را مندفع كردهاند .
و وحدت بالصّرافه را اينطور بيان نمودهاند كه: مراد از شيء متّصف به وحدت،آن شيء به نحو بساطت و محوضت و صرافت باشد كه بر تمام معاني و مفاهيم و مصاديق محتوي بر آنها احاطه و شمول داشته باشد،بطوريكه هر معني و يا مصداقي را از آن شيء در نظر بگيريم خارج از آن نبوده،بلكه داخل در آن بوده باشد و بتوان گفت: هُوَ هُو است؛به خلاف شيء متّصف به وحدت عددي كه نظير و شبيه و مثل آن در خارج از آن تصوّر ميشود .
مثلاً حقيقت معني و مفهوم انسان كه نفس ناطقه است،داراي معني صرافت است؛زيرا هرچه از اين مفهوم و معني و ماهيّت را تصوّر نمائيم،در خود معني انسانيّت مفروضه وجود داشته و خارج از آن چيزي نميباشد . معني حيوان ناطق،و شيء متحرّك بالإرادۀ عاقل،و شيء متعجّب و باكي،و بالاخره حقيقت افراد آن همچون زيد و عمرو هرچه را تصوّر كنيم،در تصوّر اوّل ما كه تصوّر انسان باشد،به نحو شمول و استيعاب و بساطت آمده و از آن بيرون نيست .
ص 228
و امّا وحدتِ زيد وحدت عددي است . زيرا در برابر آن ميتوان عمرو و خالد را فرض نمود چه در خارج موجود باشد و چه نباشد .
وجود داراي صرافت است؛چرا كه هرچه از معني و مفاد آن،و از مصاديق آن،چه به نحو شديد باشد يا ضعيف،بزرگ و يا كوچك،مجرّد باشد و يا غير مجرّد،متعيّن باشد و يا غير متعيّن،ملكوتي باشد و يا مُلكي،عقلي باشد و يا نفسي و يا طبيعي؛همه و همه در معني صرف الوجود داخل هستند . و چون وجود را بِما هُوَ وُجودٌ در نظر گرفتهايم،جميع اين ملاحظات را با اسقاط حدود ماه��يّ�� ملاحظه نمودهايم .
و اين است معني گفتار مؤسّس «حكمة الإشراق» كه: صِرْفُ الوُجودِ الَّذي لا أتَمَّ مِنْهُ،كُلَّما فَرَضْتَهُ ثَانيًا فَإذا نَظَرْتَ إلَيْهِ فَإذًا هُوَ هُوَ .
«صرف الوجودي كه از آن تمامتر و كاملتر تحقّق ندارد،هر چيزي را در قبال و در برابر آن چيزِ دوّمي فرض كني،پس چون نظرت را به سوي آن دوختي، خواهي ديد كه آن چيز دوّم همان چيز اوّل ميباشد.»
و بر همين اساس حضرت استاد قائل به «تشخّص وجود» بودند . و اين مسأله ادقّ و اعمق و الطف و اعلي مسأله از مسائل وحدت وجود،در باب توحيد حضرت حقّ ميباشد .
اين مطالبي بود كه از بحثهاي شفاهي و دروس ايشان استفاده مينموديم . جزاهُ اللهُ عن الحقِّ خيرَ الجزآءِ . و امّا آنچه را كه در تعليقۀ بحث ملاّصدرا در اينجا مرقوم داشتهاند براي اثبات بحث و نظريّۀ وي اينست:ملخّص برهان اين ميباشد كه هر هويّتي كه صحيح باشد از آن چيزي سلب گردد،قضيّۀ متحصّلهاي است از ايجاب و سلب. و هر چيزي كه اينطور باشد حتماً مركّب از ايجاب (بثوت خودش براي
ص 229
خودش) و از سلب (نفي غيرش از آن) خواهد بود .
اين امر نتيجه ميدهد كه هر هويّتي كه چيزي از آن سلب شود مركّب است . و منعكس ميشود به عكس نقيض به آنكه: تمام ذواتي كه بسيط الحقيقه هستند چيزي از آنان سلب نميشود .
و اگر ميخواهي بگو: بَسيطُ الْحَقيقَةِ كُلُّ الاشْيآءِ . «چيزي كه بسيطالحقيقه است جميع چيزها ميباشد.»
و البتّه نبايد غفلت كرد كه اين قضيّۀ حمليّه (يعني حمل اشياء بر بسيطالحقيقه) از قبيل حمل شايع صناعي نيست . چون در حمل شايع (مثل كلام م: زيد انسان است،و زيد قائم است) محمول كه بر موضوعش حمل ميشود با هر دو جهت ايجابي و سلبي است كه ذاتش از آن دو تا تركيب يافته است .
و اگر حمل شود چيزي از اشياء بر بسيط الحقيقه از جهت آنكه مركّب ميباشد،در اينصورت صادق است بر او حتّي از جهت سلبيّۀ خود . پس مركّب ميشود در حاليكه آنرا بسيط الحقيقه فرض نمودهايم؛ هَذا خُلْفٌ (اين خلف است) .
لهذا محمول بر صرف الوجود فقط بايد جهات وجوديّۀ اشياء باشد؛و اگر ميخواهي بگو:
او واجد جميع كمالات است؛و يا او مهيمن و مسيطر بر جميع كمالات است . و از همين قبيل ميباشد حمل مشوب بر صرف،و حمل محدود بر مطلق. [57]
حكيم متألّه حاج ملاّ هادي سبزواري (أعلي اللهُ درجتَه) نيز تعليقهاي
ص 230
مفصّل در اينجا براي اثبات اين مرام دارد؛و از جمله ميگويد: شايد كلام شيخ عطّار در «منطق الطّير» اشاره بدين مهمّ باشد:
هم ز جمله پيش هم پيش از همه جمله از خود ديده و خويش ازهمه
و سيّد محقّق داماد (أعلي الله مقامه) در «تقديسات» آورده است:
وَ هُوَ كُلُّ الْوُجودِ،وَ كُلُّهُ الْوُجودُ،وَ كُلُّ الْبَهآءِ وَ الْكَمالِ،وَ كُلُّهُ الْبَهآءُ وَ الْكَمالُ . وَ ما سِواهُ عَلَي الإطْلاقِ لَمَعاتُ نورِهِ،وَ رَشَحاتُ وُجودِهِ،وَ ظِلالُ ذاتِهِ .
وَ إذْ كُلُّ هُويَّةٍ مِنْ نُورِ هُويَّتِهِ فَهُوَ الْهُوَ الْحَقُّ الْمُطْلَقُ،وَ لا هُوَ عَلَي الإطْلاقِ إلاّ هُوَ.[58]
«و اوست همگي وجود،و همگي او وجود است . و اوست همگي بهاء (منظر نيكوي با طراوت و جلال) و كمال،و همگي او بهاء و كمال است . و ماسواي وي بطور اطلاق لمعانهاي نور او،و ترشّحهاي وجود او،و سايههاي ذات او ميباشند .
و از آن سبب كه هر هويّتي از نور هويّت اوست؛پس اوست او حقّ مطلق، و هيچ هويّتي بطور اطلاق غير از هويّت او نيست.»
باري،بر همين اساس است كه محيي الدّين عربي ميگويد: سُبْحانَ الَّذي أظْهَرَ الاشْيآءَ وَ هُوَ عَيْنُها .
ص 231
«پاك و منزّه است آنكس كه اشياء را به ظهور آورد،در حاليكه خودش عين آنها بود.»
و شيخ إبراهيم عراقي همداني نيز گويد:
غيرتش غير در جهان نگذاشت لاجرم عين جمله اشيا شد
و اين بيت وي از جمله ابيات بند سوّم از يكي از ترجيعبندهاي وي است كه مجموعاً يازده بند ميباشد،و تمام بند مزبور بدين ترتيب است:
آفتاب رخ تو پيدا شد | عالـم انـدر تَفَـش هـويدا شد |
وام كرد از جمال تو نظري | حسن رويت بديد و شيدا شد |
عاريت بستد از لبت شكري | ذوق آن چون بيافت گويا شد |
��بنمي ب�� زمين چكيد سحر | روي خورشيد ديد و در وا شد |
بر هوا شد بخاري از دريا | باز چون جمع گشت دريا شد |
غيرتش غير در جهان نگذاشت | لاجرم عين جمله اشيا شد |
نسبت اقتدار و فعل به ما | هم از آن روي بود كو ما شد |
جام گيتي نماي او مائيم | كه به ما هر چه بود پيدا شد |
تا به اكنون مرا نبود خبر | بـر مـن امـروز آشـكـارا شد |
كه همه اوست هر چه هست يقين | جان و جانان و دلبر و دل و دين [59] |
پاورقي
[19] ـ آيۀ 4 و 5 ،از سورۀ 38 : ص
[20] ـ در «أقرب الموارد» آورده است: العُجاب بالضّمّ: ما جاوز حدَّ العَجَبِ . أمرٌ عَجَبٌ و عُجابٌ و عُجّابٌ ـ بتخفيف الجيمِ و تشديدها ـ للمبالَغةِ: أي يُتعجَّبُ منه . و عَجَبٌ عُجابٌ: مُبالَغةٌ .
[21] ـ صدر آيۀ 163 ،از سورۀ 2 : البقرة
[22] ـ صدر آيۀ 65 ،از سورۀ 40 : غافر
[23] ـ قسمتي از آيۀ 46 ،از سورۀ 29 : العنكبوت
[24] ـ ذيل آيۀ 16،از سورۀ 13 : الرّعد
[25] ـ ذيل آيۀ 39 و صدر آيۀ 40 ،از سورۀ 12 : يوسف؛و بقيّۀ آيۀ اخير اينست: مَآ أَنزَلَ اللَهُ بِهَا مِن سُلْطَـٰنٍ إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ أَمَرَ أَلَّا تَعْبُدُوٓا إِلآ إِيَّاهُ ذَ'لِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَلَـٰكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَايَعْلَمُونَ .
[26] ـ ذيل آيۀ 65 ،از سورۀ 38 : صٓ
[27] ـ آيۀ 4 ،از سورۀ 39 : الزّمر
[28] ـ آيۀ 53 و 54 ،از سورۀ 41 : فصّلت
[29] ـ آيۀ 8 ،از سورۀ 20 : طه
[32] ـ ذيل آيۀ 54 ،از سورۀ 30 : الرّوم
[37] ـ قسمتي از آيۀ 15 ،از سورۀ 35 : فاطر
[38] ـ ذيل آيۀ 3 ،از سورۀ 25 : الفرقان
[39] - در «أقرب الموارد» آمده است: نَشَرَ الثَّوبَ و الكتابَ (ن) نشر: بسطَهُ خِلافُ طَواهُ. و ـ اللهُ المَوتَي نَشرًا و نُشورً: أحياهم فكأنّهم خَرجوا و نُشروا بَعدَ ما طُووا . و ـ الموتي: حَيّوا فهم ناشرون ؛لازمٌ متعدٍّ .
[40] ـ با ضميمۀ بِسْمِ اللَهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ اوّل آن ، تمام سورۀ 112 ،از قرآن مجيد است .
[41] ـ صدر آيۀ 6 ،از سورۀ 9 : التّوبة
[42] ـ قسمتي از آيۀ 43 ،از سورۀ 4 : النّسآء
[43] ـ آيۀ 159 و 160 ،از سورۀ 37 : الصّآفّات؛و ايضاً در آيۀ 180 ،از همين سوره آمده است: سُبْحَـٰنَ رَبِّكَ رَبِّ الْعِزَّةِ عَمَّا يَصِفُونَ . «پاك و منزّه است پروردگار تو؛پروردگار عزّت از آنچه كه او را توصيف مينمايند!»
[44] ـ ذيل آيۀ 110 ،از سورۀ 20 : طه
[45] ـ ذيل آيۀ 63 ،از سورۀ 27 : النّمل
[46] ـ اقتباس استاد است از آيات . زيرا در آيۀ 100 ،از سورۀ 6 : الانعام: سُبْحَـٰنَهُ و وَ تَعَـٰلَي' عَمَّا يَصِفُونَ است . و در آيۀ 91 ،از سورۀ 23 : المؤمنون،و نيز در آيۀ 159 ،از سورۀ 37 : الصّآفّات : سُبْحَـٰنَ اللَهِ عَمَّا يَصِفُونَ وارد ميباشد .
[47] ـ ذيل آيۀ 39 و صدر آيۀ 40 ،از سورۀ 12 : يوسف
[48] ـ ذيل آيۀ 16 ،از سورۀ 13 : الرّعد
[49] ـ ذيل آيۀ 16 ،از سورۀ 40 : غافر
[50] ـ ذيل آيۀ 65 ،از سورۀ 38 : صٓ
[51] ـ آيۀ 4 ،از سورۀ 39 : الزّمر
[52] ـ «الميزان في تفسير القرءَان» ج 6 ،ص 90 تا ص 95
[55] حضرت استاد در تعليقه فرمودهاند:
و براي شخص نقّاد بصير و متدبّر متعمّق جاي آن دارد كه شگفت او برانگيخته شود از بعضي از هفوات و پوچ سرائيهائي كه از عدّهاي از علماء اهل بحث سرزده است؛در آنجا كه گفتهاند: اين خطبههاي علويّه كه در «نهج البلاغة» ميباشد،ساختگي و مدسوس است . و بعضي گفتهاند: آنها را سيّد شريف رضيّ رحمة الله عليه وضع نموده است . ما سابقاً در اطراف اين سخن بيپايه و ساقط گفتگو داشتهايم .
و اي كاش من ميدانستم كه چگونه وضع و دسّ و ساختگي بودن،ميتواند راه پيدا كند به سوي موقف علميِ دقيق و عميقي كه قدرت و قوّت وقوف بر آنرا نيافتند افهام علماء و انظار و آراء فلاسفه ودانشمندان در قرون متماديه؛حتّي پس از آنكه وي عليه السّلام باب آنرا باز كرد و پردهاش را بالا زد . تا اينكه توفيق فهم و ادراك آن حاصل شد بعد از آنكه در طيّ طريق فكر مترقّي به مقدار مسير يك هزار سال راه پيموده شد . و احدي از صحابه و تابعين غير از او عليه السّلام طاقت نياوردند تا آنرا حمل كنند و بفهمند .
آري گفتار اين دسته از نسبت دهندگان به وضع و جعل،با بلندترين ندا حاكي از آن ميباشد،كه ايشان چنين گمان دارند كه حقائق قرآنيّه و اصول عاليۀ علميّه چيزي نميباشد مگر مفاهيم مبتذلۀ عامّيّه . و فقط برتري بواسطۀ لفظ فصيح و بيان بليغ است.
[56] ـ «اسفار اربعه» طبع حروفي،ج 6 ،ص 110
[57] ـ «أسفار أربعه» طبع حروفي،ج 6 ،ص 110 و 111
[58] ـ «أسفار أربعه» ج 6،ص 111؛ و راجع به ذكر «لا هُوَ إلاّ هُوَ» اين مطلب را در «منظومه» از محقّق داماد نقل ميكند كه شايستۀ ملاحظه است؛در ص 167،از طبع ناصري گويد:
و هذا إشارةٌ إلي مسألةِ الكَثرةِ في الوَحدةِ،وَ أنّ الوجودَ البسيطَ كلُّ الوجوداتِ بنحوٍ أعلَي. كما قالَ أرِسطاطاليسُ و أحياهُ و برْهَنَ عليه صدرُ الحكمآءِ المتألّهين (س) . و قالَ السّيّدُ الدّامادُ (س) في التَّقديساتِ: و هو كلُّ الوجودِ،و كلُّهُ الوجودُ ـ تا آخر آنچه را كه در متن از وي حكايت نموديم .
[59] ـ «كلّيّات ديوان عراقي» انتشارات سنائي،ص 123