صفحه قبل


ص 181

مبحث‌ 19 و 20: منطق‌ قرآن‌ هر گونه‌ وجود و آثار وجود را در خدا حصر مي‌كند


ص 183

أعوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجيم‌

بِسْـمِ اللَهِ الـرَّحْمَنِ الـرَّحيم‌

وَ صَلَّي‌ اللَهُ عَلَي‌ سَيِّدِنا مُحَمَّدٍ وَ ءَالِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ

وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلَي‌ أعْدآئِهِمْ أجْمَعينَ مِنَ ا لانَ إلَي‌ قِيامِ يَوْمِ الدّينِ

وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إلاّ بِاللَهِ الْعَليِّ الْعَظيم‌

بحث‌ پيرامون‌ آية‌: وَ هُوَ الَّذِي‌ فِي‌ السَّمَآءِ إِلَـٰهٌ وَ فِي‌ الَارْضِ إِلَـٰهٌ

قالَ اللَهُ الْحَكيمُ في‌ كِتابِهِ الْكَريم‌:

وَ هُوَ الَّذِي‌ فِي‌ السَّمَآءِ إِلَـٰهٌ وَ فِي‌ الارْضِ إِلَـٰهٌ وَ هُوَ الْحَكِيمُ الْعَلِيمُ .

(آيۀ هشتاد و چهارم‌،از سورۀ مباركۀ زُخرف‌: چهل‌ و سوّمين‌ سوره‌ از قرآن‌ كريم‌)

«و اوست‌ آنكس‌ كه‌ در آسمان‌ معبود است‌ و در زمين‌ معبود است‌،و اوست‌ يگانه‌ حكيم‌ و عليم‌.»

قرآن‌ كريم‌ هر گونه‌ ذات‌ وجودي‌ و اثر وجودي‌ را از هرگونه‌ موجودي‌ بتمام‌ أنحائه‌ و أقسامه‌ نفي‌ مي‌كند؛و صفت‌ وجود كه‌ ملازم‌ است‌ با وحدت‌ و وجوب‌ و جميع‌ آثار و اطوار وجودي‌ را در ذات‌ اقدس‌ حضرت‌ باري‌ تعالي‌ شأنه‌العزيز حصر مي‌نمايد .

إلـٰه‌ به‌ معني‌ معبود و مألوه‌ است‌؛يعني‌ چيزي����‌ مورد پرستش‌ قرار گرفته‌ است‌ و جانهاي‌ موجودات‌ واله‌ اوست‌ و به‌ سوي‌ او عشق‌ مي‌ورزد و راه‌ خود را به‌ سوي‌ او مي‌پيمايد . يعني‌ معبود و مقصود و منظور از جميع‌ عالم‌ خلقت‌ و جهان‌ آفرينش‌ اوست‌ كه‌ خود ابتدا فرموده‌ و در راه‌ به‌ سوي‌ خود مي‌كشاند،و


ص 184

سرانجام‌ بازگشتشان‌ و مرجعشان‌ نيز به‌ سوي‌ اوست‌ . عالم‌ آفرينش‌ به‌ قدر سرموئي‌ از خود هستي‌ و وجود استقلالي‌ ندارد؛چه‌ در ذات‌ و چه‌ در صفات‌ و چه‌ در افعال‌ . و آفرينش‌ به‌ معني‌ ايجاد وجود و استقلال‌ در عمل‌ و در صفت‌ و در ذات‌ هستي‌ نمي‌تواند بوده‌ باشد؛و گرنه‌ اين‌ معنيِ تولّد است‌ كه‌ چيزي‌ را خداوند از خود بيرون‌ داده‌ است‌،و آيۀ مباركۀ لَمْ يَلِدْ «او نمي‌زايد.» اين‌ كيفيّت‌ را بطور كلّي‌ از وي‌ بر مي‌دارد .

زيرا مي‌دانيم‌: مفاد و مراد از لَمْ يَلِدْ زائيدن‌ به‌ معني‌ متعارف‌ نمي‌باشد كه‌ مثلاً خدا را عياذاً بِه‌ داراي‌ شكمي‌ فرض‌ كنيم‌ و موجودات‌ در درون‌ آن‌ نموّ و نشو بنمايند و سپس‌ خداوند آنها را بيرون‌ بريزد؛بلكه‌ بنا بر آنچه‌ محقّق‌ و ثابت‌ و به‌ طور مسلّم‌ برهاني‌ مي‌باشد الفاظ‌ براي‌ معني‌ عامّ وضع‌ شده‌اند؛نه‌ خصوص‌ مصاديق‌ متعارفۀ خارجيّه‌ .

لهذا لَمْ يَلِدْ به‌ معني‌ آن‌ مي‌گردد كه‌ خداوند موجودات‌ را به‌ نحو تولّد و إيلاد و استيلاد نيافريده‌ است‌؛بلكه‌ به‌ مجرّد اراده‌ و مشيّت‌ قاهرۀ او در خارج‌ موجودي‌ را كه‌ بخواهد و اراده‌ كند،به‌ وجود خواهد آمد به‌ طوري‌كه‌ در جميع‌ مراتب‌ هستي‌ از ذات‌ و صفت‌ و اسم‌ و فعل‌ خدا با آن‌ بوده‌،و از اوّل‌ تا پايان‌،انفكاك‌ و جدائي‌ ميان‌ وي‌ و ميان‌ آن‌ موجود آفريده‌ گشته‌ وجود ندارد . و اين‌ معني‌ و مفهومي‌ نمي‌تواند داشته‌ باشد غير از معني‌ تجلّي‌ و مفهوم‌ ظهور .

خلقت‌ اشياء چه‌ اشياء خارجيّۀ مادّيّۀ طبيعيّه‌،و چه‌ موجودات‌ مثاليّه‌ و مُشكَّله‌ و مُصوَّرۀ به‌ صور غير مادّيّه‌،و چه‌ موجودات‌ عقليّه‌،و بالاتر از آن‌ نفس‌ حجاب‌ اعظم‌ و اقرب‌ غير از تجلّي‌ و ظهور نمي‌باشد .

خداوند واحد است‌ و أحد است‌؛ قُلْ هُوَ اللَهُ أَحَدٌ . «بگو كه‌ اوست‌ تنها الله‌ كه‌ متّصف‌ به‌ صفت‌ احديّت‌ در ذات‌ است‌.»

در اين‌ صورت‌ اشياء و خلائق‌ از فرشتگان‌ مقرّبين‌ و ارواح‌ ملكوتيّه‌،و


ص 185

نفوس‌ انساني‌ و اجنّه‌ و نفوس‌ نباتات‌ و جمادات‌ و بطور كلّي‌ همۀ عالم‌ آفرينش‌،به‌ معني‌ ظهور است‌ و تجلّي‌ در قالبهاي‌ مختلفۀ مادّيّه‌ و روحانيّه‌؛عالم‌ همه‌ آينه‌ است‌ و آيه‌ . چون‌ حضرت‌ مبدأ اوّل‌ در آنها تجلّي‌ كند خدا را بقدر سعه‌ و ظرفيّت‌ خود نشان‌ مي‌دهند . بنابراين‌،اگر فرضاً به‌ قدر مختصري‌ ما در موجودي‌ از موجودات‌ اثري‌ قائل‌ شويم‌ كه‌ جدا از هستي‌ و اثر و فعل‌ و وصف‌ حضرت‌ حقّ تعالي‌ بوده‌ باشد،به‌ همان‌ مقدار خدا را زاينده‌ و آن‌ موجود را زائيده‌ گشتۀ وي‌ دانسته‌ايم‌،و كريمۀ لَمْ يَلِدْ آنرا نفي‌ مي‌كند .

در سه‌ آيۀ قبل‌ از همين‌ آيۀ مورد بحث‌،خداوند مي‌فرمايد: قُلْ إِن‌ كَانَ لِلرَّحْمَـٰنِ وَلَدٌ فَأَنَا أَوَّلُ الْعَـٰبِدِينَ .

«بگو: اگر براي‌ خداوند رحمن‌ زائيده‌ شده‌ و متولّدي‌ وجود داشته‌ باشد،من‌ اوّلين‌ كس‌ مي‌باشم‌ كه‌ به‌ اين‌ حقيقت‌ سر تسليم‌ فرود آورده‌ و در مقام‌ كرنش‌ و نيايش‌ و پرستش‌ وي‌ قيام‌ مي‌كنم‌!»

سپس‌ مي‌فرمايد: سُبْحَـٰنَ رَبِّ السَّمَـٰوَ'تِ وَ الارْضِ رَبِّ الْعَرْشِ عَمَّا يَصِفُونَ .

«پاك‌ است‌ و منزّه‌ و مقدّس‌ پروردگار و آفريدگار آسمانها و زمين‌؛آفريدگار و پروردگار عرش‌ و كاخ‌ هستي‌ و عالم‌ مشيّت‌ و اراده‌،و تخت‌ فرماندهي‌ وي‌ (كه‌ برتر از كرسي‌ است‌ و كرسي‌ او به‌ قدر آسمانها و زمين‌ گسترش‌ دارد) از اينگونه‌ توصيف‌هائي‌ كه‌ مي‌كنند و وي‌ را به‌ صفت‌ تولّد فرزند مي‌ستايند.»

و پس‌ از آن‌ مي‌فرمايد: فَذَرْهُمْ يَخُوضُوا وَ يَلْعَبُوا حَتَّي‌' يُلَـٰقُوا يَوْمَهُمُ الَّذِي‌ يُوعَدُونَ .

«پس‌ تو اي‌ پيامبر ! ايشان‌ را يله‌ و واگذار تا در اباطيل‌ فرو روند و به‌ بازيچه‌ها سرگرم‌ باشند؛تا اينكه‌ ديدار كنند آن‌ روزشان‌ را كه‌ در آن‌ بيم‌ و ترس


ص 186

‌ داده‌ شده‌اند به‌ عذاب‌ و نتائج‌ اعمال‌.»

و پس‌ از اين‌ آيه‌ مي‌فرمايد: وَ تَبَارَكَ الَّذِي‌ لَهُ و مُلْكُ السَّمَـٰوَ'تِ وَ الارْضِ وَ مَا بَيْنَهُمَا وَ عِندَهُ و عِلْمُ السَّاعَةِ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ . وَ لَا يَمْلِكُ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِن‌ دُونِهِ الشَّفَـٰعَةَ إِلَّا مَن‌ شَهِدَ بِالْحَقِّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ .

«مبارك‌ و پر بركت‌ است‌ آن‌ كسي‌ كه‌ براي‌ وي‌ مي‌باشد پادشاهي‌ و سلطنت‌ بر آسمانها و زمين‌ و آنچه‌ مابين‌ آن‌ دو تا وجود دارد؛و علم‌ ساعت‌ قيام‌ قيامت‌ نزد اوست‌ و به‌ سوي‌ او بازگشت‌ داده‌ خواهيد شد !

و اختيار شفاعت‌ و وساطت‌ را ندارند آنانكه‌ غير از وي‌ را مي‌خوانند و پرستش‌ مي‌كنند مگر كسيكه‌ شهادت‌ بر حقّ بدهد،در حاليكه‌ ايشان‌ مي‌دانند.»

چنانچه‌ ملاحظه‌ نموديم‌ در اين‌ آيات‌ مباركات‌،اصل‌ وجود و صفات‌ و آثار وجود را چه‌ در ناحيۀ تكوين‌،و چه‌ در ناحيۀ تشريع‌،مختصّ خداوند جلّوعلا مي‌داند؛و همۀ عالم‌ كون‌ و هستي‌ را فيض‌ وجود اقدس‌ وي‌ به‌ شمار مي‌آورد .

بر اين‌ اساس‌،هر گونه‌ انديشه‌ و فلسفه‌ و مذهب‌ و مكتبي‌ كه‌ در آن‌ شائبه‌اي‌ از دخالت‌ غير در امر الوهيّت‌ باشد،مردود و محكوم‌ مي‌باشد؛خواه‌ مذهب‌ تثليث‌،و خواه‌ مذهب‌ ثنويّة‌،و خواه‌ جميع‌ انواع‌ و انحاء شرك‌ در خلقت‌ و شرك‌ در عبادت‌ (شرك‌ در ذات‌ و صفات‌ و افعال‌) و شرك‌ در طاعت‌ و بندگي‌ و نيايش‌ و كرنش‌ همه‌ و همه‌ مردود و مطرود،و از نظر اين‌ كتاب‌ آسماني‌ قرآن‌ مجيد محكوم‌ و منفي‌ خواهد بود .

بازگشت به فهرست

آيات‌ وا��ده��� در سورۀ مائده‌ در توحيد و ردّ تثليث‌

قرآن‌ مجيد در سورۀ مباركۀ مائده‌ بعد از آياتي‌ در نفي‌ عقائد يهود و نصاري‌،و عدم‌ اقامه‌ و عمل‌ آنها به‌ تورات‌ و انجيل‌،و متابعت‌ آنان‌ از اهواء و


ص 187

افكار نفسانيّه‌،در ردّ مذهب‌ مسيحيان‌ كه‌ قائل‌ به‌ سه‌ مبدأ قديم‌ و سه‌ اصل‌ به‌ نام‌ اقانيم‌ مي‌باشند مي‌فرمايد: لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قَالُوٓا إِنَّ اللَهَ ثَالِثُ ثَلَـٰثَةٍ وَ مَا مِنْ إِلَـٰهٍ إِلآ إِلَـٰهٌ وَ'حِدٌ وَ إِن‌ لَّمْ يَنتَهُوا عَمَّا يَقُولُونَ لَيَمَسَّنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ .

أَفَلَا يَتُوبُونَ إِلَي‌ اللَهِ وَ يَسْتَغْفِرُونَهُ و وَ اللَهُ غَفُورٌ رَّحِيمٌ .

مَا الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن‌ قَبْلِهِ الرُّسُلُ وَ أُمُّهُ و صِدِّيقَةٌ كَانَا يَأْكُلَانِ الطَّعَامَ انظُرْ كَيْفَ نُبَيِّنُ لَهُمُ الايَـٰتِ ثُمَّ انظُرْ أَنَّي‌' يُؤْفَكُونَ .

قُلْ أَتَعْبُدُونَ مِن‌ دُونِ اللَهِ مَا لَا يَمْلِكُ لَكُمْ ضَرًّا وَ لَا نَفْعًا وَ اللَهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ .

قُلْ يَـٰٓأَهْلَ الْكِتَـٰبِ لَا تَغْلُوا فِي‌ دِينِكُمْ غَيْرَ الْحَقِّ وَ لَا تَتَّبِعُوٓا أَهْوَآءَ قَوْمٍ قَدْ ضَلُّوا مِن‌ قَبْلُ وَ أَضَلُّوا كَثِيرًا وَ ضَلُّوا عَن‌ سَوَآءِ السَّبِيلِ .

لُعِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِن‌ بَنِي‌ٓإِسْرَ 'ٓءِيلَ عَلَي‌' لِسَانِ دَاوُودَ وَ عِيسَي‌ ابْنِ مَرْيَمَ ذَ'لِكَ بِمَا عَصَوا وَّ كَانُوا يَعْتَدُونَ

كَانُوا لَا يَتَنَاهَوْنَ عَن‌ مُّنكَرٍ فَعَلُوهُ لَبِئْسَ مَا كَانُوا يَفْعَلُونَ . [1]

«هر آينه‌ تحقيقاً كافر شده‌اند كسانيكه‌ گفته‌اند: خداوند يكي‌ از سه‌ تا مي‌باشد . و هيچ‌ معبودي‌ وجود ندارد غير از معبود واحدي‌ . و اگر ايشان‌ از آنچه‌ را كه‌ مي‌گويند بازگشت‌ ننمايند،تحقيقاً به‌ كسانيكه‌ كفر ورزيده‌اند از آنان‌،البتّه‌ عذاب‌ دردناكي‌ مسّ خواهد نمود .

آيا آنها به‌ سوي‌ خداوند بازگشت‌ و انابه‌ و توبه‌ نمي‌نمايند؛و از وي‌ غفران‌ و آمرزش‌ نمي‌طلبند،در حاليكه‌ خداوند غفور و رحيم‌ است‌ ؟!


ص 188

نبوده‌ است‌ مسيح‌ پسر مريم‌ مگر رسول‌ و فرستاده‌اي‌ كه‌ پيش‌ از وي‌ رسولاني‌ گذشته‌اند،و مادرش‌ زن‌ بسيار راستگو و درستي‌ بود،و آن‌ دو نفر غذا مي‌خورده‌اند . ببين‌ و بنگر (اي‌ رسول‌ ما) كه‌ ما چطور آياتمان‌ را براي‌ آنان‌ مبيّن‌ و مبرهن‌ مي‌سازيم‌،و سپس‌ ببين‌ و بنگر كه‌ آنها به‌ كجا به‌ دروغ‌ افكنده‌ شده‌ و به‌ غير حقّ گرائيده‌ گشته‌اند ؟!

بگو (اي‌ پيامبر!): آيا شما خداوند را يله‌ گذارده‌ و غير او را پرستش‌ مي‌كنيد،آنچه‌ را كه‌ اختيار ندارد به‌ شما اندك‌ ضرري‌ و يا اندك‌ نفعي‌ را برساند؛و خداوند است‌ فقط‌ كه‌ او سميع‌ و عليم‌ است‌ بطور اطلاق‌ (شنوا و دانا) .

بگو: اي‌ صاحبان‌ كتاب‌ (تورات‌ و انجيل‌) شما در دين‌ خودتان‌ راه‌ غير حقّ را نپيمائيد و در آن‌ غلوّ و زياده‌ روي‌ منمائيد ! و پيروي‌ مكنيد از آراء و اهواء گروهي‌ كه‌ قبلاً گمراه‌ شده‌اند،و جماعتي‌ بسيار را نيز گمراه‌ كردند،و از طيّ راه‌ مستقيم‌ و صراط‌ مستوي‌ به‌ دور و بر كنار افتاده‌ و در راه‌ كج‌ و معوج‌ طيّ طريق‌ نمودند.

آنانكه‌ كافر شده‌اند از بني‌ اسرائيل‌ بر لسان‌ داود و عيسي‌ بن‌ مريم‌،مورد لعنت‌ واقع‌ گشتند؛و آن‌ لعنت‌ به‌ علّت‌ عصيانشان‌ و به‌ علّت‌ تجاوز و تعدّي‌ آنان‌ بوده‌ است‌ .

عادت‌ و دأب‌ و دَيدَنشان‌ آن‌ بوده‌ است‌ كه‌ از كار زشت‌ و ناهنجاري‌ كه‌ انجام‌ داده‌ بودند دست‌ بر نمي‌داشتند،و نهي‌ پيامبران‌ در آنان‌ اثري‌ نمي‌نمود . تحقيقاً ايشان‌ كارهايشان‌ را كه‌ بجاي‌ مي‌آورده‌اند،بد و نكوهيده‌ بوده‌ است‌.»

بازگشت به فهرست

تفسير علاّمۀ طباطبائي‌ (ره‌) آيات‌ واردۀ در نفي‌ تثليث‌ را

حضرت‌ آية‌ الله‌ علاّمه‌،استاد عزيزمان‌ طباطبائي‌ تَغمَّدهُ اللهُ برضوانِهِ و بُحبوحَةِ جَنانِهِ و رحمتِهِ در تفسير آية‌: لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قَالُوٓا إِنَّ اللَهَ هُوَ الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ فرموده‌اند:

و اين‌ آيه‌ مانند بيان‌ است‌ براي‌ آنكه‌: به‌ نصاري‌،نصرانيّت‌ و انتساب‌ به


ص 189

‌ مسيح‌ عليه‌ السّلام‌ فائده‌اي‌ نمي‌رساند به‌ طوريكه‌ عنوان‌ كفر را از آنان‌ بردارد؛به‌ جهت‌ آنكه‌ شرك‌ به‌ خداوند آورده‌ و آنطور كه‌ بايد حقّ ايمان‌ به‌ او را به‌ جا نياورده‌اند و گفته‌اند: خداوند مسيح‌ بن‌ مريم‌ است‌ .

و طائفۀ نصاري‌ اگر چه‌ در كيفيّت‌ اشتمال‌ مسيح‌ بن‌ مريم‌ بر جوهرۀ الوهيّت‌ اختلاف‌ نموده‌اند،بطوريكه‌ بعضي‌ از آنان‌ گفته‌اند: اُقنوم‌ مسيح‌ كه‌ علم‌ مي‌باشد از اقنوم‌ ربّ (تعالي‌) كه‌ حيات‌ است‌ اشتقاق‌ يافته‌ است‌؛بصورت‌ اُبوّت‌ و بُنوّت‌ . و بعضي‌ گفته‌اند: خداوند تعالي‌ به‌ نحوۀ انقلاب‌،مسيح‌ گشت‌ .

و بعضي‌ گفته‌اند: خداوند در مسيح‌ حلول‌ نموده‌ است‌ . همانطوريكه‌ بيان‌ اين‌ مراتب‌ به‌ تفصيل‌ در گفتار ما راجع‌ به‌ عيسي‌ بن‌ مريم‌ عليهما السّلام‌ در تفسير سورۀ آل‌ عمران‌ در جزء سوّم‌ از كتاب‌ گذشت‌ .

وليكن‌ اقوال‌ سه‌گانه‌ همگي‌ قابل‌ انطباق‌ بر اين‌ گفتار هستند كه‌: إِنَّ اللَهَ هُوَ الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ . «خداوند همان‌ مسيح‌ پسر مريم‌ است‌.»

بن��براين���،ظاهر آنستكه‌ مراد از كسانيكه‌ بدين‌ سخن‌ لب‌ گشوده‌اند جميع‌ نصاري‌ هستند كه‌ دربارۀ مسيح‌ عليه‌ السّلام‌ غلوّ كرده‌اند؛نه‌ خصوص‌ كسانيكه‌ از آنان‌ قائل‌ به‌ انقلاب‌ شده‌اند .

و توصيف‌ مسيح‌ به‌ پسر مريم‌ خالي‌ از دلالت‌ و يا اشعار نمي‌باشد به‌ سبب‌ كفرشان‌،كه‌ نسبت‌ الوهيّت‌ باشد به‌ انساني‌ كه‌ پسر انساني‌ بوده‌ است‌ و آنان‌ از خاك‌ آفريده‌ شده‌اند؛ وَ أيْنَ التُّرابُ وَ رَبُّ الارْبابِ ؟ «چه‌ نسبت‌ خاك‌ را با ربّ الارباب‌؟»

و در تفسير آية‌: وَ قَالَ الْمَسِيحُ يَـٰبَنِي‌ٓ إِسْرَ'ٓءِيلَ اعْبُدُوا اللَهَ رَبِّي‌ وَ رَبَّكُمْ ـ تا آخر آيه‌ فرموده‌اند:

اين‌ استدلال‌ و احتجاجي‌ مي‌باشد بر كفرشان‌ و بر بطلان‌ كلامشان‌ به‌


ص 190

گفتار خود مسيح‌ عليه‌ السّلام‌ .

بجهت‌ آنكه‌ كلام‌ وي‌ عليه‌ السّلام‌: اعْبُدُوا اللَهَ رَبِّي‌ وَ رَبَّكُمْ ،دلالت‌ مي‌نمايد بر آنكه‌ او بنده‌اي‌ مربوب‌ همانند آنان‌ بوده‌ است‌ . و كلام‌ او عليه‌السّلام‌: إِنَّهُ و مَن‌ يُشْرِكْ بِاللَهِ فَقَدْ حَرَّمَ اللَهُ عَلَيْهِ الْجَنَّةَ ،دلالت‌ مي‌كند بر آنكه‌ كسيكه‌ به‌ خداوند شرك‌ آورد،خداوند بهشت‌ را بر او حرام‌ مي‌نمايد؛و وي‌ مشرك‌ است‌ و كافر ، و بهشت‌ بر مشرك‌ به‌ خدا در الوهيّت‌ او حرام‌ مي‌باشد .

و در كلام‌ خداي‌ تعالي‌ به‌ نحو حكايت‌ از عيسي‌ عليه‌ السّلام‌: فَقَدْ حَرَّمَ اللَهُ عَلَيْهِ الْجَنَّةَ وَ مَأْوَيـٰهُ النَّارُ وَ مَا لِلظَّـٰلِمِينَ مِنْ أَنصَارٍ ،عنايتي‌ است‌ به‌ ابطال‌ آنچه‌ را كه‌ به‌ مسيح‌ نسبت‌ مي‌دهند از قضيّۀ «تفدية‌» و اينكه‌ او با اختيار خود بر بالاي‌ دار رفتن‌ را به‌ جهت‌ فداي‌ خود براي‌ امّتش‌ ترجيح‌ داد . بنابراين‌ ايشان‌ همگي‌ مورد غفران‌ واقع‌ گشته‌ و تكاليف‌ الهيّه‌ از آنها برداشته‌ شده‌ است‌،و بازگشتشان‌ به‌ سوي‌ بهشت‌ است‌ و آتشي‌ را مسّ نمي‌كنند؛همانطور كه‌ نقل‌ اين‌ داستان‌ از آنان‌ در تفسير سورۀ آل‌ عمران‌ در قصّۀ عيسي‌ عليه‌ السّلام‌ بيان‌ شد .

لهذا بود كه‌ قصّۀ تفديه‌ و به‌ دار آويختن‌،براي‌ فهمانيدن‌ اين‌ غرض‌ آمده‌ است‌ .

و آنچه‌ را كه‌ آيۀ مباركۀ قرآن‌ دربارۀ سخن‌ عيسي‌ عليه‌ السّلام‌ حكايت‌ نموده‌ است‌،در ابواب‌ متفرّقۀ اناجيل‌ وجود دارد؛مانند امر به‌ توحيد [2] و ابطال‌ عبادت‌ مشركين‌ [3] و حكم‌ به‌ خلود ستمگران‌ در آتش‌. [4] و در تفسير آية‌: لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قَالُوٓا إِنَّ اللَهَ ثَالِثُ ثَلَـٰثَةٍ فرموده‌اند:


ص 191

يعني‌ يكي‌ از سه‌ تا: اب‌ و ابن‌ و روح‌ ؛يعني‌ اين‌ گفتار منطبق‌ بر هر يك‌ از اين‌ سه‌ خواهد شد . و اين‌ لازمۀ گفتارشان‌ مي‌باشد كه‌ مي‌گويند: اب‌ اله‌ است‌، و ابن‌ اله‌ است‌،و روح اله‌ است‌؛و آنها سه‌ تا هستند و يكي‌ هستند . اين‌ سخن‌ شبيه‌ سخن‌ ماست‌ كه‌ مي‌گوئيم‌: زيد پسر عمرو انسان‌ است‌ . در آنجا سه‌ امر وجود دارد: اوّل‌ زيد ،و دوّم‌ پسر عمرو ،و سوّم‌ انسان‌ ،در حاليكه‌ در حقيقت‌ امر واحدي‌ بيشتر نمي‌باشد؛و آن‌ شخص‌ خارجي‌ متّصف‌ بدين‌ صفات‌ است‌ .

ايشان‌ در اينگونه‌ استدلال‌ غفلت‌ كرده‌اند كه‌ اگر آن‌ كثرت‌ حقيقيّه‌ و غير اعتباريّه‌ بوده‌ باشد،لامحاله‌ در متّصف‌ نيز ايجاب‌ كثرت‌ حقيقيّه‌ را خواهد نمود. و اگر متّصف‌ واحد حقيقي‌ باشد،لامحاله‌ ايجاب‌ مي‌نمايد كه‌ كثرت‌ اعتباريّه‌ غير حقيقيّه‌ بوده‌ باشد .

بنابراين‌،جمع‌ ميان‌ اين‌ كثرت‌ عدديّه‌ و وحدت‌ عدديّه‌ در زيدي‌ كه‌ متّصف‌ است‌ به‌ صفت‌ پسر عمرو و به‌ صفت‌ انسان‌،بر حسب‌ واقع‌ و حقيقت‌ از اموري‌ است‌ كه‌ عقل‌ از قبول‌ و تعقّلش‌ استنكاف‌ مي‌نمايد .

و از همين‌ جهت‌ است‌ كه‌ برخي‌ از مبلّغين‌ نصاري‌ صريحاً ذكر نموده‌اند كه‌ مسألۀ تثليث‌ از جملۀ مسائلي‌ مي‌باشد كه‌ از مذاهب‌ سلف‌ به‌ ما اينچنين‌ رسيده‌ است‌؛و به‌ حسب‌ موازين‌ عقليّه‌ قابل‌ حلّ نمي‌باشد . و امّا متنبّه‌ و متوجّه‌ نگشته‌ است‌ كه‌: بر عهدۀ اوست‌ و واجب‌ و فرض‌ مي‌باشد تا بر مدّعائي‌ كه‌ به‌ گوش‌ او بخورد،مطالبۀ دليل‌ نمايد؛خواه‌ از دعاوي‌ سلف‌ باشد و خواه‌ از دعاوي‌ خلف‌.

و در تفسير آية‌: وَ مَا مِنْ إِلَـٰهٍ إِلآ إِلَـٰهٌ وَ'حِدٌ ـ تا آخر آيه‌ فرموده‌اند:

اين‌ ردّي‌ مي‌باشد از جانب‌ خداوند متعال‌ بر كلامشان‌ كه‌: إِنَّ اللَهَ ثَالِثُ ثَلَـٰثَةٍ . به‌ اينگونه‌ كه‌: خداي‌ سبحانه‌ در ذات‌ متعالي‌ خود قبول‌ كثرت‌ را به


ص 192

‌ وجهي‌ از وجوه‌ نمي‌نمايد؛لهذا او تعالي‌ در ذات‌ خود واحد است‌ . و چون‌ متّصف‌ گردد آن‌ ذات‌ به‌ صفات‌ كريمه‌ و ��سماء حُسناي‌ خويش‌،چيزي‌ بر ذات‌ وُحدانيّ خود نمي‌افزايد؛و اگر صفتي‌ از صفاتش‌ منسوب‌ شود به‌ صفت‌ ديگري‌،موجب‌ كثرت‌ و تعدّد نخواهد گرديد . بنابراين‌ او تعالي‌ شأنه‌ أحديُّالذّات‌ مي‌باشد به‌ طوريكه‌ نه‌ در خارج‌،و نه‌ در وهم‌ و خَيال‌،و نه‌ در عقل‌،قابل‌ انقسام‌ نيست‌ .

بناءً عليهذا،خداوند سبحانه‌ هيچگاه‌ به‌ حيثيّتي‌ نيست‌ كه‌ ذاتش‌ قابل‌ تجزيه‌ به‌ چيزي‌ و چيز دگري‌ باشد،و نه‌ آنكه‌ بر ذاتش‌ روا باشد كه‌ نسبت‌ داده‌ شود به‌ او چيزي‌،و در نتيجه‌ عدد دو يا بيشتر پديدار گردد . چگونه‌ كثرت‌ عددي‌ در ذات‌ وي‌ متصوّر مي‌باشد با وجود آنكه‌ او معيّت‌ دارد با همين‌ چيزي‌ كه‌ ن����بتش‌ را مي‌خواهند به‌ او بدهند؛چه‌ در عالم‌ وهم‌ و خيال‌،و چه‌ در عالم‌ فرض‌،و چه‌ در عالم‌ خارج‌ .

بر اين‌ اساس‌ خداي‌ تعالي‌ در ذات‌ خود واحد مي‌باشد،وليكن‌ نه‌ به‌ وحدت‌ عدديّه‌ايكه‌ همانند سائر اشياء بوده‌،و از آن‌ كثرات‌ تكوّن‌ پيدا مي‌كنند؛و نه‌ متّصف‌ مي‌شود به‌ كثرت‌ در ذات‌ يا اسم‌ و يا صفت‌ . چگونه‌ ممكنست‌ اين‌ امر در حاليكه‌ اين‌ وحدت‌ عدديّه‌ و كثرتي‌ كه‌ از وحدت‌ عددي‌ تأليف‌ پيدا مي‌نمايد،هر دو تا از آثار صُنع‌ و ايجاد وي‌ هستند؛پس‌ چگونه‌ امكان‌ دارد كه‌ او متّصف‌ شود به‌ چيزي‌ كه‌ از آثار صنع‌ اوست‌ ؟

و در قوله‌ تعالي‌: وَ مَا مِنْ إِلَـٰهٍ إِلآ إِلَـٰهٌ وَ'حِدٌ ،به‌ قسمي‌ تأكيد در اثبات‌ توحيد دارد كه‌ در غير آن‌ يافت‌ نمي‌گردد . زيرا گفتار را اوّلاً به‌ نحو نفي‌ و استثناء ريخته‌ است‌،و پس‌ از آن‌ كلمۀ «مِنْ» براي‌ افادۀ تأكيد در استغراق‌ بر نفي‌ داخل‌ شده‌ است‌،و سپس‌ مستثني‌ آمده‌ است‌ كه‌ عبارت‌: إِلَـٰهٌ وَ'حِدٌ ،بوده‌ باشد،با لفظ‌ نكره‌ كه‌ افادۀ تنويع‌ مي‌دهد؛و اگر با لفظ‌ معرفه‌ آورده‌ شده‌ بود مانند آنكه


ص 193

‌ مي‌گفت‌: إلاّ الإلَهُ الْواحِدُ ،آنچه‌ را كه‌ از حقيقت‌ توحيد مورد نظر بود افاده‌ نمي‌داد .

بنابر اين‌ اصل‌،معني‌ اينطور مي‌شود: در عالم‌ وجود،چيزي‌ كه‌ براي‌ جنس‌ اله‌ اصل‌ محسوب‌ گردد وجود ندارد مگر اله‌ واحد . و بگونه‌اي‌ از وحدت‌ اتّصاف‌ دارد كه‌ اصلاً قبول‌ تعدّد را نمي‌كند؛نه‌ تعدّد ذات‌،و نه‌ تعدّد صفات‌،نه‌ در خارج‌،و نه‌ در فرض‌ .

و اگر گفته‌ مي‌شد: وَ ما مِنْ إلَهٍ إلاّ اللَهُ الْواحِدُ ،گفتار نصاري‌ بدان‌ دفع‌ نمي‌شد كه‌: إِنَّ اللَهَ ثَالِثُ ثَلَـٰثَةٍ ؛زيرا آنان‌ وحدت‌ را در خداوند انكار ندارند بلكه‌ معتقدند كه‌ خداوند داراي‌ ذات‌ واحده‌اي‌ مي‌باشد كه‌ با صفات‌ سه‌گانه‌اش‌ متعيّن‌ شده‌ است‌ . و آن‌ ذات‌ واحد است‌ در عين‌ آنكه‌ كثرت‌ حقيقيّه‌ دارد .

و احتمال‌ ايشان‌ مندفع‌ نمي‌گشت‌ مگر به‌ اثبات‌ وحدتي‌ كه‌ از آن‌ اصلاً كثرت‌ نتواند تأليف‌ يابد . و آن‌ حقيقتي‌ است‌ كه‌ قرآن‌ كريم‌ از آن‌ بخصوصه‌ و بشخصه‌ با گفتارش‌: وَ مَا مِنْ إِلَـٰهٍ إِلآ إِلَـٰهٌ وَ'حِدٌ انتظار دارد و در صدد اثبات‌ آن‌ مي‌باشد .

و اين‌ از معاني‌ لطيفه‌اي‌ مي‌باشد كه‌ كتاب‌ الهي‌ در حقيقتِ توحيد بدان‌ نظاره‌گر است‌ . و إن‌ شاء الله‌ تعالي‌ ما در بحث‌ قرآني‌ مخصوصي‌،و سپس‌ در بحث‌ عقلي‌،و آنگاه‌ در بحث‌ نقلي‌ ايفاءِ حقّ آنرا خواهيم‌ نمود.

و در تفسير آية‌: وَ إِن‌ لَّمْ يَنتَهُوا عَمَّا يَقُولُونَ لَيَمَسَّنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ فرموده‌اند:

تهديد قرآن‌ است‌ نصاري‌ را به‌ عذاب‌ دردناك‌ اخروي‌ بنا بر ظاهر آيۀ كريمه‌ .

از آنجا كه‌ اعتقاد به‌ تثليث‌ كه‌ گفتار: إِنَّ اللَهَ ثَالِثُ ثَلَـٰثَةٍ آنرا متضمّن‌ است‌، در ظرفيّت‌ و گنجايش‌ عقول‌ عامّۀ مردم‌ نمي‌باشد كه‌ آنرا تعقّل‌ نمايند .


ص 194

اغلب‌ نصاري‌ به‌ عنوان‌ عقيدۀ مسلّمۀ مذهبيّه‌ آنرا پذيرفته‌اند بدون‌ آنكه‌ معنيش‌ را تعقّل‌ كنند،و بدون‌ آنكه‌ طمعي‌ در تعقّل‌ آن‌ در سرشان‌ بپرورانند؛همچنانكه‌ در وُسع‌ و ظرفيّت‌ عقل‌ سليم‌ نيست‌ كه‌ آنرا به‌ طرز صحيحي‌ تعقّل‌ نمايد،بلكه‌ آنرا كه‌ تعقّل‌ مي‌كند همچون‌ تعقّل‌ فرضهاي‌ محال‌؛مثل‌ انساني‌ كه‌ انسان‌ نباشد،و مثل‌ عددي‌ كه‌ نه‌ واحد باشد و نه‌ كثير،و نه‌ زوج‌ باشد و نه‌ فرد. روي‌ اين‌ زمينه‌ عامّۀ نصاري‌ كه‌ آنرا مي‌پذيرند،پذيرشي‌ است‌ بدون‌ بحث‌ از معني‌ آن‌ . و اعتقادشان‌ به‌ پسر بودن‌ و پدر بودن‌ شبيه‌ معني‌ تشريف‌ مي‌باشد؛بنابراين‌ اين‌ گروه‌ حقيقةً از اهل‌ تثليث‌ نيستند بلكه‌ عبارت‌ تثليث‌ را فشرده‌ در زير دندانهاي‌ خود مي‌فشرند و نسبت‌ بدان‌ فقط‌ اسمي‌ براي‌ خود نگهداري‌ مي‌كنند .

به‌ خلاف‌ غير عامّه‌ از مسيحيّون‌،يعني‌ آن‌ دسته‌اي‌ كه‌ خداوند اختلاف‌ مذاهب‌ را بديشان‌ نسبت‌ مي‌دهد و مقرّر مي‌دارد كه‌ اين‌ اختلاف‌ بر اثر بَغْي‌ و تجاوز و تعدّي‌ آنان‌ بوجود آمده‌ است‌؛همچنانكه‌ مي‌فرمايد: أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ وَ لَا تَتَفَرَّقُوا فِيهِ . ـ تا آنكه‌ مي‌فرمايد: وَ مَا تَفَرَّقُوٓا إِلَّا مِن‌ بَعْدِ مَا جَآءَهُمُ الْعِلْمُ

بَغْيَـا بَيْنَهُمْ وَ لَوْلَا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِن‌ رَّبِّكَ إِلَي‌'ٓ أَجَلٍ مُّسَمًّي‌ لَّقُضِيَ بَيْنَهُمْ . [5]


ص 195

بنابراين‌ كفر حقيقي‌ كه‌ منتهي‌ به‌ استضعاف‌ نمي‌شود ـ آن‌ كفري‌ كه‌ در آن‌ انكار توحيد و تكذيب‌ آيات‌ خداوند است‌ ـ فقط‌ در ميان‌ برخي‌ از ايشان‌ تمام‌ مي‌شود نه‌ دربارۀ جميعشان‌ .

خداوند تهديد به‌ آتش‌ مخلّد فرموده‌ است‌ كساني‌ را كه‌ كفر ورزيده‌اند و آيات‌ خدا را نيز تكذيب‌ نموده‌اند:

وَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِـَايَـٰتِنَآ أُولَـٰٓءِكَ أَصْحَـٰبُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خَـٰلِدُونَ . [6]

«و آنانكه‌ كافر شده‌اند و آيات‌ ما را تكذيب‌ كرده‌اند،ايشانند همنشينان‌ و هم‌ صحبتان‌ آتش‌ كه‌ در آن‌ بطور جاودان‌ زيست‌ خواهند نمود.» إلي‌ غير ذلك‌ مِن‌الآيات‌ .

و گفتار ما دربارۀ اين‌ جماعت‌ از مردم‌ در تفسير قَولِه‌ تعالَي‌: إِلَّا الْمُسْتَضْعَفِينَ (نساء: سورۀ 4 ،آيۀ 98 ) مفصّلاً گذشت‌ .

و شايد سرّ عبارت‌ تبعيض‌ مستفاد از قول‌ خدا: لَيَمَسَّنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ ،هم‌ همين‌ بوده‌ باشد (كه‌ همگي‌ نصاري‌ مورد تعذيب‌ واقع‌ نمي‌شوند؛بلكه‌ عالمان‌ و دانايان‌ آنها در عذاب‌ و آتش‌ خلود مي‌يابند.)

يا اشاره‌ باشد به‌ آنكه‌ دسته‌اي‌ از نصاري‌ قائل‌ به‌ تثليث‌ نمي‌باشند،و


ص 196

دربارۀ مسيح‌ عقيده‌شان‌ آنستكه‌ وي‌ كسي‌ نيست‌ مگر بندۀ خدا و رسول‌ وي‌؛همچنانكه‌ بنا بر ضبط‌ تاريخ‌،مسيحيّون‌ حبشه‌ و غيرها اينچنين‌ بوده‌اند . لهذا معني‌ اينطور مي‌شود: اگر نصاري‌ از آنچه‌ را كه‌ معتقدند دست‌ برندارند (نسبت‌ گفتار بعضي‌ از جماعت‌ را به‌ جميعشان‌)،البتّه‌ آتش‌ خداوندي‌ به‌ گروه‌ كافران‌ از آنان‌ مسّ خواهد كرد؛و ايشان‌ عبارتند از قائلين‌ به‌ تثليث‌ از آنها.

و در تفسير آية‌: مَا الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن‌ قَبْلِهِ الرُّسُلُ وَ أُمُّهُ صِدِّيقَةٌ كَانَا يَأْكُلَانِ الطَّعَامَ فرموده‌اند:

ردّ قول‌ آنانست‌ كه‌: إِنَّ اللَهَ ثَالِثُ ثَلَـٰثَةٍ ؛يا ردّ اين‌ گفتارشان‌ با ضميمۀ گفتار ديگرشان‌ كه‌ در آيۀ سابقه‌ حكايت‌ شد كه‌: إِنَّ اللَهَ هُوَ الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ

و محصّل‌ عقيده‌ و گفتارشان‌ اشتمال‌ مسيح‌ مي‌باشد بر جوهرۀ الوهيّت‌؛به‌ اينكه‌ مسيح‌ با سائر رسولان‌ خداوندي‌ كه‌ خدا ايشانرا پيش‌ از اين‌ ميرانيده‌ است‌ تفاوتي‌ ندارد . آنان‌ نيز بشري‌ بوده‌اند فرستاده‌ شده‌ بدون‌ آنكه‌ ارباب‌ بوده‌ باشند و صاحب‌ اختيار،بدون‌ خداي‌ سبحانه‌ .

و همچنين‌ مادرش‌ مريم‌ صدّيقه‌اي‌ بوده‌ است‌ كه‌ آيات‌ خدا را تصديق‌ مي‌نموده‌ است‌ و او نيز بشر بوده‌ است‌ . و عادت‌ مسيح‌ و مادرش‌ هر دو نفر آن‌ بوده‌ است‌ كه‌ طعام‌ مي‌خورده‌اند . و خوردن‌ طعام‌ با خصوصيّات‌ و لوازم‌ دنبال‌ آن‌ مبني‌ است‌ بر اساس‌ حاجت‌؛و آن‌ اوّلين‌ علامت‌ و نشانه‌ از علامتهاي‌ امكان‌ و مصنوعيّت‌ آنها مي‌باشد .

تحقيقاً مسيح‌ عليه‌ السّلام‌ ممكن‌ الوجود بود،و از ممكن‌ الوجود تولّد يافته‌ بود،و عبد و رسول‌ بود،و مخلوقي‌ بود زائيده‌ شده‌ از مادرش‌ كه‌ هردوتاي‌ آنها خدا را مي‌پرستيدند و بر سبيل‌ افتقار و نياز قدم‌ بر مي‌داشتند بدون‌ آنكه‌ ربّ بوده‌ باشند .

و كتب انجيلي‌كه دردست‌ مسيحيان مي‌باشد معترف است بدين


ص 197

‌ واقعيّت‌؛ و تصريح‌ دارد بر آنكه‌ مريم‌ دختر جواني‌ بوده‌ است‌ كه‌ ايمان‌ به‌ خدا داشته‌ و وي‌ را مي‌پرستيده‌ است‌،و تصريح‌ دارد بر آنكه‌ عيسي‌ از او متولّد شد مانند انساني‌ از انسان‌ دگري‌،و تصريح‌ دارد بر آنكه‌ عيسي‌ رسولي‌ بوده‌ است‌ از خداوند به‌ سوي‌ مردم‌ همچون‌ سائر رسولان‌،و تصريح‌ دارد بر آنكه‌ عيسي‌ و مادرش‌ مريم‌ دأب‌ و عادتشان‌ اينطور بوده‌ است‌ كه‌ غذا مي‌خورده‌اند .

اين‌ اموري‌ است‌ كه‌ اناجيل‌ بدانها صراحت‌ دارد؛و اينها ادلّه‌ و حُججي‌ مي‌باشند بر آنكه‌ عيسي‌ عليه‌ السّلام‌ بندۀ فرستادۀ خدا بوده‌ است‌ .

و امكان‌ دارد كه‌ سياق‌ آيه‌ براي‌ نفي‌ الوهيّت‌ مسيح‌ و مادرش‌ هر دو باشد؛ بنا بر آنكه‌ گفتار خداي‌ تعالي‌: ءَأَنتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ اتَّخِذُونِي‌ وَ أُمِّيَ إِلَـٰهَيْنِ مِن‌ دُونِ اللَهِ،[7] دلالت‌ بر آن‌ مي‌كند كه‌ در آنجا كساني‌ بوده‌اند كه‌ قائل‌ به‌ الوهيّت‌ مريم‌،مانند مسيح‌ بوده‌ باشند؛يا آنكه‌ مراد آن‌ بوده‌ باشد كه‌ مريم‌ را جزء الهه‌ اتّخاذ كرده‌ باشند،همچنانكه‌ نسبت‌ به‌ اهل‌ كتاب‌ داده‌ مي‌شود كه‌ آنها أحبار و رُهبانانشان‌ را (علماء و تاركين‌ دنيا) ارباب‌ مي‌گرفتند از غير خدا كه‌ ربّ است‌ . و اين‌ بواسطۀ يك‌ نوع‌ خضوع‌ خاصّي‌ بوده‌ است‌ كه‌ براي‌ مريم‌ و براي‌ سائرين‌ اتّخاذ مي‌نموده‌اند؛آنگونه‌ خضوعي‌ كه‌ براي‌ سائر افراد بشر به‌ مانند آن‌ خضوع‌ سر فرود نمي‌آورده‌اند .

و كيف‌ كان‌،آيه‌ بر اين‌ تقدير از مسيح‌ و مادرش‌ هر دو نفي‌ الوهيّت‌ مي‌نمايد؛به‌ اينكه‌ مسيح‌ رسولي‌ بوده‌ است‌ نظير سائر رسولان‌ و مادرش‌ صدّيقه‌ بوده‌ است‌ و ايمان‌ به‌ خدا داشته‌ است‌؛و جميع‌ اين‌ امور منافات‌ با الوهيّت‌ دارد .

و در قول‌ خداي‌ تعالي‌: قَدْ خَلَتْ مِن‌ قَبْلِهِ الرُّسُلُ ،از آنجا كه‌ رسل‌ را


ص 198

توصيف‌ به‌ خلوّ كرده‌ است‌ كه‌ پيش‌ از مسيح‌ در گذشته‌اند،و آن‌ عبارت‌ است‌ از مرگ‌؛تأكيدي‌ باشد براي‌ آنكه‌ وي‌ بشري‌ بوده‌ است‌ كه‌ مرگ‌ و حيات‌ براي‌ او جائز بوده‌ است‌ همانند رسولان‌ پيش‌ از او.

و در تفسير آية‌: انظُرْ كَيْفَ نُبَيِّنُ لَهُمُ الآ يَـٰتِ ثُمَّ انظُرْ أَنَّي‌' يُؤْفَكُونَ فرموده‌اند:

خطاب‌ به‌ پيغمبر صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ است‌ در مقام‌ تعجيب‌ . يعني‌ اي‌ پيامبر ما ! تعجّب‌ نما از كيفيّت‌ بياني‌ كه‌ ما براي‌ آنها مي‌كنيم‌ و آن‌ عبارت‌ است‌ از ظاهرترين‌ بيان‌،براي‌ ظاهرترين‌ آيه‌،در بطلان‌ مدّعايشان‌ در الوهيّت‌ مسيح‌ و كيفيّت‌ انصرافشان‌ از تعقّل‌ و تفكّر در اين‌ خصوصيّات‌ آيات‌ . پس‌ تا كدام‌ درجه‌ و غايتي‌ خودشان‌ را از اين‌ آيات‌ باز مي‌دارند؛و به‌ نتيجۀ باطلۀ آن‌ التفات‌ پيدا نمي‌كنند ؟! و آن‌ عبارت‌ است‌ از آنكه‌ دعواي‌ آنانرا عقول‌ خودشان‌ ابطال‌ مي‌نمايد.

و در تفسير ��ية‌: قُلْ أَتَعْبُدُونَ مِن‌ دُونِ اللَهِ مَا لَا يَمْلِكُ لَكُمْ ضَرًّا وَ لَانَفْعًا وَ اللَهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ فرموده‌اند:

خضوع‌ براي‌ امر ربوبيّت‌ از قديمترين‌ زمانهاي‌ پيدايش‌ بشر،در ميان‌ بشر انتشار داشته‌ است‌؛و بالاخصّ در ميان‌ عامّۀ افراد بشر ـ و عامّۀ مردم‌ عادتشان‌ آن‌ بوده‌ است‌ كه‌ پرستش‌ اصنام‌ و بتها را مي‌كرده‌اند ـ بدين‌ طمع‌ كه‌ ربّ آنها شرّ را از آنها برگرداند و نفع‌ را به‌ آنها برساند؛همانطور كه‌ محصّل‌ ابحاث‌ تاريخيّه‌ اين‌ نتيجه‌ را مي‌دهد .

و امّا پرستش‌ خداوند به‌ جهت‌ آنكه‌ او خداي‌ عزَّ اسمُه‌ مي‌باشد،از ميان‌ خواصّ مردم‌ همچون‌ انبياء و علماي‌ ربّانيّ از امّتها تجاوز نمي‌نموده‌ است‌ .

لهذا خداوند سبحانه‌ رسولش‌ را امر فرمود كه‌ با مردم‌ مخاطبه‌ كند؛خطاب‌ بشر ساده‌لوحي‌ را كه‌ فقط‌ در عبادت‌ خداوند از فطرت‌ سادۀ خويش‌


ص 199

الهام‌ مي‌گيرد،همانطور كه‌ با بت‌پرستان‌ و عبادت‌كنندگان‌ اصنام‌ بدينگونه‌ مخاطبه‌ كرده‌ است‌ . و بدانها تذكّر دهد كه‌ آنچه‌ انسان‌ را مجبور مي‌كند به‌ عبادت‌ ربّ،آن‌ مي‌باشد كه‌ انسان‌ تمام‌ زمامهاي‌ خير و شرّ،و نفع‌ و ضرّ را بدست‌ وي‌ مي‌بيند لهذا او را مي‌پرستد . چون‌ او مالك‌ و صاحب‌ اختيار منفعت‌ و ضرر مي‌باشد وي‌ را عبادت‌ مي‌كند؛به‌ طمع‌ آنكه‌ ضرر را از او دفع‌ نمايد و خير و نفع‌ را به‌ او ايصال‌ نمايد به‌ جهت‌ عبادتيكه‌ از او كرده‌ است‌ .

و جميع‌ موجوداتي‌ كه‌ غير از خداي‌ تعالي‌ هستند ابداً مالك‌ و صاحب‌ اختيار چيزي‌ نمي‌باشند؛خواه‌ ضرر باشد،خواه‌ منفعت‌ . زيرا آنها مملوك‌ محض‌ خدا هستند و مسلوب‌ القدره‌ . بنابراين‌ چگونه‌ جائز است‌ آنها را تخصيص‌ به‌ عبادت‌ دهند و با پروردگارشان‌ كه‌ مالك‌ آنها و غير آنهاست‌ شريك‌ گردانند ؟!

لهذا واجب‌ و فرض‌ مي‌شود كه‌ تنها الله‌ تعالي‌ را تخصيص‌ به‌ عبادت‌ دهند و از وي‌ به‌ غير او تعدّي‌ ننمايند . چون‌ خداوند است‌ كه‌ شنيدن‌ دعوات‌ و اجابت‌ مخصوص‌ اوست‌؛اوست‌ كه‌ مي‌شنود و دعاي‌ مضطرّ را در وقت‌ دعا اجابت‌ مي‌نمايد،و اوست‌ كه‌ حوائج‌ بندگانش‌ را مي‌داند و از آن‌ غفلت‌ نمي‌كند، و در آنها به‌ غلط‌ و خطا راه‌ نمي‌پيمايد به‌ خلاف‌ غير او .

چون‌ غير او مالكيّت‌ دارد به‌ مالكيّتي‌ كه‌ خدا بدو داده‌ است‌،و قوّت‌ دارد به‌ قوّتي‌ كه‌ خدا به‌ وي‌ عنايت‌ كرده‌ است‌ .

با اين‌ بياني‌ كه‌ نموديم‌:

اوّلاً ظاهر گشت‌ كه‌ حجّت‌ و دليلي‌ كه‌ در اين‌ آيه‌ اقامه‌ شده‌ است‌ غير از حجّت‌ و دليلي‌ مي‌باشد كه‌ در آيۀ سابقه‌ اقامه‌ گرديده‌ است‌،و اگر چه‌ هر دو حجّت‌ و دليل‌ با همدگر توقّف‌ دارند بر مقدّمۀ مشتركۀ بينهما؛و آن‌ مقدّمه‌ عبارت‌ است‌ از بودن‌ مسيح‌ و مادرش‌ دو انسان‌ ممكن‌ الوجود نيازمند .


ص 200

حجّت‌ در آيۀ سابقه‌ آنستكه‌: مسيح‌ و مادرش‌ دو بشر محتاج‌ و دو بندۀ مطيع‌ خداوند سبحانه‌ هستند . و هر كس‌ كه‌ اينچنين‌ بوده‌ باشد و حالش‌ به‌ اينگونه‌ حالت‌ باشد،صحيح‌ نيست‌ كه‌ او را إله‌ و معبود گرفت‌ . و حجّت‌ در اين‌ آيه‌ آنستكه‌: مسيح‌ ممكن‌ الوجود و محتاج‌ و مملوك‌ مي‌باشد و از نزد خود مالك‌ ضرّي‌ و نفعي‌ نيست‌ . و كسيكه‌ حالش‌ اينطور باشد،اعتقاد به‌ الوهيّت‌ وي‌ و عبادت‌ نمودن‌ او را من‌ دونِ اللهِ امر با استقامتي‌ نمي‌باشد .

و ثانياً حجّت‌ و دليل‌ مأخوذ است‌ از آنچه‌ را كه‌ فهم‌ بسيط‌ و عقل‌ ساده‌،از غرض‌ انسان‌ بسيط‌ در عبادتش‌ اتّخاذ مي‌كند . انسان‌ بسيط‌ ربّي‌ را براي‌ خود اتّخاذ مي‌كند تا ضرر را از او دفع‌ كند و نفع‌ را به‌ سوي‌ او جلب‌ نمايد؛و اين‌ از اموري‌ است‌ كه‌ در ملكيّت‌ خداست‌ تعالي‌ نه‌ در ملكيّت‌ غير او . بنابراين‌ منظور و غرضي‌ از عبادت‌ غير او حاصل‌ نمي‌شود؛پس‌ لازم‌ است‌ كه‌ از عبادت‌ آن‌ دست‌ بشويند .

و ثالثاً گفتار خد: مَا لَا يَمْلِكُ لَكُمْ ضَرًّا وَ لَا نَفْعًا، در آن‌ لفظ‌ «مَا» استعمال‌ شده‌ است‌ و لفظ‌ «مَنْ» وارد نشده‌ است‌ . با وجوديكه‌ مسيح‌ از ذوي‌العقول‌ است‌ .

زيرا اين‌ حجّت‌ و دليل‌ بعينها همان‌ حجّتي‌ است‌ كه‌ براي‌ وثنييّن‌ و عبادت‌ كنندگان‌ اصنامي‌ كه‌ شعور ندارند اقامه‌ مي‌گردد . و در تماميّت‌ حجّت‌،بودن‌ مسيح‌ عليه‌ السّلام‌ از زمرۀ ذوي‌ العقول‌ مدخليّتي‌ ندارد . اين‌ حجّت‌ تمام‌ است‌؛راجع‌ به‌ هر معبود مفروضي‌ كه‌ در برابر خداوند سبحانه‌ مورد پرستش‌ قرار مي‌گيرد .

علاوه‌ بر آنكه‌ جميع‌ آنانكه‌ غير از خداي‌ تعالي‌ مورد عبادت‌ واقع‌ مي‌شوند اگر چه‌ از ذوي‌ العقول‌ و الشّعور هم‌ بوده‌ باشند،معذلك‌ از نزد خود به‌هيچوجه‌ عقل‌ و شعوري‌ ندارند،همچون‌ سائر شؤونات‌ وجودي‌ آنان‌ كه‌


ص 201

بديشان‌ نسبت‌ داده‌ مي‌شود؛خداوند مي‌گويد:

إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِن‌ دُونِ اللَهِ عِبَادٌ أَمْثَالُكُمْ فَادْعُوهُمْ فَلْيَسْتَجِيبُوا لَكُمْ إِن‌ كُنتُمْ صَـٰدِقِينَ .

أَلَهُمْ أَرْجُلٌ يَمْشُونَ بِهَآ أَمْ لَهُمْ أَيْدٍ يَبْطِشُونَ بِهَآ أَمْ لَهُمْ أَعْيُنٌ يُبْصِرُونَ بِهَآ أَمْ لَهُمْ ءَاذَانٌ يَسْمَعُونَ بِهَا قُلِ ادْعُوا شُرَكَآءَكُمْ ثُمَّ كِيدُونِ فَلَا تُنْظِرُونِ . [8]

«تحقيقاً آن‌ كساني‌ را كه‌ شما غير از خداوند مي‌خوانيد،بندگاني‌ هستند امثال‌ خود شما ! بنابراين‌ اگر راست‌ مي‌گوئيد آنان‌ را بخوانيد تا ببينيد آيا پاسخ‌ شما را مي‌دهند و حاجتتان‌ را روا مي‌نمايند ؟!

آيا آنها پاهائي‌ دارند تا بدان‌ وسيله‌ راه‌ بروند ؟! يا آنها دستهائي‌ دارند تا بدان‌ وسيله‌ داد و ستد كنند ؟! يا آنها ديدگاني‌ دارند تا بدان‌ وسيله‌ ببينند ؟! يا آنها گوشهائي‌ دارند تا بدان‌ وسيله‌ بشنوند ؟! بگو (اي‌ پيامبر ما!) شما شريكان‌ خود را فرا بخوانيد؛و سپس‌ هر حيله‌ و مكري‌ كه‌ داريد دربارۀ من‌ إعمال‌ بنمائيد و ابداً مرا مهلت‌ ندهيد!»

و همچنين‌ مقدّم‌ داشتن‌ ضرر بر نفع‌ در قوله‌ تعالي‌: ضَرًّا وَ لَا نَفْعًا ،همچنانكه‌ سابقاً بيان‌ آن‌ گذشت‌،طبق‌ جريان‌ آن‌ چيزي‌ است‌ كه‌ فطرت‌ ساده‌ آنرا ادراك‌ مي‌كند و بدان‌ فرا مي‌خواند . زيرا انسان‌ بر حسب‌ طبع‌ خود ن��متهائي‌ را كه‌ در نزد وي‌ موجود است‌،مادامي‌كه‌ در نزد وي‌ باقي‌ است‌ آنها را مملوك‌ خويشتن‌ مي‌بيند و ابداً توجّه‌ و التفاتي‌ به‌ امكان‌ فقدانشان‌ نمي‌نمايد،و تصوّر درد و ألم‌ را هنگام‌ فقدشان‌ نمي‌كند؛به‌ خلاف‌ مضرّاتي‌ را كه‌ فعلاً در خود مي‌يابد،و نعمتهائي‌ را كه‌ از دست‌ مي‌دهد و درد و ألم‌ فقدانشان‌ را احساس‌


ص 202

مي‌كند .

و اين‌ به‌ سبب‌ آن‌ مي‌باشد كه‌ فطرت‌ انساني‌ و��‌ را متنبّه‌ مي‌كند كه‌ ربّ و پروردگاري‌ دارد كه‌ بايد به‌ سوي‌ وي‌ التجا كند،و او دفع‌ هر گونه‌ ضرر و سختي‌ را از او مي‌نمايد،و نعمتهائي‌ را كه‌ از او مسلوب‌ گشته‌ است‌ به‌ سويش‌ مي‌كشاند؛ همانطور كه‌ خداي‌ تعالي‌ مي‌گويد:

وَ إِذَا مَسَّ الْإنسَـٰنَ الضُّرُّ دَعَانَا لِجَنبِهِ أَوْ قَاعِدًا أَوْ قَآئمًا فَلَمَّا كَشَفْنَا عَنْهُ ضُرَّهُ و مَرَّ كَأَن‌ لَّمْ يَدْعُنَآ إِلَي‌' ضُرٍّ مَّسَّهُ و ] كَذَ'لِكَ زُيِّنَ لِلْمُسْرِفِينَ مَا كَانُوا يَعْمَلُونَ [ . [9]

«و هنگاميكه‌ به‌ انسان‌ گزندي‌ برسد،ما را در حاليكه‌ به‌ پهلو خوابيده‌ است‌ و يا در حال‌ نشسته‌ و يا در حال‌ ايستاده‌ مي‌خواند؛امّا بمجرّد آنكه‌ ما از وي‌ گزندش‌ را مي‌زدائيم‌،چنان‌ مي‌رود كه‌ گويا اصلاً ما را در برطرف‌ ساختن‌ گزندي‌ كه‌ به‌ وي‌ رسيده‌ است‌ نخوانده‌ بوده‌ است‌ .

(اي‌ پيامبر!) اينگونه‌ براي‌ متجاوزان‌ و اسراف‌ كنندگان‌ اعمالي‌ را كه‌ انجام‌ مي‌دهند زينت‌ داده‌ مي‌شود!»

و همانطور كه‌ خداي‌ تعالي‌ مي‌گويد:

وَ إِذَآ أَنْعَمْنَا عَلَي‌ الْإنسَـٰنِ أَعْرَضَ وَ نَـَا بِجَانِبِهِ وَ إِذَا مَسَّهُ الشَّرُّ فَذُو دُعَآءٍ عَرِيضٍ . [10]

«و هنگاميكه‌ ما بر انسان‌ نعمت‌ عطا كنيم‌،روي‌ مي‌گرداند و پهلو تهي‌ مي‌كند؛و هنگاميكه‌ شرّي‌ به‌ وي‌ مسّ مي‌كند،او صاحب‌ دعا و خواندن‌ عريض‌ و طويلي‌ مي‌شود.»


ص 203

از آنچه‌ گفته‌ شد بدست‌ آمد كه‌ رسيدن‌ ضرر،بيشتر انسان‌ را به‌ خضوع‌ نسبت‌ به‌ ربّ و عبادت‌ او بر مي‌انگيزاند تا بدست‌ آوردن‌ منفعت‌ . و از اين‌ لحاظ‌ است‌ كه‌ خداي‌ سبحانه‌ در كلامش‌ ضرر را بر نفع‌ مقدّم‌ داشته‌ است‌: مَا لَا يَمْلِكُ لَكُمْ ضَرًّا وَ لَا نَفْعًا . و همچنين‌ در سائر مواردي‌ كه‌ امثال‌ اين‌ مورد مي‌باشد؛مانند اين‌ آيۀ مباركه‌:

وَ اتَّخَذُوا مِن‌ دُونِهِ ءَالِهَةً لَّا يَخْلُقُونَ شَيْـًا وَ هُمْ يُخْلَقُونَ وَ لَا يَمْلِكُونَ لاِنفُسِهِمْ ضَرًّا وَ لَا نَفْعًا وَ لَا يَمْلِكُونَ مَوْتًا وَ لَا حَيَو'ةً وَ لَا نُشُورًا . [11]

«و مشركين‌ براي‌ خودشان‌ از غير خدا،خداياني‌ را اتّخاذ نموده‌اند كه‌ آنان‌ چيزي‌ را نمي‌آفرينند؛در حاليكه‌ خودشان‌ آفريده‌ شده‌ مي‌باشند . و براي‌ خودشان‌ مالك‌ هيچ‌ ضرري‌ و نفعي‌ نيستند،و صاحب‌ اختيار مرگ‌ و زندگي‌ و برانگيختگي‌ روز بازپسين‌ نمي‌باشند.»

و رابعاً مجموع‌ آيۀ : أَتَعْبُدُونَ مِن‌ دُونِ اللَهِ ـ تا آخر آن‌،حجّتي‌ مي‌باشد بر لزوم‌ حصر عبادت‌ در الله‌ سبحانه‌ بدون‌ شريك‌ قرار دادن‌ غير را با وي‌ .

و اين‌ حجّت‌ به‌ دو حجّت‌ منحلّ مي‌گردد؛و ملخّص‌ آن‌ دو اين‌ مي‌باشد كه‌ اتّخاذ اله‌ و عبادت‌ ربّ فقط‌ براي‌ غرض‌ دفع‌ ضرر و جلب‌ نفع‌ است‌ . بنابراين‌ لازم‌ و حتم‌ است‌ كه‌ الهِ معبود خودش‌ مالك‌ و صاحب‌ قدرت‌ در اين‌ امور بوده‌ باشد؛و جائز نيست‌ عبادت‌ كسي‌ را كه‌ مالك‌ و صاحب‌ اختيار چيزي‌ نيست‌ .

خداوند سبحانه‌ فقط‌ سميع‌ است‌ و مجيب‌،و عليم‌ است‌ به‌ كُنه‌ حاجت‌ بدون‌ جهلي‌ كه‌ بر وي‌ طاري‌ شود؛و غير خدا اينچنين‌ نمي‌باشند . پس‌ واجب‌ است‌ عبادت‌ وي‌ بدون‌ شريك‌ قرار دادن‌ غير او را با او.

و در تفسير آية‌: قُلْ يَـٰٓأَهْلَ الْكِتَـٰبِ لَا تَغْلُوا فِي‌ دِينِكُمْ غَيْرَ الْحَقِّ


ص 204

فرموده‌اند:

خطاب‌ ديگري‌ مي‌باشد به‌ پيغمبر اكرم‌ صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ با امر كردن‌ به‌ او كه‌ اهل‌ كتاب‌ را به‌ عدم‌ غلوّ در دينشان‌ فرا بخواند؛و اهل‌ كتاب‌ به‌خصوص‌ نصاري‌ مبتلاي‌ بدين‌ مصيبت‌ هستند . « غالي‌ » به‌ معني‌ متجاوز از حدّ است‌ در افراط‌ و زياده‌ روي‌؛و در مقابل‌ آن‌ « قالي‌ » به‌ معني‌ متجاوز از حدّ است‌ در تفريط‌ و كوتاهي‌ . و دين‌ خدا كه‌ كتب‌ نازل‌ شده‌ آنرا تفسير مي‌نمايد،امر به‌ توحيد و نفي‌ شريك‌ مي‌كند؛و نهي‌ از اتّخاذ شريكان‌ براي‌ خدا مي‌نمايد . عامّۀ يهود و نصاري‌ بدين‌ امر مبتلي‌ مي‌باشند و اگر چه‌ امر نصاري‌ شنيع‌تر و فظيع‌تر است‌ . خداوند تعالي‌ مي‌فرمايد:

وَ قَالَتِ الْيَهُودُ عُزَيْرٌ ابْنُ اللَهِ وَ قَالَتِ النَّصَـٰرَي‌ الْمَسِيحُ ابْنُ اللَهِ ذَ'لِكَ قَوْلُهُم‌ بِأَفْوَ'هِهِمْ يُضَـٰهِـُونَ قَوْلَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِن‌ قَبْلُ قَـٰتَلَهُمُ اللَهُ أَنَّي‌' يُؤْفَكُونَ .

اتَّخَذُوٓا أَحْبَارَهُمْ وَ رُهْبَـٰنَهُمْ أَرْبَابًا مِّن‌ دُونِ اللَهِ وَ الْمَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ وَ مَآ أُمِرُوٓا إِلَّا لِيَعْبُدُوٓا إِلَـٰهًا وَ'حِدًا لآ ��ِلَـٰهَ إِلَّا هُوَ سُبْحَـٰنَهُ و عَمَّا يُشْرِكُونَ . [12]

«و يهوديان‌ گفتند: عُزَير ابن‌ الله‌ است‌،و نيز نصرانيان‌ گفتند: مسيح‌ ابن‌ الله‌ است‌ . اين‌ كلام‌ اينها لقلقۀ دهانهايشان‌ مي‌باشد و اينها بواسطۀ اين‌ كلامشان‌ مشابهت‌ مي‌رسانند كلام‌ كساني‌ را كه‌ كفر ورزيده‌اند از اُمم‌ سابقه‌؛خدا اينها را بكُشد اينها از حقّ به‌ كجا منصرف‌ مي‌شوند .

يهوديان‌ و نصرانيان‌،علماء و تاركان‌ دنياي‌ خودشان‌ را اربابان‌ و صاحب‌ تدبيران‌ خود��ان‌ اتّخاذ مي‌كنند به‌ غير از خداوند . و مسيح‌ بن‌ مريم‌ را نيز ربّ و


ص 205

صاحب‌ تدبير مي‌شمرند،در حاليكه‌ ايشان‌ امر نشده‌اند مگر به‌ آنكه‌ بپرستند و عبادت‌ نمايند معبود واحدي‌ را كه‌ هيچ‌ معبودي‌ جز او موجود نيست‌ . پاك‌ است‌ و منزّه‌ آن‌ خداوند يگانه‌ كه‌ ايشان‌ براي‌ او شريك‌ مي‌آورند.»

و اعتقاد به‌ آنكه‌ «عُزَير» پسر خداست‌ اگر چه‌ امروزه‌ نزد يهوديان‌ ظهوري‌ ندارد،وليكن‌ آيۀ شريفه‌ شاهد بر آنستكه‌ در عصر نزول‌ اين‌ آيات‌،ايشان‌ بدان‌ معتقد بوده‌اند .

و ظاهراً اين‌ لقب‌،لقب‌ تشريفي‌ مي‌باشد كه‌ عُزير را بدان‌ تلقيب‌ داده‌ بودند،در قبال‌ خدماتي‌ كه‌ بدانها كرد و نيكي‌هائي‌ كه‌ به‌ آنان‌ نمود،در ارجاعشان‌ به‌ اورشَليم‌ (بيت‌ المقدس‌) بعد از اسارت‌ بابِل‌،و در ازاء آنكه‌ تورات‌ را برايشان‌ جمع‌آوري‌ كرد بعد از از ميان‌ رفتنش‌ در قصّۀ «بُخْتُ نَصَّر» . يهوديان‌ لقب‌ پسر خدا بودن‌ را لقب‌ تشريفي‌ مي‌شمردند؛همانطور كه‌ نصاري‌ در امروز پدر بودن‌ را لقب‌ تشريفي‌ به‌ شمار مي‌آورند . و باباوات‌ و بَطارِقَه‌ و قِسّيسين‌ را پدران‌ مي‌خوانند . «پاپ‌» و «باب‌» به‌ معني‌ اب‌ (پدر) است‌ .

وَ قَالَتِ الْيَهُودُ وَ النَّصَـٰرَي‌' نَحْنُ أَبْنَـٰٓؤُا اللَهِ وَ أَحِبَّـٰٓؤُهُ .[13]

«يهوديان‌ و نصرانيان‌ گفته‌اند: ما تنها پسران‌ خدا و حبيبان‌ او هستيم‌.»

بلكه‌ آيۀ ثانيه‌ يعني‌ قول‌ خد: اتَّخَذُوٓا أَحْبَارَهُمْ وَ رُهْبَـٰنَهُمْ أَرْبَابًا مِّن‌ دُونِ اللَهِ وَ الْمَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ . [14]

«ايشان‌ علماء و زاهدان‌ خود را صاحب‌ اختيار و تدبير در امور خود شمردند به‌ غير از خداوند؛و مسيح‌ بن‌ مريم‌ را نيز صاحب‌ اختيار و تدبير خود شمردند.»


ص 206

دلالت‌ بر اين‌ مدّعي‌ دارد؛زيرا در آن‌ اقتصار بر ذكر مسيح‌ عليه‌ السّلام‌ شده‌ است‌ و از عزير ذكري‌ به‌ ميان‌ نيامده‌ است‌ . بنابراين‌،اين‌ آيه‌ دلالت‌ دارد بر دخول‌ وي‌ در عموم‌ قوله‌: أَحْبَارَهُمْ وَ رُهْبَـٰنَهُمْ .

و عزير را «ابن‌ الله‌» مي‌گفتند به‌ همانگونه‌ كه‌ أحبارشان‌ را «أبناء الله‌» مي‌گفته‌اند . واختصاص‌ عزير در نامبري‌ به‌ ابن‌ الله‌ به‌ تنهائي‌،به‌ جهت‌ شكرانۀ احساني‌ بوده‌ است‌ كه‌ به‌ آنها نموده‌ بود،همانطور كه‌ اشارۀ بدان‌ سابقاً گذشت‌ .

و بالجمله‌،قرار دادن‌ ايشان‌ برخي‌ از پيامبرانشان‌ و دانشمندانشان‌ و تاركان‌ دنيايشان‌ را در موضع‌ ربوبيّت‌،و خضوعشان‌ را در برابر آنها خضوعي‌ كه‌ مثل‌ آن‌ جز براي‌ خداوند سبحانه‌ جائز نمي‌باشد؛غلوّ در دينشان‌ محسوب‌ شده‌، و خداوند سبحانه‌ به‌ زبان‌ پيغمبرش‌ صلّي‌ الله‌ عليه‌ وآله‌ ايشانرا از آن‌ نهي‌ كرده‌ است‌ .

و تقييد غلوّ در دين‌ به‌ غير حقّ ـ با آنكه‌ غلوّ جز غير حقّ چيزي‌ نيست‌ ـ فقط‌ بواسطۀ تأكيد و يادآوري‌ لازم‌ معني‌ با ملزومش‌ مي‌باشد،براي‌ آنكه‌ شنونده‌ آن‌ را فراموش‌ ننمايد . چون‌ شخص‌ غالي‌ در هنگام‌ غلوّ فراموش‌ مي‌كند يا نظير شخص‌ فراموشكار مي‌شود .

و اطلاق‌ كلمۀ «أب‌» بر خداي‌ سبحانه‌ با تحليل‌ معني‌ آن‌ و تجريدش‌ از لكّه‌دار شدن‌ نواقص‌ مادّۀ جسمانيّه‌؛يعني‌ كسيكه‌ ايجاد و تربيت‌ بدست‌ او مي‌باشد،و همچنين‌ «ابن‌» را به‌ معني‌ مجرّد تحليلي‌ آن‌،اگر چه‌ از جهت‌ عقل‌ مانعي‌ ندارد؛وليكن‌ از جهت‌ شرع‌ ممنوع‌ است‌ .

زيرا اسماء خداوند سبحانه‌ توقيفي‌ هستند . و توسّع‌ در اطلاق‌ اسماء و صفاتي‌ كه‌ بر خداوند بسته‌ گردد مفاسدي‌ را همراه‌ مي‌آورد . و كافي‌ است‌ در مفسدۀ اطلاق‌ كلمۀ ابن‌ و أب‌ آنچه‌ را كه‌ دو امّت‌ يهود و نصاري‌ و به‌ خصوص‌ نصاري‌ از دست‌ صاحبان‌ كنيسه‌ در خلال‌ قرون‌ متماديه‌ كشيدند؛و چه‌ بلاهائي


ص 207

‌ بر سرشان‌ آمد؛و از اين‌ به‌ بعد هم‌ همينطور است‌. [15]

بازگشت به فهرست

بحث‌ عميق‌ «الميزان‌» در حقيقت‌ توحيد متّخذ از قرآن‌

حضرت‌ استاد علاّمۀ طباطبائي‌ قدّس‌ الله‌ سرّه‌ در پيرامون‌ معني‌ توحيد در قرآن‌ بحثي‌ بسيار جالب‌ در واحد بالصّرافه‌ بودن‌ ذات‌ حقّ تعالي‌ فرموده‌اند . و چون‌ حاوي‌ مطالب‌ بسيار عميق‌ حِكَمي‌ و براهين‌ مستدلّ فلسفي‌ و متّكي‌ به‌ آيات‌ قرآنيّه‌ مي‌باشد،چقدر تناسب‌ دارد ما عين‌ آنرا در اينجا حكايت‌ نمائيم‌:

بازگشت به فهرست

كَلامٌ في‌ مَعْنَي‌ التَّوْحيدِ في‌ الْقُرْءَانِ

انسان‌ بحث‌ كنندۀ متعمّق‌ در معارف‌ كلّيّه‌ شكّ نمي‌آورد كه‌ مسألۀ توحيد از جهت‌ غور داراي‌ دورترين‌ بُعد،و از جهت‌ تصوّر و ادراك‌ مشكلترين‌ مسائل‌،و از جهت‌ حلّ و رسيدن‌ به‌ نتيجه‌ پيچيده‌ترين‌ نواحي‌ را در بر دارد . زيرا سطح‌ تعقّل‌ و ادراكش‌ از مسائل‌ عامّۀ عاميّه‌اي‌ كه‌ افهام‌ بدان‌ دسترسي‌ دارد،و از قضاياي‌ متداوله‌اي‌ كه‌ نفوس‌ بدان‌ آشنائي‌ و الفت‌ دارد و دلها آنرا مي‌شناسد؛بالاتر و رفيع‌ المنزله‌ و عاليمقام‌تر مي‌باشد .

و مسأله‌اي‌ كه‌ اينچنين�� بوده‌ باشد،عقلها در ادراك‌ آن‌ و تصديق‌ به‌ آن‌ با هم‌ اختلاف‌ پيدا مي‌كنند؛به‌ جهت‌ آنكه‌ افراد انسان‌ در اثر تنوّع‌ فكري‌ كه‌ فطرت‌ انسان‌ بر آن‌ سرشته‌ گرديده‌ است‌ از ناحيۀ اختلاف‌ افرادش‌،از سبب‌ بُنيۀ جسميّه‌ و مؤدّي‌ شدن‌ اين‌ به‌ اختلاف‌ اعضاء ادراكي‌ او در اعمالش‌،و سپس‌ تأثير آن‌ در تفهّم‌ و تعقّل‌ از جهت‌ تيز ذهني‌ و كُند هوشي‌،و از جهت‌ استواري‌ و مرغوبي‌،و ردائت‌ و پستي‌،و از جهت‌ استقامت‌ انديشه‌ و انحراف‌؛داراي‌ اختلافي‌ چشمگير هستند .

اينها اموري‌ است‌ بديهي‌ و در آن‌ ترديد راه‌ ندارد . قرآن‌ در مواضعي‌ از آيات‌ كريمه‌اش‌ اين‌ اختلاف‌ را مقرّر داشته‌ است‌:


ص 208

قُلْ هَلْ يَسْتَوِي‌ الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَ الَّذِينَ لَا يَعْلَمُونَ إِنَّمَا يَتَذَكَّرُ أُولُوا الالْبَـٰبِ . [16]

«بگو: آيا يكسان‌ هستند كسانيكه‌ مي‌دانند و كسانيكه‌ نمي‌دانند . فقط‌ صاحبان‌ عقل‌ و انديشه‌ مي‌باشند كه‌ به‌ ذكر خدا متذكّر مي‌گردند!»

و قوله‌ تعالي‌: فَأَعْرِضْ عَن‌ مَّن‌ تَوَلَّي‌' عَن‌ ذِكْرِنَا وَ لَمْ يُرِدْ إِلَّا الْحَيَو'ةَ الدُّنْيَا * ذَ'لِكَ مَبْلَغُهُم‌ مِّنَ الْعِلْمِ . [17]

«پس‌ اعراض‌ كن‌ اي‌ پيامبر از آنكس‌ كه‌ از ياد ما روي‌ گردانيده‌ است‌ و غير از پست‌ترين‌ زندگاني‌ را نخواسته‌ است‌ ! اينست‌ آخرين‌ درجۀ بلوغ‌ ايشان‌ از علم‌ و دانش‌!»

و قوله‌ تعالي‌: فَمَالِ هَـٰٓؤُلآءِ الْقَوْمِ لَا يَكَادُونَ يَفْقَهُونَ حَدِيثًا . [18]

«پس‌ به‌ چه‌ سبب‌ آن‌ دسته‌،خود را نزديك‌ فهميدن‌ گفتار و كلام‌ نمي‌كنند؟!»

و قوله‌ تعالي‌ در ذيل‌ آية‌75 ،از سورۀ مائده‌ (و آن‌ از جمله‌ آياتي‌ است‌ كه‌ فعلاً مورد بحث‌ ما مي‌باشد.): انظُرْكَيْفَ نُبَيِّنُ لَهُمُ الآ يَـٰتِ ثُمَّ انظُرْ أَنَّي‌' يُؤْفَكُونَ

«بنگر كه‌ چگونه‌ ما آيات‌ را براي‌ آنان‌ روشن‌ مي‌سازيم‌؛سپس‌ بنگر به‌ كجا در دروغ‌ و إفك‌ و غير حقّ گرائيده‌ مي‌شوند!»

بازگشت به فهرست

دنباله متن

پاورقي


[1] ـ آيات‌ 73 تا 79 ،از سورۀ 5 : المآئدة‌

[2] ـ «اصحاح‌» 12 : 29 (انجيل‌ مَُرقُس‌)،(تعليقه‌)

[3] ـ «اصحاح‌» 6 : 24 (انجيل‌ متَّي‌)،(تعليقه‌)

[4] ـ «اصحاح‌» 13 : 50؛25 : 31 ـ 47 (انجيل‌ متَّي‌ ايضاً)،(تعليقه‌)

[5] ـ آيۀ 13 و 14 ،از سورۀ 42 : الشّوري‌:

شَرَعَ لَكُم‌ مِّنَ الدِّينِ مَا وَصَّي‌' بِهِ نُوحًا وَ الَّذِي‌ٓ أَوْحَيْنَآ إِلَيْكَ وَ مَا وَصَّيْنَا بِهِ إِبْرَ'هِيمَ وَ مُوسَي‌' وَ عِيسَي‌'ٓ أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ وَ لَا تَتَفَرَّقُوا فِيهِ كَبُرَ عَلَي‌ الْمُشْرِكِينَ مَا تَدْعُوهُمْ إِلَيْهِ اللَهُ يَجْتَبِي‌ٓ إِلَيْهِ مَن‌ يَشَآءُ وَ يَهْدِي‌ٓ إِلَيْهِ مَن‌ يُنِيبُ * وَ مَا تَفَرَّقُوٓا إِلَّا مِن‌ بَعْدِ مَا جَآءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْيَـا بَيْنَهُمْ وَ لَوْلَا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِن‌ رَّبِّكَ إِلَي‌'ٓ أَجَلٍ مُّسَمًّي‌ لَّقُضِيَ بَيْنَهُمْ وَ إِنَّ الَّذِينَ أُورِثُوا الْكِتَـٰبَ مِن‌ بَعْدِهِمْ لَفِي‌ شَكٍّ مِّنْهُ مُرِيبٍ .

«تشريع‌ كرد براي‌ شما از دين‌ خود آنچه‌ را كه‌ نوح‌ را بدان‌ سفارش‌ نموده‌ بود،و آنچه‌ را كه‌ ما به‌ سوي‌ تو وحي‌ فرستاده‌ايم‌،و آنچه‌ را كه‌ بدان‌ إبراهيم‌ و موسي‌ و عيسي‌ را سفارش‌ نمود؛كه‌ دين‌ خدا را اقامه‌ كنيد و در آن‌ تفرقه‌ را راه‌ مدهيد ! بزرگ‌ و سنگين‌ است‌ بر مشركين‌آنچه‌ را كه‌ شما ايشان‌ را به‌ سوي‌ آن‌ مي‌خوانيد ! خداوند است‌ كه‌ بر مي‌گزيند به‌ سوي‌ خود هر كس‌ را كه‌ بخواهد،و هدايت‌ مي‌كند به‌ سوي‌ خود هر كس‌ كه‌ وي‌ به‌ خدا رجوع‌ كند . و متفرّق‌ نگشتند مگر بعد از آنكه‌ علم‌ به‌ سوي‌ آنان‌ آمده‌ بود،از روي‌ بغي‌ و تجاوزيكه‌ در ميانشان‌ وجود داشت‌ . و اگر گفتاري‌ از پروردگار تو پيشي‌ نمي‌گرفت‌،تحقيقاً قضاء الهي‌ بر آنها فرود آمده‌ بود . و تحقيقاً كساني‌ كه‌ پس‌ از آنان‌ وارث‌ كتاب‌ خدا شدند،در شكّ و ريب‌ نسبت‌ به‌ پروردگارت‌ روزگار سپري‌ مي‌نمايند!»

[6] ـ آيۀ 39 ،از سورۀ 2 : البقرة‌

[7] ـ قسمتي‌ از آيۀ 116 ،از سورۀ 5 : المآئدة‌

[8] ـ آيۀ 194 و 195 ،از سورۀ 7 : الاعراف‌

[9] ـ آيۀ 12 ،از سورۀ 10 : يونس‌

[10] ـ آيۀ 51 ،از سورۀ 41 : فصّلت‌

[11] ـ آيۀ 3 ،از سورۀ 25 : الفرقان‌

[12] ـ آيۀ 30 و 31 ،از سورۀ 9 : التّوبة‌

[13] ـ صدر آيۀ 18 ،از سورۀ 5 : المآئدة‌

[14] ـ صدر آيۀ 31 ،از سورۀ 9 : التّوبة‌

[15] ـ «الميزان‌ في‌ تفسير القرءَان‌» ج‌ 6 ،منتخباتي‌ از ص‌ 71 تا ص‌ 81

[16] ـ ذيل‌ آيۀ 9 ،از سورۀ 39 : الزّمر

[17] ـ آيۀ 29 و صدر آيۀ 30 ،از سورۀ 53 : النّجم‌

[18] ـ ذيل‌ آيۀ 78 ،از سورۀ 4 : النّسآء

بازگشت به فهرست

دنباله متن