جلسه ۱۴۶ درس فلسفه، کتاب اسفار

۱۴۶

و توضیح ذلک: مرحوم آخوند در جوابى که نسبت به این مطلب مى‏دهند در صورتى که حقایق متباینه به ذاتى وجود داشته باشند و وجوب وجود عنوان یک وصف را ندارد تا اینکه شما اعتراض کنید بر اینکه اگر وجوب وجود عین ذات باشد در این صورت حقایق قمباینه معنى ندارد چون وجوب وجود عین ذات هر دو واجبین خواهد بود و اگر جزء ذات باشد در این صورت ترکّب لازم مى‏آید و اگر خارج از ذات باشد در اینجا معلّل خواهد بود، به یک علت ثالثه دیگرى براى فِرار از این محضور این طور مى‏گوئیم که وجوب وجود نه به عنوان تمام ذات و نه به عنوان جزء ذات مثل حیوان و ناطق و نه به عنوان عرض خارج از ذات مانند ابیضّیت یا مانند نسب اضافى و امثال ذلک باشد، بلکه وجوب وجود را به عنوان اثرى از تکوّن این دو حقیقت انتزاع مى‏کنیم یعنى وجوب وجود وصف براى آن ها نیست، بلکه اثرى از تحقّق آنهاست، همین قدر که این دو حقیقت متباینه به ذات هستند از همین که مى‏گوییم هستند یک انتزاع وجوب وجود را ما در اینجا مى‏کنیم. پس اینها واقعاً متّصف به واجب الوجود نیستند یعنى در حقیقت آنها، وجوب وجود راه ندارد، یا اینها متّصف به یک جنبه‏اى که بواسطه آن جنبه واجب الوجود مى‏شوند نیستند بلکه واجب الوجود را ما انتزاع مى‏کنیم. نکردیم هم نکردیم، خیلى کار مهمى نیست حالا دَنگمون گرفته مى‏کنیم، آنها را متّصف به واجب الوجود مى‏کنیم. این دیگر به عنوان اثر خارج از ذات است مثل قائمیّت، عالمیت و امثال ذلک بعضى ها قائلند به اینکه این اثرى است که مرحوم حاجى در اینجا دارد، اثرى است که باصطلاح معتزله مى‏گویند که از نفس فعلیّت ذات، افعال فعلیه ذات آن اثر انتزاع مى‏شود. نه به عنوان آن صفتى که خود ذات متصف به آن صفت باشد. این کلام اینها بود.

مرحوم آخوند جوابى مى‏فرمایند و توضیحى نسبت به این قضیه مى‏دهند که: اگر شما هر وصفى را که بخواهید آن وصف را از ذات انتزاع کنید باید یک منتزع عَنه خارجى و مَحکى براى این انتزاع وجود داشته باشد والّا انتزاع این وصف از این ذات بدون انتزاعش با سایر موضوعات دیگر، ترجیح بلا مرجَّح است. اگر شما بخواهید وصف بیاض را از این کاغذ انتزاع کنید، در حالى که همین وصف بیاض را از شى‏ء مباین با این هم بخواهید انتزاع کنید، این در این صورت ترجیح بلا مرجَّح لازم مى‏آید، یا اینکه آن وصف نباید از این شى‏ء انتزاع بشود همان طورى که از سایر مماثلین و متباینین با او انتزاع نمى‏شود، یا اگر انتزاع بشود باید یک ما به ازاى خارجى داشته باشد. وقتى بیاض را شما انتزاع مى‏کنید و بعد به این کتاب مى‏گویید ابیض باید ما به ازاى خارجى داشته باشد تا از سایر مماثلین و تباینین با خود فرق داشته باشد. بنابراین وقتى شما وصف واجب الوجود را از حقایق متباینه بالذات انتزاع مى‏کنید به چه لحاظ این وصف را انتزاع مى‏کنید، چرا به آنها ممکن الوجود نمى‏گویید، چرا به آنها ممتنع الوجود نمى‏گویید. این که واجب الوجود از آنها انتزاع مى‏شود بدون محکى خارجى این واضح البطلان است. این انتزاع واجب الوجود یا باید از خود ذات باشد، یعنى خود ذات مقتضى اتّصاف به این وصف باشد بدون ملاحظه امر دیگر، این اقتضاى ذاتى است، یعنى ذات من حیث هى هى بدون لحاظ علّت دیگر و بدون لحاظ حیثیّت تقعیدیّه، یا حیثیّت تعلیلیّه خارجیه، خود او مولّد این صفت باشد، بگوید من بى نیاز از غیر، خودم این صفت را از خودم تولید مى‏کنم. در اجزاء صفا زدى مغناطیسیه صحبت در این است که بعضى ها قائلند بر این که صورت که علت صورى براى جسم است، این صورت متّصل است. این اتصال زاییده صورت است (من حیث هى هى بلاملاحظ امراخر)، شما مثلث را اگر تصّور کنید نفس تصّور مثلث اقتضاى زوایاى ثلاث را مى‏کند، بدون حیثیّت تقعیدیّه یا تعلیلّه چه من تصّور را مثلث کنم یا نکنم، مثلث زوایاى‏

ثلاث را دارد و همین طور صورت جسمیه اقتضاى اتصال را مى‏کند نه اقتضاى افتراق و انفصال را، آن مادّه است که قابل براى افتراق است و شما به اجزاء کوچک، تقسیمش مى‏کنید امّا آن صورت جسمیّه این طور نیست یا بنابر قول به اجزاء صغارِ ذى مغناطیسّیه و به ذرات صغار بالاخره آن نهایت ذرّه‏اى که دیگر بعد از آن ذرّه‏اى تصّور نمى‏شود باز آن صورتش، صورت متّصله است، این اتصال را ما از ذات این انتزاع مى‏کنیم (اوّلًا بلا اوّل و بلاملاحظ امراخر و بلا ملاحظ حیثیّه أخرى) امّا همین اتصال را شما از مادّه هم انتزاع مى‏کنید. مى‏گوئید (الماده متّصله) به چه لحاظ؟ به لحاظ صورتى که دارد، چون الان این صورتى که حاکم بر این مادّه است متصل است، شما مادّه را به لحاظ آن صورت متصل مى‏گیرید و گاهى اوقات هم منفصل مى‏گیرید. پس بنابراین در آنجا در صورت اوّل اتصال وصفى است که به شى‏ء بر مى‏گردد به لحاظ ذات او و به اقتضاى ذات او، در صورت دوّم اتصال شرطى است، وصفى است که به شى‏ء بر مى‏گردد به لحاظ امر دیگرى که ضمیمه‏ى او شده است. در مسأله واجب الوجود. مرحوم آخوند مى‏فرماید: واجب الوجود را انتزاع مى‏کنید از یک شى‏ءاى بدون ملاحظه امر دیگرى و بدون ملاحظه قیدى یا حیثیّت تعلیلیّه اى، فرض چون انتساب به فاعل دارد واجب الوجود است همان انتساب و صرف نظر از آن انتساب واجب الوجود نیست، ممکن الوجود است. یک وقتى این طورى است در این صورت واجب الوجود وصف ذات ومنتزع از ذات است و این عین ذات خواهد بود، نه اینکه جداى از ذات باشد و حمل بر ذات شود که در بروزش نیازى به حیثیّتى داشته باشد. در این صورت از نفس وجود؟؟؟ صرف و بسیط از نفس این وجود شما واجب الوجود را انتزاع مى‏کنید. این در صورتى است که ما از نفس واجب الوجود، از محکى که همان امر خارجى باشد که آن امر خارجى امر مجرّد است و بر همه اشیاء حاکم و قاهر است، شما از او وجوب وجود را انتزاع مى‏کنید. یک وقت شما واجب الوجود را از شى‏ء انتزاع مى‏کنید ولى‏

خود آن شى‏ء اقتضاى آن را نمى‏کند، بلکه باید امر دیگرى به او ضمیمه بشود و اتکایى و قیدى پیدا کند، این شى‏ء به امر دیگرى تا بتوانید واجب الوجود را بر او حمل کنید. این واجب بالغیر مى‏شود پس واجب الوجود اوّلى به ذات است، دوّمى بالغیر مى‏شود. تا عنایت حق بر این مادّه بر این قابل نباشد. واجب الوجود بر این صدق نمى‏کند، بلکه عدم بر او صدق مى‏کند و در مرحله ماهیّت تقرّر ماهوى اقتضاى تساوى نسبتین بین وجود و عدم را دارد که از او تعبیر به امکان ذاتى مى‏آوریم. این محکى به خاطر تکیه به غیر واجب الوجود را براى خودش یدک مى‏کشد. امّا اگر تکیه بر غیر نداشت، به آن جنبه ربطى و اضافه اشراقى تدلّى نداشت، عدم محض بود، نه اینکه ذات او اقتضاى واجب الوجود مى‏کند این بحث از این نقطه نظر تمام و مطلب ایشان هم تمام مى‏شود. مطلبى که ایشان در ادامه این مطلب مى‏گویند و براى این یک مطلب جدا و یک مبحث جداگانه‏اى را باز کرده‏اند ولیکن همان مطالبى که در آنجا بود همین در اینجا به صورت بازترى تقریر مى‏شود. همین مطلب شبه ابن کمونه است که قبلًا عرض کردیم و به او افتخار شیاطین مى‏گویند، ایشان عرض مى‏کنند که چه اشکال دارد که ما حقایق متباینه مجهول الکنهى داشته باشیم، یعنى کنه آنها براى ما مجهول است، به عبارت دیگر جنس و فصل آن‏ها براى ما مجهول است، اصلًا نمى‏دانیم اینها چه جنس و فصلى دارند، همین قدر مى‏دانیم که تباین دارند، تباین ذاتى دارند و در هیچ نقطه با همدیگر مشترک نیستند و مفهوم واجب الوجود را هم، شما از اینها انتزاع کنید و بر اینها حمل کنید، این هیچ اشکالى ندارد، چون از نظر تحقّق خارجى اینها واجب الوجود جنبه اشتراکى با آنها ندارد.

تطبیق متن‏

وتوضیح ذلک (أنک کما قد تعقّلُ المتصِّل مثلًا نفساً متصل بما هو متصِل) همان طورى که شما گاهى اوقات متصل را تعقّل مى‏کنید، خود متصل را بما هو

متّصل یعنى از نظر اتصالش تصوّر مى‏کنید. حیثیّتى که در متصل است این حیثیّت، حیثیّت ذاتى خود اوست مانند جزء صورى براى جسم، جسم دو جزء دارد، یک جزء مادّى دارد، یک جزء صورى دارد که آن صورت وقتى که بر مادّه عارض بشود آنگاه شما او را مشاهده مى‏کنید ولى مادّه بدون صورت را شما مشاهده نمى‏کنید. این فرشى را که دارید مى‏بینید این بخاطر این است که مادّه این فرش با صورت این فرش ترکیب شده، حالا اتّحادى و انضمایش مسأله دیگرى است، شما الان دارید این فرش را مى‏بینید، این کتابى را که دارید مى‏بینید و دست مى‏زنید چون مادّه او الان به یک صورتى خود را آراسته و به جلوه گرى پرداخته. اگر آن مادّه صورت نداشته باشد شما نه مى‏توانید آن را لمس کنید و نه مى‏توانید او را ببینید. پس بنابراین براى جسم دو جزء صورى و مادّى است‏ (من حیث أنه للجسم و قد تعقل المتصل شیئا) گاهى اوقات شما متصل را شى‏ء تعقّل مى‏کنید (ذلک الشى‏ء هو الموصوف بکونه متصلًا) این شى‏ء موصوف به اتّصال است‏ کالماده‏ پس بنابراین اتصال عارضى براى او و جداى از اوست و وصف از باب متعلَّق است یعنى متعلَّق او متّصف است مثل جائنى زیدٌ ابوه ضارب که آن وصف به حال متعلَّق در اینجا آورده مى‏شود، مال خود زید ضارب نیست، الضارب ابوه، پدرش ضارب است، نه خود او. الان مادّه متصل نیست آن صورتى که عارض بر مادّه شده است، آن صورت موجب شده است که شما به مادّه متصل بگوئید گاهى اوقات هم منفصل بگوئید، (فکذلک قد تعقل واجب الوجود) شما تعقّل واجب الوجود مى‏کنید (نفَس واجب الوجود)، خود واجب الوجود را (و قد تعقل شیئا) گاهى اوقات تعقّل شى‏ءاى را مى‏کنید که‏ (ذلک الشى‏ء واجب الوجود) این شى‏ء واجب الوجود، یعنى واجب الوجود عارض بر این شى‏ء است، و مصداق حکم به واجب الوجود و مطابق براى واجب الوجود است‏ (والمحکى عَنه فى الأول) حالا المحکى عنه‏ما در

اوّلى که واجب الوجود، خود واجب الوجود است، تعقّل واجب الوجود، تعقّل خود همان حقیقتى است که آن واجب الوجود از او انتزاع مى‏شود و تعقّل مى‏شود. این محکى عنه ما و آن حقیقت خارجى ما در صورت اوّل‏ (حقیقه الموضوع)، حقیقت موضوع است و ذات آن موضوع فقط. و (فى الثانى) در مرتبه دوّم که ما شى‏ءاى را تعقّل مى‏کنیم که این شى‏ء، واجب الوجود بر او عارض میشود. (هى) آن حقیقت است با حیثیّت و قید دیگرى که‏ (هى صفه قائمه به) صفتى است که قائم به آن شى‏ء است. به آن واجب الوجود است‏ (و کل واجب الوجود لم یکن بحسب صرف حقیقته و نفس ماهیته واجب الوجود) هر واجب الوجودى را که شما پیدا بکنید که به حسب خود حقیقتش و ماهیتش واجب الوجود نباشد (بل یکونُ تلک الحقیقه متصفه بکونها واجب الوجود) بلکه این حقیقت متصف است به اینکه واجب الوجود است یعنى واجب الوجود وصف براى اوست نه اینکه عین ذات اوست‏ (لا فى مرتبه ذاتهِ) نه در مرتبه ذات او این اتّصاف راه دارد، بلکه به حسب‏ (درجه ذاتها من حیث هى هى) بلکه به حسب درجه ذاتش‏ (من حیث هى هى حتى یکون وجوب الوجود عرضیاً لا ذاتیاً لها)

سؤال:؟؟؟

جواب: آن هم اگر باشد معنایش بهتر مى‏شود آن تعقید را ندارد. بلکه به حسب درجه ذاتش متأَخِّر از اوست من حیث هى هى اینجا باید باشد (من حیث هى هى حتى یکون وجوب الوجود) تا اینکه روى این حساب در مرحله ذات واجب الوجود نیست، در مرحله ذات (لیس الّا هى). امّا در مقام متأخِّر از ذات که تحقّق خارجى را لحاظ مى‏کنیم بواسطه تحقّق خارجى، وجوب وجود عارض بر او مى‏شود، ولى ذاتى براى او نیست، آن که ذاتى براى اوست چیزهایى است که‏

ماهیّت او را تشکیل مى‏دهد مثل جنس و فصل. (فَفى اتِصافها به) در اتّصاف این حقیقت به این وصف یا به واجب الوجود و لحوق این وصف به آن ذات احتیاجى به سبب جاعل دارد. (اذ کل عرضى) هر عرضى همین طور هست‏ (فلا بد) هر عرضى به این کیفّیتى که در مرتبه ذات نباشد بلکه بعد از مرتبه ذات عارض بشود مثل ابیضیّت در مرتبه ذات قرطاس عرض بر این قرطاس نیست، چون قرطاس هست و ابیض نیست پس در مرحله بعد از قرطاسیّت، ابیضیّت بار مى‏شود و عارض مى‏شود. هر عرضى که این طور باشد، این‏ (عرضى لابد لها فى اتصافها به من عروضِ هَذاالامر). چاره اى نیست براى او در اتّصافش به آن عرضى که این امر بر او عارض بشود (والى جاعلٍ یجعلها کذلک) جاعلى، که آن شى‏ء را اینطور قرار بدهد آن حقیقت را و آن ذات را متّصف به این عرض کند (او یجعلها بحیث یتنزع منه هذا المعنى غیر ذاتها) یا او را به یک حیثى قرار بدهد که این معنا غیر از ذاتش از آن انتزاع بشود فرض کنید که در معناى نِسب اضافات جاعل بیاید یک شى‏ءاى را مهاذى با یک شى‏ء دیگرى قرار بدهد تا آن جنبه اضافه و نسبت و مهاذا در آن موقع صدق کند. تحتیّت و فوقیّت صدق کند، اقتران و غیر اقتران در آنجا صدق کند، این را به یک حیثى قرار مى‏دهند آن وقت آن معناى اقتران معناى مهاذات، معناى اضافات تحتیّه از آنها انتزاع مى‏شود، جاعل مى‏خواهد در هر صورت‏ (اذ جاعلیه الشى‏ء لِنَفِسه) یک شى‏ء، جاعل خودش باشد در وجودش و در وجوبش‏ (مِمّا قَد ابطلناها بالبرهان لشدید القوه) ما قبلًا این را باطل کردیم چون‏ (تقدّم الشى‏ء على نفسه) لازم مى‏آید که در مباحث قبلى گذشت، اگر یک شى‏ءاى فاعل براى خودش باشد و فاعل براى وجوب خودش باشد. (فاذن تلک الحقیقه تکون فى حدّ ذاتها ممکنه)، این حقیقت در حدّ ذاتش ممکن خواهد بود، جاعل مى‏آید او را واجب‏

مى‏کند. (و بالجاعل صارت واجبه الوجود) جاعل او را واجب الوجود مى‏کند باضافه اشراقیّه. (فلا یکون واجباً لذاته). پس این واجباً لذاته نیست بلکه ممکناً لذاته است‏ (فکل واجب الوجود لذاته) هر واجب الوجود لذاته را شما تصّور کنید (فهو نفس واجب الوجود لذاته) خود واجب الوجود است و عین واجب الوجود لذاته است نه اینکه شى‏ءاى است‏ (لا أنه شى‏ء ذلک الشىٌ مما قد عرض لها واجب الوجود) این شى‏ء از آن چیزهایى که واجب الوجود به آن عارض شده است، (عروضاً لُزُومیاً او مفارقیاً) به نحو لزوم بر او عارض مى‏شود یا به نحو مفارق گاهى اوقات بیاید و گاهى اوقات برود. این مطلب تمام شد. (رجم شیطانٍ و لیعلم أن البراهین الداله على هذا المطلب) براهینى که بر این مطلب دلالت دارد. (هو من اصول المباحث الإلهیه کثیره) الذى هو) که از مباحث مهم الهیه است، این مسأله که وحدت تفُّرد واجب الوجود باشد این براهین زیاد است. ولکن تتمیم جمیعها ممّا یتَوَّقُف على أَنَّ حقیقه الواجِبُ تَعالى هُو الوجودُ البَحتُ التام.

آن محور براى همه اینها که تمام آن براهین بر اساس این محور دور مى‏زند، این است که: (على أن الحقیقه واجب الوجود) حقیقت واجب تعالى‏ هُوَ الوجودُ البحت‏ وجود صرف است. که ما هم در صحبت هاى خودمان به این مطلب اشاره داشتیم که وجود صرف که قائم به ذات است که از او تعبیر مى‏آوریم به وجود متأکَ‏د این وجود حق متعال است. وجودى که بواسطه صرفیّتش و بحتیّتش ثانى بر نمى‏دارد. همه مطالب به این بر مى‏گردد. این نکته را اگر ما خوب تصّور بکنیم شاید بسیارى از معضلات فلسفه براى ما حل بشود، که وجود، یک مسأله‏اى است که ثانى بر نمى‏دارد. این همان معناى یکتائیَّت است معناى (قل هو الله احد) احد یعنى یکتائیَّت آن حقیقت الله حقیقتى است که به تجرُّد ذاتى خودش ثانى بر

نمى‏دارد. تجرُّد و صرافت، ذاتى آن حقیقت الله است، و چون ثانى بر نداشت، (کلما فرضته ثانیاً له یعود الیه) هر چه را که شما براى آن ثانى تصّور بکنید نفس او اوّلى خواهد بود، چون فرض این است که ثانى بر نمى‏دارد. دریایى است که از هر جاى این دریا شما بخواهید آب بردارید بالاخره این آب مال این دریاست از رودخانه دیگر در این دریا نیامده از آنطرف اقیانوس مى‏خواهید بردارید، یک اقیانوس کبیر در نظر بگیرید از هر جایش که مى‏خواهید شما آب بردارید مى‏گویند این مال اقیانوس کبیر است هر کارش مى‏خواهید بکنید در هر صورت مال خودش است.

مى‏خواهى براى من شریک البارى درست بکن، مى‏خواهى براى من حقایق متباینه درست کن، هر کارى مى‏خواهى بکن. آنچه را که شما فرض مى‏کنید این باز به خود ما بر مى‏گردد. (و أن ما یعرضه الوجوب أو الوجود). آن چیزى که او را وجوب عارض مى‏شود (فهو فى حدنفسه مع قطع النظرعن ارتباطه و تعلقه بغیره ممکن) فى حدّ نفسه در خودش با قطع نظر از فاعلش و با قطع نظر از تعلقش به غیر که مبدأ اوّل است این ممکن است‏ (و وجوبه کوجوده یستَفادُ مِن الغیر) وجوبش همچنان وجودش از غیر است‏ (و هذا المقدمه مما ینساقُ الیها البرهان). برهان ما را به این مطلب مى‏رساند. (و یصرح بها فى کتب اهل العلم و العرفان و قد أسلفناه القول فیها) ما این مطلب را قبلًا تذکر دادیم‏ (و بها یندفِعُ ما تشوشت بهِ طبائع الکثرین) آن چیزى که اکثرین از او مشوّش شدند (تبلدت اذهان هم) نتوانستند اذهان آنها به این مطلب برسند (مما ینسب العویصه الى ابن کمونَه و قدسمّاهُ بَعضُهُم بافتخار الشیاطین لاشتهاره بإبداءِ هذه الشبهه العویصه) ایشان آمدند این شبهه را مطرح کردند (و العقده العصیره الحل فإنّى قد وَجدتُ هذه الشبهه فى کلام غیره) من این مطلب در کلام غیر او از آن کسانى که قبلًا بودند هم پیدا کردم (وهى) آن شبهه‏

چیست‏ (أنه لِم لایجوزَ أن یکون هناک هویتان بسیطتان مجهوله الکنه) چرا نمى‏توانیم تصور کنیم که دو هویّت بسیطه‏اى که آن هویّت بسیطه مجهولتا الکنه است یعنى حقیقتش براى انسان مجهول است، جنس و فصل که نمى‏توانیم بگوئیم چون جنس و فصل از بساطت خارج مى‏شود امّا از نظر مجهولیّت فقط یک تصّور صرف است والّا اصلًا تحقّق خارجى ندارد، اگر آن هویّت، هویّت بسیط است پس بنابراین مجهوله الکنه دیگر در اینجا معنا ندارد. امّا در هر صورت ایشان آمدند یک امرى را این طورى مطرح کردند. (مختلفتان بتمام الحقیقه) بتمام الحقیقه مختلف‏اند (یکون کل منهما واجب الوجود بذاتِه) هر کدام از اینها واجب الوجود است‏ (و یکون مفهوم واجب الوجود منتزعا منهما) مفهوم واجب الوجود از اینها انتزاع مى‏شود (مقولًا علیهما قولا عرضیا) نه اینکه ذاتى اینهاست بلکه بواسطه مقولات عرضّیه عارض بر او مى‏شود (فیکون الاشتراک بینهما فى هذا المعنى العرضى) اشتراکشان در حقیقت نیست بلکه فقط در یک عُروض یک صفت عرضى است که از ذات هر کدام از این دو تا انتزاع مى‏شود (و الافتراق بصرف حقیقه کل منهما) از نظر اشتراکشان در این معنا صرف همین وصف است اتّصاف به همین واجب الوجود است امّا از نقطه نظر افتراق حقیقت هر کدامشان به طور کلى با دیگرى فرق مى‏کند (وجه الاندفاع أَنّ مفهوم واجب الوجود لا یخلوا امّا ان یکون فهمه عَن نفس ذاتِ کلِّ منهما) مفهوم واجب الوجود یکى از این دو شِّق است. یا اینکه انتزاعش از نفس ذات هر کدام از این دو تا است بدون اعتبار حیثیّت خارجه اى از ذات، از خود این ذات بدون هیچ گونه حیثیّت تقییدیّه یا تعلیلیّه ما انتزاع مى‏کنیم‏ (او مَا اعتبار تلک الحیثیّه) یا با اعتبار این حیثیّت انتزاع مى‏کنیم هر دو شِقّ این مستحیلند، امّا دوّم با اعتبار حیثیّت ما مفهوم واجب الوجود را انتزاع مى‏کنیم، (فلما مر) گذشت‏ (ان کل ما لم یکن ذاتُه مجرّد حیثیه انتزاع الوجود و الوجوب و الفعلیه و التمام فهو ممکن) هر چیزى که ذاتش‏

مجرد حیثیّت انتزاع وجود و جوب و فعلیّت و تمام نباشد این ممکن است در حدّ ذاته ناقص باشد در حریم نفسه. یعنى آنى ذاتش وجود است و وجوب است آنى ذاتش واجب است که واجب در فعلیّتش تمام باشد و مجرد وجود و مجرد وجوب و مجرد فعلیّت باشد و این واجب است امّا اگر یک شى‏ءاى ذاتش مجرد حیثیّت نباشد بلکه در عروض وجوب وجود این محتاج به غیر باشد این دیگر واجب الوجود نیست این ممکن الوجود خواهد بود. چرا؟ چون در عروضش احتیاج به غیر دارد، پس خود ذاتش ممکن بالذات است، واجب مى‏شود واجب نه به ذات واجب بالغیر مى‏شود. پس واجب الوجود بالذات آن است که خود حیثیّت ذاتش، که موجب انتزاع واجب الوجود است، ممکن الوجود آن است که حیثیّت ذاتش از آن انتزاع واجب الوجود نمى‏شود، باید ضمیمه به او بشود، امر دیگرى اتکاى به یک امر دیگرى بکند خودش را در بغل یکى دیگر بیندازد بعد به آن بگوئیم واجب الوجود تا خودش را نینداخته در بغل خدا و به او اتکاء نکرده است ما به آن واجب الوجود نمى‏گوئیم، به این ممکن الوجود مى‏گوئیم، پس از ناحیه اتکاء به غیر این افتخار واجب الوجود را براى خود پیدا کرده اگر متدلّى به غیر نبود این همان افتخار ممکن الوجود را داشت ممکن الوجود هم که افتخارى ندارد. البته براى ما که افتخار، همین ممکن الوجود بودن است، خدا نکند ما واجب الوجود بشویم، دیگر خیلى عالى است. همه این دردها بخاطر این است که ما واجب الوجودیم، اگر ممکن الوجود بودیم هیچ مشکلى کسى با کسى نداشت‏ (و امّا الاوّل امّا شقّ اوّل فلأن مصداق حمل مفهوم واحد) مصداق حمل مفهوم واحد و مطابق صدقش بالذات، یعنى آن امرى که در خارج است و ما این مفهوم واحد را از آن انتزاع مى‏کنیم. و بالجمله خلاصه (ما منه الحکایه بذلک المعنى و بحسبه التعبیر عنه به) آنى که ما از آن این معنا را حکایت مى‏کنیم. و به حسب او تعبیر مى‏آوریم از آن به واجب الوجود (مع قطع النظر عن أیه حیثیه و أیه جهه أخرى کانت) با قطع نظر از

هر حیثیّتى و هر جهت دیگرى که مى‏خواهد باشد، با قطع نظر از هر علتّى، با قطع نظر هر فاعلى، با قطع نظر هر جاعلى‏ (لایمکن أن یکون حقائق مختلفه الذوات) ممکن نیست دیگر اینها حقایق مختلف بالذات باشند، متباینه المعانى باشند، (غیر مشرکه فى ذاتى أصلا) این اصلًا در ذاتى مشترک با یک امر دیگرى نباشد این معنا همان معناى صرافت وجود است وقتى که شما وجود را بحت مى‏دانید دیگر نمى‏شود وجود بحت با یک وجود دیگر متباین باشد چون همین که شما مى‏گویید وجود صرف یعنى وجود اطلاقى، وجودى که انتها ندارد آن وجود دیگر را هم زیر پر خودش مى‏گیرد، داخل در همان محدوده شعاع خودش مى‏کند، پس بنابراین نمى‏شود در اینجا حقیقت دیگرى مختلف باشد

(وظنّى أَنَّ من سَلَمت فطرته التى فطر علیها عن الامراض مغیره لها عن استقامتها) کسى که فطرتش سالم است از امراضى که تغییر مى‏دهد. واقعاً عجیب است مطلب ایشان خیلى عجیب است چطور مى‏شود فطرت انسان متغیّر و متبدّل بشود، یعنى این مرض مى‏آید و عقل را بر مى‏گرداند، برهان را بر مى‏گرداند، فطرت را بر مى‏گرداند و طرق استدلال را بطور کلى تغییر مى‏دهد، این امراض این طورى است.

سؤال:

جواب: آن تبدیل به حال اوّل خودش است این خَتَم الله على قلو بهم‏[۱] تبدیل به حال خودش است.

سؤال:

جواب: تبدیل خلق الله، تبدیل یعنى همان حقیقت اصلى.

سؤال: فطرت قابل تغییر نیست؟

جواب: فطرت قابل تغییر نیست، ولى پرده که روى آن مى‏افتد، این همه دزدى که مى‏شود، این همه دروغى که گفته مى شود، بعد توجیه مى‏کنند از کجا مى‏آید مرض پیدا کرده و آن وقت این، بواسطه یکى، دو تا، سه تا، چهار تا، اینقدر زیاد مى‏شود، که اصلًا فطرت فراموش مى‏شود، نه اینکه نیست یعنى جورى این حقایق مى‏آید و روى این مسائل فطرى را مى‏گیرد این عناد و این امراض مى‏آید جلوى او را مى‏گیرد، که بعد خودش شروع مى‏کند براى خودش توجیه کردن و بر آن اساس حرکت کردن، البته ممکن است در بعضى از شرایط سفت و سخت که قرار بگیرد و چنان در مضیقه واقع بشود برگردد به همان فطرت، فطرت از بین نمى‏رود، فطرت هست.

آنهایى هم که با امام حسین آمدند حضرت هر قدر به آنها مى‏گفتند، آخر چطور ممکن است حضرت به اینها این مطالب را بگوید و بعد اینها همین طور بایستند نگاه کنند، نمى‏فهمم آدم چه مى‏شود؟ آخر مى‏گوید من چکار کردم بنده نمى‏خواهم با یزید بیعت کنم چرا مى‏خواهید مرا بکشید. مى‏گویند دلمان مى‏خواهد. مگر باباى من وقتى مردم آمدند بیعت کردند و یک عدّه تخلّف کردند فرستاد کشتشان، امیرالمومنین وقتى که مردم ریختند بیعت بکنند مگر آنهایى را که بیعت نکردند کشت. بیعت نمى‏کنید، نکنید بروید پى کارتان تا وقتى که درجامعه فساد نکنید کارتان ندارم، بلند شوید بروید. آن ابوبکر و عمر بود که هر کس نمى‏کرد شمشیر مى‏کشیدند بالاى سرش بیا بیعت کن. طناب انداختند گردن على، على گفت من نمى‏خواهم بیعت بکنم، کارى هم به کارتان ندارم، گفتند: کارى ندارى. بیخود کردى کارى ندارى باید بلند شوى بیایى، نمى‏آیى خیلى خوب مى‏زنیم زنت را مى‏کشیم، بچه ات را سقط مى‏کنیم، خانه ات را آتش مى‏زنیم، بعد

هم طناب گردنت مى‏اندازیم، مى‏کِشیم توى مسجد، بعد دستت را مى‏آوریم در دست ابوبکر گوساله مى‏زنیم به عنوان بیعت، امّا امیرالمومنین وقتى که رسید چه کار کرد، بیعت نمى‏کنید، نکنید کارتان ندارم، به جایى که من منّت بگذارم سر شما، شما مى‏خواهید سر من منّت بگذارید، خودتان آمدید سراغم، این حکومت، حکومت عدل است. حکومت عدل، چماق نمى‏کشد به سر مردم، ترس ندارد، خوب نیا، ولى حکومت ظلم حکومت چماق است، آقا باید بیایى، نیایى، قطع رابطه باتو مى‏کنم، کتکت مى‏زنم، مى‏کشمت، اعدامت مى‏کنم به عنوان مرتد هم لشکر مى‏فرستم. در صدر اسلام چنین بود. لشکر مى‏فرستیم همه‏تان را بگیرند اعدام کنند شما مرتد هستید، زکات نمى‏دهید. و حالا یزید نامه مى‏دهد که باید بیعت بگیرى از حسین بن على اگر بیعت نگرفتى سرش را بزن و براى من بفرست به ولید مى گوید. حضرت به ولید مى‏گوید نمى‏خواهم بیعت بکنم، مى گویند مى‏کشیمت، غلط مى‏کنى حضرت مى فرمایند: فَخرج؟؟؟ بگذارید من بروم توى یمن اصلًا کارى با کارتان ندارم، مى‏گویند نه اصلًا نمى‏شود به طور کلى، این نگرانى براى یک حاکم جائر در وجودش دائماً وجود دارد و او را از بین مى‏برد، که باید همه افراد مطیعش باشند، امّا آن نگاه مى‏کند مى‏بیند که همه افراد باید مطیع خدا باشند، نه مطیع من، بیایید مطیع خدا باشید، پیغمبر نامه مى‏فرستاد براى سلاطین و براى حکّام در شهرها مى‏گوید اسلام بیاورید سلطنت مال خودتان من سلطنت نمى‏خواهم، سلطنت مال خودتان حالا اینها مى‏گویند باید شما به خلافت یزید تن در دهید، مشکل اینجا پیدا مى‏شود. این چه قضیه اى است؟ این که دارد مى‏بیند این حق مى‏گوید. شما از من چه مى‏خواهید، مى‏خواهید بر علیه‏تان قیام کنم من مى‏روم یک جایى قیام نمى‏کنم. مى‏گویند نه بایستى که تسلیم بشوى، مى‏گوید من تسلیم زور نمى‏خواهم بشوم، تسلیم زور نمى‏شوى مى‏کشیمت چون تسلیم زور نمى‏شوى مى‏کشیمت. خیلى غلط است دیگر- چرا باید این طور باشد- چون تسلیم زور

نمى‏شوى ما از بین مى‏بریمت مى‏کشیم، زن و بچه ات را اسیر مى‏کنیم، بچه هایت را جلویت تکه تکه مى‏کنیم، اینها بخاطر این است که تسلیم زور نمى‏خواهید بشوید. این تبدّل است، این (ختم الله على قلوبهم است و على سمعهم و على ابصار هم غشاوه) وختم یعنى این ختم یعنى کارى بر سر خودشان آوردند که آن کار یکى یکى موجب مى‏شود که پرده بیاید روى پرده و ضخیم بشود، در وهله اوّل شُریع قاضى نیامد حکم به قتل بدهد، در وهله اوّل این کار را نکرد هى گذشت، هى گذشت، هى گذشت، بعد فتوى داد، تازه با ناراحتى، بعد قضیه یک جور مى‏شود که دیگر شروع مى‏کند خودش هم از خود ابن زیاد هم جلوتر مى رود، یعنى همان کسى که اوّل در او شک بود، همان کسى که اوّل با تردید و تزلزل بود، از خود ارباب هم جلو مى‏زند، جلوتر از ارباب مى‏رود. لذا مى‏گویند که گناهان را کوتاه و سبک نگیرید هر کدام از اینها یک اثرى را مى‏گذارد، که دیگر بر نمى‏گردد (من اقترف ذنباً فارقه عقل لم یعد ابدا) و (یا لا یعود ابدا). هر دو شکل است. اگر کسى یک گناهى را بکند یک عقلى از او مى‏رود، یک بینش و بصیرت و نورى از او مى‏رود که دیگر بر نمى‏گردد، تا جایى که دیگر همه چیز از بین مى‏رود.

[۱]

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن