جلسه ۸ شرح دعای ابوحمزه‌ثمالی سال ۱۴۲۱

موضوع: جلسه ۸ شرح دعای ابوحمزه ثمالی، سال ۱۴۲۱ ه.ق

سخنران: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی

متن:

جلسه ۸ رمضان ۱۴۲۱

أعوذُ بِالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم‏

بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحیم‏

وصلَّى اللهُ عَلَى سیّدنا و نبیّنا أبى‏القاسم مُحَمّدٍ

وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنه عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ‏

والحمد للّه الذى یحلم عنّى حتّى کأنّى لا ذنب لى فربّى احمد شى‏ءٍ عندى و احقّ بحمدى»

حمد مختص پروردگارى است که حلم مى‏ورزد، حلم مى‏ورزد صبور است با انسان راه مى‏آید مرافقت مى‏کند، مصاحبت مى‏کند اگر انسان یک گناهى انجام مى‏دهد فوراً آن گناه را برملا نمى‏کند و فوراً انسان را بر آن گناه مؤاخذه نمى‏کند اگر انسان یک کنتور روى پیشانیش بود- مثل کنتور آب ها کنتور برق همون طورى- هر گناهى که مى‏کرد یک دانه مى‏انداخت آن وقت چه آبروئى از همه مى‏رفت؟ شب، اول چیزى که انسان مى‏رسید، سلامٌ علیکم، نگاهى به کنتور مى‏کرد که چقدر کنتور مصرف کرده، اینجورى نیست، خدا خیلى آدم خوبى است، براى ما کنتور نگذاشته حتّى یک حدیثى هست، حدیث قدسى است، که من گناه بندگان را حتّى از اعزّ خلائق خودم آن‏ها را مخفى مى‏کنم‏[۱] و این خیلى عجیب است که چطور خدا گناه این بندگان را و گناه مردم را آنچنان مى‏پوشاند که براى همه‏ى افراد مخفى بماند. البتّه یک بحث خیلى مفصّلى دارد، گناه مراتب مختلفى دارد مرتبه‏ى عالم برزخ است مرتبه‏ى بالاتر است.

عرض شد این چه گناهى است که خداوند نسبت به آن گناه حلم مى‏ورزد؟ حلم مى‏ورزد و بردبار است؟ این چه گناهى است؟ و بردبارى پروردگار مستوجب حمد است چون بعضى از بردبارى‏ها این بردبارى خطرناک است و خلاصه عاقبتش معلوم نیست که چه خواهد شد لذا آن بردبارى مستوجب حمد نیست بردبارى‏اى مستوجب حمد است که مختوم به خیر باشد عاقبتش خوب باشد و این دو قسم است.

یک قسم عرض شد آن بردبارى و صبرى است که خداوند متعال بر گناه انسان صبر مى‏کند، صبر مى‏کند و انسان هى فرو مى‏رود در باتلاق، و هى فرو مى‏رود در آن کثرات و فرو مى‏رود در نفس و کم کم حالت غفلت مى‏آید یواش، یواش، یواش، بر او غلبه مى‏کند، بطورى که پس از یک مدّتى اهمیّت مسئله و اهمیّت راه، از او سلب مى‏شود و نظرش به مسائل نظر سطحى مى‏شود. نظر بدوى مى‏شود

نظرش نسبت به قضایا نظر غیر قابل اهتمام مى‏شود این همین‏طورى فرو مى‏رود و ما مثال‏هایش را هم ذکر کردیم یک مرتبه لطف خدا شامل حال این مى‏شود ولى لطفى که دیگر جبران مافات را نمى‏کند جلوى ضرر را از این به بعد مى‏گیرد عمرِ از دست رفته، رفته، آن دیگر کاریش نمى‏شود کرد. به قول پیغمبر اکرم «صلّى الله علیه و آله و سلّم» مى‏فرماید، گناهان خب مختلف هستند یک دسته از گناهان به این نحوند، که حضرت مى‏فرمایند: «مَنِ إقتَرَفَ ذَنباً فارَقَهُ عَقلٌ لَن یَعُد أبَداً»[۲] کسى که گناهى انجام بدهد یک سرمایه از وجود او به بیرون انداخته مى‏شود یک مقدار از عقل او که قوّه‏ى ممیّزه‏ى بین حقّ و باطل است، قوّه‏اى که تمییز مى‏دهد راه صحیح را از باطل، قوّه‏اى که بزنگاه‏ها را مى‏تواند تشخیص بدهد، و سر بزنگاه مسیر را تعیین کند، این ورى نروى‏ها، اینورى برو، اون را مى‏گویند عقل.

چه بسا دانشمندانى ما داریم که اینها علمشان زیاد است ولى عقلشان کم است یعنى قوّه‏ى ممیزه ندارند خیلى درس خواندند کتاب خیلى نوشتند فهم بسیار دقیقى در مسائل دارند امّا در عقل عملى، در آنجایى که مى‏خواهد در سر دو راهى گیر کرده، مى‏بینید «إ» اینور تشریف بردند چرا؟ چون آن مسئله، عبارت است از یک حدّت و یک بینش و یک ظرافت خاصّى که آن ظرافت در لسان شرع به عقل تعبیر آورده شده، مِیز بین حق و باطل.

آقاى حدّاد درس نخوانده بود تا سیوطى بیشتر نخوانده بود شما آقاى حدّاد را بگذارید پیش ابن سینا، ابن سینا کى بود؟ از نظر حافظه اول حافظه‏ى دنیا را داشت ما داریم افرادى که از نظر حافظه قوى هستند من خودم کوچک که بودم در سنین همان مدرسه و این‏ها که مى‏رفتیم حافظه‏ام غیرعادى بوده یک شعرى را که بیست خط بود دو مرتبه مى‏خواندم حفظ بودم و این تمام بود، دو مرتبه، بیشتر نه، خب الآن این‏طور نداریم دیگه. کتاب قانون را ابن سینا نوشته بود بعد رفته بود در یک کشور دیگر. گفتند ازش بخواهید قانون را درس بدهد، گفت قانون مى‏خواهید؟ گفتند بله، در طبّ بوده، شروع کرد قانون را درس دادن، از اوّلش شروع کرد درس دادن، به وسطهایش که رسید تازه کتاب قانونى که نوشته بود آن به دستش رسید، فرستاد بیاورند، یک واو کم و زیاد نکرده بود، این حافظه، التفات مى‏کنید، از نظر نبوغ، نبوغ فکرى، از نظر نبوغ فهمى، خب واقعاً فوق العاده بود، دقّتش در مطالب، و حدّتش در مسائل، واقعاً غیرعادّى بود نگاه مى‏کرد به صورت، مرض را تشخیص مى‏داد و گویا اعتماد بر یک حدسى مى‏کرد که آن حدس بسیار قوى، حدس عبارت است از یک نیرو و یک صفتى که در انسان [است‏] و

مسائل را از غیر طریق عادى به آن مى‏رسد از غیر طریق قاعده علیّت مى‏تواند برسد این را مى‏گویند حدس، چون اگر از طریق علیّت باشد همه باید برسند هر علّتى موجب یک معلولى است آن معلول علّت براى یک معلول دیگرى و بعد برسند، گرچه خب [طول بکشد]، ولى حدس یک مرتبه پرش است به جاى این که من باب مثال یک مقدّماتى را طى بکند از یک پدیده به پدیده‏ى دیگر پى ببرد یک مرتبه پرش مى‏کند، از معلول پرش مى‏کند به آن علت اول یعنى این سلسله‏ى علّیت را حذف مى‏کند این را مى‏گویند حدس، افراد در حدس متفاوتند بعضى حدسشان ضعیف است بعضى‏ها حدسشان قوى است بعضى‏ها خیلى حدسشان عالى است.

یک روز ما با یک نفر رفته بودیم جایى یک هواپیمایى آمد رفته بودیم در فرودگاه بدرقه‏ى مرحوم آقا، ایشان مى‏خواستند بروند مشهد [و] دیگر هجرت کنند [به مشهد] یک هواپیمایى آمد نشست بعد یکى از دوستان، رفقا بود این گفت: این هواپیما مال یک کشور است و براى این جا هم اسلحه مى‏آورد، خیلى تعجّب کردم هواپیما، هواپیماى سوئیسى بود علامت هواپیماى سوئیس رویش بود چطور این هواپیماى مال فلان کشور است و براى ایران اسلحه مى‏آورد؟ گفت من دلیل دارم- حالا دلیلش ببینید- گفت هر روز این موقع یک هواپیما از بالاى خانه‏ى ما رد مى‏شود رنگ آن هواپیما با این هواپیما یکى است و مى‏گویند که ایران دارد از آن جا اسلحه مى‏آورد هر روز، پس این هواپیما، همانى است که از بالا رد شده …..! بعضى‏ها هم حدسشان اینجورى است! شوخى نیست واقعیت دارد.

خدا رحمت کند مرحوم آقاى سبزوارى، خدا بیامرزدش از دوستان همدانى بود، همدانى سابق، با یک سید جلیل القدرى خدا حفظش کند حالا نمى‏دانم آن سیّد کجاست؟ قم است، مشهد است، کجاست؟ که الآن [هم زنده است‏]، بسیار سیّد ساده و خوش نفس و باصفا و متدیّن، خیلى، ایشان مى‏گفت یکدفعه ما تو همدان داشتیم مى‏رفتیم دره‏ى مرادبک، دره‏ى مرادبک یکى از همان نواحى متصل به همدان است بسیار خوش آب و هواست و خب مى‏روند، رفت و آمد مى‏کنند اهالى و اینها. نهر آب دارد باغ دارد، مى‏گفت یک هفته روز جمعه ما رفتیم یک جایى، مى‏گفت هفته بعد آمدیم برویم رسیدیم سر دو راهى گفت از این ور باید برویم، چرا از این ور باید برویم؟ گفتش که از اینور [دیگه‏]، گفتیم خب ما اهل همدانیم تو دارى مى‏گویى از این ور باید برویم؟ مى‏گفت نه باید از اینور برویم، گفتیم آخر به چه دلیل؟ مى‏گفت هفته‏ى پیش که ما داشتیم مى‏رفتیم به سمت باغ، دوتا کبوتر از بالاى سر ما با ما آمدند الآن من دیدم آن دوتا کبوتر دارند از این راه مى‏روند! ببین چقدر سادگى مى‏خواهد واقعاً؟ حالا

این سادگى اگر بیفتد در بستر کار و عمل اجتماعى و مسائل اجتماعى، ببین دیگر چه بیرون خواهد داد؟ بعضى‏ها حدسشان اینجورى است دیگر! خیلى عالى است یعنى دیگر خیلى از حدّ چیز بالاتر است.

امّا ابن سینا خیلى عجیب بود ابن سینا از نقطه‏ى نظر حدس جزء این قسم نبود. این قدر ایشان قوى بود که مى‏گویند یک روز نشسته بود دید از پشت بام صداى یک حرکتى مى‏آید همه هم احساس کردند صداى یک حرکتى میاید بعد از یک مدتى داشت صحبت مى‏کرد دوباره صداى حرکتى آمد، رد شد رو کرد به افراد گفت این صداى اوّل یک دختر بود که رفت، صداى دوم زن شد برگشت! ماندند متحیّر. بعد معلوم شد بله، عروسى داشتند و مجلسى بود در آن پشت و اینها، و بعد از یک مدّتى اون مجلس تمام شد و آمد. ولى این واقعیت دارد ها، یعنى اینقدر مسئله [دقیق است‏] یعنى حدس عجیب [است‏]، از کیفیّت حرکت تشخیص مى‏دهد از کیفیت صدا تشخیص مى‏دهد از کیفیت ….. خب این اختصاص به یک افراد خاصّى دارد. خاص است.

حالا این ابن سینا را شما نگاه بکنید، ببینید که عمر خودش را به چه گذراند؟ به چه مسائلى گذراند؟ یا تو دربار این پادشاه بود یا تو دربار آن پادشاه بود یا حاکم بود، وزیر بود و کار را اصلاح مى‏کرد مرد بزرگى بود کار اصلاح مى‏کرد، ولى بنده‏ى خدا مى‏بایست اوّل به اصلاح خودش بپردازد، به اصلاح خودش بپردازد، کى دوزاریش افتاد و مسئله را متوجّه شد؟ وقتى که دیگر عمرش تمام شده بود، آن موقع مى‏زد توى سرش، مى‏گویند در شبانه روز دوازده ساعت گریه مى‏کرد که خدایا عمرم بر باد رفته و دستم خالیه خب این مدّت جنابعالى چه مى‏کردید؟ چه مى‏کردى؟ حالا این را شما بگذارید پیش مثلًا اقاى حداد اولًا تا سیوطى بیشتر نخوانده از نظر هوش و استعداد چندان هوش و استعداد فوق العاده‏اى هم نه، ندارد، عادى است مسأله، از نظر حافظه، چه بسا مطلبى را بگوید، بعد دو روز دیگر فراموش کند همچنین مسئله‏اى است. اما مسئله‏اى است در او که آقا مى‏فرمایند من أعقَل از این مرد در دنیا سراغ ندارم! عاقل به که مى‏گویند؟ عاقل مى‏گویند به آن کسى که بهترین چیز را در بهترین وقت انتخاب کند و عزیزتر از انسان و عزیزتر از نفسِ انسان در عالم وجود چیست؟

انسان دنیا را براى چه مى‏خواهد؟ براى خودش مى‏خواهد دیگر، مى‏خواهد تو این دنیا بماند اگر فرض کنید که به شما بگویند که آقا به همسایه‏تان یک باغ دادند در شمال، صد هکتار! شما خوشحال مى‏شوید؟ مى‏گویید نه به من چه مربوط است؟ به آن دادند که دادند. اگر به شما بگویند به فلان شخص‏

در فلان کشور ده میلیارد پول دادند صد میلیارد پول دادند اصلًا تخیلش هم براى ما چیه؟ این است که اصلًا فکرمان [را هم‏] رویش نمى‏گذاریم که حالا فکر کنیم که اه! چطور دادند؟ چه جورى بوده قضیه؟

گذشته رفته اصلًا به ما چه ارتباطى دارد؟ امّا اگر بیایند به شما بگویند آقا مى‏خواهند به شما یک ماشین مى‏خواهند بدهند! اه کى مى‏خواهد بدهد؟ فلان کس، عجب! جدّى! چطور شده؟ راست مى‏گویى؟ شوخى نمى‏کنى؟ هى شروع مى‏کنى چرا؟ چون این به او مربوط است آن به این ربطى نداشت، یک ماشین سه میلیون، چهار میلیون، پنج میلیون که بیشتر قیمت ندارد، اون ده میلیارد گیرش آمده شما هیچ طوریت نمى‏شود این پنج میلیون گیرت آمده، شب تا صبح خوابت نمى‏برد از خوشحالى که اى بَه بَه چه خوب! چرا؟ بخاطر اینکه این مسئله به شما تعلّق دارد.

پس ما دنیا را براى چه مى‏خواهیم؟ دنیا را براى این مى‏خواهیم که چون به ما تعلّق دارد اگر تعلّق نداشته باشد مى‏خواهیم نباشد. مى‏گویند مورچه‏اى در روى برگ حرکت مى‏کرد آب جوى آمد آن برگ را شروع کرد حرکت دادن و نوسان دادن، گفت اى داد دنیا خراب شد، گفتند دنیا خراب نشد یک خورده آب جوى راه افتاده ترا دارد تکان مى‏دهد گفت من نباشم، مثل این که دنیا نباشد پس انسان دنیا را براى خودش مى‏خواهد حال که دنیا را براى خود مى‏خواهى، شما که وجودت را اینقدر عزیز مى‏دارى که دنیا را براى خودت مى‏خواهى و خود را بالاتر از دنیا مى‏دانى و مى‏خواهى شما بر دنیا سوار باشى تا بتوانى استفاده کنى، آیا این عقل شما و این فهم شما حکم نمى‏کند این وجود عزیز را و این سرمایه‏ى حیات را و این چیزى که تمام دنیا را براى او مى‏خواهى، آیا این را به آن نقطه‏اى که باید و شاید ننشانى؟ و به آن منزل و مقصودى که قابلیت او را دارد نبرى؟ خیلى احمقى؟؟ ها؟ آقاى حدّاد براى این عاقل است [که‏] از اوّل آمد چه کار کرد؟ با خودش آمد حساب را تصفیه کرد بقیّه آمدند این مسئله را فراموش کردند. فرقى نمى‏کند بقیه یعنى ما، فرقى نمى‏کند مجلس خودمانى است رودرواسى نداریم، همه‏مون مثل هم هستیم. ما مى‏آییم آن مسئله‏ى اصلى را فراموش مى‏کنیم و الّا اگر به این مسئله بخواهیم بپردازیم من گمان نمى‏کنم ده دقیقه وقتمان را به بطالت بگذرانیم! جدّى گمان نمى‏کنم! ده دقیقه، چون همان ده دقیقه مى‏شود چى؟ مى‏شود خسران، چون ده دقیقه رفت دیگر، ده دقیقه رفت، همان ده دقیقه ممکن بود کارساز باشد همان ده دقیقه ممکن بود اثر داشته باشد آن از اوّل آمد بوسید و گذاشت کنار.

به قول مرحوم آقا مى‏فرمودند دنیا را براى اهل دنیا بگذار «دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ» الاى هیچ ز بهر هیچ بر هیچ مپیچ» چندتا هیچ شد؟ همه‏اش هیچ است! مرحوم آقا این را خیلى تذکّر مى‏دادند به دوستانشان، دنیا را براى اهل دنیا بگذارید البته قبل از ایشان هم بزرگان این مطالب را فرمودند مرحوم اخوند ملاحسینقلى مرحوم سیّد احمد کربلائى حاج میرزا جواد ملکى تبریزى، این‏

بزرگان همه در عباراتشان این کلام بود، دنیا را براى اهل دنیا بگذار، دنیا نه منظور منزل و ساختمان و اینهاست، نه اینها حالا مراتب پایین است انسان باید بر حسب ضرورت خود آن چه که اقتضاء مى‏کند باید یک کارى را انجام بدهد در آن حدّ ضرورت البته. منظور رفتن توى این ریاسات و این کثرات، سر و کلّه زدن هاى با مردم، این بگیر و ببند و بزن و شب تا صبح نقشه بکش و تو نماز و تو خواب و فلان بکن، و اینجورش مى‏کنم و آنجورش مى‏کنم فردا این کار را مى‏کنم، بروم زودتر این را انجام بدهم، این معامله را بهش برسم از دست او در بیاورم. این فرض کنید که تجارت چیز بکنم، این چیز. اینها همه چیست؟ این‏ها همه دنیاست، دنیا را براى اهلش بسپار بنده خدا، خیال نکن تو اگر دنیا را رها کردى دنیا خراب مى‏شود نه خاطر جمع، خدا یک عده قبراق عالى، سر زنده با نشاط براى دنیا درست کرده اگر تو نپردازى آنها مى‏پردازند، غصّه‏ى دنیا را نخور. برو غصّه‏ى خودت را بخور این قدر غصه‏ى دنیا و اینو و اونو نخور! ها؟ دنیا را باید به اهل دنیا گذاشت اگر کسى نمى‏خواهد بیاید، ول کن آقا. اگر ول نکنى معطل ماندى معطّل ماندى کلاهت پس معرکه است آقاى حدّاد آمد این‏ها را فهمید اینها همه‏اش بازى است به اسم خدا، اینها همه‏اش کلک است خدا را گذاشتند جلو، کلک آقا! حقّه بازى است ما گول حقّه بازى را نمى‏خوریم آقا جون، بیخود زحمت نکشید، نخواهید ما را دور بزنید ما چیزهایى از پدرمان یاد گرفتیم، دیگر گول حقّه بازى را نمى‏خوریم، گول کلک را نمى‏خوریم مى‏آیید آدم را دور مى‏زنید خیال مى‏کنید ما نمى‏فهمیم بچّه گیر آوردید؟ آمد حسابش را تصفیه کرد.

پدر ما که اینقدر داد و بیداد مى‏کرد براى این بود که بابا بیایید اوّل به خودتان برسید بیایید اوّل به وضعیّت خودتان برسید این قدر با خدا بازى نکنید این قدر با خدا شوخى نکنید این قدر دنبال این و آن، بیا و برو بالا و پایین نروید آدم که با خدا شوخى ندارد راه خدا که این حرف‏ها را ندارد این مظلوم نمائى‏ها را ندارد این کلک‏ها را ندارد راه خدا صاف است راه خدا روشن است آقا این کار را بکن تمام شد، تمام شد و رفت، نه! خداحافظ، هیچ برخورد، معطّل نمى‏شویم رویش. یا این یا خداحافظ، مى‏دانید من نه ادّعاى استادى مى‏کنم نه ادّعاى ولایت! نه، این حرف‏ها را ما همه بوسیدیم گذاشتیم کنار، این‏ها را براى اهل دینا گذاشتیم ما این‏ها را جزء اسباب و آلات و وسایل ……، ولى به این مقدار من در خودم حقّ دارم که نسبت به مبانى خودم دفاع داشته باشم اگر کسى موافقت مى‏کند بسم اللّه، موافقت نمى‏کند خداحافظ. شما تا بحال از من شنیدید که من بگویم بنده استادم؟ هر که شنیده بیاید شهادت بدهد «بینى و بین اللّه، بینکم و بین اللّه» بیایید، بیایید بلند شوید بگویید. گفتم در خلوت یا در ظهور [بیایید بگویید] گفتم بنده وصىّ هستم؟ گفتم بنده ولىّ هستم؟ ما دنبال چیزى مى‏رویم که آقا ولایت و

وصایت و استادى اینها همه کشک است در قبال او، همه‏اش اینها بازى است، همه‏اش اینها اعتبارات است. خدا این حرف‏ها را برنمى‏دارد خدا بازى برنمى‏دارد خدا دکّان برنمى‏دارد ولىّ چیه؟ آقا چیه؟ حضرت آقا چیه؟ حاج آقا کیه؟ حرف‏ها چیه آقا؟ اینها را براى اهل دنیا بگذارید اینها را براى آن کسانى که دنبالش هستند بگذارید. بس است این قدر صحبت، بس است این قدر مطلب، بس است این قدر نصیحت، بس است این قدر چیز، یک مقدارى به خودمان بیاییم، آخر سنّى از ما گذشته، عمرى ازمون گذشته، خب اگر قرار باشد ما توى این حرف‏ها باشیم خب با بقیّه چه فرقى کردیم؟ خب از اوّل مى‏رفتیم مسئله‏مان را با همه حل مى‏کردیم تمام مى‏شد، مجسّمه‏مان را هم از طلا مى‏گرفتند، مى‏رفتیم تمام مى‏کردیم دیگر! تمام اینها چیست؟ آقا، اصلًا ما مى‏خواهیم حقّه بازى کنیم چه کار دارید؟ دلمان مى‏خواهد کلک باشیم، مى‏گویند اهلًا و سهلًا و مرحباً، بیائید …

مرید باش. هر کارى دلت مى‏خواهد بکن. این که عرض مى‏کنم شوخى نیست ها. بنده شواهد دارم. شواهد عینى دارم. که مسئله از این قرار است. شواهد عینى دارم. خب بلند مى‏شویم مى‏رویم تمام مى‏کنیم دیگر. تمام این اوضاع و اینها، همه به خاطر چیه؟ همه اینها به خاطر این است که آقا آخه یک مسأله‏اى، یک حساب و کتابى، آخر یک درد بى‏درمانى براى این مرض خودمان داشته باشیم. خب اگر دکان و دستگاه است. ما را به خیر و شما را به سلامت.

این آقاى حداد آمد حساب خودش را چه کار کرد؟ آمد حساب خودش را تصفیه کرد. گفت هیچ وجودى. دو، دوتا چهارتا. حساب کرد. البته باید از خدا بخواهیم توفیق همین را هم خدا باید در ما قرار بدهد. توفیق دردیابى. توفیق احساس. احساس‏ها. اصل همه‏اش به اوست. و همه مسائل رجوع به او دارد. توفیق اینکه به فرموده‏ى کلام پیغمبر وقتى که قیس بن عامر آمده بود خدمت پیغمبر، حضرت او را نصیحت کردند. راجع به اعمال و کردار و کارهایش او را نصیحت کردند. گفت یا رسول الله این نصیحت‏هاى شما را اگر بنویسیم خیلى خوب است. حضرت فرمودند: بفرستید دنبال حسّان، حسان شاعر است بیاید. تا رفت حسان بیاید خود قیس [چون‏] طبع شعر داشت. خودش به شعر درآورد.

«تَخیّر خلیطاً مِن فِعالِکَ إنَّما قَرینُ الفتى فِى القَبرِ ما کانَ یَفعَلُ»[۳]

یک دوستى براى خودت انتخاب کن، از چى؟ از اعمال و کردارت. نه از دوستان دنیایى. دوستان دنیایى فقط جنازه‏ى تو را مى‏گیرند. تا دم قبر هم تشیع مى‏کنند. بلند بگو لا اله الا الله. مرحوم آقا عجیب‏

است ها. مرحوم آقا مى‏فرمودند در طهران تشیع جنازه [اى مانند تشیع جنازه پدر ما] نشده بود. همین پدر آقا، در تمام مدّتى که در اوین مرض قلب داشت و تابستان در اوین بود. همان املاکشان، املاک اجدادى ما، چون ما نسبمان همه‏ى آنها در اوین و درکه بودند دیگر در آنجا بودند. جدّ دهم خود من، امامزاده سید محمد ولى، ایشون الان همان درکه هست. ایشان در آن مدتى که در آنجا بودند، پدر ما مى‏گفت، یک نفر به دیدن او نیامد. اونوقت همین که از دنیا مى‏رود «برس به فریاد ما مهدى صاحب زمان» مى‏گفتند در تشییع جنازه‏اش‏ها! رفت ز دار فنا، حجت الاسلام ما. برس به فریاد ما، مهدى صاحب زمان. همین‏ها، این مردمند. آقاجان همین مردم که مى‏آیند قربان صدقه‏ات مى‏روند، فدایت مى‏شوند، آقا این مردم- از من بشنوید- فردا من و شما را تنها مى‏گذارند. حالا اگر هم از من نمى‏شنوید. ان‏شاءالله آن دنیا وقتى به هم رسیدیم مى‏گویید آسید محسن راست گفتى‏ها. هم من به شما مى‏گویم هم شما به من مى‏گویید. همه به هم مى‏گوییم راست گفتید. همین‏ها انسان را تنها مى‏گذارند. و گذاشتند. تنها گذاشتند. خب حالا چى با انسان مى‏ماند؟

تخیّر خلیّاً من فعالک انّما قرین فتى فى القبر ما کان یفعل»

یک دوستى براى خود، انتخاب کن. این دوست از کردار و اعمال و أفعالت باید باشد. که به درستى که قرین و مصاحب انسان، دوستان دنیایى نیستند در قبر. قرین و مصاحب انسان همین افعال و اعمالى است که دارد در این دنیا انجام مى‏دهد.

«فلا بدّ من یوم الحشر من ان تعدَّهُ لیوم یلاقوا المرء فیه و یحشروا.»

ظاهرا این است. البته من دیگر فراموش کردم مجموع مضمون این مسائل و مطالبى که پیغمبر اکرم فرمودند در این قضایا دور مى‏زند و در اینجا مى‏آید. تمام این سِیر، از قبر تا روز قیامت، تمامش این اعمال با تو هستند. هیچ کس نیست. پدر از پسر روز قیامت فرار مى‏کند، حالا ببینید. پدر از پسر فرار مى‏کند. زن از شوهر فرار مى‏کند. شوهر از زن فرار مى‏کند. مادر از بچه فرار مى‏کند. دوست از دوست فرار مى‏کند. طبق آیه‏ى قرآن. از خودمان نمى‏گوییم. آقا، آیه‏ى قرآن مى‏آوریم‏[۴] یَوْمَ یَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِیهِ‏ از برادر فرار مى‏کند. (وَ أُمِّهِ وَ أَبِیهِ‏[۵] از مادرش فرار مى‏کند. از پدرش فرار مى‏کند (وَ صاحِبَتِهِ‏

وَ بَنِیهِ‏[۶] پنجاه سال توى این دنیا، با هم زن و شوهر بودند. روز قیامت، این پرونده را گذاشته روى دوشش و یا على برو، اصلا هرچه مى‏گوید آى کجا دارى مى‏روى؟ پنجاه سال با هم بودیم. آنجا با هم بودیم. اینجا هر کس سراغ کار خودش است. لِکُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ یَوْمَئِذٍ شَأْنٌ یُغْنِیهِ‏[۷] براى هر کسى یک شغلى است. «یغنیه» که او را بى‏نیاز مى‏کند. (لِکُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ یَوْمَئِذٍ شَأْنٌ یُغْنِیهِ‏ شأن و کارى که او را کفایت مى‏کند. دیگر نمى‏گذارد به کارهاى دیگر برسد. همین کارى که دارد بسش است. همین پرونده‏اى که رو دوشش هست دیگر بسش است. «یغنیه» تا بخواهد پشت کند دست دیگرى را هم بگیرد. ابدا. البته اینها افراد عادى هستندها. آنهایى که خب، دیگر حسابشان اینها دیگر فرق مى‏کند. آنها دیگر مسئله‏شان جدا است. بله راجع به اویس هم داریم که پیغمبر فرمودند: به اندازه‏ى رمه‏هاى قبیله مضر و ربیعه شفاعت مى‏کند[۸]. آنها هم خب هستند، از آن دسته افراد [هم هستند].

پس کارى که آقاى حداد کرد چه [بود]؟ دو، دوتا چهارتا. گفت آقا جان هیچ کس در این دنیا براى من از خود من مهم‏تر نیست، مى‏گویند حیوانات را آمدند تست کردند که کدام یک از حیوانات به فرزندش بیشتر علاقه دارد. در نهایت متوجّه شدند که میمون از همه بیشتر علاقه دارد. آمدند یک میمون را با بچّه‏اش کردند تو یک اتاق. اتاق را گرمش کردند. تقریبا مثل اتاق سونا مانندى بود. هى گرم شد. گرم شد گرم شد این میمونِ مادر، بچه‏اش را گذاشته بود روى دوشش. به خاطر اینکه [گرم‏] نشود هى از این ور پرید آن ور پرید. اینها هى داغ مى‏کردند. هى زیاد شد. زیاد شد. دید نه! دیگر قابل تحمل نیست. بچه را گذاشت رفت رویش ایستاد. در نهایت این است.

قضیه را گفتم بهتون دیگر؟ مولانا مى‏گوید:

ملک الموت من نه مهضتى‏ام‏ من یکى پیرزاد محنتى‏ام.[۹]

اگر آمدى سراغ مهضتى، مریض آن است. توى آن اتاق است. گاو کلّه‏اش را کرده بود توى دیگ درنمى‏آمد، خیال کرد عزرائیل است. نصف شب هم بود. فکر کرد عزرائیل است. دخترش هم مریض بود. گفت مریض آن است. همینى که مى‏گفت. خدا من را بلاگردونت بکند ها. همین مادر. همین.

دو نفر با هم ازدواج مى‏کنند. اول با هم دیگر خوبند. ماه عسل، ان‏شاءالله همیشه براى ما و شما ماه عسل باشد. ولى خب بعضى وقت‏ها نمى‏شود، خب دیگر على اى حال، براى شماها که هست؟ خب، خیلى خب الحمدلله. حالا بعضى‏ها باشند. خب. بعد کم‏کم تغییر پیدا مى‏کند و فلان و فلان و بعد یک خورده اوضاع همچین یک خورده مسائل قاطى مى‏شود. و دو، دوتا مى‏شود پنج‏تا. و سه دوتا مى‏شود هشت‏تا. و نه‏تا و آقا اوضاع به هم مى‏ریزد.

إ یک خورده اون اخم و تَخم و فلان و … آقا، دو سال بعد، سه سال بعد سرشان تو دادگاه و محکمه درمى‏آید. چه شد؟ شما که اول مى‏گفتید، ما هم دیگر را درک کردیم. چرا الان دارید همدیگر را دک مى‏کنید؟ این چیه؟ دنیا است آقا. اى فدایت شوم. اى قربانت بگردم. نه آقا! این نیست. گول نخوریم ها! قضیه، از این خبرها نیست. بله. باید محبّت باشد. انس باشد. اینها همه به جاى خودش محفوظ. ولى نکته اینجاست که انسانِ عاقل، همیشه باید، یک جاى خالى را براى خودش نگه دارد. همیشه قلب خودمان را تماماً و صددرصد از یک تخیّل و تصوّر مملوّ نکنیم که یک وقتى اگر خلاف شد مشکل باشد. همیشه یک جاى خالى را براى توجّه به آن سمت، براى خودمان داشته باشیم، در همه مسائل.

آقاى حدّاد آمد از اول، خود را برگزید. حالا این عاقل است یا این سینا؟ کدام عاقلند؟ نتیجه‏اش چیه؟ الان، الان اگر چشم برزخى شما باز بشود. ان‏شاءالله که باز شده و بیشتر هم باز خواهد شد. و خب امیدواریم که بالاخره رفقا دوستان، اینها همتى مددى دست ما را هم بگیرند. خلاصه مى‏گویند سلام روستایى بى‏طمع نیست. خیال نکنید حالا به همین راحتى مى‏آیید و مى‏گویید آقا حرف بزن، آقا حرف بزن. فردا ما خلاصه پى قضیه را مى‏گیریم ها! آن وقت کارتان مشکل مى‏شود. چون بار من خیلى سنگین است. اگر چشم برزخیمان را خدا، باز کند و ما الان به مقام ابن سینا- و مقام بزرگى دارد در این شکى نیست. مرد بزرگى بود. از مفاخر اسلام بود. زحمت کشید. اینها همه به جاى خود محفوظ- و آقاى حداد را نگاه کنیم. چیه قضیه؟ تفاوت کجاست؟ تفاوت از زمین تا آسمان است. حالا کدام عاقل‏تر بودند؟ کدام فهمشان بیشتر بود؟ کدام درایتشان؟ حتى اگر آقاى حداد به حسب ظاهر [کتاب‏] شفاى بوعلى را هم بخواند نفهمد! به حسب ظاهر البته ها. شفاى بوعلى را خود ما درس گرفتیم. ولى صحبت در شفا و قانون و اشارات نیست. صحبت در ادراک مسئله و ادراک موقعیّت است. کدام یک از این دو موقعیت را بهتر ادراک کردند؟ کدام یک از این دو؟

خب این مى‏گذرد. بعضى‏ها هم ممکن است که فرض کنید که مدت‏ها بگذرد و تا آخر هم ملتفت نشوند. اقلا ابن سینا آخر ملتفت شد. و آن ماه‏هاى آخر عمرش را مى‏گویند دیگر همش به تهجّد و ابتهال و بکاء و این مسائل، ظاهرا مى‏گذراند. ولى ممکن است که انسان هم متوجه نشود. خب خدا دستش را گرفت. ولى آیا، آن عمرى را که در این مدت، همه‏ى این عمر از او گذشته بود. و مى‏توانست این عمر را در مرتبه‏ى بالاترى قرار بدهد. آیا آن مرتبه بالاتر دیگر برمى‏گردد؟ دیگر مطلقا برنمى‏گردد. آن دیگر برنمى‏گردد.

تا اینجا آن مقدارى که کردى بسیار خب زحمت کشیدى. آن مقدارى که قصد [ت‏] خالص بود. به پایت مى‏نویسم. آن مقدارى که کمک کردى به ایتام کمک کردى. در وزراتت چه کردى. چه کردى. و چه کردى. آنها را به پایت مى‏نویسم. البته در صورتى که قصدت خالص باشد. قصدت خدا باشد. مسائل دیگر در کار نباشد. ما آنها را همه را به پایت مى‏نویسیم. ولى بنده خدا، تو که مى‏خواستى قصدت را خالص کنى. مى‏خواستى اقلا پایت را آن بالا بگذارى. آن طرفش هم هست.

یک بنده خدایى بود. این از همین روحانیونى بود که سابق از ساواک شاه پول مى‏گرفتند. مقررى مى‏گرفتند. در همین قم هم بود. منبرى هم بود. بعدا خب اسناد و اینها درآمد. که بله ایشان ماهى پانصد تومان، چقدر، از ساواک پول مى‏گرفت آن موقع. بله. یک روز من این قضیه را با مرحوم آقا مطرح کردم. گفتیم بله، فلانى از ساواک سندش درآمده که پول مى‏گرفته. و بعد از انقلاب هم مثل اینکه بلافاصله فوت کرد. على اى حال خدا ان‏شاءالله به او با غفران خودش برخورد بکند. ما دیگر چه مى‏دانیم. مرحوم آقا فرمودند: خب بنده‏ى خدا تو که قرار است خودت را به اینها بفروشى چرا به ماهى پانصد تومان مى‏فروشى؟ تو ماهى صد هزار تومان آن موقع هم بگویى بهت مى‏دهند. چرا به ماهى پانصد تومان تو مى‏آیى تنازل مى‏کنى؟ حالا که قرار است دینت را بفروشى، خب اقلا در قبالش یک چیز درست و حسابى پیدا کن. ماهى پانصد تومان چیه؟ حالا ماهى پانصد تومان آن موقع، مى‏شود تقریبا ماهى، چقدر؟ پنجاه هزار تومان. چهل پنجاه هزار تومان الان فرض کنید که مى‏شود. خب ماهى چهل پنجاه هزار تومان فرض کنید که حالا ….

خب این طرفش هم هست. وقتى که انسان مى‏خواهد قصدش را خالص بکند. خب جورى خالص بکند که بتواند به آن رتبه‏ى علیاء و مرتبه‏ى اعلى برسد. این‏طور خالص بکند. و الّا خب بله، نصیبش همین مقدار است. و از این بالاتر چه؟ بالاتر نمى‏رود.

قسم دیگرى از حلم، عرض شد حلمى است که خداوند، با آن حلمش با ما، رفیقانه برخورد مى‏کند. نه اینکه چشم پوشى مى‏کند. و این خیلى عجیب است. و من خیال مى‏کنم. شاید منظور حضرت سجاد علیه السلام، این قسم سوم باشد. گرچه اگر قسم دوم هم باشد اشکالى ندارد که خدا بالاخره صبر مى‏کند، صبر مى‏کند. و بعد با نهیبى و با ضربه‏اى و با مسئله‏اى، انسان را متوجه مى‏کند. باز آن هم خوب است. آن هم باز، جاى شکرش باقى است. که اقلا نگذاشت انسان دیگه ساقط بشود. نگذاشت انسان به هلاکت بیافتد. نگذاشت انسان دیگر آن وجود خودش را، و هستى خودش را، آن را از دست بدهد. اما از این بالاتر، این قسم است. که انسان گناه مى‏کند. ولى خدا با انسان باز رفیق است. انسان خطا و لغزش مى‏کند، و نه تنها خدا چشم پوشى مى‏کند، بلکه همراه با انسان مى‏آید جلو. و با این جلو آمدن، هى تربیت مى‏کند. یعنى نه اینکه مى‏زند. یعنى این گناه، با تربیت انسان توأم است. مثل چى؟ قضیه موسى و آن رمه را سراغ داریم؟

یک بره‏اى از رمه در زمان حضرت موسى، آخه حضرت موسى مدتى چوپان بود.

شبان وادى ایمن، گهى رسد به مراد که هشت سال به جان، خدمت شعیب کند

حضرت موسى آمد خدمت شعیب کند. آن هم پیغمبر است دیگر. مى‏داند از چه راه وارد بشود. انداختش چوپانى. تو برو فعلا چوپانى بکن. آن مى‏داند این باید بعد چه مسئولیتى به عهده بگیرد. و باید کجاها برود. انداختش در دست‏انداز تربیت، یک گله را داد بهش. گله، گله که مثل آدم راه نمى‏آیند. یکى از این ور مى‏رود. یکى از آن ور مى‏رود. بز، سرش را مى‏اندازد از آن طرف مى‏رود. گوسفند از آن طرف مى‏رود. این، بیابان است. گرگ است. سارق است. هزار خطر است. درّه است. نهر آب است. این هم چوپان است. بایستى که رمه را درست، صحیح و سالم برساند. مى‏دوید دنبال این، هى مى‏دوید دنبال آن. هر روز یک سنگ برمى‏داشت مى‏انداخت. اونو برمى‏داشت. دوباره برمى‏داشت آن، آى، کجا مى‏روى؟ موساى پیغمبر دنبال بره مى‏دوید. یک روز یکى از این برّه‏هاى ناقلا، آمد سر به سر حضرت موسى بگذارد. گفت بگذار، یک خورده ما سر به سرت بگذاریم. حالا تو مى‏خواهى بروى سراغ مردم، اول یک خورده بِکش ببین چه مزه مى‏دهد؟ اینها همه زبان حال است ها. بنده هم زبان حال مى‏گویم. اول یک خورده بیا، تا بعد بروى خودت را با مردم بتوانى وفق بدهى.

بره شروع کرد به رفتن، این بدو، او بدو. خلاصه؟ حضرت موسى هم که به این نمى‏رسید. بالاخره آن براى سرپایینى و سربالایى درست شده بود. مى‏پرید بالا. مى‏پرید پایین و خلاصه، ولى او هم دست برنمى‏داشت. هى مى‏رفت. هى دست برنمى‏داشت. نه سنگ بهش زد، نه تیر بهش انداخت. نه‏

نمى‏دانم، فحشش داد. نه سب بهش داد. مى‏دید این بره، براى آدم کردن من دارد مى‏دود. این را مى‏فهمید حضرت موسى. هى رفت، هى رفت، هى رفت، اما رفت، با خودش چه مى‏گوید با این بره؟ اگر ما بودیم چه کار مى‏کردیم؟ آقا مى‏رفتیم، اى خدا بگویم چه کارت کند. تو الان اینقدر قیمت دارى. بیست هزار تومان، سى هزار تومان. دارى به مال من صدمه مى‏زنى. دارى ضرر مى‏زنى. گیرم بیایى، [ببین چه کارت‏] مى‏کنم. همانجایى که مى‏رسیم فورى چاقو را برمى‏داریم سرش را مى‏بریم تا دیگر از این اشتباهات در زندگیش تکرار نکند. که اینقدر دنبال ….، انسان بداند. اما حضرت موسى رفت، بهش رسید. وقتى بره خسته شد، دیگر نتوانست، رسید بهش. حالا زبان حالش چیست؟

میگه اى بره تو که از این رمه جدا افتاده‏اى، من براى آن بیست هزار تومان و ده هزار تومان که از کیسه‏ى من رفته دلم نمى‏سوزد. براى خودت دلم مى‏سوزد. که الان گیر گرگ مى‏افتى. دل سوزى من براى توست. این همه تعبى که خودم را دارم مى‏اندازم. براى تکامل توست. این زحمتى که الان دارم به خودم مى‏دهم. این زحمت براى اینکه تو به خطر نیفتى. همراه با عصیان تو، من دارم خودم را به تعب مى‏اندازم. هى تو دارى عصیان مى‏کنى. من هى دارم دنبال تو مى‏آیم. هى تو دارى نافرمانى مى‏کنى. من هى دارم همراه با تو مى‏آیم. هى تو دارى تخلف مى‏کنى از جاده. هى من دارم همراه تو مى‏آیم. که چى؟ که تو را بگیرم، برگردانم. به سعادتت، به حیاتت، به رستگاریت، به رشدت به کمالت. به بروز استعدادهایت، به فعلیت استعداداتت من دارم براى تو این کار را مى‏کنم. تو خیال مى‏کنى من دارم به دنبال تو مى‏آیم براى اینکه نفعى متوجّه من بشود؟ تو خیال مى‏کنى که الان من دارم دنبال تو مى‏آیم به خاطر اینکه یک روزى تو دستى از من بگیرى؟ تو خیال مى‏کنى حالا که من دارم، دنبالت مى‏آیم به خاطر اینکه یک روز به درد من بخورى؟ تو خیال مى‏کنى من که دارم دنبال تو مى‏آیم به خاطر این است که شئونات و حیثیات و مصالح اجتماعى من به واسطه‏ى تو تأمین مى‏شود؟ این است مسئله؟ نه جانم. این آمدن من و این حرکت من، اینها تمام، به خاطر این است که تو به تکاملت برسى. اى بنده‏ى خدا.

حرکت استاد با یک شاگرد، حرکت حضرت موسى با شبان است، مولانا، این را مى‏خواهد بگوید. وقتى که یک شاگردى، در تحت تربیت سلوکى یک استاد برمى‏آید. آرام که نمى‏نشیند. بعضى‏ها هستند آرام هستند. عقل دارند. فهم دارند. بار، را بر استاد، زیاد نمى‏کنند. بلکه بار برمى‏دارند از دوش استاد. ولى بعضى‏ها نه، نافرمانى مى‏کنند. خطا مى‏کنند. لغزش مى‏کنند. استاد هم با آنها راه مى‏آید. هى به آنها تذکر مى‏دهد. هى به آنها ….. اینها خیال مى‏کنند چه؟ این واسه خودش مى‏خواهد. مى‏خواهد مجلسش گرم‏تر باشد. بیچاره. خیال مى‏کند استاد تا حالا با این راه مى‏آید. به خاطر این است که نفعى‏

متوجه او مى‏شود. به خاطر اینکه بگویند فردا، چندتا شاگرد تربیت کرده و به کمال رسانده. به خاطر اینکه در میان اجتماع و اینها بخواهد معروف بشود. بنده خدا، اینها به خاطر خودت است. تمام این ناملایمت‏ها و تمام این مرارت‏هایى که دارد مى‏کشد به خاطر خودت است. مى‏خواهى برو، ببین ککش مى‏گزد یا نه؟ امتحانش کن. امتحانش مجانى است. ولى به ضرر او تمام نمى‏شود. به ضرر خودت تمام مى‏شود.

این حلم، حلمى است که حضرت سجاد دارد مى‏گوید: «الحمدلله الذى یحلم عنى، کانّى لاذنب لى.» دارد با من خدا مدارا مى‏کند. انگار نه انگار من گناه مى‏کنم [انگار] خدا [را] اطاعت مى‏کنم. ولى این گناه مرا، در راه تربیت خودش، تحمل مى‏کند. مى‏خواهد مرا تربیّت بکند. این گناه مرا، ندیده مى‏گیرد. مى‏گوید این بچه است. ولش کن. نقص دارد، اشتباه مى‏کند. شیطان گاهى گولش مى‏زند. هواى نفس گاهى غلبه مى‏کند. نباید که ما سخت بگیریم. دیدید مى‏گویند؟ مى‏گویند بابا! خدا که سخت نمى‏گیرد. تو دیگر چرا سخت مى‏گیرى؟ هان؟ خدا که سخت نمى‏گیرد. پس این خدا که الان دارد با ما مدارا مى‏کند. این مدارا براى تکامل خود ماست. چیزى گیر او نمى‏آید. او غنى به ذات است. اون استغناى ذاتى دارد. او صمد است. او توپر است. او خلاء ندارد. او جنبه‏ى نقصان و استعداد ندارد که بخواهد به فعلیت برسد. اینها همه‏اش به خاطر ماست. حالا ما خیال مى‏کنیم. عجب! یک شب بلند مى‏شویم نماز شب مى‏خوانیم. خدایا، یک بنده دارى ساعت چهار بلند شده، واست دارد نماز مى‏خواند. خدا هیچى نمى‏گوید. مى‏گوید تو بخوان. هرچه هم مى‏خواهى بگویى بگو. تو پاشو نمازت را بخوان. بیا به ما فخر بفروش. تو پاشو این کار را بکن. بیا این کار را بکن. تو پاشو این کار را انجام بده.

مرحوم آقا رضوان الله علیه مشکلشان این بود با ما. ما افراد سرکشى بودیم. ما افراد متمرد بودیم. و این استاد، در قبال تعهد و تکلیفش نسبت به شاگرد، گیر کرده بود. عجیب اینجاست و عجیب اینجاست. که گاهى از اوقات، منّت اطاعت از استاد را اینها به خود مى‏خریدند و دم برنمى‏آوردند. یعنى شاگرد مى‏آمد، در ارتباط با استاد، عملى را انجام مى‏داد، و آن منّتش را بر استاد مى‏گذاشت. چون شما گفتید من این را انجام مى‏دهم. ولى او از بزرگوارى خودش حرف نمى‏زد. مى‏گفت بگذار انجام بدهد، منّتش را سر من بگذارد. مى‏فهمید چقدر بزرگوارى مى‏خواهد؟ اینهایى که دارم خدمتتان عرض مى‏کنم، اسرار سلوک است ها. اسرار تربیت استاد و شاگرد است ها که مرحوم آقا، این منّت را بر خود مى‏خریدند- من پسرشان هستم دیگر، از اوضاعشان اطلاع داشتم دیگر. از ارتباطشان با افراد، مطّلع‏

بودم دیگر- حالا این دستورى که برداشته دارد به این مى‏دهد نمى‏داند بیچاره، این دستور، را دارد براى خودت مى‏دهد. این دستور را براى خودش نمى‏دهد. این دستور را براى تو دارد مى‏دهد. البته، دستورى که مى‏دهد یک قدرى مقدارى مشکل است. پس چى؟ آسان است؟ حلوا بدهد؟ دستور حلوا و پلوى زعفران بدهد؟ خب آن که دیگر هنر نیست. این که دیگر مسئله ندارد. آن هر لات بى‏سر و بى‏پایى مى‏شود سالک. هر آدم اوباشى مى‏شود سالک.

دستورى که او مى‏دهد. توش یک مقدارى چه هست؟ فشار است. توش یک مقدارى تضییق است. و این دستور را براى تو مى‏دهد. آن وقت تو منت سر او مى‏گذارى؟ بله! چون شما فرمودید ما انجام دادیم. بله! چون شما فرمودید. اون هم به روى بزرگوارى خودش نمى‏آورد. هى صبر مى‏کند. مى‏گوید باشد. تو انجام بده. تو از اینجا رد بشو. از این پل رد بشو. از این قضیه بگذر. باشه! چرا؟ چون او دارد یک چیز دیگرى مى‏بیند. او دارد به جاى دیگر [ى‏] توجه مى‏کند. او به تو نگاه نمى‏کند. اصلا وجهه‏ى او چیز دیگر [ى‏] است. إتّجاه او چیز دیگر [ى‏] است. چشم او چیز دیگرى را مى‏بیند. التفات مى‏کنید چقدر نکته دقیق است؟

من خیال مى‏کنم دیگر وقت براى ادامه‏ى مسئله، نباشد. ان‏شاءالله تتمه‏اش را اگر خدا بخواهد براى شب آینده، اگر چنانچه توفیق پیدا کنیم ان‏شاءالله عرض مى‏کنیم.

على اى حال امیدواریم که خداوند، فهم ما را باز و همت ما را عالى و ما را نسبت به وظیفه و تکلیفمان، متعهّد بگرداند.

اللهم صل على محمد و آل محمد

[۱]

[۲] . احیاء علوم الدین، ج ۳، الجزء ۸، ص ۲۳: من قارف ذنباً فارقه عقل لایعود إلیه أبداً.

[۳] . الأمالى( للصدوق)، ص ۳.

[۴] . سوره عبس، آیه ۳۴.

[۵] . سوره عبس، آیه ۳۵.

[۶] . سوره عبس، آیه ۳۶.

[۷] . سوره عبس، آیه ۳۷.

[۸] . رجال الکشى، ص ۹۹: أبشروا برجل من أمتّى یقال له أُویسٌ القَرَنى فإنه یشفع لمثل ربیعه و مُضَر.

[۹] .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن