جلسه ۸ شرح دعای ابوحمزهثمالی سال ۱۴۲۱
موضوع: جلسه ۸ شرح دعای ابوحمزه ثمالی، سال ۱۴۲۱ ه.ق
سخنران: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی
متن:
جلسه ۸ رمضان ۱۴۲۱
أعوذُ بِالله مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم
بِسمِ الله الرَّحمَنِ الرَّحیم
وصلَّى اللهُ عَلَى سیّدنا و نبیّنا أبىالقاسم مُحَمّدٍ
وعلى آله الطّیبین الطّاهرین و اللعنه عَلَى أعدائِهِم أجمَعینَ
والحمد للّه الذى یحلم عنّى حتّى کأنّى لا ذنب لى فربّى احمد شىءٍ عندى و احقّ بحمدى»
حمد مختص پروردگارى است که حلم مىورزد، حلم مىورزد صبور است با انسان راه مىآید مرافقت مىکند، مصاحبت مىکند اگر انسان یک گناهى انجام مىدهد فوراً آن گناه را برملا نمىکند و فوراً انسان را بر آن گناه مؤاخذه نمىکند اگر انسان یک کنتور روى پیشانیش بود- مثل کنتور آب ها کنتور برق همون طورى- هر گناهى که مىکرد یک دانه مىانداخت آن وقت چه آبروئى از همه مىرفت؟ شب، اول چیزى که انسان مىرسید، سلامٌ علیکم، نگاهى به کنتور مىکرد که چقدر کنتور مصرف کرده، اینجورى نیست، خدا خیلى آدم خوبى است، براى ما کنتور نگذاشته حتّى یک حدیثى هست، حدیث قدسى است، که من گناه بندگان را حتّى از اعزّ خلائق خودم آنها را مخفى مىکنم[۱] و این خیلى عجیب است که چطور خدا گناه این بندگان را و گناه مردم را آنچنان مىپوشاند که براى همهى افراد مخفى بماند. البتّه یک بحث خیلى مفصّلى دارد، گناه مراتب مختلفى دارد مرتبهى عالم برزخ است مرتبهى بالاتر است.
عرض شد این چه گناهى است که خداوند نسبت به آن گناه حلم مىورزد؟ حلم مىورزد و بردبار است؟ این چه گناهى است؟ و بردبارى پروردگار مستوجب حمد است چون بعضى از بردبارىها این بردبارى خطرناک است و خلاصه عاقبتش معلوم نیست که چه خواهد شد لذا آن بردبارى مستوجب حمد نیست بردبارىاى مستوجب حمد است که مختوم به خیر باشد عاقبتش خوب باشد و این دو قسم است.
یک قسم عرض شد آن بردبارى و صبرى است که خداوند متعال بر گناه انسان صبر مىکند، صبر مىکند و انسان هى فرو مىرود در باتلاق، و هى فرو مىرود در آن کثرات و فرو مىرود در نفس و کم کم حالت غفلت مىآید یواش، یواش، یواش، بر او غلبه مىکند، بطورى که پس از یک مدّتى اهمیّت مسئله و اهمیّت راه، از او سلب مىشود و نظرش به مسائل نظر سطحى مىشود. نظر بدوى مىشود
نظرش نسبت به قضایا نظر غیر قابل اهتمام مىشود این همینطورى فرو مىرود و ما مثالهایش را هم ذکر کردیم یک مرتبه لطف خدا شامل حال این مىشود ولى لطفى که دیگر جبران مافات را نمىکند جلوى ضرر را از این به بعد مىگیرد عمرِ از دست رفته، رفته، آن دیگر کاریش نمىشود کرد. به قول پیغمبر اکرم «صلّى الله علیه و آله و سلّم» مىفرماید، گناهان خب مختلف هستند یک دسته از گناهان به این نحوند، که حضرت مىفرمایند: «مَنِ إقتَرَفَ ذَنباً فارَقَهُ عَقلٌ لَن یَعُد أبَداً»[۲] کسى که گناهى انجام بدهد یک سرمایه از وجود او به بیرون انداخته مىشود یک مقدار از عقل او که قوّهى ممیّزهى بین حقّ و باطل است، قوّهاى که تمییز مىدهد راه صحیح را از باطل، قوّهاى که بزنگاهها را مىتواند تشخیص بدهد، و سر بزنگاه مسیر را تعیین کند، این ورى نروىها، اینورى برو، اون را مىگویند عقل.
چه بسا دانشمندانى ما داریم که اینها علمشان زیاد است ولى عقلشان کم است یعنى قوّهى ممیزه ندارند خیلى درس خواندند کتاب خیلى نوشتند فهم بسیار دقیقى در مسائل دارند امّا در عقل عملى، در آنجایى که مىخواهد در سر دو راهى گیر کرده، مىبینید «إ» اینور تشریف بردند چرا؟ چون آن مسئله، عبارت است از یک حدّت و یک بینش و یک ظرافت خاصّى که آن ظرافت در لسان شرع به عقل تعبیر آورده شده، مِیز بین حق و باطل.
آقاى حدّاد درس نخوانده بود تا سیوطى بیشتر نخوانده بود شما آقاى حدّاد را بگذارید پیش ابن سینا، ابن سینا کى بود؟ از نظر حافظه اول حافظهى دنیا را داشت ما داریم افرادى که از نظر حافظه قوى هستند من خودم کوچک که بودم در سنین همان مدرسه و اینها که مىرفتیم حافظهام غیرعادى بوده یک شعرى را که بیست خط بود دو مرتبه مىخواندم حفظ بودم و این تمام بود، دو مرتبه، بیشتر نه، خب الآن اینطور نداریم دیگه. کتاب قانون را ابن سینا نوشته بود بعد رفته بود در یک کشور دیگر. گفتند ازش بخواهید قانون را درس بدهد، گفت قانون مىخواهید؟ گفتند بله، در طبّ بوده، شروع کرد قانون را درس دادن، از اوّلش شروع کرد درس دادن، به وسطهایش که رسید تازه کتاب قانونى که نوشته بود آن به دستش رسید، فرستاد بیاورند، یک واو کم و زیاد نکرده بود، این حافظه، التفات مىکنید، از نظر نبوغ، نبوغ فکرى، از نظر نبوغ فهمى، خب واقعاً فوق العاده بود، دقّتش در مطالب، و حدّتش در مسائل، واقعاً غیرعادّى بود نگاه مىکرد به صورت، مرض را تشخیص مىداد و گویا اعتماد بر یک حدسى مىکرد که آن حدس بسیار قوى، حدس عبارت است از یک نیرو و یک صفتى که در انسان [است] و
مسائل را از غیر طریق عادى به آن مىرسد از غیر طریق قاعده علیّت مىتواند برسد این را مىگویند حدس، چون اگر از طریق علیّت باشد همه باید برسند هر علّتى موجب یک معلولى است آن معلول علّت براى یک معلول دیگرى و بعد برسند، گرچه خب [طول بکشد]، ولى حدس یک مرتبه پرش است به جاى این که من باب مثال یک مقدّماتى را طى بکند از یک پدیده به پدیدهى دیگر پى ببرد یک مرتبه پرش مىکند، از معلول پرش مىکند به آن علت اول یعنى این سلسلهى علّیت را حذف مىکند این را مىگویند حدس، افراد در حدس متفاوتند بعضى حدسشان ضعیف است بعضىها حدسشان قوى است بعضىها خیلى حدسشان عالى است.
یک روز ما با یک نفر رفته بودیم جایى یک هواپیمایى آمد رفته بودیم در فرودگاه بدرقهى مرحوم آقا، ایشان مىخواستند بروند مشهد [و] دیگر هجرت کنند [به مشهد] یک هواپیمایى آمد نشست بعد یکى از دوستان، رفقا بود این گفت: این هواپیما مال یک کشور است و براى این جا هم اسلحه مىآورد، خیلى تعجّب کردم هواپیما، هواپیماى سوئیسى بود علامت هواپیماى سوئیس رویش بود چطور این هواپیماى مال فلان کشور است و براى ایران اسلحه مىآورد؟ گفت من دلیل دارم- حالا دلیلش ببینید- گفت هر روز این موقع یک هواپیما از بالاى خانهى ما رد مىشود رنگ آن هواپیما با این هواپیما یکى است و مىگویند که ایران دارد از آن جا اسلحه مىآورد هر روز، پس این هواپیما، همانى است که از بالا رد شده …..! بعضىها هم حدسشان اینجورى است! شوخى نیست واقعیت دارد.
خدا رحمت کند مرحوم آقاى سبزوارى، خدا بیامرزدش از دوستان همدانى بود، همدانى سابق، با یک سید جلیل القدرى خدا حفظش کند حالا نمىدانم آن سیّد کجاست؟ قم است، مشهد است، کجاست؟ که الآن [هم زنده است]، بسیار سیّد ساده و خوش نفس و باصفا و متدیّن، خیلى، ایشان مىگفت یکدفعه ما تو همدان داشتیم مىرفتیم درهى مرادبک، درهى مرادبک یکى از همان نواحى متصل به همدان است بسیار خوش آب و هواست و خب مىروند، رفت و آمد مىکنند اهالى و اینها. نهر آب دارد باغ دارد، مىگفت یک هفته روز جمعه ما رفتیم یک جایى، مىگفت هفته بعد آمدیم برویم رسیدیم سر دو راهى گفت از این ور باید برویم، چرا از این ور باید برویم؟ گفتش که از اینور [دیگه]، گفتیم خب ما اهل همدانیم تو دارى مىگویى از این ور باید برویم؟ مىگفت نه باید از اینور برویم، گفتیم آخر به چه دلیل؟ مىگفت هفتهى پیش که ما داشتیم مىرفتیم به سمت باغ، دوتا کبوتر از بالاى سر ما با ما آمدند الآن من دیدم آن دوتا کبوتر دارند از این راه مىروند! ببین چقدر سادگى مىخواهد واقعاً؟ حالا
این سادگى اگر بیفتد در بستر کار و عمل اجتماعى و مسائل اجتماعى، ببین دیگر چه بیرون خواهد داد؟ بعضىها حدسشان اینجورى است دیگر! خیلى عالى است یعنى دیگر خیلى از حدّ چیز بالاتر است.
امّا ابن سینا خیلى عجیب بود ابن سینا از نقطهى نظر حدس جزء این قسم نبود. این قدر ایشان قوى بود که مىگویند یک روز نشسته بود دید از پشت بام صداى یک حرکتى مىآید همه هم احساس کردند صداى یک حرکتى میاید بعد از یک مدتى داشت صحبت مىکرد دوباره صداى حرکتى آمد، رد شد رو کرد به افراد گفت این صداى اوّل یک دختر بود که رفت، صداى دوم زن شد برگشت! ماندند متحیّر. بعد معلوم شد بله، عروسى داشتند و مجلسى بود در آن پشت و اینها، و بعد از یک مدّتى اون مجلس تمام شد و آمد. ولى این واقعیت دارد ها، یعنى اینقدر مسئله [دقیق است] یعنى حدس عجیب [است]، از کیفیّت حرکت تشخیص مىدهد از کیفیت صدا تشخیص مىدهد از کیفیت ….. خب این اختصاص به یک افراد خاصّى دارد. خاص است.
حالا این ابن سینا را شما نگاه بکنید، ببینید که عمر خودش را به چه گذراند؟ به چه مسائلى گذراند؟ یا تو دربار این پادشاه بود یا تو دربار آن پادشاه بود یا حاکم بود، وزیر بود و کار را اصلاح مىکرد مرد بزرگى بود کار اصلاح مىکرد، ولى بندهى خدا مىبایست اوّل به اصلاح خودش بپردازد، به اصلاح خودش بپردازد، کى دوزاریش افتاد و مسئله را متوجّه شد؟ وقتى که دیگر عمرش تمام شده بود، آن موقع مىزد توى سرش، مىگویند در شبانه روز دوازده ساعت گریه مىکرد که خدایا عمرم بر باد رفته و دستم خالیه خب این مدّت جنابعالى چه مىکردید؟ چه مىکردى؟ حالا این را شما بگذارید پیش مثلًا اقاى حداد اولًا تا سیوطى بیشتر نخوانده از نظر هوش و استعداد چندان هوش و استعداد فوق العادهاى هم نه، ندارد، عادى است مسأله، از نظر حافظه، چه بسا مطلبى را بگوید، بعد دو روز دیگر فراموش کند همچنین مسئلهاى است. اما مسئلهاى است در او که آقا مىفرمایند من أعقَل از این مرد در دنیا سراغ ندارم! عاقل به که مىگویند؟ عاقل مىگویند به آن کسى که بهترین چیز را در بهترین وقت انتخاب کند و عزیزتر از انسان و عزیزتر از نفسِ انسان در عالم وجود چیست؟
انسان دنیا را براى چه مىخواهد؟ براى خودش مىخواهد دیگر، مىخواهد تو این دنیا بماند اگر فرض کنید که به شما بگویند که آقا به همسایهتان یک باغ دادند در شمال، صد هکتار! شما خوشحال مىشوید؟ مىگویید نه به من چه مربوط است؟ به آن دادند که دادند. اگر به شما بگویند به فلان شخص
در فلان کشور ده میلیارد پول دادند صد میلیارد پول دادند اصلًا تخیلش هم براى ما چیه؟ این است که اصلًا فکرمان [را هم] رویش نمىگذاریم که حالا فکر کنیم که اه! چطور دادند؟ چه جورى بوده قضیه؟
گذشته رفته اصلًا به ما چه ارتباطى دارد؟ امّا اگر بیایند به شما بگویند آقا مىخواهند به شما یک ماشین مىخواهند بدهند! اه کى مىخواهد بدهد؟ فلان کس، عجب! جدّى! چطور شده؟ راست مىگویى؟ شوخى نمىکنى؟ هى شروع مىکنى چرا؟ چون این به او مربوط است آن به این ربطى نداشت، یک ماشین سه میلیون، چهار میلیون، پنج میلیون که بیشتر قیمت ندارد، اون ده میلیارد گیرش آمده شما هیچ طوریت نمىشود این پنج میلیون گیرت آمده، شب تا صبح خوابت نمىبرد از خوشحالى که اى بَه بَه چه خوب! چرا؟ بخاطر اینکه این مسئله به شما تعلّق دارد.
پس ما دنیا را براى چه مىخواهیم؟ دنیا را براى این مىخواهیم که چون به ما تعلّق دارد اگر تعلّق نداشته باشد مىخواهیم نباشد. مىگویند مورچهاى در روى برگ حرکت مىکرد آب جوى آمد آن برگ را شروع کرد حرکت دادن و نوسان دادن، گفت اى داد دنیا خراب شد، گفتند دنیا خراب نشد یک خورده آب جوى راه افتاده ترا دارد تکان مىدهد گفت من نباشم، مثل این که دنیا نباشد پس انسان دنیا را براى خودش مىخواهد حال که دنیا را براى خود مىخواهى، شما که وجودت را اینقدر عزیز مىدارى که دنیا را براى خودت مىخواهى و خود را بالاتر از دنیا مىدانى و مىخواهى شما بر دنیا سوار باشى تا بتوانى استفاده کنى، آیا این عقل شما و این فهم شما حکم نمىکند این وجود عزیز را و این سرمایهى حیات را و این چیزى که تمام دنیا را براى او مىخواهى، آیا این را به آن نقطهاى که باید و شاید ننشانى؟ و به آن منزل و مقصودى که قابلیت او را دارد نبرى؟ خیلى احمقى؟؟ ها؟ آقاى حدّاد براى این عاقل است [که] از اوّل آمد چه کار کرد؟ با خودش آمد حساب را تصفیه کرد بقیّه آمدند این مسئله را فراموش کردند. فرقى نمىکند بقیه یعنى ما، فرقى نمىکند مجلس خودمانى است رودرواسى نداریم، همهمون مثل هم هستیم. ما مىآییم آن مسئلهى اصلى را فراموش مىکنیم و الّا اگر به این مسئله بخواهیم بپردازیم من گمان نمىکنم ده دقیقه وقتمان را به بطالت بگذرانیم! جدّى گمان نمىکنم! ده دقیقه، چون همان ده دقیقه مىشود چى؟ مىشود خسران، چون ده دقیقه رفت دیگر، ده دقیقه رفت، همان ده دقیقه ممکن بود کارساز باشد همان ده دقیقه ممکن بود اثر داشته باشد آن از اوّل آمد بوسید و گذاشت کنار.
به قول مرحوم آقا مىفرمودند دنیا را براى اهل دنیا بگذار «دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ» الاى هیچ ز بهر هیچ بر هیچ مپیچ» چندتا هیچ شد؟ همهاش هیچ است! مرحوم آقا این را خیلى تذکّر مىدادند به دوستانشان، دنیا را براى اهل دنیا بگذارید البته قبل از ایشان هم بزرگان این مطالب را فرمودند مرحوم اخوند ملاحسینقلى مرحوم سیّد احمد کربلائى حاج میرزا جواد ملکى تبریزى، این
بزرگان همه در عباراتشان این کلام بود، دنیا را براى اهل دنیا بگذار، دنیا نه منظور منزل و ساختمان و اینهاست، نه اینها حالا مراتب پایین است انسان باید بر حسب ضرورت خود آن چه که اقتضاء مىکند باید یک کارى را انجام بدهد در آن حدّ ضرورت البته. منظور رفتن توى این ریاسات و این کثرات، سر و کلّه زدن هاى با مردم، این بگیر و ببند و بزن و شب تا صبح نقشه بکش و تو نماز و تو خواب و فلان بکن، و اینجورش مىکنم و آنجورش مىکنم فردا این کار را مىکنم، بروم زودتر این را انجام بدهم، این معامله را بهش برسم از دست او در بیاورم. این فرض کنید که تجارت چیز بکنم، این چیز. اینها همه چیست؟ اینها همه دنیاست، دنیا را براى اهلش بسپار بنده خدا، خیال نکن تو اگر دنیا را رها کردى دنیا خراب مىشود نه خاطر جمع، خدا یک عده قبراق عالى، سر زنده با نشاط براى دنیا درست کرده اگر تو نپردازى آنها مىپردازند، غصّهى دنیا را نخور. برو غصّهى خودت را بخور این قدر غصهى دنیا و اینو و اونو نخور! ها؟ دنیا را باید به اهل دنیا گذاشت اگر کسى نمىخواهد بیاید، ول کن آقا. اگر ول نکنى معطل ماندى معطّل ماندى کلاهت پس معرکه است آقاى حدّاد آمد اینها را فهمید اینها همهاش بازى است به اسم خدا، اینها همهاش کلک است خدا را گذاشتند جلو، کلک آقا! حقّه بازى است ما گول حقّه بازى را نمىخوریم آقا جون، بیخود زحمت نکشید، نخواهید ما را دور بزنید ما چیزهایى از پدرمان یاد گرفتیم، دیگر گول حقّه بازى را نمىخوریم، گول کلک را نمىخوریم مىآیید آدم را دور مىزنید خیال مىکنید ما نمىفهمیم بچّه گیر آوردید؟ آمد حسابش را تصفیه کرد.
پدر ما که اینقدر داد و بیداد مىکرد براى این بود که بابا بیایید اوّل به خودتان برسید بیایید اوّل به وضعیّت خودتان برسید این قدر با خدا بازى نکنید این قدر با خدا شوخى نکنید این قدر دنبال این و آن، بیا و برو بالا و پایین نروید آدم که با خدا شوخى ندارد راه خدا که این حرفها را ندارد این مظلوم نمائىها را ندارد این کلکها را ندارد راه خدا صاف است راه خدا روشن است آقا این کار را بکن تمام شد، تمام شد و رفت، نه! خداحافظ، هیچ برخورد، معطّل نمىشویم رویش. یا این یا خداحافظ، مىدانید من نه ادّعاى استادى مىکنم نه ادّعاى ولایت! نه، این حرفها را ما همه بوسیدیم گذاشتیم کنار، اینها را براى اهل دینا گذاشتیم ما اینها را جزء اسباب و آلات و وسایل ……، ولى به این مقدار من در خودم حقّ دارم که نسبت به مبانى خودم دفاع داشته باشم اگر کسى موافقت مىکند بسم اللّه، موافقت نمىکند خداحافظ. شما تا بحال از من شنیدید که من بگویم بنده استادم؟ هر که شنیده بیاید شهادت بدهد «بینى و بین اللّه، بینکم و بین اللّه» بیایید، بیایید بلند شوید بگویید. گفتم در خلوت یا در ظهور [بیایید بگویید] گفتم بنده وصىّ هستم؟ گفتم بنده ولىّ هستم؟ ما دنبال چیزى مىرویم که آقا ولایت و
وصایت و استادى اینها همه کشک است در قبال او، همهاش اینها بازى است، همهاش اینها اعتبارات است. خدا این حرفها را برنمىدارد خدا بازى برنمىدارد خدا دکّان برنمىدارد ولىّ چیه؟ آقا چیه؟ حضرت آقا چیه؟ حاج آقا کیه؟ حرفها چیه آقا؟ اینها را براى اهل دنیا بگذارید اینها را براى آن کسانى که دنبالش هستند بگذارید. بس است این قدر صحبت، بس است این قدر مطلب، بس است این قدر نصیحت، بس است این قدر چیز، یک مقدارى به خودمان بیاییم، آخر سنّى از ما گذشته، عمرى ازمون گذشته، خب اگر قرار باشد ما توى این حرفها باشیم خب با بقیّه چه فرقى کردیم؟ خب از اوّل مىرفتیم مسئلهمان را با همه حل مىکردیم تمام مىشد، مجسّمهمان را هم از طلا مىگرفتند، مىرفتیم تمام مىکردیم دیگر! تمام اینها چیست؟ آقا، اصلًا ما مىخواهیم حقّه بازى کنیم چه کار دارید؟ دلمان مىخواهد کلک باشیم، مىگویند اهلًا و سهلًا و مرحباً، بیائید …
مرید باش. هر کارى دلت مىخواهد بکن. این که عرض مىکنم شوخى نیست ها. بنده شواهد دارم. شواهد عینى دارم. که مسئله از این قرار است. شواهد عینى دارم. خب بلند مىشویم مىرویم تمام مىکنیم دیگر. تمام این اوضاع و اینها، همه به خاطر چیه؟ همه اینها به خاطر این است که آقا آخه یک مسألهاى، یک حساب و کتابى، آخر یک درد بىدرمانى براى این مرض خودمان داشته باشیم. خب اگر دکان و دستگاه است. ما را به خیر و شما را به سلامت.
این آقاى حداد آمد حساب خودش را چه کار کرد؟ آمد حساب خودش را تصفیه کرد. گفت هیچ وجودى. دو، دوتا چهارتا. حساب کرد. البته باید از خدا بخواهیم توفیق همین را هم خدا باید در ما قرار بدهد. توفیق دردیابى. توفیق احساس. احساسها. اصل همهاش به اوست. و همه مسائل رجوع به او دارد. توفیق اینکه به فرمودهى کلام پیغمبر وقتى که قیس بن عامر آمده بود خدمت پیغمبر، حضرت او را نصیحت کردند. راجع به اعمال و کردار و کارهایش او را نصیحت کردند. گفت یا رسول الله این نصیحتهاى شما را اگر بنویسیم خیلى خوب است. حضرت فرمودند: بفرستید دنبال حسّان، حسان شاعر است بیاید. تا رفت حسان بیاید خود قیس [چون] طبع شعر داشت. خودش به شعر درآورد.
«تَخیّر خلیطاً مِن فِعالِکَ إنَّما | قَرینُ الفتى فِى القَبرِ ما کانَ یَفعَلُ»[۳] | |
یک دوستى براى خودت انتخاب کن، از چى؟ از اعمال و کردارت. نه از دوستان دنیایى. دوستان دنیایى فقط جنازهى تو را مىگیرند. تا دم قبر هم تشیع مىکنند. بلند بگو لا اله الا الله. مرحوم آقا عجیب
است ها. مرحوم آقا مىفرمودند در طهران تشیع جنازه [اى مانند تشیع جنازه پدر ما] نشده بود. همین پدر آقا، در تمام مدّتى که در اوین مرض قلب داشت و تابستان در اوین بود. همان املاکشان، املاک اجدادى ما، چون ما نسبمان همهى آنها در اوین و درکه بودند دیگر در آنجا بودند. جدّ دهم خود من، امامزاده سید محمد ولى، ایشون الان همان درکه هست. ایشان در آن مدتى که در آنجا بودند، پدر ما مىگفت، یک نفر به دیدن او نیامد. اونوقت همین که از دنیا مىرود «برس به فریاد ما مهدى صاحب زمان» مىگفتند در تشییع جنازهاشها! رفت ز دار فنا، حجت الاسلام ما. برس به فریاد ما، مهدى صاحب زمان. همینها، این مردمند. آقاجان همین مردم که مىآیند قربان صدقهات مىروند، فدایت مىشوند، آقا این مردم- از من بشنوید- فردا من و شما را تنها مىگذارند. حالا اگر هم از من نمىشنوید. انشاءالله آن دنیا وقتى به هم رسیدیم مىگویید آسید محسن راست گفتىها. هم من به شما مىگویم هم شما به من مىگویید. همه به هم مىگوییم راست گفتید. همینها انسان را تنها مىگذارند. و گذاشتند. تنها گذاشتند. خب حالا چى با انسان مىماند؟
تخیّر خلیّاً من فعالک انّما قرین فتى فى القبر ما کان یفعل»
یک دوستى براى خود، انتخاب کن. این دوست از کردار و اعمال و أفعالت باید باشد. که به درستى که قرین و مصاحب انسان، دوستان دنیایى نیستند در قبر. قرین و مصاحب انسان همین افعال و اعمالى است که دارد در این دنیا انجام مىدهد.
«فلا بدّ من یوم الحشر من ان تعدَّهُ لیوم یلاقوا المرء فیه و یحشروا.»
ظاهرا این است. البته من دیگر فراموش کردم مجموع مضمون این مسائل و مطالبى که پیغمبر اکرم فرمودند در این قضایا دور مىزند و در اینجا مىآید. تمام این سِیر، از قبر تا روز قیامت، تمامش این اعمال با تو هستند. هیچ کس نیست. پدر از پسر روز قیامت فرار مىکند، حالا ببینید. پدر از پسر فرار مىکند. زن از شوهر فرار مىکند. شوهر از زن فرار مىکند. مادر از بچه فرار مىکند. دوست از دوست فرار مىکند. طبق آیهى قرآن. از خودمان نمىگوییم. آقا، آیهى قرآن مىآوریم[۴] یَوْمَ یَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِیهِ از برادر فرار مىکند. (وَ أُمِّهِ وَ أَبِیهِ[۵] از مادرش فرار مىکند. از پدرش فرار مىکند (وَ صاحِبَتِهِ
وَ بَنِیهِ[۶] پنجاه سال توى این دنیا، با هم زن و شوهر بودند. روز قیامت، این پرونده را گذاشته روى دوشش و یا على برو، اصلا هرچه مىگوید آى کجا دارى مىروى؟ پنجاه سال با هم بودیم. آنجا با هم بودیم. اینجا هر کس سراغ کار خودش است. لِکُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ یَوْمَئِذٍ شَأْنٌ یُغْنِیهِ[۷] براى هر کسى یک شغلى است. «یغنیه» که او را بىنیاز مىکند. (لِکُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ یَوْمَئِذٍ شَأْنٌ یُغْنِیهِ شأن و کارى که او را کفایت مىکند. دیگر نمىگذارد به کارهاى دیگر برسد. همین کارى که دارد بسش است. همین پروندهاى که رو دوشش هست دیگر بسش است. «یغنیه» تا بخواهد پشت کند دست دیگرى را هم بگیرد. ابدا. البته اینها افراد عادى هستندها. آنهایى که خب، دیگر حسابشان اینها دیگر فرق مىکند. آنها دیگر مسئلهشان جدا است. بله راجع به اویس هم داریم که پیغمبر فرمودند: به اندازهى رمههاى قبیله مضر و ربیعه شفاعت مىکند[۸]. آنها هم خب هستند، از آن دسته افراد [هم هستند].
پس کارى که آقاى حداد کرد چه [بود]؟ دو، دوتا چهارتا. گفت آقا جان هیچ کس در این دنیا براى من از خود من مهمتر نیست، مىگویند حیوانات را آمدند تست کردند که کدام یک از حیوانات به فرزندش بیشتر علاقه دارد. در نهایت متوجّه شدند که میمون از همه بیشتر علاقه دارد. آمدند یک میمون را با بچّهاش کردند تو یک اتاق. اتاق را گرمش کردند. تقریبا مثل اتاق سونا مانندى بود. هى گرم شد. گرم شد گرم شد این میمونِ مادر، بچهاش را گذاشته بود روى دوشش. به خاطر اینکه [گرم] نشود هى از این ور پرید آن ور پرید. اینها هى داغ مىکردند. هى زیاد شد. زیاد شد. دید نه! دیگر قابل تحمل نیست. بچه را گذاشت رفت رویش ایستاد. در نهایت این است.
قضیه را گفتم بهتون دیگر؟ مولانا مىگوید:
ملک الموت من نه مهضتىام | من یکى پیرزاد محنتىام.[۹] | |
اگر آمدى سراغ مهضتى، مریض آن است. توى آن اتاق است. گاو کلّهاش را کرده بود توى دیگ درنمىآمد، خیال کرد عزرائیل است. نصف شب هم بود. فکر کرد عزرائیل است. دخترش هم مریض بود. گفت مریض آن است. همینى که مىگفت. خدا من را بلاگردونت بکند ها. همین مادر. همین.
دو نفر با هم ازدواج مىکنند. اول با هم دیگر خوبند. ماه عسل، انشاءالله همیشه براى ما و شما ماه عسل باشد. ولى خب بعضى وقتها نمىشود، خب دیگر على اى حال، براى شماها که هست؟ خب، خیلى خب الحمدلله. حالا بعضىها باشند. خب. بعد کمکم تغییر پیدا مىکند و فلان و فلان و بعد یک خورده اوضاع همچین یک خورده مسائل قاطى مىشود. و دو، دوتا مىشود پنجتا. و سه دوتا مىشود هشتتا. و نهتا و آقا اوضاع به هم مىریزد.
إ یک خورده اون اخم و تَخم و فلان و … آقا، دو سال بعد، سه سال بعد سرشان تو دادگاه و محکمه درمىآید. چه شد؟ شما که اول مىگفتید، ما هم دیگر را درک کردیم. چرا الان دارید همدیگر را دک مىکنید؟ این چیه؟ دنیا است آقا. اى فدایت شوم. اى قربانت بگردم. نه آقا! این نیست. گول نخوریم ها! قضیه، از این خبرها نیست. بله. باید محبّت باشد. انس باشد. اینها همه به جاى خودش محفوظ. ولى نکته اینجاست که انسانِ عاقل، همیشه باید، یک جاى خالى را براى خودش نگه دارد. همیشه قلب خودمان را تماماً و صددرصد از یک تخیّل و تصوّر مملوّ نکنیم که یک وقتى اگر خلاف شد مشکل باشد. همیشه یک جاى خالى را براى توجّه به آن سمت، براى خودمان داشته باشیم، در همه مسائل.
آقاى حدّاد آمد از اول، خود را برگزید. حالا این عاقل است یا این سینا؟ کدام عاقلند؟ نتیجهاش چیه؟ الان، الان اگر چشم برزخى شما باز بشود. انشاءالله که باز شده و بیشتر هم باز خواهد شد. و خب امیدواریم که بالاخره رفقا دوستان، اینها همتى مددى دست ما را هم بگیرند. خلاصه مىگویند سلام روستایى بىطمع نیست. خیال نکنید حالا به همین راحتى مىآیید و مىگویید آقا حرف بزن، آقا حرف بزن. فردا ما خلاصه پى قضیه را مىگیریم ها! آن وقت کارتان مشکل مىشود. چون بار من خیلى سنگین است. اگر چشم برزخیمان را خدا، باز کند و ما الان به مقام ابن سینا- و مقام بزرگى دارد در این شکى نیست. مرد بزرگى بود. از مفاخر اسلام بود. زحمت کشید. اینها همه به جاى خود محفوظ- و آقاى حداد را نگاه کنیم. چیه قضیه؟ تفاوت کجاست؟ تفاوت از زمین تا آسمان است. حالا کدام عاقلتر بودند؟ کدام فهمشان بیشتر بود؟ کدام درایتشان؟ حتى اگر آقاى حداد به حسب ظاهر [کتاب] شفاى بوعلى را هم بخواند نفهمد! به حسب ظاهر البته ها. شفاى بوعلى را خود ما درس گرفتیم. ولى صحبت در شفا و قانون و اشارات نیست. صحبت در ادراک مسئله و ادراک موقعیّت است. کدام یک از این دو موقعیت را بهتر ادراک کردند؟ کدام یک از این دو؟
خب این مىگذرد. بعضىها هم ممکن است که فرض کنید که مدتها بگذرد و تا آخر هم ملتفت نشوند. اقلا ابن سینا آخر ملتفت شد. و آن ماههاى آخر عمرش را مىگویند دیگر همش به تهجّد و ابتهال و بکاء و این مسائل، ظاهرا مىگذراند. ولى ممکن است که انسان هم متوجه نشود. خب خدا دستش را گرفت. ولى آیا، آن عمرى را که در این مدت، همهى این عمر از او گذشته بود. و مىتوانست این عمر را در مرتبهى بالاترى قرار بدهد. آیا آن مرتبه بالاتر دیگر برمىگردد؟ دیگر مطلقا برنمىگردد. آن دیگر برنمىگردد.
تا اینجا آن مقدارى که کردى بسیار خب زحمت کشیدى. آن مقدارى که قصد [ت] خالص بود. به پایت مىنویسم. آن مقدارى که کمک کردى به ایتام کمک کردى. در وزراتت چه کردى. چه کردى. و چه کردى. آنها را به پایت مىنویسم. البته در صورتى که قصدت خالص باشد. قصدت خدا باشد. مسائل دیگر در کار نباشد. ما آنها را همه را به پایت مىنویسیم. ولى بنده خدا، تو که مىخواستى قصدت را خالص کنى. مىخواستى اقلا پایت را آن بالا بگذارى. آن طرفش هم هست.
یک بنده خدایى بود. این از همین روحانیونى بود که سابق از ساواک شاه پول مىگرفتند. مقررى مىگرفتند. در همین قم هم بود. منبرى هم بود. بعدا خب اسناد و اینها درآمد. که بله ایشان ماهى پانصد تومان، چقدر، از ساواک پول مىگرفت آن موقع. بله. یک روز من این قضیه را با مرحوم آقا مطرح کردم. گفتیم بله، فلانى از ساواک سندش درآمده که پول مىگرفته. و بعد از انقلاب هم مثل اینکه بلافاصله فوت کرد. على اى حال خدا انشاءالله به او با غفران خودش برخورد بکند. ما دیگر چه مىدانیم. مرحوم آقا فرمودند: خب بندهى خدا تو که قرار است خودت را به اینها بفروشى چرا به ماهى پانصد تومان مىفروشى؟ تو ماهى صد هزار تومان آن موقع هم بگویى بهت مىدهند. چرا به ماهى پانصد تومان تو مىآیى تنازل مىکنى؟ حالا که قرار است دینت را بفروشى، خب اقلا در قبالش یک چیز درست و حسابى پیدا کن. ماهى پانصد تومان چیه؟ حالا ماهى پانصد تومان آن موقع، مىشود تقریبا ماهى، چقدر؟ پنجاه هزار تومان. چهل پنجاه هزار تومان الان فرض کنید که مىشود. خب ماهى چهل پنجاه هزار تومان فرض کنید که حالا ….
خب این طرفش هم هست. وقتى که انسان مىخواهد قصدش را خالص بکند. خب جورى خالص بکند که بتواند به آن رتبهى علیاء و مرتبهى اعلى برسد. اینطور خالص بکند. و الّا خب بله، نصیبش همین مقدار است. و از این بالاتر چه؟ بالاتر نمىرود.
قسم دیگرى از حلم، عرض شد حلمى است که خداوند، با آن حلمش با ما، رفیقانه برخورد مىکند. نه اینکه چشم پوشى مىکند. و این خیلى عجیب است. و من خیال مىکنم. شاید منظور حضرت سجاد علیه السلام، این قسم سوم باشد. گرچه اگر قسم دوم هم باشد اشکالى ندارد که خدا بالاخره صبر مىکند، صبر مىکند. و بعد با نهیبى و با ضربهاى و با مسئلهاى، انسان را متوجه مىکند. باز آن هم خوب است. آن هم باز، جاى شکرش باقى است. که اقلا نگذاشت انسان دیگه ساقط بشود. نگذاشت انسان به هلاکت بیافتد. نگذاشت انسان دیگر آن وجود خودش را، و هستى خودش را، آن را از دست بدهد. اما از این بالاتر، این قسم است. که انسان گناه مىکند. ولى خدا با انسان باز رفیق است. انسان خطا و لغزش مىکند، و نه تنها خدا چشم پوشى مىکند، بلکه همراه با انسان مىآید جلو. و با این جلو آمدن، هى تربیت مىکند. یعنى نه اینکه مىزند. یعنى این گناه، با تربیت انسان توأم است. مثل چى؟ قضیه موسى و آن رمه را سراغ داریم؟
یک برهاى از رمه در زمان حضرت موسى، آخه حضرت موسى مدتى چوپان بود.
شبان وادى ایمن، گهى رسد به مراد | که هشت سال به جان، خدمت شعیب کند | |
حضرت موسى آمد خدمت شعیب کند. آن هم پیغمبر است دیگر. مىداند از چه راه وارد بشود. انداختش چوپانى. تو برو فعلا چوپانى بکن. آن مىداند این باید بعد چه مسئولیتى به عهده بگیرد. و باید کجاها برود. انداختش در دستانداز تربیت، یک گله را داد بهش. گله، گله که مثل آدم راه نمىآیند. یکى از این ور مىرود. یکى از آن ور مىرود. بز، سرش را مىاندازد از آن طرف مىرود. گوسفند از آن طرف مىرود. این، بیابان است. گرگ است. سارق است. هزار خطر است. درّه است. نهر آب است. این هم چوپان است. بایستى که رمه را درست، صحیح و سالم برساند. مىدوید دنبال این، هى مىدوید دنبال آن. هر روز یک سنگ برمىداشت مىانداخت. اونو برمىداشت. دوباره برمىداشت آن، آى، کجا مىروى؟ موساى پیغمبر دنبال بره مىدوید. یک روز یکى از این برّههاى ناقلا، آمد سر به سر حضرت موسى بگذارد. گفت بگذار، یک خورده ما سر به سرت بگذاریم. حالا تو مىخواهى بروى سراغ مردم، اول یک خورده بِکش ببین چه مزه مىدهد؟ اینها همه زبان حال است ها. بنده هم زبان حال مىگویم. اول یک خورده بیا، تا بعد بروى خودت را با مردم بتوانى وفق بدهى.
بره شروع کرد به رفتن، این بدو، او بدو. خلاصه؟ حضرت موسى هم که به این نمىرسید. بالاخره آن براى سرپایینى و سربالایى درست شده بود. مىپرید بالا. مىپرید پایین و خلاصه، ولى او هم دست برنمىداشت. هى مىرفت. هى دست برنمىداشت. نه سنگ بهش زد، نه تیر بهش انداخت. نه
نمىدانم، فحشش داد. نه سب بهش داد. مىدید این بره، براى آدم کردن من دارد مىدود. این را مىفهمید حضرت موسى. هى رفت، هى رفت، هى رفت، اما رفت، با خودش چه مىگوید با این بره؟ اگر ما بودیم چه کار مىکردیم؟ آقا مىرفتیم، اى خدا بگویم چه کارت کند. تو الان اینقدر قیمت دارى. بیست هزار تومان، سى هزار تومان. دارى به مال من صدمه مىزنى. دارى ضرر مىزنى. گیرم بیایى، [ببین چه کارت] مىکنم. همانجایى که مىرسیم فورى چاقو را برمىداریم سرش را مىبریم تا دیگر از این اشتباهات در زندگیش تکرار نکند. که اینقدر دنبال ….، انسان بداند. اما حضرت موسى رفت، بهش رسید. وقتى بره خسته شد، دیگر نتوانست، رسید بهش. حالا زبان حالش چیست؟
میگه اى بره تو که از این رمه جدا افتادهاى، من براى آن بیست هزار تومان و ده هزار تومان که از کیسهى من رفته دلم نمىسوزد. براى خودت دلم مىسوزد. که الان گیر گرگ مىافتى. دل سوزى من براى توست. این همه تعبى که خودم را دارم مىاندازم. براى تکامل توست. این زحمتى که الان دارم به خودم مىدهم. این زحمت براى اینکه تو به خطر نیفتى. همراه با عصیان تو، من دارم خودم را به تعب مىاندازم. هى تو دارى عصیان مىکنى. من هى دارم دنبال تو مىآیم. هى تو دارى نافرمانى مىکنى. من هى دارم همراه با تو مىآیم. هى تو دارى تخلف مىکنى از جاده. هى من دارم همراه تو مىآیم. که چى؟ که تو را بگیرم، برگردانم. به سعادتت، به حیاتت، به رستگاریت، به رشدت به کمالت. به بروز استعدادهایت، به فعلیت استعداداتت من دارم براى تو این کار را مىکنم. تو خیال مىکنى من دارم به دنبال تو مىآیم براى اینکه نفعى متوجّه من بشود؟ تو خیال مىکنى که الان من دارم دنبال تو مىآیم به خاطر اینکه یک روزى تو دستى از من بگیرى؟ تو خیال مىکنى حالا که من دارم، دنبالت مىآیم به خاطر اینکه یک روز به درد من بخورى؟ تو خیال مىکنى من که دارم دنبال تو مىآیم به خاطر این است که شئونات و حیثیات و مصالح اجتماعى من به واسطهى تو تأمین مىشود؟ این است مسئله؟ نه جانم. این آمدن من و این حرکت من، اینها تمام، به خاطر این است که تو به تکاملت برسى. اى بندهى خدا.
حرکت استاد با یک شاگرد، حرکت حضرت موسى با شبان است، مولانا، این را مىخواهد بگوید. وقتى که یک شاگردى، در تحت تربیت سلوکى یک استاد برمىآید. آرام که نمىنشیند. بعضىها هستند آرام هستند. عقل دارند. فهم دارند. بار، را بر استاد، زیاد نمىکنند. بلکه بار برمىدارند از دوش استاد. ولى بعضىها نه، نافرمانى مىکنند. خطا مىکنند. لغزش مىکنند. استاد هم با آنها راه مىآید. هى به آنها تذکر مىدهد. هى به آنها ….. اینها خیال مىکنند چه؟ این واسه خودش مىخواهد. مىخواهد مجلسش گرمتر باشد. بیچاره. خیال مىکند استاد تا حالا با این راه مىآید. به خاطر این است که نفعى
متوجه او مىشود. به خاطر اینکه بگویند فردا، چندتا شاگرد تربیت کرده و به کمال رسانده. به خاطر اینکه در میان اجتماع و اینها بخواهد معروف بشود. بنده خدا، اینها به خاطر خودت است. تمام این ناملایمتها و تمام این مرارتهایى که دارد مىکشد به خاطر خودت است. مىخواهى برو، ببین ککش مىگزد یا نه؟ امتحانش کن. امتحانش مجانى است. ولى به ضرر او تمام نمىشود. به ضرر خودت تمام مىشود.
این حلم، حلمى است که حضرت سجاد دارد مىگوید: «الحمدلله الذى یحلم عنى، کانّى لاذنب لى.» دارد با من خدا مدارا مىکند. انگار نه انگار من گناه مىکنم [انگار] خدا [را] اطاعت مىکنم. ولى این گناه مرا، در راه تربیت خودش، تحمل مىکند. مىخواهد مرا تربیّت بکند. این گناه مرا، ندیده مىگیرد. مىگوید این بچه است. ولش کن. نقص دارد، اشتباه مىکند. شیطان گاهى گولش مىزند. هواى نفس گاهى غلبه مىکند. نباید که ما سخت بگیریم. دیدید مىگویند؟ مىگویند بابا! خدا که سخت نمىگیرد. تو دیگر چرا سخت مىگیرى؟ هان؟ خدا که سخت نمىگیرد. پس این خدا که الان دارد با ما مدارا مىکند. این مدارا براى تکامل خود ماست. چیزى گیر او نمىآید. او غنى به ذات است. اون استغناى ذاتى دارد. او صمد است. او توپر است. او خلاء ندارد. او جنبهى نقصان و استعداد ندارد که بخواهد به فعلیت برسد. اینها همهاش به خاطر ماست. حالا ما خیال مىکنیم. عجب! یک شب بلند مىشویم نماز شب مىخوانیم. خدایا، یک بنده دارى ساعت چهار بلند شده، واست دارد نماز مىخواند. خدا هیچى نمىگوید. مىگوید تو بخوان. هرچه هم مىخواهى بگویى بگو. تو پاشو نمازت را بخوان. بیا به ما فخر بفروش. تو پاشو این کار را بکن. بیا این کار را بکن. تو پاشو این کار را انجام بده.
مرحوم آقا رضوان الله علیه مشکلشان این بود با ما. ما افراد سرکشى بودیم. ما افراد متمرد بودیم. و این استاد، در قبال تعهد و تکلیفش نسبت به شاگرد، گیر کرده بود. عجیب اینجاست و عجیب اینجاست. که گاهى از اوقات، منّت اطاعت از استاد را اینها به خود مىخریدند و دم برنمىآوردند. یعنى شاگرد مىآمد، در ارتباط با استاد، عملى را انجام مىداد، و آن منّتش را بر استاد مىگذاشت. چون شما گفتید من این را انجام مىدهم. ولى او از بزرگوارى خودش حرف نمىزد. مىگفت بگذار انجام بدهد، منّتش را سر من بگذارد. مىفهمید چقدر بزرگوارى مىخواهد؟ اینهایى که دارم خدمتتان عرض مىکنم، اسرار سلوک است ها. اسرار تربیت استاد و شاگرد است ها که مرحوم آقا، این منّت را بر خود مىخریدند- من پسرشان هستم دیگر، از اوضاعشان اطلاع داشتم دیگر. از ارتباطشان با افراد، مطّلع
بودم دیگر- حالا این دستورى که برداشته دارد به این مىدهد نمىداند بیچاره، این دستور، را دارد براى خودت مىدهد. این دستور را براى خودش نمىدهد. این دستور را براى تو دارد مىدهد. البته، دستورى که مىدهد یک قدرى مقدارى مشکل است. پس چى؟ آسان است؟ حلوا بدهد؟ دستور حلوا و پلوى زعفران بدهد؟ خب آن که دیگر هنر نیست. این که دیگر مسئله ندارد. آن هر لات بىسر و بىپایى مىشود سالک. هر آدم اوباشى مىشود سالک.
دستورى که او مىدهد. توش یک مقدارى چه هست؟ فشار است. توش یک مقدارى تضییق است. و این دستور را براى تو مىدهد. آن وقت تو منت سر او مىگذارى؟ بله! چون شما فرمودید ما انجام دادیم. بله! چون شما فرمودید. اون هم به روى بزرگوارى خودش نمىآورد. هى صبر مىکند. مىگوید باشد. تو انجام بده. تو از اینجا رد بشو. از این پل رد بشو. از این قضیه بگذر. باشه! چرا؟ چون او دارد یک چیز دیگرى مىبیند. او دارد به جاى دیگر [ى] توجه مىکند. او به تو نگاه نمىکند. اصلا وجههى او چیز دیگر [ى] است. إتّجاه او چیز دیگر [ى] است. چشم او چیز دیگرى را مىبیند. التفات مىکنید چقدر نکته دقیق است؟
من خیال مىکنم دیگر وقت براى ادامهى مسئله، نباشد. انشاءالله تتمهاش را اگر خدا بخواهد براى شب آینده، اگر چنانچه توفیق پیدا کنیم انشاءالله عرض مىکنیم.
على اى حال امیدواریم که خداوند، فهم ما را باز و همت ما را عالى و ما را نسبت به وظیفه و تکلیفمان، متعهّد بگرداند.
اللهم صل على محمد و آل محمد
[۲] . احیاء علوم الدین، ج ۳، الجزء ۸، ص ۲۳: من قارف ذنباً فارقه عقل لایعود إلیه أبداً.
[۳] . الأمالى( للصدوق)، ص ۳.
[۴] . سوره عبس، آیه ۳۴.
[۵] . سوره عبس، آیه ۳۵.
[۶] . سوره عبس، آیه ۳۶.
[۷] . سوره عبس، آیه ۳۷.
[۸] . رجال الکشى، ص ۹۹: أبشروا برجل من أمتّى یقال له أُویسٌ القَرَنى فإنه یشفع لمثل ربیعه و مُضَر.
[۹] .