جلسه ۱۱۷ درس خارج فقه، مبحث حج
استاد: حضرت آیت اللـه حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی
تاریخ: ۶ جمادی الثانی ۱۴۳۲
[button color=”orange” size=”small” link=”http://file.pormatlab.com/kimiyasaadat/haj117.mp3″ icon=”” target=”false”]دریافت صوت[/button]
[button color=”red” size=”small” link=”http://file.pormatlab.com/kimiyasaadat/haj117.pdf” icon=”” target=”false”]دریافت متن[/button]
خلاصه:
۱ بعضی ها همیشه دنبال یافتن عیوب خویش جهت اصلاح آنها هستند، این افراد پیشرفت می کنند. لکن بعضی ها دائما خود را مبری و منزه از عیوب می دانند ولی باید بدانیم که ما معصوم نیستیم و می باستی همیشه به قصور و اشتباهات خود اعتراف داشته باشیم. ۲ عبادات و امور شرعیه همگی دارای حقیقتی بسیط هستند، لکن دارای لوازمی هستند که اگر چه تحقق خارجی این حقیقت به تحقق آنها بستگی دارد، ولی بازگشت این لوازم نیز به نیت انسان است و بدون نیت فعل خارجی دارای تأثیر نمی باشد. مانند عقد نکاح که به معنای نفس ایجاد علقه بین طرفین بواسطۀ عمل خاصی است و لذا عقود سایر ادیان نیز محترم می باشد. ۳ به طور کلی ما نسبت به تعالیم اسلامی جاهل هستیم و همین مسأله در کیفیت فهم و انظار و برداشت ما تأثیر دارد. و چون برداشت ما عادتا کثرتی است، تبعا احکام نیز جنبـۀ کثرتی به خود می گیرند در حالی که احکام بر اساس توحید نازل شده اند و البته حرکت بر اساس عالم توحید و اطاعت از امام زمان نیز که از عالم توحید نشأت می گیرد، مسألۀ آسانی نیست و نفوس کثرتی از آن فراری هستند.
متن : مجلس ۱۱۷
أعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
بحث در حقائق بسیطیه و غیر بسیطیه است، این مسئله به خود مکلف ارتباطى ندارد، چه این که مکلف چه کسى باشد. صحبت ما در حقایق بسیطیه بود و دیدم که در بعضى صحبتها شاید این نکته در این جا غفلت شده که روى آن تأکید کنیم که مقصود از حقایق بسیطیه احکام چه عبادى و چه احکام معاملاتى به انحاء آن، صحبت در مقام صعود است نه در مقام اثبات؛ که حالا بعضى این را معتقد به بساطت باشند یا معتقد به ترکّب باشند و در ترکّب چه تبعاتى مرتب بر آن هست.
و به طور کلى صحبت اصلا در مقام ثبوت است که در مقام ثبوت یک حقیقت و یک واقعیتى است که این واقعیت به این کیفیت تجسم پیدا کرده است در علم انائى و به واسطه آن حیثیتِ تکّونِ او در عالم اعیان، بر او احکام و آثارى مترتب شده است. و در این مسئله شکى نیست که هر کدام از این حقایق بسیطه داراى اثر خاص خود هستند.
دیروز عرض کردیم که در مسئله بیع، کارى متبایعین به خود بایع و مشترى ندارند. البته در بعضى از موارد شاید چرا مثلا ملاحظاتى باشد که بایع مىگوید من این مال را به تو مىفروشم مشروط به این که فقط خودت از این مال استفاده کنى و دست کسى ندهد، مىتواند این شرط را بگذارد. مثل این که فرض کنید که جایى هست، کتابى هست نباید این کتاب را فرض کنید که کسى دیگر ببیند، یا این که وسیلهاى هست که این وسیله یادگارى از آباء و اجداد است و نمىخواهند از بین برود، یا این که منزلى هست و در این منزل رعایت مسائلى باید بشود و بایع شرط
مىکند که در صورتى که مشترى خودش استفاده کند این را به آن مىفروشد و اگر بخواهد واگذار کند این خلاف شرع تحقق پیدا کند.
غیر از این موارد خاصه که باز در این جا نظر روى نفس آن عوض و معوض مترکز شده است، گرچه شرط دیگرى هم در این جا گذاشته مىشود. مانند شرطهایى که در عقد نکاح گذاشته مىشود که آن عقد نکاح مترتب بر آن شرط نیست، بلکه مترتب بر نفس اختیار طرفین است. منتهى این اختیار طرفین ممکن است داراى شرطهایى باشد چه از ناحیه مرد این شرطها مطرح شود یا این که از ناحیه زوجه شرط مطرح شود، على کل حال مسئله به خود طرفین برمىگردد، نه این که به خود شخص برگردد به نحوى که شرط بدون صرف نظر از نفس طرفین.
هیچ وقت در عقد نکاح نمىآیند على الامیاء یک موردى را به نکاح دربیاورند. خصوصیات آن بایستى که مطرح باشد، شخصى که وکالت میدهد به فرد دیگرى براى اجراى صیغه نکاح، او نمىآید فرض کنید که مادرش را بیاورد به عقد این آقا دربیاورد. حالا فرض کنید که مادر او ۹۵ سالش باشد، خب على کل حال دیگر یک وکالتى به ما داده شده و آن وکالت هم مقید نیست. بالاخره آن شرایط و خصوصیات گفته شده و مخاطب هم باید یک جو عقل داشته باشد، گرچه در وکالت این مسئله قید نشده است.
ولکن اینها را به عنوان شروط ضِمنیّه مىگویند؛ یعنى وکیل از فضاى موضوع و مسئله و از خصوصیات مسئله نمىتواند تخطى کند. شروط ضِمنیّه که شنیدید ممکن است در ضمن بیع و عقد و اینها باشد و عرف بر اساس این شروط، معاملات خودش را قرار میدهد؛ که لازم نیست در هر جایى این شروط را بیاورد.
از شروط ضِمنیّه، عدم معیب بودن است. یک مالى است و شخصى مىخواهد آن را بگیرد و این مال، معیب است و مىگوید: من این را مىگیرم و او
هم شرط صحت و سلامت نمىکند. خودِ این عدم معیب بودن از شروط ضمنیّه است. یا این که فرض کنید که مالى است که یک فصل خاصى دارد استفاده از او و الان آن فصل گذشته است و این مشترى اطلاعى ندارد بر اینکه دیگر فصل استفاده از این جنس و از این مال گذشته است و او هم متذکر نمىشود. وقتى که مىخرد، یکدفعه مىبیند عجب [اینها همه فصلش گذشته است]. اینها همه شروط ضِمنیّه است؛ نمىشود گفت که نگفتى خب چشمت چهار تا مىخواستى از اول چیز بکنى. اینها همه جزو شرایط ضِمنیّهاى است که عرف به این شرایط ترتیب اثر مىدهد. مگر اینکه خود آن بایع متذکر شود؛ آقا خبر دارید دیگر این جنس را کسى نمىخرد و او هم مىگوید آقا در عین حال از تو مىخرم، خب این مطلب دیگرى است. ولى اگر بایع بخواهد در این جا کتمان کند و اخفاء کند این [شروط ضِمنیّه] در اینجا مىآید.
اینها همه مسائلى است که در باب معاملات، در آنجا این مسائل هست. بحث شرط ضمنى یک بحث بسیار مهمى است که فقیه باید نسبت به شرایط اطلاع داشته باشد و در این قضیه بحث کم شده است، بحث شده است نه این که نشده است. مرحوم نائینى و تا آن جایى که یادم است مرحوم آقا شیخ محمد حسین غروى ایشان نسبت به شروط ضِمنیّه بحثهاى خوبى کردند ولى باز به نظر مىرسد که آن طورى که باید در این قضیه توسعه ندادند و جاى صحبت بیشترى را دارد در اینجا.
مسئله شرط ضمنى یکى از مسائلى است که در باب معاملات این قضیه مورد بحث قرار گرفته و این حکایت مىکند که شارع، عرف را هیچگاه فراموش نکرده است و مبانى عرف را در نظر گرفته و بر اساس مبانى عرفى، احکام را جعل کرده است الا در موارد مستثنى و مخصَّص که براى خودش مبنا دارد و موضوع
دارد و حکم خاص به خود را دارد. به این مسئله مىگویند شرط ضمنى. در شرط ضمنى فضا، باید فضایى باشد که اگر فرض کنید که شخصى وکیل کرد فرد دیگرى را براى یک عقد؛ حالا فرض کنید که پسر به عنوان مثال بیست و پنج سال دارد و مىگوید برو براى من عقد کن. وکیل هم مىگوید: خب این که نگفته سن او چقدر باشد، شکل او چطور باشد، حالا بیاییم مادر خودمان را که افتاده و هر روز هم دارد به ما غر مىزند، این مادر را بدهیم که به ثوابى برسد و وکیل بگوید که این وکالت مطلقه است.
اصلا بعضى چیزهاى عجیب است که آدم مىشنود و این شاخ که سهل است، مىخواهد چنار در سر او دربیاید، شاخ این قدر است، اصلا چیز عجیبى. بنده خدایى رفته یک پولى گرفته مثلا فرض کنید که یک شخصى از افراد پول گرفته براى این که فلان کتاب را چاپ کند- از افراد از ناشران سابق اسمش را نمىبرم، تهران بود، از خیلىها پول گرفته و رفته چاپ کند، هم در نجف بوده و هم در تهران، دو تا شعبه داشتند- و این رفته گرفته که کتابش را چاپ کند. پول را زودتر مىگیرند به عنوان بیع سلف. مثلا پول گرفته از این، از آن، مرحوم آقا هم به او داده بودند؛ اگر بگویم چه کتابى، نام او مشخص مىشود. که هر کتابى که در مىآید اینها پول را قبلا پرداختند. خب نداشته بیچاره، نداشته و پول گرفته و بعد طرف مىزند زیر قولش و متعهد نمىشود و ناشر دیگرى مىآید و مشغول این طبع مىشود. خیلى زیبا شروع مىکند هر ماه یک جلد زدن و درآوردن و دادن.
خب پولهایى که گرفتى برو پس بده به ایشان دیگر، از افراد متعددى چه در ایران و عراق افراد زیادى همینطور این پولها را گرفته و نگه مىدارد. سالها از این قضیه مىگذرد تا اینکه یک روز ایشان به فکرش مىافتد که بیاید این پولها را پس بدهد. حالا فرض کنید که آن موقع مثلا یک مبلغى گرفته این یادم است در آن
وقتى که این کتابها مثلا چاپ مىشد پشت او مىزد، مثلا سى تومان، بیست و پنج تومان در این حد یعنى کتابى که در این همچنین کیفیتى بود بیست و پنج تومان بود. آن موقع مثلا از افراد پانصد تومان گرفته بود که این کتابها را هر چه هست بگیرد. سالها بعد مىآید که این پولها را پس بدهد به همان پانصد تومانى که آن موقع داشته.
شنیدم دو یا سه سال پیش- یعنى از این قضیه حدود پنجاه سال است که مىگذرد پنجاه سال، چهل و هفت یا هشت سال است که مىگذرد، چهل و هفت یا هشت سال از این قضیه مىگذرد- دو یا سه سال پیش آمده که بعضى از اینها در دفترش نگاه مىکرده، یعنى آن شخص به من مىگفت آمد نگاه کرد دیده ا این بنده از آنهایى بوده که چهل و هفت سال پیش، شاید اکثر شماها آن موقع در اصلاب آباء و امهات بودید؛ حالا آمده مىخواهد پول را بده پانصد تومان. گفته بابا الان پانصد تومان یک نان سنگک به ما نمىدهند، گرانتر است هفتصد یا ششصد تومان شده. مىگفت این نان الان دانهاى بیشتر از پانصد تومان است با این پول نصف سنگک به ما مىدهند. گفته نه من سوال کردم- آن وقت حالا خودش هم آخوند است- از مراجع، گفتند همان قدرى که گرفتى باید به همان قدر بدهى. این جا است که جا دارد از این وسط یک چنار برود هوا، چنار امامزاده یحیى یا امامزاده صالح تجریش. همان مبلغى که در چهل و هشت سال پیش گرفتى همان مبلغ است؛ چون آن موقع این مبلغ متعیّن بوده است پانصد تومان، حالا هم باید همان را بدهى. انسان اصلا مىماند یعنى اصلا نمىتواند تحلیل کند آخر این چه مغزى باید باشد. و نظائر این، یعنى اصلا چیزهاى محیرالعقول که انسان گاهى مىشنود و طرف هم سفت روى قضیه ایستاده، نخیر همین است. بله! این احکام و اینها براى این است.
درست است! خیلى ما از این مسائل داریم. یعنى این براى شما الان یک قدرى معجب مىآید، یک قدرى که چه عرض کنم؛ ولى براى خیلىها نه، عکس مسئله در آنجا است. و این نظرها را یک نظرهاى خلاصه امروزى تلقى مىکنند، نظرهاى اجتهاد پیشرو، نمىدانم پسرو، پیشگام از این تعبیرهایى که مثلا حالا خروج از مبانى و خروج از اصول بخواهد به حساب بیاید.
و این عجیب است امام صادق علیهالسلام به شخصى، وقتى که باید او را تیمم مىدادند و ندادند؛ مىفرماید که خدا آنها را چه کند و … آخر مگر آنها ندیدند که در کتاب خدا است بایستى که هر شخصى وقتى که مریض هست و یا [مثلا در سفر] است … فَتَیَمَّمُوا صَعِیداً … النساء، ۴۳ المائده، ۶ یعنى حضرت در این جا مىخواهند این مسئله را بگویند که این شرع بر اساس یک فهم عرفى و فهم عقلانى و فهم منطقى- این فهم یعنى ادراک- و یک ادراک منطقى در این جا نازل شده است. هر چیزیش روى حساب و کتاب است، هر چیز بر اساس ملاک است. همینطورى نمىشود که آدم یک چیزى را بشنود و حفظت شیئا و غابت عنک الاشیاءُ.
این مسئله در حقایق بسیطیه وجود دارد. در مورد متبایعین همانطورى که عرض کردیم این طور است. ولى همین قضیه را شما در مورد هبه معوضه فرض کنید که در هبه معوضه، عوض و معوض وجود دارد. ولى وقتى که شخص یک هبه معوض مىکند؛ قصدش از هبه، فروش نیست، مىبخشد، نمىخواهد بفروشد. زشت است که بخواهد بفروشد و بگوید آقا من این کتاب را، این عبا را به شما بفروشم، این را زشت مىداند براى خود، قبیح مىداند، خلاف توقع مىبیند این مسئله را.
بیشتر در هبههاى معوضه مسئله به این کیفیت است. در هبه هر کسى مىخواهد باشد این تفاوتى نمىکند، چه رفیق باشد چه غیر رفیق، بناى هبه معوض، اعطاء یک امر است به لحاظ شخص مخاطب نه به لحاظ خود این قیمته الاصلیه در این معوضى که در این جا آمده است. خود مخاطب در این جا مورد نظر است؛ یعنى شخصیت مخاطب در این جا. والا اگر آن شخصیت مخاطب در اینجا نبود، در اینجا این هبه را انجام نمىداد، شاید اگر به خیلى قیمتهاى بیشتر هم پیشنهاد مىکردند نمىفروخت، چون مخاطب در این جا مخاطب خاص است این عمل را انجام مىدهد. مخاطب هم در قبالش براى این که مىگوید این لطف و مرحمت تو را بى پاداش نگذارم، من هم در قبال آن یک عوضى در اینجا مىدهم؛ این مىشود هبه معوضه. لذا هر وقتى که همدیگر را مىبینند احساس خرید و فروش نمىکنند، احساس بخشش مىکنند. این هم تا آخر عمر مىگوید من این را تا آخر عمر بخشیدم به آن و آن هم چیزى به من داد. در اینجا دیگر قیمت آن مطرح نیست، ممکن است یک شخصى یک چیزى را ببخشد هزار تومان قیمت داشته باشد، آن چیزى که مىدهد صد تومان قیمت داشته باشد؛ این جا عوض و معوض بر اساس ارزش و قیمت اصلى معوض سنجیده نمىشود، بلکه صرفا به ازاى یک بخشش تلقى مىشوند، یک عملى که براى مخاطب در اینجا انجام گرفته.
ببینید در اینجا اصلا به طور کلى مسئله فرق مىکند، درحالىکه آثار بیع بر آن مترتب است. فرض کنید که از لزوم و عدم حق استرداد، تمام اینها بر آن مترتب است؛ اما آن کیفیت بسیطیه خود این مسئله تفاوت مىکند، خصوصیت آن تفاوت مىکند، آن حکم بخشش دارد و حالتى که براى انسان پیدا مىشود آن حالت، حالت بخشش است و آن حالت، حالت بخشش نیست. آنوقت مسائلى بر آن مترتب
است. مثلا فرض کنید که در اخذ بالشُفعه در مورد بیع وقتى که یکى از شرکاء سهم خودش را چیز کند، شرکاى دیگر مىتوانند اخذ بالشُفعه کنند بعد از اطلاع؛ ولى در مورد صلح نمىتوانند این کار را بکنند، در مورد هبه معوضه نمىتوانند این کار را بکنند، چون از دایره خرید و فروش این مسئله خارج است.
بله! یک مطلب در اینجا هست و آن اینکه- در نظر بگیرید چون این در مسائل کتب فقهى نیامده- اگر قصد شریک از انجام این معامله، فرار از اعمال اخذ به شفعه شرکا باشد نه نفس خود انجام معامله به نام صلح یا فرض کنید که به عنوان هبه معوضه؛ اینجا معلوم نیست ما بگوییم که این حق اعمال شفعه از شرکاء ساقط مىشود. این مسئله نیست در جایى، ولکن این را شما در نظر داشته باشید که نمىتوانیم به این کیفیت بگوییم. در این جا قاعده لا ضرر و لا ضرار حاکم است بر مطلقات و بر عموماتى که آنها اعمال شفعه را در فضاى بیع تلقى کردند.
تلمیذ: در ارث چطور؟ در ارث پدرى مىخواهد .. سهم خود را مىآید تحریک مىکند که آنها … مىآید آن جا مىخواهد در زمان خودش ببخشد یا به نحوى تقسیم کند که به یک نفر نرسد، حقى نبرد این …
استاد: خب بله! البته در مورد ارث این طور نیست. اگر مىخواهد در زمان حیاتش باید این کار را بکند، مال خودش است، مىخواهد همه اموالش را به یک نفر بدهد، کسى جلوى او را نگرفته است. البته کار، کار خلافى است.
تلمیذ: روایت هم داریم رسول خدا لعن کردند.
استاد: بله! بله! ولى از نظر ظاهر مشکلى نیست، به خاطر همین پولش را بریزد در رودخانه این مشکلى نیست و خیلى هم اتفاق مىافتد اتفاقا! خیلى هم بد است و کار بد و زشتى است و اینها هم که معمولا یک همچنین امورى انجام مىدهند، خیر نمىبینند از این چیزها. ولى على کل حال شخص مالکِ مال خودش
است و تصرف در ملکیت این از لوازم ملک است ولهذا مىتواند در زمان حیاتش ببخشد.
بله! اگر وصیت کند به نحوى که به یکى برسد و به یکى نرسد این طور صحیح نیست. چون به محض اینکه شخص از دنیا مىرود، وصیت او فقط در ثلث این ممضا است. مىتواند وصیت کند که ثلث مالش را به یک فرزند بدهند یا به یک موردى ولى نسبت به دو ثلث بقیه وصیت نافذ نیست.
و همینطور هم این مسائلى که امروزه مطرح است بر اینکه اگر شخص وصیت کند که بعد از فوت، این اعضا و جوارح او را بدهند یا این که وصیت نکند؛ سوال هم شده. تفاوت آن چیست؟ تفاوتى ندارد، چون شخص بعد از فوت دیگر مالک بر اعضا و بر جوارح خودش نیست؛ در زمان حیاتش هم نیست نه اینکه در زمان فوت مالک باشد و این وصیت در این جا از این نقطه نظر اصلا نافذ نیست.
چون وصیت نسبت به اموالى است که این اموال را در زمان حیات مىتوانست در آن تصرف کند. الان که دستش از این اموال کوتاه شده است، آن وصیت در زمان حیات در این جا نافذ است و باید بر طبق وصیت عمل شود. آیا در زمان حیات این مىتوانست کلیه را به کسى دیگر بدهد؟ نمىتوانست بدهد. وقتى که نمىتواند بدهد؛ همینطور پس وصیت هم بخواهد بکند بر این مسئله، در اینصورت نافذ نخواهد بود.
بله! مىتواند وصیت کند بر اینکه جنازه مرا در فلان جا دفن کنید، این اشکال ندارد. چون این هم برمىگردد به همان ریشه، برمىگردد به همان حق سکنى. حق سکنى اختیار هر شخصى است، در هر جا مىخواهد سکنى و توطّن بگزیند؛ پس همان حق سکنى را شارع براى او تنفیذ کرده است حتى بعد از فوت، که این مسکن براى جُسمان و جنازه او این هم در اختیار او است در زمان حیات او
همان طور. اما نسبت به اجزاء بدن همانطورى که در زمان حیات این حق تصرف نداشت؛ همینطور در زمان ممات هم حق تصرف ندارد، این مسئله این است.
اما این که مىآیند مىگویند که بعد از وصیت دیگر آن علقه تمام مىشود و این حرفها، نه! مسئله به این کیفیت نیست. چون تا وقتىکه بدن هست، این بدن تعلق به آن روح دارد و آن روح حق اعمال تصرف در این بدن را دارد؛ ولذا شارع از این باب، وصیت را نافذ مىداند. شارع، فردى را که از این دنیا رفته است، او را مرده نمىداند؛ اگر مرده بداند، پس دیگر ترتیب اثر هم نباید بدهد، چون او مرده است. وصیت کرده است که در فلان جا دفن کنند، خب بىخود وصیت کرده، وقتىکه فوت کرده، دیگر مالک بدنش نیست که بخواهد وصیت کند.
این که شارع مىگوید باید به این وصیت عمل بشود؛ به خاطر این است که روح او زنده است و حیات دارد، منتهى منتقل شده است از یک مکان به مکان دیگر. نفس و ذات مکلّف، الان حى است، حى است فى عالم المثال و البرزخ و تصرفات و این ارتباطات آن هم است. فلذا اگر یک نحوه مىشد که بین این عالم و بین آن عالم ارتباط برقرار مىشد، دیگر نیاز به وصیت نبود. این که شارع وصیت را در اینجا جعل کرده است به خاطر این است که این ارتباط نیست؛ اگر این ارتباط بود، همه مردم کاملا در ارتباطشان بودند. شب خواب مىدیدند در عالم خواب پدرشان را، مادرشان را، فردى که متوفى است از دنیا رفته است، مىگفت که فلان مال من را در فلان جا مصرف کنید. فرض کنید که بدن من را در فلان نقطه دفن کنید، از این اموال من در فلان موارد صرف کنید. همه افراد این مسئله در اختیار ایشان بود همانطورى که خواب در اختیار همه است، اتصال با مثال و برزخ هم در اختیار همه اگر بود دیگر در این صورت نیاز به وصیت نداریم. خود شخص که از دنیا مىرود و بعد هم هر کسى که بخواهد با او ارتباط برقرار مىکند؛ آقا فرض کن
فلان زمین را در آن جا چکار کنیم؟ مىگوید فلان زمین را به چند قسمت تقسیم کن، یکى یکى بین افراد تقسیم کنید. وصیت مىخواهد چکار کند! یعنى همان کارى را که در زمان حیات انجام مىدهد، همان کار استمرار دارد؛ دیگر وصیت براى چه؟ این براى همین است.
ریشه این مسئله وصیت، احترام شارع است به متوفى که شارع، متوفى را حى مىداند و زنده مىداند و ذىشعور و الإختیار و الإراده مىداند؛ ولى چون نقص از طرف ما است، ما نمىتوانیم اطلاع پیدا کنیم، ما نمىتوانیم دسترسى داشته باشیم، شارع در اینجا آمده و وصیت را نافذ مىداند در زمان حیات؛ آن هم باید از روى اختیار باشد و از روى صحت و سلامتى باشد. لذا مىگوید در مرضى که منجر به فوت مىشود، در آن مرض وصیت نافذ نیست. یعنى اگر یک مرضى باشد که فرض کنید که آدم مریض است و دیگر حال و هوایش مىآید؛ مىآیند مىنشینند پاى آدم، کاغذ مىآورند، امضا مىگیرند از آدم، مریض است نمىفهمد امضا مىکند، خیلى از این امضاها گرفتند، امضا گرفتند و اصلا طرف نفهمیده چى را امضا کرده؛ لذا شارع مىگوید نه این فایده ندارد، باید در حال افاقه باشد، در حال صحت و در حال افاقه و شعور باشد تا این که نافذ باشد آن وصیت.
تلمیذ: پس در مرضى که عقل را زایل کند، نافذ نیست؟
استاد: بله! نه این که عقل را به طور کلى زایل کند. مرضى که منجر شود به فوت، منظور این است که شخص خودش قادر بر تشخیص نباشد، یعنى شخص مریض معمولا دوایش هم که یکى دیگر به او مىدهد؛ نه این که شخصى که مثال مىزنم مثلا یک بیمارى دارد، ناراحتى معده دارد، این را در بیمارستان بردند معده او درد مىکند، این طورى نیست، چیزیش نیست، مسئلهاى ندارد؛ غیر از کسى است که سکته کرده است و نصف بدن او فلج است؛ یا این که فرض کنید که مثلا
در کما رفته است، دائما مىآید و دوباره مىرود، یا شعورش و اینها را از دست داده است، اینها نه؛ یا این که بیمارى آلزایمر گرفته و یادش مىرود.
آن مرضى که مرض غالب شود بر او- یغلِبُ علیه داریم در بعضى روایات- غلبه کند مرض بر او؛ یعنى آن توان و شعور و ادراکش را آنطورى که باید و شاید بگیرد در حال مرض. به این جهت هم شارع گفته است که چون در حال مرض، قطع علائق انسان از این دنیا کم مىشود، علائق کم مىشود، و جنبه رحمت و عطوفت در او زیاد مىشود؛ زود مىشود که این شخص را در دست آورد و جیبش را خالى کرد. بابا این گناه دارد، نگاه کن! ببین خیلى براى تو زحمت کشیده، خدا را خوش نمىآید، نمىدانم از این حرفها؛ او هم مىگوید خب باشد این مال او- حالا آدم کذایى است- این آدم- یعنى آدمى که در حال مرض است- این تعلق او کم است، این تعلق او نسبت به مسائل کم است و چون ناراحتى و اینها دارد، آنطورى که باید و شاید نمىتواند مسائل و قضایا را ارزیابى کند.
بله! این خیلى مسئله مهمى است که انسان وقتى که مىخواهد یک کارى را نسبت به دیگران بکند، باید خودش را به جاى آنها بگذارد و ببیند که آیا این را انجام مىدهد یا نه. آنوقت معلوم مىشود که کارش چقدر مورد امضا است و چقدر نیست. در مورد مرض، انسان خواهى نخواهى- مخصوصا اگر به او بگویند که آقا تا یک ماه دیگر مىمیرى، سرطان گرفتى- دیگر از الان قطع علاقه در او شده است، حال و فکر هم دارد، شعور هم دارد، عقلش هم کار مىکند، همه درست است.
اما این که شارع مىگوید که آن مرض منتهى باشد، این بیشتر به خاطر این جهت است که یغلب داریم، در جنبه غلبه این بیشتر من خیال مىکنم باشد، یعنى این علت که در حال مرض تعلق انسان نسبت به آن جوانب کم مىشود و وقتى که
کم شد، نمىتواند درست آن جوانب را، حواشى را ارزیابى کند، نمىتواند جایگاه خود افراد را واقعا ارزیابى کند، تعلق او کم است؛ اگر یکى با او صحبت کند [مال را مىبخشد]. ولى اگر خوب باشد مىگوید نه و براى چه این کار باشد. وقتىکه مرض است ما که داریم مىمیریم یا به او بدهیم یا به آن، ما که در این دنیا نیستیم که استفاده کنیم. لذا آن افرادى که تا حالا سرشان کلاه رفته و کلاه گذاشتند، افرادى نبودند که عقلشان را از دست دادند در مرض؛ افرادى بودند که همین مسئله را داشتند. یعنى زودتر توانستند اختیار دیگران را براى خود کسب کنند و به این جهت است که شارع آن وصیت را در آنجا ممضى نمىداند.
این مسئله که امروز خواستم خدمت رفقا عرض کنم که در مسئله حقایق معاملات و عبادات بسیطیه و صحبت بسیطیه بودن آنها است، این قضیه به خود آن چیز کار دارد نه به نیت طرف. نیت طرف که به آن کار ندارد، طرف یا نیت درست انجام مىدهد یا خلاف انجام مىدهد، خود این حقایق احکام در آن عالم بالا- در عالم ملاکات- به عنوان یک حقایق بسیطه است که هر کدام از آنها با دیگرى متفاوت است و هر کدام از آنها داراى خصوصیت خاص به خودش است.
از جمله احرام، احرام هم داخل در همین مسئله قرار مىگیرد. و لذا اگر فرض کنید که در روایاتى داریم که این احرام نسبت به تروک احرام، این است که از آن چه را که خداوند آن را حرام کرده است این اجتناب کند یا مثلا لبیک گفتن. مثلا سوال مىکند أبىبصیر از امام صادق علیهالسلام: إذَا أرَدْتَ أنْ تُحْرِمَ یوْمَ التَّرْوِیهِ فَاصْنَعْ کمَا صَنَعْتَ حِینَ أرَدْتَ أنْ تُحْرِمَ،- در مورد عمره انجام دادى در ترویه هم همین را انجام بدهد.- بعد حضرت مىفرماید: ثُمَّ تُلَبِّى مِنَ المَسْجِد الحَرَامِ کمَا لَبَّیتَ
حِینَ أحْرَمْتَ[۱]. خب این احرام در اینجا، نه این است که خود تلبیه است؛ احرام یک امر دیگرى است که آن همان است که عرض کردیم، یعنى ورود در یک فضایى که آن فضا، اقتضاى آن ظرفیت و مظروفیت خاص را مىکند.
مثلا در اینجا داریم که روایت صدوق است از سلیمان بن جعفر قال: سَأَلْتُ أَبَا الْحَسَنِ علیهالسلام عَنِ التَّلْبِیهِ وَ عِلَّتِهَا. فَقَالَ: إنَّ النَّاسَ إذَا أحْرَمُوا نَادَاهُمُ اللَّهُ تَعَالَى ذِکرُهُ،- این فاء دارد و فاء، غلط است- فَقَالَ: یا عِبَادِى وَ إمَائِى! لَأُحَرِّمَنَّکمْ عَلَى النَّارِ کمَا أحْرَمْتُمْ لِى. فَقَوْلُهُمْ لَبَّیک اللَّهُمَّ لَبَّیکَ، إجَابَهٌ للَّه عَزَّوَجَلَّ عَلَى نِدَائِهِ لَهُمْ.[۲] خب این فرض کنید که این احرامىکه او مىبندد، این احرام این همان ورود در یک فضایى است که به واسطه او، نار هم حرام مىشود؛ نه این که یک لباس باشد یا این که ترکیبى از و لبس و تلبیه و این نیت بر تروک و نیت بر انجام اینها باشد.
مثلا در اینجا داریم که روایت شیخ مفید است در مُقنِعَه، مىفرماید که قال علیهالسلام: إذَا أحْرَمْتَ مِنْ مَسْجِد الشَّجَرَهِ فَلَا تُلَبِّ حَتَّى تَنْتَهِى إلَى البَیدَاء[۳]. یعنى در اینجا تلبیه با احرام اصلا فرق مىکند، این مسئله دو تا است. تلبیه آن را مىآید تثبیت مىکند؛ اما خود احرام نه، آن تفاوت مىکند.
یا مثلا فرض کنید که در اینجا داریم عبدالله بن جعفر روایت مىکند از بزنطى، قال: سَألْتُ أبَاالحَسَنِ الرِّضَا علیهالسلام کیفَ أصْنَعُ إذَا أرَدْتُ الْإحْرَامَ؟ قَالَ: اعْقِدِ الْإحْرَامَ فِى دَبْرِ الفَرِیضَهِ حَتَّى إذَا اسْتَوَتْ بِک الْبَیدَاءُ فَلَبِّ. قُلْتُ: أ رَأیتَ إذَا
کنْتُ مُحْرِماً مِنْ طَرِیقِ الْعِرَاقِ؟ قَالَ: لَبِّ إذَا اسْتَوَى بِک بَعِیرُک[۴]. این احرام را خب مستحب است که بعد از یک نماز واجب انجام شود؛ اگر نماز واجب نیست، مستحب است که انسان دو رکعت نماز بخواند [و بعد مُحرم شود]. حضرت مىفرماید: عقدِ احرام را این گونه ببند. خب عقد احرام را چه طور باید بست؟ چکار باید کرد این عقد احرام را؟ حضرت که نمىفرمایند در این جا چه بگو. مىفرماید: احرامت را بعد از صلاه فریضه انجام بده؛ یعنى همان نیت بر چه، بر این فعل عبادى خاص. حتى إذا استوت بک البیداء؛ باید بیاى جلو، گفتیم در آنجا مستحب است که انسان یک مقدارى از مسجد شجره رد شود بعد لبیک بگوید. از خود مسجد شجره هم اشکال ندارد، چون رسول خدا از هر دو جا شنیده شده که فرمودند.
تلمیذ: …….؟
استاد: بله! البته خب همین جا هم داریم دیگر، این احرام بر چه باشد مثلا. اینجا ببینید حضرت مىفرماید که إعقد الاحرام؛ عقد احرام را در دَبر فریضه بایستى که ببندى یعنى این که محرم شوى. آنوقت حضرت به او نمىفرمایند که چکار کن، چه نیتى را انجام بده، چه چیزهایى در این نیت تو باشد. خودت احرام را مىبندى، یعنى من خدایا وارد در عمره شدم، من با این نیتى که کردم خودم را وارد در این عمل عبادى عمره یا عمل عبادى حج کردم، در این فضا خودم را وارد کردم. این مىشود چه؟ این مىشود عقد احرام. درحالتىکه لبیک که از ارکان تثبیت خود احرام است حضرت در اینجا ندارد. حتى إذا استوت بک البیداء؛ باید بیاى جلو بیایى جلو وقتى که زمین صاف شد، آن صحرا دیگر- چون سرازیرى است-
وقتى که در آنجا صاف شد، یعنى یک کیلومترى یا بیشتر آمدى، آنجا تازه [مىگویى] فَلَبِ. امام رضا مىفرمایند که اینجا بایستى که تلبیه بگویى. قُلْتُ: أ رَأیتَ إذَا کنْتُ مُحْرِماً مِنْ طَرِیقِ الْعِرَاقِ؟ قَالَ: لَبِّ إذَا اسْتَوَى بِک بَعِیرُک، یعنى باز هم حضرت نمىفرمایند که همان موقعى که سوار شتر شدى همان موقع تلبیه بگو. نه! وقتىکه یک مقدارى راه آمدى و این شتر دیگر آرام شد و شروع کرد به حرکت. إستوى بک یعنى کمکم دیگر، اول از حرکتى که مىآید؛ خب پستى دارد، بلندى دارد، وقتىکه این بعیر آرام گرفت، یعنى دیگر یک راه مستوى را این بعیر شروع کرد به رفتن، مثلا یک ربعى، نیم ساعتى از حرکت ما گذشته بود که سیر دیگر شد سیرى که مشخص است به این نحو است؛ این موقعِ تلبیه است. پس ما نداریم که در موقع احرام تلبیه بگوییم؛ اصلا احرام چیز دیگر است، تلبیه چیز دیگر است. اینها همه جدا هستند درحالتىکه تلبیه واجب است و حتما باید باشد.
یا اینکه فرض کنید که عن عبدالله بن حسن عن اخیه عن جده على بن جعفر عن اخیه موسى بن جعفر که حضرت فرمودند: سألتُه عن الإحرام.
على بن جعفر برادر موسى بن جعفر نه این على بن جعفرى که در اینجا- [قم]- هست. ایشان هم مرد بزرگوارى است و بسیار جلیلالقدر است. و این را هم بدانید که یک روز از مرحوم آقا شنیدم، با هم آمدیم به زیارت حضرت على بن جعفر و مرحوم آقاى انصارى در همین قبرستان- [على بن جعفر واقع در قم]-. ایشان هر وقت مىخواستند بروند قبر مرحوم آقاى انصارى، اول مىرفتند قبر على بن جعفر آن جا زیارت مىکردند و بعد مىرفتند قبر آقاى انصارى. وقتىکه داشتیم مىآمدیم وسط راه گفتیم که خوش به حال حضرت على بن جعفر که در کنار مقبره- آن موقع مقبره بود، هنوز خراب نکرده بودند- آقاى انصارى هستند. ایشان
فرمودند: خوشا به حال آقاى انصارى که در جوار حضرت على بن جعفر مدفون است.
خب این یکى از حکایت جلالت قدر حضرت على بن جعفر دارد که بسیار مرد بزرگى بود و در آن سفرى هم که مشرف شده بودند مرحوم حداد به ایران و قم به زیارت قبرستان [علىبن جعفر] که آمدند از حضرت على بن جعفر خیلى تجلیل کردند ایشان بعد از آن زیارت. این على بن جعفرى که در اینجا داریم یکى این است و یکى هم به خاطر جنبه انتساب ایشان به رسول الله که این دو مسئله در اینجا باعث این کیفیت اختلاف تعابیر است. آن على بن جعفر، على بن جعفرى است که در هشت فرسخى مدینه دفن است. آن برادر موسى بن جعفر بوده است و بسیار بسیار جلیلالقدر بوده آن هم، فرزند بلافصل امام صادق علیهالسلام بوده و از رواه احادیث است. ولى ایشان نه! ایشان چند یا چهار تا یا سه تا نسبت به ایشان ظاهرا با چیز است فرق دارد مىرسد. ولى آن على بن جعفر در مدینه دفن نشده حتى، ایشان در جایى به نام سریاء در خارج از مدینه، هشت فرسخى در آنجا دفن است. آن جا جایى بوده سریا که اهل بیت در آنجا ظاهرا مثل اینکه زمین داشتند، زراعتى و کشاورزى و این چیزها داشتند، چه ائمه و چه غیرائمه زراعت مىکردند. این در آن جا مدفون است و الان در قبرستان سریاء حضرت على بن جعفر در آنجا است. روایاتى را که نقل مىکنیم تمامى اینها، آن على بن جعفر است، ایشان نیستند؛ روایتى از این علىبن جعفر در دست نیست.
[وَ عَنْ عَبْدِاللَّهِ بْنِ الْحَسَنِ عَنْ جَدِّهِ عَلِى بْنِ جَعْفَرٍ عَنْ أخِیهِ مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ علیه السلام قَالَ:] سَألْتُهُ عَنِ الْإحْرَامِ عِنْدَ الشَّجَرَهِ، هَلْ یحِلُّ لِمَنْ أحْرَمَ عِنْدَهَا أنْ لَا یلَبِّى حَتَّى یعْلُوَ الْبَیدَاءَ؟- یعنى دیگر تصریح است که کسى که احرام مىبندد تلبیه
نگوید. حضرت مىفرمایند که- قَالَ: لَا یلَبِّى حَتَّى یأْتِى الْبَیدَاءَ عِنْدَ أوَّلِ مِیلٍ، فَأمَّا عِنْدَ الشَّجَرَهِ فَلَا یجُوزُ التَّلْبِیهُ[۵]. این که اصلا حضرت این را به یک نحوى بیان کردند که چیز. البته خب نسبت به خود چیز ما مىآییم و این را عرض مىکنیم فعلا نه، حالا راجع به اینکه محل تلبیه کجاست، إنشاءالله در روزهاى آینده. ولى در اینجا شما مىبینید که اصلا بین احرام و بین تلبیه حضرت تفرقه انداختند؛ احرام یک چیز دیگر است، تلبیه چیز دیگر است. احرام را باید ببندى ولکن تلبیه را باید به تأخیر بیاندازى تا اینکه به بیداء- یعنى وادى وسیع- رسیدى، بایستى که تلبیه را باید در آنجا بگویى.
پس در اینجا ما استفاده مىکنیم که چنان چه بعضى از اعاظم فرمودهاند، بعضى از بزرگان از فقها که در تقاریر خودشان فرمودند که تلبیه جزء از احرام است و إحرام، أمرٌ مرکّبٌ من النیه فى التروک و الواجبات و لوازم الإحرام و همینطور در تلبیه؛ و حالا بعضىها لبس آن ثوبین را هم داخل قرار دادند و بعضىها نه، قرار ندادند، اینها وجهى ندارد و احرام همانطورى که عرض کردم یک امر بسیط عبادى خاص است مثل صلاه و مثل چیز، همانطورى که آن واجبات خود عمره و حج همه آنها امور بسیطه هستند که هر کدام با یکدیگر در مفهوم و در آن حقیقت و تأثیر آن حقیقت در نفس، اینها با همدیگر اختلاف دارند.
تلمیذ: اعضاى بدن که بعد از فوت حکم …
استاد: بله! در صورتىکه غیر مسلمان نباشد و فوت هم قطعى باشد، نه از این فوتهایى که مىگویند مغز و فلان و این چیزها؛ این طور نباشد، بله.
تلمیذ: ……………..؟
استاد: نه! وارث حقى ندارد.
تلمیذ: پولى چیزى در عوضش …
استاد: پولى که مىگیرد خودش …
تلمیذ: در پیوند اگر بعد از چیز شود فایده ندارد، مىگویند مرگ مغزى … منتهى خب این قطعى است، جان یک نفر نجات پیدا مىکند، مرگ مغزى این طور نیست این چطورى مىشود که ..
استاد: ببیند بین مرگ مغزى و بین حیات فرقى نیست الا اینکه در آنجا مغز کار نمىکند و این کار نکردن آن نه به عنوان این است که کار نکند اصلا؛ کار غیر عادى که اکشن به آن مىگویند انجام نمىدهد، ولى کار خودش را انجام مىدهد. الان همین قلبى که دارد مىزند، تا از طرف مغز فرکانس نیاد به قلب و آن تیکهاى عصبى را تحریک نکند قلب نمىزند. اینکه مىگویند کار نمىکند غلط است، کسى که در کما مىرود مغزش کار نمىکند ولى قبلش از کجا دارد مىزند، از کجا دارد نفس مىکشد؟ این عصب سوم گردن، عصب شش که این مخصوص براى تنفس غیراختیارى است؛ از کجا این دارد به آن فرض کنید که به آن مورس مىآید؟ براى این شما وقتى که در خواب هستید آیا با اختیار نفس مىکشید؟ خب چطور این در بیدارى با اختیار است ولى در خواب بى اختیار است؟ خب خدا اینطور قرار داده است وقتىکه در بیدارى است اختیار نفس را خدا مىاندازد روى عصب اختیاریه، آن که با اختیار این چیزهاى مغز و فرکانسها و مورسهاى مغز بخواهد مىرسد به آن، در موقع خواب آن حالت جنبه اختیارى مغز از کار مىافتد و مىافتد روى سیستم غیراختیارى؛ پس مغز دارد کار مىکند.
این قلبى که الان در هر دقیقه دارد مىزند، هر یکدانه یکدانه آن طپشها از مغز دارد مىگیرد، خودش نمىزند. یعنى از عصب مغز آن فرکانس مىآید در نقاط
تحریک پذیرى الکتریکى؛ چون قلب هم یک نقاط الکتریکى دارد، در قلب برق است و این برق باعث تحریک نقطه عصبى مىشود. وقتىکه نقاط عصبى قلب تحریک شود که به آن ماهیچههاى قبض و بسط قلب مربوط است آن را شروع مىکند به باز و بسته کردن، این دم و بازدمى که هست به خاطر همان است. هر مقدارى که آن تیکهاى عصبى از مغز زیاد باشد، قلب بیشتر مىزند؛ هر مقدار که کم باشد، قلب آهسته آهسته مىزند، قلب دست خودش نیست.
بله! مرگ مغزى واقعى و فوت آنجا است که اگر آن دستگاه که پمپ مىکند آن را خاموش کنند، قلب هم مىایستد این فوت است. ولى تا وقتىکه قلب دارد مىزند منتهى آن دستگاه کمک مىکند ولى این قلب دارد مىزند، یعنى آن دستگاه تقویت مىکند؛- مثل اینکه اکسیژن برسانند به شش و ریه و این دستگاه آن را تقویت مىکند- تا وقتى آن دستگاه تقویت مىکند این نمرده است.
البته نظر بنده این نیست که دستگاه را بگذارند باشد براى ابد، نه خیر! باید مداواى مریض در حدّ متعارف باشد. یعنى الان حد متعارف این است که این مریض را که بخواهند ملاحظه کنند و نگه دارند؛ دو روز یا سه روز است، بقیه را به زور نگه مىدارند و این حرفها. این به زور نگه داشتن نیست، شرعا واجب نیست، بلکه باید گذاشت که بمیرد. چون دیگر خود بدن رو به اضمحلال است، رو به تحلیل است، نه این که حالا بگذاریم تا پنجاه سال دیگر همینطور خب مىزند دیگر، تا پنجاه سال دیگر قلب مىزند و مواد رقیق کننده فرض کنید که آن هم مىزنند به این خون و مثل هپارین و این هم مىگردد و مغز هم کار کرد نکرد، بالاخره الان خون در بدن مىگردد و بدن هم گرم است. بخارى هم کنارش بگذارى گرم مىشود، این گرما، گرماى حیات نیست. اگر به این نحو باشد این فوت فوت است و الا اگر نه؛ این دارد کار مىکند، دستگاه هم هست و تقویت مىکند، به او
ویتامین مىرساند، سرم به او مىدهد که این تغذیه سلولى از کار نیفتد. اگر از کار بیفتد از آن طرف مشکل پیدا مىکند؛ مغز چهار دقیقه به او تغذیه نرسد- یعنى اکسیژن نرسد- از کار مىافتد، یعنى سلولهاى او مىمیرد.
در اینجا مثلا فرض کنید که به قول اینها- [اطباء]- مىگویند مانیتور فلت- [صفحه نمایش اتاق بیمار، خط ممتد و صاف را نشان مىدهد که نشان دهنده مرگ بیمار است]- مىشود، این بخاطر این است که آن امور غیر ارادى را انجام نمىدهد مغز و الا اگر انجام بدهد، قلب هم باید کار کند؛ لکن نه قلب کار مىکند، نه اعضاى دیگر کار مىکند، هیچ عضوى کار نمىکند مثل جهاز هاضمه. بله! ممکن است آن تیکهاى عصبى نسبت به روده آن هم از کار بیفتد، این هست. آخر چیزى که از این فعالیت مغز باقى مىماند؛ فقط ارتباطش با قلب است. آن آخرین چیز، که همان تیکهاى عصبى که از زیر مخچه مىرسد به قلب که الان مىزند، آن تا وقتىکه هست؛ این زنده است. این معلوم است که این روح به این بدن تعلق دارد، وقتى تعلق دارد ولو اینکه فردا مىمیرد هنوز زنده است. شما آدم زنده را برمىدارى سرش را ببُرى، قلبش را بدهى به این؟! خب این هم همان است دیگر؛ حالا جان یکى در خطر است خب باشد. روزى هزار هزار دارند مىکشند، هیچ در خطر هم نیست؛ بمب مىریزند روى سر مردم، مسئله نیست؛ با گلوله همه را مىکشند، مسئلهاى نیست. بله! دنیا را دارید مىبینید که چه خبر است، تمام این ادعاهاى مدافع بشر بر علیه امپریالیسم و نمىدانم این فلان و اینها همه باد هوا بود، همه اینها باد هوا است، این عبرت براى ما است، ما باید حواسمان را جمع کنیم در این دنیا، که همه اینها باد هوا است. طرف ایستاده در یکى از همین کشورهاى عربى [لیبى] دیوانه وحشى بیابانى [قذافى] قیافه او مثل این بیابانىها بود، آدم از قیافه او وحشت مىکند. مىگوید: این قدر مىزنم و مىکشم که تا وقتىکه فلان. چرا؟ چرا
این قدر مىزنى مىکشى؟! چرا، چون من باید باشم. این همان کسى بود که قبلا مىگفتند که بله! این بر علیه فلان است، این بر علیه غرب است، این فلان است. بابا این از قیافه او هزار تا شرارت مىبارد، فلان مىکند، چکار مىکند، کسى گوش نمىکرد، حالا هم همین است، حالا هم همینطور است.
تلمیذ: ……………؟
استاد: نیازى به یهودى و غیر یهودى نداریم. شمر مگر مسلمان نبود، پدرش حالا هر چه بود، عمر سعد مگر مسلمان نبود؟! خیر سرشان مسلمان بودند. سنان مگر مسلمان نبود؟! حرمله مگر مسلمان نبود؟! نماز هم مىخواند. براى خراب کردن یکى نیاز به شجرهنامه و اینها نداریم. صاف صاف، حالا مىگویید این یهودى زاده است، آن ارمنى زاده است، آن گبر زاده است و …
شما چه عملى را در کربلا دیدید که از دست شیعیان خودتان ندیدید؟ چه عملى را؟ بگویید. شاید چیزهایى که نبوده و انجام هم دادند از دست همین شیعیان، شیعه که دارد مىگوید من براى امام حسین سینه مىزنم. یعنى وقتى که قرار باشد جهالت به جاى منطق بیاید بنشیند و نفهمى به جاى شعور قرار بگیرد؛ نه امام زمان سرش مىشود، نه خدا و پیغمبر سرش مىشود، هیچى هیچى هیچى سرش نمىشود. شرارت آمده به جاى رحمت قرار گرفته دیگر، هر چه، همه چیز توجیه مىشود. اصلا آدم شاخ درمىآورد. بابا تو راجع به این بدبخت تا دیروز این را مىگفتى! ااا! دائما مىگفتیم بابا اگر مىخواهى تعریف کنى تا یک حدى، آخر نه دیگر به عرش برسانید که اگر قرار شد فواره چو بالا رفت سرنگون شود، رو داشته باشید به مردم نگاه کنید.
اللهم صلّ على محمّد و آل محمّد
[۱] وسائل الشیعه، ج ۱۲، ص ۳۹۷٫
[۲] وسائل الشیعه، ج ۱۲، ص ۳۷۵٫
[۳] وسائل الشیعه، ج ۱۲، ص ۳۷۲٫
[۴] وسائل الشیعه، ج ۱۲، ص ۳۷۱٫
[۵] وسائل الشیعه، ج ۱۲، ص ۳۷۱٫