جلسه ۲ درس فلسفه، کتاب اسفار
موضوع: جلسه ۲ درس فلسفه، کتاب اسفار
استاد: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی
متن:
بسم الله الرّحمن الرّحیم
بحثِ راجع به عدم اختلاف ثبوتى و واقعى و نفسالأمرى، بین طریق حکمت و طریق عرفان، به طور اجمال دیروز عرض شد. انشاء الله در صحبتهاى مرحوم صدرالمتألّهین وقتى که به بحث مربوط به ولایت و بالتّبع مربوط به دین مىرسیم که آیا اینها با هم اختلافى دارند یا ندارند، تتمهاش در آنجا عرض مىشود.
مقدمه مؤلّف کتاب اسفار
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدُ للهِ فاعلِ کلِّ محسوسٍ و معقولٍ «حمد مخصوص خداوندى است که فاعل هر محسوس و معقول است»، یعنى از نظر تعلق فاعلیت، فرقى براى او بین معقول و محسوس؛ بین وجود عقلى و وجود حسّى؛ بین وجود تجردى و مادى نیست.
مطلوب و مسؤول حقیقى فقط ذات بارى است
وغایهِ کلِّ مطلوبٍ و مسئوول
«غایت و نهایت هر مطلوب و مسؤولى است»؛ هرچه را که انسان در دنیا طلب مىکند و از هر کسى که سؤالى دارد، بالمآل اصل و حقیقت و ریشه آن مطلوب، فقط خداوند متعال است، در قرآن مجید هم داریم که: «ضَعُفَ الطَّالِبُ وَ الْمَطْلُوبُ»،[۱] جنبه تأثیریت و سببیت در مطلوب و مسؤول، اقتضاء مىکند که مطلوب حقیقى و مسؤول حقیقى فقط ذات بارى باشد و بدون عنایت او و بدون افاضه او و بدون خواست و مشیت او، مطلوب در مطلوبیت خودش ناقص و مسؤول در مسؤولیت خودش صِفر و فانى خواهد بود. اگر ما یک چیزى را طلب مىکنیم به لحاظ تعلقى است که بین او و بین بارئ او و خالق او تعلّق گرفته است که او مطلوب براى انسان واقع شده است و به واسطه آن ظهور است که الآن مطلوب است و ظهور اسم جمال و جمیل است و به واسطه آن ظهور، مطلوب انسان است. ظهور اسم غنى است و به واسطه غنایى که دارد الآن مطلوب یا مسؤول براى انسان واقع مىشود. ظهور اسم رزّاق در یک شخص است و به واسطه آن اسم الآن مطلوب است. ظهور اسم علیم در یک شخص است که به واسطه این مظهریت مسؤول انسان یا مطلوب انسان واقع مىشود. و هَلُمّ جرّاً.
«اگر نازى کند از هم فرو ریزند قالبها»
اگر جنبه عنایت و جنبه ربطى بخواهد از بین برود، دیگر مطلوبى و مسؤولى باقى نخواهد ماند «لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ»،[۲] این در آن وقتى است که ظهورِ مطلوبیت برگشت به همان، مجلاى حقیقى و همان منشاء حقیقى پیدا مىکند و تمام این مظاهر، صفر بودن خودشان را نشان مىدهند و همه مظاهر در مرتبه اضمحلال و انمحاء در اسم قاهریت حق و اسم جلالیه حق قرار مىگیرند. آنجا همه متوجه مىشوند که مطلوب حقیقى و مسؤول حقیقى یکى است. اینکه شما تا به حال خیال مىکردید که مطلوب و یا مسؤول است، یک مرتبه چنان روزگارش در هم مىپیچد که براى به دست آوردن یک اطاق یا یک جایگاه، باید دور زمین را بگردد و کسى راهش ندهد. پادشاهان مظهر شاهى حقند. مظهر هستند، امّا جنبه استقلالى و جنبه ثبوتى ندارند. اینها فقط جنبه اثباتى دارند و فقط نمودى از آن شاهى حق هستند. علماء هم نمودى از علم حق هستند. این آقایى که عالم است و چهار ماه بحث مىکند که مُقدّمِه درست است یا مُقدَّمِه درست است کارش به جایى مىرسد که ذغال دستش مىگیرد و خانهاش و ابتداى کوچه را علامت مىزند که در برگشت راه را گم نکند. این براى همین است که تمام اینها ظهورات هستند امّا واقعیت؛ منحصر در یک ذات است.
والصّلوهُ على صَفوهِ عبادِه و هداهِ الخلقِ إلى مبدئِه و معادِه سیَّما سیدّ المصطفینَ، محمّدٍ المبعوثِ إلى کافّهِ الثَّقلین، اللّهم فَصَلِّ علَیه و على الأرواحِ الطاهرهِ مِن أهلِ بَیته و أولادِه و الأشباحِ الزاهِرهِ مِن أولیائِه و أحفادِه
«این اشخاصى که نورانى هستند و از اولیاء او و از احفاد او هستند»
وبعدُ فیقولُ الفقیرُ إلى رحمهِ ربِّه الغنىِّ محمّد المُشتَهر بِصدر الدّین الشیرازى: إنّ السعادهَ ربما یظنُّ بها أنّها الفوز بالدرجات الحسّیّهِ
«مردم خیال مىکنند که سعادت، به همین درجات حسى است» بروند مهندس بشوند، بروند ریاست پیدا کنند. حالا یک اشتغال ظاهرى در همین درجات حسى پیدا کنند. فرق نمىکند چه دانشگاهى باشد، چه دروس عمومى باشد و چه دروس حوزوى باشد فقط به مرجعیت و این حرفها برسد.
والوصولُ إلى الرّیاساتِ الخیالیّهِ
«و رسیدن به ریاسات خیالیه نه حقیقیه»
ریاست حقیقى آن است که نور علیشاه در جواب علّامه بحر العلوم گفت.
گفتگوى علّامه بحرالعلوم با نور على شاه و مجذوب شدن علّامه به ایشان
علّامه بحرالعلوم به نورعلیشاه گفت: جناب درویش! در جواب گفت: اسم من درویش نیست اسم من نورعلیشاه است. گفت: شاه به چه معنائى است؟ گفت: شاه به معناى مسیطِر بر نفوس و قلوب است، گفت: علامتش چیست؟ تا گفت علامتش چیست، یک دفعه علامه بحرالعلوم را چنان حالى گرفت که خشکش زد، بعد همینطور جلو آمد و بىاختیار جذب شد تا اینکه زانوهاى این دو به همدیگر خوردند، یک دفعه رهایش کرد و او رفت سرجایش. گفت: از آن کلاهى که بر سر دارى یک نمدى هم قسمت ما کن! گفت: بسیار خوب!
ولى راه شما فرق مىکند، شما این کار را انجام بده و این کار را انجام بده! که دیگر جریانش مفصّل است.[۳]
سؤال:” علّامه بحر العلوم قبل از مرحوم نورعلیشاه، سیر و سلوکى نداشتند؟”
جواب:” نخیر، نداشتند، البته قبل از این ارتباط، حالاتى داشتند ولى استادى که به اصطلاح جرقّه، به او بزند نبوده است. این نورعلیشاه بوده که جرقه را در او ایجاد کرده است. لذا از همان موقع اصلًا حالاتش با بقیه فرق داشت.”
مسلمان شدن سیصد نفر یهودى توسط علّامه بحرالعلوم
او مىگوید بعد از آن مجلس، دیدم که نَفسِ من در یک عالم دیگرى وارد شد. اصلًا بحرالعلوم، علومش افاضهاى بوده است. تورات را تمام از حفظ بود، همه انجیل را از حفظ بوده است؛ در خان نُص (نیمه راه کربلا و نجف) اهل تورات و علماء یهود را با خودِ تورات محکوم مىکند و مىخواند که نسخه اصلى چطور بوده و نسخه بدلى و مُحرَّف چطور بوده است بعد علماى نصارى مىآیند انجیل حقیقى را بیان مىکند تفاوت بین اینها را بیان مىکند، مواردى که استشهاد شده است در انجیل حقیقى براى ظهور پیغمبر، همه را بیان مىکند. خلاصه حدوداً سیصد نفر از یهود، همان موقع فى المجلس به دست ایشان مسلمان مىشوند، یعنى واقعاً بحرالعلوم بوده است، اینها همهاش به همان افاضه حضرت بوده است. فرمود:
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید | دگران هم بکنند آنچه مسیحا مىکرد[۴] |
در لذّات حسّى سعادت حقیقى وجود ندارد و حکایتى در این مورد
وما أبیَنَ لِمَن تحقَّق الامورَ «چقدر روشن است این قضیه براى کسى که امور را تحقیق کرده باشد و به حقیقت امور رسیده باشد» وتَفطّنَ بالمعارفِ «به معارف متفطّن باشد» أنَّ السعادات العاجلیّه «سعادتهاى عاجل» واللذّات الحسیّه الفوریّه «آن لذّات حسیه فوریهاى که به اصطلاح عاجلًا نصیب انسان مىشود» و اینها همه خیالى هستند. لیس شىء منها سعاده حقیقیه «در واقع این سعادت حقیقیه نیست»، چون این سعادت، سعادتى است که از بین مىرود. اگر شما دنبال شخصى بگردید و جمالش را براى شما تعریف کنند و یک شبى او را در اختیار شما قرار بدهند، شما هم یک حظ وافرى از او ببرید، صبح که بلند مىشوید چه در دستتان است؟ هیچ!! هیچى نیست.
شخصى تعریف مىکرد، که در تبریز یک شخصى محضردار بود و به او مراجعه مىکردند؛ محضردار هم که همه زن و شوهرها را مىبیند. مىگفت که من وقتى ازدواج کردم، یک موردى نصیب من شد که به عمرم مانند این ندیده بودم با اینکه سنش حدود چهل و پنج به بالا بود امّا مثل اینکه تا آن موقع ازدواج نکرده بود خلاصه مىگفت به عمرم یک چنین موردى ندیده بودم خیلى عجیب بود این عروسى مىکند و در تحت یک ارشادى هم بوده است روز اول، روز دوم، روز سوم. روز سوم دل درد مىگیرد تا شوهر مىرود که دکتر بیاورد وقتى برمىگردد مىبیند مرده است، یعنى دو روز بیشتر پیش او نبوده است، آن وقت دیگر آن شوهر چه حالى داشته است.
یعنى لذّات حسیه، واقعاً سعادت حقیقیه نیستند، واقعاً آیا این است سعادت حقیقى؟ شما غذایى که مىخورید حالا من باب مثال بگوییم چلو کباب باشد یا نان و پنیر، وقتى که سیر مىشوید آیا آن موقع دیگر لذتى از آن غذا در دهان شما هست؟ به هیچ وجه نیست. اصلًا وقتى که سیر مىشوید حتى اینکه لقمه را پایین مىدهید، دیگر تمام مىشود. مگر تجدید این قضیه بشود که این مجازیه مىشود. ولى آن سعادت حقیقیه که عبارت است از معرفت پروردگار، آن ابدى است. در این صورت انسان وجودش دیگر متحوّل است نه اینکه بخواهد دنبال کیف بگردد، اصلًا وجودش دائماً در التذاذ است آن دیگر برایش همیشگى است. ولا ینالها بهجه عقلیّه «بهجت و ابتهاج عقلى اصلًا به اینها نمىرسد» لما یرى کلًا من متعاطیها منهمکًا فیما انقطعت السکینات الالهیّه عن حوالیه «چون دیده مىشود که هر کدام از کسانى که به دنبال اینها رفتند، اینها فرو رفتند در آنچه که سکینههاى الهى از اطراف آنها قطع شده است»، شما دنبال پول مىروید ولى با این پول سکینه نیست، اضطراب است، ناراحتى است، چِک من فردا فلان مىشود، چه مىشود. دنبال یک زن زیبا و یک جمال مىروید، آى الآن مریض مىشود و چه مىشود. دنبال یک مِلکى مىروید از یک باغ کذا، آى الآن دولت نیاید ضبطش کند، آى الآن دزد نیاید میوه اش را ببرد.
یک بنده خدایى مىگفت در زمان شاه ما یک قالى داشتیم یک میلیون و هفتصد هزار تومان قیمت داشت. در زمان شاه خیلى قیمت بالایى بود، مىگفت تمام وزن این قالى سه کیلو بود. مىگفت ما این را دستمان مىگرفتیم و شب که مىخوابیدیم زیر خودمان مىانداختیم، با خودمان در کیف سرکار مىبردیم،- این چه نعمتى است که همهاش با اضطراب است- همان موقع فروختیم و ردّش کردیم.
اینها همهاش همین است اصلًا سَکینات الهیه، منقطع از اطرافش است چون اصلًا سکینه در اینجا وجود ندارد.
وامتنعت المعارف الربوبیّه عن الحلول فیه «ممتنع است که معارف ربوبیه در اینها حلول کند»، معارف ربوبیه این جاها نیست. جاهاى دیگر است و در این لذّات پیدا نمىشود در جاهاى دیگر پیدا مىشود وتعذَّر علیه إخلاص النیّه الإلهیّه الصادره عن حاّق الجوهر النطقى «و متعذر است بر این انسان که نیت الهیهاش را خالص کند، عزم و نیت و باطن خودش را خالص کند که آن عزم و نیت از حاق جوهر نطقى او صادر مىشود»، آن جوهرى که جنبه ربطى با حق دارد، نه آن جنبهاى که ارتباط خلقى دارد، آن نیت و آن اهتمام و آن همّت و آن عزم و آن اخلاص و آن صفاى در عمل و التزام باطن، اصلًا با این مسائل نمىسازد، تمام اینها توأم با مشوبات نفسانى و افکار نفسانى است.
سعادت حقیقى در اتصال به فیض عالم بالاست
من غیر معاوقه همّه دنیاویّه «بدون اینکه همت دنیایى با آن اخلاص نیت بخواهد برخورد داشته باشد» أو مصادمه طلبه عاجلیّه «یا با یک طلب عاجل و طلب زود گذر بخواهد برخورد کند» التى یرجى بها نیل السعاده الحقیقه و تعاطیها «آن نیتى که صادر مىشود که به واسطه آن نیت و به واسطه آن اهتمام، انسان امید دارد که به آن سعادت حقیقیه نائل بشود» والاتصال بالفیض العلوى «به فیض عالم بالا متصل بشود» الذى یزال به الکُمْه، عن حدقه نفسه الموجود فیها بسبب انحصارها فى عالم الغربه «اتصال پیدا کند به آن فیضى که به واسطه آن فیض، کورى از چشم نفسش، که این کُمْه و کورى نفس، در نَفس انسان موجود است. این کُمْه به سبب اینکه انسان در عالم غربت منحصر است زائل مىشود»، در عالم قربتِ با قاف که عالم قُرب پروردگار است. آن نفس ناطقه انسان، در آنجا جاى دارد و آن نفسى که تعلّق به این بدن دارد در عالم غربت به معناى ابتعاد از آن، در آنجا قرار گرفته است و چون در اینجا قرار گرفته است، چشمش کور است لذا مىگوئیم آقا دست از این لذّات دنیا بردار و بیا. مىگوید آقا بگذار دنبال زندگیمان برویم و پول در بیاوریم، این اصلًا کور است. «فَإِنَّها لا تَعْمَى الْأَبْصارُ وَ لکِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِی فِی الصُّدُورِ»،[۵] خدا نکند که چشم انسان کور باشد که اگر کور باشد، هر چه به انسان بگویند انسان دیگر نمىفهمد. ووجودها فى دار الجسد «این نفس، الآن در خانه جسد وجود دارد» واحتباسها عن ملاحظه جمال الأبد «این نفس از ملاحظه جمال ابدى، محبوس است» چون خودش را در این دنیا، و در این ریاسات حبس کرده است.
وقتى اینها سوار آن بنزهاى کذائى مىشدند، مرحوم آقا مىفرمودند: إلى جهنّم وَ بِئسَ المَصِیرِ.
اینها وقتى که در این تشک فرو مىروند، انگار وارد جهنّم هستند و جدّى جهنّم است، یعنى واقعاً جهنّم است، این نمىفهمد که آمده و خودش را محبوس در این قفس کرده است، خودش را در این خیالات برده و دیگر نمىتواند بیرون بیاید. ومعاینه الجلال السرمد «و از معاینه و مشاهده جلال همیشگى و سرمدى محبوس است» ولاشک أنَّ أقصى غایه یتأتّى لأحد الموجودات الوصول الیها «شکى نیست که اقصاء غایتى که براى یکى از موجودات مىآید وصول به آن غایت است» هو الکمال مختص به «کمالى که مختص به اوست»، شما یک میوه گلابى را نگاه کنید کمالش به این است که به یک حدى برسد که زرد بشود، شیرین بشود، معطر بشود. سیب را ببینید کمالش این است که برسد، به آن حدى که حالا قرمز است و یا زرد است که معطر بشود و رسیده شود. هر چیزى کمالش به آن حدّ مطلوبى است که باید به آن حد برسد. الآن فرض کنید که کمال این قالى این است که به آن حدى برسد که دیگر از آن حدّ بالاتر نتوان تصور کرد، فرض کنید که همین پشم را انسان مىتواند با یک نقشه دیگر و با یک طرح دیگرى، بسیار ظریف و بسیار ریزتر ببافد که قیمتش منباب مثال ده هزار یا یک میلیون تومان است بشود. کمال هر چیزى به این است که به آن غایت مطلوبى که منسوب به اوست و مربوط به اوست برسد والملائم المنسوب إلیه «کمالى که ملائمت با او دارد و منسوبِ به اوست.»
کمال یک میوه به این است که به حدّ مطلوبى برسد و به واسطه آن مطلوب، انسان او را بخورد و تبدیل به یک حقیقت جوهرى بشود. آن وقت همین کمال را مىتوانیم در امور دنیایى هم از نقطه نظر مفهوم حقیقى آن و هم مفهوم اعتباریش تصوّر کنیم. فرض کنید از نقطه نظر اتقان در کار، اگر یک نقّاش که مىتواند این اطاق را، رنگ کند خراب کند و بالاى اطاق دو رنگ شود این خیلى پایینتر از این است که خیلى قشنگ و تمیز کار را انجام بدهد. روایت
علىکمبنظم امورکم[۶]
یعنى چه؟ یعنى هر حدّى را به حدّ کمال برسان. یا آن روایتى که پیغمبر صلّى الله علیه و آله و سلّم در هنگام چیدن لحد فرمودند که:
رحم الله عبدًا صَنَع شیئًا فأتقنه[۷]
گر چه این قبر پس از یک مدت منقرض مىشود و لیکن انسان باید هر چیزى را، در مرحله اتقان خودش قرار بدهد، وکلما انحطّ عنه «هر مقدارى که از این حد منحطّ بشود» فهو نقصان بالحقیقه فیه «در حقیقت در آن کمال، نقصان است» وإن کان کمالًا بالاضافه إلى ما فى رتبه الوجود تالیه «اگر چه نسبت به آن رتبهاى که قبل از او هست؛ کامل است» ولى نسبت به رتبه بالاتر ناقص است، مثلًا یک فرش نسبت به آن رتبه پایینتر از این که همینطورى نخها را سرهم بکنند باز هم این در مرتبه کاملترى قرار دارد، گرچه نسبت به رتبه بالاترش ناقص است وما من دابّه فما دونها إلا و من شأنها البلوغ إلى أقصى ما لها فى ذاتها ما لم یعقها عائق «هیچ دابّهاى و ما دونش نیست الّا اینکه شأنش این است که به بالاترین مرحلهاى که براى این دابّه است در ذاتش به آن برسد، مادامى که عائقى برایش پیدا نشود که او را به آن حدّ برساند این دابّه و پایینتر از دابّه، باید به آن حدّ برسد»، این مرتبه کمال مىشود، یعنى بالاترین حدّى که براى این متصوّر است، باید به آن حدّ برسد.
کمال انسان به حاق حقیقت او بر مىگردد نه به بدن و عوارضش
ولنوع الانسان کمال خاص لجوهر ذاته «براى نوع انسان یک کمال اختصاصى، براى جوهر ذات او است»، جوهر ذات انسان، یک کمال خاص خود را دارد که آن کمال، نصیب سایر موجودات نمىشود. وحاقّ حقیقته «که این کمال به حاقّ حقیقت او و به واقعیت او برمىگردد»، نه به بدنش و نه به عوارضش، این کمال به آن جوهر ذات و نفس ناطقه او برمىگردد که لا یفوقها فیه فائق «هیچ موجودى نمىتواند بالا دست او بنشیند» ولایسبق به علیها سابق «و به این کمال بر آن، از جوهره ذات و حاق حقیقت سابقى سبقت نمىگیرد»؛ نمىتواند حقیقت سابقى بیاید و سبقت بگیرد، آن کمالى که دیگر بالاتر از او هیچ کمالى تصور ندارد وهو الاتصال بالمعقولات «و آن رسیدن به معقولات است» یعنى تجرّد تام و رسیدن به عالم عقل و مجاوره البارى «و همجوار با خداوند متعال شدن است» والتجرد عن المادیات «و از مادیات مجرد شدن است.»
بیان هدف مؤلّف از تألیف کتاب اسفار
ببینید در اینجا، ایشان، دارد مقدمهچینى مىکند براى آنکه بیان کند که منظور از کتاب اسفار و منظور از تألیف کتاب فلسفه حکمیه، چیست؟ منظور این است که انسان از این علائق دنیا بیرون بیاید و به واسطه بیرون آمدن از این علائق دنیا و ریاسات حسیه و مسائل خیالیه و بیرون کشیدن از هواهاى نفسانى از آنچه را که مربوط به پرورش تن و اندام ظاهر است انسان بیرون بیاید و به اندام باطن و روح مجرد و نفس تجرّدى خودش برسد که آن عبارت است از رسیدن به عالم عقل و رسیدن به آن کمالى که بالاتر از او وجود ندارد و الّا بقیه همه قابل زوال است.
ریاست پیدا مىکنى فردا از آن مىافتى، علم ظاهر پیدا مىکنى فردا همه علوم را از تو مىگیرند و با یک بچه دوساله هیچ فرقى نمىکنى. اگر به وزن دویست کیلوگرم هم برسى و باد کنى با یک میکروب، به پانزده کیلوگرم مىرسى و از دنیا مىروى. اگر بهترین غذاها را بخورى که در روایت است حضرت فرمودند:
من کانَت همّتُه ما یدخل بطنه کانت قیمته ما یخرج منه[۸]
آخرش باید به بیت التخلیه بروى. هر نعمت دنیایى که شما بخواهید به او برسید این نعمت، حقیقت ندارد زوال دارد، فناء دارد و بقاء ندارد و این غیر از رسیدن به عالم عقل است که در آنجا، عالم تجرّد محض و بهاء محض و علم محض است و دیگر بالاتر از او معنا ندارد که چیزى باشد وإن کانت له مشارکه بحسب کل قوه توجد فیه لما یساویه من تلک الجهه أو یلیه «اگر چه براى این انسان، به حسب هر قوهاى که در این انسان پیدا بشود مشارکتى است با آن که مساوى با اوست از این جهت، یا اینکه تِلو اوست» این انسان قوه نامیه و قوه مولّده دارد. لذا این قوایى که در وجود انسان است باید به عنوان مقدمه براى رسیدن به آن کمال، مورد استفاده قرار بگیرد. فلسائر الأجسام فى حصوله «پس انسان، مشارکت با سایر اجسام در حصولش دارد» فى الحیّز و الفضاء و للنبات فى الإغتذاء و النماء «در اینکه در مکان است و در فضا جا گیر است مشارکت دارد. انسان با نبات مشارکت در اغتذاء دارد، یعنى غذا مىخورد و رشد پیدا مىکند» وللعجم من الحیوان «براى حیواناتى که اینها چهار پایان هستند» فى حیاته بأنفاسه وحرکته بإرادته و إحساسه [ «که حیاتشان به نَفَس کشیدن و حساس بودن و حرکت ارادى داشتن است»] همان چیزى را که انسان مىخورد آن حیوان نوع علفش فرق مىکند. آن گرگ، گوسفند را مىزند و پاره مىکند و خام خام مىخورد امّا ما آن گوسفند را مىپزیم و مىخوریم و إلّا هیچ فرقى از این نقطه نظر ندارد و نوعش تفاوت پیدا مىکند. آن حیوان تولید مِثل به آن نحو مىکند امّا تولیدِ مثلِ انسان؛ جور دیگرى است. از نقطه نظر قوّه نامیه این درخت به آن کیفیت است و حیوان به کیفیت دیگرى است و انسان به این کیفیت است. اینها قوایى است که خداوند در انسان قرار داده چون براى بقاء اوست و براى این است که او باقى بماند و این نسل را به نسل دیگر منتقل کند وتلک الخاصیّه إنما تحصل بالعلوم و المعارف «این خاصیت با علوم و معارف پیدا مىشود، نه با این قوا»، این قوا فقط براى ادامه حیات است و وسیله است این قوا براى انسان کمال نمىآورند.
آن گرگى که گوسفند را مىخورد آن گرگ بعد از دو روز دیگر مىمیرد؛ ما هم آن گوسفند را مىخوریم و ما هم از دنیا مىرویم. آن گوسفند که علف مىخورد بعد از آن، طعمه این و آن مىشود؛ ما انسانها هم که زندگانى براى ما، امَدى ندارد.
پس بنابراین علومى که براى تحصیل این قوا، تدوین شده است این علوم آیا از حقیقت و واقعیت، بهرهاى دارد یا ندارد؟ مىگویند ارزش هر علمى، به غایت آن است. وقتى که علمى براى سلامت بدن تدوین مىشود، با از بین رفتن بدن آن علم هم، پى کارش مىرود و این علم فائدهاى دیگر ندارد. اگر ده هزار طبیب در یک شهر وجود داشته باشند و قرار باشد که یک بمب در ساعت یازده امروز روى این شهر بیندازند، این ده هزار طبیب چکار مىتوانند بکنند، هیچ کارى از آنها برنمىآید. اگر شما صد خروار گوشت روى هم چیده باشید براى اینکه انسان از این گوشتها استفاده کند اگر قرار باشد زلزله بیاید و قرار باشد همه اهالى، همین الآن در عرض ده دقیقه شهر را ترک کنند و جاى دیگرى و در شهر دیگرى بروند این صد خروار گوشت که روى هم چیدید شده دیگر چه فایدهاى دارد؟ تمام علومى که برگشتش به بقاء بدن است ارزش آن علوم به ارزش بقاء بدن است. ولى آن علومى که ارزشش به بقاء روح و نَفْس است، دیگر از بین نمىرود و همیشه هست. این تفاوت بین علوم الهى و معارف الهى و علوم دنیوى است. هر علمى مىخواهد باشد، پزشکى باشد، طبابت باشد، مهندسى باشد، نجارى باشد، آهنسازى و امثال ذلک، هر چه مىخواهد باشد. اینجاست که مولانا مىگویند:
خردهکاریهاى علم هندسه | یا نجوم و علم طب و فلسفه |
***
این همه علمت بناى آخور است | که عماد بود گاو و اشتر است[۹] |
مىخواهد بگوید خیال نکنید که من این علومى که براى بدن است و دارم مورد قدح و ذمّ قرار مىدهم و زیرِآبِ اینها را مىزنم، مثلًا علم فقه که مربوط به احکام است و یا علم فلسفه که مربوط به عقلیات هست، از این قضیه جدا هستند.
نه، اینها هم در صورتى که استفاده حقیقیه از آنها نشود حکم همینها را دارند. چه بسا افرادى که داراى فلسفه هستند امّا طَرفى نبستند و هیچ فائدهاى از این نقطه نظر نبردند. بحث از خود علم فى حدّ نفسه است. خود علم فى حدّ نفسه، ارزشش به ارزش غایت آن است که بر او مترتب است و ما داریم مىبینیم مع انقطاع عن التعلق بالزخارف «باید انسان از تعلق به زخارف، منقطع شود اما وقتى که منقطع نشود این علوم الهیه هم براى انسان پیدا نخواهد شد.» این قواى جسمانى، وسیله هستند. خود این قوا در جهت کمالیه معنا ندارد که به کمال برسند.
ببینید منظور از قوّه نامیه، این است که بدن رشد کند همین مقدار، دیگر اضافه بر این چیست؟ همین رشد براى انسان به یک حدّى مىرسد و هرکسى بر اساس آن استعدادى که در اوست. اما وقتى که به این حد رسید دیگر متوقف مىشود خیلى بخواهد کار انجام بدهد همین بدن را، در همین حدّ، در حد صحت و سلامت نگه دارد. خلاصه ما چه کمالى دیگر براى این تصور کنیم؟ مثلًا مىگوئیم نماز معراج است. چه کسى گفته که خود عبادت بالا برود و خود انسان بالا نرود؟
این قواى حیوانى که موجب بقاء و حیات انسان هستند اینها کمال ندارند، کمال اینها همین است که فقط این بدن را در جهت صحت و اعتدالِ مزاجى به همین مقدار نگه دارند. قوّه شهویه فقط کارش این است که اطفاء شهوت کند و تولید مثل کند و السّلام، یعنى مافوقى براى او نیست که بخواهد به آن مافوق برسد و قوه نامیه هم همینطور و قوّه غاذیه هم همینطور.
پاورقی:
[۱] – سوره الحجّ( ۲۲) ذیل آیه ۷۳.
[۲] – سوره غافر( ۴۰) ذیل آیه ۱۶.
[۳] – مطلع انوار، ج ۳، ص ۱۸۷، به نقل از طرائق الحقائق، طبع حروفى، ج ۳، ص ۱۹۹.
[۴] – دیوان خواجه حافظ، طبع پژمان بختیارى، غزل ۱۱۱، ص ۵۲.
[۵] – سوره الحجّ( ۲۲) ذیل آیه ۴۶.
[۶] -[ گرچه این کلام سرلوحه دستورات پیامبر اکرم و أمیرالمؤمنین علیهما الصّلوات و السّلام مىباشد ولیکن در مجامع روائى شیعه به این لفظ یافت نشد.( محقّق)]
[۷] – تفسیر ثعالبى، ج ۱، ص ۲۸.
[۸] – غررالحکم، ص ۱۴۳.
[۹] – مثنوى معنوى دفتر چهارم در تفسیر حدیث مصطفى که:« إنّ الله تعالى خلق الملائکه و رکّب منهم العقول و خلق البهائم و …».
[۱۰] – سوره المؤمنون( ۲۳) ذیل آیه ۵۳.