جلسه ۱۰۷ درس فلسفه، کتاب اسفار

موضوع: جلسه ۱۰۷ درس فلسفه، کتاب اسفار

استاد: حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی

متن جلسه:

درس ۱۰۷

بسم الله الرحمن الرحیم‏

ومنها ان الوجود معلوم بالضروره و حقیقه الواجب بالغیر معلوم و الغیر المعلوم …

یکى از وجوه اشکال بر عینّیت واجب‏

یکى از وجوه اشکال بر عینّیت واجب، حقیقت واجب با وجود واجب و وحدت ذات و وجود در واجب، مسأله ضروّره العلم وجود مطلق و ضرورّه الجهل حقیقت واجب است. به این بیان که وجود که همان وجود مطلق باشد، این معلوم است بالضروره و این وجود مطلق عبارت است از همان وجودى که از نقطه نظر اطلاق وسعّى، شامل حقیقیت واجب و حقیقت ممکن و واجب بالغیر مى‏شود. ممکن بالذّات و واجب بالغیر. بناءً على هذا، از آنجائیکه خود وجود مطلق، معلوم است بالضروره، ما به این نکته مى‏رسیم که وجود واجب، معلوم است بالضروره، چون وجود واجب، در ضمن وجود مطلق، آنهم معلوم است بالضروره مانند دخول فرد، در تحت ماهیت و نوع اعم، که آن مصداق به واسطه آن نوع، معلوم مى‏شود بالضروره و از آنجائیکه حقیقت و ذات واجب، مجهول است بالضروره ما متوجه مى‏شویم که بین وجود واجب که داخل در تحت وجود مطلق است و بین حقیقت واجب، این تفاوت وتغایر است.

این دو مقدمه که اینها، نتیجه دو برهان مستقل است، یعنى نتایج براهین مستقله و ضروره العلم وجود مطلق و ضروره الجهل حقیقت واجب، نتیجه اش ما را

به این مى‏رساند که مغایرت بین حقیقت واجب بین و وجود واجب محرز است. این، اشکالى که در این جا مطرح شده است. جوابى که داده‏اند، مشهور، گفتنه‏اند: آنچه که معلوم است، آن، وجود مطلق است. آن معلوم است. ولى این وجود مطلق، مغایر با وجود خاص است که آن وجود خاص، همان حقیقت وجود واجب است و علم به وجود خاص تعلق نمى‏گیرد، بلکه علم به وجود مطلق تعلق مى‏گیرد. بناءً على هذا، آن نحوه وجود خاص است که موجب جهل ما به حقیقت واجب شده است، نه منظور آن ماهیت واجب است. علت براى جهل، ماهیت واجب نیست تا اینکه شما بگوئید که، چون ما به ماهیت واجب، علم نداریم، و به حقیقت وجود، علم داریم.

پس بنابراین، بین حقیقت واجب و بین وجود واجب، تغایر است. نه، به این بر نمى‏گردد و این دخلى اصلا به این ندارد، بلکه همان نحوه وجود خاص است که این، موجب جهل است و وجود مطلق، چون وجود خاص نیست، لذا آن معلوم است بالضروره. اشکالى که بر این جواب وارد مى‏شود، البته مرحوم آخوند در اینجا متعرض نشدند، این است که وجود خاص با وجود مطلق، چه فرقى دارد، ما باید فرق بین اینها را بدانیم. نحوه وجود خاص که موجب جهل است، چه تغییرى در وجود مطلق پیدا شده است که آن تغییر، موجب جهل ما شده. تا وقتى که تغییرى نبود و وجود، وجود مطلق بود، ما به او علم داشتیم. اما همین که این وجود مطلق، تبدیل به نحوه وجود خاص مى‏شود که اختصاص به ذات بارى دارد، از اینجا به بعد، براى ما جهل پیدا مى‏شود خوب این همان ماهیت است. چون، اگر وجود مطلق، خود او، متبدل به وجود خاص بشود، یعنى یک مرتبه از مراتب وجود، که آن مرتبه، چون خارج است از حقیقت وجود، این موجب جهل براى ماشده. اگر خارج از حقیقت وجود نبود که دیگر، بواسطه علم به وجود مطلق، باید به این هم عالم بشویم. اگر شما عالم به حیوانیت هستید، تمام اصناف حیوان را باید عالم بشوید. اگر شما عالم به یک نوع هستید که انسان است، هر فرد و مصداقى که داخل در تحت انسان است، شما باید عالم بشوید پس این که در اینجا شما نسبت به یک فرد،

عالم نیستید، اما نسبت به آن حقیقت کلیه وسعّى که این فرد داخل در تحت اوست، عالم هستید دلیل بر این است که ماهیت این فرد، براى شما مجهول است، نه وجود او. اگر ماهیت این، براى شما، معلوم نبود، چون این فرد، داخل در تحت آن حقیقت سعّى و کلى طبیعى است، طبعا این هم باید براى شما مشخص باشد، این در مورد ماهیت است. ما در مورد وجود همین حرف را مى‏زنیم، مى گوئیم: وجود عبارت است از یک حقیقت سعّى، اسم آن حقیقت، سعى را ما، وجود مطلق مى‏گذاریم. وجود مطلق، این، عبارت است از آن وجودى که جنبه اطلاق بر او آمده. وجودى که مطلق است از هر قیدى. اگر منظور شما، از وجود مطلق، وجود بشرط لاست، یعنى وجودى که مطلق از قید است، مطلق از قید ثبوتى است یا قید نفیى است که همان وجود بشرط لاست، و به عبارت دیگر، وجود در مرتبه است، اگر این است، پس بنابراین چگونه شما به این وجود مطلق علم دارید؟ وجود مطلقى که بشرط لاست و وجود مقام احدیت را مى‏گیرد، شما امکان ندارد نسبت به او علم داشته باشید، چطور این که خود مرحوم آخوند بعدا مى‏آید این مطلب را اثبات مى‏کند. اگر منظور از وجود مطلق، وجود بشرط لائى است، که این همان، نحوه وجود خاص است. پس چطور ممکن است نسبت به وجود مطلق علم داشته باشید، اما به نحوه وجود خاص که مى‏رسید در آنجا جهل دارید؟ اگر منظور شما از وجود مطلق، وجود سعّى است که هم شامل مى‏شود، یعنى لا بشرط مقسمى است، که هم شامل مى‏شود، که از آن تعبیر به مطلق الوجود مى‏آوردند در اینجا، عبارت دیگر را مطلق الوجود است، که نسبت به او از او تعبیر به سعه ما مى‏آوریم. وجود بحت و بسیط مى‏آوریم، وحقیقه الوجود، تعبیر مى‏آوریم، که آن وجود، شامل نحوه خاص از وجود است، که آن وجود مقام احدیت است، وسایر ممکنات، اگر آن است، چطور شد آن وجود مطلق، معلوم بالضروره است، اما مصادیقش مجهول بالضروره هستند. خوب، معنى ندارد. چطور ممکن است اینطور باشد که یک وجود مطلقى، خودش معلوم بالضروره باشد، اما نحوه وجود خاصش که فرد براى این هست آن، مجهول بالضروره باشد؟ درست شد.

جوابى که ما مى‏توانیم از این اشکال بدهیم، جواب عقلى، که مى‏توان از این اشکال معلوم بالضروره داده بشود این است که در وجود مطلق، که آمده تقسیم شده به یک وجود مطلق و یک نحوه خاص از وجود، در اولى مى‏گویند: معلوم به بالضروره، در دومّى مى‏گویند: مجهول بالضروره این، جواب این است که: آن علم و صورت ذهنیه‏اى که شما از وجود مطلق دارید، آن علم و صورت ذهنیه، او، علم به کنه وجود و حقیقت وجود نیست. آن علم است به آثار و ماهیاتى که بر این وجود، آن ماهیات، عارض مى‏شود. علم به وجود مطلق و به کنه وجود مطلق، مساوى علم به نحوه وجود خاص است که بارى تعالى است. فلذا در باب تصورات، در ممکنات و در صور امکانیه، آنچه که معلوم بالضروره، انسان است، حقیقت وجود این ممکنات و حقیقت وجود این واجبات بالغیر نیست، بلکه در باب طبع و در عالم طبع، معلوم، عبارت است از ماهیات ممکنات. و در باب ابداعیات و غیر عالم طبع، معلوم بالذات، مرتبه وجودیه اینهاست، نه اصل الوجود. اصل الوجود و کنه حقیقت وجود، این معلوم براى ما نیست.

لذا مرحوم حاجى مى‏فرماید: «مفهومه من أعرف الاشیاء و کنهه فى غایه الخفاء». کنهش که در غایت خفاء است، یعنى رسیدن به یک حقیقت وجودى که آن حقیقت وجود، انتزاع اطلاق از او مى‏شود کرد. چطور ممکن است، این عقل و فهم ما، به یک حقیقتى برسد که آن حقیقت، هیچگونه تصور کیفى و عرضى و هیچگونه تصور حدى و قیدى، چه نفیى و چه اثباتى، بر او نباشد. لذا مى‏فرماید «وکنهه فى غایه الخفاء.». پس بنابراین، این معلوم بالضروره بودن، همان مفهوم ظاهرى وجود است که مطلق الوجود است. اما حقیقت این مطلق الوجود، یا وجود مطلق که عبارت است از کنه حقیقت وجود، لیس الا نحو خاص من حقیقه الوجود که عبارت است از وجود بارى. پس بنابراین، اشکال به این برطرف نمى‏شود که شما بیائید بین حقیقت بارى و وجود بارى مغایرت قائل بشوید. ما مى‏گوئیم: بر فرض که مغایرت بین حقیقت و ماهیت بارى و وجود بارى باشد، شما اینکه مى‏گوئید ما به حقیقت وجود پى بردیم، اشتباه است. که مى‏گوید به حقیقت وجود پى بردید؟ شما، اشکال‏

شما، در آن معلوم بالضروره بودن اول است، نه اشکال در مجهول بالضروره بودن ثانى است که حقیقت واجب الوجود است. شما در معلوم بالضروره، این علم شما جهل است. وجود مطلق، امکان ندارد، انسان به او علم پیدا کند و آن چرا که علم پیدا مى‏کند، فقط یک تصور ظاهرى است و یک صورت ظاهرى از وجود است. همانطور که حاجى مى‏فرماید، مفهومه، مفهوم وجود، مفهوم هستى، مفهومه من اعرف الاشیاءٍ، خیلى روشن است مفهوم سکنجبین این است که شیرین است. اما کسى که سکنجبین نخورده است، امکان دارد واقعا مزه سکنجبین را ادراک بکند؟ نه آقا، سکنجبین چه چیزى است؟ سکنجبین یک شیرینى است بین ترشى بین شیرینى مثل فلان خوب، بله دیگر، بین ترشى …. ولى واقعا و حقیقتا این موجب تصور واقعى و تصور صحیح و نفس الامرى از آن طعم و حلاوت سکنجبین مى‏شود؟ آقا مزه انار چیست؟ انار بر چند قسم است. یک انار شیرین داریم، یک انار ترش داریم و یکى هم بین البین. خوب، انار شیرین فرض کنید که مثل شکر است. یعنى شما، واقعا تصور شما، از حلاوت انار، حلاوت شکر است؟ اصلا مى‏فهمید یک همچنین چیزى را؟ فقط انار شیرینى اش، شیرینى شکر است؟ یک چیز دیگرى هم قاطى دارد؟ آیا آن ترشى واقعا ترشى فرض کنید که من باب مثال، آب غوره و سرکه است، یا آن ترشى، یک ترشى دیگر است؟

این که حاجى مى‏فرماید: «مفهومه من اعرف الاشیاء.» یعنى این. یعنى شما پیش هر بچه‏اى، پیش هر بزرگى، اگر بخواهید یک مطلبى را، بدیهى را مطرح کنید، بدیهى تر از این مفهوم هستى پیدا نمى‏کنید. حتى بچه‏اى که شیرخوره است، وقتى که آن شیشه شیرش را مى‏خواهد پیدا کند. مى گوید، مادر شیشه آنجا هست. این که مى‏گوید شیشه آنجا هست، بیار بده‏اش به من، یا مادر به بچه اش مى‏گوید که آن شیشه شیرت آنجاست، برو بردار. بچه یکسال و نیمه و بچه، دوساله و. این مفهوم هستى را که ادراک مى‏کند این بچه، اگر ادراک نکند که دنبالش نمى‏رود. پس معلوم مى‏شود ادراک مى‏کند. خوب، آیا این مفهوم هستى را که ادراک کرده، آیا واقعا در ذاتش هم فرو رفته، این شیشه، نحوه هستى‏اش چگونه است؟ وجود نورانى دارد.

وجود طبعى دارد. ابداعیات است. امکانیات. این مى‏گوید شیر را بده، بخورم سیر شوم، گرسنه هستم دیگر. فقط یک هستى را مى‏فهمد، مفهومى را مى‏فهمد، برداشتى را ادراک مى‏کند، یک برداشت کلى. اما اینکه این چه حقیقتى است؟ نه بچه، نه بزرگتر از بچه، و نه مثل من و نه بالاتر از من، هیچکدام از ما حقیقت هستى را ادراک نمى‏کنیم، الا اینکه از تقید بیرون رفته باشیم. تا وقتى که در تقید هستیم این تقید مخل است و مانع وحاجز است و هرکسى هم گفته مى‏فهمم از قول من بهش سلام برسانید که نفهمیدى. درست شد. این نفهمیده. بى برو برگرد اینجا، حاجى دارد مى‏گوید: «وکنهه فى‏غایه الخفاء.» دیگر.، آن، با آن ید و بیضایش لنگ انداخته اینجا. این که مى‏گوید: «وکنهه فى‏غایه الخفاء.» یعنى ماهم نفهمیدیم. بله، آنقدر هست که بانگ جرسى مى‏آید، امّا کس ندانست که منزلگه لیلى کجاست؟ بگوید اینقدر هست که بانگ جرسى مى‏آید. فقط همین قدر مى‏دانیم که یک چیزى وجود دارد در عالم. و آن چیز باید ما به الاشتراک بین ممکن و بین واجب باشد. و الا این براهین همه رد مى‏کنند اشتراک در وجود پیدا مى‏شود، فلان مى‏شود، ترکیب لازم مى‏آید و امثال ذلک، این ادله‏اى که هست بر خلافش. اما اینکه بالاخره این وجودى که شما مى‏گوئید معلوم بالضروره است، این معلوم بالضروره را براى ما توضیح بدهید که این چه چیزى است؟ اگر حقیقت وجود است. خوب، این اگر این حقیقت وجود است خوب، حقیقت وجود همین حقیقت واجب است دیگر. چه فرق مى‏کند؟ اگر شما یک حقیقتى را معلوم به ضروره مى‏دانید، فرد براى این معلوم بالضروره که واجب الوجود است خوب، آن هم معلوم بالضروره باید باشد. خوب، این هم که معلوم بالضروره است. نمى‏شود که خود وجود معلوم بالضروره باشد. یعنى حقیقت وجود، نه مفهومش. درست دقت کنید. حقیقت وجود معلوم بالضروره باشد مثل روز روشن، اما فرد و مصداقش، نه، مجهول باشد را، مگر مى‏شود؟ حقیقت آب و ماء براى شما روشن باشد، اما این چیزى که الان در این لیوان است براى شما مجهول باشد؟ این که نمى‏شود. یا این مصداق براى او هست یا نیست. اگر نیست، پس این داخل در تحت او نیست تا اینکه معلوم است اصلًا یا مجهول‏

باشد. اگر هست پس شما در اول اشکال دارید. حقیقتش براى شما. معلوم نشده بناءً على هذا اشکال بر مى‏گردد به این معلوم بالضروره بودن. اینکه شما مى‏گویند معلوم بالضروره است، مقصود خودتان را روشن کنید. آیا مفهوم این، معلوم بالضروره است، اگر مفهومش معلوم بالضروره باشد خوب، اشکال ندارد، مفهوم بارى تعالى براى ما معلوم بالضروره است. همانطورى که وجود مطلق، معلوم بالضروره است، وجود بارى هم براى ما معلوم بالضروره است. خوب، این، مشکلى ندارد. اگر حقیقت این، معلوم بالضروره نیست، پس اشکال در این است، نه، اشکال در اتحاد ذات واجب با وجود واجب است، تا اینکه بخواهد براى رفع این بگوئیم که نه، اختلاف بین ذات واجب و بین وجود واجب ما در اینجا، به دست مى‏آوریم، نه اینطور نیست. پس در قضیه اشکال به این نکته برمى‏گردد.

مرحوم آخوند در اینجا از راه دیگرى وارد مى‏شوند. خوب، این را که تا اینجا کردیم، بحث عقلى تام بود. اصلا ربطى به ذوب و مشاهده و فلان و این حرفها نداشت. یک بحث فلسفى سفت و خشک بود. از اینجا به بعد مرحوم آخوند مى‏آیند اصلا بحث را ذوقى‏اش مى‏کنند و حالى‏اش مى‏کنند. مى‏گویند آقا جون راست قضیه این است این عقول ما این که مى‏گوید که حقیقت واجب براى ما مجهول بالضروره است راست مى‏گوید. در این ما حرفى نداریم، بخاطر این است که این ادراک یا باید به تصور حسّى برگردد و صورت، که ذات واجب الوجود حس نیست، محسوس نیست، تصور معنا ندارد و امثال ذلک. یا اینکه به مدرکات عقلى باید برگردد، خوب عقل هم ازطریق همین اکتساب جزئیات و رسیدن به کلیات واینها بایستى که آن حقیقت واجب براى او مشخص بشود و اینها. و از آن طرف ما مى‏دانیم که جهت علیّت جهت تام است و جهت معلولیت جهت نقصان. و علت حضور نفس علت است به صورت تام در معلول، و حضور شیى‏ء و نفس شیى‏ء است بصورت ناقص در علت. پس بنابراین هیچگاه عقل به کنه حقیقت واجب نمى‏تواند برود، چون ناقص نمى‏تواند یک تام را هیچگاه ادراک کند. و ادراک تام، ناقص را ممکن است، نه ناقص، تام را. چون تام به تمام سعه وجودى معلول حضور دارد در معلول و

معلول به اندازه سعه وجودى خود حضور دارد در علت. به عبارت دیگر، معلول به مقدار سعه وجودى خود مى‏تواند پرده از راز علت بردارد و مشکل را از حقیقت علت حل کند. نه به اندازه سعه و ظرفیت علت. پس بنابراین، اکتناح به حقیقت واجب، از باب نقطه، نقطه قوت وضعف بین علت و معلول این محال است مى‏ماند صورت سوم، که صورت سوم، مقام، مقام مشاهده است. در مقام مشاهده و شهود اشکال ندارد که این نفس به همان مقدار استعداد و قوه‏اى که علت به او افاضه کرده، به همان مقدار از این علت مشاهده کند پس بواسطه افاضه نور وجود خود علت است که این معلول، اطلاع و علم بر ذات علت پیدا مى‏کند. به هر مقدار که از ناحیه علت، یعنى در واقع در اینجا، باز علت است که خود را مى‏شناسد، چون از ناحیه علت، افاضه به معلول مى‏شود به آن مقدارى که افاضه به معلول شده است به همان مقدار، این معلول، علت را مى‏یابد. درست، فرض کنید که مانند یک مجتهدى که فرض کنید این مجتهد، در همه علوم و فنونى که مربوط به این مسأله است، تبحر دارد. در ادبیات تبحر دارد. در صرف و نحو تبحر دارد. در فرض کنید که در بلاغت و کلام تبحر دارد. در ادبیات تبحر دارد. در تاریخ تبحر دارد، و اصول و فقه و فلسفه و تفسیر و تمام این چیزهایى که مربوط به اجتهاد است و قطعا همه اینها دخیل در اجتهاد است، همه تبحر دارد. مى‏آید فرض کنید که یک بنده خدایى که تازه از راه رسیده است و مى‏خواهد صرف میر شروع کند، مى آید این آقاى مجتهد کذایى مى‏خواهد به این درس بدهد. خوب، الان برداشت این آقائى که تازه از راه رسیده و به این آقا سلام علیک مى‏کند از این مجتهد چه چیز است؟ مى‏گوید: «یک عمامه‏اى به سر دارد و یک قبائى به تن دارد و عینکى بر چشم، همین. بیش از این نیست.» و هر چه این مجتهد مى‏گوید: «تو مرا بشناسان.» مى‏گوید: «من غیر از این چیزى نمى‏بینم.» بسته به این است که این معلم و استاد چه چیزى به او عنایت مى‏کند؟ کتاب را باز مى‏کند و شروع مى‏کند به او درس دادن. هر مقدارى که این به او درس مى‏دهد، به همان مقدار، او به این معرفت پیدا مى‏کند. یعنى وقتى یک صرف میر به او درس مى‏دهد، این به اندازه یک صرف مى‏فهمد این ملاست. عجب این چه‏

هست؟ صرف میررا توانست به ما درس بدهد و چیزى که اصلًا ما سر در نمى‏آوردیم، مهموز العین و از این چیزها یک وقتى مى‏خواندیم، اجوف و نمى‏دانم، مهموز العین و مهموز الفاء از این چیزها، خلاصه دارد به ما مى‏گوید این الان. این خیلى عجیب است. بعد یک دفعه تصریف را درس مى‏دهد. مى‏گوید این خیلى بالاتر است. شرح تصریف، مى‏گوید این چقدر استاد است. مى‏رود بالاتر. فرض کنید حضورتان که شرح نظام را مى‏گوید. مى‏گوید آقا این دیگر استاد در صرف است. این اصلا دیگر توى دنیا … مى‏گوید: خوب. تا اینجا، ما به تو صرف گفتیم. حالا از این به بعد، اینها همه اش چیز است ها. بیائید جلو تا به آن نکته‏اى که مى‏خواهیم برسیم، اینجاست. این نکته، خیلى نکته مهمى است در معرفت، در باب معرفت. از آنجا مى‏آید بالا، شروع مى‏کند نحو را گفتن. نحو چیست؟ اولین کتابش عوامل ملا محسن است. این مى‏آید، این ملا محسن را به او مى‏گوید: را این نحو هم بلد است. ما تا حالا خیال مى‏کردیم صرف بلد است. یک مقدارى معرفتش اضافه مى‏شود. مى‏رود بالا، کتاب بالا بالا بالا تا مغنى و این حرفها، بعد بالا همین طور. هر مقدارى که استاد به او افاضه کند، به همان مقدار، این، نسبت به استاد، معرفت پیدا مى‏کند. پس بنابراین، مسأله و محور و مناط معرفت شاگرد به استاد نفس استاد است به خود استاد. یعنى هر مقدارى که استاد عنایت کند، عنایت خود اوست که به خود او بر مى‏گردد. و بیش تر از این نمى‏تواند، عقلًا مستحیل است ادراکى پیدا بکند در مسأله شهود هم مسأله همین طور است. به هر مقدار که از قوا و استعدادات و رفع حجب و القاء انوار و تبدّل و تغیّر نفس و تجرّد نفس، خداوند به این معلول افاضه کند به همان مقدار او نسبت به مقام احدیت، معرفت شهودى پیدا مى‏کند. اما مى‏تواند بگوید مطلب همین است؟ نه، نمى‏تواند. اشکال اینجاست، که اینهایى که یک مقدار معرفت پیدا مى‏کنند. خیال مى‏کنند مطلب همین است. به این اعتراض مى‏کنند، به آن اعتراض مى‏کند. چرا اینجا آن جور شد؟ چرا فلان …. بابا تو اینقدر فهمیدى. چه خبرت است. قضیه، قضیه آن دنبک است که یک خرده سنگ در آن افتاده بود. جرنگ جرنگ درنگ دروم و فلان بعد گفت: که دو تا سنگ افتاده؟؟؟؟

بعد وقتى که همه را پر از خاک کرد هر چه دیگر که تو سرش مى‏کوبید صدایش در نمى‏آمد. این دو تا تق افتاده. سنگ، در این دنبک و این تمام عالم را سر و صدایش برداشته. بابا بنشین سر جایت. تو به اندازه تو تا سنگ ریزه دارى چکار مى‏کنى؟ گوش فلک را دیدى کر مى‏کنى. این بخاطر این است، به آن مقدارى که به او افاضه شده، به همان مقدار دارد پس مى‏دهد، دارد جواب مى‏دهد. و خیال مى‏کند غیر از این نیست، در حالتى که این گنبد نیلوفرى هزار چهره دارد. یک چهره‏اش براى شما مشخص شده، درست شد. این هم جوابى که مرحوم آخوند از اینجا مى‏دهند.[۱]

[۱] – سؤال: مرحوم آخوند رفع اشکال را باز نکرده چون در مراتب ادراک عقلى، اشکالى که ما داشتیم، این بود که ناقص پى به عامل، ادارک تام نمى‏تواند پى ببرد.

جواب: البته مسأله آخوند را خوب ما هم به این، خوب، من مى‏خواستم پیگیرى کنم. خوب شما فرمودید، که، متوجه شوید که بحث عقبم. دیگر من پیگیرى نمى‏کنم. ما مسأله؟؟؟.

همان عنایت است، عبارت است از عنایت حق. وقتى که به خود وجود مطلق به مقام اطلاقى رسیدیم، آن موقع معرفت وجود براى ما مى‏شود، معرفت تام و آن موقع نحوه خاص از وجود هم، آن هم معرفتش مى‏شود معرفت تام. لذا کلام مرحوم آخوند تمام است. منتهى خوب از دریچه مشاهده ذوق و نفس و این ها آمده.

حالا انشاالله فردا برگردیم و برویم بحث بعدى.

سؤال: پس باید منتظر عنایت بود؟

جواب: چى آقا؟

سؤال: پس باید فقط منتظر عنایت بود؟

جواب: فقط بله، او که بله، غیر از این نیست، غیر از این راه نیست.

سؤال: اختلاف مکلّین اگر یک مثال بزنیم قضیه وجود، با این که هر کدامشان اصلًا اسفاراربعه باید طى کرده باشند این اختلاف‏ها ناشى از چه چیز مى‏شود؟

جواب: شما مکملش را مثال بزنید.

سؤال: مثال همین بحث مهر تابان که داشتیم.

جمع بین دو نظریه مرحوم آقا و علامه طباطبایى

دقت فرمودید سه تا نظریه در این جا تقریبا زاییده شد. نظر حضرت علامه، مرحوم علامه و مرحوم علامه طباطبائى و نظر حضرت عالى جمع بین این سه تا چطور مى‏شود؟ تقریباً سه تا راى در حقیقت شد، خوب، این چه جورى مى‏شود در عین حال که مرحوم علامه تهرانى را اقلّاً قائل به استاد بودن ایشان هستیم.

جواب: ما که خاک پاى ایشان هم نمى‏شویم، ولى در نحوه تقریر، ما یک نحوه دیگر مسأله را بیان کردیم. منظور این است که شاید اگر فرض کنید که نگاه بکنیم، منظور ایشان از همان قضیه‏اى که فرمودند همان مطلبى است که ما به نظرمان مى‏رسد. اما نحوه‏اى که ایشان تقریر کردند، این نحوه تقریر ممکن است که آن طورى که باید و شاید مسأله به آن کیفیت ادا نشده باشد. اما نه این که حالا اصل و حقیقت آن چه که مد نظر بود، مورد اشکال باشد. این که نمى‏شود یعنى اگر ما قائل به کمال یک فرد بشویم، آن امکان ندارد در مراتب وجودى به او حرف مخالف زده بشود. حرف مخالف در صورتى است که همان طور که عرض کردم از نقطه نظر شدت و ضعف مراتب داراى اختلاف باشد آن مثلا چرا. لذا مرحوم آقاى حداد هم به محى الدین ایراد مى‏کردند، نه در آن مرتبه‏اى که با او بودند، بلکه در مرتبه اى که هنوز محى الدین نرسیده به آن مرتبه اما در آن. لذا ایشان مراتب خودشان را با مراتب محى الدین وقتى که فتوحات را مى‏خواندند، خوب مى‏سنجیدند دیگر. مى‏دیدند این، مطالب را طى کرده. در آن چه در آن مرحله دیده، دیدن که دیگر قابل شک و تردید نیست. دیدن خورشید را دیدیم دیگر. حالا یک کسى فرض کنید که همین خورشید را مى‏بینید. یک کسى بیشتر چشمش نگاه مى‏کند قرصش را هم مى‏بینید. چشم من قدرت ندارد، سرم را مى‏اندازم پائین، ولى در این که فعلا نور آمده و روشن است، در این که دیگر اختلافى نمى‏تواند باشد.

اختلاف شواکل برگشت به توحید دارد

سؤال: این شواکل بنا بر یک فرمایش حضرت عالى که فرمودید:

شواکل اختلافشان برگشت به توحید دارد. نمى‏توانیم بگوئیم خود همین شواکل، بالاخره هر کسى شاکله خودش را دارد و در یک خصیصه‏اى یک غریزه ایاختلاف دارد. نمى‏توانیم بگوییم بالاخره یک اختلاف مائى در این جا در دیدگاهشان هست؟

جواب: ببینید در آن مرحله ظهور و بروز، فرض بر این است که اگر دو ظهور در یک رتبه و مرحله باشد، آن دو ظهور نمى‏تواند، از نظر ما هوى اختلاف داشته باشد از نظر ما هوى چون فرض بر این است که ظهور، ظهور واحد است، منتهى دو مجرى و دو مظهر دارد، این نمى‏تواند باشد، مگر این که اصل ظهور باز از نقطه نظر شدت و ضعف، آن، تفاوت کند. شدت و ضعف هم تعبیرش به سعه است. سعه وجودى هرنرد. یعنى ممکن است یک حقیقت، همان حقیقت واحده در یک سعه وجودى براى شخصى، نزول پیدا بکند و همان حقیقت وجودى در یک سعه گسترده ترى وجود پیدا کند. من باب مثال، فرض کنید که ما، در رزق بحث مى‏کنیم. صحبت مى‏کنیم. در رزق، ممکن است براى یک شخص از نقطه نظر سعه وجودى یک مرتبه خاصى باشد. یعنى مشخص بشود. فرض کن رزقى که مى‏آید و عوالم امکانى ممکنات را اشراب مى‏کند و سیراب مى‏کند و این درست هم است. یک وقت ممکن است همین رزق بیاید و آن جنبه رشد ظاهرى افراد را مد نظر قرار بدهد. این هم ممکن است. ممکن است باز همین رزق بیاید و جنبه معنوى آنها را مد نظر قرار بدهد. باز این، ممکن است. یعنى بروز و ظهور استعدادات، به فعلیت رسیدن استعدادات و حافظه و ذکاء و رشد و حدت و استعداد و این ها را مد نظر قرار بدهد یک وقت ممکن است رزق بیاید و اصلا کل آن فیضان وجود، ابتدایى و فیضان وجود در مراحل ثانوى و ثالثه و اینها آنها مورد ادراک قرار بگیرد، یعنى تمام مراتب هستى را انسان دارد رزق مى‏دهد. یعنى ببیند از ناحیه پروردگار دارد مى‏آید در عالم ماده بصورت اجسام، فواکه، میوه ها، فلان، این حرف ها و در سایر حیوانات با آن کیفیت خاص خودشان و آن شاکله وجودى خودشان و همین طور برود بالا، برزخ و عوالم بالا، مبدئات و عقول، ملائکه، تمام این ها، رزقشان یک رزق معنوى که افاضه علم باشد، به واسطه افاضه علم، حیات آن ها در این جا رشد و نمو پیدا بکند. خوب، این در این جا رزق، معنایش معناى واحد است. از نقطه نظر موقعیت سعه وضیقى که ممکن است براى قوالب پیدا بشود آن حقیت تغییر پیدا مى‏کند درست شد. اما این که یک ظهور و در یک نقطه بیاید به دو مجرى و در آن مرتبه این دو تا با هم دو چیز مخالف بفهمند، یک همچنین چیزى نیست. یعنى اگر فرض بکنید که این الان قرمز است. براى دونفر هم، قرمز است براى ده نفر هم الان این، قرمز، است درست شد. بله، ممکن است بر حسب آن استعدادى که در خود افراد هست آن جنبه قابلیت آن ها تفاوت داشته باشد. یکى این را صورتى ببیند، یکى این را قرمز ببیند، یکى این را بنفش ببیند. آن فرق مى‏کند، که باز این برگشتش. به جنبه ظهور است. ولى اگر ظهور واحد باشد، مرتبه، مرتبه واحد باشد، لذا هر دو طرف قطعا لا محاله باید یک امر واحد ببینند، بدون یک ذره کم و زیاد.

سؤال: پس در این صورت در مرحله اول.

جواب: چون مرتبه واحد است. وقتى مرتبه واحد شد، دیگر در مرتبه واحد، اختلاف معنا ندارد. بله، مراتب چون مختلف است، افراد بر حسب اختلاف مراتب چیزهاى اوسعى مى‏بینند و اضیقى مى‏بینند. اما در یک مرتبه اگر دو نفر قرار داشته باشند، امکان ندارد یک ذره کم و زیاد ببینند.

سؤال:؟؟؟

جواب: آخر ببیند، مرتبه که منظورم هست، پشت بام نیست که مثلا فرض کنید که نرده بام شما بروید آن جا، بروید این جا، نه، مرتبه عبارت است از اطوار و صور مختلفه ظهورات. آن منظور از مرتبه است. نه این که یک پله، دو پله، سه پله، شما سوار یک پله بشوید، بروید بالا نگاه کنید به اطراف یک حد ببینید، دوباره بروید دو تا پله بالاتر، افقتان یک مقدار مى‏رود بالاتر، یک خورده بیشتر مى‏بینید همین طور بروید بالا تا اینکه فرض کنید که تا صد فرسخى را هم من باب مثال ببیند. این نه، این منظور نیست. حقیقت وجود، داراى اطوار مختلفى است که ما از هر طورى به یک مرتبه تعبیر مى‏آوریم.

اختلاف شواکل در مساله توحید به کجا بر مى‏گردد در ظهورات یا در انعکاس همان ظهورات در مظهر است

سؤال: یعنى همان اختلاف در ظهورات.

جواب: بله اختلاف در ظهورات پس در این صورت، این سؤال بلز مطرح مى‏شود که اختلاف در شواکل یا اطوارى مثلا، این اختلاف شواکل در مساله توحید به کجا بر مى‏گردد در ظهورات یا در انعکاس همان ظهورات در مظهر است؟

جواب: نه، در اصل ظهورات بر مى‏گردد. تا ظهور خودش، ظهور مختلفى نباشد، مظهر مختلفى وجود ندارد.

سؤال: خوب، مظهر را که برگشتیم اختلافش را به شواکل.

جواب: شواکل چه چیز است؟ شواکل نفس ظهور است. شواکل نفس ظهورست ددر مقام ابزار. آن را مى‏گوییم شواکل. وقتى یک ظهورى مى‏خواهد نزول پیدا بکند، این، با ظهور دیگر تفاوت دارد. این است لذا در این جا یک شاکله درست مى‏شود، در آنجا شاکله دیگر درست مى‏شود.

سؤال: براى خودم یک سؤال دیگر مطرح است که در کل آن ذوات کمّل آیا همه ظهورات واحدست یا نه ظهورات تکثر دارد.

جواب: همه تکثردارد. همه تکثر دارد. اصلا واحدى نیست.

سؤال: پس این اختلافات در حقیقت برگشت به ظهورات است.

جواب: بله.

سؤال: برگشت به ظهور است. مطالب ذو مراتب مى‏شود.

جواب: بله.

سؤال: پس یک سؤال دیگر مطرح مى‏شود، شاید جسارت باشد.

جواب: خیلى سؤالات مطرح مى‏شود. شما بفرمایید.

سؤال: مى‏شود یک سؤال مطرح کرد که کسى مى‏تواند در امّت رسول خدا از خود ائمه برتر بشود؟ در امکانش بحثى نیست، در وقوعش.

جواب: در وقوعش، آن چه که ما فهمیدیم و ادله بر ما دلالت مى‏کند، این ها فیض اول هستند. فیض اول دیگر معنا ندارد ثانى و ثالث و اینها. وقتى فیض اول هست یعنى همه مراتب وجودى از ناحیه این ها دارد تا ازل، ازل و ابد از ناحیه این ها دارد تجلى پیدا مى‏کند. مثل این که شما بگوئید که آیا از اسماء کلى الهى هم مى‏شود یک اسم جزئى برتر بشود یا نه؟ همین که شما مى‏گوئید اسم جزئى، یعنى این را در مرتبه مادون از اسم کلى قرار دادید. ما همه اسماء جزئیه اسامى کلى هستیم. اسامى کلى ائمه هستند. وقتى که ما مى‏گوئیم جزئى، آن ها کلى، دیگر معنى ندارد که بگوئیم جزئى تفوق بر کلى پیدا بکند.

سؤال: پس آن اسامى کلى که تفوق دارند.

جواب: خوب، بله

سؤال: پس در این صورت مى‏توانیم بگوئیم اسامى جزئى که در تحت بعضى از اسامى کلى که بالاترند قرار بگیرند بالتبع از دیگر اسامى کلى دیگر برتر خواهند شد.

جواب: برتر، دیگر نمى‏شوند. باز دیگر هر چه باشند جزئى‏اند. یعنى این اسم جزئى بواسطه جزئى بودنش در تحت آن اسم کلى است، که آن اسم کلى در تمام مراتب، مختلف است. یعنى یک اسم کلى پیغمبراست، یکى امیر المومنین است، یکى امام حسن است، تمام این ها اسامى کلیه هستند و از هر کدام اینها در ما یک چیزى خوابیده، یک چیزى قرار داده شده.

سؤال: در کل …

جواب: آها، از همه در همه، نه این که پیغمبر یک دسته را بعهده بگیرد، این دار و دسته ما، امیر المومنین هم بیاید بگوید ما هم یک عده را دنبالمان راه مى‏اندازیم، یا على، امام على، نه این طور نیست.

مقامات شهداى کربلا در عبارت: بابى انتم …

سؤال: فرمایش حضرت عالى در آن شب تاسوعا، تهران فرموده بودید که حضرت آقا، بقیه الله صلوات الله علیه نسبت به شهداى کربلا مى‏فرمایند: بابى انتم و امى و این دلالت بر این مى‏کند که مقام آن ها یک مقام خیلى برتر از آقاى خودشان است.

جواب: نه کى من گفتم برتر؟ اشکالى بود که مرحوم حاج آقا معین، پدر بزرگ ما داشت در حضور آقا مطرح مى‏کرد که این، بابى و انتم و امى نباید از ناحیه امام باشد. معنى ندارد. جوابى که آقا مى‏دادند و این در حضور آقاى حدّاد بوده، در کربلا به من هم بودم. جوابى که آقا دادند این بود: که وقتى شهداى کربلا فانى در حضرت باشند، فانى در امام حسین باشند. آن حقیقت ولایت امام حسین، دیگر حر و عابس و حبیب نمى‏گذارد، همه اینها مى‏شوند امام حسین. وقتى همه این ها شدند امام حسین، خوب امام مى‏آید مى‏گوید در مقابل امام حسین، بابى و انتم و امى. اصلا امام نمى‏آید، امام زمان، نگاه به عابس بکند بگوید اى عابس توى با این قواره بابى و انت و امى این جا عابسى نیست. این فانى در امام است.

سؤال: من همین منظورم است پس در این صورت، اگر بر کثرتشان نگاه کنیم، در حقیقت مى‏شود، مى‏توانیم بگوییم که اینجا برتریت ندارند به وحدتشان نگاه کنیم، باید بگوئیم امام حسین مى‏گویند:« بابى انتم و امى.»

جواب: آن وقت در آن جا فرق نمى‏کند. وقتى او نظر به ولایت مى‏کند، هم امام زمان به امام حسین مى‏گوید: بابى انت و امى و هم امام حسین بیاید به امام زمان به همان، مى‏گوید: بابى انت و امى. مگر پیغمبر نفرمودند به ابى ابراس خیره نمى‏دانم چى چى موسى بن جعفر یا پیغمبر راجع به امام جواد داریم روایتش را الان چه که پیغمبر مى‏گوید به پدر و مادرم امام موسى بن جعفر مى‏گویند فلان.

سؤال: نکته‏اى که یادم مى آید فرمودید: تعارف نیست مثل این که بگوییم پدر و مادرم فداى شما.

جواب: واقعیتش همین است.

در عبارت بأبى انتم و امى حضرت جنبه کثرت را فداى یک جنبه وحدت مى‏کند

سؤال: خوب، چطور پدر و مادرى که مثلا خودش ممکن است در مقام خودش باشد، امام حسن عسگرى که در مقام خودش است، اقلا ما مى‏گوئیم که از امام معصوم است.

جواب: ببینید، نه، ببینید وقتى مى‏گوید پدر و مادرم این در این جا دو لحاظ مى‏کند. چون در مقام چیز هست، مى‏گوید پدر و مادر ظاهرى من فداى آن حقیقتى که آن حقیقت، متوغّل در ولایت است و مجلاى براى ولایت است. این طور مى‏بیند. یعنى یک جنبه کثرتى مى‏بیند، آن جنبه کثرت را فداى یک جنبه وحدت مى‏کند که جنبه وحدت، ولایت است. اگر این طور باشد، پس بنابراین یک مقام ادنى که جنبه کثرت است فداى یک جنبه اعلى مى‏کند که جنبه ولایت است و این دیگر

بین همه ائمه یکسان است فرق نمى‏کند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن