جلسه ۱۰ درس فلسفه، کتاب اسفار

موضوع: جلسه ۱۰ درس فلسفه، کتاب اسفار

استاد حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی

متن جلسه:

جلسه دهم: راه ‏هاى وصول سالک به حقیقت هستى و وجود مطلق‏

 

بسم الله الرّحمن الرّحیم‏

” در جلسات گذشته بحث در این محور دور مى‏زد. تا زمانى که سنخیت بین معلول و علّت در جنبه اتصال معلول به علّت، تمام نشود ادراک لوازم و ملزومات و خصوصیات علّت به واسطه معلول عقلًا محال است. جنبه وجودى و توسعه و اشتداد آن در علّت، انمحاء و فناء معلول را در ذات خود اقتضاء مى‏کند. بنابراین به واسطه جنبه قهاریتى که دارد معلول نمى‏تواند در ذات علّت نفوذ و رسوخ پیدا کند و حجاب ابتعاد بین علّت و معلول از نقطه نظر مرتبه، مانع از ادراک معلول به علّت است. مگر اینکه معلول به واسطه سنخیت رتبى که با علت پیدا مى‏کند در رتبه‏اى واقع شود که آنجا دیگر مقامِ فناى معلول در علّت است و در آنجاست که او مى‏تواند علت را ادراک کند و آن شوائب و آثار و حقائق وجودى که ناشى مى‏شود، همه منشعب از مقام علّیت است. منظور سنخیت طبعى نیست؛ زیرا در سنخیت طبعى، معلول، ربط است و هر چه هست علّت است.

در سفر اول سالک باید به جنبه ابتعاد وجودى خودش پى ببرد و آن را از بین ببرد

بناء علیهذا؛ آنچه که براى سیر سالک در سفرِ «من الخلق الى الحق» لازم و ضرورى است. جنبه حذف ابتعاد بین او و خداوند متعال است که به واسطه قرب، آن آثار وجودى پروردگار که منبعث از وجود منبسط است در او ظاهر و متجلّى مى‏شود. پس سالک در سفر اولِ خود که «من الخلق الى الحق» است باید به جنبه ابتعاد وجودى خودش پى ببرد و آن را، از بین ببرد.”

 

سالک در وهله اول باید خود دیدن و جز خود ندیدن را، از بین ببرد

یکى از راه‏هایى که دستور مى‏دهند تفکّر در نفس است و یکى از راه‏ها، ذکر است. و امّا یکى از آن راه‏ها که باید با آن همراه و توأم باشد جنبه إعراض نفسانى از دنیا و تعلقات دنیا است. با حفظ تعلقات، آن ابتعاد به حال خودش باقى مى‏ماند. اینها راه‏هایى است که براى سلوک دستور مى‏دهند، یعنى آنچه که در وهله اوّل مطرح است، این است که آن جهت استقلال، انانیت، خود محورى و تشخّص در وجود خود و در یک کلمه، خود دیدن و جز خود را، ندیدن باید از بین برود.

” در این ظرفیت است که انسان جهان‏بینى و معرفت شناسى پیدا مى‏کند. آنچه را که مطابق با خواست و منویات اوست که منبعث از تصوّر استقلال و انانیت در وجود خود است خوب و مستحسن شمرده مى‏شود و آنچه در خلاف اوست بد و قبیح به حساب مى‏آید. بدى‏ها و خوبى‏هاى افراد در اثرِ ارتباط با خود، تفسیر و توجیه مى‏شوند، نه کما هى هى و کما هو هو.”

به عبارت دیگر در کل نظام وجود، انسان، خود را تنها و بدون هیچ‏گونه ارتباط و بدون هیچ‏گونه علاقه و وابستگى به سایر عالم وجود و به سایر موجودات دیگر مى‏بیند. و چون خود را تنها مى‏بیند بنابراین مى‏خواهد خود را در سایه حمایت دیگران و مساعدت دیگران بأى نحو کان؛ حفظ کند. کأنّ انسان در این وادى پرده‏اى و دیوارى به دور خود کشیده، و خود را از بقیه موجودات منحاز کرده است. اما اگر این پرده و دیوار را بردارد و همان شوائب وجودى را که براى خود قائل است حداقل در مقام تعقّل و تفکّر و نه در مقام وجدان، براى دیگران هم قائل باشد دیگر در اینجا نمى‏تواند شادى‏ها و غم‏هاى دیگران را هم به خود مربوط نداند و دیگر در اینجا نمى‏تواند فقط بقاء خود را مدّ نظر داشته باشد.

بناء علیهذا، آنچه که در سیرِ «من الخلق الى الحقّ» وجود دارد این است که سالک این حصار را از دور خود بردارد و خود را در حقیقت هستى مطلق و وجود مطلق محو کند به طورى که دیگر شائبه‏اى از انانیت و استقلال در وجودش باقى‏ نماند. این، سفر اول مى‏شود.

ما مى‏بینیم کأنّ بعضى؛ نیازى به برداشتن این حصار ندارند، از اوّل یک نوعى هستند که با آن حقائق هستى و شوائب سازجه و خالصه از وجود هماهنگى دارند. اینها افرادى هستند که به فطرت نزدیکند و به آن مرتبه‏اى که عبارت است از رسیدن به فطرت و همان حقیقت بى‏شائبه‏اى که از آن حقیقت؛ تنازل کرده بود و سالک باید به آن برسد نزدیکند، یعنى ما باید به واسطه سلوک عملى و مجاهدات و ریاضات، حالات و ملکات رذیله را، از خود بیرون کنیم. البته ریاضاتى که منظور است این نیست که انسان تصوّر کند که با ذکر و نماز شب، خالص مى‏شود بلکه باید انسان به أنحاء مختلف در خودش این حال را به وجود بیاورد.

شخصى نقل مى‏کرد که شاگردى مى‏خواست کارى کند که استاد را به عصبانیت و خشم در بیاورد تا استاد او را در مقابل انظار تنبیه کند و به او اهانت کند.

البته نفسِ عملش غلط است، چون استاد مى‏فهمد چه کار کند.

این همان طرز فکرى است که انسان باید در زمینه از بین بردن رذائل و تعلّقات و آنچه که إنمحاى انسان و جنبه فناء انسان را سدّ مى‏کند اقدام کند.

البته افرادى هستند که راه نرفته سالکند، یعنى خود بخود به همان مسائل و همان نتایجى که یک سالک با سلوک عملى و علمى خود مى‏خواهد به آن نتائج برسد مى‏رسند.

” در سلوک عملى «من الخلق الى الحق» هیچ راهى طى نمى‏شود و هیچ مرحله‏اى پیموده نمى‏شود جز آنکه آن پرده و آن دیوارى که موجب مى‏شود که انسان خود را از حقیقتِ وجود و هستى، جدا؛ احساس کند برداشته شود.”

در سفر اول سالک مى‏خواهد خودش را به حقیقت هستى و آن وجود مطلق برساند

اگر انسان جنبه تحقق وجود خود را، در وجود مطلق بیابد سیر اول تمام شده است، یعنى ادراک هستى محض، و ادراک حقیقت محض، و ادراک عدم انانیت استقلالیه و عدم تشخّص صفات و اسماء و افعال بالاستقلال، و رؤیت وُحدانى‏ افعال و صفات و اسماء در عمل و صفت و فعل و اسم واحد، و در یک حقیقت که اسم آن را حقیقت وجود مى‏نامیم.

بنابراین سالک در این سیر کارهایى را که انجام مى‏دهد این است که از بخل، حسد، تجمّع، و از تعرض و هر آنچه را که مربوط به شخصیت خود است و تمام جنبه‏هایى که موجب مى‏شود از رسیدن به حقیقت وجود باز بماند، بگذرد؛ که به قول مرحوم حاجى سبزوارى:

مفهومه من أعرف الأشیاء و کنهه فى غایه الخفاء[۱]

تا این مسأله اعرفیت اشیاء کم کم براى او یک حقیقت عینى پیدا کند و جنبه حقیقت و کنار گذاشتن مجازات اعتباریه براى او جنبه عینى پیدا کند، نه جنبه علمى محض.

” لذا در این سفر سالک مى‏خواهد خودش را به حقیقت هستى و آن وجود مطلق برساند و مى‏خواهد از اعراض و شوائب و مرحله فقر که لازمه امکان ذاتى ماهیات است بگذرد و به مرحله غناء که وجود مطلق است برسد.”

در آنجا غناست و دیگر ذاتى و جنبه تعینى باقى نمى‏ماند. آنجا دیگر جنبه استعداد و امکان ذاتى از بین مى‏رود و در آنجا مقام، مقام وجود و ضرورت مى‏شود.

مى‏گفت در بیابان، رندى دهل دریده‏ صوفى خدا ندارد او نیست آفریده‏

این مسأله، رسیدن به مقام هوهویت است که امکان ذاتى از بین برود. چون امکان ذاتى، مربوط به اتّصاف ذاتى ماهیات است و وقتى که ماهیات جنبه ماهوى خودشان را که جنبه استقلال و تعین است از دست بدهند دیگر ماهیتّى باقى نمى‏ماند تا متّصف به امکان ذاتى شوند. پس در آنجا مقام فناء و مقام غناء و مقام‏ ضرورت و مقام وجود است این سیر سالک در «من الخلق الى الحق» است. تا اینکه کم کم به حقیقت وجود برسد و آن تعینى را که او را از اینکه آن حقیقت، براى او باز بشود باز مى‏دارد، کنار بزند. و کنار زدن تعین، هم بیراهه دارد و هم راه مستقیم دارد. و انسان باید بهترین راه و أقصر فاصله را براى کنار زدن این تعینات و برداشتن خصوصیات و آثارى که موجب مى‏شود این تعین در ابتعادش قوى‏تر بشود پیدا کند تا جائى که یک حالت یک‏نواخت و صاف و آرامى پیدا کند. مانند آب حوضى که وقتى بادى نمى‏وزد به اندازه سر سوزنى تموّج در او دیده نمى‏شود. و آن، آنجایى است که دیگر نفس او، له شده و هیچ‏گونه رمقى باقى نمانده بلکه متحوّل به حالت دیگر شده است که دیگر از آن حالت اوّل، هیچ‏گونه خبرى نیست.

این را مقام فناء مى‏گویند. مقامى که دیگر هیچ حالتى براى او نمانده و او دیگر آرامِ آرام است و هیچ شائبه‏اى براى انتساب به خود و ربط خیر به خود، وجود ندارد، یعنى حتى شائبه‏اش هم باقى نمانده است. این سفرِ «من الخلق الى الحق» در جنبه شهودى و در جنبه قلبى مى‏شود.

سفر اول در جنبه علمى و نظرى، همان شناخت حقیقت هستى است‏

اما بر اساس این سفرِ «من الخلق الى الحق» در آن جنبه وجودى و شهودى و قلبى و وجدانى، به موازات این سفر یک سفرى هم در جنبه علمى و نظرى و عقلى و کشف حقائق هستى در عقل داریم و آن این است که انسان در وهله اوّل حقیقت هستى وحقیقت وجود براى او منکشف بشود. آن فنّ اوّل در سفر عقلى است که انسان در حکمت، باید به او بپردازد که اصلًا حقیقت هستى چیست؟ و بحث، درباره این کند که هستى حقیقت دارد یا ماهیات و یا اینکه وجود حقیقت دارد یا این تعینات؟ اوّل راجع به این قضیه، ماهیات را به مجرده و مادیه تقسیم مى‏کنیم. ماهیاتى که شی‏ء را به امکان و به ضرورت، به وجود و به امکان حمل مى‏کند. امکان ذاتى را بر ماهیات وجود، و ضرورت را بر معطى ماهیات حمل مى‏کند. در اینجاست که اصاله وجود و وحدت وجود را احراز مى‏کند، اشتراک معنوى در وجود براى او منکشف مى‏شود. تمام اینها در این سفر، جنبه علمیت وجود بر ماهیت متعینه، باید در این سفر علمى براى او روشن شود و جنبه احتیاج و افتقار، نسبت به معطى الوجود روشن شود، و به طور کلى آن عوارض و صفات و اسماء وجود و آنچه را که لازمه وجود است و آنچه را که از خصوصیات این وجود است که عبارت است از اصالت، تشخّص، وحدت، بساطت، اطلاق و تجرّدِ وجود، باید براى انسان در این سفر علمى روشن شود. چون انسان مى‏خواهد به حقیقت وجود برسد. وقتى که انسان به حقیقت یعنى به اینکه وجود، مطلق است برسد و به اینکه وجود، انتها ندارد و به اینکه وجود، مجرد است و به اینکه همه تعینات در تحت اطلاق وجود، داخلند؛ ولا یشُذُّ عن حِیطَتِهِ شى‏ء، برسد. تمام آنچه را که از تعینات وجود است در این سفر علمى و نظرى براى انسان روشن مى‏شود. این همان سفر سالک است که این مطالب را با قلب خودش مى‏خواهد ببیند.

فرق بین عارف و حکیم‏

سالک مى‏خواهد خودش را بالعیان از تعینات جدا کند. حکیم مى‏خواهد با فکر؛ تعینات را از وجود، دفع کند و چیزى به او یعنى حکیم، اضافه و کم نمى‏شود. البته بى‏تأثیر نیست فرق بین حکیم و بین عارف هم همین جاست. حکیم از دور دستى بر آتش دارد و مى‏خواهد ببیند که واقعیت وجود، داراى چه صفات و لوازمى است. یکى از آن صفات و لوازم را ببیند و با برهان ثابت کند که واقعیت وجود، اصالت دارد و ماهیت، اعتبارى است. مى‏بیند که واقعیت وجود بسیط است و بقیه مقید هستند. مى‏بیند او اطلاق دارد و ما بقى غیر اطلاق هستند. مى‏بیند که بسیطهُ الحقیقه کلّ الاشیاء است. مى‏بیند که خود اصل وجود، علّت است و بقیه تعینات معلولند. مشاهده مى‏کند که خود وجود، مجرد است و لا صوره و لا اسم و لا رسم است اما بقیه تعینات داراى صورت و حتى صورت مادى هستند. تمام اینها را از نظر فکرى مى‏خواهد به آن حقیقت وجود بچسباند. ولى سالک مى‏خواهد خودش را برساند. این فرق بین حکیم و بین عارف است. لذا مى‏گویند حکیم از دور دستى‏ بر آتش دارد اما عارف خودش در درون آتش است و اصلًا متحوّل شده است.

مى‏گویند شخصى نشسته بود شخص دیگرى آمد و گفت: شتر مرا ندیدى؟ گفت شترت چشم راست نداشت؟ گفت: بله چشم راست نداشت؛ گفت: پایش هم مى‏لنگید گفت بله. گفت: بار شترت کاه کرده بودى؟ گفت: بله تمام مشخّصات صحیح است. گفت: من ندیدم! صاحب شتر شروع کرد با چوب و چماق به جان او افتاد و مى‏گفت تو دیده‏اى و او مى‏گفت من ندیده‏ام! صاحب شتر گفت مشخّصاتش همین بود، گفت: من شترى ندیدم اما به جاده نگاه کردم و دیدم علف‏هاى طرف چپ جاده خورده شده اما علف‏هاى راست جاده خورده نشده است، معلوم بوده که شتر آن طرف را نمى‏دیده؛ از آنجا فهمیدم شتر مى‏لنگد چون جاى پا، یکجا زیاد در گِل فرو رفته بود و یک جاى پایش، کم فرو رفته بود معلوم بود فشار به این طرف پایش آمده و آن پایى که لنگ بوده را بلند مى‏کرده است. گفت: کاه را چطور فهمیدى؟ گفت: من دیدم مقدارى کاه در مسیر راه ریخته است.

حکمِ حکیم، حکم آدمى است که چیزى ندیده، بلکه فقط به آن خصوصیات و بدیهیات که اطرافش هستند نگاه مى‏کند و از این بدیهى به یک مسأله نظرى، پى مى‏برد. مثلًا نشسته و مى‏بیند، از این جاده یک قاطر با بار گیلاس رد مى‏شود و یک قاطر با بار سیب رد مى‏شود، از آن طرف مى‏بیند نهر آبى جارى است. لذا مى‏گوید پشت کوه باید یک باغى باشد که هم سیب و هم گیلاس و هم آب داشته باشد. اما آن کسى که خود وارد باغ مى‏شود دیگر نیازى به تعریف ندارد. این است فرق بین حکیم و بین عارف، که عارف خودش را به حقیقت وجود مى‏رساند و با وجدانش آن واقعیت را، لمس مى‏کند ولى حکیم گرفته نشسته و مى‏گوید وجود، بسیط الحقیقه است، وجود اطلاق دارد، وجود علّت براى تعیناتش است، وجود حقیقت محض است به طورى که نه صورت و نه جسم در آنجا هست و نه ماده و نه صورت هیولائى هست، نه صورت برزخى و مثالى و نه صورت غیر اینها هست. در آنجا اصلًا عکسى نیست. آن حقیقت یک حقیقت اطلاقى است که لازمه حقیقت اطلاقى‏ این است که صورتى نداشته باشد، و این موارد را، در صورتى مى‏گوید که بخواهد با واقعیت منطبق کند. ولى اهوائش بر سر جا است، شهواتش بر سر جا هست، غضبش بر سرجایش هست، دنیا را براى خودش مى‏خواهد، همه را براى خودش مى‏خواهد. خود محورى را براى خودش مى‏خواهد. البته در بعضى اوقات، ممکن است همراه با یک صفاى نفسیه بشود و تغییر کمى در نفس او ایجاد کند. لذا اغلب حکماء مُعرض از دنیا هستند ولى نه اینکه واقعاً مُعرض از دنیا باشند، مثلًا با مردم سر و کار نداشته باشند. چون مسائل فلسفى، آنان را به این حقائق مى‏رساند که همه از خداست و یک مسبب الأسبابى هست و چون با فکر اشتغال دارند این حالات کم‏کم در اینها پیدا مى‏شود.

ولى با این همه مسائل، آنها از این حقائق دست برنمى‏دارند. انسان وقتى یک حقیقتى را فهمید چطور مى‏تواند از آن دست بردارد؟! این سفرِ روحانى و عینى و علمى است. البته نه به آن معناى شهودى، بلکه به معناى نظرى و فکرى است.

کلّیّت ابحاث فلسفى‏

علم این است که انسان به کلیات برسد، و تخیل و وهم یک وادى دیگرى است. شما وقتى به مسائل ریاضى مى‏رسید، جنبه علمى دارد و از استحکام علمى برخوردار است و جنبه تجردى‏اش، خیلى قوى است و جنبه صورت ندارد، به طور کلى آنچه جنبه صورت ندارد، جنبه وهم، هم ندارد اگر جزئى باشد قضیه جزئیه است. اگر خارجى باشد به آن قضیه کلّیه و قضیه علمیه مى‏گویند اگر جنبه صورت در او نباشد و یک بحث کلى باشد. آنچه را که ما در فلسفه بحث مى‏کنیم اختصاص به یک علم، دونَ علمٍ ندارد و تمام آن صناعات که در این عالم وجود دارد ادوار وجود هستند.

یک صنعت مثل صنعت طب است که از احوال صحّت و مرض در وجود انسان بحث مى‏کند، یک صنعت طب حیوانات است که از صحّت و مرض در حیوانات بحث مى‏کند. یک بحث، بحث هندسه است- البته هندسه بنائى که از کیفیت أبنیه و از تصوّرات ماده و برگشت ماده به انحاء وجود بحث مى‏کند- یک بحث از احوال نفس که به روانشناسى و روانکاوى مى‏خورد بحث مى‏کند، آن یکى، از کیفیت تعلق این روح به ماده بحث مى‏کند که آن هم از اطوار وجود است. بنابراین تمام اینها به یک محدوده‏اى از وجود برمى‏گردند. حتى فقه هم همین‏طور است، فرض کنید از حج بحث مى‏شود، از صلوه بحث مى‏شود، بحث‏هاى فقهى همه به افعال مکلفین برمى‏گردد جزو افعال مکلفین است بما هو مکلف لا بما هو غیر مکلف، و نحوه تکلیف، همه انحاء وجود است، یعنى انسان به یک رتبه‏اى از کیفیت وجودى مى‏رسد. در آن رتبه‏اى که حائز مقام خطاب مى‏شود باز یک نقطه خاص از وجود است که غیر بالغ را نمى‏گیرد. فقه که درباره دنیاى آخرت بحث نمى‏کند، دایره فقه فقط به اول پانزده سالگى تا وقتى هوشیار است مربوط است. اگر چند سال هم در این دنیا بیهوش بود، فقه دیگر به او کارى ندارد اگر کار هم داشته باشد به دیگران کار دارد که آب و غذا به این بدهید تا نمیرد، اما پرونده فقهى این، بسته شد اگر دوباره از بیهوشى درآمد، دوباره پرونده فقهى او باز مى‏شود. آیا در این مدت باید قضا کند، قضا نکند، آن دیگر بماند، اما تا وقتى که بیهوش است پرونده فقهى او تمام شد.

در فلسفه خطا نیست، خطا در فیلسوف است‏

ولى وجود به یک دایره خاص کار ندارد. فلسفه، در وجود و در آثار و تطوّرات وجود است. هر تعینى که در وجود مى‏گنجد در رتبه ما دون فلسفه فعالیت مى‏کند. فلسفه یک احکامى است که سمت اصل وجود و سمت تعینات، به نحو کلى- و نه تعینات به نحو جزئى- مى‏رود. از این نقطه نظر فلسفه علم است و تخیل نیست. حالا انسان به نتیجه مى‏رسد یا نمى‏رسد یک مطلب دیگر است. اگر مقدمات و مطالب را درست قرار دهد به نتیجه مى‏رسد، همان‏طورى که بیان شد اگر اشکالى باشد، اشکال بر حکیم است نه بر حکمت، اشکال در فلسفه نیست، اشکال در فیلسوف است.

 

تعریف فلسفه‏

فلسفه عبارت است از رسیدن به عالم حق و ما آنچه را که در این کتاب است فلسفه نمى‏نامیم اینها، حکایتِ از فلسفه مى‏کند، فلسفه عبارت است از آنچه که انسان را به واسطه عقل نظرى و نه به واسطه عقل عملى، به حقیقت هستى برساند. حال انسان تا چه حدّ خود را به آن درجه نزدیک کند مطلب دیگرى است. دقیقاً مثل اینکه بگوئیم آیا آنچه را که ما بین این دفّتین است همین؛ ما انزل الله است؟ جواب مى‏دهیم ممکن است غیر ما انزل الله هم باشد. این احکامى که در کتاب جواهر هست، آیا همه‏اش ما انزل الله است؟ ممکن است خلاف ما انزل الله باشد، صاحب جواهر با آن ذهنیت خود و با آن خصوصیات روحى و علمى، از روایات این‏طور استفاده کرده است، ولى ممکن است راه خطا را پیموده باشد. پس ما نمى‏توانیم بگوئیم آنچه که ما بین این دفّتین از جواهر است همان ما انزل الله است، نه مثل گفته آقاى سروش که مى‏گوید اصلًا جنبه ثبوتى ندارد، این اشتباه است.

” چون ما انزل الله، یک جنبه ثبوتى و نیز یک جنبه اثباتى دارد. آن جنبه ثبوتى در حال خود محفوظ است. جنبه ثبوتى در ما انزل الله، محفوظ است و آن ما انزل الله، یکى بیشتر نیست و واحد است. البته در ظرف هر موضوعى، یک حکمى دارد، و آن وُحدانى است و قابل تغییر نیست چه ما به او برسیم و یا به او نرسیم و یا به خلافش برسیم، یک مطلب دیگر است.”

شاید ما واقعاً حکیمى که هیچ‏گونه اشکالى و ایرادى در مطالبش در تمام مراحل نباشد نداشته باشیم. هر حکیمى را که تا به حال ما با او برخورد کرده‏ایم حتى از نظرِ نظرى هم، ممکن است اشکال به آن وارد کنند. در همین بحث وجود ذهنى، ببینید چه جنجالى است یکى مى‏گوید کیف است، یکى مى‏گوید فقط ربط است، یکى مى‏گوید نسبت است، یکى مى‏گوید از مقوله جوهر نفسانى است، یکى مى‏گوید از مقوله خودش است، اگر به جوهر تعلّق بگیرد، جوهر است و اگر تعلّق به عَرَض بگیرد عرض است.

 

” اما آنچه که به نظر ما مى‏رسید این است که وجود ذهنى عبارت است از خود وجود و نحوه و کیفیت وجود.”

علّامه طباطبائى رضوان الله علیه: وجود ذهنى، یک نحوه وجود است‏

از کسى شنیدم که مى‏گفت که شنیده شد از مرحوم علّامه طباطبایى که در آخر عمرشان- در کتاب‏هایشان من ندیدم- قائل بودند که وجود ذهنى یک نحوه از وجود است.

اگر قرار باشد که این درست باشد، لابد به یک واقعیتى عینى که آن واقعیتِ عینى آمده و واقعیت علمى را تصحیح کرده است رسیده‏اند. به طورى که خود مرحوم صدر المتألهین مى‏گوید که خیلى از مسائل فلسفى اوّل عینى آن به وسیله مکاشفات براى من روشن شد، بعد براساس آن، برهان آوردم.

شخصى از خود مرحوم آقاى مطهرى، براى من نقل کرد که ایشان به من فرمودند که فرق بین من و بین علّامه این است که علّامه یک حقیقت علمى را اوّل مکاشفه مى‏کرد، سپس آن را به دست من مى‏داد و من برایش برهان مى‏آورم. مرحوم علّامه واقعاً یک نابغه و شخص غیر عادى بود. و اگر برهان توأم با یک حقائق وجدانیه باشد یک چیز خیلى عالى در مى‏آید که انسان هم برهان دارد و هم واقعیتش را مشاهده کند.

مگر شما در برهان، اوّلیات و مشاهدات نمى‏خواهید. پس باید حتماً اولیات و مشاهدات با چشم باشد؟ با قلب نمى‏شود باشد؟ اوّلیات و بدیهیات از کجا پیدا مى‏شود؟ با ممارست و لمس عینى و لمس وجودى و مشاهدات، کم کم یک قضیه براى انسان به صورت اوّلیه در مى‏آید. حالا اگر همین مطلب؛ با مکاشفات مکرّر و پیوسته به نحوى که ازاله شک در نحوه و در کیفیت آنها بکند باشد، مثلًا اگر انسان حورالعین را، واقعاً کراراً مکاشفه کند و واقعیتش و خصوصیاتش را ببیند، ممکن است همین دیدن‏ها و مشاهدات، انسان را به یک نقطه برساند که ما موجوداتى هم داریم که از نظر مادّه؛ با این ماده تفاوت دارند. این مطلب را حکیم، به صورت برهانى بیان مى‏کند. اگر ما آمدیم و به این نقطه از قضیه رسیدیم که براى ما یک‏ قضیه اولیه شد، گر چه براى دیگران ممکن است نباشد مگر ما موظف هستیم که بر آنچه که براى دیگران بدیهى است پایه‏هاى برهانى را بگذاریم؟ حکیم بر اساس ذهنیات خودش بدیهیات و اوّلیات را ترتیب مى‏دهد، هیچ‏وقت سراغ مردم نمى‏رود. آیا مسأله جن واقعیت دارد یا ندارد؟ دیگر از قضایاى اولیه شده است. یعنى همه به طور کلى مى‏دانیم، یک واقعیتى به نام جنّ وجود دارد. اگر چه خودمان ندیده باشیم اما این واقعیت هست. به طورى که از آثارى که در آن وجود دارد ما به این قضیه مى‏رسیم. افرادى که مشاهده کرده‏اند به حد تواتر و بلکه ما فوق تواتر رسیده‏اند و حکایت مى‏کنند از اینکه موجودى هست؛ بعد از این آثار ما پى مى‏بریم که او یک موجود مادى باید باشد، چون آثار او مادى است و از یک طرف هم پى مى‏بریم که ماده این باید ماده لطیفى باشد به جهت اینکه اگر ماده کثیفى باشد مثل ما مى‏شود و نمى‏تواند این مطالب و وقایع از او سر بزند.

معاد جسمانى با همین بدن مادى‏

من حیث المجموع وقتى که ما نگاه کنیم مى‏توانیم بر اساس همین قضیه براى برهان، قضیه اوّلیه قرار دهیم بر اینکه ماده، بر اقسامى وجود دارد، یعنى ممکن است جزیى باشد مانند اینکه لا یتَجَزّى است، بحث لا یتجزّى در آنجا پیش بیاید. و ممکن است یک ماده‏اى باشد که این بحث‏ها در آن پیش نیاید و آن داراى خصوصیتى باشد که در آن، اعراض و اوصافى خاص باشد. ما از اینجا مى‏توانیم به مثل قیامت پى ببریم که خلق ابدان در قیامت به چه نحوى است، آیا مثل همین بدن است یا اینکه صورتى مثل این دارد ولى باطنى جداى از این، ممکن است داشته باشد. عارفى که آن حقائق وجدانى براى او به صورت یک قضیه اوّلیه مى‏آید، آن حقائق را در قالب برهان بیان مى‏کند.

حالا اگر آمد و بدون برهان بیان کرد، مثل خیلى از عرفا که مى‏آیند یک مطالبى مى‏گویند و ردّ و ایراد در آن زیاد است. اما اگر در ظرف برهان ریخت، مثل ملاصدرا که اثبات معاد جسمانى را به این کیفیتى که دارد بیان مى‏کند، پیدا مى‏شود.

شاید ایشان از همین راه‏ها آمده، وقتى که خصوصیات ماده و امثال آن را دیده به این قضیه رسیده است که باید ماده آن با این ماده، فرق داشته باشد.

من مطلب را بالاتر از این مى‏برم؛ ممکن است یک وقتى شخصى به حقیقت وجود رسیده و بفهمد که با همین بدن مادى مى‏شود در آن دنیا حشر پیدا کند. آن ارتباط بین وجود و بین ماده که خدمتتان عرض کردم که در عین ماده، مجرد است و در عین مجرد، ماده است. اگر ما به آن مسأله برسیم، مى‏رسیم به اینکه معاد جسمانى را با همین بدن و با همین کیفیت مى‏توانیم اثبات کنیم. چطور اینکه مرحوم آقا معاد جسمانى را در جلد ششم با همین بدن اثبات کرده‏اند و از نظر نقلى هم کلماتى که از ائمه علیهم السّلام آمده تأیید مى‏کند. مثل اینکه در روایات آمده است که، این همان دستى است که فلان است، این همان دستى است که در جنگ احد فلان کرده، این همان دستى است که به عمرو، شمشیر زد و در روز قیامت هم، همین دست محشور مى‏شود. اگر این دست با آن دستى که در روز قیامت هست تفاوت پیدا مى‏کند، پس این، آن، نیست و فرق مى‏کند. در این زمینه حکماء هم توجیهاتى دارند که” حقیقه الشی‏ء بصورته لا بمادته” و دیگر در اینجا ما نیازى به این توجیهات نداریم ما اصلًا بحث را روى اصل قضیه مى‏بریم یا اینکه مى‏گوئیم: چگونه تنافى بین ماده و مجرد وجود دارد؟ وقتى که آن عالَم مجرد هست، ابدان هم باید مجرد باشند نباید مادى باشند، هیچ‏گونه تنافى در آنجا وجود ندارد. چطور اینکه همه عرفا هر حرفى که زده‏اند به مرتبه واقعى خودش رسیده است، آنها هم داراى مراتب مختلفى هستند. مگر همه فقهایى که فتوا مى‏دهند مطابق با واقع است؟ اگر باشد چند فرع از ضروریات است و الا اگر در اغلب مسائل نگاه کنید یکى مى‏گوید احوط، یکى مى‏گوید واجب، آن یکى مى‏گوید مستحب، شما عُروه را نگاه کنید چند فرع پیدا مى‏شود که حداقل یکى، دو مورد در آن اختلاف نداشته باشند. آن مى‏گوید واجب است آن مى‏گوید احوط. ما که احوط و واجب نداریم.

 

ما یا واجب یا احوط داریم و یا هیچ کدام. یکى مى‏گوید احوط یکى مى‏گوید واجب است یکى مى‏گوید حرام است، آن یکى یک مسأله دیگرى مى‏گوید اینها به خاطر این است که آن واقعیت براى همه، ملموس و عینى نیست، آنها بر اساس ادراکاتشان و ادراکاتشان براساس مقدّمات تفاوت دارد. پس این سفر اول مى‏باشد.

بیان خصوصیّات سفر دوّم‏

در سفر دوم عارف وقتى که به مقام فناء رسید اسماء و صفات الهیه را به نحو کلى مشاهده مى‏کند. در این مشاهده رؤیت معلولات هم به نحو جزئى وجود دارد چون در آن جنبه کلى که جنبه واحدیت هم هست مراتب تعین جزئى در آنجا گنجانده شده پس مى‏توانیم بگوئیم که منافاتى ندارد که سالک در ضمن بعضى از این سفرها آن سفرهاى دیگر را هم، نه به نحو کمال بلکه به نحو اجمال حیازت کند، سالک در آنجا صفات و جمال کلّى را مى‏بیند.

وقتى که مستغرق در آن جنبه علم پروردگار مى‏شود استغراقش ممکن است جهات جزئیه را هم، بالاجمال داشته باشد چون از او جدا نیست. چطور اینکه در خود ذات جدا نیست، یعنى در ذات، همه اینها در جهت اجمال منطوى هستند. مثلًا وقتى مى‏گوییم که «کل انسان ناطق» دیگر صور جزئیه به نحو ابهام، در او هست. و الا توجّهمان به دیوار که نیست، توجّهمان به ماء نیست. فقط توجّهمان به یک جزئیاتى است که یک مُمثَّلى از آن جزئیات درست کنیم و ناطق را به آن نماینده بزنیم و دیگر جزئى را در نظر نمى‏گیریم.

چون مربوط به مقام نفس ماست اگر ما مقام نفس نداشته باشیم، از نظر عقلى یک چنین چیزى نیست.

” چطور اینکه بحث‏هاى اصولى هم مى‏کنند که آیا معناى واحد با استعمال واحد هست یا با استعمال اکثر از معناى واحد مى‏شود که فرض نمود. ما هیچ جنبه امتناع عقلى بر قضیه نداریم الا اینکه نفس ماست که همیشه از لفظ واحد معناى واحد را، استنباط مى‏کند.”

 

سالک قبل از رسیدن به مقصد در سفر اول بالاجمال احاطه علمى بر خودش مى‏بیند، بالاجمال قدرت را مى‏بیند و به عنوان حدود اسمائى و صفاتى نمى‏بیند.

فناء ذاتى هست و به تناسب او، این حالات را، خواهى نخواهى متبدّل مى‏کند و به آن مرتبه کمال از او نمى‏رسد، همین قدر تجلّى اسم اعظم بر او مى‏شود، تجلّى اسم قادر بر او مى‏شود که او را در خودش فانى مى‏کند، مى‏فهمد که قادرى هست که همه را گرفته اما اینکه به خصوصیت آن قدرت برسد و اینکه به چه نحو است باید همراه خودِ ذات، نگاه کند نباید غریبانه نگاه کند، باید داخل در بیت بیاید و بعد به آنچه که در بیت مى‏گذرد نگاه کند.

پیغام آیه الله بروجردى به‏ علّامه طباطبائى، نسبت به‏تدریس فلسفه وجواب علّامه، رضوان ‏الله‏ علیهما

مرحوم آقا فرمودند: من از مرحوم آقاى الهى قمشه‏اى شنیده بودم که آقاى بروجردى، پیغام فرستاد براى علّامه طباطبایى که این افرادى که مى‏آیند پیش ما و وجوهات حساب مى‏کنند، به شرط صرف وجوهات در علوم اهل بیت و فقه مى‏آیند. بنابراین پرداخت وجوهات به افرادى که در فلسفه شرکت مى‏کنند اشکال شرعى دارد. مرحوم علّامه طباطبایى به ایشان گفتند که آنهایى که مى‏آیند خمس حساب مى‏کنند آیا مجتهد هستند یا مقلد؟ اگر مقلدند؛ غلط مى‏کنند براى مجتهد حکم تعیین کنند. مجتهد خودش مى‏داند در چه موردى صرف کند، ثانیاً مگر این علوم فلسفه، جزو علوم اهل‏بیت نیست. این روایتى که در توحید صدوق آمده و در نهج البلاغه آمده است مگر غیر از فلسفه است و غیر از چیزهایى است که در فلسفه اثبات مى‏شود. اثبات بساطه الوجود، اثبات اصاله الوجود، عینیت صفات، حالا یا عینیت صفات با ذات، اثبات وحدت و واجب الوجود که از راه آثار و دلیل و علم هست، اینها همه علوم اهل بیت است که در قرآن است. «لَوْ کانَ فِیهِما آلِهَهٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتا[۲]» این برهان نظم است که ما در فلسفه اثبات مى‏کنیم.

این برهان إنّ است یا لمّ است که ما در اینجا اثبات مى‏کنیم؟ اینها همه ‏اش‏ فلسفه است آنها دیگر چیزى نگفتند. مرحوم آقا مى‏فرمودند که: علّامه طباطبایى اینجور جواب ندادند، و آنچه را که من از ایشان شنیدم این است که ایشان فرمودند الآن صد و خورده‏اى کتاب بر علیه اسلام نوشته شده، شما بیایید و جواب یکى از آنها را بدهید من درسم را، تعطیل مى‏کنم. بعد من به آقا گفتم، آقا نمى‏شود حالا این را هم گفته باشند، ایشان فرمودند که بعید است، یعنى مى‏خواستند بگویند که بعید است ایشان مثلًا گفته باشند «غلط مى‏کنند».

ملاقات آیات عظام با آیه الله سید ابوالحسن اصفهانى درباره هجوم فلسفه غرب و مادى گرى‏

ایشان فرمودند که: اما این مطلب هست که آقاى شیخ محمدرضا مظفر به اتفاق آقاى شیخ محمّد حسین کمپانى و حاج شیخ محمّد جواد بلاغى، این سه نفر با یکى دیگر، سه یا چهار نفر آمدند و با هم اجتماع کردند و گفتند الآن با این بحث‏هایى که دارد مى‏شود دین در خطر است. بحث‏هاى حوزه دارد به خودش جنبه مادى‏گرى مى‏گیرد، و جنبه روحانیت و تجردى، کم رنگ شده و خطر بى‏سوادى و استیلاء فلسفه غرب و مادیگرى حوزه‏ها را تهدید مى‏کند. بیایید، چاره‏اى پیدا کنید و تا خدمتِ آقاى سید ابوالحسن نرویم و از او امضایى نگیریم فایده ندارد و خلاصه این اوضاع بر علیه ما هست. لذا سه نفرى به بیرونى منزل آقاى سید ابوالحسن مى‏آیند و مى‏نشینند. آن خادم در اندرونى مى‏رود و مى‏گوید آقاى شیخ محمّد حسین با آقاى شیخ محمّد رضا آمده و بقیه در بیرونى هستند. آقاى سید ابوالحسن مى‏آید مى‏نشیند و مى‏گویند آقایان فرمایشى دارند؟ آقاى شیخ محمّد حسین، شروع به صحبت مى‏کند و مى‏گوید: الآن دین در خطر است و حوزه‏ها در خطر است و مسائل مادى و هجوم فلسفه غرب و مادى‏گرى از غرب دارد تهدید مى‏کند و ما باید براى این مطلب چاره‏اى بیندیشیم. وقتى که حرف‏هایشان تمام مى‏شود، رو مى‏کند به آنها مى‏گوید آقایان دیگر مطلبى ندارند؟ مى‏گویند: نه. مى‏گوید بنده سهم امام علیه‏السّلام را ملک شخصى مى‏دانم، یعنى تصرّف در سهم امام و وجوهات را، ملک شخصى مى‏دانم. و بنده راضى نیستم یک قران از ملک شخصى من، صرف در این‏گونه مسائل بشود. ایشان بلند مى‏شود و به اندرونى مى‏رود. راجع به سید ابوالحسن این قضیه هست، آن وقت مى‏بینیم که مردم راجع به بعضى‏ها چه غلوّهائى که مى ‏کنند.

 

پاورقی:

[۱] – شرح منظومه، حاجى سبزوارى، ج ۲، ص ۵۹.

[۲] – سوره الأنبیاء( ۲۱) صدر آیه ۲۲.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن