جلسه ۱۹ درس فلسفه، کتاب اسفار

موضوع: جلسه ۱۹ درس فلسفه، کتاب اسفار

استاد:  حضرت آیت الله حاج سیّد محمّد محسن حسینی طهرانی

[box type=”info” align=”” class=”” width=””]

تا آماده شدن فایلهای این مجلس جهت دانلود شما می‌تواند از متن پیاده شده این مجلس استفاده کنید ▼▼

[/box]

متن جلسه:

درس ۱۹

اثبات بساطت لفظ موجود

نکته‏ اى در اینجا به نظر مى‏رسد و آن اینست که عدّه‏اى در معناى موجود دچار مشکل شده‏اند و همین امر موجب پدید آمدن بحث‏هایى در اینجا شده است؛ اگر موجود به معناى ذاتٌ ثبت له الوجود است بنابراین شما اصاله الوجود را چگونه اثبات مى‏کنید، وقتى که ما وجود را حقیقت بدانیم و آن وجود بسیط- را که سارى در همه اشیاء است،- او را متعیّن به ذات و متعیّن اوّل و متحقق اوّل بدانیم و همه اشیاء را متعیّن از او و معلول و منبعث از او بدانیم؛ پس تعیّن اولًا و بالذَات به او تعلّق مى‏گیرد. در خارج، آیا موجود است؟! یا نه وجود است؟! اگر موجود است؛ یعنى ذاتٌ، ثبت له الوجود، این خلاف است این قبلیّتى که معروض مى‏شود براى عروضِ این وجود، این قبلیّت، به چه تعلق گرفته؟! آیا به ماهیت تعلق گرفته؟! یا به یک وجود دیگر تعلّق گرفته؟! یعنى آن ذاتى که بعداً براى او- ثابت شد مثل ذاتٌ، ثبت له الکتابه و یا ذاتٌ ثبت له الخیاطه و امثال ذلک،- این یک قبلیّتِ طبعیّه مى‏خواهد تا اینکه این عارض و این ثبوت بر او حمل بشود، این ذات در اینجا چیست؟! در اینجاست که دچار اشکال شده‏اند و این بحث ها را مطرح کردند، لذا گفتند که بطور کلى ذات در معناى آن حدث، در معناى آن فعل،- چه اسم فاعل و چه اسم مفعول و چه فعل و چه ظرف زمان و چه ظرف مکان،- اصلًا در آنجا راه ندارد و صرف انتساب است به آن فاعل؛ یعنى وقتى که آن ماده را شما به شرطِ تحققّش در مکان در نظر مى‏گیرید، او بروزن مَفْعَل مى‏آید و هنگامى که، به شرط تحققّش در فاعل در نظر مى‏گیرید، بر وزن فاعل مى‏آید که ضارب باشد.

نکته‏اى در اینجا هست و به این وسیله تمام شبهه برطرف مى‏شود و همه اشکالش برطرف مى‏شود این است که گاهى اوقات ما به واسطه بعضى از دقت هایى‏ که مى‏کنیم گویا بطور کلى از قافله عقب مى‏افتیم یعنى به طور مثال اگر ما در یک مسأله‏اى که این مسأله کلًا مربوط به عرف است، یا مسائل مربوط به محاوره و امثال ذالک یکسرى دقت ها و تأمل هایى را انجام بدهیم، یکدفعه سر از جاهایى در مى‏آوریم که حتّى عقل جنّ هم به این حرفها نمى رسد، چه رسد به عقل آدمیزاد که در اینجا هم یکى از آن موارد است که براى فرار از مخمصه آمده‏اند به این مسائل متشّبت شده‏اند. لکن بواسطه یک نقطه مى‏توان این اشکال را بر طرف کرد؛ شکى نیست در اینکه در معناى حدث، ذات اخذ نشده، چطور اینکه در معناى حدث زمان اخذ نیز نشده است، همینطور مکان اخذ نشده، این مکان و زمان یا فرض کنید آن ذاتى که جهت فاعلى یا جهت مفعولى داشته باشد، اینها همه دلالات التزامى است که بر حسب اطلاع انسان بر کیفیّت و بر هیئات افعال این دلالات التزامى براى انسان پیدا مى‏شود، وقتى که ما بیینیم واضع لغت وزن فَعَلَ را براى کننده کار جعل کرده است، وقتى که به شما بگویند فَعَلَ معناى فاعلى به ذهن شما تبادر مى‏کند،- امّا اینکه آن فاعل، که هست و چه هست، یک معناى دیگرى است،- فاعل به عنوان ابهام به ذهن شما تبادر مى‏کند. وقتى مى‏گوئیم ضَرَبَ، ولى هنوز زید را نیاوردیم، شما مى‏فهمید در اینجا یک فاعلى زده است، این فاعل زید است یا عمرو است، دیگر ما نمى دانیم، این را مى‏گویند فاعل کلّى، فاعل در مقام ابهام و اجمال، این دلالت، مى‏شود دلالت التزامى، چون به واسطه اطلاع بر اوزانِ افعال، خواهى نخواهى یک همچنین معنایى در ذهن، تبادر مى‏کند، ما این را نمى توانیم انکار کنیم، انکاراین مطلب مکابره است که ما بگوئیم وقتى که ضَرَبَ مى‏گویند فقط ضَرْب به تنهایى به ذهن مى‏آید، این فاعل حتّى به عنوان مبهم و به عنوان مجمل و به عنوان کلّى به ذهن نمى آید!!! بالاخره این ضَرَبَ در هوا، که انجام نگرفته، روى زمین انجام گرفته و توسط یک زننده و یک فاعلى این ضَرْب در اینجا متحقق شده است لذا، این دلالت، مى‏شود دلالت التزام، به واسطه اطلاع بر اوزان، نه جهت مطابقى یعنى مى‏بینیم این ضربى که واقع شد، انتساب به فاعل در اینجا لحاظ شده، نه انتساب به مفعول، و الّا طرف مى‏گفت ضُرِبَ بروزن فُعِلَ این که تغییر دارد از ضَرَبَ به ضُرِبَ، در حالتى که فعل به جاى خودش محفوظ است یعنى فِعل هر دو دلالت بر وقوع در زمان گذشته ‏دارد دلالت بر وقوع دارد و چون ما یک گذشته را در اینجا مى‏فهمیم، ما یک گذشته را در اینجا احساس مى‏کنیم، لذا اگر فرض کنید که یک شخصى واقعاً از احولات فرد دیگرى مطّلع باشد، و مطالبى مى‏گوید که هیچ شک و شبه‏اى ندارد مطالبى که مى‏گوید، همه واقع مى‏شود اگر مى‏گوید هفته بعد زلزله مى‏آید، واقع مى‏شود، یک ماه بعد سیل مى‏آید، قطعاً واقع مى‏شود، یعنى انسان به یک فردى، اینطور اعتقاد داشته باشد، اگر اینطور اعتقاد داشته باشد، اگر شخص آن افعالى را که از او حکایت مى‏کند، به صیغه ماضى حکایت بکند، این مجاز نیست، بلکه این واقعیّت دارد وحقیقت است، و در اینجا مجاز به کار برده نشده. چطور اینکه شما نفس آن واقعیت را، در خواب مى‏بینید، در حالتى که یکماه بعد اتفاق مى‏افتد، شما در خواب مى‏بینید از فلان زن بچّه‏اى بدنیا آمد، الآن که هنوز به دنیا نیامده، الآن هنوز بچه در شکمش است، شکمش هم آمده جلو، دو ماه دیگر مى‏زاید، ولى شما در خواب به دنیا آمدن را مى‏بینید، تحققش را مى‏فهمید، چرا؟ به جهت آنکه آن عالم، عالم ثابتات است، حالا فرض کنید که در خواب به یک شخصى بگوئید فلان زن زائید، این گفتن شما در خواب حقیقت است یا مجاز است؟ حقیقت است آیا در اینجا مى‏شود مجاز؟ ایا در خواب اشتباه کردید که گفتید زائیده است؟! یا در اینجا باید ببینیم چه باید گفت در خواب مى‏بیند زائیده و در این شخص شکّى هم نداریم در اینکه این قضیّه اتفّاق خواهد افتاد و در عالمِ تدریجى الحصول و در زمانیّات و در عالمکون و فساد و استمرار، این مسأله قطعاً اتفاّق خواهد افتاد، شما مى‏توانید به یک شخص بگوئید فلانى زائید اسم پسرش هم من باب مثال على است، تمام شد، قضیه تمام شد، «قُضى الامرُ الذى فیه تَسْتَفْتِیانْ» یعنى تمام شد قضیّه، دیگر به دنبال تغییر دادن آن نباشید همین است که من گفتم، تمام شد، او را اعدامش مى‏کنند دیگرى هم دوباره سر کار بر مى‏گردانند، «قضى الامر» یعنى یک مسأله ثابت متحقق الوقوعى است که الآن انجام گرفته، گرچه بعداً تدریجى الحصول انجام مى‏گیرد، ولى در عالم واقع و در عالم ثبوت الآن واقع شده است قضى الامر یعنى دیگر در این مورد حرفى نزنید. همین است که گفتم.

بنابراین خود نفس فعل که دلالت بر وقوع مى‏کند، این فُعِلَ و فَعَلَ اینجا چکار مى‏کند، فَعَلَ و فُعِلَ و یا همین، و السلام، انتساب به فاعل را مى‏رساند، انتساب به مفعول را مى‏رساند، انتساب به مذّکر را مى‏رساند این وزن است که در اینجا آمده و انتساب را مى‏رساند، آنوقت همین که شما مى‏گوئید انتساب به فاعل را مى‏رساند، این معنایش این است که یک ذاتى در اینجاست، یعنى من دارم این ذات را ادراک مى‏کنم بنابراین، ما مى‏خواهیم در اینجا جمع بین این دو مسلک و جمع بین این دو مطلب را بنمائیم، به صورتى در اینجا که هیچ تنافى پیش نمى آید؛ از یک طرف ما واقعاً مى‏بینیم فعل، دلالت بر وقوع مى‏کند و دلالتش بر زمان و … در آن گنجانده نشده و این را خود انسان با اطلاع بر اوزان استنتاج مى‏کند،- زمان گذشته، زمان آینده، حال، جعل، نفى، استفهام و امثال ذلک، اسم مکان و زمان و آلت و …، این را خود انسان از این فعل انتزاع مى‏کند، ما این مطلب را از اینطرف مى‏فهمیم، از طرف دیگر متوجه خود ذات مى‏شویم، از یکطرف دیگر مى‏بینیم که انسان به دلالت التزام با این هیئتى که الآن این هیئت در اینجا بیان شده، آن فاعل یا مفعول یا خصوصیت هیئتى این را هم مى‏فهمند که در زمان است، مَسْجِد یعنى محلّ سجود، مغرب یعنى محّل غروب، مکان غروب، مشرق یعنى زمان شروق، معبد یعنى مکان براى عبادت، آن حدث از نظر انتساب به مکان این اوضاع را به خود مى‏گیرد، ما این را در اینجا مى‏فهمیم، این وزنِ مَفْعَلْ؛ معبد، براى ما این را مى‏رساندکه ما آن را از ضَرَبَ جدایش مى‏کنیم، از عَبَدَ جدایش مى‏کنیم، از یعْبُدُ و … جدایش مى‏کنیم، و او را انتساب به مکان مدّ نظر قرار مى‏دهیم. پس از این وزن، یک مکانى را خواهى نحواهى ما مى‏فهمیم، لذا نیاز ندارد که متکلّم بگوید، مکانى که معبد است داراى این خصوصیت است، از دلِ کلمه مَعبد، مکان را بیرون مى‏کشید. ضَرَبَ هو زیدٌ نمى گوئید بلکه ضَرَبَ زیدٌ مى‏گوئید، هو را در لفظ نمى آورید، انتساب به فاعل در اینجا لحاظ شده، یعنى انسان انتساب به فاعل را در اینجا انتزاع مى‏کند، دلالت، دلالت التزام است،

و امّا در باره اسم فاعل و اسم مفعول؛ در مورد اسم فاعل وقتى گفته مى‏شود ضارب، این انتساب ضَرْبْ به فاعل به چه لحاظ است چگونه است؟! فرض کنید به فردى که أبداً سواد ندارد، فقط به او بگوئید که «زننده»، او چه مى‏فهمد؟! مى‏فهمد که این آدم ظالم و جلاد است چیز دیگرى نمى فهمد مثال دیگر این که یکى کتک‏ خورده، سرش را هم انداخته پایین تصوّر کنید که دو تا مشت و لگد هم خورده، بگوئید: هذا مظلومٌ، این مظلوم است، او چه مى‏فهمد؟ مى‏فهمد که بیچاره ضعیف واقع شده، مظلوم واقع شده، ذلیل واقع شده، کتک خورده، این جهت ذات، یعنى فاعلى که الآن ضرب از او سرزده و ذاتى که الآن ضرب بر او واقع شده، از خود ضارب و مظلوم انتزاع مى‏شود، نه اینکه در این ذات خوابیده، من وقتى که بگویم ضارب استناد ضَرْبْ به فاعل را انتزاع مى‏کنم، و امّا مى‏رویم سراغ موجود، اشکالى که در بحث موجود هست، این است که آیا موجود از چه قماش است ذاتٌ ثبت له الوجود است یا اینکه خیر، الموجود هو نفس الوجود، اگر بگوئیم الموجودُ ذاتٌ ثَبتً له الوجود، در این صورت ما یک قبلیّت طبعیّه لازم داریم که در عروض این وجود و در ثبوت این وجود براى او ما باید یک قبلیّتى داشته باشیم، آن وقت در اینجا یک واسطه در ثبوت مى‏خواهیم، امّا آن واسطه- اى که آمده وجود را بر این ذات بار کرده، حمل کرده، عارض کرده- چیست؟! اگر آن واسطه خودش وجود است که دور لازم مى‏آیدو اگر چیزى غیر از وجود است، باید برویم سراغ آن، بیبنیم آن چیست غیر از وجود، از اینجا پیش مى‏آید، امّا اگر گفتیم که، خیر اینطور نیست بلکه معناى ذات یک انتزاع عقلى است و صرفِ ثبوتِ مستندِ به فاعل در اینجا لحاظ شده، لذا در اینجا در افعال و در تصاریفِ، مختلف تفاوت مى‏کند، اگر در ضارب و در مضروب این مطلب را بگوئیم، که ذاتٌ، ثَبَتَ له الضرب، در اینجا اشکال ندارد. اما درباره موجود، ما نمى توانیم بگوئیم ذات ثبت له الوجود، زیرا در اینجا دو قسم موجود متصوّر است.، یک موجود متعیّن و مقَیّد؛ که ذاتٌ ثَبَتَ له الوجود است اشکالى نیز ندارد، گرچه مى‏توانیم به یک بیان دیگر این را تغییر بدهیم، دو یکوقت منظور از موجود، موجود مطلق است، وجود مطلق است، این دیگر ذاتٌ ثبت له الوجود نیست، بلکه به عنوان‏ نَفْسُ التَحَقُّقِ الخارجیَّه و التَعَیُّنِ الشَخْصِیَّه بالوجود دارد لحاظ مى‏شود، یعنى وجود این وجود محقّق، این مى‏شود موجود، یعنى آن حقیقت وجودى که الآن در خارج تحقق پیدا کرده است، که نام این تحقق خارجى را موجود اسمش را مى‏گذاریم، حال اگر این تحقق خارجى موجود هیچ ذاتى را به عنوان واسطه نداشته باشد مى‏شود وجودِ مطلق؛ یعنى نفس خود این‏ وجود، علّت است براى وجودیّت و براى تحققِ خودش، لذا این را مى‏گویند غنّى بالذات، غنّى بالذات؛ عبارت است از وجود مطلق یعنى نفسِ همین حقیقتِ وجود، خودِ این وجود، علّتِ که تحقق خودش است، علّتِ استمرار خودش است البته کلمه استمرار در اینجا غلط است ولى براى توضیح براى ضیق خناق ناچاریم از بیانش لذا هم علّت محدثه خودش است هم علّت مُبقیه خودش هست، (اما گفتن مبقیه در اینجا غلط است) یعنى خود این وجود هم فاعل براى خودش هست و هم مفعول براى خودش است.

خودش را خودشْ ایجاد مى‏کند و خودش را خودشْ بقاء و استمرار مى‏دهد بنابراین در اینجا دیگر ذاتٌ ثبت له الوجود در اینجا نداریم و نیاز هم نداریم چرا نیاز نداریم؟ چون فاعل در اینجا خودش است یعنى نفسِ خود وجود قائم به ذات است و قیّومیّت به ذات دارد و استغناء به ذات دارد و هیچ اشکالى در اینجا پیش نمى آید. و دیگر در اینجا ذات را اخذ نمى‏کنیم، چون نیاز نداریم. و همچنین از طرف دیگر آن جهت فاعلى را که به انتساب فاعل هست یا حدث- ماده اشتقاق- را که انتساب مفعول است، که وقوع و به معناى تحقق است در اینجا لحاظ مى‏کنیم؛ پس موجود یعنى آن حقیقتى که آن حقیقتْ تعیّن خارجى دارد، به او مى‏گوئیم موجود. به عبارت دیگر آن حقیقتى که تعیّن خارجى دارد بر دو قسم است: که یک یا اینکه این تعیّن را از خود وجود آورده است، و یک ذاتى است، ماهیّتى است، که این وجود بر آن عارض شده و این وضعیّت بر او ثابت شده پس وجود مى‏شود واسطه در ثبوت یعنى وجود آمده است که این وجود را بر این ماهیّت عارض و ثابت کرده در اینجا وجود مى‏شود واسطه خودش؛ واسطه در ثبوت این قسم مى‏شود همین موجودات خارجى و متشخّص، این وجودات شخصیّه و جزئیّه. بنابراین در اینجا مى‏توانیم بگوئیم ذاتٌّ ثَبَتَ له الوجود و اشکالى هم ندارد، لذا منظور از ذات در این مورد ماهیّت، است و منظور از وجود هم مى‏شود همان نفس الوجود، وجود مطلق آمده بر این ماهیّت بار شده این متعیّن خارجى این زید در اینجا درست شده، یک وقت اینطور مى‏گوئیم. امّا برخى اوقات ما ذات را در این موجود اخذ نمى کنیم بلکه مى‏گوئیم «الموجود هو نفس التحقق الوجود» در این صورت آیا این وجود تحقق دارد یا ندارد؟ بله و نمى‏ توانیم تحققش را انکار بکنیم، وجودْ به عنوان وجودِ بسیط و وجودِ بالصرّافه و به عنوان وجود اطلاقى که عبارت است از وجود پروردگار آیا این، وجود دارد یا ندارد؟ اگر نبود ما هم نبودیم. پس وجود دارد. آیا این وجود ذات دارد یا ندارد؟ بله و این وجود ذاتش، خودش است. پس در اینجا دیگر ذات به معناى ماهیّت نیست، پس در اینجا ذاتٌ هو الوجود نه ذاتٌ ثبت له الوجود نفسِ تحققِ وجود در اینجا مى‏شود موجبٍ و منشاءِ براى این هیأت مفعولى که ما داریم براى موجود مى‏آوریم، و آن چیزى که ما را در ترخیص از وضعِ این هیأت براى وجود قرار داده است عبارت است از همان قوامِ این حقیقت و قوام این ماده به یک فاعل، یعنى قوام این ماده به یک ذات. این قوام مادّه به این ذات اشکال ندارد قوام مادّه به ذاتى باشد که خود ذات نفس آن ماده است، نفس آن معنا و نفس آن تحقق است. بنابراین اشکالى دیگر از این نقطه نظر وارد نمى شود که ما باید مشتق را در آن ذات اخذ کنیم اگر در آن ذات اخذ کردیم در موجود اشکال پیش مى‏آید که ذات در این جا تقدّمى بر خود وجود ندارد، و مجبوریم بگوئیم ذات اخذ نشده، اگر ذات اخذ نشده پس ما هیچ ذاتى را از ضارب و مضروب بدست نمى آوریم. جواب داده شد که خیر ما دلالت ذات به عنوان فاعل را از ضارب، یا از مضروب مى‏فهمیم یا دلالت این مَفْعَل را از زمان و از مکان مى‏فهمیم، دلالت این آلت را، صفت را، مبالغه را، جهد را، نهى را، از خود این فعل مى‏فهمیم تمام این دلالات به حال خودش محفوظ است و این ذات به عنوان یک التزام عقلى از اینها انتزاع مى‏شود.

امّا در ارتباط با بیاض و ابیض: در آن بحث آورده شد که ابیض نمى توانیم بگوئیم البیاضُ ابیض در ابیض در این وصف بشرط معروضیّت اگر لحاظ بشود یا بشرط عروض لحاظ بشود اینطور است، ولى اگر شما بیاض را بشرط عروض لحاظ کنید اسمش را مى‏گذاریم بیاض، بشرط معروضیّت و تحقق در این صورت به آن مى‏گوئید ابیض. بالاخره این معنا در ذهن مى‏آید که ابیض به چه مى‏گویند؟ به ذاتٌ ثَبَتَ له البیاض مى‏گویند یا به نفس البیاض مى‏گویند؟

این که به خود بیاض بگوئیم ابیض به خود سفیدى بگوئیم سفید این مطلب به چه نحو باید در اینجا تصّور بشود، ما در اوزان نمى توانیم با مسائل عقلى وزن یا معنا درست کنیم تمام صحبت در این است که آیا عقل مى‏آید براى این تصاریف مفاد و، معنا مى‏تراشد؛ یعنى همه اینها بدست عقل است و، دست واضع نیست من باب مثال خودش جعل کند، فرض کنید که آب دلالت بر خُبُزْ کند خُبُز دلالت بر سرکه کند، سرکه دلالت بر فرش کند، فرش دلالت بر دوغ کند، دوغ دلالت بر منبر کند ولى دست ما نیست که از نزد خودمان جعل کنیم. ما فقط در محدوده اوزان مى‏توانیم انتساب وجهت اشتقاق آن مادّه را فقط بدست بیاوریم که‏

۱- ضَرَبَ دلالت بر زدن مى‏کند نه دلالت بر خوردن یک، ۲- دوّم دلالت بر فاعل مى‏کند و نه دلالت بر مفعول، ۳- سوّم دلالت بر زمان گذشته مى‏کند البتّه همه اینها انتزاعى است اینها دلالت عقلى یعنى عقل انتزاع مى‏کند دلالت بر آنکه ضَرَبَ است و دلالت بر وقوع آن فعل مى‏کند، سپس عقل این دلالت بر وقوع را به گذشته نسبت مى‏دهد- و به فاعل و به زمان و مکان نسبت مى‏دهد انسان مى‏تواند این کار را بکند. حالا صحبت در این است که بیاض عبارت است از عارضى که آن عارض، عارض مى‏شود بر یک معروضى، یک موضوعى باید قبلًا باشد، این موضوع وجود دارد، بعد بیاض بیاید عارض بر این موضوع بشود. حال صحبت در این است که آن بیاض چه هست؟ آیا از لون است؟ یا کمّ است؟ یا اضافه است؟ یا مکان است؟ بالاخره چیست؟ اگر عبارت از لون باشد خود آن لون چیست؟ آن لون یک کیفى است که قابِضٌ للبصر؛ وقتى که انسان چشمش به یک سفید بیفتد چشمش را مى‏بندد، شما به خورشید نگاه کنید چشمتان را مى‏بندید و به سیاهى باز مى‏کنید. این که لونى که قابض بصر- است و چشم انسان را مى‏گیرد این عبارت است از یک معنا و یک مفهومى که همه ما این را مى‏فهمیم، لذا به این معنا در ذهن همه ما ارتکاز دارد تا نگاه مى‏کنیم مى‏بینیم یک شیئ سفید است و دیگرى سیاه است چرا؟ چون یک بیاضى در ذهن ما هست ما اشیاء خارجى را با آن بیاض ذهنى مى‏سنجیم، لذا به این مى‏گوئیم سفید و به دیگرى مى‏گوئیم قرمز همه این رنگها در ذهن ما هست چرا جایش را عوض نمى کنیم؟ آیا تا بحال شما به شیئ سفید گفته‏اید سیاه؟ چرا نگفته‏اید؟ چون یک بیاضى در ذهن شما هست، در صحیفه ذهن شما یک بیاض کار گذاشته اند تزریق کرده‏اند، یک حمره در ذهن شما تزریق کرده‏اند همه الوان در ذهن‏ هست. شما واکسینه شدید نسبت به الوان، نسبت به کمّ، نسبت به اعراض، همه را در ذهن شما ذخیره کردند، لذا تا اشیاء خارجى را مشاهده مى‏کنیم فوراً با آن ذهنیّت قبلى منطبق مى‏کنیم. و دلیل آن این است که شما به چند شیئى مى‏گوئید سفید اما نگاه به دو تا کتاب که مى‏کنیم این کتاب و این کاغذ (قرطاس) مى‏گوئید این سفیدى است امّا بیاض قرطاس أشدّ است از بیاض این کتاب چرا؟ چون این مفهوم براى شما در ذهنتان مشکک است، آن مفهوم مشککیّه در ذهن به حال خودش ثابت است، شما با آن معیار، اشیاء خارجى را مى‏آئید مقایسه مى‏کنید آن مفهوم موجود است

حالا باید ببینیم که آن بیاضى که در ذهن شما هست از نقطه نظر لغوى چیست؟ چه هیأتى دارد؟ و از نقطه نظر عقلى به او چه مى‏گویند؟ از نقطه نظر هیأتى به آن مى‏گویند بیاض این چهار حرف «باء» «یاء» «الف» «ضاد» دست ما نیست که این را جعل کنیم و وضع بنمائیم بلکه این در اختیار لغوى است، لغوى باید بگوید بیاض بنده نمى توانم بگویم پیاز لذا اطّلاع بر لغت مى‏خواهد من باید بروم سراغ لغوى ببینم این بیاض را آورده در یک جا ضَرْبْ آورده، در یک جا ضِراب آورده، در یک جا مضاربه آورده، در یک جا تضارُبَ آورده و این اطّلاع بر لغت در این افعال، انسان را به یک معانى دیگرى مى‏رساند به این صورت که که در مضاربه باید دو ضرب واقع بشود، در تضارُب باید دو ضرب واقع بشود، در ضرب باید یک ضرب واقع بشود این مسأله را انسان به واسطه اطّلاع بر اوزان مى‏فهمد. حال در مورد بیاض داریم؛ سفیدى! سفیدى یعنى چه؟ سفیدى یعنى کیفى که قابض براى بصر است و داراى این خصوصیّت است و این سفیدى یک لونى است که مشکّک است یعنى مراتبى دارد و حتى ممکن است در ذهن ما یک سفیدى باشد یک سفیدى بیشتر نباشد یعنى فقط ولى هنوز آن مرتبه اعلى سفیدى را ندیدیم فرض کنید که شیئى خیلى سفید است یک دفعه یک کاغذى را مى‏آورند در جلوى شما مى‏گذارند سفیدیش دو برابر این شیئ است مى‏گوئید این کاغذ خیلى از آن شیئ قلبى سفیدتر است، این مطلب را شما از کجا فهمیدید؟ از آن مفهومِ مشکّکى که در ذهن شماست. در حالتى که شما تا الان که مثلًا چهل سال دارید هنوز به یک همچنین مرحله از سفیدى برخورد نکردید، ولى ذهن شما آن مفهوم مشکّک را محفوظ نگه مى‏دارد، اگر بعد یک سفیدى دیگر بیاید من باب مثال بگویند ده برابر این است باز آن را در ذهن نگه مى‏دارد سپس، شما از مرحله مادّه مى‏روید بیرون به مرحله معنا و به صُوَر برزخیّه مى‏رسید در آنجا نورهایى را مى‏بینید که سفیدیشان به نحویى است که یک لحظه چشم مادّى نمى تواند اصلًا تحمّل کند در عین حال باز به آن هم مى‏گوئید سفید، سپس بعد از آن مرحله هم ممکن است سفیدى به یک حدّى برسد که اصلًا قابل براى بصر نباشد باز به آن مى‏گوئید سفید، یعنى این مفهوم مشکّک در نفس عجیب است انسان همه مراتب را حفظ کرده این مى‏شود مفهوم سفیدى، امّا سفید به چه مى‏گویند؟ این سفید، ابیض یک «الف» در اینجا اضافه شد یک «ب» که سرجایش بود، «ی» هم سرجایش بود، آن «الفى» که ابتداءً در وسط بود آن «الف» را آوردند و در اوّل قرار دادند این شد ابیض، آن «الفى» که وسط بود چسبیده بود، ولى این «الف» ابیض نچسبیده است، و در کنار است‏

این «الف» آمد اوّل حالا که این «الف» آمد اوّل آیا معنا تغییر کرد یا نکرد؟ اگر بگوئیم تغییر نکرد که این طور نیست، پس معنا باید تغییر کرده باشد، آن بیاض شد ابیض یعنى سفید. چه تحوّلى در اینجا پیش آمد که این معنا تغییر پیدا کرد؟ تحول ظاهرى که آن «الف» از وسط برداشتیم و در اوّل قرار دادیم این تحوّل بود. بعد چه شد؟ معروض، ابیض شد توضیح: بیاض وقتى بر کتاب عارض مى‏شود ابیض، پس ابیض پس ابیض کتاب معروض است. آنموقع بیاض بود و توى ذهن بود جایش توى ذهن بود الان جاى او کجاست؟ جایش خارج است. پس وقتى که ما یک شیئ ابیضى را ببینیم بیاض را انتزاع مى‏کنیم مى‏گوئیم: بیاض؛ چون حالت سابقه را مى‏بینیم، و حالت لاحقه را نیز مى‏بینیم مى‏گوئیم یک بیاضى آمد این قرمزى را برطرف کرد تبدیل به سفیدى شد حالا این شد سفید. اینست که در عقل، عقلِ انسان از «ابیض» یک معروضیتى را استنباط مى‏کند.

دیگر خودش درست مى‏کند. مثل همین چیز دیگر وقتى که یک مهندسى مى‏خواهد یک نقشه ساختمان بکشد چکار مى‏کند؟ آن اتاق را مى‏گوید: آن اتاق را مى‏آورم آنجا قرار مى‏دهم، آن فرض کنید که من باب مثال مى‏آورم آن را آنجا قرار مى‏دهم، حمام را مى‏آورم در آنجا قرار مى‏دهم من باب مثال

عین ملّا نصرالدین، ملّا نصرالدّین هم داشت با یک بنّا سر نقشه خانه دعوا مى‏کردند، بنّا مى‏گفت: بهتر است ما اتاق را اینجا بگذاریم حمام را اینجا، مى‏گفت: نه حمّام اینجا باشد اتاق اینجا که حمام نرود بیرون. در این موقع که این بنّا معمار خیلى فعّالیّت مى‏کردند. یک صدایى از بنّا خارج شد. گفت بالاخره جاى دستشویى هم مشخّص گشت!!!

حالا این مهندسین هم اینها مى‏آیند خیلى به خودشان فشار مى‏آورند یعنى خوب چیز، شوخى مى‏کنیم فرق نمى‏کند بین همه ما همین طور است آنهایى که مى‏آیند فرع درست مى‏کنند، قاعده درست مى‏کنند چه چه درست مى‏کنند اینها هم خوب همین هستند. آنوقت این مى‏آید توى ذهن خودش اتاق درست مى‏کند بغل اتاق دستشویى درست مى‏کند، بغلش آشپزخانه درست مى‏کند، اتاق پذیرایى درست مى‏کند همه اینها را دارد در ذهنش درست مى‏کند وقتى همه درست شد.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن