غزل ۸ حضرت حافظ: ساقیا برخیز و درده جام را
ساقیا برخیز و در ده جام را | خاک بر سر کن غم ایّام را |
ساغر مى بر کفم نِهْ تا زِ بَر | برکشم این دلق ازرقفام را |
گرچه بدنامىست نزد عاقلان | ما نمىخواهیم ننگ و نام را |
باده در ده! چند از این باد غرور؟ | خاک بر سر نفس نافرجام را! |
دود آه سینهى نالان من | سوخت این افسردگان خام را |
محرم راز دل شیداى خود | کس نمىبینم ز خاص و عام را |
با دلآرامى مرا خاطر خوش است | کز دلم، یکباره بُرد آرام را |
ننگرد دیگر به سرو اندر چمن | هر که دید آن سرو سیماندام را |
صبر کن حافظ به سختى روز و شب | عاقبت روزى بیابى کام را! |
ترجمه ابیات:
۱- اى ساقى، برخیز و جام شراب را بده و غم روزگار را خوار و بیچاره کن. [یعنى برخیز تا با نوشیدن شراب، غم روزگار را فراموش و بر آن غلبه کنیم. خاک بر سر کردن کنایه از خوار و زبون کردن است.]
۲- جام شراب را به دستم بده، تا از روى سرمستى، این جامهى کبود صوفیانه را که نشانهى ریا و تزویر است، از تن درآورم.
۳- گرچه نوشیدن شراب از دید خردمندان موجب بدنامى است، اما ما آبرو و ننگ و نام را
نمىخواهیم [و بدنامى را به جان مىخریم.]
۴- شراب بده؛ تا کى باید گرفتار باد غرور باشم؟ مىخواهم نفس بدفرجام را با نوشیدن شراب و رها شدن از خودى، خوار و درمانده کنم.
۵- آه آتشینى که از سینهى نالان من برمىخیزد، حتى در مبتدیان وادى عشق نیز که هنوز افسرده و خام هستند، اثر مىکند.
۶- در میان خاص و عام هیچکس را محرم راز دل شیدا و سرگردان خود، نمىبینم!
۷- من فقط در کنار دلآرامى خوش و آسوده خاطرم که آرام و قرار را یکباره از دلم ربوده است.
۸- دلارام سرو قامت سپید اندامى که هرکس او را دید، دیگر به سرو چمن نگاه نکرد!
۹- اى حافظ، در برابر سختىها صبور باش، سرانجام به آرزویت خواهى رسید.