غزل ۱۰ حضرت حافظ: دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما

دوش از مسجد سوى میخانه آمد پیر ما چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما؟
ما مریدان روى سوى قبله چون آریم چون؟ روى سوى خانه‌ى خَمّار دارد پیر ما!
در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم کاین‌چنین رفته‌ست در عهد ازل تقدیر ما
عقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوش است عاقلان دیوانه گردند از پى زنجیر ما
روى خوبت آیتى از لطف بر ما کشف کرد زان زمان جز لطف و خوبى نیست در تفسیر ما
با دل سنگینت آیا هیچ در گیرد شبى آه آتشناک و سوز سینه‌ى شب‌گیر ما؟
تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ، خموش رحم کن بر جان خود، پرهیز کن از تیر ما

ترجمه ابیات:

۱- پیر ما، دیشب از مسجد به سوى میخانه آمد. یاران همراه و همدل! پس از این چاره‌ى کار ما چیست؟ [پرسش، از نوع انکارى و مقصود آن است که پس از این تکلیف ما روشن است: باید به پیر خود اقتدا کنیم و به سوى میخانه برویم.]

۲- هنگامى که پیر ما به سوى خانه‌ى مى‌فروش علاقه نشان مى‌دهد، ما که مرید او هستیم، چگونه مى‌توانیم به سوى قبله‌ى کعبه روى آوریم؟

۳- (ما به راه دیگرى نمى‌توانیم برویم، بنابراین) در وادى سیر و سلوک، ما در یک منزل فرودمى‌آییم و همنشین مى‌شویم. زیرا که تقدیر ما از ازل چنین بوده است.

۴- اگر خردمندان بدانند که دل ما در زنجیر و بند زلف یار چه قدر خوش است، آنان نیز عقل را رها مى‌کنند و دیوانه مى‌شوند تا به زنجیر ما (زنجیر زلف یار که ما در آن گرفتاریم) بپیوندند!

۵- چهره‌ى زیباى تو، نشانه و نمادى از لطف و زیبایى را بر ما آشکار کرده، از آن است که در شعر و سخن و تفسیر ما جز زیبایى چیزى نمى‌توان یافت.

۶- آیا آه آتشین و سوزى که سحرگاهان در سینه‌ى ما مى‌نشیند، یک شب در دل سنگ تو اثر خواهد کرد؟

۷- اى حافظ! خاموش باش (و اسرار را فاش مکن) زیرا که آه ما مثل تیرى حتى از آسمان هم مى‌گذرد و آن را مى‌شکافد. بر جان خود رحم و از تیر آه ما پرهیز کن! [در نسخه‌ى خانلرى، دو بیت دیگر نیز پیش از آخرین بیت این غزل وجود دارد:

باد بر زلف تو آمد، شد جهان بر من سیاه نیست از سوداى زلفت بیش از این توفیر ما
مرغ دل را صید جمعیّت به دام افتاده بود زلف بگشادى و باز از دست شد نخجیر ما

معنى: هنگامى که باد بر گیسوى تو وزید و آن را پریشان کرد، دنیاى من سیاه شد. آرى، دادوستد عشق تو، سودى جز پریشانى براى من نداشته است.

دلم براى مدتى آسوده خاطر شده و جمعیّت خاطر پیدا کرده بود. تو که گیسو گشودى دلم پریشان شد و جمعیت خاطر از دست رفت. [جمعیّت خاطر را به صید و شکارى تشبیه کرده که از دست دل رها شده است.]

گردآوری شده توسط سایت پرمطلب > شعر > غزلیات حضرت حافظ 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا