داستانى عجیب در امانت دارى از سید هاشم حطّاب‏

سایت پرمطلب: سیدى بوده در نجف اشرف از اعاظم علماء و اوتاد، معروف به سید هاشم حطّاب (و بعضى گفته‏اند که شاید صاحب تفسیر برهان باشد)، بالجمله، ایشان در روز پنج‏شنبه و جمعه (تعطیلى دروس) به بیابان حرکت نموده و خار مى‏کندند و به شهر حمل نموده و مى‏فروختند و از ثمن آن اعاشه مى‏نمودند؛ بدین‏طریق صاحب کرامات زیادى شده و مردم به ایشان توجّه خاصّى داشتند.

داستانى عجیب در امانت دارى از سید هاشم حطّاب‏

اتّفاقاً یکى از مردمان ثروتمند عازم حجّ بوده و با خود صندوقچه‏اى از جواهرات و نقود داشته و چون بیم از سرقت در راه حجّ داشته مى‏خواسته آن را در نجف اشرف پیش کسى امانت بگذارد، از مردم جستجوى شخص امینى نموده مردم عطارى را که در تمام عمر به زهد و تقوا و دیانت معروف بوده (و صبح‏ها پس از آنکه دکّان خود را باز مى‏نموده ساعتى مردم را دور خود جمع نموده و نصیحت مى‏نمود و مردم گریه بسیارى نموده سپس دنبال کارهاى خود رهسپار مى‏شدند) [به او معرفى کردند] بالجمله آن مرد غنى صندوقچه خود را نزد عطّار به امانت سپرده و عازم حجّ مى‏گردد.

پس از مراجعت، از عطّار مطالبه صندوقچه خود مى‏نماید، عطّار بالمرّه انکار مى‏نماید! هرچه او دلیل مى‏آورد و نشانى مى‏دهد عطّار بر استنکار خود مى‏افزاید! به مردم مى‏گوید، آنها مى‏گویند ما هیچ‏گاه کلام عطّار را حمل بر کذب ننموده و ادّعاى تو را بر گفتار او ترجیح نخواهیم داد، چونکه به مراتب عدیده ما او را امتحان نموده و در این شهر به ورع و تقوا اشتهارى عظیم دارد.

بالأخره آن مرد غنى متحیر خدمت سید هاشم رسیده و داستان را نقل مى‏کند؛ سید هاشم مى‏فرماید: فردا صبحگاه بیا برویم تا صندوقچه را به تو بازگردانم.

فردا صبح در خدمت سید به دکان عطّارى آمدند؛ سید هاشم دید عطّار مردم را جمع نموده و موعظه مى‏کند و مردم مشغول گریه هستند، همین‏که سید را دیدند همگى احترام نمودند. سید فرمودند: من مى‏خواهم عطار حقّ موعظه خود را در امروز به من واگذارد! عطّار عرض کرد: بدیده منّت دارم.

سید فرمودند: در زمانى که طلبه بودم به کاظمین مشرّف، روزى مقدارى امتعه از مردى یهودى ابتیاع نموده و دو فلس باقى ماند که بعداً بپردازم عصر رفتم که بدهم گفتند مرد یهودى فوت نموده است، به خانه مراجعت نموده شب در خواب دیدم صحراى محشر است و پل صراط کشیده شده و جهنّم از زیر آن با آتش غَلَیان دارد و مردم در آتش مى‏جوشند، ناگاه من از روى پل مانند صرصر عاطف و برق خاطف عبور نموده و در وسط پل ناگاه یهودى سرش را از آتش بیرون آورده جلوى مرا گرفت؛ من مانند میخ توقّف نموده نتوانستم قدمى جلوتر نَهَم، یهودى گفت: اى خداى عادل این مرد دو فلس حقّ مرا نداده است، حقّ مرا از او بگیر و به من عطا کن!

سید فرمود: من گفتم چه مى‏خواهى؟ گفت: فقط مى‏خواهم یک جاى بدن خود را به بدن تو گذارم تا آنکه قدرى از آتش بدن من و حرارت آن تخفیف یابد!

گفتم: بگذار! او فقط سر یک انگشت خود را به سینه من گذارد، ناگاه از خواب بیدار شدم و دیدم از سینه من، جاى انگشت او چرک و خون روان است!

سید سینه خود را باز نموده و گفت: اى مردم ببینید از جوانى تا به حال مى‏گذرد و هنوز این چرک خوب نشده! و من شکر مى‏کنم که خدا عذاب مرا در دنیا قرار داده.

عطّار که این مطلب را شنید مرد غنى را طلبیده و صندوقچه را به او ردّ کرد.

منبع:کتاب مطلع انوار، ج‏۱، ص: ۱۳۵

برچسب ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
بستن
بستن